فصل سی و یکم تا چهل و دوم رمان مهناز زنی 16 ساله
فصل سی و یکم
صبح روز بعد از راه رسید تمام مدت من نخوابیده بودم و پشت در با ارمین
حرف میزدم حتی این اخر سری ها راست ماجرا رو هم براش تعریف کردم اما اون
تموم مدت میگفت تو لیاقت عشق منو نداشتی از اول منو دوست نداشتی و خداییش
راست هم میگفت اما وقتی به خودم رجوع کردم و حس کردم که رضا برای همیشه
رفته خواستم زندگیمو نگه دارم اما هر کاری کردم نشد منو با گریه و زاری و
چشمای کاسه ی خون تا دم در محضر کشون کشون برد حتی تو راه هم حرفام رو باور
نکرد جلوی در محضر گفت خوش حالم که این جا اشنا داریم و زود خلاص میشیم
واقعا خوشحالم….اگه میخوای زنگ بزن داداشت بیاد اگرم نه من دوستام رو میگم
بیان به عنوان شاهد اینجا باشن……نه من به میلاد زنگ نمیزنم تو هم همین جا
مهرم رو میدی و خلاص هر چی بهت گفتم چی شده باور نکردی زندگی بی اطمینان
واقعا فایده ای نداره بالاخره نوبت ما رسید چند بار این سوال تکرار شد
مطمئنید؟و هر بار ارمین با اشک اما محکم تر از قبل جواب مثبتی به این سوال
میداد هر دو اشک میریختیم و کسی که قرار بود خطبه طلاق رو جاری کنه گیج شده
بود برای اخرین بار پرسید اقای سروش بخونم؟نه یه لحضه صبر کنید ارمین گونه
من رو بوسید اشک هامون باهم درگیر شده بودند لحظه ای روی گونه ام مکث کرد و
بعد اروم درگوشم گفت خیلی دوستت داشتم داشتم داشتم و بعد خطبه جاری شششششد
و ما از هم جدا شدیم مهریمو همراه خودش اورده بود ۱۴ سکه طلا و بهم داد
دیگه حتی تو صورت هم نگاه هم نکردیم با اشک و اندوه از هم جدا شدیم داشتم
فکر میکردم که چه خریتی کردم حالا باید کجا برم چی کار کنم اما سوالاتم بی
جواب میموندن مسلما نمیتوستم به اغوش گرم برادرم برگردم چون بلایی رو که
ارمین سرم نیاورده بود میلاد سرم میاورد بنابر این به پریناز پناه بردم و
همه چیز رو با گریه و اشک و اندوه براش تعریف کردم پری پیشنهاد داد که پیش
میلاد برگردم اما خودم هم دیگه روی برگشتن نداشتم البته تا یه مدتی بالاخره
به مامان پرپر رو انداختم و اون بهم گفت تا وقتی که یه جارو برای اجاره
پیدا کنم میتونم پیشش بمونم البته به اون نگفتم که برادر دارم ۵ روز اون جا
موندم تا بالاخره تو یکی از کوچه های میدون خراسون الونک خرابه ای پیدا
کردم که پیرزنی که گوشش هم سنگین بود تو اون زندگی میکرد و ماهیانه برای
اتاق کوچیکی که بهم میداد ۵۰ تومان ازم میگرفت با اشک و اندوه از پرپر و
مادرش تشکر کردم و نامه ای دادم که به دست میلاد بدن و با همه تنهایی هام
وارد خونه جدید شدم میدونستم که پولم خیلی زود تموم میشه بنابراین دنبال
کار گشتم خیلی دلم هوای برادرم رو کرده بود شب ها از غصه دوریش بالشم خیس و
چشمام خونین بود اما چه فایده روی برگشتن نداشتم…از یه طرف به اون پیر زن
بیچاره میرسیدم از یه طرف از درد و غم مینالیدم و از طرفی دنبال کار بودم
تا بالاخره تو یه شرکت به عنوان منشی با ماهی ۱۵۵ تومان مشغول به کار شدم
با این که سرم گرم شده بود از ناراحتی هام کم نشده بود توی نامه نوشته بودم
که از تهران به یه دهات میرم خیلی سعی کردم برگردم خیلی اما روش رو نداشتم
اصلا نداشتم…من تو اون شرکت کار میکردم تا بهمن ماه که دختری برای کار به
اون جا اومد و چون رئیسمون به اون دختر علاقه مند شده بود من اخراج شدم و
اون جای من ثبت نام شد به یه ماه نکشید که پس اندازم ته کشید و من پولی
نداشتم و کاری هم نمیتونستم بکنم و. جایی هم استخدام نمیشدم یکی از این
روزایی که برای پیدا کردن کار از این ور شهر تا اون ور شهر پیاده رفته بودم
پسری جلوی پام بوق زد میدونم خودتون حدس میزنید که چی میخواست من که دیگه
چاره ای نداشتم ذیرفتم کارم و شغل قشنگم شده بود خود فروشی وضعم خیلی بهتر
از قبل شده بود به پیر زن هم میگفتم که اضافه کاری میمونم اونم چون ساعت ۸
میخوابید نمیدونست من کی میام و کی کیرم………….از اون جایی که دنیا خیلی
کوچیکه توی ماهه اسفند بود که من به خونه ی پسر مجردی رفتم که اتاقا خیلی
هم صورت زیبایی داشت و من داشتم کم کم بهش علاقه مند میشدم اون روز بعد از
این که حالی بهش دادم ازم پرسید حالت خوب هست بگم یکی دیگه از دوستام هم
بیاد برای یه لحظه از خود کثافتم حالم بهم خورد اما قبول کردم منو فرستاد
تو اتاق خواب و گفت که منتظر بمونم…………………………..
یه یه ساعتی تو اتاق نشستم و منتظر موندم بعد از یک ساعت پسره اروم به در ز سرش رو از لای در
داخل کرد و گفت گفتم رفیقم بیاد اونم اومد بگم بیاد تو عزیزم بگم بیاد یه حالی بهش بدی بنده خدا پسر
مذهبیه با ترس و لرز اومده بار اولشه
-بسه دیگه قصه نگو بگو بیاد
روی تخت نشستم و ژست گرفتم صدای در به صدا در اومد
-بفرمائید تو
در به ارومی باز شد و پسری که نگاهش رو به گل قالی دوخته بود وارد اتاق شد
با دیدنش از حال رفتم رضا بود این امکان نداشت نه ممکن نبود مگه میشد وقتی چشم تو چشم شدیم
فقط یه کلمه تونستم بگم
-رررررررررضاااااااا اینجا……
به هوش که اومدم نیم ساعت گذشته بود رضا منو تو اغوش گرفته بود و اشک میریخت و دوستش سهند
رو هم از اتاق بیرون کرده بود با قطره های ابی که به صورتم پاشیده شد و البته معجزه ی اشک هاش به
هوشم اورده بود سخت گریه میکرد
تو ناله میپرسید
-چی کار کردی با خودت دختر؟خدفروشی؟حیات کجا رفته ارمین چی شد تو رو خدا حرف بزن بگو این
چیزی که میبینم دروغه بگو دیگه از اغوشش بیرون پریدم و جلوی پاش نشستم به گریه کردن
-میبینی رضا؟میبینی به چه روزی افتادم؟تو منو به این روز انداختی……و شروع کردم خاطره ی اون شب
رو براش تعریف کردمچندیدن بار منو بوسید و گفت چرا چرا به خود فروشی رو اوردی خاک بر سرت کنن
چرا اخه مگه اون داداش بیغیرتت انداختت بیرون
-نه رضا خودم دیگه روی برگشتن نداشتم مهریمو گرفتم و تو پایین شهر یه جا پیش یه پیرزن زندگی
میکردم رفتم منشی شدم یه پول بخور نمیری در میاوردم اما با نامردی تمام اخراجم کردن دنبال کار
گشتم زن دیپلمه به دردشون نمیخورد پس اندازم که تموم شد دیگه بی چاره شده بودم چاره ای
نداشتم ای کاش زندگی من این جوری نمیشد کاش پدر داشتم کاش بابام پر نمیکشید
-خود کشی کرده بودی بهتر از این بود مهناز خودکشی بهتر از این بود
دستاشو گرفتم و بلندش کردم به سمت کیفم رفتم تیغی رو از توش در اوردم و بهش نشون دادم گریه
کنان گفتم
-میبینی رضا؟میبینی اینو همه جا همه وقت پیشمه بیا بزن بیا خلاصم کن بذار لااقل به یه چیز تو زندگیم
برسم بذار به دست شاهزاده سوار بر اسب سفیدم بمیرم بزن رضا تو رو خدا بزن
شروع کرد به فحش دادن دستمامو با یه دستش گرفت و با دست دیگش شروع کرد به سیلی زدن چپ و
راست دردم میومد اما چه درد لذت بخشی بود اخ نگفتم فقط مدام بهش میگفتم
-اخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخی بزززززززززززززززززززن رضا بزن خالی شی اینقدر بزن که بمیرم
و وقتی دید از گوشه لب و بینی ام خون جاری شده از کتک کاری دست کشید و صورتم رو در اغوش
گرفته و با صدای بلند گریه میکرد خون لباس سفیدش رو گلگون کرده بود
بهش گفتم
-رضا زود خسته شدی بزن من که حرفی نمیزنم من اخم نمیگم که ناراحت نشی من تو اوج لذتم وقتی
دستات محکم صورتمو نوازش میکنن بزن رضا
-خفه شو مهناز خفه شو دیگه الافی و هرزه پری و خود فروشی تموم شد دیگه مال خودم میشی عقدت
میکنم میبرمت تو خونه خدم ولی وای به حالته اگه دست از پا خطا کنی وای به حالته اگه اون موقعی که
با هم ازدواج کردیم بریم بیرون و نگاهت جز به زمین باشه اون موقست که دیگه از خود بی خود میشم
من ارمین نیستم یه چیزیم دو برار میلاد سگ و مذهبی دوباره شروع میکنی نماز میخونی بچه دار
میشیم میفرستمت دانشگاه……..زندگی میکنیم …….مهناز یه چیز میگم دروغ نگو منو هنوزم دوست داری
-راستش رو بگم من دوستت ندارم من دیوونتم ولی مامان بابات چی رضا خودت چی تو خیلی بیشتر
ازنا لیاقت داری تو میتونی با یه دخترباکره ازدواج کنی که پول دار باشه و ننه بابا داشته باشه و با حیا نه
من که هیچ کدوم از این ها رو ندارم
من تو رو دوست دارم مهناز به مامان بابام هم نمیگم ازدواج کردی بهت میگم بچه یتیمی و داداشت تردت
کرده اگه یکم دلشون به حالت بسوزه و نجابتت توجهشونو جلب کنه همه چیز حله اگرم موافقت نکردن
به درک فرار میکنیم اما من از پول بابام نمیخورم من رو پای خودم وایسادم و یه خونه ۹۰ متری دارم با
من ازدواج میکنی مهناز؟
-از الان اختیارم دستته عزیزم تو بگی میمیرم تو بگی میمونم
باورم نمیشد انگار همه چی خواب بود خدایا چه قدر بزرگی تو چه قدر مهربونی بعد از این همه سختی
یه راحتی هم گذاشتی خدایا شکرت
محمد رضا با اشک و گریه به من گفت که لباسام رو بپوشم بعد در اتاقی رو که قفل کرده بود باز کرد
دوستش پشت در شاکی وایساده بود و داد و بیداد میکرد و مدام به رضا بد و بیراه میگفت تا این که گفت
-اوی مرتیکه صید منو کجا میبری از شادی شیون میکنی میخوام باهاش حال کنم
تا اینو گفت رضا بهش یورش برد و یخه اش را چسبید و بهش گفت
-یا دهنتو ببند یا گل میگیرم درشو برات
و پسره در حالی که داشت خفه میشد گفت باشه دیوانه چرا این جوری میکنی؟؟؟؟؟
و از در خانه بیرون امیدیم دلم شور میزد اما انگار تهش روشن بود با دیدن نور دلم صفا گرفت رضا که حال
چشمانش متورم اما لبش خندان بود گفت
-اوی خانم خانما از الان فکل بیرون بذاری با من طرفیاااااااااااا ببین مهناز من با یه ذرش حرفی ندارم اما
بهتره عادت کنی که جلوی مامان اینا سوتی نشه.بعدم که باهم ازدواج کردیم دیگه خیالم راحت میشه
روسریم رو جلو کشیدم و گفتم
-هر چی شما بگی
و با هم به طرف ماشین رفتیم و سوار شدیم توی ماشین من غرق در ارزو بودم اما رضا میخواست
صحبت کنه و سنگاشو وا بکنه و گربرو دم حجله بکشه مخصوصا که من…………بهش حق میدادم خب
راست میگفت بی چاره اون دلش بیشتر از من شور میزد
-ببین مهناز من تو رو واقعا دوست دارم تو باید یه ۱ ماهی دندون رو جیگر بذاری تا من مامان اینا رو اماده
کنم بعد میبرمت که ببینیشون تو این یه ماه هم هیچ کاری نمیکنی و از خونه ای که میبرمت توش بیرون
نمیایخودم برات خرید میکنم و بهت میرسم فهمیدی
با صدای اروم گفتم
-هر چی تو بگی اما من تو خونه خودم راحتم نمیخوام برات شر بشه
-شر؟کدوم شر خونه من اسباب داره و خالی افتاده کسی هم بهش سر نمیزنه میخوام از الان خانم خونه
بشی و یکم تمیزش کنی
دوباره تو چشماش عمیق شدم اما سکوت کرده بودم دوباره پرسید باشه؟
-چشم هر چی شما بگی
برای یه لحظه لبخندش به صورت غم ناکی تبدیل شد و اشک تو چشماش حلقه زد روش رو ازم برگردوند و گفت
-به خاطر سیلی ها ببخشید میدونم که خیلی دردت اومده ولی باور کن من از تو بیشتر درد میکشیدم
قبول کن که برات لازم بود امید وارم حلالم کنی
دستی رو صورتم کشیدم و گفتم
-حلال کنم؟؟؟؟تازه باید تشکرم بکنم ارومم کرد خودم از خودم بدم اومده بود خودم خودمو تنبیه میکردم
دستمو میسوزوندم انگشتمو میبریدم اما اروم نمیشدم تو ارومم کردی کاری که ارمین باید خیلی وقتپیش انجام میداد
-ازش خبر نداری
-نه
-دوستت داشت
-اره
-من یه امتیاز از اون بالاترم چون من دیوونتم
خنده روی لبانم نشست خیلی زود منو به خونش برد وای که چه رویایی بود باورم نمیشد خدایا من دارم
درست میبینم؟؟؟؟؟؟مگه میشه؟؟؟؟؟؟؟؟یعنی امکان داره
منو توی خونه تنها گذاشت و برای خرید بیرون رفت ۳ ساعت بعد در حالی که من داشتم خونه رو تمیز
میکرد با دست پر برگشت از کمک کردنش معلوم بود که پسر کاریه درسش هم خیلی خوب بود دانشگاه
میرفت و معماری میخوند ساعت ۱۰ شده بود
-مهناز من دیگه باید برم خونه شب که نمیترسی
-از تنهایی
-اره؟میترسی؟؟؟؟؟؟؟؟
-نه من خیلی وقته تنها بودم ولی حالا نیستم چون تو تو قلبم خونه کردی
لب هاش رو جلو اورد تا من رو ببوسه لب هایی که من عاشقشون بودم اما عقب کشید و گفت میخوام
لذت خوردن لب هاتو بذارم برای شب عروسیمون
اینو گفت و رفت
زمان به سرعت میگذشت هر روز ۳ ساعت باهم بودیم میگفتیم و میخندیدیم کمکم شروع شد اولش
باباش با ازدواج با من مخالف بود و مامانش از خدا خواسته اما بعد از یک ماه باباش هم راضی شد که
منو ببینه هیچ وقت یادم نمیره چه روز پر حیاهو و پر استرسی بود اومده بود خونه که طرز پوشش منو
ببینه اما وقتی دید که من درست مثل یه دختر بچه مظلوم با حجاب و با وقار روی صندلی نشستم و
براش اب میوه گرفتم از خوش حالی داشت پر در میاورد اب میوه روی میز رو برداشت و خورد و تشکر کرد
و گفت چند تا صلوات بفرست ایشالا خدا کمکمون میکنه فقط اگر بابام یه وقت یه چیزی گفت زود ناراحت نشو این جوری همه چی خراب میشه
لبخند ارومی زدم و جلوش ایستادم و گفتم
-خیالت راحت من کاری نمیکنم که تمام دنیام رو از دست بدم ولی یه سوال پدرت میدوننه من این جا زندگی میکنم
-اره این یکی رو میدونه بهش گفتم اولین باری که دیدمت یه اقایی مزاحمت شده بود و این جوری با هم
اشنا شدیم و وقتی من فهمیدم شرایط بدی داری اوردمت تو اون خونه ولی تو درو روم قفل میکنی و اجازه ورود بهم نمیدی
-اگر شناسناممو ببینن چی؟
-نه خیالت را حت
و پر استرس به سمت خونشون راه افتادیم ارایش چندانی نکرده بودم جز یه رژ خیلی کمرگ صورتی و یه
مداد توی چشمم که به قول رضا زیبایییش رو ۱۰۰۰۰۰۰ برابر کرده بود
بالاخره رسیدیم وای داشتم میمرد دستام یخ زده بود نمیخواستم باور کنم که همه ی ارزو های خوبم در
حد یه خواب بچه گانه بوده و بس بالاخره به هر دردسری بود رضا منو اروم کرد و وارد قصر رویاییشون
شدیم نمیدونم چرا همچین ادمایی حاضر شده بودند من هیچی ندار رو ببینن شاید چون فهمیده بودن
که همه چیز تو پول نیست……
وارد شدیم چه خانواده ی خوب و دوست داشتی و ارومی من با دیدن چهرشون اروم گرفته بودم و نرم
حرف میزدم و پدر و مادرش تمام مدت لبخند به لب داشتند و وقتی از پدرم گفتم و نامش رو به زبون اوردم
پدره مثله برق سه فاز از جا پرید و گفت چند بار از پدرم خرید کرده اخه خودشم بازاری بود و وقتی پدرم رو
شناخت رو به زنش گفت خانوم این دختر ادم اصل و نسب داری بعد بلند شد و پیشونی رضا رو بوسید و گفت
مبارکت باشه پسرم
مبارک جفتتون باشه
بفرمائید دهنتون رو شیرین کنید
.
.
.
.
باورم نمیشد خدا به همین راحتی من رو زن مردی کرد که شکستگی ابروی چپش و اون لب های زیباش
منو به وجد اورده بود و ۳ سال در عشق سوزانده بود شب ها و روز های بدی را سپری کرده بودم و حال
در انتظار طلوع دوباره خورشید نشسته بودم با این که خدا رو برای نعمتی که بهم داده شکر میکردم در
دلم اشوب بود میترسیدم از این که اه ارمین زندگیم رو خراب کنه هیچ وقت نتونستم بهش حق بدم هیچ
وقت اما حالا میفهمم که ما هر دو مظلوم واقع شده بودیم میلاد به من ظلم کرده بود و من به ارمین.باید
دوباره خواندن نماز را از سر میگرفتم میدانستم رضا مرد غیرتی و مذهبیی هست و نمیخواستم با کار
های بچه گانه ام ازارش دهم خانواده ی رضا خیلی مذهبی نبود دخترای فامیلشان هم دوست پسر
داشتند و هم چادری بودند خلاصه فامیل عجیبی بودند .پدر رضا خواستار شد تا جشن بزرگی بر پا کند و
فامیل را به این عروسی دعوت نماید تا همه مرا بشناسند اما من مخالفت نمودم و رضا خوب دلیل این
مخالفت را میدانست به هر حال ان شب تمام شد و من زیر بار گرفت عروسی نرفتم با ان که بار ها و
بارها این ارزو را در دل پرورانده بودم خداحافظی گرمی کردم تا به خانه بازگردم پدر رضا که کمی به خاطر
مخالفتم عبوس به نظر میرسید به رضا تشری زد و گفت خانمتو نمیرسونی؟دیر وقته-چرا دارم مرم دیگه
بابا……نگاه رضا در چشمان پدر خیره شد ناگهان پدر زیر گریه زد
-بابا بابا احمد الهی قربونت برم چرا گریه میکنی پسرت داره مردی میشه برا خودش
-من ارزو داشتم عروسیتو ببینم بابا
رضا بازوی پدر رو گرفت و با خود به اتاق برد تا با او حرف بزند
بعدا به من گفت که با او چنین صحبت کرده است
ببین بابا مهناز تنهاست قبول کن که ناراحت میشه شب عروسی ببینه فامیلی از اون وجود نداره در
حالی که فامیل چند صد نفری ما دارن اون وسط قر میدن تو به جا ی این حرفا باید شرایط مهناز رو برای
فامیل توضیح بدی تا ازارش ندن هر چند که خودم مطمئنم مهناز اون قدر دل گیرایی داره که به زودی با
همه رفیق و کاملا مچ میشه
حرف های رضا برای پدر به مثال اب روی اتش بو چرا که او خود یتیم بزرگ شده بود و خوب میتوانست من را درک کند
لحضه ای بعد در حالی که دیگر خستگی در چشمان احمد اقا دیده نمیشد از اتاق بیرون امدند رضا از دور
به من چشمکی زد و من تا ته قضیه را خواندم و به او لبخند نرمی تحویل دادم
بالاخره خداحافظی کردیم و از ان خانه بیرون امید قرار بر ان بود تا چند ماهی نامزد باشیم تا من در فامیل
رفت و امد کنم و همین هم شد ان شب به زودی گذشت و من با چند بار رفت و امد در فامیل رضا
توانستم دل عمه عمو و دایی هایش را به دست اورم و با جوانان فامیل هم حسابی مچ شده ببودم در
این میان تنها چیزی که ازارم میداد نگاه های زن جوانی بود که یکسال از ازدواجش میگذشتمهسا دختر
عموی بیست ساله رضا……..
چند بار در باره ی او از رضا سوال کردم و او هم هیچ جوابی نداد تا بالاخره یک روز عصبی شد و با صدایی
که کمی تن ان بالا بود گفت
-چی میخوای بشنوی مهناز هان؟؟؟؟؟بذار بهت بگم مهسا یه زمانی به من علاقه داشته اما من اونو
دوست نداشتم بالاخره هم تونست پسر مورد علاقه خودش رو انتخاب کنه حالا هم با دیدن تو یاد اون
موقع های خودش میافته و فکر میکنه میتونسته جای تو باشه فهمیدی دیگه در باره این موضوع سوال نکن
-خیله خب رضا چرا داد میزنی من که حرفی نزدم
ارام در چشمان مظلومم خیره شد و گفت
-ببخشید قربون چشمای خوشگلت بشم حالا بخند تا من اون چال گوشه گونت رو ببینم بخند دیگه
کمی ناز کردم و بعد لبخندی از سر شوق به او تحویل دادم
قرار بو سه ماه نامزد باشیم اما من زود تر خود را در دل فامیل جا کردم و در اردیبهشت ماه درست در روز
اول ان به عقد رضا در امدم و اولین روز زندگی مشترکمان را شروع کردیم
اولین شبی بود که با هم در یک خانه بودیم رضا مرا در اغوش گرفته بود و میچرخاند لحضه ای در خود
گفتم کاش دختر بودم مهم نبود از نظر من یک زن میتوانست هر وقت که بخواد مهر خود را در دل یک مرد بیاندازد فقط کافی بود اراده کنم
ان شب پس از ضیافت جنسی که باهم داشتیم از رضا پرسیدم
-قول میدی همیشه در کنارم بمونی
-نه
-خیلی بدی نامرد اخه چرا
-شاید خدا خواست و من زود تر از تو راهی برزخ شدم اون وقت چیکار کنم
-رضا شب اولی از این حرفا نزن گه خوردم حرفمو پس میگیرم
رضا در حالی که روی تخت ولو بود و به سقف خیه شده بود غلتی زد و روی بدنم دراز کشید و لب هایم را بوسید و گفت
تو با من باش من مگه خلم جیگری مثله تو رو ول کنم اتیش پاره
-خوبه خوبه این جوری حرف نزن که اصلا بهت نمیاد
چیه؟؟؟؟اقت گرفت؟؟؟؟؟تازه بازم بلدم تو مثله یک ماهی میمونی که تو تنگ تخت خوابم قل میخوری و وول میزنی
-رضا خفه شو گند زدی به هر چی شاعره پسر
-خب این یکی چطوره تو همانند ماهی اخه میدونی مهناز صورتت مثل ماه چاله داره دیگه
-رضا؟؟؟؟؟؟؟
-چیه ماهی جونم
-دوستت دارم
-خسته نباشی واقعا فقط همین
-نه
-خب بگو
-رضا؟؟؟؟؟؟؟
-چیه
-دیوونتم هستم
در چشمانم خیره ماند و گفت
-الان به ما میگن لیلی و مجنون دیگه اره؟پس هوس کردم یکمی قلقلکت بدم که از خنده اشک از چشمات سرازیر شه بیشتر شبیه دیوان ه ها شی
و شروع کرد
واااااااااااااایچه شبی بود کاش تمام نمیشد
فردای ان روز درحالی که رضا خسته و کوفته ساعت ۸ از سر کار باز میگشت و من برایش شام پخته بودم با کلی کتاب وارد شد و گفت
تنبلی بسه من لیسانسم رو گرفتم تو هم باید بگیری خودم بهت کمک میکنم
-رضا من نمیخوام خودمو درگیر درس کنم
-ولی زن اقای کیان باید تحصیل کرده باشه باید
-خواهش میکنم نه
دستشو به کمرش زد و در حالی که سعی میکرد خودشو عصبی نشون بده گفت
-هوس گوشمالی کردی؟؟؟؟؟؟
-اوهو مگه حضرت اقا از این کارام بلدی؟؟؟؟؟
-پس چی خیال کردی من همه جور گهی بلدم بخورم
با گفتن این حرف هر دو خندیدی م و من ادامه دادم
-تسلیم من نمیخوام استخونام خورد شه
-من گه بخورم رو فرشته ها دست بلند کنم ولی اینو جدی میگم تو بچه درس خونی بودی لیسانستو
باید بگیری هرچند که کمی میترسم
-از چی؟؟؟؟
-از محیط دانشگاه
-خیلی بیشعوری
-چرا فحش میدی
-به من اعتماد نداری
-چراااااااااااا ببخشید ولی قول بده حلقتو از دستت در نیاری
-معلومه که این کارو نمیکنم
-باشه از فردا باید شروع کنی
-چشم هر چی تو بگی
-فردا بریم خونه مامانم اینا؟؟؟؟؟
-نه اونا بیان اینجا
-سختت نیست به همین زودی؟؟؟
-نه الان زنگ میزنم برای شام فرداشب دعوتشون میکنم
-ممنون عزیزم
-وظیفمه تشکر نداره
روز ها به خوبی سپری میشدند و من در طول روز مقداری هم درس میخوندم
…..تابستان فرا رسید ۸ تیر ماه بود که رضا با پیشونی خونین و عرق و بلوز
خیس وارد خونه شد
-اخ اخ
-رضا رضا الهی دورت بگردم رضا الهی قربونت برم چی شده رضا هان صبر کن صبر کن الان زنگ میزنم اورژانس
-نه اییییییییی نه نمیخواد گوش کن به من برو و اتاق و درو قفل کن
-چرا اخه چی شده رضا حرف بزن
با اه و ناله ولم صداش رو بالا تر برد و گفت
-گم شو تو اتاق و درو ببند الان داداشت میرسه.برو دیگه………
-من هیج جا نمیرم هیج جا
-د برو پدر سگ نمیبینی چه بلایی سرم اورده الان توان این که از تو در مقابل اون وحشی مراقبت کنم ندارم د برو دیگه
-هیج جا نمیرم رضا بذار بیاد
دستش رو گرفتم و رو ی صندلی نشوندمش به اورژانس زنگ زدم
خیلی زود به ما رسیدند و گفتند سر رضا فقط یه زخم برداشته و بدون بخیه هم خوب میشه و جلوی زخم
رو گرفتند و اتلی به دستش انداختند چون ضرب دیده بود و احساس درد میکرد با خروج اون ها از خانه در
حالی که من به رضا اب قند میدادم زنگ در به صدا در امد
وای که چه قدر دلم برای میلاد تنگ شده بود رضا توانسته بود جای اورا هم برای من پر کند
رضا بار دیگر از من خواست که به اتاق بروم و من سربا زدم و گفتم
-ببخشید این یه بار به حرفت گوش نمیکنم میخوام ببینم چرا این بلا رو سر
شوهرم اورده زنگ در ر زدم و میلاد از پله ها بالا امد و ۵ پله مانده به در
خانه در چشمانم خیره شد………….
چشمای میلاد باید اشک رو روی گونم جاری میکرد اما نکرد چون من ازش تو تا
کینه به دل داشتم شایدم بیشتر.اول به خاطر این که دو سال از زندگیم رو
تباه کرده بود و دوم برای اینکه رو عزیز ترین کسم دست بلند کرده بود روی
اون پله کمی مکث کرد و سپس بالا اومدم اشک توی چشماش جمع شده بود با بغض
گفت
-سلام خواهر بی وفای من تعارف نمیکنی بیام تو
-سلام برادر نامرد من چرا بفرمائید
باورود میلاد رضا که روی کاناپه نشسته بود اتل دور دستش رو باز کرد و کنار من ایستاد
-رضا جان نگران نباش برو استراحت کن من میخوام برم برای داداشم چای بیارم
رضا به احترام این که میلاد مهمونه حرفی نزد
من که به اشپزخانه رفتم رضا دست میلاد رو گرفت و گفت با این پارچه ی شل و لی که دور دستت بستی زخمت بد تر میشه
-نگران نباش مهندس بذار خون بیاد مهم نیست
مهناز-همین جوری میخواین وایسین بیاید بشینید دیگه
به طرفشون چای تعارف کردم و بدون زدن کوچکترین حرفی خووردن چای رو شروع
کردم میلاد و رضا کنار هم نشسته بودند و نگاهم میکردند میلاد با چشمهای خیس
توی چشم های من زل زده بود
مهناز-چیه میلاد چته؟؟؟توقع نداشتی منو این جا تو یه همچین خونه بغل دست
یه همچین مردی ببینی نه؟؟؟؟؟؟توقع داشتی الان پیش رمین باشم خیلی نامردی
دوسال تموم زجرم دادی تو راست میگفتی ارمین پسر بی عیب و نقصی بود یه مرد
کامل اما من اونو دوستش نداشتم چرا رضا رو مجبور به نوشتن چیزی کردی که حرف
دلش نبود هان؟؟؟؟تو که میدونستی با رفتن ناگهانی رضا جای یه زخم تو دل من
میمونه چرا با من این کارو کردی بی معرفت به تو میگن برادر؟؟؟؟؟؟؟به تو
میگن سایه سر؟؟؟؟؟؟؟از وقتی که رفتم چه قدر دنبالم گشتی هان؟؟؟؟؟؟؟
دست خودم نبوداشکهام از روی گونه هام سر میخوردند و پایین میافتادند
میلاد هم اشک میریخت و رضا چشماش رو بسته بود و دندون هاشو روی هم فشار
میداد
میلاد از روی صندلی بلند شد با بلند شدنش انگار که رضا ترسیده باشه
چشماش رو باز کرد و از جا پرید که بهش تشر زدم و گفتم بشین رضا خواهش میکنم
میلاد جلوی پای من نشست و گریه کنان گفت
-همه جا رو دنبالت گشتم مرده شور خونه …….بیمارستان……..خونه مامان بزرگ هر جا رو که فکرش رو
بکنی ارمین رو دوبار روانه ی بیمارستان کردم ………………سرزنشش کردم که چرا تو رو از خونه انداخته
بیرون و طلاقت رو گرفته بدون این که به من بگی و اون وقت اون در جواب تمام حرفام همین یه جملرو تکرار میکرد
(مهناز میخواست ازاد باشه)))))))اون وقتی که واقعیت رو بهش گفته بودی
باور کرده بود اما به خاطر خودت طلاقت داد…………..بعد از اون دیگه چشمم به
چشممش نیافتاد
امروز که رضا منو توی خیابون دید سراغ تو رو از من گرفت……….
رضا-بذار بقیشو من بگم اقا میلاد.مهناز من میدونستم تو قلبن میلاد رو دوست داری جلو رفتم و باشرم
ساختگی سراغ تو رو ازش گرفتم زد زیر گریه ………..نتونستم طاقت بیارم ببهش گفتم که الان همسر
منی با هم دست به یخه شدیم داداشت از من گله داشت که چرا بهش نگفتم خواهرش
کجاست.نمیدونست که خواهرش خودش دلش نمیخواسته ببینتش الانم جفتمون این جاییم
میلاد اومد حرف بزنه که پریدم بین حرفش
-فرصت بده ببخشمت میلاد فرصت بده میلاد رو در روی رضا وایساد و او ن رو
در اغوش کشید و به خاطر کتک کاری ازش عذر خواهی کرد داشت از در بیرون میرفت
که صداش کردم
-میلاد؟؟؟؟؟؟؟؟
-جانم
-بخشیدمت فقط به خاطر رضا و به خاطر این که میدونم اگه کاری کردی از روی
علاقت به من بوده برگشت و منو در اغوش کشید نزدیک به ۱۵ دقیقه در اغوش هم
اشک ریختیم و هاهای گریه کردیم
بعد میلاد خداحافظی کرد و رفت و من پخش زمین شدم…………چشم که باز کردم تو بیمارستان بودم یک دستم در دست رضا و دیگری در دست میلاد بود
حالم بد شده بود و ضعف بیهوشم کرده بود اون شب به هر بدبختیی بود گذشت
صبح روز بعد سعی کردم با خنده از جام بلند شم و دوباره با لبخند رضا رو
برای نماز بیدار کنم
-رضا رضا جان پاشو پاشو الان قضا میشه ها
-سلام
-سلام صبحت به خیر عزیزم
-تو چرا پاشدی مگه قرار نبود استراحت کنی
-اون مال دیروز بود امروز یه روز تازست نمیخوام با خاطرات بد دیشب خراب
بشه راستی رضا به خود میلاد هم گفتم بابا مامانت فعلا نباید بفهمن سرو کله
میلاد پیدا شده باشه
-باشه هر چی تو بخوای خانم گل حالا تا اون چادر نماز قشنگت سرته بیا یه بوس به اقاتون بده
-اقامون اول باید نمازش رو بخونه بدو تا با وشگون بلندت نکردم
از اون به بعد دوباره همه چی روال عادی طی میکرد میلاد هر ۲ هفته یه بار
به ما سر میزد لیسانس کامپیوتر گرفته بود و همزمان با این که تو دانشگاه
سراسری درس میخوند یه جای خوب هم مشغول به کار شده بود و وعضش از این رو به
اون رو………….
رضا هم سعی میکرد تو درسها به من کمک کنه منم نمیذاشتم کار خونه انجام
بده چون بیچاره خیلی زحمت میکشید ما خیلی با فامیل رفت و امد نداشتیم اما
گاه گاهی به مامان بابا ی رضا سرمیزدم
رضا یه مرد کامل بود و یه اشکال کوچولو داشت این که زود عصبانی میشد روز ها گذشت و گذشت تا بعد
از سالگرد فوت بابام که به بهشت زهرا رفتیم یه تماس کاری با رضا گرفتن رضا اون موقع علاوه بر این که
کارهای حساب داری پدرش رو انجام میداد تو یه شرکت ساختمان سازی هم مشغول به کار شده بود
اون روز یه پروژه مهم رو به رضا واگذار کردند و اون گفت که ممکنه شبا دیر تر بیاد خونه و نتونه تو درسا
بهم کمک کنه منم که میدونستم هر کاری میکنه به خاطر خودمه قبول کردم این پروژه دو ماهه بود رضا
۱۲ شب میمد خونه و سریع میخوابید گاهی احساس میکردم دلم برای شوهرم تنگ شده
یه شب تو ابان ماه رضا ۲ نصفه شب مست و پاتیل اومد خونه حرف
باهاش میزدی داد بیداد راه مینداخت گریه کردم ناله زدم اما فایده ای نداشت
به همه چیز شک کردم به این که رضا تو این مدت مشغول انجام پرژه بوده یا
دنبال خوش گذرونی و پارتی
خدا میدونه چه شبی رو به صبح رسوندم روز بعد که حالش جا اومده بود ازش توضیح خواستم ولم صدام رو بردم بالا و گفتم
-مرتیکه اشغال به اسم کار زنتو تو خونه تنها میذاری میری دنبال کثافت کاری؟میری بغل دخترای مردم
میخوابی حال میکنی؟میری مست میکنی فیس تو فیس دختر مردم قر میدی بعد میای میگی دارم کار
میکنم………میذاشتی لا اقل عرق زندگی مشترکمو خشک شه بعد……میذاشتی
-خفه شو مهناز این چرندیات چیه داری میگی تو واقعا رو من یه همچین حسابی باز کردی
-معلومه مرتیکه عوضی فکر کردی من خرم ادمی که مست میکنه لابد
جوگیر میشه پدر پرده دختر مردم رو هم در میاره دیگه راستش رو بگو بار چندمه
که بهم خیانت میکنی
-مهناز دهنتو ببند میگیرم عین سگ میزنمتا
-تو گه میخوری جواب سوال منو بده بغل دست چند تاشون تاحالا خوابیدی
ناگهان صدای سیلی که به من زد ۴ ستون خانه را لرزاند با گریه گفتم
-ازم خسته شدی اره باشه باشه میرم هیچ چیز هم از تو زندگیت بر نمیدارم
رفتم مانتو ام رو پوشیدم و به سمت در رفتم که دیدم داره گریه میکنه
بهش گفتم خداحافظ اقای نامرد
بازوم رو از پشت سر چسبید و گفت
فکر نکنم اون قدر بزرگ شده باشی که بتونی سر خود تصمیم بگیری هنوز بی صاحب نشدی اختیارت دسته منه فهمیدی
-اختیار من دست عوضیی مثل تو نیست اشغال خیانت کار
-گم شو تو اتاق خوابد میگم برو تو اون اتاق
-نمیرم نمیرم ببینم مخوای چیکار کنی
بازوم رو گرفت و پرتم کرد رو تخت و درو از پشت قفل کرد
ناله کردم گریه کردم فایده نداشت دلم به حال خودم میسوخت فکر میکردم این یکی رو هم از دست دادم……………………..
تا ۸ شب تو اتاق مونده بودم ساعت ۸ شب با دسته گل و شیرینی و
یه گلوبند زیبا اومد و درو از روم باز کرد چشمی پف کرده و قرمز اشک رو از
چشماش سرازیر کرد گل رو بهم داد و پیشونیم رو بوسید و ادامه داد
پاشو وایسا کارت دارم
و چون من بلند نشدم دستم رو کشید و بلندم کرد
رو در رو یم ایستاد و گفت من تو تمام این مدت داشتم سگ دو میزدم یه خونه بهتر برات بسازم که قلبت
نگیره بنده ی خدا دیشب که من با اون حال اومدم خونه از زور ۵ تا قرصی بود که خورده بودم که خوابم
نبره تو خوردنش زیاده روی کرده بودم فکر کردی مستم امروز هم
هرچی از دهنت در اومد نثارم کردی بی مرام شک داری زنگ بزن از هر کسی که دلت
میخواد بپرس
-میگی باور کنم
-خونرو که ببینی باور میکنی بعد از تو کیفش یه نقشه در اورد و گفت اینو میبینی این خونه قراره برای تو
ساخته بشه من در تمام این مدت رو ی این نقشه کار میکردم اگه این چیزارو همون صبح بهت نگفتم
برای این بود که میخواستم نقشرو بیارم که ببینی مهناز من خیلی دوست دارم
اشک تو چشمام جمع شد سرم رو انداختم پایین
چونمو گرفت و سرم رو بالا اورد ببینم صورتتو………..الهی بمیرم
خیلی دردت گرفت اره فدات شم؟؟؟؟بشکنه دستم ببخشید دیگه تکرار نمیشه بمیرم
من یکم کبود شده ببخشید حلالم کن
پریدم بغلش و بوسیدمش که یهو تلفن زنگ خورد و من گوشی رو برداشتم
-الو بفرمائید
-سلام خانم سپهری اکبری هستم همکار اقای سپهری دیشب ایشون از زور قرص های زیادی که خورده بودن حالشون بد شده بود بهتر شدند؟؟؟؟؟؟
و—————————
خیالم راحت شد بار دیگه اروم سرم رو روی بالشت گذاشتم خدایا شکرت…..فکر کردم یه بار دیگه
شکست خوردم من هم مقصر بودم باید به خاطر تهمت هایی که بهش زده بودم ازش معذرت
میخواستمشب درست مثل همیشه کنارم خوابید سرم رو روی بازوش گذاشتم و در گوشش ارووم زمزمه کردم
دوستم داری رضا؟
-نه من دیووونتم
-منو ببخش که بهت تهمت زدم سیلی که بهم زدی حقم بود.منو میبخشی
-نه تو باید منو ببخشی من باید همون موقع همه چیز رو برات توضیح میدادم اما دست خودم نیست
میدونی که عصبی بشم دیگه کنترلم از دستم خارج میشه یادته یه بار داشتیم با هم راه میرفتیم پسره
فکر کرد دوست دخترمی بهت چشمک زد
-اره یادمه رضا زدی بیچاررو ناقص کردی سنش خیلی کم بود بد زدیش پسر خوب
-خب دیگه میگم که عصبی بشم نمیشه جلومو گرفت
-خب پس اگه من دوبار دیگه تورو اذیت کنم عوض ۱ روز ۱۰ روز تو اتاق حبسم عوض یه سیلی هم لابد باید یه دست ککمربند بخورم
-مهناز تیکه ننداز گفتم که ببخشید اگرم حبست کردم ترسیدم تا من برم بیرون تو ترکم میکنی حالا یه بوس به اقاتون بده و بخواب
-رضا من لیاقت تو رو ندارم به خاطر همه چی ازت ممنونم
-نه خیر مثله این که جدی جدی حوس کتکو لگد کردی ببین ضرب پام هم مثل ضرب دستم خوبه ها
-هر جور که تو دوست داری
-دیوانه شدی شبیه از وقت خوابت گذشته خل شدی یه بوس به اقاتون بده بخواب
سرم رو بلند کردم گونش رو بوسیدم و هر دو به خواب فرو رفتیم چند روز بعد ساخت و تنظیم اون نقشه تمام شد و رضا سر ساعت اومد خونه
دوباره زندگی از نو شروع شد قرار نبود من تیر ماه اون سال برم کنکور بدم چون تازه درس خوندن رو
شروع کرده بودم اما برای اشنایی با سوال ها رفتمو کنکور هم دادم و شهریور درست موقعی که جواب
کنکور اومد با رتبه ی ۳ رقمی دانشگاه ازاد تهراندکوراسین داخلی قبول شدم البته اون رشته اون موقع
خیلی تو بورس نبود ولی به هر حال بهتر از هیچی بودم رضا ازم پرسید که چرا بهش نگفتم که قبول
شدم.منم گفتم چون هزینه ازاد سنگین بوده نمیخواستم مجبور بشه بیشتر کار کنه اون به اجبار خواست
که منو ثبت نام کنه اما من زیر بار نرفتم تا اون جا که رضا ۲ روز باهام قهر کرد اما وقتی دید من بازم کوتاه نمیام بیخیال شد…….
من دوباره خوندن رو شروع کردم زندگیمون روال عادیش رو طی میکرد تا این که حالت تهو شدیدی به من دست داد……..
ابان ماه بود که یک شب هنگامی که در ساعت ۹ با هم قورمه سبزی میخوردیم حالت تهو شدیدی به من دست داد …………….
به سرعت به سمت دستشویی دویدم و در را بستم رضا پریشان حال با مشت به در میکوبید و حالم را میپرسید
-مهناز مهناز جان خوبی عزیزم باز کن درو ببینم چت شد باز کن خانمم
و سپس در حالی که صورتم خیس بود و از ان اب میچکید در را
گشودم رضا پریشان مرا سیر میکرد که خود را در اغوشش انداختم و دیگر هیچ
نفهمیدم……………
لحظه ای بعد با قطرات ابی که به صورتم میپاشید و ضرباتی که به
صورتم میزد بهوش امدم سر گیجه شدیدی داشتم و متوجه سوالات پیاپی رضا نبودم
گفت که بهتر است شبانه نزد دکتر برویم اما من ممانعت کردم و گفتم بهتر است
فردا این کار را انجام دهیم به سمت میز شام رفتم تا دوباره غذا را گرم کنم
تا با هم غذا بخوریم رضا گفت که گرسنه نیست اما وقتی ضعف عجیب مرا دید گفت
به خاطر تو میخورم صبح روز بعد رضا به محل کارش نرفت و من رو صبح نزد دکتر
برد و چون دکتر به دو مورد شک کرد دو ازمایش خواست
۱-خونریزی داخلی و مسمومیت
۲-حامله بودن من
دکتر اشنا بود و به سرعت با ازمایشگاهی تماس گرفت و به ان ها
هشدار داد تا جواب ازمایش مارا فوری و دو ساعته بدهند دلم اشوب بود و حس
عجیبی داشتم درست حدس میزنید من حامله بودم من در استانه ی مادر شدن و رضا
در استانه ی پدر شدن
رضا تا جواب ازمایش را دید در حالی که به دیوار تکیه داده بود
سرش را در مشت گرفت و هم زمان با این که مینشست و خود را سر میداد خدا رو
شکر گفت سپس بلند شد و مرا در اغوش گرم خود فشرد و لبخن ملایمی تحویلم داد
هم شاد بودم و هم ناراضی زیرا با به دنیا امدن بچه از درس خواندن محروم
میشدم اما شب که رضا مژده گرفتن پرستار را به من داد اسوده خاطر گشدم ان
روز ما باشادی گذشت و شام به بیرون رفتیم رضا خواست تا خبر نوه دار شدن پدر
و مادرش را من به ان ها بدهم بنابر این ان ها را هم به رستوران دعوت نموده
و سورپرایزشان کردیم رضا عاشق دختر بچه بود شب که دوباره روی بازواش سر
نهادم گفت
-نه ماه دیگه یه دخمل خوچگل بابایی به دنیا میاد که باباش میره براش دامن کوتاه میخله خال خالی دخمل جونش قل بده
در حالی که میخندیدم گفتم
-و اگر پسر بود دوستش نداری؟
-بچه من پاره ی تن منه مگه میشه دوستش نداشته باشم ولی اگه
پسر بود شده مجبورت کنم سالی یکی بزایی میزایی تا دخمل منو به دنیا
بیاری………………..
خندیدم و گفتم بسه دیگه بخواب
-بابا مارو اوردی لب چشمه تشنه بر میگردونی من میخوام از ائونننننننن لبای مثله عسلت یه ذره…………
و به سرعت روی من خوابید و از لبانم بوسه گرفت من عاشق لبان اتشینش بودم
۱ ماهی گذشت اگر دست به چیز سنگینی میزدم رضا به شدت مراد عوا
میکرد تا جایی که بار ها به خاطر تکان دادن صندلی پشت دستم کوبید و گفت
دفعه ی دیگه به این پشت دستی اکتفا نمیکنم مامان خانم
یک ماهی گذشت اذر ماه بود میلاد را هم تازه مژده ی دایی شدن
داده بودیم من مرتب تحد نظارت پزشک بودم….درست در ۵ مین شب اذر ماه وقتی
کنار رضا داشتم بهخ واب فرو میرفتم درد عجیبی به سراغم امد.
-اخخخخخخخخ ایییییییییییییی
رضا سر از روی بالش برداشت و گفت
-چت شد مهناز
-رضا رضا درد عجیبی سراغم اومده
چراغ را روشن کرد بلند شو پاشو شبونه میریم درمونگاه
-نه رضا چیزی نیست عادیه خوب میشه
-یعنی چی خوب میشه پاشو عزیزم پاشو گرنه کلاهمون میره تو هما
-نه باشه فردا اییییییییییی اخ اخ رضا من نمیتونم بلند شم بشینم اییییییییی
عرق سرد روی پیشانی رضا نشست دستش را زیر کمرم انداخت و با
ارامش در حالی که من از درد به خود میپیچیدم چون پر کاه بلندم کرد ممانتو
ام را بر داشت و در حالی که مرا رویی کاناپه مینشاند ارام ان را بر تن کردم
طولی نکشید که به یک بیمارستان شبانه روزی رسیدیم
همان طور مرا بلند کرد و به اورژانس بیمارستان برد و با دستور
پرستار روی تختی خواباند لحضه ای بعد من بیهوش شدم چشم که باز کردم ساعت ۹
صبح بود و من در اتاقی دیگر
=======================
چشمانم را به سختی گشودم سرم گیج میرفت در اتاقی که در ان
بستری بودم نیمه باز بود رضا را میدیدم که در حالی که در موهایش چنگ
میانداخت جلوی در بیقرار راه میرفت به ارامی صدایش زدم اما نشنید صدایم را
کمی بالا تر بردم
-رضا
وارد اتاق شد دستم رو فشرد یشانی ام را بوس کرد و گفت خوبی عزیزم
-من چم شده بود رضا
-بذار یه نیم ساعت دیگه دکتر میاد خودش برات تعریف میکنه عزیزم
-تو بهم بگو.چرا پریشونی
اشك از چشماش سرازی شد تازه داشت با من من حرف میزد که یه خام دکتر وارد اتاق شد
-سلام خانم سپهری خوبین
-الان خوب بودن من مهم نیست بچم چطوره
-ببینین خانم بچه شما کاملا سالمه و در خطر نیست این شما
هستید که در خطرید رحم شما مشکل داره و بچه دار شدن ممکنه حتی به مرگ شما
بی انجامه بیماری شما متاسفانه درمانی بجز معجزه نداره به هر حال بهتره که
امید وار باشین اما این بچه باید .این بچه رو باید از بین ببریم
صدام رو برد م بالا و خواستم از جام بلند شم رضا گریه کنان دست منو میگرفت و میگفت اروم عزیزم
-یعنی چی درست حرف بزن یا میمیرم یا چی
ممکنه با عث سرطان یا مشکل پیدا کردن ستون فقراتتون بشه
-خیله خب حالا فکر کردم چی شده من مهم نیستم بچم باید سالم به دنیا بیاد
رضا-یعنی چی مهناز من نمیخوام بچم بی مادر بزرگ بشه
دکتر ما رو تنها گذاشت
-رضا عزیزم کی گفته بچه ی تو باید بی مادر بزرگ شه تو جوونی
ول داری زیبایی خب به فرضم که اگه من مردم یا فلج و دور ریختنی شدم میری یه
زن دیگه میگیری این پنبرو از گوشت بیرون کن من به خاطر نجات خودم بچه رو
نمیندازم همین
-اینم تو گوش کن من حاضر نیستم به هیچ قیمتی تو رو از دست بدم
چرا نمی فهمی ببین این حمله یک بار برات پیش نمیاد در طول دوران بار داری
بار ها به سراغت میاد و ضعیفت میکنه نمیخوام از پا در بیای این یه دونه رو
میندازیم ایشالا خدا کمکمون میکنه سلامتیت رو بهت برمیگردونه تو هنوز خیلی
سنت کمه اصلا میبرمت امریکا پیش عموم
-رضا من مهم نیستم مگه تو نمیخواستی بابا بشی مگه دختر نمیخواستی حالا من هم همین دختر رو برات میارم
-عزیزم چیزی نیست این بچه هم فعلا به دنیا میاد فردا وقت گرفتم این بچرو
-این بچرو چی رضا چی؟میخوای خودت با دستای خودت برگه ی قتل
بچتو امضا کنی نه من نمیذارم نمیذارم رضا شده ازت طلاق بگیرم این بچه باید
به دنیا بیاد
رضا اشک هاشو پاک کرد دید که مهر و محبت بی فایده است و باید با اقتدار همیشگیش وارد بشه تا ازش حساب ببرم
-روی حرف من حرف نمیزنی مهناز فهمیدی؟من باباشم من براش تصمیم میگیرم
-این بچه بابای قاتل نداره
-خیلی بی مرامی مهناز خیلی
اینو گفت و بیرون رفت تازه به خودم اومدم زدم زیر گریه به
نظرم وجودم تو این دنیا ضروری نبود من بچم رو حس میکردم نمیخواستم از دستش
بدم نمیخواستم
۱ ساعت بعد رضا برگشت در حالی که انگار با من قهر کرده باشه
مانتو ام را داد و بدون حرف دسم رو گرفت و لباسم رو تنم کرد و گفت فعلا
مرخصی
بدون حرف اما با گریه سوار ماشین شدم خواستم حرف بزنم
که گفت
-هیس هیچی نگو هیچی
بغضم رو قورت دادم به سمت خونه نمیرفتیم
-رضا داریم کجا میریم؟راه خونه این جا نیست
-حرف نزن اصلا حرف نزن خودت میبینی
جلوی یه کیلینیک وایسادیم
-رضا رضا میخوای چی کار کنی
-حرف نزن فقط پیاده شو
-نه پیاده نمیشم عوضی خرفت بدبخت پیاده نمیشم بچه من چه بدبخته که بابایی مثله تو داره
از ماشین پیاده شد و به سرعت به سمت در سمت من اومد از ماشین پریدم
پایین و با سرعت باور نکردنی شروع کردم به دویدن فحش هاش رو میشنیدم اما
میدویدم داشت به من نزدیک میشد که سوار یه تاکسی شدم و ادرس خونه بابا
مامان رضا رو بهش دادم مارو تعقیب میکرد اما بالاخره گممون کرد بهخونه
مامانش اینا رسیدم با گریه وارد شدم بنده خدا ها وحشت برشون داشته بود.زار
میزدم و نای حرف زدن نداشتم بالاخره همه چیو با هق هق براشون گفتم هنوز
حرفام تموم نشده بود که دوباره درد اومد سراغم مادرش مهربانانه درحالی که
گریه میکرد منو ت