رمان عشق دردناک قسمت آخر
– نه … چیزی نیست ….
بی توجه از کنار من رد شد و رفت بالا ! چه احساسات قابل توجهی از خودش بروز داد !!!!
نمی دونم چرا ته دلم احساس نگرانی می کردم .
خواستم برم بالا اما جلوی خودمو گرفتم …. اصلا به من چه !
رفتم
توی آشپزخونه تا برای ناهار چیزی سر هم کنم . حوصله نداشتم. می خواستم
برنج رو کته بذارم . سه پیمونه برنج رو شستم و گذاشتم توی آب بمونه . گوشت
چرخ کرده در آوردم تا کباب دیگی بذارم.شروع کردم به خرد کردن پیاز . این
قدر حواسم پرت بود و آشفته بودم که دستم رو به شدت بریدم. محل بریدگی خیلی
عمیق بود. تازه سوزش آب پیاز هم بدترش می کرد. یه دفعه گریه م گرفت. دستم
رو زیر شیر آب گرفتم و محکم فشار دادم. کلی دستمال دور انگشتم پیچیدم اما
سریع باید عوضشون می کردم. نمی دونستم جعبه ی کمک های اولیه اینجا بود اصلا
یا نه ؟! رفتم بالا تا از توی کیفم چسب زخم در بیارم.پشت در اتاق اشک هام
رو پاک کردم و دستم رو مشت کردم که چیز زیادی مشخص نباشه . خواستم در بزنم
اما پشیمون شدم و در رو یکدفعه باز کردم. کوچکترین تکونی نخورد ! روی تخت
نشسته بود. به پشت تخت تکیه داده بود و زانوهاش رو با دستاش بغل کرده بود.
کاملا روبروی من نشسته بود. عصبی بود !
آروم سرش رو آورد بالا .
کوهستان – خوبی ؟
– آره
….
کوهستان – منم خوبم
– خوش به حالت !!
سریع کیفم رو برداشتم و برگشتم پایین.
کیف
پولم رو از داخلش در آوردم و دوتا چسب از توش برداشتم . برگشتم آشپزخونه .
دستم رو خوب شستم و خشک کردم و چسب ها رو دورش چسبوندم.
کوهستان – دستت چی شده ؟!
از جام پریدم .
-ا…… !!
-سوال پرسیدما !
-مگه تو به سوال من جواب دادی که من جوابت رو بدم ؟!
– چه سوالی ؟؟
فقط بهش پوزخند زدم. اومد داخل . دستم رو گرفت تا نگاهی بهش بندازه اما سریع دستم رو پس کشیدم.
به
سرعت ترتیب بقیه ی پیاز ها رو دادم. با گوشت چرخ کرده و ادویه نمک قاطی
کردم و ریختم توی ماهیتابه . کباب دیگی نمک خیلی کمی می خواد ، چون زود شور
می شه . از حد عادی که همیشه می ریختم ، نمکش رو بیشتر گذاشتم.البته اون
قدری که خودم بتونم شوریش رو تحمل کنم ! درش رو گذاشتم . زیرش رو روشن
کردم. برگشتم. دستش رو زیر چونه ش گذاشته بود زل زده بود به من و لبخند می
زد. اخم کردم.
-به چی نگاه می کنی ؟!
جوابم رو نداد. منم بی توجه
رفتم سراغ برنج ! همین طوری ریختمش توی قابلمه . مقداری نمک زدم و بدون
روغن همین طوری گذاشتم روی گاز. آبش رو خیلی کم ، بیشتر از اونچه باید روش
باشه گذاشتم تا شفته بشه !! زیرش رو زیاد کردم. حالا که برنج شفته ی بدون
روغن دادم بهت می فهمی !
چند تا گوجه در آوردم و سیخ زدم تا کبابشون کنم
! وقتی حسابی سوخته شدن برشون داشتم و گذاشتم توی یه ظرف قشنگ !!! با سبزی
خوردن دورش رو تزئین کردم.
-دستت رو بر دار لطفا .
ظرف های ماست رو چیدم روی میز.
بی خیال ، دستش رو توی سینه ش جمع کرد اما نگاهش رو برنداشت. شیطونه می گه این ظرف ماست رو چپ کنم روی سرش .
خوشبختانه کف کباب دیگی یکم ته گرفت !!! برش داشتم گذاشتمش توی دیس . کنارش خیار شور و ذرت چیدم .
متاسفانه برنج خیلی به هم چسبیده نشد ! اونم آوردم گذاشتم سر میز .
بشقابی برداشتم و شروع کردم توش برنج ریختن.
– یکم بیشتر بریز لطفا !
چه
پررو ! بشقاب رو گذاشتم جلوی خودم . چیزی نگفت اما حرکتی نکرد. گوجه ای رو
که سالم تر بود جدا کردم با مقداری کباب دیگی گذاشتم توی ظرفم. یه قاشق
خوردم. خب … خیلی بد نشده بود. سریع بشقاب رو از جلوم برداشت و با خنده
مشغول شد !
این بار من دست به سینه نشستم !
-غذای منو بده !
– ا
… من فکر کردم اینو برای من کشیدی !! بذار الان خودم برات می کشم . برنجم
رو با قاشق از هم جدا کرد و پوست گوجه ی سوخته م رو گرفت .بشقاب پری جلوم
گذاشت .
-بفرمایین .
-من غذای خودمو می خوام .
– متاسفم . نمی شه
بلند شدم .
– ا… سیما بشین . خیله خب … بگیر …
نشستم. بشقاب قبلیمو گذاشت جلوم !
– خوبی کردن بهت نیومده !
-دقیقا مثل تو !
– چطور ؟!!!
-…..
– پرسیدم چطور ؟؟!
– ….
– منو عصبانی نکن ها !!! به جای اینکه مثل بچه ها ادا در بیاری مشکلت رو بگو !
چند لحظه ای مکث کردم …
-امروز صبح کجا بودی ؟؟!
یه دفعه غذا پرید توی گلوش .
دلم می خواست براش آب بریزم اما تکون نخوردم. خودش یه لیوان آب ریخت و خورد.
– ویلای عمه جونتون بودین …. نه ؟؟!
توی چشمام خیره شد. شاید می خواست عکس العمل منو ببینه!
– آره !
این بار نوبت غافل گیری من بود ! من این حرف رو از حرصم گفتم اما اون انگار خیلی جدی بود.
– کوهستان خیلی …. خیلی ….
– خیلی چی ؟
بلند شدم رفتم توی اتاق . سریع وسایلم رو توی چمدون می ریختم . خودم هم نمی دونستم باید چی کار کنم !
اومد تو اتاق .
– چی کار می کنی ؟
-….
– مثل اینکه یادت رفته ! نمی تونی از اینجا بری . نه تا وقتی که من بذارم بری !
– مسخره !!
– اعتراف کن که حسودی می کنی !
–
هه ! حسودی ؟!! … نه خیر از این خبرا نیست … تو که دختر عمه ت رو دوست
داشتی بیخود کردی منو به زور نگه داشتی .. من که به پات افتاده بودم تا
بذاری من برم ! اما من نمی تونم خیانت “شوهرم” رو تحمل کنم حتی اگه ازش بدم
بیاد یا منو دوست نداشته باشه !
کلمه ی شوهر رو با تمسخر گفتم ! اتاق
رو با چند قدم بلند طی کرد و محکم زد تو دهنم. افتادم روی تخت . لبم رو
محکم با دندون گرفته بودم تا گریه نکنم !
– من خیانت نکردم … می فهمی ؟! من اون دختره رو نمی خواستم و نمی خوام !
– ….
– سیما … خوبی ؟!!
– دستتو بکش کنار دیوونه !
– خودت منو عصبانی کردی ! من نمی خواستم بزنمت !
– تو که نمی تونی اعصابت رو کنترل کنی برای …..
– ببخشید ! باشه ؟!! ببین من امروز اعصابم سر جاش نیست !
– می بینم !!
–
نه … سیما .. ببین ! صبح عمه زنگ زد … من رفتم توی هال صحبت کنم که تو
بیدار نشی !…می دونی …. اون گفت که … آنوشا خود کشی کرده … به
خاطر … من ! خب من باور نمی کردم ! هر چی بهش گفتم آدرس بیمارستان رو بده
نداد ! منم رفتم ویلاشون ! سرایدارشون گذاشت برم تو حیاط .صدای تلویزیون
از پشت پنجره می اومد اما کسی در رو از روم باز نکرد!از سرایدار که پرسیدم
کدوم بیمارستان رفتن چیزی بروز نداد! اصلا حرفی نزد … منم برگشتم !
– ….
– ببین حتی اگه خودکشی هم کرده باشه … که فکر نکنم … چون جون عزیزتر از این حرفاست … من باید می فهمیدم یا نه ؟؟!
من نگران اون نیستم … می فهمی … فقط ..
من همین طوری نگاهش می کردم .
– حالا … زنده س ؟!!
– آره بابا … زنده س ! مثلا می گن زود رسوندیمش بیمارستان !! اما من که می گم …
خب پس خطری نبود ! “چه طور ممکنه کسی به خاطر کوهستان با این اخلاقش خودکشی بکنه !!!”
– خودمونیم !این عمه و دختر عمه ت هم چقدر بهت اعتماد به نفس کاذب می دنا !!
سرشو آورد بالا : منظور ؟
– هیچی
و راهمو کشیدم که بیام بیرون مچ دستمو گرفت برگشتم تو چشمام زل زد و گفت : منظورت چی بود هان ؟
عصبی نبود ولی خوب لحنش معمولی هم نبود . جدی جدی بود .
آب دهنمو قورت دادم و گفتم : اصلا به من چه خودت می دونی و عمه جونت و دخترش ….
– سیما طفره نرو !!
– بابا هیچی ببخشید یه یزی از دهنم پربد چرا اینجوری می کنی ؟
دستمو ول کرد ولی معلوم بود عصبانی شده …
تنهاش
گذاشتم . نمی دونم چرا احساس می کردم کوهستان داره بهانه میاره بهش شک
کرده بودم فک می کردم الکی گفته که آنوشا خودکشی کرده که بگه ببین من چقدر
خواهان دارم ….
ولی خوب واسه چی باید دروغ بگه ؟ … اصلا مگه مهمه
…. معلومه که مهمه … سیما خانم یادت رفته دیشب چی شد ؟ دیگه تو واقعا
زنشی … حتی اگرم دوستت نداشته باشه حق داری از کارش سر در بیاری …
باقی
مونده ی غذامونو که نصفه خورده بودیم از روی میز برداشتم و میز رو جمع
کردم . دستکش پیدا نکردم و چون دستم زخم بود ظرفا رو گذاشتم تو سینک که
بعدا بشورمشون …
رفتم بالا خسته بودم . کوهستان رو تخت دراز کشیده بود
انگار خوابیده بود آروم بدون اینکه بیدار بشه خودمو رو تخت کشیدم و
خوابیدم . نمی دونم چقدر گذشت که صدای زنگ در از خواب بیدارم کرد …
وقتی
بیدار شدم دست کوهستان رو کمرم بود و سفت منو گرفته بود … عین چسب دو
قلو می مونه … اه هههه … دستاشو داشتم به زور از خودم جدا می کردم که
بیدار شد …
تو چشماش زل زدم و گفتم : در میزنن … میذاری برم ؟
نیم خیز شد و گفت : تو بخواب خودم میرم …
رفت و بعد از یه مدت اومد بالا و گفت : سیما یکی از دوستام با خانمش اومده بیا پایین …
بلندشدم و بی حوصله لباس مناسبی پوشیدم و آرایش مختصری کردم و راهی هال شدم
یه مرد هم سن خود کوهستان و خانمی که بسیار ظریف بود .
با اومدن من پا شدن … کوهستان معرفی کرد : همسرم سیما
سیما جان ! یکی از دوستان بسیار خوب من شرمان و خانومشون ستاره خانم
با شرمان سبلام علیک کردم و با ستاره دست دادم و رفتم کتری برقی رو زدم تا چایی درست کنم .
تا چای آماده بشه براشون میوه بردم …
شرمان – سیما خانم تو رو خدا بشینید .. ما نیومدیم مهمونی . من و کوهستان از این حرفا نداریم ..
نشستم – نه بابا چه زحمتی …
ستاره – خودمونیم آقا کوهستان خوب خانمی گیرت اومده ها ولی گله داریم که چرا ما رو دعوت نکردین
با یادآوری ازدواجمون بغضم گرفت ولی زود مهارش کردم .
کوهستان – به خدا ستاره خانم همه چی هول هولی شد . وگرنه شما از مهمان های ویژه بودین .
رفتم چای رو آماده کردم و با شیرینی آوردم . بعد از تعارف کردن کنار ستاره نشستم .
خیلی به دلم نشسته بودم .
ستاره – سیما جون شما درس می خونین
– بله داروسازی می خونم
– وای چه رشته ی خوبی … پس خانم دکتر میشی
– حالا که خیلی مونده
– چند سالته عزیزم ؟
– 20
– وای اصلا بهت نمیاد .
صداشو
پایین آورد و گفت : خیلی به هم میاین کوهستان خیلی تو انتخاب سخت گیر بود
ولی وقتی من فهمیدم ازدواج کرده به شرمان گفتم مطمئنم یه دختر خیلی خوب و
خانم پیدا کرده که البته با دیدن تو حرفم تایید شد
– شما لطف داری
تو دلم گفتم : ای بابا تو که خبر نداری منو به عنوان پول و بدهی از بابام گرفته …
آهی کشیدم و تعارف کردم که چایی بخورن
کوهستان رو به شرمان گفت : مامان و خواهرت رو نیاوردیشون ؟
–
مامان که نه می دونی که دیسک کمرش اذیتش می کنه ولی شقایق اومده . وقتی
فهمید عمه اینات اینجان دیگه رفت اونجا پیش آنوشا الان دو روزه رفتن نمک
آبرود ویلای دوست نیلو
– دو روز ؟
– آره مگه عمه اینا تو ندیدی ؟
– چرا همن پریروز دیدم …
رفتم
تو فکر پس آنوشا دو روزه نمک آبروده پس قضیه ی خودکشی و این حرفا ساخته ی
عمه ی خبیثش بوده . نمی دونم چرا از اینکه کوهستان راست گفته بود غرق
خوشحالی شدم .
مهمونا که خواستن برن ستاره در حالی که دست منو گرفته
بود گفت : تو رو خدا به ما هم سر بزنید ویلای ما نزدیکه با ماشین 10 دقیقه
اش به این شوهر تنبلت بگو بیارتت پیش هم باشیم …
– چشم خوشحال میشیم .
کوهستان – چشم ستاره خانم … ما که زیاد آوردیم ولی سیما رو هم میارم چشم …
بعد از رفتن اونا تا دم در بدرقه شون کردم ولی کوهستان تا دم ماشینشون رفت …
در حالیکه داشتم فنجونای چای رو جمع می کرد اومد تو …
تو فکر بود … نگاهی بهم کرد …
رفتم تو آشپزخونه پشت سرم اومد . سینکو دید
– ظرفا چرا نشسته اس ؟
انگشتمو نشونش دادم : به خاطر این …
– خوب می گفتی من می شستم . شانس آوردیم ستاره نیومد تو آشپزخونه
– چطور؟
–
اخه عادت داره میاد کمک هر چی میارن براش می خواد بره جمع می کنه میاره تو
اشپزخونه امروز مثل اینکه با تو رودربایستی داشته وگرنه می گفت نگاه کن تو
رو خدا زن کوهستانو …
پوزخندی زدم و زیر لب گفتم : خیلی دلتم بخواد
– چی گفتی ؟
– هیچی
بی حرف ظرفا رو شست و منم رو صندلی آشپزخونه نشستم و نظاره گر بودم …
– سیما ؟
– بله ؟
– میگم دیدی شرمان گفت دو روزه رفته نمک ابرود
– آره
– خوب ؟
– خوب چی ؟
– این عنی اینکه عمه به من دروغ گفته … چرا اینکارو کرده ؟
نمی
دونم چی شد که اینقدر مهربون شدم : عزیزدلم خوب وقتی طعمه ی خوبی مثل تو
داشته باشه حق داره دختر جفنگشو بهت قالب کنه حالا از اینکه نتونسته حرصش
گرفته
برگشت سمتم . نگاه خاصی بهم کرد . دیدم هوا پسه … رفتم تو هالو و خودمو با تلویزیون سرگرم کردم …
اومد پیشم و گفت : سیما پاشو لباس بپوش بریم بیرون این چند روز همه اش تو خونه ایم مگه حاجت میده ؟
با خنده گفتم : چه می دونم والا حتما میده که همه اش خونه ایم
– پاشو ببرمت بیرون پاشو تا شب نشده
با
خوشحالی پا شدم اینقدر خوشحال بودم که پله ها رو دو تا یکی کردم . مانتو
شلوار جینم رو پوشیدم با شال قرمز که تضاد جالبی با پوستم ایجاد کرده بود .
آرایش ملایمی کردم و اومدم پایین …
کوهستان هم شلوار جین و یه تی شرت
قرمز پوشیده بود وقتی اومد بیرون مات نگاهش کردم . خیلی عجیب بود که شبیه
هم پوشیده بودیم . اونم متوجه شد . با لبخندی تحسین آمیز نگاهم کرد اما
هیچی نگفت .
سوار ماشین شدیم . هوا عالی بود شیشه رو تا ته کشیده بودم پایین و دستمو آورده بودم بیرون .. خیلی کیف میداد …
داشتیم از محل برگزاری یکشنبه بازار رد می شدیم نگاهی به کوهستان کردم .
– دوست داری بریم ؟
– آره خیلی
ماشینو پارک کرد و پیاده شدیم . خیلی برام جالب بود . همه چی می فروختن . یه گردن بندچوبی خوشگل دیدم …
– خوشگله ؟
– هوم بد نیس نقره بهتر نیس ؟
– خوب چرا هر کدوم یه قشنگی داره …
به سلیقه ی کوهستان یه مدل خوشگلشو که رنگی رنگی توش داشت انتخاب کردم .
یه
کلاه حصیری و یه زنبیل خوشگل هم خریدیم . داشتیم میومدیم بیرون که یه مرده
بساط پیراهن پهن کرده بود . پیرنای ویسکوز بود که دو تا بند داشت و پایینش
چاکای نامنظم داشت .
کوهستان مثل این که کلا از این جور جاها خوشش نمی اومد .
– چطوره ؟
– می خوای بخریش ؟
– بده ؟
– خیلی دهاتیه
– اااااااا اصلانم اینا تو تن قشنگ میشه واسه تو خونه که خوبه …
– از دست تو
اونم قرمزشو خریدم و اومدیم بیرون
شام رو با هم رفتیم رستوران دریایی خوردیم بعدش رفتیم کنار دریا قدم زدیم .
حرفی
بینمون زده نشد … نمی دونم چی شد که بازوشو گرفتم اونم دستشو سفت کرد .
جدیدا داشتم احساس خوبی به کوهستان پیدا می کردم … نمی دونم اسمش چی بود ؟
علاقه یا عادت ؟
نگاهی به نیمرخش کردم … کاش دوستم داشت … کاش
از رو علاقه باهام ازدواج می کرد . اشکم سرازیر شد … نه من برای مثل چک
300 میلیونی ام …
دستمو از بازوش کشیدم بیرون … نگاهم کرد . اشکامو خواستم نبینه ولی دید …
وایستاد و زل زد تو چشام : چی شده ؟ چرا گریه می کنی ؟
– هیچی ؟
– آدم واسه هیچی گریه نمی کنه دختر خوب
– هیچی دلم گرفته بود …
– واسه چی ؟
– هیچی ولش کن
– خواهش می کنم سیما به من بگو …
نمی
دونم چی شد که حرف دلمو زدم :واسه اینکه احساس می کنم حکم یه چک رمزدارو
یه دارم یه چک 300 میلیونی که هیچ وقت نقد نمی شه . واسه اینکه احساس می
کنم من یه گروگانم واسه این که …
بهت زده داشت نگام می کرد . گریه ام
به هق هق تبدیل شده بود همون جا روی شنای ساحل نشستم و گریه کردم . عصبی
راه می رفت . بعد یه مدت اومد نشست … با لحن عصبی گفت : اینا چی بود
بلغور کردی ؟ کی تو رو گروگان گرفته ؟ هان ؟ یعنی اینقدر از من متنفری ؟
متاسفم برات که در مورد من اینطوری فک می کنی ؟ من سر تو منت گذاشتم عوضی ؟
گذاشتم ؟ دیگه داری اون روی سگمو بالا میاری ها
داد زدم – بالا بیاد چی می شه ؟ می زنی در گوشم دیگه بزن . من عادت دارم …
عصبی دستاشو تو موهاش فرو کرد و بلند شد …
پاشو بریم ویلا … حوصله ندارم
بی حرف پا شدم . ته دلم هم خوشحال بودم هم ناراحت
خوشحال
از این بابت که حرف دلمو زده بودم که فک نکنه من خرم ناراحت از اینکه
کوهستان فکر می کرد من ازش متنفرم در حالیکه اینطور نبود .
وقتی به خونه رسیدیم . می خواستم یه جوری از دلش در بیارم .
عصبی بود . لباساشو عوض کرد و رو کاناپه دراز کشید . رفتم بالا
لباسمو
درآوردم و پیراهنی که خریده بودم پوشیدم خیلی ناز بود جذب بدنم بود
گردنبند چوبی مو انداختم موهامو پریشون دورم ریختم . مثل کولی ها شدده بودم
. صندلی هم پام کردم و اومدم پایین پشتش به من بود منو ندید رفتم آشپزخونه
دو تا نسکافه درس کردم و با کیک آوردم . بهش که رسیدم سینی رو سمتش روی
میز گذاشتم نگاهش بهم افتاد … نیم خیز شد از قصد رفتم کنارش نشستم و گفتم
: چه طوره ؟ بهم میاد ؟
لحنش معمولی بود : خیلی
– بهت گفتم تو تن خوب میشه .
حرفی نزد کنترل تلویزیون رو از دستش گرفتم و زدم یه کانال دیگه . احساس می کردم داره نگام می کنه ولی به روی خودم نیاوردم .
برگشتم و گفتم : نسکافه ات سرد میشه و مال خودم رو برداشتم و آروم شروع به خوردن کردم .
هنوز پکر بود . دلم گرفت دستمو رو شونه اش گذاشتم و گفتم : ببخشید باور کن منظوری نداشتم دلم گرفته بود اینجوری خودمو خالی کردم …
– نه تو تقصیری نداری … من تو رو به زور نگه داشتم … گفتم شاید تو …
حرفشو
نیمه تموم گذاشت … نمی خواستم از این حرفا بزنه . چشمامو بهش دوختم
نکاهش واقعا غم داشت . ای بمیری سیما این چه حرفی بود زدی ؟
بوسه ای در گونه اش زدم و گفتم : به هر حال ببخشید من منظوری نداشتم …
و بلند شدم که برم … دستمو گرفت و گفت : به یه شرط می بخشم …
دیگه غم نداشت . از چشاش شیطنت می بارید .
منظورش
رو فهمیدم و شروع به دویدن کردم خودمم هم هوس شیطنت کرده بودم . اونم بلند
شد دنبالم دوید . کل هالو دویدیم تا اینکه بالاخره منو گرفت و بغلم کرد
… دیدی گرفتمت
خندیدم … اونم همین طور دو تامون نفس نفس می زدیم افتادیم رو کاناپه …
حداقلش این بود که شرط اجرا شد و منو بخشید …
صبح
زودتر از کوهستان از خواب بیدار شدم. رفتم توی آشپزخونه و صبحانه رو آماده
کردم. صندلی رو کشیدم جلو و نشستم. یه لیوان شیر خوردم. سعی کردم خودم
سرگرم کنم اما حوصله م حسابی داشت سر می رفت. دوباره برگشتم توی هال. می
خواستم بیدار بشه. تلویزیون رو روشن کردم و صداش رو تا آخر بلند کردم.
کوهستان – اون تلویزیونو خاموش کن !!!
خندیدم. دوباره دادش بلند شد.
– مگه نمی گم خاموش کن ؟!!
این بار بلندتر خندیدم. شنید.
-می گم خاموشش کن .وگرنه …
سریع
رفتم طرف آشپزخونه . صدای تلویزیون یه دفعه قطع شد .خب پس بیدار شد!! روی
صندلی نشستم . از پشت سر متوجه شدم که داره می یاد توی آشپزخونه اما به روی
خودم نیاوردم. از پشت سر دستامو گرفت و با دست دیگه ش گردنم رو غلغلک می
داد . روی این کار خیلی حساس بودم. اما مثل همیشه که باید زیاده روی کنه
توی شوخی کردنم همین طور بود.
– ولم کن ! مگه چی کار کردم بی جنبه ؟؟!! آی ….
دیگه تقریبا داشتم از حال می رفتم که بی خیال شد !
دستام رو گذاشتم رو میز و سرم رو بهش تکیه دادم. چشمامو بستم.
کوهستان – چی شد ؟!
– هر هر ! مگه آزار داری ؟!
کوهستان – نازک نارنجی !
– تو که می دونی بدم میاد چرا از این شوخیا با من می کنی ؟!
کوهستان – خب … ببخشید . حله ؟!! بیا اینو بخور !
به
زور لقمه ای رو که درست کرده بود گذاشت تو دهنم ! برای من زیادی بزرگ بود .
به زور دادمش پایین . توی چشمام اشک جمع شده بود . کوهستان شروع کرد
خندیدن.
کوهستان – بیا اشکتو پاک کن. گریه نداره کوچولو.
خیلی دلم می
خواست تلافی این کارو سرش در بیارم اما شوخی کردن با اون عواقب بدی برای
من داشت ! ترجیح دادم مثل یه دختر خوب صبحانه م رو تمام کنم .
-کوهستان ؟؟! …. می گم !!! بریم بیرون ؟
کوهستان – می ریم ساحل . خوبه ؟
– نه . بریم یه جای دیگه … بریم جنگل !
اونجا دورتره . باشه قبل از ناهار می ریم کنار آب عصر می ریم هر جا که تو گفتی .
– قول دادیا!
کوهستان – باشه … صبحانه ت رو تموم کن تا بریم.
برای اینکه زودتر بریم با عجله صبحانه م رو خوردم . چایی رو اون قدر سریع خوردم که فکر کنم زبونم بدجور سوخت .
-آی ….
-ببینم …. چی کار کردی با خودت آخه ؟!!!
– آب نمی خوام خوب می شم. خب داغ بود !!
-پاشو بریم تا باز کار دست خودت ندادی !
یه
تونیک سفید روی شلوار خاکی رنگم پوشیدم و یه شال سفید هم روی سرم انداختم .
بیشتر شبیه ارواح شدم اما خوشم اومد . راستش برای بیرون رفتن عجله داشتم !
نمی خواستم عوضش کنم !
– من آماده م !
– چه خوشگل شدی ؟!!
-واقعا ؟!!! فکر نمی کردم خوشت بیاد !
– نه … یه جورایی …. ملیح شدی !!
– اوه !!!!!
دستش رو دور شونه م انداخت و منو به بیرون هدایت کرد.
دوتا حوله هم با خودش آورده بود و یه زیر انداز .
تا
کنار ساحل رو دویدم. اون آروم پشت سرم می اومد. نمی دونم چرا اما اون روز
خیلی انرژی داشتم که دوست داشتم یه جوری تخلیه ش کنم.باد نسبتا شدیدی می
اومد .شاید قرار بود دریا طوفانی بشه … شن های کنار ساحل رو توی مشت هام
می بردم بالا ، می چرخیدم و آروم از بین دستام می ذاشتم که بریزن.
بلند بلند با خودم خندیدم. بالاخره اونم رسید !
– سلام پیرمرد !!! از این طرفا ؟!!
به شوخی محکم زد پشت کمرم ! نزدیک بود با صورت بیام رو زمین !! از پشت شونه هامو گرفت !!
کوهستان – پس با این حساب عجب پیرمرد پر زوریما!!!
– لوس . آخه آدم با زنش این جوری برخورد می کنی ؟! یکم ظرافت داشته باش !
کوهستان – چشم ….
– اه ! خیلی بی جنبه ای !
کوهستان خندید . دست منو گرفت تا بریم توی آب .
– تو برو من نگات می کنم ! خودتم خیلی جلو نرو .
کوهستان – نه دیگه ! زود باش .
-نمی خوام خیس بشم !! از اینکه سنگین بشم و ماسه به لباسام بچسبه خوشم نمی یاد!
کوهستان بی توجه دست منو کشید !
کوهستان – بیا ببینم !
– باشه باشه ! فقط خیلی عقب نمی ریما ! همین نزدیکیا !
کوهستان ایستاد – نکنه می ترسی ؟!
-نه ! … نه … نمی ترسم ! منو ترس ؟ ! گفتم که … حوصله ندارم. تازه ممکنه دریا طوفانی بشه.
کوهستان – بیا ببینم !
دست
منو کشید. تا زانوم توی آب بود. بعید می دونستم اگه جلوتر بریم خودم بتونم
برگردم …. شنا توی دریا با تو استخر قابل مقایسه نیست !
کوهستان – وای ! سیما … هی باید هلت بدم ؟؟ زود باش بیا !
– من اینجا می ایستم تو برو !
این طوری به من خوش نمی گذره . من گرفتمت ! بیا دیگه .
دستش رو گرفتم . محکم تر از حالت عادی . بهم لبخند زد .
-ترسو !
اخم
کردم. بازم رفتیم جلوتر . داشتم تصور می کردم الان یکم که جلوتر بریم یه
دفعه چند تا موج سنگین می یاد. یه دفعه زیر پای ما خالی می شه و می ریم فرو
!! چشمام رو بستم. از این چیزا زیاد شنیده بودم.
کوهستان – چی شد ؟!
-ببین … بیا برگردیم.
کوهستان – باشه … خیلی جلوتر نمی ریم.
دلم
می خواست برگردم اما تنهایی جراتشو نداشتم. تا گردنم توی آب بود . به عقب
نگاه کردم . خیلی دور شده بودیم. موج بعدی از روی سرم رد شد. نفس بلندی
کشیدم. کوهستان سرش رو تکون داد ! معلومه دیگه ! آب تا پایین بازوهاش بود .
بایدم به من چشم غره بره ! خودم رو محکم بهش چسبوندم.
– تو رو خدا … من می ترسم ! خب ؟! برگردیم.
واقعا تعجب کرده بود .
کوهستان – باشه الان بر می گردیم .
یه دفعه دستشو گذاشت زیر پام تا بلندم کنه ! نمی دونم چرا احساس کردم مثل تصوراتم زیر پام خالی شده . شروع کردم جیغ کشیدن !!
کوهستان – سیما ! چشماتو باز کن ! چیزی نشده که !
کوهستان – بهت می گم چیزی نیست جیغ نکش !
من مثل دیوانه ها همش جیغ می کشیدم .
کوهستان داد کشید
کوهستان – چشماتو باز کن !!! چی شد ؟؟
چشمامو باز کردم. محکم بهش چسبیده بودم . سر جامون ایستاده بودیم . مشکلی هم نبود !
جریان آب از کنارمون می گذشت اما ما سر جامون بودیم . کوبیدم روی شونه ش .
– منو ببر بیرون . می فهمی ؟! بهت گفتم منو ببر بیرون .
کوهستان – خیله خب بابا !! الان می ریم .
دستامو
دور گردنش محکم کردم. بازم چشمام رو بستم . منو گذاشت روی زمین اما هنوز
کمی آب زیر بدنم بود . چشمامو باز کردم . موج بعدی اومد . چشمامو بستم که
آب تو چشمم نره !
کوهستان – الان خوبی دیگه ؟!
شوری آب رو روی لبام مزه مزه کردم.
دستم رو تکونی دادم !
کوهستان- این یعنی آره ؟!
– فکر کنم .
کوهستان – خیلی لوسی !!
– لوس تویی که سر هر چیزی با من شوخی می کنی !
کوهستان – نه خیر ! لوس تویی که چشماتو می بندی و یک ریز جیغ می کشی ! …خودمونیم …. خوب بلدی جیغ بکشیا !
خندیدم. آب رفت توی دهنم . نشستم سر جام و سرفه کردم.
خواست بکوبه توی کمرم که یه دفعه چرخیدم و دستامو جلوش گرفتم که نزنه ! چند لحظه بعد سرفه هام قطع شد .
– سیما ؟!
-هوم ؟
کوهستان – بیا بشین اینجا .
نشستم کنارش . حوله رو پیچید دورم . دستش رو گذاشت پشتم .
کوهستان – به نظر تو من چه جور آدمی هستم ؟!
فکر کردم . سرد بود ! حوله رو بیشتر پیچیدم به خودم.
– یه آدم زور گوی خود خواه یک دنده ! یه آدمی که فکر می کنه همیشه باید حرف خودشو به کرسی بنشونه !
کوهستان – جدی پرسیدما !!
– منم دارم جدی جواب می دم .
کوهستان – شجاع شدی کوچولو !
– تازه بقیه ش مونده ! وسط حرفم نپر !
خوب ؟
آب دهانم رو قورت دادم . زل زدم تو چشماش …
– یه آدم عصبی … پول پرست و … کوهستان زل زده بود تو چشمام . تاب نگاهشو نیاوردم و سرم و انداختم پایین
رگه های خشم تو صداش موج می زد …
– سیما اینا رو جدی میگی ؟ – مگه غیر از اینه ؟ هم چنان صدای نفس هاش می اومد … دستشو مدام تو موهای وحشی سرکشش می کشید .
معلوم بود حسابی بر خورده . منتظر بودم بزنه تو گوشم . برام جالب بود چون خیلی وقت بود کتکم نزده . دلیلش چی بو د ؟
بعد به خودم نهیب زدم : سیما آخه این حرف بود زدی ؟ این تازه داشت نرم میشد تازه داشت …
نه بدبخت باز خیالاتی شدی ؟
از من فاصله گرفت و به دریا نزدیک شد احساس کردم قامتش خم شده . بلند شدم و سلانه سلانه به سمت ویلا رفتم .
یک
ساععت بعد در حالی اومدکه لباساش پر ماسه بود . رفت حمام و بعدش رفتت تو
آشپزخونه از تو یخچال شیر ریخت تو لیوان و بعد گذاشت تو ماکروفر که داغ شه
لیوانو سر کشید و احساس کردم که سوخت … چون لباشو جمع کرد … تو اون حالت خیلی به دلم نشست مثل ….
به سمتم اومد نگاهی بهم دوخت و بعد گفت : فردا میریم تهران
جمله اش فقط خبری بود شایدم دستوری …
دلم
نمی دونم چرا گرفت . نمی خواستم ازش معذرت خواهی کنم چون چیزی بود که
حقیقت داشت . می خواستم بهش بفهمونم که جریان از چه قراره و یادش نره منو
با خفت مجبور به ازدواج با خودش کرد .
رفته بود تو اتاق … تنها مونده بودم نهار رو تو سکوت درست کردم . خورشت قیمه با سیب زمینی فراوون .
میزو با سلیقه چیدم . و غذا رو کشیدم و سر میز گذاشتم . دلم نمی خواست صداش کنم ولی رفتم بالا تقه ای به در زدم . دراز کشیده بود .
– کوهستان نهار… – میل ندارم می خواستم آتش بگیرم چی شده یهو به خاطر اون حرف اینقدر باهام سرد شد ؟
دلم
گرفت شونه هامو انداختم بالا و اومدم پایین میلی به غذا نداشتم میزو دست
نزدم و بی حوصله روی کاناپه نشستم . دلم از بی محلی اش فشرده شد. چشمامو
بستم اشکم سرازیر شد . چهارزانو رو مبل نشستم . موهام تو صورتم ریخته شده
بود . تا تونستم گریه کردم . هق هق گریه ام کل ساختمونو گرفته بود . برام
مهم نبود که کوهستان بشنوه . گریه کردم تا خالی شم . نمی خواستم فردا
برگردم . امروز می خواستم کلی کار بکنم . تازه کوهستان بهم قول جنگل داده
بود . هییییییییی
دستی رو شونه ام حس کردم . کوهستان بود . چشمام تار
شده بود . موهامو از جلو پیشونی ام زد کنار … نگاهمو بهش دوختم نشست
کنارم و گفت : چی شد ؟
سرمو تکون دادم که هیچی … اونم به روی خودش نیاورد و گفت : غذا واسم نگه داشتی ؟ گرسنه شدم
سرمو تکون دادم که یعنی آره
خندید و گفت : شما زبون نداری ؟
سرمو به طرفین تکون دادم که یعنی نه …
دو
تا مون خندیدیم . غذا سرد نشده بود . توی آرامش و سکوت سرو شد . بعد از
نهار گفت : هنوز رو قولم هستما . یه ساعت دیگه راه می افتیم بریم جنگل …
خوشحال شدم حقیقتا … ولی ابراز نکردم .
وسایل پیک نیکو آماده کردم . زیر انداز و یه پتو و بالش کوچیک مسافرتی فلاسک چای و آب
میوه و یه کم خرت و پرت مثل چیپس و پفک و تخمه …
کمی کالباس هم تو یخچال بود که ساندویچ درست کردم و گذاشتم .
همه رو تو سبد قرار دادم .
رفتم بالا هنوز دراز کش بود . تو دلم گفتم اینم بلا خواب شده ها اااا .
در مقابل نگاهش لباسامو عوض کردم . مانتو شلوار خنکی پوشیدم با شال رنگی رنگی ام …
آرایش ملایمی کردم . عطری به خودم پاشیدم از تو اینه نگاهش کردم … نمی خوای آماده ی ؟
لبخندی زد و بلند شد .
از اتاق اومدم بیرون . دقیایقی بعد هم اون اومد . وسایل رو تو ماشین جا داد و با هم سوار شدیم .
مسیر طولانی و سرسبز بود و پر از پیچ و خم … دیوونه شده بودم . بو رطوبت چوب …
نگاهی به کوهستان کردم هنوز تو هم بود یعنی می خواست همین جوری بمونه ؟
تو
دلم همچنان خودمو فحش می دادم که باعث دلخوری اش شده بودم . نیم نگاهی بهم
انداخت و عینک آفتابیش رو به چشمش زد و مشغول رانندگی شد .
رسیدیم .
باورم نمی شد همچین جاهای قشنگی توی ایران باشه . جنگل پردرختی که وسطش یه
رودخونه بود … مناظر بکر و دست نخورده ای بودن . درختای بید مجنون بال
دست و دلبازی سایه انداخته بودن . نزدیک رودخونه توی یه جای دنج و خلوت
بساطو پهن کردیم . نشستیم . به اطراف نگاه کردم . حرفی نمی زد کلافه شده
بودم . نگاهش کردم بدون اینکه ازش بپرسم چایی ریختم و با کیک و شکلات
گذاشتم جلوش چایی رو تو سکوت خوردیم بالش و پتو رو برداشت گرفت خوابید . می
خواستم بزنم تو کله اش مگه خوره ی خواب داری آخه ؟
حوصله ام سر رفت اصلا واسه چی منو آورده بود بیرون ؟ می خوام نیاری صد سال پرروی زرگوی لجباز و … اصلا خوب گفتم …
هوس
کردم برم چرخی بزنم . بلند شدم و مشغول گشت وگذار شدم نمی دونم چه مدت
گذشته بود که احساس کردم راهو گم کردم . خواستم برگردم اما نمی دونستم از
کجا باید برم . مستاصل شده بودم . دستی به جیبم زدم تا گوشی مو درآرم و
کوهستانو خبر کنم
از بد شانسی گوشی ام هیچی شارز نداشت و خاموش شده بود .
اه
از نهادم دراومد . بی هدف راه می رفتم تا اینکه دو تا پسر به سمتم اومدن
… داشتم سکته می کردم به سرعت قدم هام اضافه کردم یکیشون گفت : کجا خانم
خوشگله ؟
آب دهانم رو قورت دادم و جوابشو ندادم …
– کامی طفلی
ترسیده .. کوچولو کاری باهات نداریمااااااا دویدم اما از پشت یکی شون محکم
دستامو گرفت . نفسم بند اومده بود : ولم کن عوضی .
– هیس کاری ات ندارم خانوم کوچولو … خدایا به دادم برس
اون یکی اومد خودشو بهم نزدیک کرد دهانش بوی گند میداد لباشو اومد بهم نزدیک کنه صورتمو به چپ و راست می چرخوندم .
یه نفر به دادم رسید …. – هوی چیکارش دارین بی زبونو ؟
یه مرد میانسال بود تقریبا 45 ساله با لنگی که دور گردنش بود قیافه اش به راننده اتوبوسا می خورد
یه کم درگیری لفظی شد و پسرا ولم کردن . نمی دونستم چه جوری ازش تشکر کنم …
ممنون آقا اگه شما نبودین معلوم نبودچی می شد …
خنده ای کریه کرد و گفت : خواهش می کنم گفتم چرا سیب بیفته دست چلاق مگه خودم اینجوریم ؟
وای
خدای من … از چاله دراومدم افتادم تو چاه …. خدایا نجاتم بده هر کاری
بگی می کنم … خدایااااااااااااا. کوهستان کجا بود پس ؟
اومدم در برم که گفت : او او کجا ؟ تازه گیرت آوردم مگه میذارم بری ؟
– آقا تو رو خدا الان شوهرم نگران میشه … دستی به چونه اش کشید چشماشو تنگ کرد و گفت : ااا پس شوهرم داری ؟ چه بهتر !!
دستشو
گذاشت رو شونه ام نمی تونستم تکون بخورم اومدم در برم که مجکم تر نگهم
داشت… تو یه حرکت که انتظارشو از خودم هم نداشتم دستاشو گاز گرفتم اما
هنوز ول کن نبود …یه گاز دیگه گرفتم دستشو رها کرد و در رفتم … شالمو
کشید … از سرم افتاد … اهمیتی ندادم دویدم تا آخرین توان ممکن …
فقط
داشتم کوهستانو صدا می زدم با دیدنش انگارنور امیدی تو قلبم اومد عصبی بود
… وقتی منو تو اون حالت دید شوکه شده بود دستشو بالا برد که بزنه تو
گوشم خودمو انداختم تو بغلش و شروع به گریه کردم … هنوز تو شوک بود .
موهامو نوازش می کرد … – کجا بودی سیما ؟ چی شده ؟ بگو ؟
عصبی بود … هیچی خدا رو شکر … کوهستان هیچی ….
نگاهم
کرد انگار می خواست صحت و سقم ماجرا رو از چشمم ببینه … رفتیم روزیر
اندازمون نشستیم … سرم هم چنان تو سینه اش بود از اینکه بود احساس خوبی
داشتم …
– نمی گی چی شده ؟ دارم سکته می کنم سیما .. شالت کجاس ؟
ماجرا رو بهش گفتم … نفساش تند شد … دوباره گریه کردم و سرمو گذاشتم تو
سینه اش و بغلش کردم : اگه بهم بی محلی نمی کردی نمی رفتم …. کوهستان
قول بده هیچ وقت دیگه بهم بی محلی نکنی … نمی گم دوستم داشته باش … اما
بی محلی نکن …
در آغوشم گرفت … رو سرم بوسه زد و گفت : قول میدم سیما … سیما من ….
سرمو آوردم بیرون تو چشماش زل زدم . حرفی نزد : تو چی ؟
–
می خوای بریم ؟ – اوهوم رفتم تو ماشین وسایل رو جمع کرد و تو ماشین گذاشت .
صندلی ماشینو خوابوندکه موهام معلوم نباشه . نزدیک جنگل یه سری معازه بود
که وسایل خوراکی و تفریحی می فروختن … مدتی تنهام گذاشت و رفت … یه
کلاه بزرگ خریده بود حصیری ..
گفت : شال پیدا نکردم حالا همینم غنیمته … موهاتو خوب می پوشونه …
تشکر
کردم … مسیر برگشت جاده ای رو انتخاب کرد که درختاش رنگای صورتی و بنفش و
سبز و زرد فاطی داشت … عین خواب بود . خیال انگیز … گوشه ی جاده جای
دنجی بود که چند تا ماشین نگه داشته بودن … نگه داشت
از ماشین پیاده
شد … به کاپوت تکیه داد . منم پیاده شدم . کنارش ایستادم … موهام
مقداری اش از کلاه زده بود بیرون و تو باد می رقصید …
مدتی گذشت . تا اینکه گفت … سیما … من به تو بد کردم تو راس می گی … من نمی خواستم اذیتت کنم … سیما من آدم بی وجدانی نیستم
–
نه این حرفا چیه که می زنی .؟ – ببین ما فردا بر می گردیم تهران … می
دونم در کنار من ناراحتی … من سهمم همین بود که مدتی کنارت باشم که شد
… می ذارم بری کنار خانواده ات … سیما من نمی خوام چیزیو بهت تحمیل کنم
… شوک شده بود م… معنی حرفاشو نمی فهمیدم … چرا اینجوری حرف می زد ؟
این همون کوهستان با صلابت بود ؟ چه زود کنار کشید ..
نگاهم کرد …
–
کوهستان اگه دلتو زدم بهونه نیار … همین ؟ سهمتو گرفتی و رفتی ؟ پس تو
دنبال جسم من بودی که لذتت رو ببری نه ؟ حالا میخوای مثل یه آشغال دورم
بندازی ؟ عصبی شد پره های بینی اش باز و بسته می شد …
– سیما عصبی ام
نکن … خودت می دونی که اینطور نیس اگه قصدم این بود که باهات ازدواج نمی
کردم . همون روز اول که از خونه تون آوردمت کارمو انجام میدادم و بهره ام
رو می گرفتم … حرفی نزد … بعد اروم ادامه داد … سیما تو این مدت
کوتاه خیلی چیزا ازت گرفتم …. بهم آرامش میداد این چیزا …. من منظورم
از بهره اینا بود نه …
اشکم جمع شده بود … کاش غرورم اجازه میداد عشقمو بهش اعتراف کنم اما نه !! نمی خواستم بیشتر از این خرد بشم …
چشمامو بستم و دیگه هیچی نگفتم …
–
سیما … می دونم که برات فرقی نداره … تو منتظر این حرف من بود . فردا
که بریم تهران می ری خونه تون … این حرف منم چیزیو عوض نمی کنه و تنفر تو
تبدیل به …. نگاهش کردم … چی می خواست بگه … می خواستم بگم دیوونه
اگه من ازت متنفر بودم هم آغوشت نمی شدم … اما حرفی نزدم .
– سیما
…. من از همون روزی که وارد خونه ام شدی دلم لرزید … تو منو یاد مادرم
می انداختی . می خواستم تصاحبت کنم … عاشقت نبودم اما می خواستم کنارم
باشی … نگاهم کرد و ادامه داد … سر کشی هات دیوونه ترم می کرد … اون
روز که اون لباس قرمزو پوشیدی کاملا شبیه مادرم شدی نتونستم کنترل کنم …
برای همین زدمت …
اون سیلی ها از روی تنفر نبود . شاید اولش ازت حرص می خوردم …. ولی … سیما من …….
گفتن حرف براش سخت بود … نگاهش کردم …
روشو
به سمت جاده کرد … سیما فقط اینو می دونم تا به حال به هیچ کس این احساس
قشنگی که به تو دارمو نداشتم . سیما …. من دوستت دارم …. اینا رو الان
نفهمیدم دقیقا از هفته ی اول ازدواجمون فهمیدم عاشقتم وقتی پسر عمه ی
دوستت رو با تو دیدم … دیدم که چقدر حسودم دیدم که دارم از دستت میدم …
اون
شب که باهات عشقبازی کردم بهترین شب زندگی ام بود … سیما شاید اولش به
زور نگهت داشتم می خواستم اسیرت کنم اما الان منم که اسیر عشقت شدم پس
میذارم هر کاری می خوای بکن حتی اگه می خوای ترکم کن … من احترام میذارم
…
نفسم بند اومده بود . باورم نمی شد این احساسات پر هیجانو کوهستان گفته باشه … قلبم پر تپش می زد …
نگاهی بهش کردم …. شیطنتم گل کرد و گفت : حالا اگه نخوام برم کیو باید ببینم ؟
برگشت برق حیرت رو تو چشماش دیدم …
– سیما …. تو ؟ – مطمئن باش این حرفم از رو ترحم نیست . من دوست دارم پیشت بمونم و می مونم چه بخوای چه نخوای چون من … تو چی ؟
سرمو انداختم پایین و گفتم : دوستت دارم …
دستشو زیر چونه ام گذاشت و سرمو برد بالا … – خدای من باورم نمی شه…
بغلم کرد آنقدر محکم که داشتم خرد می شدم…
–
دیوونه ماشین رد میشه زشته … – زنمی … دوستت دارم …. می خوام همه
بفهمن که عاشقتمممممممممممم خدای من این کوهستان بود که اینقدر راحت داشت
عشقشو ابراز میکرد …
زندگی دیگه داشت روی خوبشو نشونم میداد اون شب تا
صبح با کوهستان حرفای عاشقونه زدیم حتی اسم بچه هامونم انتخاب کردیم
کوهستان گفت دو قلو دوست داره یه دختر یه پسر منم گفتم هر جی آقامون بگه !!
لپمو کشید و گفت : شما سروری …
اون
شب اینقدر حرف زدیم و دل و قلوه رد و بدل کردیم که فردا نزدیکای ظهر بود
بیدار شدم در حالیکه دست کوهستان دورم حلقه شده بود سرم رو سینه اش بود
….دست هام رو از هم باز کردم و پشت سرم گذاشتم . روی شن های ساحل دراز
کشیدم و دفترم رو محکم به خودم فشار دادم . چشمام رو می بندم تا نور آفتاب
اذیتم نکنه .
دریا خیلی آرومه …. مثل من …. مثل آرامش توی قلب من … مثل کوچولویی که الان توی شکممه !
البته
بر خلاف آرزوی کوهستان و به قول خودش ، کوچولومون یه قل بیشتر نیست ! یه
پسر دوست داشتنی …. من همیشه عاشق دختر بودم …. فکر نمی کردم اینقدر به
پسر کوچولوم وابسته بشم …. حسابی دیوونه ش شدم !
حدودا یک سال و نیم از ماه عسلمون گذشته … بعد از یک سال و نیم تازه فرصت کردیم برگردیم اینجا …
نمی
خوام بگم بعد از اون روز با هم به خوبی و خوشی زندگی کردیم … نه …
برعکس …. روزای سختی رو پشت سر گذاشتیم اما با هم … در کنار هم !
خب
… شوهر عمه ی کوهستان تقریبا باعث ورشکستگی اون شد … یعنی سعی خودش رو
کرد … که چندان هم موفق نشد ! بعد هم … وقتی دیدن چندان فایده ای
نداشت … نمی دونم چه طور … رامین رو خبر کردن !و … نمی دونم چی بهش
گفته بودن که اینقدر سریع خودش رو به ایران رسوند … چقدر سخت باور کرد که
من خوشبختم ! که نمی خوام از کوهستان جدا بشم !
این چند ماه گذشته ،
کوهستان اصلا نذاشته تنها از خونه بیرون برم . خب شاید حق داره … تازه
داره یه نفس راحت می کشه ! دو ماه و نیم دیگه بیشتر نمونده ! کوهستان بی
صبرانه روزها رو می شمره ! از منم بیشتر عجله داره !
کوهستان – سیما … ؟! اینجایی ؟
– آره … بیا بشین !
کوهستان – مگه قول ندادی داخل ویلا بمونی تا من برگردم ؟!
– خب تو که رفتی حوصله م سر رفت !
کوهستان – نیم ساعت هم نشده که من رفتم ! تو پا شدی اومدی اینجا ؟! پاشو بریم تو ! تمام سفارشاتتون رو خریدم !
– همه شونو ؟
کوهستان – بله ! همه رو ! حالا بلند شو ….
– بیا یکم اینجا بمونیم !
با دست به کنارم اشاره کردم . اومد کنارم نشست و دستش رو پشت کمرم گذاشت .
کوهستان – مامان کوچولو خوبه ؟
– به … له ….
کوهستان – تپل بابا چطوره ؟
– ملسییییییی… خوبم بابایی ! هر چی بیستل اینجا بمونیم هم بهتل می سم !
کوهستان خندید و منو به خودش فشار داد .
– له سدم بابایی !
خندید و دستش رو برداشت .
– کوهستان ؟! ….
کوهستان – جانم ؟
– مرسی که منو آوردی اینجا ! با این همه سخت گیریت فکر نمی کردم راضی بشی ….
کوهستان – می دونم خسته شده بودی … اینجا رو دوست داری ؟
– صاحبش رو بیشتر دوست دارم !
کوهستان – نه …. جدی ؟
– آره … مرسی … اینجا خیلی آرومم ! همه ش می ترسیدم مجبور بشیم اینجا رو بفروشیم ….
کوهستان – مردتو دست کم گرفتی کوچولو ! الان دیگه همه چی تموم شده …. تو به این چیزا فکر نکن !
– باشه … دستتو بردار … می خوام بخوابم .
دستش رو از روی پاش برداشت . سرم رو روی پاهاش گذاشتم .
کوهستان – سیما ؟ اینجا می خوای بخوابی !!
– فقط چند ساعت
کوهستان – چند ساعت ؟! کمر درد می گیری باز ! بلند شو بریم تو !
– هیچم ! من کمر درد می گیرم یا خودتو می گی ؟می دونم سنگین شدم . خودم بیدار بشم می یام !
کوهستان – سیما ؟!
– خب … فقط نیم ساعت !
یکدفعه جدی شد ! دستام رو گرفت و آروم بلندم کرد .
کوهستان – همین الان ! زود ! ااا !
-تو باز زور گفتی ؟!
کوهستان – شوخی نکردما ! زود باش !
کمکم کرد تا بایستم . دست منو از روی شونه ش رد کرد . آروم با هم رفتیم سمت ویلا !
خب … هنوزم بعضی وقتا جدی می شه ! یا یه چیزی اون ور تر !!! اما بازم برای من بهترینه ! خیلی دوستش دارم .
– کوهستان ؟!
کوهستان – هوم ؟
– اخمات رو باز کن تا بگم !
آروم صورتش رو بوسیدم ! خندید …
– ببین چه خوشگل شدی !! روی پنجه ی پاهام بلند شدم و در گوشش آروم گفتم :
– من خیلی دوستت دارما !
کوهستان دستاش رو آروم دورم حلقه کرد !
کوهستان – من خیلی خیلی بیشتر کوچولو !
صورتم رو بوسید و در ویلا رو باز کرد …
خدایا شکرت … به خاطر همه ی خوبی هات ازت ممنونم .
رمان عشق دردناک4
بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت : یعنی اینقدر ترسناکم ؟
حرفی
نزدم . اونم ساکت بود . پشتم بهش بود و موهام تو باد می رقصیدند یه طرف
موهام خشک شد منو به سمت خودش برگردوند که اونورو خشک کنه … فاصله مون
خیلی کم بود . یه لحظه تو چشماش زل زدم اونم همین طور . نمی دونم چی شد که
لباشو رو لبام گذاشت . بی حرکت مونده بودم . عصبانی شدم لبامو جدا کردم و
ازش فاصله گرفتم …
عصبانی شد سشوار رو پرت کرد رو تخت و گفت : چیه ؟ فکر کردی خبریه ؟ فکر کردی خیلی جذابی ؟
خشک شده بودم من اصلا حرفی نزدم که اون اینطور برداشت کرد . خوب رفتارای ضد و نقیضش آزارم میداد . احساس خوبی بهم دست نمی داد .
در
اتاق رو محکم به هم کوبید . و تنهام گذاشت . یه لحظه به خاطر کاری که کردم
خودمو سرزنش کردم ولی دلم می خواست کاراش از روی عشق باشه نه هوس …. دست
خودم نبود
بی خیال خوابیدم صبح با صداش از خواب پاشدم .. سیما …. سیما
بیدار
شدم تو دلم گفتم : آخ جون آشتی کرد ولی با بی تفاوتی در حالیکه گره ی
کراواتش رو سفت می کرد گفت : دیرم شده پاشو صبحونه ام رو آماده کن !!!
وقتی نگاه متعجب منو دید با تمسخر گفت : شاهزاده خانم یادشون نرفته که چه قولی دادن ؟
دلم شکست …
بی
هیچ حرفی پا شدم و بعد از شستن صورتم رفتم آشپزخونه . چون دیرش شده بود
دیگه چای دم نکردم و سراغ کتری برقی رفتم . دو تا تخم مرغم گذاشتم عسلی شه
!!
میز صبحونه رو کامل چیدم که بهانه دستش ندم . از نون و پنیر و گردو و خامه و مربا و عسل گرفته تا شیر و آب پرتقال و تخم مرغ …
چای رو هم تو فنجون خوشگلی ریختم . داشتم تخم مرغ رو تو پایه اش می ذاشتم که تو آستانه ی در دیدمش …
اومد نشست و شروع به ریختن شکر توی چایش کرد …
اومدم برم بیرون که با لحنی سرد گفت : کجا ؟
– میل ندارم
– من دوست ندارم تنها بخورم بهم مزه نمیده
تو دلم گفتم : به درک
باز خواستم برم که داد زد : کوچولو حرفو یه بار میزنم فهمیدی ؟
ترسیدم … رو به روش پشت میز نشستم و نگاهش کردم … شروع به خوردن کرد .
بعد از یه مدت که دید دارم نگاش می کنم گفت : نگفتم بشینی زل بزنی بهم خودتم بخور
– گفتم که میل ندارم …
– آهان پس منم یاسین خوندم ؟
عصبی شدم و گفتم : تو حق نداری هی به من توهین کنی ؟
– فراموش نکن که کی هستی ؟
– من سیما کامیاب 20 ساله دانشجوی داروسازی ام به خودم افتخار می کنم به هیچ کسی هم اجازه نمیدم شخصیتم رو زیر سوال ببره …
و دستمو رو میز کوبیدم و ایستادم …
صداشو شنیدم که گفت : برو بابا !!!
دیگه
نمی تونستم وایستم و بیشتر از این تحقیر بشم . برای همین راه اتاق خوابو
پیش گرفتم … اشکام جاری شده بود . وقتی صدای بسته شدن درو شنیدم خودمو رو
تخت انداختم و تا تونستم گریه کردم …
خدایا من چه گناهی به درگاه تو کرده بودم که این سهممه ؟ هان ؟
دلم
گرفته بود . دلتنگ مامان بودم ولی غرورم اجازه نمیداد سری به اونجا بزنم
جون اونا منو فروختن … به من خیانت کردن … اون وقت این پسره ی خودخواه
به من توهین می کنه ؟ به من ؟ منی که هیچ کدوم از پسرای دانشگاه اجازه
نداشتن به حریمم تجاوز کنن ؟
آهی کشیدم و نگاهی به ساعت کردم . اون روز 2ساعت بیشتر درس نداشتم .از 3 تا 5 …
تا
اون موقع تصمیم گرفتم که کمی درس بخونم . صدای جاروبرقی از پایین نوید
اومدن مهین خانم رو میداد . زن خوبی بود ولی دلم نمی خواست برم سمتش نمی
خواستم اونم به من بخنده و تحقیرم کنه …
نزدیکای 1 بود که صدای در اتاق اومد مهین خانم بود . صدام زد که برم نهار بخورم گفتم : میل ندارم .
اونم گفت که بر میگرده ساختمونشون و ازش تشکر کردم .
بعد
از مرتب کردن اتاق رفتم وضو گرفتم و نماز خوندم و یه دل سیر گریه کردم .
از خدا خواستم زودتر تکلیف منو روشن کنه و هر جور صلاحه رفتار کنه … دلم
عجیب گرفته بود
بعد از نماز خیلی سبک شده بودم واقعا راست میگن که یاد خدا قلب ها را آرام میکنه …
قلب من آروم شده بود ولی شکسته بود . خرد شده بود .
مانتومو پوشیدم و مقنعه ام رو هم بی حوصله سر کردم . حوصله ی آرایش نداشتم ولی چشمام پف کرده بود . یه کم پن کیک زدم و ریمل بهتر شد
تو آشپزخونه یه سر زدم . مهین خانم وسایل صبحونه رو جمع کرده بود حتما پیش خودش گفته چقدر شلخته !!!
نهار
خورشت قیمه بود . دلم ضعف رفت همون طور سرپایی یه کم تو بشقاب برای خودم
ریختم و خودرم و مابقی رو تو یخچال گذاشتم و راهی دانشگاه شدم .
تو
کلاس اصلا هواسم به درس و استاد نبود و مدام داشتم با خودکار رو کاغذ خط
خطی می کردم . نازی با خنده گفت : بابا هنوز هیچی نشده دلش برای آقاشون تنگ
شده
خندیدم و طوری وانمود کردم که حرفش صحت داره و آرزو کردم کاش اینطور بود و درد دیگه ای نداشتم …
وقتی از دانشگاه خارج شدیم نازی و مریم مسیرشونو ازم جدا کردن چون دیگه مسیرامون یکی نبود .
بی حوصله داشتم پیاده می رفتم که صدایی متوقفم کرد : ببخشید خانم !!!
با تعجب برگشتم و گفتم : بفرمایید ؟
یه پسر حدودا 30 ساله با قد بلند و عینک دور مشکی …
– ببخشید شما از دوستان مریم صفایی هستین ؟
– بله ؟ چطور ؟
– من رامین لطیفی هستم پسر عمه ی مریم می تونم وقتتونو بگیرم ؟
(
تازه دوزاریم افتاد رامین خواستگار مریم بود دکترای بیوشیمی داشت و تو
آلمان تحصیل کرده بود . ولی نمی دونم چرا آزاده رغبتی بهش نداشت … )
– خواهش می کنم در چه رابطه ای ؟
– مریم
– بله خواهش می کنم
– اینجا که نمیشه اگه اشکالی نداشته باشه و وقتتونو نمی گیرم بریم کافی شاپ رو به روی دانشگاه صحبت کنیم
قبول کردم و راه افتادیم
بعد
از سفارش رامین گفت : ببخشید که من این موضوع رو با شما مطرح می کنم ولی
واقعا چاره ی دیگه ای ندارم … دیگه راه دیگه ای به ذهنم نرسید تا اینکه
متوسل یکی از دوستاش شم
– بفرمایید من چه کمکی می تونم بکنم ؟
–
ببینید من مریم رو دوست دارم تا به حال چند بار با خودش صحبت کردم یه بار
هم رسما خواستگاری کردیم ولی منتها جوابش منفی یه نمی دونم چرا … ببینید
خانم …
– کامیاب هستم
– بله خانوم کامیاب من تحصیل کرده ی آلمانم
اونجا بیوشیمی خوندم تو مقطع دکترا الانم اونجا کار می کنم از نطر مالی هم
تامینم از نظر احساسی هم که عاشق مریمم . نمی گم اونم منو دوست داره ولی
احساسی بهم میگه خیلی هم بدش نمیاد ازم ولی دلیل مخالفتشو نمی دونم خواستم
از شما بپرسم که پای کس دیگه ای در میونه ؟
– تا اونجا که من اطلاع دارم
نه … مریم سرش به درسش گرمه و هیچ موضوع دیگه ای واسش مهم نیس شاید
نگران اینه که بعد ازدواج درسش رو از دست بده ؟
– امکان نداره خانوم من خودم موافق ازدواج هستم . اونجا تو بهترین دانشگاه ها می تونه درسشو ادامه بده …
– نمی دونم مشکلش چیه ؟
–
ببینید خانم کامیاب من 2 هفته دیگه پرواز دارم می خوام از این کلافگی
دربیام و تکلیفم از بابت مریم روشن شه که 6 ماه دیگه برگردم و کارای عروسی
رو انجام بدیم …
– چشم اقای لطیفی من با مریم حتما صحبت می کنم … خوشحال می شم بتونم کمکتون کنم
– اگه این کارو بکنید تا عمر دارم مدیونتونم
– این چه حرفیه
خودکاری از جیبش دراورد و شماره ای روی کاغد یادداشت کرد و گفت : این شماره ی منه … ممنون میشم خبرش رو بهم بدید
– چشم حتما
بعد از خداحافظی از اوونجا دراومدم . هوا تاربک شده بود . راه منزل رو پیش گرفتم ترافیک بود به سختی ماشین گیرم اومد .
وقتی رسیدم ساعت نزدیک 9 بود …
وقتی وارد هال شدم کوهستان عصبی داشت راه می رفت تا منو دید با صدایی نسبتا بلند و طلبکارانه گفت : خانوم تا الان کجا بودن ؟
– سلام
– جواب منو بده !!
– دانشگاه
– کدوم دانشگاهی تا این موقع شب بازه ؟
– ماشین گیرم نیومد …
– جالبه ؟ چرا با اون دوستت نیومدی ؟
– کدوم دوستم ؟
– آخی فراموشی گرفتی ؟
صداشو بالاتر برد و گفت : همون که باهاش قهوه کوفت کردی
خشک شده بودم . یعنی کوهستان منو با رامین دیده بود . ای خدا چه طوری بهش ثابت کنم … ؟
– کوهستان … تو اشتباه می کنی …
– هه هه اشتباه ؟ درسته نباید به شنیده ها اکتفا کرد ولی من دیدمممممممممممممممممممم
تو چطور تونستی ؟ تو یه زن شوهر داری تعهد داری ؟ دیگه نباید به کثافت کاری های مجردی ات ادامه بدی …
با عصبانیت گفتم : خفه شو کثافت تویی که …
با سیلی خفه ام کرد . نه یکی نه دو تا … صورتم آماج سیلی هاش قرار گرفت …
آنقدر منو زد که خسته شد … له شدم . خرد شدم … خدایااااااااااااااااااااا ااااااا
کشون
کشون خودمو به اتاق خواب رسوندم و با همون لباسا خوابیدم … یعنی چاره ای
جز خواب نداشتم … شاید این خواب التیامی واسه ی دردام بود
صبح که از خواب پاشدم صورتم درد می کرد …
نگاهی به آینه کردم و شوکه شدم . صورتم تو چند ناحیه کبود شده بود و ورم کرده بود .
تا تونستم بهش فحش دادم و از خدا خواستم دستش بشکنه …
دو روز گذشت … هیچ حرفی بین منو و کوهستان رد و بدل نمی شد .
عصر
جمعه بود . بی حوصله توی هال نشسته بودم و تلویزیون نگاه می کردم .
کوهستان هم کمی آن ور تر روی مبل نشسته بود همون طوز که روی میز خم بود
داشت به حساب کتاباش رسیدگی می کرد …
نگاهم بهش معطوف بود پیراهنش رو
درآورده بود . بازم این چشمام کنترلشونو از دست دادن و زوم شدن روش … دلم
یه آن ضعف رفت تو دلم بد و بیراهو به خودم کشیدم و خودمو بابت احساسم
سرزنش کردم .
تلفن خونه زنگ زد . مریم بود . تعجب کردم چون بار اول بود
که به خونمون زنگ میزد . کوهستان حسابی کنجکاو شده بود . منم برای اینکه
حرصشو دربیارم گوشی رو با خودم بردم تو اتاق …
احساس کردم یکی تلفنو
برداشت … یعنی کوهستان می خواست به مکالمه ام گوش کنه … با یادآوری
رامین از این موضوع خوشحال شدم و شروع کردم به حرف زدن با مریم …
–
کجایی تو دختر نمی گی نگرانت میشیم ؟ اون از تلفنت که خاموشه اون از غیبتات
… دیگه الانم با کلی خجالت زنگ زدم خونتون … آقاتون خونه اس ؟
– آره … اشکالی نداره … خوب منو نمی بینی خوشی ؟ نازی خوبه ؟
– آره اونم خوبه . خبرا ؟ کجا بودی شیطون ؟
– هیچی بابا یه مسافرت دو روزه با کوهستان رفتیم شمال …
– ماه عسل ؟
– هی بگی نگی آخه کاراش زیاد بود برای همین نتونستیم بیشتر بمونیم .
– خوب دیگه ملت شوهر می کنن کلاس کاری شون میره بالا
دلم
نمی خواست اینقدر هی از شوهرم بگه حالا با این دروغی که گفتم کوهستان پیش
خودش می گه این عقده ماه عسل داره ؟ خوب چی بگم ؟ بگم شوهرم کتکم زده ؟
– راستی بگو چهارشنبه کی رو دیدم ؟
– کیو ؟
– رامین لطیفی ؟
– چی ؟
– بله پسر عمه ی جنابعالی ؟
– اونو کجا دیدی ؟
– اومده بود دانشگاه باهام حرف بزنه ؟
– با تو ؟
– حسودی ات شد ؟ آره با من ولی درباره ی تو
– دروغ میگی چی می گفت
– بابا پسر مردم رو مجنون کردی رفت . کلی باهام حرف زد و گفت راضی ات کنم که بهش جواب مثبت بدی
– تو هم هدفت الان همینه نه ؟
– خوب بابا مگه چیه ؟ من نمی دونم این پسر چشه ؟ چرا آخه ایراد بنی اسرائیلی می گیری ؟
– خوب بابا من الان اصلا به ازدواج فکر نمی کنم
– الان که قرار نیس ازدواج کنین اون فقط می خواد تکلیفش روشن شه …
– الان اصلا حوصلشو ندارم … ببین من باید برم کار دارم
– باشه خوب بحثو عوض کردی
– یکشنبه می بینمت دیگه ؟
– ایشالا
– خداحافظ
– قربانت
از اتاق بیرون اومدم از پله ها پایین رفتم دیدم تو همون حالت قبلی نشسته …
با آنتن تلفن زدم به پشت و گفتم : اصلا کار خوبی نمیکنی که گوش وایمیستی !!
برگشت سمتم و گفت : متوجه نمی شم ؟
– آهان یعنی تو نبودی که به تلفن من گوش میدادی ؟
– چرا فک می کنی برای من مهمه که ببینم تو چی میگی ؟
– خوب آخه هست اگه نبود که تو گوش نمیدادی ؟
– نمی دونم بهت چی بگم …
مشغول
کارش شد . می دونستم گوش داده و از اینکه فهمیده بود اون پسر با من نسبتی
نداره سراسر خوشحالی بودم . منتظر بودم ازم معذرت خواهی کنه ولی زهی خیال
باطل … ولی همین که مبری شده بودم جای خوشحالی داشت …
با حرص روی مبل نشستم و به صفحه ی تلویزیون خیره شدم.
کوهستان – امشب زودتر غذا رو بکش ، بعد از شام می خوایم جایی بریم. با کنجکاوی پرسیدم :
– کجا ؟!
بدون اینکه سرش رو بلند کنه با حالتی که نفهمیدم … شاید ، تمسخر بود ، گفت :
کوهستان – خونه ی بابات …
با خوشحالی گفتم :
-واقعا ؟!
سرش
رو بالا آورد و نگاهی به من کرد .انگار لزومی به تکرار نمی دید اما فهمیدم
که جدی می گه . طولی نکشید که ….اوه … جای دستاش روی صورتم …..که
هنوز هم کاملا مشخص بود … به فکر عکس العمل تک تکشون افتادم. از اینکه
بابا منو این طوری ببینه دلم خنک می شد . اینکه ببینه منو به چه آدمی
فروخته ! … اما … فکر نکنم این موضوع چندان ناراحتش کنه … اگه براش
اهمیت داشت که ندیده و نشناخته منو اسیرش نمی کرد. یاد مامان افتادم . الهی
…. عزیزم … چقدر ناراحت می شد …. نه .. درسته که بهش خیلی احتیاج
داشتم ، اما دلم نمی خواست بیشتر از این به خاطر وضعیت من عذاب بکشه !
کوهستان – چیه کوچولو ؟ تو ناراحت می شی گریه می کنی ، خوشحالت هم که بکنن باز گریه می کنی ؟!
اصلا
انگار اونجا نبودم. دستی به صورتم کشیدم. خیس خیس بود. داشتم گریه می
کردم! به صورتش خیره شدم . اشک هام با سرعت بیشتری اومدن پایین. صدایی از
حنجره م خارج نمی شد. به خودم اومدم. خودم هم به زور صدام رو شنیدم:
-من نمی یام ….
برگشتم و با سرعت از پله ها بالا دویدم. در اتاق رو محکم به هم کوبیدم. خواستم در رو قفل کنم اما کلیدی پشت در نبود .
– لعنتی !
امیدوار
بودم نیاد بالا . دلم نمی خواست بیشتر از این جلوش گریه زاری کنم. البته
مطمئن بودم اونقدر براش اهمیت نداشتم که پاشه بیاد اینجا ! خودم رو روی تخت
انداختم ، صورتم رو محکم به بالش فشار دادم و با صدای بلند گریه کردم .
دلم برای خودم می سوخت و بیشتر گریه می کردم!!!
در محکم باز شد و به
دیوار خورد ! تکونی خوردم و دستام رو همون طور که دور بالش حلقه شده بود
جمع کردم و بیشتر به خودم فشار دادم ، اما صورتم رو بلند نکردم.
کوهستان – مشکل چیه ؟!
-هی … هیچی …
کوهستان – وقتی حرف می زنم به من نگاه کن !
من همونطور صورتم رو به بالش رو فشار می دادم .
کوهستان – مگه با تو نیستم !!!!
انگار برق گرفتم . اگه تا اون موقع با زحمت می تونستم از جام بلند شم ، الان دیگه عملا بدنم لمس شده بود .
صدای
قدم های سریعش رو احساس کردم و چند لحظه بعد بازوی من توی دستش بود و با
یه حرکت منو نشوند روی تخت . چشمام رو بسته بودم. نمی خواستم نگاهش کنم.
کوهستان – یکبار ازت پرسیدم مشکل چیه ؟! زود باش …
همونطور که چشمام رو به هم فشار می دادم ، ….. شاید از روی ترس ، منم با صدای بلند گفتم :
– من .. نمی یام … امشب … نریم ! کوهستان – چرا؟!!! فکر می کردم تا حالا به خاطر جدایی از خونوادت ناراحت بودی !!!
خیلی
بی فکر بود !! جوابشو ندادم . با شجاعتی که از من بعید بود توی چشماش زل
زدم و نهایت تلاشم رو به کار بردم تا نفرت توی چشمام بیاد و اونو از نگاهم
بخونه …. که فکر کنم کاملا موفق بودم! خیلی عجیب نگاهم می کرد.
کوهستان – این بچه بازیا چیه که در می یاری ؟!
–
تو واقعا نمی فهمی چرا نمی خوام برم اونجا ؟! فقط به خاطر مامان… نمی
خوام مامانم منو این جوری ببینه !!! اگر به خاطر مامان نبود … بقیه چندان
اهمیت ندارن که حتی بخوام برای دیدنشون برم چه برسه به اینکه از فهمیدنشون
ناراحت بشم ، منظورم دست گل جنابعالیه !!
این فکر منو آتیش می زنه که تو … توی ….! یه نفس عمیق کشیدم و ادامه دادم…
–
تو … خودت هم می دونی که براشون اهمیت ندارم . که به خودت اجازه می دی
با وجود بابام و برادرام … بازم منو با این وضع ببری خونمون و اونا منو
این طوری ببینن . اینا رو می فهمی ؟ وقتی بهش فکر می کنم دلم می خواد بمیرم
.اگه رامین الان این جا بود … اگه بودش .. تو دستت به جنازه ی منم نمی
رسید ! اما یه روزی بالاخره می یاد و تلافی همه ی اینا رو سرت در می یاره
… بهت قول میدم .
کوهستان – جدا … ؟! چه ترسناک … واقعا نگران شدم !! پس این داداش عزیز سرکار تا حالا کجا بود که نذاره توی دست من بمونی ؟؟!
– اون اصلا خبر نداره … نه از دزدیده شدنم … نه این وضعیت مسخره که الان توش گیر کردم ! کاش می دونست …
کوهستان – منظورت از این وضعیت مسخره ، ازدواج خجسته مونه دیگه ؟؟!
برق خشم و تنفر رو که یه لحظه توی چشمام بیشتر شد خودم هم احساسش کردم . همونطور که خیره خیره نگاهش می کردم گفتم :
… ازت متنفرم … می فهمی … متنفر!
دستش رو بالا برد. ناخودآگاه دستام رو جلوی صورتم آوردم …
…
…
نزد !! نفس حبس شده م رو آزاد کردم . از لای انگشتام نگاه کردم . دستش بالا مونده بود . اونو مشت کرد و آورد پایین .
از جاش بلند شد و بی صدا اتاق رو ترک کردو دلم نمی خواست به نگاه رنجیده ش فکر کنم .
دوباره خودم رو روی تخت رها کردم . چشمام رو بستم . خیلی زود خوابم برد.
دوباره
رفتیم تو فاز قهر !! نمی دونم چرا این طوری می شد واقعا حوصله ام سر رفته
بود . رو درسام هم نمی تونستم تمرکز کنم . شنبه شب بود . هنوز کوهستان
نیومده بود خونه . خودمو داشتم برای فردا آماده می کردم که برم دانشگاه .
کبودای صورتم به زردی می زد و می تونستم راحت با کرم پورد درستش کنم ولی
ترک های قلبم … اونا رو نمی تونستم کاری اش کنم … آخه چه جوری بندش می
زدم؟
مهین خانم استیک درست کرده بود با سیب زمینی سرخ کرده ی فراوون …
حسابی دلم می خواست ولی تنهایی نمی خواستم بخورم … منتظر کوهستان موندم .
اومدم از آشپزخونه بیام بیرون که صدای زنگ تلفن متوقفم کرد از همون آشپزخونه تلفنو برداشتم :
– الو ؟
– شما ؟
– ببخشید شما تماس گرفتین ؟
– ببینم کوهستان مستخدم جدید استخدام کرده ؟
از طرز حرف زدنش چندشم شد . دختره ی لوسسسسسسسس . از اینکه کوهستان رو می شناخت حس بدی تو وجودم ایجاد شد …
– نه خیر خانوم من همسرشونم …
– پس صحت داره ؟ خیلی کله خره
– مودب باشین
– نه بابا خانم مبادی آداب هم هستن
– کاری ندارین ؟
– نوچ فقط اومد بگو زنگ زدم گوشیش خاموش بود حتما بزنگه کارش دارم
– بگم کی باهاش کار داره ؟
– آنوشا
و تلفن رو قطع کرد …
تو
دلم داشتم فحشش می دادم … اعصابم به هم ریخته بود . که کوهستان وارد شد .
فقط نگام کرد نه سلامی نه هیچی … منم چیزی نگفتم . آشپزخونه رفتم و
استیک ها رو داغ کردم .. و میز رو چیدم
دقایقی بعد در حالیکه لباسشو عوض کرده بود وارد شد . و پشت میز نشست .
تو سکوت شام رو خوردیم . از بس استرس داشتم دل درد گرفتم و با دستم دلمو گرفتم … نگاهم کرد ولی حرفی نزد …
وقتی شامش تموم شد از جاش بلند شد که بره گفتم : کوهستان ؟
– بله ؟
– آنوشا زنگ زد گفت که کار واجب داره بهش یه زنگ بزن
بدون هیچ واکنشی گفت باشه و خارج شد
بی
تفاوتی اش زجرم میداد داشتم داغون می شدم . اشکام بی مجوز داشتن می ریختن و
من خوشحال بودم که کوهستان اون اطراف نیست که ضعف منو ببینه .
وقتی به خودم رجوع می کردم شاید علاقه ای پیدا نمی کردم ولی ازش متنفرم نبودم دوست داشتم مورد توجهش واقع بشم
داشتم دیوونه می شدم . کارم که تموم شد وارد اتاق خواب شدم . رو تخت طاق باز خوابیده بود و تلفن دمر روی سینه اش بود .
پس باهاش حرف زده بود . این دختر کی بود که فکر منو مشغول خودش کرده بود ؟
بی
توجه به سمت کمد رفتم و پیراهن خوابم رو بیرون آوردم اتاق با نور کمرنگ
آباژور روشن بود . سایه ام روی دیوار رو به رو افتاده بود . نگاه کوهستان
متوجه سایه شد و بعد به سمت من برگشت …
بی تفاوت مشغول عوض کردن لباس
شدم . رو به روی میز توالت نشستم و با حوصله مشغول شانه کشیدن شدم . نگاهش
رو روی تیغ کمرم احساس می کردم .
می خواستم اذیتش کنم می خواستم بهم توجه کنه .. آره اینقدر مجتاج توجه و محبت بودم که داشتم دق می کردم .
بعد از کارم هم چنان که نگاهش منو می پایید وارد حموم شدم و مسواک زدم …
تو آینه به صورت زردم نگاه کردم و آهی از سر تاسف کشیدم …
وارد اتاق شدم . چشماش دوباره منو می کاوید . تو تخت خریدم و پشت به اون بی آنکه پتو یا ملحفه ای روی خودم بکشم دراز کشیدم …
صدای نفس های میومد معلوم بود کلافه اس . تو دلم گفتم به من محل نمیدی ؟ بچرخ تا بچرخیم آقا کوهی !!
کوهی ؟ خنده ام گرفت … چه مخففی کردم اسمشو … آخه بابا یه تریلی اسمه . کجای دلم جاش بدم ؟
خودمو به خواب زدم . بعد از چند دقیقه صداشو کنار گوشم شنیدم : سیماا ؟
دلم لرزید … عکس العملی نشون ندادم …
دوباره و سه باره گفت اما جوابی نشنید … می خواستم بگم برو پیش همون آنوشا جونت که لیاقتت همون دختره ی جلفه …
صبح که پاشدم رفته بود تعجب کردم که بیدارم نکرده صبحونه اماده کنم …
بعد
از کلی مالیدن کرم پودر و از بین بردن لکه های صورتم راهی دانشگاه شدم .
وقتی وارد سرسرای دانشکده مون شدم دیدم نازی مشغول صحبت با سپیده ، یکی از
دخترای ترم بالایی یه . بهشون رسیدم و سلام کردم . داشتند در مورد طرحی
صحبت می کردن که قرار بود من و نازی و مریم ارائه بدیم
پاک یادم رفته بود . آخرین مهلتش دو هفته ی دیگه بود و ما هیچ کاری نکرده بودیم واقعا آمادگی این کارو نداشتم .
بعد از جدا شدن از سپیده وارد کلاس شدیم . خلوت بود . طبق معمول ردیف دوم نشستیم . رو به نازی گفتم : خیلی عقبیم هیچ کاری نکردیم
با لحن بامزه ای گفت : آره دیگه وقتی دو تا عاشق هم گروهی یه آدم باشن بهتر از این نمیشه
– 2 تا ؟ چطور ؟
– میگم عاشقی …
متوجه منظورش نشدم گفتم : راستی مریم چرا نیومد ؟ کلی به من گفتم امروز بیام خودش نیومد ؟
– میگم عاشقی میگی نه ! این آقاتونو باید ببینم ارزیابی کنم ببینم چند مرده حلاجه که دل تو رو برده !!
و
ادامه داد : هیچی بابا مریم خانم بالاخره خر شد و تلفنی یه صحبتایی با
رامین کرد . حالا امروز صبح قرار بود برن حضوری ا هم صحبت کنن رفتن دربند .
کوفتشون شه !!
باورم نمی شد یعنی مریم به این زودی راضی شد . خیلی عجیب بود اون که کامل مخالف بود !! حالا با یه تلنگر من اینقدر متحول شد ؟
– هوی عاشق !! بی خیال می گم فردا پایی بریم پاستور روی تحقیقمون کار کنیم ؟
– فردا ؟ باشه ببینم چی میشه ؟
– چیو چی میشه ؟ تا الانشم کلی غقبیم . مرسم که تازه اول عشق و عاشقی شه تو که به وصال رسیدی دیگه چرا ؟
زهرخندی زدم و گفتم : دلت خوشه ها !!
– نه خواهر من چه دل خوشی ؟ گوشام درازه ؟
تو تمام مدت کلاس داشتم به آنوشا فکر می کردم اینکه کیه و چرا کوهستان بهم معرفی اش نکرد ؟
هه … نه تو رو خدا بیاد معرفی هم بکنه … فک کن : سیما . آنوشا ! آنوشا . سیما !
لعنت به من ..لعنت به تو کوهستان !!
بعد
از گذاشتن قرار فردا با نازی ازش جدا شدم و راهی خونه شدم . بوی فسنجون کل
خونه رو برداشته بود . از گشنگی داشتم می مردم . مهین خانم تو آشپزخونه
بود .سلام کردم
– سلام خانم چرا اینقدر زود اومدبن خانم جان اگه می دونستم زودتر درست می کردم
– نه قربونتون بشم مرسی .
رفتم لباسا رو عوض کردم و اومدم پایین مهین خانم عزم رفتن کرد …
– خوب کاری با من ندارین برم ؟
– مهین خانم ؟
– جانم خانم ؟
– می شه چند لحظه بشینید یه سوالی داشتم …
نشست و گفت : جانم خانم جان ؟
تردید داشتم با من و من گفتم : شما .. شما …
– من چی ؟
به سختی گفتم : شما آنوشا می شناسین ؟
چهره ای در هم کشید و با لهجه ی شیرین گیلکی گفت : ایشششششششششش شه . دختر عمه ی آقا رو میگین ؟
زمزمه کردم : پس دختر عمه شه ؟
رو بهش کردم و گفتم : رابطه شون در چه حده ؟
–
رابطه ای نیست خانم جان . این دختره خیلی لوس و سبکه . همه اش دور و ور
آقا می گرده البته بگم ها آقا زیاد مایل نیس ولی به خاطر عمه خانمش کوتاه
میاد . هروقت این دختره جایی می خواد بره آقا رو صدا میزنه که باهاش بیاد
…
– دیشب زنگ زد و کارش داشت . ولی نمی دونست کوهستان ازدواج کرده …
سرشو تکون داد و گفت : هی خانم اون دلشو صابونه زده مگه به این راحتی ها دست بر میداره ؟
نمی دونم چرا ته دلم خالی شد … لعنت به من و این احساسات ضد و نقیضم که دست و پامو گرفته بود …
مهین خانم رفت و منو تنها گذاشت …
با
اینکه فهمیده بودم آنوشا دختر عمه شه و هیچی بینشون نیس ولی از عاقبتش می
ترسیدم … تنهایی و فکر و خیال و نیومدن کوهستان همه و همه مزید بر علت
شدن و معده درد عصبی گرفتم … اکثرا اینجوری میشدم ولی الان شدتش خیلی
بیشتر بود …
نفسم بالا نمی اومد … احساس خفگی می کردم
مالش دادن معده ام بی فایده بود . همون طوری توی هال دراز کشیده بودم و با دستام معده ام رو فشار میدادم .
کوهستان در آستانه ی در ظاهر شد . با دیدن من تو اون وضع هراسان سمتم اومد و کیفش رو پرت کرد یه گوشه …
کنارم رو زمین نشست با نگرانی گفت : سیما ! چی شده حالت بده ؟
از
اینکه نگرانم شده بود خوشحال شدم ولی باز یاد آنوشا افتادم یعنی تا الان
با اون بوده ؟ مهین خانم گفت هر وقت جایی می خواد بره بهش زنگ می زنه …
حالت تهوع گرفتم … – میشه منو ببری دستشویی ؟
کمکم کرد تا به دستشویی برم تمام محتویات معده ام بیرون اومد .
وقتی از دستشویی خارج شدم گفت : آخه تو چرا اینطوری شدی ؟ مسموم شدی ؟
– فکر کنم … ولی خودم می دونستم دلیلش این نبود …
خاک
تو سرم … خیلی ضعیف بودم قدرت رفتن تا اتاق خواب رو هم نداشتم کوهستان
متوجه شد و با یه حرکت بلندم گرد و در آغوشم گرفت کاش دوستم داشت … در
این صورت این خس چقدر شیرین بود …
با پا در اتاق رو باز کرد و منو رو
تخت گذاشت و بهم یه مسکن داد . نمی دونم چقدر خوابیدم ولی وقتی بیدار شدم
تاریک شده بود . غلطی زذم دیدم کوهستان رو مبل نشسته و داره مطالعه می کنه .
وقتی دید بیدار شدم اومد سمتم و گفت : بهتر شدی ؟
سرمو تکون دادم
تنهام گذاشت و دقایقی بعد با یه سینی اومد تو . کنارم نشست . یه بشقاب سوپ و مقداری نان تست تو سینی بود …
گفت : مهین خانم پخت . گفت واسه معده ات خوبه سبکه …
نیم خیز شدم و خودمو بالا کشیدم . بغضم گرفته بود . نمی دونم چم شده …
احساس خلا و پوچی می کردم …
قاشقی سوپ برداشت و فوت کرد و با شیطنت گفت : باید بذارم تو دهنت ؟
با بغضی که داشت سر باز می کرد گفتم : نه خودم می خوردم .
سینی
رو روی پام گذاشت .. .قاشقی برداشتم و به سمت دهانم بردم . به سختی فرو
بردم . گریه ام گرفت دلم می گفت که داره یه حس تازه توش ایجاد میشه که نمی
دونستم اسمش چیه ؟
اشکام فرو ریخت … داشت نگاهم می کرد . کم کم به هق هق تبدیل شد
– سیما .. حالت خوبه ؟
سینی رو از رو پام برداشت و گذاشت رو پاتختی .. دستامو گرفت و گفت : نمی گی به من ؟
نمی
دونم جی شد که خودمو انداختم تو بغلش سرمو گذاشتم رو سینه اش و هق هق گریه
ام رو روش خالی کردم … معلوم بود متعجب شده از کارام …
منو از خودش جدا کرد . کمک کرد دراز بکشم … خالی شده بودم برای همین زود خوابم رفت ..
با
صدای زنگ موبایلم چشمام رو باز کردم.در معرض دیدم نبود . نمی دونستم صداش
از کجا می یاد اما دیگه داشت کلافه م می کرد. سریع از روی تخت بلند شدم و
به خاطر همین برای چند لحظه چشمام سیاهی رفت . مجبور شدم دستم رو به لبه ی
تخت بگیرم . بهتر که شدم به سمت کیفم رفتم و گوشی رو از داخلش در آوردم .
– بله ؟
نازی – سلام . خوبی ؟!
– سلام نازی ….
از
توی آینه کوهستان رو دیدم که روی تخت دراز کشیده و یه دستش زیر سرشه . به
سمتش برگشتم. داشت منو نگاه می کرد. چه طور تا الان نرفته بود ؟! به ساعت
نگاه کردم. شش و نیم صبح بود .
– واقعا که نازی آخه الانم موقع زنگ زدنه ؟! یکم وقت شناس باش !
نازی – خیله خب بابا ! بد اخلاق !
-همینه که هست ! حالا … غرض از مزاحمت ؟!
نازی – اوه ! بچه پررو ! گفتم بیدارت کنم با هم بریم دنبال کارهای طرحمون . یکم روش کار کنیم بد نیست ، جای دوری نمی ره!
صدام رو که گرفته بود صاف کردم :
– مریم هم می یاد؟
نازی –بله ! اونو زودتر از تو بیدار کردم.
-طفلکی !
نازی –خب چی شد ؟ می یای دیگه ؟! یعنی باید بیای و گرنه می یام به زور می برمت.
-باشه می یام. چه ساعتی اونجا باشم؟
نازی- هفت و نیم خوبه ؟
– هوم؟؟ باشه خوبه . خودمو می رسونم . کاری نداری؟
نازی – قربانت . خداحافظ .
-می بینمت !
گوشی رو قطع کردم . نگاهم به کوهستان افتاد که با کنجکاوی منو نگاه می کرد .
-صبح بخیر
کوهستان -بهتری ؟
یاد دیشب افتادم … چه قدر دور به نظر می اومد.
-بله … بهترم.
کوهستان- دوستت بود ؟
سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم.
کوهستان – جایی قراره بری ؟
-باید برای تحقیقات و کارای پروژه مون بریم جایی.
کوهستان – مطمئنی حالت خوبه ؟! … می تونی بری؟
این حالتش برام خیلی عجیب بود . عادت نداشتم که برام احساس نگرانی کنه.
– من الان کاملا خوبم . می تونم برم.
کوهستان – کی قراره بری ؟
ساعت هفت و نیم باید اونجا باشم اما چون مسیر طولانیه باید تا یه ربع ساعت دیگه راه بیفتم.
کوهستان – باشه .. آماده شو . خودم می رسونمت . کجا باید بری ؟
– نه . مرسی مزاحمت نمی شم. خودت دیرت می شه.من به آژانس زنگ می زنم.
کوهستان – گفتم که ، خودم می رسونمت.
مخالفتی
نکردم. بدم نمی اومد که با اون برم.بهش گفت کجا قراره بریم. به سرعت آماده
شدم و رفتم پایین. صبحانه ی مختصری روی میز گذاشتم و مشغول خوردن شدم.
“این چرا نمی یاد پایین! دیرم شد !”
رفتم دم راه پله ها و صداش زدم .
-کوهستان !
کوهستان- باشه ،الان ! تا تو به ماشین برسی من اومدم.
-خب پس صبحانه چی ؟!
کوهستان – میل ندارم. آماده باش که بریم.
فکر
کردم شاید چون من دیرم شده نمی خواد صبحانه بخوره. خودم براش لقمه ی نسبتا
بزرگی نون پنیر و گردو آماده کردم. یک لیوان قهوه هم براش ریختم و کمی
شیرینش کردم ،که توی ماشین بخوره.
صداش از توی حال اومد .
کوهستان- سیما … بریم !
وقتی به ماشین رسیدم توی نشسته بود و ماشین رو روشن کرده بود. سوار که شدم نگاهی به لیوان توی دستم انداخت و به من لبخند زد.
-بهتره اول اینو بخوری وگرنه سرد می شه !
کوهستان- مرسی.
خیلی سریع تمومش کرد و لیوان رو به دستم داد.داخلش چند تا دستمال فرو کردم که رطوبت داخل لیوان رو بگیره و توی داشبورد گذاشتمش.
از خونه خیلی فاصله نگرفته بودیم که از توی کیفم لقمه رو هم در آوردم و بهش دادم.
این
بار دیگه معلوم بود حسابی تعجب کرده . با با نگاه شوخ و شیرینی به سمتم
برگشت ، لقمه رو گرفت و خورد. توی دلم گفتم کاش همیشه این قدر مهربون باشه !
توی اون لحظه … چهره ش اصلا شبیه کسی نبود که بار ها و بار ها منو زده !
یاد تمام برخورد های بدی که تا حالا باهام داشت افتادم. بعید نبود بازم
…. نمی دونم کی ! اصلا نمی شد روی اخلاقش حساب کرد! شاید چند روز دیگه ،
شاید همین الان !! آهی کشیدم و روی صندلی جابجا شدم.
کوهستان- به چی فکر می کنی ؟!
– هیچی . چیز مهمی نیست .
کوهستان- از آه سوزناکتون معلوم بود !
– ا… اینجا باید می پیچیدی انگار! فکر کنم ردش کردی !
کوهستان – نه درسته . مسیر رو بلدم. از این طرف سر راست تره!
چیزی نگفتم . چند دقیقه بعد نگه داشت . نازی دم در منتظر ایستاده بود .منو که توی ماشین دید ، دستی برام تکون داد.
کوهستان- دوستته ؟
– آره ، نازنین !
در رو که باز می کردم دیدم کوهستان هم داره از ماشین پیاده می شه ! با تعجب نگاهش کردم که با تبسمی گفت :
کوهستان- می خوام دوستای خانمم رو بشناسم !!! اشکالی داره ؟!
نه دیگه واقعا امروز حالش خوب نبود !!! از کلمه ی “خانمم” که به کار برده بود خوشم اومد ! حداقل از “کوچولو” که خیلی بهتر بود!!!
نازی به من و کوهستان سلام کرد و با من دست داد.
– دوستم نازنین ، همسرم کوهستان !!
نازی
با شنیدن اسم کوهستان نتونست لبخندشو به طور کامل بخوره و من فهمیدم که یه
سوژه ی جدید برای اینکه بعدا سر به سرم بذاره پیدا کرده !!!
کوهستان- خوشوقتم
نازی – منم همینطور! … ا … سلام
به
کسی پشت سرم نگاه می کرد . به عقب برگشتم . مریم بود و … اوه ! رامین
همراهش بود . زیر چشمی به کوهستان نگاه کردم که به رامین چشم دوخته بود .
اما چهره ش بی حالت بود. از اینکه اینجا می دیدش و دیگه کاملا مطمئن می شه
که اون کیه خوشحال بودم.
من کوهستان رو معرفی کردم و مریم هم رامین رو
به عنوان پسر عمه و نامزدش معرفی کرد.خب این جای خوشحالی داشت . احتمالا
دیروز حرف هاشون رو تا یه جاهایی پیش برده بودن که مریم محافظه کار ، لفظ
“نامزدم ” رو به کار برد!!! رامین به طرف مریم برگشت و خنده ی مهربونی بهش
کرد. من داشتم نگاهشون می کردم. توی نگاه رامین پر از عشق بود. چرا من مثل
مریم نشدم !! چرا شوهر من هیچ وقت چنین لبخندی به من نمی زنه ؟! اگه منم
فرصت اینو داشتم که خودم که خودم انتخاب کنم … اگه شوهر منم قبل از
ازدواج برای اینکه بله رو از من بگیره مثل رامین این همه تلاش می کرد …
حالا براش عزیز می شدم و قدرم رو می دونست !!! اوه !!! چه فکرایی می کنم.
نگاهم سمت نازی برگشت . لبخند شیطنت آمیزی به من زد . این یعنی سوژه ی دوم
امروزش رو هم پیدا کرده !!! نمی تونستم جواب لبخندشو بدم . نگاهم باز چرخید
. این بار روی کوهستان ثابت موند که داشت منو نگاه می کرد. حسابی به من
دقیق شده بود. از فکر اینکه فهمیده باشه به چی فکر می کنم سرخ شدم و سرم رو
انداختم پایین. بغض دوید توی گلوم. غرورت کجا رفته دختر زرزرو !! نفس
عمیقی کشیدم و لبخندی مصنوعی رو به زور روی لبام نشوندم.در حالی که برای
حفظ لبخندم همچنان تلاش می کردم رو به مریم و نازی گفتم :
-بریم دیگه … دیر می شه .
در حالی که نازی و مریم هم با کوهستان و رامین خداحافظی می کردن ،با رامین خداحافظی رسمی کردم و رو به کوهستان لبخند زدم .
کوهستان-کی بیام دنبالت ؟!
-نه … واقعا لازم نیست ! خودم می یام.
کوهستان- تو فقط بگو چه ساعتی ؟!
– نمی دونم .. بعدش هم کلاس داریم آخه . با بچه ها می ریم.
نازی – من ماشین آوردم ! شما نگران خانمتون نباشین ! سالم می رسونمش دانشکده !!!
کوهستان لبخندی زد – خب ، پس امانت می سپرمش دست شما !!!
اوه ! از این حرفا هم بلده بزنه ! باز خوبه جلوی دوستام آبروداری می کنه ! بعد به نگاه متحیر من خیره شد و گفت :
کوهستان – خداحافظ عزیزم( !!!!! ) از دانشگاه که می خواستی بر گردی تماس بگیر بیام دنبالت !
-مرسی …
البته
همین ” مرسی ” رو هم به زور گفته بودم. در حالی که نازی دستمو گرفته بود و
می کشید وارد ساختمون شدیم. تا زمانی که پشت در برسیم نازی سر به سر من و
مریم می گذاشت اما من اصلا به تقریبا چیزی از حرفاش نفهمیدم.
” من گول نمی خورم ! من خام نمی شم ! “
تا
آخر کلاس نازی شوخی می کرد و ما رو مسخره می کرد … آره دیگه اون از اون
رامین مادر مرده که منتظر یه نگاه خانومه … و به مریم اشاره کرد …
اینم از این کوهستان و ریز خندید
نگاش کردم … ا
– اوی اوی گازم نگیر خود نشنیدم تا به حال … اینم اسمه شوهر تو داره ؟
مریم اشاره کرد که چیزی نگه .. ولی من اصلا بابت حرف نازی ناراحت نبودم ناراحتی ام واسه ی یه چیز دیگه بود ..
از اینکه می دیدم مریم خوشحاله و خوشبخت احساس خوبی داشتم ولی یه حسی ته دلمو چنگ می انداخت … یه حسی مثل …. حسادت !!
دانشگاه که تموم شد باهاش تماس نگرفتم که خودم تنها بیام …
از
دانشگاه که اومدیم بیرون نازی خواست بره سمت ماشینش که یه نگاه به من
انداخت و گفت : خانوم خانوما تحویل بگیر و اشاره به اونور خیابون کرد ..
باورم نمی شد کوهستان بود … من که بهش چیزی نگفته بودم … از کجا فهمیده بود کلاسم کی تموم میشه ؟
از بچه ها جدا شدم و به سمت ماشینش رفتم و سوار شدم
– سلام
– سلام خانم !!
– از کجا فهمیدی من کی کلاسم تموم میشه ؟
– خواستی از دستم در بری ؟ من خیلی زرنگ تر از این حرفام ….
– نه اصلا بحث این حرفا نیس نمی خواستم مزاحم شم …
– دختر خوب واسه من چهارتایی نیا
دوباره بغضم گرفت : رومو کردم به سمتش و گفتم : من دروغ نگفتم
خیلی جدی گفت : سیما تو چرا اینجوری هستی ؟
– چه جوری ؟
– خیلی حساسی اشکت دم مشکته ..
– من اینجوری نبودم من قوی بودم …
– پس چرا اینطور شدی ؟
– از خودت بپرس
و رومو کردم سمت پنجره …
عصر
بود و هوا عالی دلم می خواست بهم پیشنهاد پیاده روی بده … دلم می خواست
دوستم داشت اون موقع دست تو دست هم بی خیال تو پارک قدم می زدیم و از آینده
می گفتیم . اما افسوس که نه اون مرد رویایی من بود نه من دختر مورد علاقه ی
او …
به خونه رسیدیم ماشین رو که پارک کرد ازش جدا شدم و بالا اومدم …
لباسامو
عوض کردم و یه دوش گرفتم … بیشتر از حد معمول طولش دادم .. .آخه کاری
نداشتم بکنم … جز اینکه تلویزیون ببینم و کتابامو ورق بزنم …
بعد از
اینکه از حموم اومدم بیرون موهامو خشک کردم و شروع به خشک کردن موهام کردم
. مثل همیشه با آرامش موهامو شونه کردم هنوز نم داشت . از دو طرف بافتمشون
مثل دختر بچه ها شده بودم . چتری هام رو هم انداختم تو صورتم . بانمک شده
بودم . یه تاپ اسپرت با دامن لی پوشیدم و کتاب به دست راهی هال شدم …
کوهستان نبود . احتمال دادم تو اتاق کارش باشه .
شروع
کردم به پاک نویس کردن گزارش کار آزمایشگاهم … احساس کردم کنارمه …
سرمو بلند کردم دیدم دستاش تو جیبشه و داره نگام می کنه … لبخندی زد و
گفت : خطت خوبه هاااا.
تشکری کردم
– سیما میشه قهوه آماده کنی ؟
– باشه
از جام بلند شدم … رفتم آشپزخونه گذاشتم من همیشه قهوه رو به سبک خودم درست می کردم با قهوه ساز مخالف بودم .
دو
تا قاشق قهوه رو ریختم تو دو تا فنجون آب سرد و روی حرارت گذاشتم … بعد
از چند جوش کف کرد و وسط کف حفره ایجاد شد این یعنی قهوه آماده اس .
قهوه ها رو با سلیقه تو فنجون ریختم … به همراه شکر و قاشق و دو برش کیک تو سینی گذاشتم و وارد هال شدم
کوهستان رو مبل رو به روی آشپزخونه نشسته بود . دستاشو ستون کرده بود و داشت نگام می کزد …
سینی رو روی میز جلوش گذاشتم و خودم مبل رو به رویی اش رو انتخاب کردم
پامو رو پام انداخت و دستامو رو زانو گذاشتم …
خنده ای کرد و گفت : قیافه ات مثل بچه مدرسه ای ها شده
به همون اندازه تخس و به همون اندازه معصوم
تنها به لبخندی اکتفا کردم
برشی از کیک در دهانش گذاشت و گفت : اوم خوشمزه اس … ببینم تو آشپزی بلد نیستی ؟
– چرا
– خوب گاهی اوقات هم مزین کن ما رو شاید تونستیم تحملش کنیم …
– باشه … فردا
– نقد رو ول می کنی نسیه رو می چسبی ؟ امشب چرا نه ؟
– آخه مهین خانم غذا درست کرده از ظهر داریم … نه تو خوردی نه من
– من از غذای مونده خوشم نمیاد
– کوهستان ادا در نیارررر
نمی
دونم چرا این حرفو زدم … منتظر عکس العملش بودم ولی گفت : باشه امشب می
تونی از زیرش در بری ولی ویلای شمال از این خبرا نیس . خودت باید آشپزی کنی
– ویلای شمال
در حالیکه فنجون قهوه رو به لباش نزدیک می کرد گفت : اوهوم . فردا میریم شمال یه چند روزی اونجا باشیم
اولش ذوق کردم و با خوشحالی دستامو به هم کوفتم .. ولی بعدش گفتم : چرا زودتر نگفتی من کلی درس دارمممممم
– بعدش که دیگه نمی شه ماه عسل ؟
جانم ؟ کوهستان از ماه عسل می گفت . باورم نمیشد .
سرمو بالا گرفتم که ببینم راس می گه یانه : برو وسایلاتو جمع کن فردا صبح زود راه می افتیم .
در
حالیکه تکه ای از کیک رو میذاشتم دهنم بلند شدم که برم بالا پام گیر کرد
به پایه ی مبل و افتادم زمین . اونقدر هول شدم که کیک هم پرید تو گلوم
داشتم خفه می شدم
کوهستان اومد و کوبوند پشتم و گفت : خیلی هولی هاااا سر به هوا
از
اینکه اینجوری خطابم کرده بود بدم اومد . بلند شدم و رفتم وسایلام رو جمع
کردم خیلی خوشحال بودم که قراره بریم مسافرت اونم شمال .. من عاشق شمال
بودم . ولی خوب درسام چی می شد ؟
صبح زود با تکان های کوهستان از خواب بیدار شدم .
– سیما دیر شد تو ترافیک چالوس می مونیما
چشمامو مالیدم و از جام بلند شدم داشتم رختخواب رو مرتب می کردم که اومد تو اتاق و اشاره ای به چمدون کرد و گفت : ببرمش ؟
– ممنون
مانتو شلوار خنکی پوشیدم با شال نخی خنک . چشمام پف کرده بود یه کم ریمل چشمامو خوش حالت تر کرد .
پایین که رفتم مهین خانم با یه سبد و یه قرآن وایستاده بود .تا دم در بدرقه مون کردو سبد رو بهم داد و گفت تو راه بخوریم .
خیلی زن مهربونی بود . سبد رو گرفتم از زیر قرآن ردم کرد و سوار ماشین شدم .
خوابم گرفت . نمی دونم چقدر گذشته بود که صدام زد : سیما … سیما
چشمامو باز کردم : کجاییم ؟
– نزدیکای کرج . من همسفر خوابالو نمیخواما …
خندیدم و خودمو کشیدم بالا
– نمی خوای یه چیزی بدی بخوریم ؟ روده کوچیکه بزرگه رو خورد
– اتفاقا خیلی گشنمه
و سبد رو باز کردم . توش چند تا ساندویچ بود باز کردم . دو تا ش ساندویچ تخم مرغ بود دو تا نون پنیر گردو و دو تا هم کره عسل
– کوهستان چی می خوری ؟
– تخم مرغ بده خیلی گشنمه .
ساندویچ رو سمتش گرفتم . شروع به خوردن کرد . از تو فلاسک براش چای ریختم و شیرین کردم و توی جا لیوانی ماشین گذاشتم .
خودم هم مشغول خوردن شدم . واقعا چسبید نصفه ی ساندویچم بود که گفت : سیما بازم تخم مرغ می خوام …
– نداریم شرمنده
– اون چیه پس دستت ؟
– مال خودمه
با یه حرکت از تو دستم قاپید و شروع به خوردن کرد …
با دهن پر گفت : من واجب ترم نا سلامتی باید انرژی داشته یاشم رانندگی کنم .
خنده ام گرفت . از اینکه لقمه ی دهنی منو خورد خوشم اومد . نمی دونم چرا !!
ضیط روشن بود یه آهنگ شاد بود که داشتم باهاش هم خونی می کردم …
نگاهی بهم کرد و گفت : اگه می دونستم مسافرت اینقدر سرحالت می کنه زودتر می آوردمت …
فقط خندیدم
تا
رسیدن به ویلا حرف خیلی خاصی بینمون رد و بدل نشد و کوهستان از خاطراتش می
گفت و اینکه چقدر بچه بوده لوس بوده و الان همه ازش حساب می برن و این
حرفا .
من فقط شنونده بودم . البته یه کم هم از رشته ام پرسید و اینکه
چه واحدایی پاس کردم و گفت که سر رشته ای نداره ولی کلی از رشته ام تعریف
کرد و گفت : خانم دکتری دیگه …
ویلا تو یه جاده ی فرعی بود . آب و هوای بکری داشت . منطقه ی زیبایی بود . یه ویلای بزرگ و دوبلکس
که کنار دریا واقع شده بود . ساحل شنی بود با چند تخته سنگ بزرگ واقعا رویایی بود .
فکرمو به زبونم آوردم … واقعا رویاییه …
– باید توشو ببینی
وارد
شدیم . باورم نمیشد واقعا زیبا بود . اول یه هال خیلی بزرگ بود که گوشه اش
آشپزخانه ی اوپنی بود . گوشه ی هال سرویس بهداشتی بود . و یک اتاق
با چند پله به صورت مارپیچ بالا می رفت طبقه ی بالا 4 تا اتاق خواب بود .
و یک سرویس بهداشتی و حمام . واقعا خوشم اومد .
کوهستان
در یکی از اتاقا رو باز کرد . یه اتاق بزرگ با تخت دو نفره و سرویس چوبی
بود . یک تراش بزرگ انتهای اتاق به چشم می خورد . نگاهم رو تخت ثابت شد و
نمی دونم چی شد که گفتم : کوهستان تو همیشه میای اینجا ؟
خندید و گفت : نه زیاد اکثرا با دوستان و گاهی با فامیل میام …
وقتی سکوت منو دید گفت : من هیچ وقت به این اتاق نیومدم . بیا بریم اتاق خودمو نشونت بدم .
خودم نمی دونستم چرا وانمود می کردم که مهمه … مگه مهمه ؟ خوب …. یه کم آره
منو به یه اتاق دیگه برد . یه اتاق با رنگ آبی . با یه تخت سفید که رو تختی آبی روشن داشت .
پرده های آبی اتاق به آدم آرامش میداد . برگشتم دیدم کوهستان تو یک قدمیه . افتادم تو بغلش !! چرا اینقدر نزدیک وایستاده بود ؟
خودمو عقب کشیدم و گفتم : اتاق خیلی قشنگی داری . می تونی همین جا باشی اگه …
– اگه چی ؟
و با خنده گفت : من دوس دارم دو تایی تو اون اتاق باشیم .
گر گرفتم . در حالیکه بیرون می اومدم گفتم : هر جورکه راحتی …
همین طور که داشتم وارد اتاق می شدم اونم دنبالم می اومد
– می گم اینجا سرایدار نداری ؟
– رفتن روستاشون خانمش پا به ماه بود رفته استراحت . گفتم که کارا با توئه
– یعنی الان نهار درست کنم ؟
دستاشو تو سینه گره کرد و گفت : دقیقاااااا
با اکراه رفتم تو آشپزخونه در یخچال و فریزر و کمدا رو باز کردم و مشغول وارسی شدم . همه چی پر و پیمون بود
پشت سرم گفت : به آقا عبدل گفته بودم قبل از رفتن همه چی بذاره تو خونه …
سکوت منو که دید گفت : من برم یه کم غذا که حاضر شد صدام کن …
– باشه
تصمیم گرفتم ماکارونی درست کنم . سالاد هم درست کردم . میز نهار رو به خوشگلی چیدم و رفتم که صداش کنم .
خوابیده بود . به چهره اش تو خواب نگاه کردم . دلم یه جوری شد . به احساسم غلبه کردم و صداش کردم : کوهستان …
دستمو گذاشتم رو شونه اش و تکونش دادم .
چشماشو باز کرد .
– بلند شو غذا حاضره
رفتم پایین . چند دقیقه دیگه اومد . براش کشیدم . نگاهی کرد و گفت : قیافه اش که خوبه حالا ببینیم مزه اش چطوره ؟
یه مقدار خورد و گفت : نه بابا ترشی نخوری یه چیزی میشی
– نوش جون
دو تا بشقاب پر خورد و این منو خیلی خوشحال کرد . تا عصر یه استراحتی کردیم و بعد به پیشنهاد کو