جزیزه سر گردانی
زندگی خصوصی من به تو مربوط نیست آقای دکتر … خیال کردی نمی دانم چکاره ای ؟
خودت می دانی که می دانم . خیال کردی نمی توانم سر هر بام و برزنی فریاد بکشم که تو شرفت را …
استاد مانی دست به پشتش گذاشته بود و گفته بود :
تو و پاکدل مثل اولاد من هستید . به هیچ کس اجازه نمی دهم برایتان مضمون کوک بکند .
و
دکتر زندی را واداشته بود پوزش بطلبد که طلبیده بود . حتی خواسته بود ،دست
هستی را ببوسد که هستی نگذاشته بود . و یک روز که همه رفتند به تماشای
خانه ی داماد که مهندس ایتالیایی ساخته بود ،هستی سردرد را بهانه کرد و
نرفت .بعلاوه از جهیزیه ، تنها میز خاتم و قالی طرح بهادری آماده بود .
فخری همدلی می کرد و می گفت :
خانم نوریان شاید این سر درد مداوم شما از خستگی چشم هایتان باشد .
هستی دست به شقیقه هایش می گذاشت و می گفت :
باید بروم پیش چشم پزشک .
و
بغض گلویش را می گرفت ،مادره می خواست ببردش پیش چشم پزشک خودش ،واصرار
داشت که به جای عینک لنز بگذارد و قول می داد که به درد سرش بیرزد . یک عمر
با کشته ی پدر زندگی کردن که آخرش هم نفهمید قهرمان بوده یا تصادفی تیر
خورده … و حالا هم با خودکشی مادر که حتی از جسدش نشانی نبود .
آرامش
وقتی می آمد که هستی روی شعرش «گلایه زمین » کار می کرد و سردر گمی خودش را
بر کره ی زمین هوار می کرد . شعر که تمام شد برای فخری خواندش که درست
نفهمید ، اما گفت که شعر غمگینی است . چهار نسخه ماشین کرد و یک نسخه را
خودش برداشت تا دقت بکند که بفهمد .
گوشی را برداشت و خانه ی احمد گنجور را گرفت :
من هستم آقای گنجور . هستی .
خبر خوشی ندارم دخترم . هر مشتلقی بخواهی می دهم .
به گمان خودم سر نخی پیدا کرده ام . آخرین امید ، اگر نا امید شدیم بایستی به کلانتری خبر بدهیم .
سکوت .
صدایم را می شنوید آقای گنجور ؟
بله دخترم . داشتم فکر می کردم آبروی من فدای سر تو . آبرویی نداشته ام که برود . پرویز . آن یکی برادرت .
هستی گفت :
شاهین .
و از زبانش پرید :
شاید مامان عشی خانه ی خانم فرخی رفته باشد .
چند بار تلفن کردم . یک بار جوانه زنی گفت : همچین کسی اینجا نیست . دفعه ی دوم پیرزنی گفت :
من خبر ندارم . خانم فرخی را خواستم . بی مقدمه پرسید :
چرا عشرت دیگر بولینگ نمی آید ؟
هستی جا نمی زد . به خود امید می داد که شاید همه شان به دستور مادره دروغ گفته اند .
شاید مادره می خواهد همه را بچزاند . مگر نمی چزاند ؟ و این بار احمد گنجور بود که پرسید :
صدایم را می شنوی ؟
بله .
منهم کمی امیدوار شدم اما دیگر تلفنی نشد .
کی تلفن کرد آقای گنجور ؟
یک روز سه بار تلفن زنگ زد ،اما طرف صدای مرا که شنید حرف نزد . شاید عشرت بوده شاید دلش برای من تنگ شده بود ؟
هستی
گفت که بهر جهت دنبال آن سر نخ ره راه می افتد .هستی می دانست کسی که تلفن
کرده ،شاهین بوده … آیا زندگی خواب آشفته ای است که هر کس به خواست دل
خودش تعبیرش می کند ؟ آیا زندگی یک سوء تفاهم تاریخی نیست ؟بهر جهت « زمان »
تارو پود آن که هست . آن شب سیمین می گفت که گاه زمان همچون باد می گذرد و
شعله و آتش فاجعه را روشن می کند .
گاه نسیمی بیش نیست و تنها شعله را می تاراند
. اما گاه می شود که نوزد . در این صورت لحظه ها متوقف می شوند ، چرا که
زمان از پس احساس برنیامده است . و آتش فاجعه از زیر خاکستر زمانه زبانه می
کشد و اخگرهایش از نو جان و تن را می گدازند … اما این سوءتفاهم
برای
عده ای با خوش خیالی آمیخته است مثل احمد گنجور و تعدادی همین سوءتفاهم را
جشن می گیرند . پس عشرت گنجور ، نمی تواند خودکشی کرده باشد .
آیا زندگی یک نوع قمارنیست؟
یک
نوع بازی بیست و یک ؟ منتها نمی شود دست طرف را خواند و ریشه ی فاجعه همین
جاست . مردان خان از عدد مفید حرف می زد . می گفت در بازی بیست و یک ممکن
است من بیست بیاورم .در آن صورت عدد مفید من تنها «یک» است . آیا مادره عدد
مفید مردان بود ؟
عدد مفید احمد گنجور بوده ؟ عدد مفید کی ؟ و حالا عدد مفید همه ی بستگانش است ، حتی تورانجان. باید پیدایش می کرد .
فخری را بوسید و سفارش کرد که غیبتش را جوری رفع و رجوع بکند . و زندگی ؟
این
گرانترین هدیه به انسان ، آیا این هدیه به ساکنان شهر حلب هم داده شده ؟
به تمام مظلومان جهان داده شده ؟ آنها در عزا و عروسی تناول می شوند و نمی
دانند طعام کیستند ؟ آنها دانه نیستند اما ماکیان از روی زمین فقر می
خورندشان . آیا آن ماکیان هرگز به این فکر می افتند که آنها دانه نیستند که
برچیده شوند ؟…
… دکتر زندی نگفته بود که دل هستی برای مراد تنگ
شده … گفته بود هستی دلواپس مراد است . استاد مانی هم بل گرفته بود و
دلواپسی را تنگدلی تفسیر کرده بود ،و آن را ربط به زندگی خصوصی هستی و مراد
داده بود … و این دکتر زندی تا چه حد می دانست ؟ آیا او هم مرغی بود که
سراغ دانه هایی به نام مرتضی و مراد و نظایرشان را می گرفت ؟
کاش زودتر به بولینگ رفته بود . رایا گفت :
هر جمعه خانم گنجور با خانم فرخی می آیند سونا . خانم گنجور با چادر نماز می آید .
خودش حمام نمی رود . ماساژ هم نمی دهد . می نشیند سرجای من ،رخت بچه می بافد .
اما خانم فرخی را وامی دارد از حمام که درآمد ماساژ بدهد ،در ورزشگاه چربیها را آب بکند …
خندید و گفت :
من که از پس ماساژ دادن او برنمی آیم . من و سمیلا با هم … مدام می گوید : آخیش .
از
بولینگ به خانه ی فرخی تلفن کرد . اگر او را هم سر می دوانیدند گفته های
رایا را نقل قول می کرد . چطور بود که به رایا نسپرده بودند ،دروغ بگوید ؟
خوب ، کسی به فکر رایا نمی افتاد .
زن آبستن که سونا نمی رود . دل جنین دود خواهد کرد .
سلیم گوشی را برداشت و صدای هستی را شناخت و پرسید که مسافرت خوش گذشته؟
هستی
به جای جواب ،حال سلیم را پرسید و گفت که دلش برای مادرش و سلیم تنگ شده
… و سلیم توضیح داد که آنشب که پدر سلیم آن افتضاح را درآورده … با
پاجامه از اتاق خواب گرم به راهرو آمده ،بسکه خانم گنجور جیغ کشیده .حالا
کمرش درد می کند .هستی شادتر از آن بود که برای کمر سلیم دلسوزی بکند .
خواهش کرد که با خانم فرخی یا مادرش حرف بزند . خدا را شکر مادره زیر سقف
مطمئنی بود … مراد می خواست زیر سقف مطمئنی بخوابد . آیا حالا …
سلیم گفت :
مادرم رفته اند خانه ی آقای گنجور .جا خالی مادرتان . اما ظهر بر می گردند .
مادرم کی از خانه ی شما رفت ؟
سه چهار روز می شود .
می توانم بیایم احوالپرسی شما ؟
سرافراز کنید .
هستی شاد بود از اینکه مادره وجود دارد و نگران بود که حالا دیگر کدام گورستانی رفته ؟
بایستی
روسری بخرد و با تاکسی برود . چشم پزشک می ماند برای بعد . هنوز که چشمش
می دید . ناگهان احساس کرد که تر شده . نوار بهداشتی هم لازم داشت . صورتش
را شست .رایا پورد بچه ی جانسن داشت که بعد از ماساژ به تن امثال خانم فرخی
می مالید و گفت که ته ماتیکی هم توی کیفش هست .
هستی اتاق سلیم را بلد
بود . سلیم روی زمین خوابیده بود و پتو را تا گردنش بالا کشیده بود . تخت
خالی با بالش رویش ،به جای خود بود . هستی کنار تشک روی زمین نشست . از کمر
درد
سلیم پرسید و امید داد که به زودی خوب می شود ،که به گفته ی
تورانجان ،گوشت آدم جوان بالای طاقچه است ،دست دراز می کند و برش می دارد .
حرفهای صد تا یک غاز می زد .سلیم خندید و گفت :
من گوشتم دردی ندارد . مهره های ستون فقرات گویا استخوانند .
هستی
برای بحث درباره ی گوشت و استخوان نیامده بود درماندگیش را تاجی درمان کرد
که چای و میوه آورد . تاجی پیش بند بسته بود و سربندی به سر داشت . پرتقال
آنقدر درشت بود که هستی خیال کرد گریپ فروت است .کارد هم تیز بود . پرتقال
را پوست کند و پره پره در بشقاب زیر دستی عین یک گل چید ،یک پر به دهان
سلیم گذاشت و یادش به نیکو افتاد که برای سلیم نارنگی پوست می کنده .
عاقبت
سلیم افتضاح آن شب را بازگو کرد … آن شب خانم گنجور یک نفس جیغ کشیده
بود .پدر دو بعد از نیمه شب رفته بود سراغش .وقتی سلیم رسیده بود که پدر با
پاجامه از اتاق
می گریخته ،با بالش پرت شده به دنبالش …سلیم صدای خانم گنجور را شنیده ولی وقتی که دیگر
جیغ نمی کشید… می گفته :
خیال کردی من درخت گردوی وسط میدان ده هستم که هرکس رسید گردوهایش را بکند و شاخه هایش را بشکند ؟ بعد خانم گنجور گریه کرده بود …
وسلیم
شرح ماجرا را این طور تمام کرد که وقتی خانم گنجور اینجا بوده اند ،حال
مادرش بسیار خوب بوده ،خانه نظم و ترتیبی به خود دیده بود .
از خانم فرخی خبری نبود و سلیم بی تابی هستی را با آن چشمهای جادوئی ؟ رؤیایی ؟
مرموز؟ یا ترسناک ؟ حدس زد .گفت :
به خانه ی آقای گنجور تلفن کنید بپرسید مادرم کی می آید ؟
لزومی
نداشت .همین که با سلیم بود وقتش خوش بود و سلیم از این خود شیرینی لبخند
زد که در ریش خرماییش گم شد .دیگر حرفی نداشتند بزنند . هستی شعرش را از
کیفش درآورد و گفت :
سلیم خان یک شعر گفته ام .
مگر شما شعر می گویید ؟ من خیال می کردم نقاشید .
می خواهید برایتان بخوانم ؟
سلیم چشمهایش را بست .
« گلایه ی زمین »در لایتناهی مرا به خلعت حیات آراستی ،
زندگی، ثمره ی خارق العاده ترین تصادفها.
صور مثالی عشق و حسن در آسمان ماندند .
و برادر کهتر ،حزن را بخش آنها نمودی .
در وج بافتند و گجستک شدند .
پرسش را مذهب منسوخ یافتند ،
و پاسخ را هیچ گاه ندانستند .
اینک ، های های گریه ها را نمی شنوی ؟
نخستین کلامشان آخ است آخ ،
و گل اشک ،هدیه شان به یکدیگر .
لاله واژگون ،قفس های نه تودرتو .
دور خود و گرد خورشید در چرخشم ،
و سیاره ای در کنارم نه ، تا بگویم :
از این تنهایی و تعلیق چه سود ؟
و از این گوی سرگردان که منم ؟
سلیم چشم هایش را باز کرد . انگار از خوابی آفاق و انفسی بیدار شده بود .
پرسید:
پرسید:
گلی به اسم گل اشک وجود دارد ؟
بله وجود دارد ،غنچه های لاله عین دو قطره اشک خونین ،سرشاخه و برگها ،واژگونه ، انگار
می خواهند فرو بریزند . اگر آدم گل اشک در خانه داشته باشد ،دیگر لازم نیست خودش اشک بریزد .
عجیب است . یادتان است یک شب به شما گفتم حیرانی شما یک حیرانی عارفانه است ؟
هستی یادش بود .
یادتان است برای من روی فیبر نقاشی کرده بودید و روی همین تخت شکست ؟
آنهم یادش بود .
سلیم
می خواست بداند که هستی چه نقشی روی فیبر کشیده بوده ؟هستی ابایی نداشت که
بگوید نقش ترنج .و چشمهای سلیم را از نیمرخ و تمام رخ …
سلیم چشمهایش را بست و گفت :
با ما به از این باش دختر نارنج و ترنج .
چشمهایش را باز کرد و گفت :
روی میز بردستی یک دفتر یادداشت هست با یک خودکار برش دارید .
هستی دفترچه و خودکار را پیدا کرد :
یا حضرت جرجیس .
لابد دفتر سی و پنجم … سی و ششم … و حالا یک قطعه ادبی یا تعدادی کلمات قصار …
شاید می خواست شعر هستی را یادداشت کند .
سلیم گفت :
خودمان عقد می کنیم .
چی گفتید ؟
صیغه ی عقد را خودمان جاری می کنیم .بگویید : انکحت نفسی لک .
هستی کلمات ناآشنا را مثل طوطی تکرار کرد .
سلیم گفت :
قبلت النکاح لنفسی .
سلیم آمرانه گفت :
روی دو ورق آخر دفتر بنویس ! به مبارکی و میمنت و تحت توجهات امام عصر .و صیغه راتکرار کرد .
و هستی پرسید:
انکحت را با « ح » حاجی می نویسند ؟
سلیم خندید :
بله با «ح» حُطی است .
هستی هر دو ورق دفتر را امضاء کرد . خودکارو دفترچه را به دست سلیم داد که روی سینه اش
گذاشت و هر دو سند را امضاء کرد .دفتر روی سینه ی سلیم ماند و خودکار
معلوم
نشد کجا افتاد ؟ حالا می شد روی ناخن های پشت گلی و روی گوش ها و روی چشم
های سلیم را بوسید و سلیم می توانست زنش را چنان ببوسد که نفسش بند بیاید.
هستی صورتش را به ریش های سلیم چسبانید و در گوشش پچ پچ کرد :
ای سلیم ، که درس عشق در دفتر نباشد .
و سلیم نجوا کرد :
تو
حالا زن منی . سر و همسر . تمام کس و کار و دارو ندار من در این دنیا
.روغن چراغدان هستی من ،خودم سردرگمی ترا فوت می کنم . افسردگیت را …
عزیز
دلم دستت را بگذار پشت من .کمر دردم که خوب شد با پدر و مادرو خواهرم می
آیم خواستگاری .بزرگترها هم حق دارند در شادی ما شرکت …
هستی صدای خانم فرخی را شنید که می پرسید :
چرا نبردیش تو سالن ؟
و این خانم فرخی نیامد نیامد و حالا چه بی موقع آمد .
من خر نیستم . ملتفتم . این خانه ای که مادرت رفته خانه ی نابابی است ، دیگر پا به آنجا نمی گذارم عزیز .
هستی
به خانم فرخی نگاه کرد .لاغر شده بود و حالا صورت و گردنش را به چروک هایی
سپرده بود که می شد او را افسرالچروک خطاب کرد .موهایش را خرمایی رنگ کرده
بود . دیگر هستی عروس او بود . چه پا به خانه ای که مادرش رفته بود بگذارد
،چه نگذارد .
با عشرت رفتیم سلمانی عزیز .
جعد موها داد می زد که کار فرهاد است .
زنها با پیراهن های بدن نما تردد می کنند . مردها با فکل و کراوات .البت عشرت عفیفه است .
میان یک فوج سرباز هم که باشد …
نگاه هستی به مبل ها سیر کرد که روکش های نو داشت و دسته ی مبل ها
با
روغن جلا ،برق افتاده بود بخاری چدنی که دود می داد جای خود را به یک
بخاری اشرافی داده بود که هستی مارکش را نمی دانست .این ها جا پاهای مادرش
در این خانه بود . کاش مادرش می گذاشت برای یک روز هم که شده آب خوش از
گلویش پایین برود .
ملتفتی چه می گویم ؟ یک کلام ،به داد مادرت برس عزیز .با گنجور آشتی نمی کند .
اما نفقه اش را باید بدهد .از آخوند پرسیده .اما گنجور بو ببرد آنجاست . می تواند نفقه ندهد .
مگر مادرم کجاست ؟
خانم فرخی دست به کیف برد و کاغذی درآورد و دست هستی داد .هستی نشانی را خواند .
خیابان
ویلا نرسیده به کلینیک پزشکان شماره ی …آپارتمان چهار اتاق خوابه که
احمد گنجور اجاره می کند و زنش از آنجا سر در می آورد .به سقف نگاه کرد .
چلچراغ وسط سالن از تمیزی برق می زد . اما هستی دنبال مشکل گشا بود .پاشد
کلید برق را زد و چلچراغ روشن شد . ابرها در باغ می باریدند .شاید درخت ها
سرشار می شدند و این دل هستی بود که مثل هوا گرفته بود .
البت من به
فرخی بروز نداده ام . سلیم هم کار به کار کسی ندارد . اگر فرخی بداند
،پاشنه ی در آن خانه را … گنجور هم که بله ،یکسال آزگار با کلفته ،همانکه
چشم هایش کج و معوج …
چرا مادرم نرفته هتل ؟
هتل هم همین آش است و همین کاسه .تهران شده خیر خانه . البت عشرت خودش چیز دار است …
مگر
هستی نمی دانست که گنجور بی دریغ پول در اختیار مادره می گذاشت و مادره هم
دست به خرجش همتا نداشت ؟ مگر لای دفترچه های هستی وقتی دانشجو بود کم پول
گذاشته بود ؟ در کیفش ؟ هستی که لیسانسش را گرفت مگر در باغ خانه اش به
افتخارش مهمانی نداد ؟چقدر مجیز استاد مانی و زنش سیمین را گفت ؟ و با
وجودی که مراد متلک های خودش را پرانید و قناعت را ستود ،مگر با یک گیلاس
ویسکی و چند تا ساندویچ خاویار آرامش نکرد
مگر فرخنده که شعارهایش را داد و گفت :
پس هستی نوریان اعیان و اشراف است و مانمی دانستیم ،کنارش ننشست و نبوسیدش و برایش خیار پوست نکند ؟
ماروسای خرسانه هم سر موعد پیراهن آبی هستی را آماده کرد و همین هدیه بس بود .اما مادره یک گردن بند فیروزه هم به گردن هستی آویخت .
هستی پرسید:
خانم فرخی چطور شد که مادرم تصمیم گرفت به چنین خانه ای برود ؟
دیگر
جایش این خانه نبود عزیز .صبح جلو خودم تلفن کرد به بپای آن خانه . گفت
اتاق آخری را برایش آماده بکند . ملحفه ها را … همه چیز .بعد قسمش داد که
به هیچ کس بروز ندهد . دائماً
می گفت به هیچ کس بروز نمی دهی ها . گفت یک انعام کلان پیش من داری .
زنگ زد و تاجی ظاهر شد و ناهار خواست .هستی خواهش کرد که مرخص بشود . هزار کار در اداره منتظرش بود .
کلی از ظهر گذشته ،به جان سلیم نمی گذارم بروی . آنهم در این باران جل . جل .
سر نهار ،خانم فرخی سالاد خورد . هستی پرسید :
کی به سلیم خان غذا می دهد ؟
تایه .
اگر
هستی با سلیم همسفره می شد ،شاید غذا از گلویش فرو می رفت . می توانست
خودش لقمه به دهان سلیم بگذارد و بگوید که به توان بی نهایت دوستش دارد .
یک فانوس روی قلبش زیر بلوزش روشن بود
و می دانست که به داد مادره می رسد .می دانست که گره ها یکی یکی باز می شود .
یک
تاکسی کرایه کرد باهم رفتیم بانک رهنی . خودش می گفت . کارگشایی .باری
جواهرات و نقره آلات و طلاجات و پوست ها را گرو گذاشت . پته اش پیش من است .
گذاشته ام تو صندوق آهنی بغل تختم .
کلیدش به گردنم است .
یک زنجیر طلا به گردن خانم فرخی آویخته بود . لابد کلید در انتهای آن زنجیر بود .
سه تا چمدان خالی عشرت زیر تختم است . دوتا چمدان با خودش برده . آمدیم من مردم . آمدیم عشرت خودش را کشت .
چرا خودش را بکشد ؟
آن هفت تیر را گرو نگذاشت . هفت تیر دسته عاجه را . یک فرنگی روز تولدش برایش سوغات آورده .
هستی از منشی دکتر بهاری پرسید :
حق ویزیت چقدر باید بدهم ؟
حق ویزیت اجباری نیست .
پرونده ای برای هستی ترتیب داد و علت مراجعه را سردرد نوشت .نوبت که به هستی رسید
و چشم دکتر بهاری به او افتاد خندید و گفت :
تو از بی شوهری ناخوش شدی ؟
حال آقای سمپات را پرسید و گفت :
ذات الریه ی خطرناکی بود .
و شوخی خاص خودش را که هستی چند بار از او شنیده بود تکرار کرد :
آدم می تواند سمپات باشد و ذات الریه هم بگیرد .می تواند کچل باشد و زیر ماشین هم برود .
فکری کرد و گفت :
اما هستی یک سؤال برای من مطرح است . چرا نسل فعلی باید زجر بکشد تا نسل بعدی خوشبخت بشود که معلوم هم نیست بشود ؟
و چون هستی جوابی نداد از سردرد هستی پرسید که آیا نصف سرش درد می گیرد یا تمام سرش و در چه مواقعی ؟
برای سردردم پیش شما نیامده ام .برای درمان سردردهای مادرم آمدم .چرا نسل فعلی باید تاوان نسل گذشته را پس بدهد ؟
و
دردسرهای مادر را بازگو کرد و آخر داستان توضیح داد که فعلاً ساکن یک
عشرتکده است صد قدم مانده به کلینیک پزشکان . و دکتر بهاری لب گزید :
چرا
ترا بدبخت کرده ؟ بعید می دانم پسر فرخی با این کارهای مادرت ترا بگیرد
،هر چند خود فرخی … خوب افسرالملوک از فرخی پنج شش سال بزرگتر است .دوره ی
ملی شدن صنعت نفت بیشتر مال زن را خرج نهضت کرد تا آخر هم به مصدق وفادار
ماند … برای تو و عشرت چه می توانم بکنم ؟
مادربزرگ به شما اعتقاد دارد . می گوید شما درد آشنایید .
عرق خیالی پیشانیش را با دست سترد و گفت :
مقصودت
این است که مادربزرگ را متقاعد کنم که عشرت را بیاورد پیش خودش ؟تو برو
کاریت نباشد . امشب خودت را بزن به بیماری . من که آمدم بلدم نقش خودم را
بازی کنم .یادت است آن شب چه خوب هم نقش استاد حمامی و هم جامه دار و هم
دلاک را بازی کردم … آن شب
صدو بیست و سه هزار سال پیش بود .
و هستی می اندیشید که آیا زندگی نمایشنامه هایی نیست که غالباً آدم های ناشی
نوشته اند؟ که ممکن است چاپ بشود یا نشود ؟ که هزار اگر و مگر دارد .
هستی
از همان ورود به خانه تمارض کرد و مادر بزرگ نبات داغ به خوردش داد و روی
نیم تخت تالار خوابانیدش .کنارش نشست و بیماری هستی را از غصه ی مادرش
دانست .
حالا که او خوب شده ، مرضش معلوم شده ،من باید بیفتم ؟
مادر بزرگ پا شد و سجده کرد و زمین را بوسید :
حیف بود آن تن و بدن برود زیر خاک !
دیگر هم نمی خواهد به خانه ی شوهرش برگردد .
یک تکه جواهر برایش بخرد برمی گردد .
آخر پسیتا هم هست . شوهره با پسیتا …
گنجعلی گاراژدار را باش . چه غلط های زیادی … نه خیر !
تورانجان رفت سر پله اول . با این حال هستی کوشش خودش را کرد :
برای مدت کوتاهی نمی خواهد به خانه ی شوهرش برود .
لابد شرط و بیع می کند که گنجعلی گاراژدار کلفته را بیرون بکند ، آن وقت می رود … حالت چطور است ؟
خیلی بد .
دکتر
بهاری که آمد ،نبض هستی را گرفت . فشار خونش را . گوشی را به قلبش گذاشت .
پلک هایش را … سردردت از غصه و هراس است . کم خون هم شده ای .
تورانجان گفت :
قربان دهنتان . من هم همین را می گویم .
تشخیص
یعنی این . از اول من بودم که تشخیص دادم احتمال حاملگی عشرت هست . گنجور
حواس همه را پرت کرد . بس که حواس خودش پیش پسیتاست .
مادربزرگ گفت :
از شوهره هم قهر کرده .
رفت
و برگشت و برای دکتر چای آورد . دکتر انگشت به پشت دست تورانجان زد و چای
را برداشت و مثل کسی که دنباله ی حرفش را بگیرد ،پرسید :
به نظرت چه طور است ؟
چی چطور است آقای دکتر ؟
دکتر
گفت که هستی اتاق مبله ی بالای مطب مرا اجاره بکند و از مادرش نگهداری
بکند ، تا من سر فرصت شر پسیتا را کم بکنم و عشرت را با گنجور آشتی بدهم .
من تنهای بیکس را بگذارد و برود ؟
صدای توران می لرزید .
یادم به حاجیه خانم نبود . راست می گوییند .
من مکه معظمه مشرف نشده ام و حاجیه هم نیستم .
اما حق باشماست .
و دکتر بهاری یک سخنرانی درباره ی کنهسالان سر داد . که بچه ها بزرگ می شوند
و
می روند و آدم مسن تنها می ماند …بیمار روانی می شود … بارها جوان ها
را راضی کرده است که پدر و مادر پیرشان را پیش خودشان ببرند .شرایط زندگی
کهنسالان
که عوض شده ،بیماری روانیشان هم خوب شده . آن وقت ها مسأله ی پیرها مطرح نبوده . همه
عروس و داماد و دختر و پسر و نوه و نتیجه با هم زندگی می کردند ،خانه پر از دشمن باشد بهتر است تا آدم تنها باشد .
تورانجان گفت :
من هم گاهی احساس می کنم
بیمار روانیم .کاش خدا از من راضی می شد و مرا می برد ،مخصوصاً که هستی می
خواهد اتاق اجاره بکند و از اینجا برود .برای مادری که برایش مادر نکرده ، و
بی صدا گریست .
دکتر بهاری دست بر شانه ی مادربزرگ گذاشت :
شما پیر نیستید .
هفتاد سال دارم .
دکتر بهاری قدم می زد و بحث درباره ی پدیده شناسسی پیری را دنبال می کرد که از وقتی نطفه
بسته می شود ،پیری واقعی از 65 سالگی ببعد است .در پیری بدن کوچک می شود مغز کوچک
می شود ،غضروف ها روی هم قرار می گیرند ،تنهایی و طرد شدگی بزرگترین رنجها برای یک مرد
یا زن کهنسال است .
روبروی تورانجان ایستاد و گفت :
می
دانید چرا شیفته ی شما شدم ؟ دیدم از یک بیگانه ،که آدمی است ،و ترس لو
رفتنش هم هست ،مثل مادری پرستاری می کردید . شیرزنی مثل شما خانم نوریان با
اینهمه معلومات و فداکاری و تقدس می تواند پنجاه تا شصت درصد پیری را عقب
بینداد .
کاش خانمی راضی می شد و می آمد با ما زندگی می کرد .
خانمی کیست ؟
عروس سابقم . عشرت . دوتا نوه ی گل به من داده . او هم مرا آبجی صدا می کرد ، هیهات …
دکتر بهادری گفت :
راضی کردنش با من . فردا با هستی می روم از بیمارستان می آورمش .
تو این کلبه خرابه ؟
هستی از حالت زن زائو درآمد و پا شد و دست در گردن مادربزرگ انداخت و بوسیدش :
همین کلبه خرابه از سر مادرم و من زیاد است . اینجا خانه ی تقوی و عصمت است ، و شما برکت روزگار هستید .
هستی متوجه شد که دکتر بهاری شاد و شنگول ، اشک به چشم آورد .
به
این فکر بود که چرا این همه به او زحمت داده ؟ اما وجود دکتر لازم بود ،
مگر مادره به گفته ی خانم فرخی قدغن نکرده بود که بپای آن خیرخانه ،به هیچ
کس ، بروز ندهد که خانم گنجور آنجاست ،خود دکتر بهاری هم
که بله …
عشرت گنجور نمی توانست طاقباز بخوابد . برای
طفل معصوم ضرر داشت .ساعت همسایه ی بالا تیک تیک صدا می کرد . چراغ روی میز
کنار تختش را هم اگر خاموش می کرد ترس ورش می داشت و باز آن فکر لعنتی به
سراغش می آمد . خانه ی فرخی هم که بود ،می آمد .
جایی داشتند آجر خالی
می کردند ، بعد تیرآهن را یکی بعد از دیگری روی هم هوار می کردند . مگر می
شد خوابید و آن خواب های عجیب را دید ! می شد رفت تو آشپزخانه و گاز 5 شعله
راه انداخت و کبریت نزد . اما بایستی تمام منافذ آشپزخانه را با پتو ، یا
ملحفه ، با هر چه پیدا می کرد می بست .می شد رفت پشت بام
و خود را با
سر به کف خیابان پرت کرد .روز اول که به این خانه آمده بود تا لب بام پیش
رفته بود . سبزی فروشی مقابل ساختمان داد زده بود :
همشیره مواضب باش . می افتی ها .
چقدر
دلش تنگ بود .دود می کرد و هیچ کس در خانه نبود .شبهایی هم که اتاق ها پر
بود ، همین حال را داشت . دلش آب هندوانه ی خنک می خواست . پاشد پنجره را
باز کرد . تهران هم شبش زشت بود ، هم روزش چراغ های خیابان انگار میوه بر
سر هیولاهای سمنتی روشن بود ،اما کسی داد نمی زد :
چراغ میوه ی سمنتی ، چراغ روشن ،بخر و ببر .
ساختمان
های روبرو غارهایی بودند که دیوها ساخته بودند و پنجره های تاریک میوه های
لهیده شان بود . کسی میوه ی لهیده نمی خرد . کسی هم داد نمی زد :
آی میوه ی تاریک داریم .
کرکره ی همه ی مغازه ها پایین کشیده شده بود و درهایشان قفل بود . می شد داد زد :
آی قفل می فروشیم .
پاسبانی
آمد و قفل ها را وارسی کرد … کاش از هیتی طرز کار رولور را پرسیده بود .
کاش انگلیسی راست و درستی خوانده بود و راهنمای ضمیمه رولور را می خواند و
گلوله ها را جا می داد و به شقیقه اش می گذاشت و درق . اما اگر دستش می
لرزید چی ؟ خودش را ناقص می کرد و هیچ کس هم سراغش را نمی گرفت . و این
هستی چرا مادرش را ول کرد ؟ چند وقت بود ؟ اگر خودش را سر به نیست نمی کرد
به خاطر بچه هایش بود . هستی . شاهین . پرویز و این طفل معصوم . منتظر بود
این یکی را به دنیا بیاورد و ببرد و بسپاردش دست پسیتا و بعد … اما دلش
می خواست مثل آن سه تای دیگر پستانش را مک بزند و قلب خودش بزند .
دلش
می خواست دست های کوچکش را مشت کند و پای دوچرخه بزند و او ببیند . کاش صبح
می شد . آرزو داشت طاقباز بخوابد . به ساعتش نگاه کرد ،تازه یک ساعت گذشته
بود . اما ساعت طبقه بالا تیک تیک خودش را می کرد . رفته بود پیش دکتر
ساعدی . تعریفش را از هستی شنیده بود . چقدر مطبش دور بود . دکتر ساعدی
گفته بود نمی توانم قرص خواب آور به شما بدهم . برای بچه ضرر دارد . دکتره
ترک بود . گفته بود سرنوشت شما زن ها را زیست شناسی تعیین می کند . این را
فروید گفته . عشرت فروید
آدمی نمی شناخت . دکتر ساعدی گفته بود :
بنا
بر این شغل : خانه دار. شوهردار . بچه دار . مهمان دار . گفته بود بیشتر
زن های بورژوا ، با این جور مشاغل دچار افسردگی می شوند . خودتان را به
کاری خارج از خانه مشغول کنید . صدای تیراندازی آمد .
تق . تق . تق .
صدای پای همسایه ی بالا را شنید که روی کف ساختمان راه می رفت . لابد او هم
صدای تیر را شنیده . با افسرالملوک رفت پیش فرهاد . سرش را که می زد
،فرهاد پرسید :
رنگ می کنی ؟ نه ، نمی کرد
فرهاد گفت :
تو عوض شده ای چادر نماز سرکرده ای . نمی خواهی مثل همیشه خوشگل باشی ؟
نمی خواست . عشرت گفت :
فرهاد جان یک مانیکوریست پدیکوریست لازم نداری ؟
فرهاد پرسید :
کی هست ؟
گفته بود : من !
فرهاد گفت :
نمی پسندم . تو با این شکمی که روز به روز باد می کند نمی توانی پای زن ها را روی دامنت بگذاری .
شغل : خانه دار . شوهر دار. بچه دار . مهمانی برو همیشه خوشگل .
بیژن نه گذاشت و نه برداشت و گفت :
شما هنری ندارید . حرفه ای هم که بلد نیستید . نمی توانید طلاق بگیرید .
نه ! به خانه ی گنجور نمی رفت !
اگر
هستی یک اتاق برایش می گرفت . یا پیرزن راهش می داد . پیرزن خانمی صدایش
می کرد . از گل نازکتر هم به او نگفته بود . اما شوهر که کرد زخم زبان ها
شروع شد …
آن روز مهر ماه پای تلفن چه طعنه ها که نزد ؟ و هستی هم که گفت : مادر همین جا که هستی باش .
صدای جیر جیر تخت همسایه ی بالا شروع شد . کاش تیراندازی بیدارش نمی کرد . مگر می شود با
صدای جیر جیر تخت و تیک تیک ساعت خوابید . سلیم را می گویند بچه ی وفادار . فرخی بعد از شام
ول می کرد و می رفت و افسر آبغوره می گرفت و سلیم دست در گردن مادرش می انداخت
و ماچش می کرد . دستش را می بوسید ،اشک هایش را با دستمال کاغذی حریر پاک می کرد .
یک شب به سلیم گفته بود :
سلیم خان بعد از شام ،چند ساعتی که با ما هستید به من و خواهر جان درس بدهید .
به افسر می گفت :خواهر جان .
صبح
ها با او در باغ راه می فت . هوس کباب که می کرد ،افسر را می برد سر پل
تجریش . کباب می خوردند . افسر را می برد سلمانی فرهاد . با وجودی که دل
خودش خون بود .
شغل: خوشرو و مهربان ،اما دلخون . افسر برده بودش پیش
آخوند . سلیم یک عالمه کتاب انگلیسی و فارسی آورد و روی میز گذاشت . عشرت
یک کلمه از هیچ کدام نفهمید و کتاب ها را پس داد . سلیم را می گویند بچه ی
وفادار . نه هستی را . شاهین که رفته بود نظام در جا بزند . پرویز بابای
گنجورش را بیشتر دوست داشت .بابا گنجورش برود زیر گل .بچه های مردم روز عید
مادر ،بهترین انشاها را برای مادرهایشان می نوشتند و سر کلاس می خواندند .
اما هرگز نشد هستی یک شاخه گل برای مادرش روز مادر تحفه بیاورد ،یا تلفن
بکند و یک تبریک خشک و خالی به او بگوید . روز عید مادر غیبش می زد ،عین
این مدت که غیبش زده بود . هستی
می توانست یک تلفن به سلیم بکند و از او
بپرسد . سلیم بلد نبود دروغ بگوید . آن وقت می آمد سراغ مادرش و به کمک هم
سلیم را به دام می انداختند . نه خیر . خبری از هستی نشد . عشرت مجبور شد
بگوید هستی رفته مسافرت .
شغل: خانه دار . شوهر دار . بچه دار . مهمان دار . مهمانی برو همیشه خوشگل . دروغگو .
یک شب از سلیم پرسیده بود ،به نظر شما هستی چه جور دختری است ؟ سلیم گفته بود :
دختری هستند با سجیه ،با وقار ،با معلومات و هنرمند .
عشرت در دل گفته بود پس چرا نمی گیریش و مشکل همه مان را حل نمی کنی ؟
اما معلوم شد که به نظر سلیم ،خود هستی مشکل داشت ، و عشرت پرسید :
چه مشکلی ؟
سلیم گفت :
هستی خانم بایستی با خودشان کنار بیایند . فعلاً میان هنر و و عشق و کارمندی اداره و کفر و ایمان در نوسانند .
آن شب سلیم درسشان داده بود و سؤال های عشرت را جواب داده بود . گفت :
هستی
خانم نمی دانند چه می خواهند ،اگر من جای هستی خانم بودم ،زنانگی و هنر را
انتخاب می کردم . عشق و هنر ،خواهران توأمانند . برای زن هنرمند ،مسأله ی
زن بودن مطرح نیست . هم مردها و هم زن ها قبولش دارند و بنا براین با مرد
مساوی است و نقش زنانگی خود را با غرور برعهده می گیرد .
عشرت پرسید :
یعنی کارش را ول بکند ؟
سلیم گفت : بله .
عشرت گفت : آن وقت افسرده می شود .
سلیم گفت : هستی خانم افسرده هستند .
عشرت دهن کجی کرد : من آرزو دارم عین هستی باشم .
سلیم گفت :
هستی خانم می توانند نقاشی بکنند و نمایشگاه بدهند . کتاب بخوانند . مسافرت بکنند . با آدم های فهمیده نظیر استاد مانی …
عشرت می خواست بگوید نقاشی به جای خود اما عشق … مدام بچه پس می اندازد و مثل مادرش اسیر
بچه ها می شود . اما نگفت .
رفته بود پیش آخوند : گفته بود آقا من به فکر خودکشی می افتم .
آخوند گفت : معصیت کبیره است .
عشرت گفت : خودم هم معصیت کرده ام .
آخوند گفت : راه توبه باز است .
عشرت گفت : نمی دانم به خانه ای که به من خیانت کرده برگردم یا نه ؟
آخوند دستور داد که هرروز غسل بکند و دو رکعت نماز بخواند و بعد از سلام نماز از خدا بخواهد که هر چه خیرش است پیش پایش بگذارد .
آخوند گفت : خداوندگار عالم ارحم الراحمین است .
( چرا ارحم الراحمین به دادش نمی رسید ؟ )
سلیم گفت :
زن های مرفه ایرانی کار زیادی ندارند و نیازی به درآمد زن نیست .کلفت و نوکر هم کارهای ملال آور
را می کنند .
عشرت گفته بود :
از کجا معلوم که هستی زن مرد مرفهی بشود ؟
به خیال خودش این یک نوع خواستگاری از سلیم بود . سلیم شب به خیر گفته بود و رفته بود . عشرت در دل گفته بود .
تو هم برو لای دست ننه ات . هستی را نمی گیری . نیکو را می گیری که بع بعی است . مثل بره سرش را می اندازد زیر و علفش را می چرد .
چه
سرو صدایی ! انگار داشتند شروانی می کوبیدند . کاش خوابش می برد . چند بار
با چادر نماز رفته بود در مدرسه ی پرویز . تو مغازه ی روبرو می نشست و
منتظر می شد تا پرویز از اتوبوس مدرسه پیاده بشود .
دلش پر می زد ،می
خواست از لابلای ماشین ها راهی پیدا کند و پرویز را بغل کند . یک بار تصمیم
گرفت پرویز را بدزدد . بنده ی خدا افسرالملوک حرفی نداشت .یک روز سه
بعدازظهر مدت ها دم در مدرسه ماند .یک پاسبان آمد جلوش و پرسید :
باجی ،اینجا چه کار می کنی ؟ می بینم مدت هاست اینجا ایستاده ای .
می خواست ببردش کلانتری . عشرت التماس کرد :
سرکار من آبرو دارم
بیست تومان کف دست پاسبان گذاشت و گفت که :
آمده است بچه اش را ببیند .
وقتی پرویز از مدرسه درآمد ،بچه را نشانش داد و گفت :
اوناها ، او بچه ی من است .
و اشک می ریخت شر شر . پاسبان گفت :
می خواهی بیاورمش ببینیش ؟
گفت :
نه . از پاسبان می ترسد . هر وقت غذا نمی خورد می گفتم پاسبان صدا می کنم .
پاسبان گفت :
سگ شو . ولی مادر نشو .
و
برایش تاکسی گرفت . شبش افسرالملوک تا توانست اشک ریخت . قربان صدقه ها و
بوسه های سلیم هم نتوانست او را آرام کند .عشرت سر افسر را روی سینه اش
گذاشت . با هم اشک ریختند و عشرت گفت :
ما زن ها بدبخت بچه ها و مردهایمان هستیم .همین است که هست .
سلیم هم دست به چشم های غریبش گذاشت و گفت :
بایستی همه ی مظلوم های جهان هم سطح ظالم ها شوند .
خیلی درس داد . مادرش گفت :
من که ملتفت نمی شوم عزیز .
عشرت هم درست نفهمید .
طفل
معصوم ،پاهایش را به شکمش زد . اگر زنده می ماند و پای دوچرخه زدنش را می
دید چه خوب بود ؟ اگر هستی می آمد ،حتی اگر بیژن می آمد ،آخر یکی شان می
آمدند …
هستی نمی توانست یک اتاق مستقل برای مادرش بگیرد ؟
اگر
پیرزن راهش می داد ،حاضر بود تو اتاق انباری دم توالت زندگی بکند . آن وقت
می رفت درس می خواند . کلاس هشتم بود که شوهر کرد . باید مدام امتحان می
داد . شنیده بود که در کنکور دانشگاه ها از صد نفر چند تا بیشتر قبول نمی
شدند .خوب آنقدر امتحان می داد تا قبول بشود …
سلیم گفته بود :
همه مان ماسک می زنیم . و شما زن ها چند تا ماسک روی هم . تظاهر می کنید که خوشبختید اما دلتان خون است …دنیای ما یک بالماسکه …
و عشرت در دل گفته بود :
خودت هم زن ماسکدار می خواهی … شغل : به ظاهر خوشبخت اما دلخون .
اگر دستور ضمیمه ی رولور را به دقت می خواند . شاید سر در می آورد چطور پرش بکند و آن وقت : درق . خلاص می شد . واقعاً خلاص می شد ؟
آخوند گفت :
دعا
کنید خداوندگار عالم شما را از وساوس شیطانی حفظ بکند . از وقتی آدم و حوا
،بچه ی شیطانی را قلیه کردند و خوردند ، یک حیوان وحشی در بطون همه ی
ابناء آدم جای گرفت ،و شیطان هم همین را می خواست که جزئی از آن ملعون در
بطون انسان باشد و انسان تماماً الهی نباشد ، شیطانی هم باشد …
صبح که شد و هستی آمد ، دست در گردن مادرش
انداخت . عشرت می خواست او را واپس بزند ،حتی هل بدهد اما نتوانست . می
خواست گریه بکند ،اما اشک نیامد . به اشاره ی هستی چادر نمازش را سرش
انداخت . دکتر بهاری چمدان ها را آورد . سوار شدند و تا خانه ی تورانجان
برسند ،حالیش کردند که چه اسراری را برای مادربزرگ فاش کرده اند و چه
اسراری را فاش نکرده اند .
هستی کلید را انداخت و در را باز کرد . تورانجان دست در گردن عروس سابقش انداخت .بوسیدش و گفت :
خانمی خوش آمدی . ای روزگار این همه وقت …
عشرت دست تورانجان را بوسید و گفت :
آبجی به شما پناه آورده ام تا مرا هم مثل هستی آدم بکنید .
هستی چای آورد و تازه متوجه موهای جو گندمی و کوتاه مادر شد و از صورت پر کک و مک و رنگ زرد و چشم های پف کرده اش یکه خورد .
دکتر
بهاری ،هستی را به اداره اش رسانید . هستی هنوز فیبرهای هدیه سلیم را داشت
و می دانست که روی یکی از آنها تصویری از دکتر خواهد کشید . این نقش یک
ملاقه آش نذری نبود . آشی با جا و بجا بود ،و از این اندیشه لبخند زد .
خوشحالم که خوشحالی .
دور
هستی تند شد . خوشحال که بود مثل فرفره می چرخید . در رویارویی با مشکل ها
هم دورش تند می شد و زندگی این معجون شادی و غم بدجوری می چرخانیدش . آیا
می چرخانیدش تا از پا بیندازدش و آرامش و سکون ابدی فرا برسد . نه . حالا
زود بود . تنها چیزی را که آرزو می کرد ، طمأنینه و آرامش بود .در هر حالتی
که با آن مواجه می شد . خواهان دلیری هم بود . دلیری سرراست بودن و دروغ
نگفتن و ماسک بر چهره نداشتن . در ماجرای مادرش آنقدر دروغ سرهم کرده بود
که حتی حقیقت واقعه از یاد خودش رفته بود . آیا روزگاری
فرا می رسید که دروغ از ساحت زمین برچیده شود و گفتارها همه نیک بشوند با پندارها و کردارها ؟
فخری پرونده ای جلو هستی گذاشت :
خانم نوریان ،امروز حالتان خوبست . مگر نه ؟
هستی خانه ی احمد گنجور را گرفت و در جواب شوهر مادر که پرسید :
دخترم شیری یا روباه ؟
جواب داد شیر شیر .
زنده است حالش خوب است ؟ کجا بوده ؟ حالا کجاست ؟
خانه ی فرخی بوده . حالا خانه ی ماست .
خدایا شکرت . مشتلق خوبی … بعد به سلیم تلفن کرد :
سلام . چطوری ؟
عالی . « چون ترا دارم همه دارم »
از دل من حرف می زنی .
داری چکار می کنی ؟ خوابیده ای یا نشسته ای ؟
نشسته ام . دارم هجویری می خوانم . چرا می پرسی ؟
می خواهم ترا در نظرم مجسم بکنم .خوب پاشو بیا اینجا .
هنوز که به خانم فرخی نگفته ایم . وقتی گفتیم هر روز با همیم .
این لذت با هم بودن …
هستی
نامه ای به وزیر نوشت و تقاضای دو ماه مرخصی کرد که استحقاقش را داشت و به
فخری داد که ماشین بکند . خواشت نگاه پرسش کننده ی فخری را نادیده بگیرد
،فخری سماجت کرد . توضیح داد که رأی خودش را در شورا به استاد مانی می دهد و
فخری بایستی خودش را آماده بکند تا جای او را بگیرد .
من ؟
بیژن درنزده به اتاق هستی آمد . جعبه ای با روکش مخمل روی میز گذاشت و روی مبل وا رفت . چشم هایش را بست و گفت :
ماجرای تپه سیخی تمام شد .
نمی خواهم از تپه سیخی بشنوم .
بیژن آه کشید :
تپه
سیخی وجود دارد . مشرف است بر یک زمین پر از سنگلاخ و پر از بوته های خار و
پر از دستمال های کاغذی که لای خارها گیر کرده . صبح ها شبانها گوسفندها
را می آورند چرا . و آنها خارها و دستمال های کاغذی را نشخوار می کنند .
هستی
زنگ زد و مستخدم که آمد ،دستور داد یک لیوان چای برای آقای بیژن گنجور
معاونت اداره ی بررسی کتاب بیاورد . بیژن چشم گشود و گفت :
من دیگر
معاون اداره ی بررسی نیستم . پدر از گاراژ احضارم کرد . گفت اگر آب دستم
است نخورم و بیایم مژدگانی ترا بیاورم .چرا در قوطی را باز نمی کنی ؟
چای را که خورد از وارفتگی بیرون آمد :
پدر مثل بچه ها بشکن می زند و می رقصد . می گوید ،عزیز من زنده است . خوشگل من زنده است .
همه ی اهل خانه جشن گرفته اند .
هستی در جعبه را باز کرد .یک زمرد چهارگوش در
وسط ،گرداگردش نگین های الماس . ترصیع شده بر قابی از طلا . و از توضیح
بیژن که او هم از توضیح پدر دانسته بود ،دانست که زمرد این قطعه جواهر ،یخ
ندارد که گل روبنده ی زن های قدیم بوده به دو طرف روبنده شان وصل می کرده
اند .پشت سرشان قرار می گرفته . برای هستی یخ داشتن یا نداشتن زمرد مهم
نبود . گل روبنده ی هر زنی بوده ،اهمیتی نداشت .می اندیشید گوهر ناب آدمی
را چطور می شود بدست آورد ؟جوهر حیثیت انسانی و شرافتی را ؟ و خلجان این
گمان که کشور دلال آن را پیش احمد گنجور گرو گذاشته بوده ، و لابد صاحب آن
مرده است و وارثان آن مرحوم نمی دانسته اند که گل روبنده مرحوم مادر یا
مرحومه جده شان کجاست ؟… یا اصلاً نمی دانسته اند که چنین جواهری وجود
داشته ؟ موجب شد که در جعبه را ببندد و بگوید :
من مادر خودم را پیدا کرده ام ،منتی بر آقای گنجور ندارم .
بیژن قوطی را که در جیب می گذاشت ،گفت :
صبح یکشنبه کشور ، پرویز را می آورد پیش مادرت .
آیا
مادرش دیگر برای هیچ کس عشرت یا مامان عشی نبود ؟ خانمی ،خواهر جان ،مادره
… روزگاری که حتی اسماء « تنزل من السماء » ضمن یک توافق همگانی عوض می
شدند …
بیژن که رفت ،هستی شروع کرد به خانه تکانی . کشو قفسه ها را
باز می کرد و آنچه به خودش تعلق داشت در می آورد .عصر که به « خانه » باز
آمد مملکت آسوده دید خانمی و تورانجان در آشپزخانه سبزی پاک می کردند و
خانمی گفت :
نماز هم می خواند .بلند . بلند . بعد از نماز کف دست هایش را رو به آسمان می گیرد و می گوید :ای روزی رسان .
و تورانجان می خندید .
«
دریچه های » گوشی تلفن رابط هستی و سلیم بود و « قرار روز آینده »
شادترشان می کرد .ساعت ده فردا … هرروز نیمساعت پیش از وقت ،هستی ناآرام
می شد و از تلفن دور نمی شد تا زنگش را بزند و دلش را بفشارد . و وقتی
ابلاغ مرخصیش رسید در خانه ،تلفن را به اتاق خواب می آورد و در را می بست و
گوش به زنگ می ماند تا سلیم از حجره تلفن بکند .
صبح یکشنبه ای که کشور
پرویز را آورد ،هنوز ابلاغ مرخصی هستی نیامده بود … عصر که خانه آمد
متوجه شد که چشم های مادر و تک بینی اش قرمز است . مادربزرگ هم آنطور که
خودش تعریف کرد ،گریه اش گرفته بود . مادر و پسر خردسال همدیگر را لیسیده
بودند پرویز دامن مادر را رها نمی کرد .سرش را گذاشته بود روی شکم پیش آمده
خانمی و گفته بود خواهر کوچولو می خواهم . نمی گذارم لیدی چنگش بزند .
نویدی آمده بود بغلش بکند و ببردش . دست و پا زده و نرفته بود . خانمی گفته
بود ،بگذار تا عصر بماند . کشور دلال گفته بود
آقا بدون پرویز خان نمی
تواند یک دقیقه هم زنده بماند . کشور چندین بسته اسکناس از طرف آقا روی
میز گذاشته بود خانمی دست پرویز را گرفته و پرویز هم با او رفته بود اما به
تاخت برگشته به دامن مادربزرگ پناه برده گفته بود :
آبجی توران مگر خانه ی تو نیست ؟ بگذار اینجا بمانم . مگر شیشه ی عمر مامانم نیستم ؟ اگر
بروم می شکنم و دود و دود می شوم و می روم هوا ،آن وقت تو دلت می سوزد . تورانجان گریه کرده و گفته بود :
ای اولاد … بعد گفته بود به داداشت یا آقای نویدی بگو هرروز عصر بعد از مدرسه بیاوردت اینجا باشد ؟
نویدی به پرویز قول داده عصر ببردش باغ وحش ،پرویز پرسیده بود بستنی فندقی هم برایم می خری ؟
مادر
، هستی را پیش چشم پزشک برد و از آنجا پیش عینک ساز . تا قاب عینک را
بپسندد ،هم هستی را جان به سر کرد و هم عینک فروش را آخر سر یک قاب بنفش
باز که دسته های بنفش سیر داشت ، راضیش کرد . و به هستی دستور داد که خوب
در آینه نگاه بکند و گفت این قاب عینک اصلاً شباهتی به یک دختر ترشیده ی
عینکی ندارد ،حتی خوشگلتر هم شده .
طول می کشید تا عینک حاضر بشود : اما
طولی نکشید که اهل محل وجود خانمی را در خیابان ولی آباد غنیمت شمردند
.تالار کنسرت مغازه ی تعمیر موتورسیکلت و دوچرخه ی تیمورخان اولین محلی بود
که مقدم خانمی را خوش آمد گفت . محسن بدو که پاک دلباخته ی خانمی شده بود .
هر نوبرانه ای که خانمی سفارش می داد ،از زیر سنگ هم شده ، روز بعد از
سفارش می آورد در خانه . خوب هنوز چغاله بادام حتی جوانه نزده بود . اما
خیار قلمی ،فلفل دلمه ای … خانمی قسط های باقیمانده ی وانت محسن بدو را
پول جرینگی داد و محسن بدو خلاص از شر اقساط ، در بلندگوی دستیش بلندتر می
دمید و خانه دارها را نوید می داد . تره بار بهتری هم می آورد .
فریده در ایوان خانه شان می پلکید و تازه
وقتی خانمی به محسن بدو اشاره کرد که دختره منتظرت است ،گناه دارد … به
یادش آمد که فریده دیگر از پنیر نمی ترسد .بغل دستش نشاندش و با هم دوری
زدند .
تیمسار وا می داشت مصدرش یک قالیچه به پیشخوان بیاورد تا خانمی و
آبجی توران رویش بنشیند و خودش دیگر پاهایش را روی عسلی نمی گذاشت اما
عصاهای چنگکیش را گاه به گاه نوازش می کرد .برایشان شربت به لیمو هم به
مصدره سفارش می داد ، اما گوش مصدره بدهکار نبود .تیمسار به سر سپهبد پسر
خاله ی جانجانیش قسم می خورد که هروقت پیش ایشان می رود ،توصیه ی شاهین خان
را می کند . نامه های شاهین هم حاکی از آن بود که سفارش شده است ،هر چند
نامه ها بخشنامه ای بود . پر بود
شب زیبا شدن من
« اما مثل این که زیادی تنهاش گذاشتی.»
«چه طور مگه؟ با کسی بود؟»
«
ناراحت نشو عزیزم…. خب، حرف من به خودم ثابت شد که اون تو رو برای سرگرم
شدن خودش می خواسته و اگر هم زنش رو به اون حالت نشونت داده، برای جلب
توجه و دلسوزی تو بوده.»
اشکهای صنم،آرام از گوشهء چشمانش روان شد و راه
گونه هایش را در پیش گرفت. عمه اشرف از سکوت او دریافت که گریه می کند.«
عزیز دلم، گفتم که حالت گرفته می شه،ولی تو گوش نکردی، اصلا بگذریم…»
« نه، عمه جون، خواهش می کنم. ادامه بدین. با کی بود؟»
«
با یه دختر حدودا بیست و چهار پنج ساله و خیلی هم خوشگل، ولی نه از
اونهایی که اهل زندگی هستن. اول خیال کردم خواهرشه، چون پشتش به من بود.
موهای بلند و صاف و قشنگی داشت، ولی یادم اومد که خواهر فراز موهای کوتاه
داره، یعنی یادم اومد که تو مراسم ویولت که دیدمش موهاش کوتاه بود و توی
این مدت امکان نداره اون قدر بلند شده باشه. به هر حال، وقتی بلند شدن که
برن قیافهء دختره رو هم دیدم. راستش نمی خواستم اصلا بهت بگم. ولی با خودم
گفتم که خیالت رو راحت کنم که توی دیار غربت زیاد غصه نخوری و از فکرش بیای
بیرون.»
صنم که بر خود مسلط شده بود، با صدایی محکم گفت:« خیلی ممنون
عمه جون. متشکرم که چشمامو باز کردی. من می خواستم چند روز دیگه که رعنا
فارغ می شه بیام، ولی فعلا، شاید یکی دو ماهی، سفرم رو به تعویق انداختم تا
خودمو بسازم و از فکر فراز به کلی بیرون بیام.»
درد زایمان درست مطابق
پیش بینی دکتر شروع شد. نیمه شب بود که رعنا بر اثر دردهای منقطع زایمان از
خواب پرید و شیرین را که در کنار تخت او خوابیده بود، بیدار کرد. شیرین
بلافاصله با بیمارستان تماس گرفت و در حدود ده دقیقهء بعد آمبولانس زایشگاه
جلو در خانهء آرش متوقف شد و رعنا را به زایشگاه انتقال داد. صنم و آرش
نیز با خودروی آرش به زایشگاه رفتند.
سپیدهء صبح دمیده بود که فرزند
رعنا، پسرکی تقریبا درشت و با پوستی کاملا سفید، به دنیا آمد. آرش از
خوشحالی بالا و پایین می پرید و به همه می خندید و با همه دست می داد. صبح
که رعنا را از اتاق زایمان به بخش منتقل کردند، آرش اتاق را با گلهای
رنگارنگ و زیبا پر کرد و دستبندی را که به همین منظور از مادرش گرفته بود.
به دست رعنا بست. دانه های درشت زمرد نصب شده به دستبند، توجه شیرین و صنم
را جلب کرد و بیشتر از آن شادمانی آرش بود که به همه فهماند او زن و فرزند
نورسیده اش را چه قدر دوست دارد.
پس از انتقال رعنا به خانه، مهرداد
تلفنی به رعنا و شیرین و آرش تبریک گفت و دادن هدیه را به آمدن خودش به
انگلیس در ماه بعد موکول کرد. صنم، با وجود شنیدن آن خب بد، خبری که همهء
کاخهای آرزویش را از پایه ویران کرد، چهره ای شاد و گشاده داشت که شاید
دلیل آن افسرده نکردن جمع بود.
نوزاد را آریو نام گذاشتند و این نامی
بود که به خواست آرش انتخاب شد و کسی هم با آن مخالفت نکرد. در یکی از
روزهایی که شیرین برای خرید بیرون رفته بود، صنم از سهیلا خواست برای دیدن
رعنا و نوزادش به خانهء آرش بیاید. سهیلا، پس از دیدن آریو، به اندازه ای
خوشحال شد که بی اختیار اشک ریخت و آرزو کرد هر چه زودتر فرزند صنم را نیز
ببیند. هدیهء سهیلا برای رعنا، گردنبندی الماس نشان با دو گوشواره بود که
رعنا بابت آنها خیلی تشکر کرد.
در سراسر مدت پرواز بیش از پنج ساعنهء
لندن به تهران، صنم بی وقفه برای سهیلا حرف می زد. صنم که در عرض یک ماه
گذشته برای فراموش کردن فراز تلاش بسیار کرده و تا حدی نیز موفق شده بود،
از برنامه ای که برای سهیلا آماده کرد، هر چند خودش نمی دانست طوبا به چه
دلیل فرشته را به کلانتری سپرده و رفته بود و تصمیم داشت در اولین فرصت از
این موضوع آگاه شود.
چون صنم موضوع آمدن خود را به فرشته اطلاع داده
بود، وقتی درسالن فرودگاه مهراباد با فرشته، طوبا و عمه اشرف رو به رو شد،
تعجب نکرد. عمه اشرف و فرشته و نیز طوبا هر یک دسته گلی زیبا در دست داشتند
و همگی با در آغوش کشیدن و بوسیدن سهیلا به او خوشامد گفتند.
عمه اشرف
لحظاتی چند به صورت سهیلا خیره شد، سپس گفت: عزیزم گذر زمان با همهء بی
رحمی نتونسته روی چهرهء قشنگت اثر بگذاره . تو هنوز هم زیبایی.
این حرف
عمه اشرف چنان اثری بر سهیلا گذاشت که نتوانست جلو هق هق گریه خود را
بگیرد. او در میان نگاههای حاکی از شگفتی دیگر حاضران درسالن، برشانهء عمه
اشرف سر گذاشت و با اشکی زلال عقده های چندین سالهء خود را از دل بیرون
ریخت.
آن شب در خانهء عمه اشرف سوته دلا ن گرد هم آمدند. فرشته که از
سیمین اجازه گرفته بود شب را نزد صنم بماند، بیش از همه خوشحال بود. صنم،
پس از زنگ زدن به سیمین، از او تشکر کرد و گفت که حتما به دیدارش خواهد
رفت. سهیلا از طوبا خیلی خوشش آمده بود، به ویژه از لهجهء آذری او و وقتی
حرف می زد، با شوق به چهره اش چشم می دوخت. صنم طبق قولی که به خود داده
بود، از طوبا خواست موضوع به کلانتری تحویل دادن فرشته را تعریف کند. او که
حرف زدن به فارسی برایش دشوار بود، به هر حال گفت: ما توی یکی از دهات
زنجان زندگی می کردیم. من پونزده ساله بودم که با احد ازدواج کردم. احد پسر
عموی من بود. چون توی ده کار وزمین نداشتیم، مجبور شدیم بیاییم تهران. از
اول توی همین خونه که مال یکی از همولایتیهای ما بود زندگی می کردیم. یک
سال از آمدن ما به تهران می گذشت که من حامله شدم و زاییدم. اسم دخترمون رو
که الان فرشته س، جیران گذاشته بودیم. شوهرم مدتی بود که خیلی عوض شده بود
و با من خیلی دعوا می کرد و کتکم می زد. اون همیشه می گفت این بچه مال من
نیست ولی خدا شاهده که من به هیچ مردی غیر از شوهرم حتی نگاه نمی کردم.
تربیت ما این جوری بود که حرف زدن با مرد نامحرم رو بد می دونستیم.
یک
روز شوهرم به من گفت بیا بچه مون رو بفروشیم، چون پول خوبی براش می دن. من
با گریه و زاری نذاشتم این کار رو بکنه. می دونین، بعدها فهمیدم که شوهرم
معتاد بوده و پول فروش بچه رو برای زهرماری خودش می خواسته. من مثل گربه ها
مواظب جیران بودم. جیران سه ماهه بود و خیلی هم خوشگل بود… مثل الان.
الهی قربونش برم… احد یه روز آمد خونه و تا حواس من پرت شد، جیران رو
برداشت و از خونه رفت بیرون. من متوجه شدم و دویدم دنبالش… نزدیکیهای
کلانتری بود که بهش رسیدم و هرطور بود جیران رو از دستش در آوردم. احد
دنبالم کرد و چون می دونستم از کلانتری می ترسه، دویدم طرف کلانتری. سربازی
که نگهبان دم در بود، آذری بود، چون وقتی گفتم کمکم کن شوهرم می خواد بچه م
رو بگیره، به زبون آذری گفت بچه رو بده به من. من بچه رو دادم و وقتی دیدم
استوار داره می آد، فرار کردم. موقع فرار زمین خوردم، چادرم از سرم افتاد و
استوار صورت منو دید که گمان می کنم خواست خدا بود.
شوهرم دیگه به خونه
برنگشت و صاحب خونه خیال می کرد اون بچهء منو برداشته و فرار کرده. من هم
گفتم بچه رو پدرش برده. مشتی علی، همون صاحب خونه، مثل دخترش با من رفتار
کرد و نگذاشت از اون خونه برم. من که منتظر برگشتن شوهرم بودم، می رفتم
خونه های مردم کارگری می کردم و زندگی خودمو می گذروندم. چند بار هم چند
نفر می خواستن شوهر من بشن، ولی گفتم من هنوز شوهر دارم و احد یه روزی برمی
گرده. هنوز هم منتظرم که برگرده. وقتی جیران جان، یعنی فرشته جان رو توی
خونه م دیدم، از شرمندگی فرار کردم. می دونستم دخترم از این که من دادمش به
کلانتری خیلی ناراحته… البته من یک هفته بعد برگشتم به کلانتری، همون
سرباز همولایتی به من گفت بچهء تورو داده ن به پرورشگاه. من هم که دیدم نمی
تونم ازش نگهداری کنم، با خودم گفتم بهتره همون جا باشه.
« بعد از دو
ماه اون پرورشگاه رو پیدا کردم. رفتم پیش خانومی که رئیس اون جا بود. گفت
فرشته رو دادن به یک خانوادهء خوب و پولدار. من دیدم دخترم، جیرانم، پیش
اون خانوم وآقا خوشبخت می شه، ولی اگه پیش خودم باشه، آدم بدبختی می شه مثل
خودم …. خدا رو شکر میکنم که هم فرشته رو پیدا کردم…هم عمه خانم رو.
عمه خانم فرشته هستن. من روزی صد بار خدارو شکر می کنم…. اگه اون
پرورشگاه نبود، جیران من از بین می رفت. خدایا شکرت ….. خدایا شکرت.»
سهیلا
که با همهء حواس خود به سخنان طوبا گوش می داد، آرام آرام اشک می ریخت.
فرشته نیز که بر روی مبل روبه روی طوبا نشسته بود، اشک می ریخت و زیر لب
زمزمه می کرد:
«من بچهء جوادیه ام
این جا هوا همیشه گرفته ست
این جا همیشه ابر است
باران اشک/باران غم/ باران فقر/ باران کوفت / باران زهرمار
این جا هوا همیشه بارانی ست
وقتی که باران می بارد
یعنی همیشه،
باید دعا کنیم
و از خدا بخواهیم
نیرو دهد به بام کاهگلی مان
در این محله اکثر مردم/ محصول ناله های قطارند
زیرا که هر نصف شب/ چندین بار/ هر مادر و پدری از خواب می پرد!
سهیلا
که ضمن نگاه کردن به طوبا، به گفته های فرشته نیز گوش می کرد، از او خواست
که این شعر را دوباره بخواند و فرشته، این بار با صدایی بلندتر، شعر را
خواند. اشک تاثر چشم همهء حاضران را پر کرده و بر گونه ها روان شده بود.
سهیلا
نگاهی به صنم انداخت که او همهء مکنونات ضمیرش را از آن نگاه خواند. سهیلا
تصمیم خود را گرفته و صنم از همان نگاه بر آن واقف شده بود. شب، هنگام
خواب، عمه اشرف اتاقی را که چهار تخت در آن بود، در اختیار صنم و سهیلا
گذاشت. مادر و دختر تا پاس از شب، دست در گردن یکدیگر، به گفت و گو مشغول
شدند و سهیلا از آمدن خود به ایران ابراز رضایت کرد.« اصلا تصورش رو هم نمی
کردم که با این همه محبت روبه رو شوم. عمه اشرف مثل قدیما مهربونه. طوبا
بدجوری تو دلم جا گرفته. از فرشته هم خیلی خوشم اومده. صنم، تو فهمیدی چی
تو ذهنم می گذره، مگه نه؟»
«بله مادر. پرورشگاه.»
« درسته. من می
خوام یه پرورشگاه بسازم. هزینه ش هر چی بشه برام مهم نیست. به لطف عادل و
به یاد اون یه پرورشگاه می سازم. تو می دونی باید چه جوری شروع کنم؟»
«شروع
همچین راهی کاملا مشخصه. ما می تونیم بریم یه پرورشگاه خیریه. از مسولان
اون جا بپرسیم که برای شروع کار چه چیزهایی لازمه… آهان، راستی یادم
اومد. فرشته یه دوستی داره به اسم آذر که البته همشاگردی خود من هم بوده.
آذر برادری داره به اسم خسرو که پسر خیلی دست و پاداریه و اون طور که آذر
می گفت، تو هر اداره ای آشنا داره. هروقت خواستین، با خسرو تماس می گیرم.»
«فعلا
می خوام یه خونه تهیه کنم. یه کمی هم برم بگردم. به بندرعباس یه سر بزنم و
زادگاهم رو ببینم. بعد می ریم سراغ دایر کردن پرورشگاه. باشه؟»
«قبوله مامان.»
«صنم جون، نگفتی با فراز می خوای چه کار کنی؟»
«مادر
خواهشی از شما دارم اینه که دیگه اسمی از فراز نیارین. فراز مرد. می خوام
زندگی جدیدی رو همراه تو شروع کنم.به نظر شما عیبی داره؟»
« نه که نداره
عزیزم… من از خدا می خوام که با تو باشم….اصلا، قول و قرار ما همین
بود که با هم باشیم. ولی تو جوونی، تو اول زندگیته، باید طعم عشق رو بچشی،
باید عاشق بشی، زندگی بدون عشق، یعنی توی قفس بودن و با اب و دونه ای
سزکردن، بدون هیچ لذتی از زنده بودن.ببین صنم، با من رو راست باش، تو هنوزم
ته دلت فراز رو دوست داری. نگو نه، چون باورم نمی شه. من خودم طعم عشق رو
چشیده م، بنابر این دلی رو که در عشق کسی می تپه، خوب می شناسم…دل تو
هنوز هم با هر تپش می گه فراز…»
«مامان من فراز رو زمانی دوست داشتم،
وقتی می دیدمش، به هر کاری دست می زدم که به من توجه کنه، ولی وقتی اون کس
دیگه ای رو به من ترجیح داده، چه کار کنم؟ برم به پاش بیفتم و بگم تو رو
خدا بیا به من رحم کن و دوستم داشته باش! مادر این جا با همه جاهای دنیا
فرق می کنه، این جا اگه به کسی، به خصوص زنی به مردی، بگه دوستت دارم، مرد
هزارتا فکر وخیال می کنه… می گه ببین چه ایرادی داره که می خواد خودشو به
خیک من ببنده. می گه از همه جا رونده و مونده ای. اگه به مردی بگی دوستت
دارم، تا حرف پیش بیاد، می کوبه تو سرت که آره، تو بودی که دنبالم افتادی،
تو برام موس موس می کردی، وگرنه من هزار هزار کشته مرده داشتم، برای همین
باید مرد به دنبال زن بیفته. البته، می دونم اگه عشق واقعی وجود داشته
باشه، من و تویی در کار نیست. اما اگه باشه. اگه فراز، اون طور که من تصور
می کردم، به من علاقه داشت، توی این مدت نزدیک به یک سال، این موضوع رو یک
جوری نشون می داد. ولی اون برعکس نشون داد. فراز رفتن من رو بد تعبیر کرد و
رفت دنبال کس دیگه… پس بذار بره. مامان، مامان طعم عشق چشیدهء من، اگر
فراز سر سوزنی عشق نثار من می کرد، خروار خروار عشق به پاش می ریختم… ولی
اون…»
وکیل سهیلا مقدار پول درخواستی او را برایش
حواله کرد . سهیلا ، پس از خریدن خانه ای ویلایی در شمالی ترین نقطه ی
تهران و خریدن خودرویی ، همراه صنم به سفر شمال رفت . پس از آن با هم و با
هواپیما عازم بندر عباس شدند و او دو روزی در زادگاه خود بود و صنم را به
دیدن محله ی قدیمی خود برد ؛ محله ای که هنوز هم آثار فقر بر چهره اش دیده
می شد . پس از دیدن آن جا بود که سهیلا زیر لب گفت :
_ برای ساختن این خراب آباد سالها و خروارها پول لازمه .
و صنم نیز افزود :
_ یک کمی هم همت و گذشت .
دیدار
از چند شهر جنوب ، سهیلا را در تصمیم خود راسخ تر کرد و پس از بازگشت به
تهران ، روزی از صنم خواست کار تاسیس پرورگاه را شروع کند . صنم ابتدا با
آذر تماس گرفت و قصد خود و سهیلا را با او در میان گذاشت و گفت خواهان کمک
از خسرو هستند .
دیدار خسرو و سهیلا در محیطی دوستانه انجام گرفت .
سهیلا که نحوه ی برخورد و ظاهر خسرو نظرش را جلب کرده بود ، دریافت با فردی
با جربزه طرف است که اهل عمل و انسانی دلسوز است . خسرو به سهیلا گفت که
برای شروع کار ابتدا باید محلی را تهیه کنند . خانه ای بزرگ و دارای
اتاقهای متعدد و حیاتی باغ مانند .
فرا رسیدن زمستان کار را کمی دشوار
کرده بود . خسرو به همراه صنم و سهیلا جستجو برای یافتن خانه ی مورد نظر را
آغاز کزدند . مراجعه به آژانس های املاک ، آگهیهای روزنامه و رفتن به محل
های واجد شرایط شده بود جزء کارهای روزانه شان . خسرو که از محل کار خود
مرخصی گرفته بود ، از صبح تا اواخر بعد از ظهر به سهیلا و صنم کمک می کرد و
گاه تا چند ساعت پس از تاریکی هوا به کارش ادامه می داد .
سرانجام باغی با دوساختمان قدیمی ساز در آن پیدا شد که در منطقه ی نیاوران قرار داشت .
سهیلا
محوطه ی باغ مانند را پسندید ، ولی ساختمان به نظرش بسیار قدیمی و کهنه
بودند . از این رو تصمیم گرفت ساختمانها را از نو بسازند . او برای این کار
با شرکتی که کارهای ساختمانی انجام می داد ، وارد مذاکره شد و قراردادی
بست . عوامل شرکت کار خودرا آغاز کردند و با وجودی سردی هوا ، کار به خوبی
پیش می رفت. سهیلا تصمیم داشت ، در صورت مساعد بودن هوا ، برای روزهای عید
پذیرایی کودکان بی سرپرستی شود که از پرورشگاه دیگر معرفی می شدند .
موضوع
جالب توجه آن بود که مدیر شرکت ساختمانی در مذاکرات اولیه تاکید می کرد که
ساختمان آن دو عمارت دست کم شش ماه وقت می گیرد که از نظر سهیلا زیاد بود و
او اصرار داشت که تا عید کار تمام و ساختمانها تحویل داده شود . چیزی
نمانده بود که مذاکره بی نتیجه بمتند که در یکی از نشستها مدیر شرکت اعلام
کرد با به کارگیری افراد و امکانات بیشتر ، کار را در موعد مقرر به پایان
خواهد رساند و و در برابر سوال سهیلا که دلیل این تغییر عقیده چیست ، گفت
مهندس شرکت قول داده است که این طرح را با نظارت شخصی در موعد مقرر به
پایان رساند .
اوایل دی ماه بود که کار آغاز شد. صنم که در ضمن جستجو
برای یافتن محل مناسب ، تجربیاتی کسب کرده بود ، روزها به اتفاق خسرو به
محل ساختمان سازی می رفت و چند ساعتی بر کار نظارت می کرد . کار با سرعتی
باور نکردنی پیش می رفت به طوری که سبب حیرت سهیلا و صنم شد . صنم روزی از
سرکارگر ساختمان پرسید :
ـ مهندس ساختمان این جا کیه ؟
سرکارگر که سعی می کرد خود را خبره نشان دهد ، گفت :
_
خیلی از کارهای ساختمون به عهده ی بنده است ، البته آقای مهندس هم نظارت
دارند . ایشون اینجا نیستند ، ولی هروقت اومدن می گم بیان خدمتون .
روز
بعد صنم ، طبق معمول در گوشه ای از حیات ایستاده بود و به کار کارگران
نظارت می کرد . خسرو در میان کارگران مشغول حرف زدن بود . صنم غرق در افکار
خود بود که صدایی از پشت سرش آمد .
_ از کارها راضی هستین ؟
صنم ،
پیش از آ«که برگردد ، برجا میخکوب شد . آیا درست شنیده بود ؟ صدای آشنا .
همان صدا بود ؟ او مردد ، اما خیلی سریع برگشت . نه ، امکان نداشت . خودش
بود .
_ شما اینجا چه کار دارین آقای افراشته ؟
_ شما اینجا چه کار دارین خانم ارفع ؟
_ این ساختمون با نظارت من ساخته میشه .
_ ولی کسی تا حالا بنای زن ندیده . این ساختمون با نظارت یه نفر ساخته میشه ، اون هم منم .
_ پس مهندس ناظر این ساختمون شمایین ؟
_ بله مگه اشکالی داره ؟ مدرک تحصیلی رشته ی ساختمانم رو هم از فرانسه گرفتم .
_ که البته طرح های تحقیقاتی اونو کس دیگه ای انجام داد !
اوه ، چه خوب یادتونه ! … عجیبه شما خود منو از یاد بردین ، ولی همکلاس منو که در تحقیقات کمکم می کرد یادتونه !
_ من نبودم که شما رو از یاد بردم . شما این کارو کردین .
_ واقعا” که ! کی گذاشت و رفت ؟ اون هم در موقعیتی که بهش از همیشه بیشتر نیاز یود .
_
شما به من نیازی نداشتین آقای افراشته … شما توی عالم خودتون بودین و
هیچ کس رو به اون راه نمی دادین . بعدش هم کسان دیگه ای رو واردش کردین …
حالا خواهش می کنم برین و مزاحم من نشین .
صنم پس از گفتن این حرف ، از فراز رو برگرداند و چند قدمی دور شد . اما فراز به دنبالش رفت و گفت :
_ صنم ، من همه ی این نمایشهای مسخره رو ترتیب دادم تا تو رو ببینم . من می دونستم که تو اومدی ایران ، اون هم با مادرت …
_ از کجا می دونستی ؟
_
مهم نیست از کجا فهمیدم ، مهم اینه که وقتی فهمیدم به قدری خوشحال شدم که
گمان می کنم روح ویولت از من رنجید ، چون همون شب خوابشو دیدم که با من قهر
بود و حرف نمی زد . من با روح ویولت حرف می زنم ، اون منو راهنمایی می کنه
…
_ پس همون روح به تو گفت بری سراغ اون دختر خانم مو بلند و خوشگل ؟
فراز ، به شنیدن این حرف ، با صدای بلند خندید و پس از چند ثانیه گفت :
_ فهمیدم موضوع از کجا آب می خوره … حتما عمه اشرف این رو به شما گفته . درسته ؟
_ بله درسته .
_
گوش کن صنم ، ما باید بیشتر از اینها با هم حرف بزنیم … خیلی چیزها هست
که باید روشن بشه . الن یک ساله که از هم دوریم و توی این یک سال خیلی
اتفاقها افتاده که تو ازش خبر نداری …
صنم که هنوز قانع نشده بود و حرف های فراز را دروغ می پنداشت ، چند قدم دیگر به جلو رفت و گفت :
_ من نمی خوام چیزی بشنوم . خواهش می کنم مزاحم من نشو . برای من دیگه فراز وجود نداره . فراز مرد .
فراز باز هم به سوی او رفت ، اما وقتی خواست دهن باز کند و حرفی بزند ، دستی از پشت سر یقه ی کتش را گرفت و کشید :
_ صنم خانم مزاحمتون شده ؟
خسرو
که از دور شاهد گفت و گوی قهر آلود صنم و فراز بود با این تصور که فراز
مزاحم صنم شده است ، خود را به فراز رسانده و از پشت یقه ی کتش را گرفته
بود . گرچه خسرو قدی کوتاه تر از فراز داشت ، با دستان قوی خود کت فراز را
آنقدر محکم گرفته بود که او نمی توانست تکان بخورد . پیش از آنکه فراز
حرکتی کند ، خسرو با دست دیگرش ، یکی از دست های فراز را گرفت و محکم
پیچاند و به پشتش برد و همان جا نگه داشت .
فراز که امکان حرکت نداشت و در ضمون از این حرکت مردی که نمی شناخت خشمگین شده بود ، به صنم گفت :
_ به این بادی گاردت بگو ولم کنه وگرنه می گم کارگرها حالشو جا بیارن !
صنم برای اینکه به غائله ختم دهد ، خطاب به خسرو گفت :
_ خسرو خان ولشون کنین . ایشون مهندس ناظری هستن که ساختمون رو می سازه .
خسرو یقه ی کت و دست فراز را رها کرد و گفت :
_ ببخشین آقای مهندس ولی صورت ظاهر قضیه طوری بود که آدم شک می کرد که نکنه شما مزاحم خانم شده باشین .
فراز که هنوز از کار خسرو خشمگین بود ، رو به صنم گفت : معلوم میشه شما هم بی کار نبودین و برای خودتون یکی رو دست و پا کردین .
صنم که بدش نمی آمد فراز را امتحان کند ، گفت :
_ این به اون در . تو رفتی پی کار خودت ، خب معلومه که منم باید به فکر خودم باشم .
سپس خطاب به خسرو گفت :
_ خسروخان بریم .
پیش
از آنکه صنم چند قدمی دور شود ، فراز با گامهایی بلند و پرشتاب رو به روی
صنم قرار گرفت و در حالی که دستش را به نشانه ی بی حرکت ماندن رو به سوی
خسرو بالا برده بود ، از صنم پرسید :
_ این آقا کیه ؟
صنم نگاهی از سر بی اعتنایی به او انداخت و گفت :
_ خب معلومه ، نامزدم .
_ تو دروغ می گی !!
_ چه دلیلی داره دروغ بگم ؟ اصلا” به تو ربطی نداره که این آقا کیه و من چه کار می کنم .
فراز که دیگر نمی توانست بر خود مسلط باشد ، با صدایی که به فریاد بیشتر شبیه بود ، گفت :
_
به من مربوطه … خیلی هم مربوطه صنم خانم … من همه ی موقعبت هام رو به
خاطر تو از دست دادم ، فقط به خاطر تو . پس تو هم حق نداری با من اینجوری
رفتار کنی … فهمیدی !!!
صنم که دید کارگران دست از کار کشیده و به
آنان نگاه می کنند ، بی آنکه حرفی بزند به راه افتاد و از باغ بیرون رفت .
خسرو نیز به دنبال او از باغ خارج شد .
_ صنم خانم یشه بگین موضوع چیه ؟چیزی نیست .
_ خب ، چرا به این آقای مهندس گفتین من نامزدم شماهستم ؟
_ ماجراش زیاده ، فقط از شما خواهش می کنم بهش حرفی نزنین و خدایی نکرده درگیر نشین .
_ نه صنم خانم ، من اصلا اهل دعوا نیستم . من اگر هم دیدین پشت یقه اش رو گرفتم ، برای این بود که یک کمی غیرتی شده بود .
_
من می رم خونه . شما اینجا باشین که کارها خوب پیش بره . من باید برم شرکت
ساختمانی ببینم چه میشه کرد . باید شرکت پیمانکار رو عوض کنیم .
_ ولی صنم خانم اینکارامکان نداره . وقتی با شرکتی قرارداد بستی برای لغوش باید خیلی خسارت پرداخت .
_ مهم نیست خسارتش رو می دم . یعنی مامان می ده . راستی خسرو خان ، این شرکت ساختمانی رو کی پیدا کرد و قرار داد بست .
_
من پیدا کردم … یعنی ، در واقع اونها منو پیدا کردن … راستش به یکی از
شرکتهای ساختمانی مراجعه کردم ، به من گفتن این طرح رو در این مدت نمیشه
انجام داد ، بعد نشونی این شرکت رو دادند . من باز هم رفتم سراغ یه شرکت
دیگه ، اونها هم نشونی همین جا رو دادن . چهار تا شرکت دیگه ، اونها هم
همین حرف رو زدن . پیش خودم گفتم نکنه اینها با هم دست به یکی کردن ، رفتم
یه شرکت دیگه که در حوزه ی کار بقیه نبود . اون شرکت های دیگه همه توی
منطقه ی شمرون بودن ، ولی این یکی مرکز شهر بود . عجیبه که اون شرکت هم گفت
به این شرکت مراجعه کنم . اون جا که رفتم ، رئیسش قبول کرد . البته ، من
این آقا رو اونجا ندیدم . یادمه حرفی هم از مهندس ناظر در میون نبود .
صنم که تصور می کرد رازی در کار است ، شانه بالا انداخت و گفت :
_ راستش به نظرم یه جور تبانی می آد … شاید کار کار فراز باشه .
_ فراز کیه ؟
_ همین آقا … همین که یه زمانی …
صنم
حرفش را نیمه کاره رها کرد و به خودروی سهیلا که راننده ای پشت فرمان آن
نشسته بود ، سوار شد و خودرو به راه افتاد . صنم ابتدا نشانی شرکت را به
راننده داد ، ولی وقتی به شرکت نزدیک شدند ، از تصمیم خود منصرف شد و از
راننده خواست به خانه ی سهیلا برود .
سهیلا که چهره ی درهم صنم را دید ،
دریافت موضوعی جدی او را ناراحت کرده است . او وقتی موضوع را از صنم پرسید
، با سکوت وی روبه رو شد . اصرا سهیلا باعث شد صنم لب به سخن بگشاید .
_ مامان ، می دونی مهندس ناظر ساختمونی داریم می سازیم کیه ؟
_ نه ، من که اینجا با کسی آشنایی ندارم .
_ حدس هم نمی تونین بزنین ؟
_ نه .
_ فرازه .
_
فراز ! راست می گی ؟ چطور ممکنه . درسته اون مهندس ساختمان بود . ولی چطور
شد از این شرکت سردرآورده ، اون هم مهندس ناظر ساختمون ما ؟
_ برای من هم همین سوال مطرحه . یه کلکی تو کار این فراز هست .
_ عزیزم تو که گفتی اون زن گرفته و تو رو فراموش کرده . یادمه تو هم همه ی تلاشت این بود که اونو فراموش کنی .
_
ببینم مامان ، اگه ازت بخوام قراردادی که با این شرکت داری لغو کنی ، این
کارو انجام می دی ؟ البته ممکنه مجبور بشی خسارت بپردازی ؟
_ عزیزم من
برای تو هرکاری که بخوای انجام میدم ، ولی … به نظرت این کار درسته ؟
اصلا” موضوع رو برام بگو ببینم شاید داری اشتباه می کنی .
صنم گفت :
_ نمی دونم مامان ، نمی دونم …. گیج شده ام .
وسپس ماجرا را آن گونه که رخ داده بود ، شرح داد .
سهیلا
دقایقی به فکر فرو رفت . سپس دست صنم را گرفت ، او را بر روی مبلی نشاند و
خودش در کنارش نشست و همچنان که موهای او را نوازش می کرد ، گفت :
_ عزیزم حس ششم من می گه که فراز حرف دلش رو به تو زده . فرا زاومده پیش تو . فراز دوستت داره .
_ چی می گی مامان ، عمه اشرف اونو با زنش دیده بوده .
_
تو مطمئنی اون زنش بوده ؟ به نظر من ، تو باید به فراز فرصت یه فرصت دیگه
بدی … بذار اون حرفش رو بزنه . عجولانه قضاوت نکن . تصمیم گیری عجولانه
با تو کاری رو می کنه که با من می کنه …
_ نه مامان دلم اصلا” راضی
نمیشه . نمی تونم توی صورتش نگاه کنم . مثل اینکه واقعا” ازش بدم اومده
…. خواهش می کنم قراردادتون رو با اون شرکت لغو کنین .
سهیلا به ساعتش نگاه کرد ، به نیمروز چیزی نمانده بود . او به شرکت ساختمانی زنگ زد و با مدیر آن برای سه بعد از ظهر قرار گذاشت .
صنم
به خانه ی مهرداد تلفن زد و چون خبر دار شد که شیرین روز قبل به ایران
آمده است ، پس از خداحافظی از سهیلا ، به خانه ی مهرداد رفت . او قصد داشت
با عمه اشرف نیز دیدار و با وی مشورت کند .
شیرین تعداد زیادی عکس که در
حالات مختلف از آریو گرفته شده بود ، در دو آلبوم آورده بود که صنم ساعتی
را به دیدن آنها سرگرم شد . اما از آنجا که ذهنش به شدتع مشغول بود ، تصمیم
گرفت به خانه ی عمه اشرف برود و شب را در آنجا بماند .
پس از آنکه صنم همه ی ماجرا را برای عمه اشرف نیز بازگو کرد ، او لبخندی زد ، گونه های صنم را بوسید و گفت :
_ روزی که باید برسه ، رسید .
_ یعنی چی عمه خانم ، کدوم روز ؟
_ روزی که ن باید از تو عذر خواهی کنم .
_ عذر خواهی ؟ بابت چی ؟
بابت
خبری که نسنجیدهخ به تو دادم . درسته که من فراز رو با خانمی توی رستوران
دیدم ، ولی اصلا” نمی دونستم اون خانم کیه . خب ، حالا معلوم شد که من
اشتباه کردم . فراز اگه کسی رو دوست داشت ، یعنی اگه به سراغ کسی رفته بود
پیش تو برنمی گشت .
_ عمه جون از کجا می دونین فراز راست می گه ؟ مامان سهیلا هم همین حرف رو زد .
_
سهیلا عشق رو با همه ی وجودش لمس کرده ، برای همین اشتباه نمی کنه . من هم
همین طور . من مردها رو بهتر از تو می شناسم . تو باید به فراز یه فرصت
دیگه بدی …
_ ولی من حتم دارم فراز به من علاقه نداره … به گمانم اون می خواد انتقام بگیره .
_ انتقام ؟ انتقام چی ؟ انتقام از چی ؟ اصلا” برای چی ؟
_
عمه جون ، فراز به خاطر عشقی که در اون ناکام موند ، می خواد انتقام بگیره
. برای اینکار هم هرچند یک بار به سراغ یه دختر می ره ، اونو به خودش
دلبسته می کنه ، بعد می ره سراغ یه دختر دیگه .
_ که چی بشه ؟ ببینم دختر تو از این کتابای پلیسی و جنایی زیاد می خونی ؟
_ نه عمه جون ، اطمینان دارم … اون خانمی که شما دیدین ، یکی از طعمه های فراز بوده .
_
از این افکار بچه گانه و بی معنی دست بردار . ببین ، قرار بود تو یه مدتی
فراز رو تنها بذاری ، ولی تو یه سال با اون هیچ کاری نداشتی ، خب طبیعیه که
خیال کنه تو فراموشش کردی . تو باید زودتر از اینها ازش سراغ می گرفتی …
حالا هم دیر نشده ، این بار که اومد سراغت ، باهاش حرف بزن . اگه تو رو
قانع کرد ، به عشقش شک نکن وگرنه پشیمون می شی . خیلی وقت ها با حرف زدن می
شه خیلی از مسائل رو حل کرد و جلوی خیلی از اتفاقهای بد رو گرفت … پس
یادت باشه یه فرصت دیگه به فراز بدی .
صنم آن شب خیلی فکر کرد . باز هم
دلش رضایت نمی داد ، گویی خیلی رنجیده بود . او توقع داشت فراز در طی سال
گذشته با وی تماش س می گرفت و تقاضا می کرد به ایران برگردد . او اندیشید
اصلا” چرا خودش نیامد انگلیس ؟ اون که حالش خ9وب شده بود ، چرا رفت سراغ
دختر های دیگه ؟ پس حالا باید مجازات بشه .
روز بعد صنم وقتی به خانه ی
سهیلا رفت تا با او در مورد مذاکراتش با مدیر شرکت ساختمانی گفت وگو کند ،
اصلا” تصور نمی کرد چنان حرف های از سهیلا بشنود .
_ دیروز که رفتم پیش
مدیر شرکت ، فراز رو هم دیدم . اولا” باید یگم سلیقه ت خوبه ، پسره خوش
تیپه ، هرچند سرو وضعش مرتب نبود و حرف های تو حال خوشی براش نگذاشته بود .
مدیر شرکت گفت ، همه ی تصمیم گیری های شرکت با آقای افراشته س . اگه ایشون
قبول کنن ، ما قرار داد رو لغو می کنیم ، وگرنه باید خسارت زیادی بپردازین
. فراز گفت با لغو قرارداد هیچ مخالفتی نداره ، ولی به شرطی که من اون باغ
رو به ایشون بفروشم . وقتی علتش رو پرسیدم ، گفت من می خوام دلیلش رو فقط
برای صنم بگم . خب ، نظر تو چیه ؟
_ باغ رو خودش بخره ؟ نگفت برای چی ؟
_
به من نگفت ، ولی شاید به تو بگه . صنم جون ، ازت خواهش می کنم فکر هاتو
هرچه زودتر بکنی و جواب بدی ، چون اگه کار متوقف بشه ، برای موعد مقرر نمی
رسه … تو دلت نمی خواد روز اول عید دل بچه هایی رو که اونقدر دوستشون
داری شاد کنی ؟
_ مامان تو خودت می دونی که دل بشکنه ، دیگه شکسته … فراز دل منو شکسته ، نمی تونم خودمو راضی کنم که ….
_
ببین دخترم ، من می دونم تو چه حالی داری ، ولی به راهی فکر کن که خودت
پیش پای من گذاشتی . تو منو به کار خیلی قشنگی تشویق کردی ، حالا داری در
راه انجام گرفتنش مانع ایجاد می کنی ؟ به حرف فراز گوش کن ، شاید نظرت عوض
شد . من در حرفهاش صداقت دیدم . به نظر من اون عاشق توست . این رو خودش به
من گفت . من صداقت رو توی چشماش دیدم . اون با نگاهش التماس می کرد . کار
سختی رو انجام داد . پس تو هم باز به دلت حرف بزن ببین چی می گه .
صنم
روز بعد به محل ساختمان سازی رفت . با آن که برف های ریز از آسمان می بارید
، کارگران مشغول کار بودند . فراز که کاپشن مشکی به تن داشت و کلاه آن را
بالا کشیده و روی سرش گذاشته بود ، به کارگران دستورهایی می داد . صنک خیلی
آهسته از در باغ وارد شده و در گوشه ای ، در پناه درختی ایستاده بود .
چنگال تردید گلویش را می فشرد . می خواست پیش برود اما پاهایش توان نداشت .
آنچه نظرش را جلب کرد تعداد زیاد کارگران بود . یقین پیدا کرد تعدادشان
دوبرابر شده است . پس فراز تصمیم داشت هر چه زودتر آن ساختمان را بسازد .
هنگامی
که در بزرگ باغ را باز کردند تا کامیون حامل مصالح وارد شود ، صنم به
ناگزیر از درختی که در پناه آن ایستاده بود ، دور شد و این کار او را در
دیدرس فراز قرار داد . فراز که باورش نمی شد درست دیده باشد از طبقه ی اول
اسکلت فلزی با سرعت پایین آمد و چیزی نمانده بود سقوط کند . پیش از این که
صنم از باغ بیرون رود ، فراز او را صدا زد .
_ حالا که اومدی ، پس بذار حرفهامو بهت بزنم .
صنم از رفتن باز ایستاد . فراز جلو آمد و وقتی با صنم روبه رو شد ، گفت :
_ سلام … متشکرم که اومدی .
_ ولی من برای دیدن کارهای ساختمون سازی اومدم .
_ برای هر چیزی که اومدی ، ازت ممنونم .
_ ولی این کار به شما ربطی نداره که تشکر می کنین .
_ چرا اتفاقا” داره . من دارم اینجا یه ساختمون برای پرورشگاه می سازم . به اسم پرورشگاه صنم .
_ ولی اینجا رو که شما نخریدین . مادر من خریده .
_ درسته ، ولی دیروز به ایشون گفتم که حاضرم پولشون رو ، حتی بیشتر بپردازم و اینجا رو خودم بسازم .
_ چرا می خواین این کارو بکنین ؟
_ چون شما دوست دارین .
صنم لحظاتی به چشمان فراز خیره شد . به یاد حرف سهیلا افتاد . حق با او بود ، در چشمان فراز صداقتی دیده می شد انکار ناپذیر.
_ولی اینجا نمیشه حرف زد . شما جایی رو برای این کار پیشنهاد می کنین ؟
فراز از شنیدن این حرف از دهان صنم ، گویی بال در آورده بود . او که به لکنت افتاده بود ، گفت :
_ بله …. بله … یعنی ، یعنی ، نه . هرجا که شما بگین و راحت تر باشین .
_ یه رستوران همین نزدیکی هاست و با توجه به سردی هوا ، بهتره اونجا حرفهامونو بزنیم .
_ ولی این وقت روز که رستوران باز نیست . الان ساعت نه و نیمه . اگه موافق باشی بریم تو ماشین من . هم یه گشتی می زنیم ، هم حرف .
_ باشه .
فراز که سر از پا نمی شناخت ، با لحنی زوق زده گفت :
_ پس اگه اجازه بدی ، یه چیزایی به کارگرا بگم و برگردم . میبینی که دارن تیرآهنهای اسکلت رو جوش می دن .
_
وقتی که صنم به نشانه ی تائید سر تکان داد ، فراز با سرعت و مانند بچه ها
جست و خیز کنان به سوی کارگران مشغول کار رفت . صنم برگشت و با قدمهای
آهسته به سوی خودروی فراز رفت که در بیرون باغ متوقف شده بود . او هنوز از
آستانه ی در باغ بیرون نرفته بود که سروصدایی از پشت سرش باعث شد با سرعت
رو برگرداند . همه ی کارگران ، در حالی که فریاد می کشیدند به سوی اسکلت
فلزی نیمه کاره دویدند . صنم تنها یک کلمه را می شنید :
(مهندس …. مهندس )
صنم احساس کرد نیرویی مانند فشار قوی برق
سراسر وجودش را لرزاند . دیگر نفهمید چه می کند و به سمتی دوید که کارگران
جمع شده بودند . با نیرویی عجیب همه را به کناری زد و ناگهان فراز را دید
که با سر و روی غرق در خون بر روی زمین ان نمی خورد .
جیغی از ته دل کشید ، همه را دچار وحشت کرد . سپس در حالی که به شدت اشک می ریخت ، با فریاد گفت :
_ آمبولانس … یکی بره دنبال آمبولانس …. بدوین ، مگه مردین ….
در همین لحظه خسرو از راه رسید و بی آنکه معطل شود ، به چند نفر از کارگران گفت :
_ خیلی آروم دونفر پاهاشو بگیرن ، دو نفرم دستاشو ، بیارین بخوابونینش روی صندلی عقب ماشین من … آروم … آروم …
کارگران
دستها و پاهای فراز را گرفتند و همانطور که خسرو گفته بود ، او را بر روی
صندلی عقب خودروی خسرو که شورلتی بزرگ و جادار بود ، قرار دادند . صنم به
سرعت دوید و در صندلی جلو نشست و خسرو با شتاب به حرکت در آمد . صنم بی
وقفه گریه می کرد و به صورت خود چنگ می زد . او با گریه از خسرو پرسید :
_
خسرو خان ، یعنی زنده می مونه …. فراز من زنده می مونه ….. خداجون
نجاتش بده …. فراز …. فراز … تورو خدا حرفی بزن ، چیزی بگو …. من
غلط کردم …. به خدا دوستتت دارم …. به خدا دوستت دارم …. فراز …
فراز …
خسرو که مواظب بود تصادف نکند ، سعی داشت به صنم نیز دلداری
بدهد . خوشبختانه خیلی زود به بیمارستان واقع در میدان تجریش رسید و بوق
زنان وارد شد . در چشم به هم زدنی دو نفر بهیار با یک برانکارد حاضر شدند و
پیکر خون آلود فراز را به داخل بردند و خسرو بی درنگ به اتاق رئیس بخش و
با آوردن نان یکی از دوستانش که دکتر جراح همان بیمارستان بود ، باعث شد
همه ی کارکنان بسیج شوند.
صنم که آرام و قرار نداشت و نمی تواست جلوی
اشک های خود را بگیرد ، در راهرو قدم میزد . خسرو وقتی مطمئن شد که فراز را
در همان لحظه به اتاق عمل بردند ، نزد صنم برگشت . خسرو ، پیش از هرکار ،
به سهیلا زنگ زد و او ، خیلی زود خود را به بیمارستان رساند . سهیلا که صنم
را بسیار بی تاب دید ، سعی می کرد با حرف های دلگرم کننده به او آ رامش
ببخشد .
دقایق به کندی سپری می شد . پس از دوساعت ، خسرو که با بعضی از
پزشکان و کارکنان آشنایی داشت و اجازه یافته بود پشت در اتاق عمل برود ،
برگشت و به صنم که همچنان بی تابی می کرد ، گفت :
_ شادوماد حاضر و آماده س .
سهیلا که بیش از صنم آرامش داشت ، پرسید :
_ خسروخان ، چطور شد ؟
_
سهیلا خانم ، خدا رو شکر ،بخیر گذشت . عملش تموم شد و تا نیم ساعت دیه به
هوش می یاد . دکتر جراح که از دوستای منه ،گفت هیچی نشده ، فقط سرش یه شکاف
برداشته که بیشتر خونریزی از اونجا بوده و دستش هم شکسته که خیلی هم ناجور
نیست . گویا از ارتفاع زیادی نیافتاده بوده .
صنم که با ترید به خسرو نگاه می کرد ، گفت ک
_ خسرو خان ، تو رو خدا راست می گی ؟ یعنی فراز طوریش نشده …. نکنه این حرفها رو برای دلخوشی من می زنی ؟
_ کاری نداره ، یک ساعت صبر کنین ، همه چیز معلوم میشه .
سهیلا که به چند اتاق سرزده و وضع بیمارستان را دیده بود ، گفت :
_ خسروخان ، نمیشه به یک بیمارستان بهتر و تمیز تر منتقلش کنیم .
_ چرا ، ولی باید تا فردا صبرکنین . خودم ترتیبش رو می دم.
فراز
تازه به هوش آمده و او را به اتاقی در بخش جراحی منتقل کرده بودند که سرو
کله ی خواهر و برادر فراز پیدا شد . هما به نصور اینکه فراز کشته شده است ،
بر سرو صورت خود می زد ، اما وقتی او را با سرو صورت باند پیچی شده دید ،
کمی آرام گرفت . کارگران موضوع را به شرکت ساختمانی اطلاع داده و آنان نیز
با خواهر و برادر فراز تماس گرفته بودند .
خسرو ، به کمک پزشک جراح
بیمارستن که از دوستانش بود ، ترتیبی داد که همان شب فراز به بیمارستان
خصوصی انتقال دادند. خبر به عمه اشرف ، مهرداد و بقیه رسید . روز بعد در
اتاق فراز غوغایی به پا بود . فراز که با سرو صورت باندپیچی شده و دست گچ
گرفته برروی تخت دراز کشیده بود ، قادر به تکان خوردند نبود ، زیرا به دست
چپش که سالم مانده بود سرم وصل کرده بودند .
سهیلا ، پیش از آمدن همه ،
بیمارستان را ترک گفته بود . او خود نیز ترجیح می داد با مهرداد رو به رو
نشود و این موضوع باعث خرسندی شیرین می شد . گرچه صنم در دل آرزو می کرد
وضع به گونه ای دیگر بود و بودن سهیلا و مهرداد و شیرین در حضور یکدیگر هیچ
یک را ناراحت نمی کرد . او در دل می گفت ای کاش همه چشمها را می شستند و
جوری دیگر می دیدند. ای انسانها سد های غرور را می شکستند و را مهرورزیدن
را برای یکدیگر هموار می کردند ؛ اما افسوس که تا رسیدن به آن ناکجا آباد
فرسنگها راه پیموده می شد .
مهرداد ، پس از ملاقات فراز ، هنگام بیرون رفتن از بیمارستان ، صنم را به گوشه ای کشید و گفت :
_
این آقای افراشته ، قبل از اینکه از انگلیس بیایی اومده بود پیش من و سراغ
تو رو می گرفت . کاری با تو داشت ؟ البته گفت فقط می خواد احوالرسی کنه ،
ولی من شک دارم ، ببینم ، مسئله ای هست ؟
_ بله پدر ، اما اگه اجازه بدین ، یه روز که اومدم خونه براتون توضیح می دم .
_ یعنی کی ؟ تو که این روزها سرت خیلی شلوغه . طرح ساختن پرورشگاهتون به کجا رسیده .
_ فعلا” که مهندس ناظرش ناکار شد .
_ مهندس ناظرش کیه ؟
_ همین فراز خان .
_ چطور . فراز که به کارهای کارخونه ی پدرش رسیدگی می کرد ، چطور شد اومد توی کار ساختمون ؟ شما ازش خواستین ؟
_
پدر جون ، شما می دونین که رشته ی تحصیلی فراز ساختمون بود . ما وقتی با
اون شرکت ساختمانی قرار داد بستیم معلوم شد مهندس ناظرش فرازه . دیروز هم
که من رفته بودم به ساختمون سر بزنم این اتفاق افتاد .
_ ولی خیلی شانس آورد ، چون ارتفاع کم بوده ، آسیب جدی ندیده . من با دکترش حرف زدم ، گفت یه هفته ی دیگه مرخص می شه .
صنم طوری گفت :« خدار رو شکر .» که مهرداد همه چیز را فهمید و پس از آن که نگاهی معنی داری به صنم انداخت ، خداحافظی کرد .
پس
از رفتن همه ، صنم ماند تا با فراز حرف بزند . اشتیاق . نیازی شدید به این
گفتگو احساس می کرد . او که رو.ز گذشته در لحظه ای همه ی آرزوهای خود را
بر باد رفته می دید ، امروز پر از امید بود . احساس می کرد از ناراحت کردن
فراز شرمنده شده است و باید هرچه زودتر از او عذر خواهی کند .پس از ملاقات ،
دکتر باز هم فراز را معاینه کرد و چون حال عمومی او مساعد نبود ، از صنم
خواست او را تنها بگذارد .
فراز از دکتر خواست اجازه دهد پیش از رفتن
صنم چند دقیقه ای با او حرف بزند . پس از رفتن دکتر ، صنم که با نگاهی
شرمسار به فراز نگاه می کرد ، گفت :
_ منو ببخش ، تقصیر من بود . باید ازت عذر خواهی کنم .
فراز که توان چندانی برای حرف زدن نداشت ، لبخندی بی رمق زد و گفت :
_ اگه می دونستم با یکمی زخمی شدن تو با من مهربون می شی ، حاضر بودم خودمو از بالای برج ایفل پرت کنم .
_ خب اون وقت دیگه وقت نمی کردیم با هم حرف بزنیم .
خندیدن
باعث می شد همه ی اعضای بدن فراز درد بگیرد ، با این حال به این حرف صنم
خندید . فراز با همان صدای بی حال گفت : صنم ، من از بچه های شرکت خواستم
یه مهندس ناظر بفرستن سر ساختمون و کاری کنن ساختومن تا عید تموم بشه .
اونها قول دادن اگه برف هم باری به کارشون ادامه بدن . تا این جا که برف
نباریده . اگه بقیهء روزها هم همین طور باشه ، تا عید کار تمومه .
صنم که با نگاهی حاکی از حق شناسی به او نگاه می کرد ، گفت :
_ ازت خیلی ممنونم . ولی اصلا” نگران نباش . خسرو هم از صبح تا شب به کارها نظارت می کنه تا همه چیز روی برنامه پیش بره .
پیش از آنکه صنم اتاق فراز را ترک کند ، او گفت :
_
صنم ، تو فرشته ای … فرشته ای زیبا که خدا برای من فرستاده . خدا منو
اسیر غم کرد ، ولی تو رو فرستاد که همه ی غصه هام رو به دست فراموشی بسپرم
…
درد مانع شد که فراز حرفش را به پایان رساند و صنم بیمارستان را ترک
گفت . آن شب نیز یکی از شب های فراموش نشدنی زندگی صنم بود که در کنار
سهیلا ، عمه اشرف و طوبی در خانه ی عمه اشرف گذراند . او به حرف مهرداد فکر
می کرد که گفته بود فراز از او سراغش را گرفته بود . پس ، فراز برای دیدن
او کارهایی کرده بود که او از آنها بی خبر بود . مشتاقانه انتظار می کشید
که با بهتر شدن حال فراز ، از این اسرار با خبر شود .
آن روز فرا رسید .
دو روز بعد صنم که پس از رفتن همه ی ملاقات کنندگان پیش فراز مانده بود ،
با اشتیاق انتظار می کشید . دکتر ، پس از معاینه فراز که با شادابی بر روی
تخت دراز کشیده و سرم را نیز از دستش باز کرده بودند ، گفت :
_ دیگه زیادی خوابیدی ، پس فردا باید پاشی بری دنبال ساختمون سازیت .
فراز خندید و گفت :
_ دکتر جان با دست و سر شکسته .
_ شما که نمی خوای آجر بندازی بالا ، زبونتون هم که هیچ اشکال و عیبی نداره .
پس از رفتن دکتر ، صنم بر روی صندلی کنار تخت فراز نشست ، دستهایش را زیر چانه اش گذاشت و گفت :
_ خب ، آقای مهندس حاضرم که از سیر تا پیاز قضیه رو بشنوم . یه عالنمه سوال توی ذهنم هست که باید جوابشون رو بدی .
فراز که دو بالش پشتش گذاشته بود تا راحت تر بنشیند ، با چهره ای متبسم گفت :
_
در خدمتیم جونم براتون بگه . بعد از رفتن تو حال من بدتر شد . از تو چه
پنهون در اون روزها خیلی به تو نیاز داشتم ، ولی فهمیدم چرا رفتی . تو رفتی
من با خودم کنار بیام و کار خوبی کردی ، چون ممکن بود به خاطر غصه ی ویولت
تو رو از خودم برنجونم . به هر حال ، در حدود پنج ماه که گذشت ، یواش یواش
مرگ ویولت رو قبول کردم ، ولی غم دوری تو اومد سراغم . واقعا” به تو نیاز
داشتم و هر بار که تلفن زنگ می زد ،از جا می پریدم به این امید که تو باشی ،
ولی نبودی . یکی دو ماهی که اینجوری گذشت ، هما بد جوری به من بند کرد که
باید زن بگیری . هر چی گفتم من زن نمی خوام ، می گفت اگه زن بگیری حال و
روزت عوض می ه .
« راستش من که از تو ناامید شده بودم ، مقاومتی نکردم ،
هما چپ و راست برام دختر پیدا می کرد ، ولی هر کدومشون رو به بهانه ای رد
می کردم . خیلی از اونها به خاطر پول و وضع مالی من خودشون و عاشق و شیدا
نشون می دادند . ولی می دونستم دروغ می گن . می دونستم هیچ کدومشون صنم من
نمیشه . اون دختری که عمه اشرف با من توی رستوران دید ، یکی از همون دختر
هایی بود که وقتی بهش گفتم اون خونه و دم و دستگاه مال من نیست ، چهار روز
بیشتر دوام نیاورد .
از حال و روزم هر چی بگم کم گفتم . می خواستم بیام
انگلیس سراغت ، ولی برادر و خواهر هام تنهام نمی ذاشتن ، اومدن با اونها
همم لطفی نداشت . من می خواستم خودم باشم و خودت . خلاصه ، به فکرم رسید
برم به سراغ آقای ارفع ، چون آشنایی قبلی داشتیم و من بهانه ای برای دیدنش
داشتم . توی حرفهام پرسیم ، راستی از صنم خانم چه خبر ؟ آقای ارفع گفت همین
روزها از انگلیس می آد . من از فردای اون روز ، هر روز طبق برنامه پرواز
های انگلیس ، می رفتم سالن فرودگاه تا تو رو ببینم . آخرش اومدی . اون روز
عمه اشرف ، فرشته خانم و یه خانم دیگه اومدن استقبال تو و سهیلا خانم ، من
از یه گوشه ی سالن شما رو می پاییدم .
بعد از اون روز کاراگاه بازی من
شروع شد . به کمک خواهرم و یکی از دوستهاش و شوهرش ، همه جا شما رو تعقیب
کردیم . اورت می شه ، شب و روز یک یا دونفر با ماشین شما رو تعقیب می کردند
. درست مثل فیلم های جنایی . چند روز که خسروخان رو تعقیب کردیم ، دیدم می
رفت بنگاه های معاملات ملکی ، از اونها پ