تعهد یا عشق | لیلین پیک
نوبت ابیگل بود تا چهره اش درهم بره:”من اینطور فکر نمی کنم.”
مارتینا توضیح داد:”تا زمانی که تو اون حلقه رو بدست داری،اون نمی تونه هیچ تعهدی به لورا داشته باشه،اینو می فهمی؟”
قلبِ ابیگل به درد آمد،او این موضوع رو بخاطر آورد که رالف بطور پنهانی و غیرعلنی می تونست هر کاری بکنه،این تنها رازِ خانواده بود.
ابیگل گفت:”ممنونم بخاطر لباسی که بهم قرض دادی” و با کمی شیطنت و بدجنسی اضافه کرد:”سعی می کنم چیزی روش نریزم.”
مارتینا به شوخی غرغر کرد و مشتش را گره کرد:”اگر چیزی بریزی وای به حالت! اون وقت من…” و از اتاق بیرون زد.
فصل هشتم:
توده یادداشت هایی که آنتون از طریق پست و فکس به انها می فرستاد زیاد شده بود.
ابیگل این دو روز به خودش اینجور تلقین می کرد که دلش برای رالف تنگ نشده.
رالف دوباره غیبش زده بود،مارتینا بهش گفت که رالف به زوریخ برگشته و اینکه
اونجا تنها نیست!
مارتینا اضافه کرد:”اون زنه لورا مارچنت همراهشه،باورت می شه؟”
ابیگل با خودش فکر کرد پس برای رالف ،اون صحنه ها و لحظات فوق العاده ای که
در آغوش هم بودند،هیچ معنی خاصی نداشت. واقعیت این بود که رالف اون رو از
ذهنش بیرون کرده و لورا را به ذهنش و همینطور به تخت خوابش راه داده
بود.ابیگل واقع مایوس شد.
در غروب کنسرت،ریموند با دفتر کارش تماس گرفت و گفت که همراه با مارتینا در پذیرشِ طبقه ی پایین منتظرش خواهند بود.
و اضافه :”رالف هنوز از زوریخ برنگشته اما مهم نیست،من و مارتینا همراهت هستیم.”
همانطور که به آرامی از پله ها پایین می اومد(آسانسور به قدری شلوغ بود که
او نمی توانست برایش صبر کند) با چشم به دنبال مارتینا و ریموند گشت ولی
اونها را ندید. چهره ش در هم رفت و فکر کرد شاید زود اومده .
روی آخرین پله بود که مرد از میان سایه ها بیرون اومد.سرش گیج رفت و پایش لغزید که رالف با دستانش او را نگهداشت.
هیچ وقت او تا این اندازه خونسرد،قسی القلب و خوش تیپ به نظر نرسیده بود.
لباس تیره ی شب و پاپیون در کنار پیراهن سفیدش، به خوبی ترکیب شده و او را
متمایز و جذاب نشان می داد.
ابیگیل پرسید:” ریموند و مارتینا کجا…کجا هستند؟” امیدوار بود با پرت کردن حواسِ او ،خوشحالی اش از دیدش پنهان بماند.
-” خودشان رفتند.” و با نگاهی موشکافانه ادامه داد:”تو ترجیح می دادی که اونها تا کنسرت همراهیت کنن؟
ابیگل خیلی سریع جواب داد:”نه!”،سپس سعی کرد صدایش عادی به نظر برسه:”نه،البته که نه. این فقط واسه این بود که …”
-به من گفتند که تو اینجا منتظر اونها هستی. من گفتم که این کار را به عهده می گیرم.
چشمانش اندام ظریف ابیگل را کاوید و سپس سوت بیصدایی زد:”چه فرصت مناسبی!”
و با لبخندی کمرنگ بر لب ادامه داد:”هیچ وقت به اندازه امشب زیبا نبودی”
در حالیکه ابیگل غرق غرور شده بود،ابرویش را بالا برد و گفت:”اینطور که
مبینم و معلومه حدس میزدی، اره ؟ “
آرزو کرد که او نمی توانست افکار و احساساتش را براحتی از صورتش بخواند.
در حالیکه که رالف او را به سمت قطار راهنمایی می کرد،ابیگل گفت:”مارتینا
منو مجبور کرد که این لباسو بپوشم.این جزء همون کلکسیونی هست که قراره در
مهمانی که به مناسبتِ اتمام بازسازی خونه برپا میشه،نشون بده.”
قطار در ایستگاه ایستاده بود و تا انها قدم به داخلش گذاشتند در بسته شد.
رالف در حالیکه با دست به او لباسِ او اشاره می کرد گفت:”حدس می زدم که باید کار مارتینا باشه.”
-مارتینا گفت که در مورد این لباس مطمئن نیست و از من خواست که این لطف رو در حقش بکنم و اون رو بپوشم.
رالف خندید:”باید تشویقش کرد. اون خیلی باهوشه!تو رو دست انداخته.وقتی
یکبار این لباس پوشیده شده باشه که دیگه نو نیست علاوه بر این محاله که او
بدون اینکه از لباسی که طراحیش کرده مطمئن باشه بذاره در مجالس ظاهر بشه.
هدفش این بوده که اثرش رو در اجتماعاتی که مطمئنا تعدادی از خانمها به
همراه شوهران پولدارشان حضور دارند نمایش بده تا بتونه به اونها بگه؛اون
لباس خیلی زیباست،نه؟این یکی از کارهای منه و بگه که من برای تجارت آماده
ام.”
ابیگل خندید:” برام اهمیتی نداره. ، افتخار می کنم لباسی رو بپوشم که مارتینا طراحیش کرده.”
رالف با لحن ملایمی پرسید:”به ذهنت خطور نکرده که اونی که باید افتخار کنه مارتیناست؟چون تو راضی شدی که مدلِ یکی از طرح هاش باشی؟”
انها از قطار خارج شده و به سمت پارکینگ ماشینها حرکت کردند.
-قطعاً نه. من یه کارگر معمولی هستم.غیر از اون من تو کشور خودم شغلی
نداشتم.در حال حاضر هم شغلی ندارم. ابیگل هیلی اصلاً عددی نیست وقتی که با
مشترهای پولدار مارتینا مقایسه می شه.
سوار ماشین شدند و رالف ماشین را از پارکینگ بیرون برد.
-تو برای زمانی که به انگلیس بر می گردی هیچ ارزویی غیر از پیدا کردن شغل نداری؟!
دو چیز باعث از بین رفتن آمال و آرزوهای ابیگل شده بود . اول اینکه بعضی
مواقع به نظر می رسید رالف با اکراه قبول می کنه که بزودی ابیگل به کشورش
بازگردد. دوم اینکه شاید رالف می خواست عقیده او را در برابر “جاه و مقام”
تست کنه چون یکبار قبلاً گفته بود که هدف اصلی همه زنها بدون استثنا همین
هست.
وقتی به تالار کنسرت رسیدند،رالف سوئیچ ماشین را به خدمتکاری که در بیرون ایستاده بود داد تا ماشین را به داخل پارکینگ ببرد.
ابیگل با دیدن شکوه و جلالِ ساختمان که طاقهایی با سنگهای قیمتی از راست و
چپ شکل داده شده بودند کمی وحشت کرد.سبدهای لبریز از گل که از طاقه ها
آویزان شده و در هوا معلق بودند رنگ و بوی خوشی را به آرامشِ آن فضا اضافه
کرده بودند.
بازوان رالف که به دور شانه های ابیگل بود او را به سمت ورودی سرسرای
تالار کنسرت هدایت کرد. بلیطهایشان با تکان دادن سر،تایید شد ، در مسیرشان
در حالی که عده ای با رالف دست می دادند عده ای هم در میان جمعیت برای او
دست تکان می دادند.ابیگل با خود فکر کرد چیزی که کاملا مشخص است این است که
رالف فقط در آن شهر کوچک شناخته شده و مشهور نیست.
ابیگل متوجه شده بود که چقدر بقیه در موردش کنجکاو شده اند؛رالف او را فقط
بعنوان یک دوست خانوادگی معرفی می کرد. در دلش نامیدانه فکر کرد مگر می شد
چیزی غیر از این انتظار داشت؟
فضای اونجا برای کسی تابحال تجربه اش رو نداشته مخصوصا او که در آن
کشور بیگانه محسوب می شد غیر قابل تحمل بود. مبلمانهای طلاکوب شده با پارچه
مخملی سرخ، فرشهای قرمز تشریفاتی بر روی پلکان ها و لوسترهای بزرگ از
برلیان را در تالار از نظر گذراند.
مهمانان خانمی که حضور داشتند لباسها و جواهراتشان نشان از حسابهای هنگفت
بانکی و سخاوت شوهران ثروتمندشان داشت. انگار که امروز یکی از مهمترین
روزهای سال بود که اهالی شهر اینطور خود را آراسته بودند.
ابیگل با خودش گفت مارتینا حق داشت که بخواهد کارش را در چنین فرصتی به
نمایش بگذارد حتی اگر نقش این مدل را تنها ابیگل هیلی ایفا کنه.
کلمات “فستیوال موسیقی” با حروف بزرگ بر روی پرچم های بزرگی که تا بالای سرتاسر دیوارها را پوشانده بود چاپ شده بود
رالف با دستش بر شانه ی ابیگل فشار آورد و آرام عذرخواهی کرده و او تنها
گذاشت تا به سمت آشنایانش برود،ابیگل احساس کرد که در میان آن همه جمعیت گم
خواهد شد تا اینکه صدای فریادی توجه او را جلب کرد و با دیدن دست تکان
دادن متوجه حضور مارتینا و ریموند شد.
او با دست جمعیت را کنار می زد تا به انها برسد ،ریموند دستش را به دور شانه های او انداخت و گفت:
-برادر بی ادبم تو را ول کرد بنابراین من،ریموند فلدر، وظیفه ی خانواده را جبران میکنم و تو رو تا جایگاهِ او همراهی می کنم.
ابیگل گفت:” تقصیر رالف نبود، یک نفر دستش را کشید و …”
-نمی خواد از اون دفاع کنی. به هر حال من دوستِ تو هستم،دوست واقعیی تو، نه
دوستِ برادرم. اَبی اون حلقه رو فراموش کن. باز هم بهت می گم این حلقه هیچ
معنایی نداره.
مارتینا نالید:”خدای من!” و مسیر حرکتش رو تغییر داد،ابیگل و ریموند هم به
دنبالش رفتند. مارتینا مقابل یکی از میزها که در یک طرفش سی دی و نوارهای
کاست چیده شده بود مکث کرد. ابیگل بر روی بعضی از انها عکس تک نواز کنسرت
شب را تشخیص داد.
ریموند آهسته به ابیگل گفت:”خواهرمو ببین! داره چشم چرونی عکس اوتو
کافمن،تک نواز پیانو،مرد رویاهاش رو می کنه.نگاه کن!داره یکی از کاست هاشو
می خره!”
مارتینا بر سرش فریاد زد:”میشه ساکت باشی؟!” و با اشتیاق به عکس روی جلد
خیره شد و آه کشید:”یه روزی من اون رو ملاقاتش می کنم!” زنگ آغاز برنامه
زده شد و او ادامه داد:”شما دو تا زودتر بیایین باید زودتر به صندلیهامون
برسیم.”
ابیگل تلاش کرد از بالای شانه های او نگاهی گذرا به اطراف بیاندازد به این
امید که بتواند رالف را ببیند اما مجبور شد همراه ریموند که طاقت انتظار
را نداشت برود.
ریموند با حالتی دستوری گفت:”فراموشش کن!خیلی واضحه که اون ،تو رو فراموش
کرده.احتمالا اون الان داره درباره ی تجارت صحبت می کنه. قبل از اینکه به
اینجا بیایی بهت گفتم که او در کارش غرق شده.او و خواهرم یه جور هستن. می
بینی که…” مارتینا به سمت ابیگل برگشت و مهره های درشت گردنبند او را
ردیف کرده و نیم تنه اش را هم مرتب کرد.”….حتی اینجا هم دست از کار نمی
کشه.” و در حالیکه به چند صندلی اشاره می کرد از خواهرش پرسید:”مارتینا
اینا جزو صندلی های ماست؟ اینجا هم باید باشه. به نظر می رسه رالف در نشیمن
های راهرو باشه.”
آنجا چیزهای زیادی بود که پس از دیدن باعث شگفتی می شد:بالکن های طلاکاری
شده و انبوه گل های رز که طبقه به طبقه را تا سقف زینت داده بودند.صندلی
های بالکن پوشش های مخملی داشتند و مردم در حالی که با هم صحبت می کردند و
می خندیدند بر روی صندلیهایشان قرار می گرفتند.
ریموند برگه لیست اجرای برنامه ها را به آن دو داده بود،مارتینا غرق محتوی
آن شده بود و صفحه ای که عکس “اوتو کافمن” را چاپ کرده بودند باز گذاشته و
به آن خیره شده بود.ابیگل یک نگاه سر سری به برنامه انداخت،ذهنش حتی خالی
تر از صندلی کنار ی اش بود. حس میکرد که عدم حضور رالف،بیقرار و بیقرارترش
می کند.
حتی زمانی که اعضای ارکستر به شکل نیم دایره بزرگی در جایگاه هایشان قرار گرفتند هیچ نشانی از رالف نبود.
ریموند از خواهرش پرسید:” چرا اون کاست رو کنار نمی ذاری؟طاقت نداری یه لحظه از جلوی چشمات دور بشه؟”
مارتینا شمرده جواب داد:”نه!” سپس گردنش را کشید تا اگر “اوتو” در میان ارکستر هست پیدایش کند.
ابیگل به سمت ریموند خم شد و گفت:”اون تک نوازه یعنی هنوز روی سِن نمیاد.”
زمانیکه نور چراغها را کم می کردند رالف هم پیدایش شد و بر روی صندلی خالی
کنار ابیگل نشست.ابیگل با خودش می جنگید که احساسش از چشمانش خوانده نشود
اما موفق نشد.
رالف به آهستگی گفت:”تاخیر اجتناب ناپذیری بود می دونم کلیشه ایه اما راست می گم. ببخشید که به اون شکل، تنها گذاشتمت.دلت تنگ شد؟”
ابیگل با لبخندی پنهان،به دروغ گفت:”راستش نه” که باعث شد رالف به شوخی مشتش را نزدیک چانه ی ابیگل بیارد.
ریموند مداخله کرد:”من تا صندلیش همراهیش کردم.” و با اخم شدیدی ادامه داد:” از اینها گذشته او دوست دختر منه”
-ریموند،من …
-باشه فعلا ! الان نه زمان مناسبیه و نه جای مناسبی که بخوام با برادرم صادقانه صحبت کنم و یا باهاش درگیر بشم
سکوت سنگینی در تالار حاکم شد و رهبر ارکستر دستانش را بالا برد.نور سفیدی
را بر روی نوازندگان انداختند و خروش آنها شروع شد.موسیقی بر اوضاع غلبه
کرد و موجب شد ابیگل همه چیز را فراموش کند به جز اینکه رالف در کنارش است.
نزدیک به انتهای قسمت اول برنامه،رهبر ارکستر،سِن را ترک کرده و دوباره
همراه با تک نواز بر روی سِن ظاهر شدند. تشویق بی وقفه حاضرین برای مرد
جوان موجب تعظیم کردن او شد.
ابیگل،نفس های مارتینا را شنید:”اوه خدای من!نمی تونم چشمام رو ازش بردارم،اون عالیه!خارق العاده ست!
ابیگل با شگفتی فکر کرد مارتینایی که همیشه خیلی خوددار و واقع بین هست،دلش را برای کسی که کاملا دور از دسترسش هست باخته.
در طول اجرا،ابیگل نگران بود که مارتینا نفس کشیدن را فراموش کند.
زمانی که صدای تشویقها بلند شد،مارتینا با شدت تمام کف می زد و ابیگل شنید
که در همان حین مارتینا به برادرش گفت:”نوازندگیش شگفت انگیزه!”
در استراحت کوتاه بین دو اجرا،رالف اونها را از میان جمعیت به بار هدایت
کرد و نوشیدنی سفارش داد.ریموند نگاهی به اطراف انداخت،مارتینا در میان
جمعیت با زن جوانی در حال صحبت بود.
رالف خواست شروع به صحبت با ابیگل کند اما در همان لحظه حساس،یک نفر توجه
او را به خود جلب کرد و ابیگل می دانست که او را دوباره از دست خواهد داد.
مارتینا می گفت:”بله،من طراح مد “مارتینا” هستم” و دستش را تکان
داد:”کاملا اتفاقی یکی از دوستانم که از انگستان اینجاست یکی از طراحیهای
من را به تن کرده.” و در گوش ابیگل پچ پچ کرد:”اَبی، مسئله ای نیست برات؟”
ابیگل سرش را تکان داد:”یادت نیست من خودم موافقت کردم که کمکت کنم.”
زن جوان گفت:”این فوق العاده ست!من مطمئنم این ترکیب رنگ و …” و دستش را
در کیفش کرد:”من اینجا یه خودکار دارم…”به نظر می رسید که در حال طفره
رفتن است.
مارتینا گفت:”خواهش می کنم،من کارتم را بهتون می دم.”
ریموند زمزمه کرد:”البته کاملا اتفاقی کارت بیزینسش همراهشه.شامه ی خیلی قوی داره و مثل همیشه مشتری جدید رو بو می کشه.”
رالف دوباره پیدایش شد و خبر داد:زنگ تالار به صدا دراومد باید به صندلیهامون برگردیم.
مارتینا جایش را با ریموند عوض کرد و حالا کنار ابیگل نشسته بود.در حالی
که “اوتو کافمن”قطعه پنجم پیانو بتهوون را اجرا می کرد،ابیگل متوجه گریه
کردن مارتینا شد. بخاطر اینکه هیچ وقت مرد رویاهایش را نخواهد دید ناراحت
بود یا زیبایی موسیقی اونطور حالش رو دگرگون و غمگین کرده بود ! ابیگل با
خودش فکر کرد هیچ وقت نمی فهمه.
زمانیکه اجرای قطعه به پایان رسید صدای کف زدن پر شور و شعف مردم بلند شد و
مارتینا اشکهایش را پاک کرد و از جایش برخاست و به طرز دیوانه واری همراه
با سایر حضار کف زد.ابیگل وقتی دید دوستش به حالت طبیعی و متعادل
برگشت،خیالش راحت شد.
با پیشنهاد رالف و از طریق تماس با دوستانش که با سازماندهنگان کنسرت
مرتبط بودند،اونها به پشت صحنه رفتند.ابیگل متوجه شد که مارتینا از داخل
کیفش،کاستی را که تازه خریده بود درآورد و در دستانش محکم نگه داشت،با
چشمانش مشتاقانه تک نواز اصلی شب را جستجو می کرد.یعنی امیدوار بود که
بتواند امضایی از او بگیره؟
خانم جوانی که در طول زمان استراحت خودش را به طرح های مارتینا علاقه مند
نشان داده بود به اونها نزدیک شد و خودش را “سیلویا هافنر” معرفی کرد.
خانمی آمریکایی که با تاجری سوئیسی ازدواج کرده بود.
با ژستی گفت:”لطفا اجازه بدین شما را با برادرم آشنا کنم.”
ابیگل میتوانست قسم بخورد که ضربان قلب مارتینا را حس می کرد.مارتینا تلو
تلو می خورد و ابیگل می ترسید که او نتواند چند قدم راه را بیاید.سیلویا
هافنر آنها را به سوی اوتو کافمن که در ان لحظه تنها ایستاده بود و چشمانش
بخاطر هیجان بعد از اجرا هنوز درخشان بود،راهنمایی کرد.
وقتی به او نزدیک شدند چشمانش حتی درخشانتر هم به نظر می رسید ، او دستان
مارتینا را که لرزش کمی داشتند در دست گرفت ،مارتینا از خود بیخود شده بود.
سپس سیلویا،ابیگل را به او معرفی کرد،اما مثل این بود که برای پیانیست
جوان و درخشان اصلا دوستِ مارتینا وجود خارجی نداشت،فقط یک لبخند مودبانه و
سر تکان دادن. وقتی که “اوتو” شروع به صحبت با مارتینا کرد،مارتینا به پته
پته افتاده بود اما با کمک ابیگل،او توانست تُن صدایش را عادی کند ،او می
دانست که این لحظه ی آشنایی بعد از آن هرگز قابل بازگشت نخواهد بود.
به دنبال رالف می گشت که وقتی دید رالف و زنی که با او درحال صحبت بود
خیلی با هم خودمانی هستند،تکان سختی خورد. تمام شب او خوشحال از این بود که
هیچ زنی در اطراف رالف نیست و مهمتر اینکه خودِ خانواده ی “فلدر” دوست
دختر رالف را صدا زدند. حالا او فهمید سعی اطرافیان در پنهان کردن لورا
مارچنت از دیدِ او بی نتیجه بوده است.
به ذهنش اومد پس کسی که رالف رو قبل از شروع کنسرت برای مدتی نگه داشته
بود لورا بوده . و همینطور بخاطر او بود که رالف در طی زمان استراحت غیبش
زده بود. پس بدون شک این به آن معنی بود که هر وقت لورا دور و بر رالف است
او به سختی و با بی میلی او را ترک می کند.
ابیگل برای خودش دلیل آورد:” این اتفاقات دور از انتظار نبود! لورا در
جایگاه یک روزنامه نگار مالی بخاطر اخبارها و هشدارهایی که از پیشنهادهای
بالاتر در مناقصه ها و مزایده ها برای گروه هتل های “فلدر” می ده باعث میشه
که رالف احترام انکار ناپذیری برای اون قائل بشه. و بالاتر از همه اینها
او واقعاً جذاب نیست؟” با ناراحتی از خودش پرسید:”ولی ابیگل هایلی چه سلاحی
دار که بتونه به جنگ این رقیب قردتمند بره؟”
رالف غرق مکالمه اش شده بود و هیچ تلاشی نکرد تا دست لورا را از روی شانه
اش بردارد.ابیگل سرش را تکان داد و قلبش فرو ریخت چون فقط این نبود آن دو
نگاه خیره شان را هم به یکدیگر دوخته بودند. وقتی رالف صحبت می کرد لورا
سرش را به علامت تایید تکان می داد و لبخند کمرنگی بر روی لبانش نقش بسته
بود. چشمان لورا می گفت:با من به هتل برگرد،من تضمین می کنم تا صبح دلت
نخواد که اونجا رو ترک کنی.
همانطور که رالف با او صحبت می کرد چشمانش این طرف و ان طرف می چرخید،هیچ
چیز نمی توانست حواس او را پرت کند تا اینکه چشمانش به ابیگل افتاد و به او
خیره ماند،جمله اش نصفه ماند و مکثی کرد و دستش را به سمت او دراز کرد.
لورا نگاهِ رالف را دنبال کرد سپس لب و لوچه اش را جمع کرده و اخم کرد.او
رویه اش را عوض کرد و خود را بین ابیگل و مسیر نگاهِ رالف قرار داد اما
رالف به خود تکانی داد و لبانش را به هم زد و اسم ابیگل را بیصدا گفت. او
صدایش را بالاتر از صدای شلوغی اطراف برد.
ابیگل با خودش گفت:”من به ساز اون نمی رقصم” سرش رو بالا گرفت و در اطرافش به دنبال ریموند گشت.
ریموند به طرف او رفت و گفت:”اَبی ،احساس تنهایی می کنی؟” و سری به سمت
مارتینا تکان داد و ادامه داد:”کارش درسته. رویای او خیلی زود به حقیقت
پیوست. نگاه کن، “اوتو” آدرس و شماره تلفنش را برایش نوشته. ای کاش…”
لبخند شیرینی به ابیگل زد و ادامه داد:” من سبک رفتار او را با خانمها
داشتم اما اون خانومی که من خیلی دوستش دارم تحت تاثیر مهربانی من قرار نمی
گیره.”
او انگشتانش را بر روی لبان ابیگل که می خواست به اعتراض گشوده شود گذاشت.
سپس آنها را به پایین سر داد و بر رو شانه ی ابیگل گذاشت :”و برادر من”
ریموند با لبانی آویزان ادامه داد:”او هم کارش درست است. من مطمئنم اون زن
یه روزی اون رو بدست می آوره و همینطور مارتینا.اون زن فوق العاده زیرکی
هستش که به هم دیگه می یان.” سوت بیصدایی زد و ادامه داد:”اما اینطرف قضیه
چیه؟ها؟اما او از جنس من نیست. می بینم که داری سعی می کنی جلوی خمیازه ات
رو بگیری ،این نشون میده که خسته شدی و می خوای به خونه بری.ما من بیا سوار
تاکسی بشیم. من در کنار تو نقش برادرم را ایفا می کنم و اون …” نگاه
اجمالی و بی اعتنا به رالف انداخت و ادامه داد:”می تونه بره به جهنم با اون
دوست دخترش.”
ریموند، او را تا مقابل درب اتاقش رساند اما مثل اینکه فراموش کرده بود که
دست او را ول کند.یک نوع اشتیاق آرام و خاموشی در چشمانش بود اما در آخر
دستش رو رها کرد.
ریموند با تاسف گفت:”اوکی ،می دونم که باید برم.” و با آهی او را ترک کرد.
ابیگل از پنجره به بیرون خیره شده بود و با دنبال کردن مسیر دریاچه و
کوهستانهایی که در پشت بودند بفهمد که در ان طرف چه اتفاقاتی در حال رخ
دادن است و در شگفت بود که آیا بالاخره رالف می تواند از چنگ لورا مارچنت
خودش رو نجات بده و به هتل برگرده.با ناراحتی و ترشرویی با خودش فکر کرد:
اما خودت را احمق فرض نکن،کدام مرد نرمالی که مردانگی داره می خواد از چنگ
اون زن فرار کنه؟
در حالی که با طناب پرده بازی می کرد با خودش فکر کرد”شاید رالف نیازی به
تحریک شدن نداشته باشه اما مطمئنا با میل و رغبت او را تا هتلش بدرقه می
کنه که تا صبح و بعد از اون اونجا بمونه.
آهی کشید،وقتی صدای زنگ تلفن بلند شد از جایش پرید.قلبش به شدت می زد اما
پاهایش درخواست مسابقه را رد کرد و خیلی آهسته به سمت تلفن پیش رفت .”اگر
رالف نبود پس چه کسی می تونست اون ساعت از شب تماس بگیره؟” رالف باید می
فهمید که که او همیشه با یک اشاره و تماس او ،با کله نمیره.
-سلام
صدای مارتینا بود! تمام جوش و خروشش از بین رفت و به قلبش گفت:”دیگه آروم بشین.”
-می خواستم بهت بگم خواهرش از من خواسته که چند دست لباس براش طراحی کنم. و
حدس بزن چی؟من خودش را به ***** خونه مون دعوت کردم و اون هم قبول کرد.
“اوتو” گفت که اون روز بیکار هست فقط به شرطی که پیانو و متعلقاتش در اونجا
حاضر باشه تا وقتی که احساس کرد نیاز داره از شلوغی و جمع شاد فرار
کنه،بتونه چون در مهمانی ها خیلی راحت نیست. من هم خیالش را جمع کردم که
پیانو هستش اون هم از بهترین نوعش.
ابیگل با لحن نیشداری گفت:”پس الان منظورت اوتو بود،نه؟
-اون خیلی اصرار کرد.اوه من الان روی هوام انگار دارم پرواز می کنم.
ابیگل با خنده گفت:” پس عشق مثل مواد مخدر می مونه؟”
-در این مرحله باید زنگ بزنیم تا با آتیش بازها هماهنگ کنیم،نه؟اوه ،من
اصلا بهت نگفتم!قراره توی مهمونی آتیش بازی داشته باشیم و شوی لباس من! به
اضافه یه عالمه عذا !
-اما مهمتر از همه اینها حضور یک پیانیست معروف کنسرت هستش که اوتو کافمن اسمشه،نه؟
مارتینا با خنده جواب داد:”کاملا حق با توئه. اما تنها کاری که اصلا نباید
بکنیم اینه که ازش بخوایم برامون بنوازه،چون مطمئنا ما توانایی پرداخت
دستمزد اون رو نداریم.”
در حالیکه ابیگل از زیر دوش بیرون می آمد و حوله را برمیداشت جنبشی در
پشتش باعث شد با بدن خیسش تقریبا از جا بپرد،به سرعت به عقب برگشت.
-“رالف؟اوه رالف،تو منو ترسوندی و ..” با دستانش سعی کرد خودش را بپوشاند.
“…و من یادم نمیاد که ازت دعوت کرده باشم به اینجا بیایی.”
رالف در حالی که حوله را از دسترس او دور می کرد گفت:”نه؟! تو می گی اینکه درِ حموم رو قفل نکردی به معنی دعوت کردن نیست؟”
ابیگل با حالتی حق طلبانه گفت:”من فکر کردم تو دوباره قوانین رو شکستی و به خودت اجازه دادی که داخل بیایی.”
لبخند عمیقی زد و در حالی که از چشمانش شیطنت می بارید می گفت:”تو دوباره
از مدیر شکایت می کنی؟هوم؟پس شکایت کن خانم،شکایت کن. من مدیر یه قسمتی از
هتل هستم.”
با نگاه خیره اش به این نکته اشاره کرد که به دقت در همه جا ابیگل را
تعقیب کرده و پیگیر کارهایش بوده است. ” اما من بهت قول نمی دم که منصفانه
به حرفات گوش بدم.”
-من فکر کردم…من فکر کردم وقتی دوست دخترت را برسونی باهاش می مونی…”
رالف چهره اش در هم رفت:”کدوم دوست دختر؟منظورت لورا هستش؟ و …و چی؟شب
پیشش باشم؟” لحنش کمی بیرحمانه شد:” نه تا زمانیکه به گفته اونها “چراگاه
تازه ای” توی قلمروی من منتظرمه.”
ابیگل با عصبانیت نگاهش را گرفت :” خیلی راجع به خودت مطمئن هستی نه؟قدرت
جاذبه ی تو قابل بیان نیست.” در اون شرایط ابیگل مجبور بود به قدرتِ او از
دید خودش اقرار کند.
لبخند روی لبِ رالف بیرنگ شد. به نظر می رسید که او هم دوش گرفته
است.ابیگل خیسی موهای او را تشخیص داد. پیراهنش شل و ول بر روی شلوار جینش
افتاده بود و موهای روی سینه اش را تا نزدیک کمرش معلوم میکرد. به نظر
مردانه و سرزنده و کمی بی پروا می رسید با نوعی اشتیاق در چشمانش که موجب
شد ابیگل حس سوزش و حرارت و لرزش را بطور همزمان با هم بر اندامش احساس
کند.
ابیگل باید در مقابل او مقاومت می کرد. اگر رالف پیش می رفت و با او
همانطور که برنامه ریخته بود کارهایش را انجام می داد،یک برچسب پاک نشدنی
به او می خورد که هیچ وقت از خاطرِش پاک نمی شد.
دستش را بالا برد تا حوله را از دست رالف بگیرد و با ناامیدی گفت:”خواهش
می کنم رالف”اما فهمید که چقدر با این حرکت خودش رو لو داده. اما رالف به
اذیت کردن او ادامه داد و حوله را بالاتر گرفت.چشمانش را از عصبانیت باریک
کرد:” بگو ببینم چرا وقتی آخر کنسرت صدات زدم پیشم نیومدی؟”
چه جوری می تونست به او بگه که نمی تونه تحمل کنه در جاییکه صحبتهای گرم
دو نفره می کنند بعنوان فرد ثالث باشه!به جایش چشمان را گستاخانه درشت کرد و
به او گفت:” چونکه من مجبور نیستم با هر صدا زدن تو به طرفت بیام فقط
بخاطر این” دستش رو بالا برد و به حلقه دستش اشاره کرد.
-“تفسیرش این بود که تو هنوز بودن با برادرم رو به من ترجیح میدی؟خودم
دیدم که با چشمات دنبالش می گشتی طوریکه نمی تونی دقیقه ای رو بدون اون
بگذرونی.”
باید به رالف می گفت که اون کارش از روی ناچاری بود،نه از روی ناچاری در
مقابل میل و هوش مقاومت ناپذیر برای اون. بلکه از روی ناچاری برای پیدا
کردن یک بهانه،هر بهانه ای برای اینکه در اون لحظه دعوتت رو قبول نکنم.
رالف با بیرحمی گفت:”شاید تو بوسه ی شب بخیر و چرب زبانی و تحریک ملایم اون رو به لمس کردن خشنِ من ترجیح می دی؟
-تو کاملا در اشتباهی!
این تنها چیزی بود که توانست برای گفتن پیدا کند. از صمیم قلب آرزو کرد که کاش حوله تنش دم دستش بود.
از وضعیت برهنه اش با خبر بود به دورش گشت و در تاریکی کورمال کورمال به
جای حوله که در دسترس نبود به دنبال حوله صورتش گشت، هر چیزی که حتی شده یک
قسمت کوچکی از بدنش را بپوشاند.
رالف متوجه منظور او شد و حوله حمام را به طرف دیگری پرت کرد و شانه های
او را محکم گرفت و او را به شدت تکان می داد و بزور تلاش می کرد که دستهای
ابیگل را که روی بدنش را پوشانده بود کنار بکشد.مچ دستانش را گرفته و سعی
در جدا کردن انها از هم داشت. یکبار دیگر چشمان هرزه اش اندام او را
کاوید،بر روی سینه اش مکث کرد و بعد پایین آمد،باز هم پایین تا جایی که همه
ی زنانگی او را بی پروا بازرسی کرد.
به نرمی گفت:”خوشگلی!”
ابیگل تلاش کرد تا مچ دستانش را آزاد کند اما او محکم انها را نگه داشته بود.
-خجالت می کشی؟مطمئنا قبلا هم مرد دیگری از اندام برهنه ات تعریف و تمجید کرده.
ابیگل می خواست به او بگوید هیچ مردی تابحال تا این اندازه نزدیک به او
نبوده است و به این شکل من رو ندیده ،حتی دوست پسر قبلی ام ” دِس کیسی”.
ابیگل خیلی “دس ” رو دوست داشت این رو به اون هم گفته بود اما نه به قدر
کافی،خیلی جدی راجع به خواسته ی همیشگی “دیس” فکر کرده و فهمیده بود که
باید به او اجازه بدهد تا با او عشقبازی کند،عشق واقعی،همانطور که او نام
می برد. او می گفت که خیلی ابیگل را دوست دارد اما او باید صادق می بود،او
عاشق ابیگل نبود نه در آن حد!
ابیگل سرش را مغرورانه به سمت رالف بلند کرد و دو پهلو گفت:”کاش اون رو گفته بودند.”
-با من شمشیر بازی می کنی؟پوشیده…. یا شاید باید بگم *** با این وضعی که تو داری…خطرناکه!
-من حوله ام رو می خوام،خواهش می کنم.
ابیگل تلاش می کرد خودش رو از چنگ او درآورد اما رالف براحتی اون رو نگه داشته بود.
رالف با بیرحمی گفت:”اوه ،نه ، نمی ذارم بری…”
در همان لحظه که رالف دستان او را رها کرد،ابیگل به پشت او شیرجه زد تا
حوله حمام را بقاپد اما رالف با پاهایش ان را به آنطرفتر حرکت داد و ابیگل
بر روی پادری حمام پرت شد و خودش را بر روی پاهای او دید…پاهای برهنه اش.
با ترس نگاه کرد.
رالف زمزمه کرد:”بالاخره مال خودم شدی،دقیقا همون جایی که می خوامت.” و
خم شد و کمر ابیگل رو دست کشید و نوازشش رو به سمت پایین ادامه داد،باز هم
پایینتر، بر روی اون مکث کرد و ابيگل رو در آغوش گرفت و نوازش کرد. ابیگل
از بی پروایی دستانِ او بریده بریده نفس می کشید. نفس تند و تیزِ رالف به
او اخطار مي داد . رالف،کمر اون رو با دو دستش محکم گرفت و او رو به پشت
روی فرش خوابوند.
-می خوای خشن کار کنیم؟با من جور در می آد پس موافقم.
از روی ابیگل پایین اومد و با چند حرکت سریع لباسهایش را درآورد. ابیگل احساس کرد حساسترین قسمتهای بدنش تحریک شده اند.
رالف با کلفتی گفت:”اَبی،من الان می خوامت.” و باران بوسه ها بر شانه و کتف ابیگل فرود می امد.
-“از اینجا دیگه هیچ راه برگشتی وجود نداره. “ابیگل از صدایِ رالف، نیاز
شدید را کاملا حس کرد. ” از همان موقع که برای اولین که چشمام بهت افتاد تو
رو خواستم. از وقتی که تو رو در آغوش گرفتم در ان روزی که در جاده با
ماشینم تصادف کردی .
یاد ان خاطره در ذهنش زنده شد که چه جور ندانسته باعث درد و آزارِ ابیگل شده بود.
رالف ادامه داد:”و همینطور می دونم که تو هم منو می خواستی،نمی تونی انکار
کنی،من توی چشمات اینو می دیدم.اگر تو هیچ احساسی به من نداشتی برای ژست
قضیه هم که شده حلقه من رو نباید قبول می کردی.”
-“اوه خدای من!رالف،من…”از شادی و درد نفسهایش بریده بریده و کشیده شد.” ما نباید ادامه بدیم. من هیچ وقت نداشتم به این شکل…”
-“عشق من، هر مراقبت و حمایتی که نیاز داشته باشی برات ایجاد می کنم”
اما ابیگل عشق او نبود،ابیگل از ناراحتی به خود پیچید،زن دیگه ای عشقش
بود.آیا رالف بیشتر وقتش را تا انجایی که ممکن بود با او نگذرانده بود؟
یعنی رالف ادای این را در می اورد که لورا را تحمل می کند؟
-رالف،من هنوز نمی تونم !
دستان رالف کمی مهربانتر شد:”تو می خوای که من با آغوش کشیدنت تو را ترغیب کنم که رضایت بدی؟اَبی، از نظر من اوکی هستش.”
ابیگل معترضانه گفت:”رالف،زمین…”
-“سفته؟باشه ما جامون رو عوض می کنیم.”و ابیگل را بلند کرد. قبل از اینکه
او را بر روی تخت بیاندازد و به او ملحق شود ، کمی مکث کرد و در چشمانش با
شهو/ت زیادی زل زد.
لبانش رو به سمت پایین برد و سینه ابیگل رو به دهان گرفت، نوک سینه اش رو
نگه می داشت، با دندانش می کشید، می بوسید تا جایی که ابیگل از شدت لذت و
درد به نفس نفس افتاده بود. به سراغ شکم ابیگل رفت. حرکات انگشتانش با لبها
و زبانش دنبال می شد،باز هم به پایین تر رفت تا جاییکه ابیگل از یورش او
از شرم به خود پیچید و فریاد زد اما رالف به شدت تحریک شده و غیرقابل کنترل
بود.
رالف با صداي گرفته اي گفت:”لمسم کن،تحریکم کن،Geliebte . می دونی کجاست؟
ابیگل با صدایی خفه پاسخ داد:”رالف،نمی تونم،نمی دونم…”
رالف تکانی خورد تا بتواند در چشمان گشاد شده ابیگل خیره شود: نه ؟ لازمه
که تو زبان عشق رو یاد بگیری!اَبی، بهت یاد میدم. اوه؛ آره من بهت یاد می
دم…”رالف دستانش رو گرفت و ابیگل دوباره نفسهایش به شماره افتاد،تا بحال
هیچ وقت این چنین به خودش واگذار نشده بود و احساس و تمایلاتش تا این حد
شدت پیدا نکرده بود. خیلی صمیمانه رالف رو نگه داشت.به اوج تحریک رسیده بود
و این موجب شده بود که حرکاتش دیگر منطقی نباشد.
-“رالف خواهش می کنم…” دهان و گلویش خشک بود.
-“چی رو خواهش می کنی عزیزم؟” و با گفتن این حرف نیشدار بیرحمانه،او رو
سرخورده و ناامید کرد.”تو باید برام هجی اش کنی! زبانش رو در اطراف گوش
ابیگل می کشید و به سمت گلوی او رفت . ابیگل دوباره به نفس نفس افتاد و
تازه رالف نقطه حساس اون رو پیدا کرد.
-بهم بگو چی می خوای.
با صدایی گرفته گفت:”تو رو می خوام، منو بگیر و لمسم کن،منو مال خودت کن.
اوه خدای من!رالف! من…من عاشقتم!از اون هم بیشتر…من می پرستمت. خودمو
بهت واگذار می کنم…” سپس لبانش را فروبست تا جلوی گفتن حرفهایی که بی
اراده بر زبانش جاری می شدند را بگیرد.
رالف لبان او رو باز کرد و با لبانش گرفت. تغییر جا داد و در کنار او جایی
برای خودش باز کرد.ابیگل از ملایمت و شدت علاقه ی او به گریه افتاده بود.
سپس کنترل همه چیز رو به رالف واگذار کرد،رالف تکان می خورد و با فشار خود
را به او وارد می کرد،ابیگل هم او را همراهی می کرد . ناله ها و فریاد های
ضعیف ابیگل که بخاطر شدت لذتش که از همراهی با او بود رو در دهانش خفه می
کرد تا وقتي که به اوج اون رسیدند ، به شدت از خود بیخود شده و از لذت زياد
نفسشان به شماره افتاد و بعد از زمانی طولانی به لحظه ی طلایی رسیدند و هر
دو با هم ارضا شده و با آرامش و راحتي نفسی کشیدند. رالف کنار ابیگل دراز
کشید،سرش هنوز بر روی سینه ی او حس مالکیت داشت. شعله شان در حالی خاموش
شدن بود.چشمان هر دوی اونها می درخشید،نگاههایشان در هم قفل شد مثل
بدنهایشان که هنوز هم در هم قفل و بهم پیچیده بود.
رالف با صدایی گرفته زمزمه کرد:”حدس می زدم که باید خوب باشه ولی نه تا این اندازه که عالی و کامل بود.”
بالاخره ابیگل اون رو در آغوش گرفت.اما رالف گفت:”الان بخواب عشق من. باید
استراحت کنیم،این اولین تجربه ی تو بود.با اینکه الان هم بدنم دوباره
مشتاق و تشنه ی تو هستش ولی ادم حریص و طماعی نیستم.
در طول شب رالف او را در آغوش خود می کشید، واکنش های ابیگل در عالم خواب
حتی بی پرواتر بود و این مسئله با این وجود بود که رالف نمی تونست به قدر
کافی اون رو داشته باشد.عاقبت به خواب رفتند تا زمانیکه نسیم صبحگاهی ،پرده
را به حرکت دراورد و نشان از تابش درخشان آفتاب در بیرون می دااد.
رالف نیم خیز شده و به ابیگل تکیه داد:”بازم می خوامت،اَبی. اما الان بدنم
رو کنترل میکنم . اما به همین زودی که شرایطش پیش بیاد به تختت برمیگردم و
بطور کامل باهات عشقبازی می کنم ، دولا شد و بر سینه ی *** او که با حالتی
تحریک کننده بالا و پایین می رفت بوسه زد و ادامه داد :”… یه روزمون رو
با هم می گذرونیم… اَبی می تونی حدس بزنی چه جوری میشه ؟”
ابیگل نتونست هیچ واکنشی در مقابل صحبتهای رالف نشون بده. فقط در ظاهر
اشاره کرد که صحبتهایش را تایید می کند ما این رویای غیرممکن بود.
رالف با انگشتانش ،اخم پیشانی او را صاف کرد.”چرا قیافه ات تو هم رفت؟”
-“رالف…” ابیگل داشت می مرد تا این حرف رو بزنه. ” اگه این شروع عشقبازی باشه …”
رالف هم اخم هایش در هم رفت:”اگه باشه چی می شه؟”
-“من نمی خوام باهات عشقبازی کنم.” و در ذهن خودش بی صدا اینطور ادامه
داد:” نه بدون اون عشقی که لازمه همراهش باشه.”مگر رالف ابتدای این “قرار”
نگفته بود که هیچ عشقی نباید در کار باشه؟
رالف،پاهای کشیده اش را بر روی زمین تاب می داد،صاف ایستاد،کاملا
مردانه،به ابیگل نگاه کرد. چهره ی رالف عبوس و سخت به نظر می رسید.” مرسی
بخاطر این یادگاری،آره؟ و خداحافظ؟”
فکش سخت شد. چقدر عالی و با ابهت به نظر می رسید. در رابطه جدید جنسی شان،
عضلات سفتِ رالف به سرعت برانگیخته می شد و قسمت زنانگی بدنش واکنش سخت و
دردآوری را نشان می داد. ابیگل مشتهایش را گره کرد تا جلوش خودش را بگیرد و
مانع از گدایی دوباره عشق از رالف بشود.
-“دوشیزه هیلی،من فکر می کنم،…” به سمت جلو خم شد و ملافه را از روی بدن
برهنه ابیگل کنار زد، با حالتی تهدید آمیز در نگاهش تک تک قسمتهای بدن ِ
ابیگل را کاوید.”… که ما اون رو به روشِ من اجرا می کنیم، نه به روشِ
تو.”
ابیگل را بلند کرد و به داخل حمام هل داد. کف دستش را بر روی پوست فوق
العاده لطیف او لغزاند تا اون رو پیش خودش زیر دوش ایستاده کند .شیر آب را
باز کرد و وقتی آب با فشار و به شدت بر سرِ ابیگل، قبل از سایر قسمتهای
بدنش ریخت، جیغ زد و مشتهایش را بر سر و روی رالف زد،اما رالف اعتنایی نکرد
و او را در آغوش گرفت،دست و پاهایشان درهم پیچیده شد،اما زنگ تلفن مانع از
انجام عشق بازیِ مجدد از همان ابتدا شد.
ابیگل از زیر دوش بیرون پرید و در حالیکه آب از سر و رویش می چکید تلفن را جواب داد.
ابیگل پرسید:”شما؟”
-“آقای فلدر؟شما برگشتین؟من نمی دونستم!رالف؟” دهانی گوشی را با دست پوشاند،رنگ به رنگ شد:”پدرت!”گوشی را به طرف او گرفت.
رالف در حالیکه حوله را به دور کمرش بسته بود،گوشی را گرفت:
-پدر!
….
-نه،ریموند نمی دونست من کجا بودم،مارتینا هم همینطور و مطمئنا پذیرش هم نمی دونست.
….
با لبخند کمرنگی گفت:”اوه، پس حدس زدی،نه؟”
-“باشه، من اینجام. و بله…” نگاهی خمار از بالای شانه اش به ابیگل انداخت
و ادامه داد:” ابیگل هم اینجاست. مگه الان تلفن رو جواب نداد؟! اما هیچ
برداشتی از این مسئله نکن.خودم ازش شنیدم که گفت این شروع یه عشقبازی نیست.
حالا برای چی زنگ زدی؟”
بقیه مکالمه را به زبان خودشان ادامه دادند و ابیگل هم به حمام برگشت تا
خودش را خشک کند و حوله را به تن کند.در حالیکه کمربندش را می بست،تلفن
رالف هم تمام شد.
-رالف،پدرت از کجا فهمید اینجا بودی؟
رالف کمی پریشان به نظر می رسید. “به اتاقم زنگ زده بود،طبیعتا بعدش با
پذیرش تماس گرفته که آنها هم نتونستند کمکش کنند. او حتی آپارتمانم در
زوریخ را امتحان کرد.بعد، کمی از قوه تخیلش کمک گرفت و این فکر در ذهنش
جرقه زد و به اینجا زنگ زد. معمار خونه به بابا زنگ زده بوده و گفته که
کارشون تموم شده و بعد از اینکه ما بازبینی کنیم و از کارشون راضی باشیم
،خونه آماده ی سکونت هست.
-“به این معنی نیست که مهمونی خونه، جلو می افته؟ ” و دوست داشت بپرسد به
این معنی هم هست که روزهای زندگی من با خانواده ی فلدر،مخصوصا با تو، شمارش
معکوسش آغاز شده؟!!
-به احتمال زیاد، چون هیچ مانعی نیست،هر زمانی که بخواییم می تونیم جابه جا بشیم.
ابیگل با آهی بیصدا با خودش گفت مطمئنا این شامل من نمیشه.
رالف طوری بدنش را کش داد که حوله از دور کمرش بر روی زمین افتاد. دستهای
درازش را به سمت بالا کش داد. قسمتهایی تیره ی مودار در سراسر بدنش خودشان
را نشان دادند،ابیگل به شدت تحریک شد بطوریکه مجبور شد وانمود کند به دنبال
دمپایی هایش می گردد.
رالف،پشتش آمد و او را در آغوش گرفت.” امروز یه سری کار دارم که باید
انجامشون بدم، سنگین نیستند و زیاد وقت نمی گیرند. خیلی هم از اینجا دور
نیست.” با دو دستش ابیگل را به طرف خودش برگرداند. “دوست داری با من
بیایی؟”
قلب ابیگل از هیجان تصور گذراندن یک روز با او به شدت می تپید.” دوست دارم.”
-“خوبه”. لباسهایش را برداشت و پوشید، به سمت در رفت و به صفحه ساعت مچی اش خیره شد و گفت:”یک ساعت دیگه در پذیرش میبینمت .
دستهایش را بالا برد و رفت. اگه او احساس پشیمانی در مورد آن چه بینشان
اتفاق افتاده بود می کرد ،باید در اون لحظه و در طول اون روز ان احساسات را
همانجا نگاه می داشت و نادیده گرفته و متوقفشان می کرد.
ابیگل به مبارزه با منطقش برخاست و آن را کنار زد و به راهی می رفت که دلش
فرمانش را می داد، یعنی به آغوش رالف. بنابراین اگر او کورکورانه غریزه
جنسی اش را مشتاقانه دنبال می کرد چه اتفاقی می افتاد؟دستِ کم ان ساعتها را
داشت تا رالف را در سالهای آینده به یاد داشته باشد. آن خاطرات ،ابیگل را
پر از عذاب و اشتیاق کرده بودند.
فصل نهم:
رالف و ابیگل درون اتوبوسی نشسته بودند که از تپه بلندی بالا می رفت. شیب
خیلی تند و جاده پر پیچ و خم بود. پیچ های تند جاده نفس گیر بود و بعید به
نظر می رسید که وسیله ی نقلیه دراز و سنگین از پس آن بر بیاید. صدای بوق ان
در هر پیچ خیلی بلند به گوش می رسید،صدایش آهنگین و گوش نواز بود اما برای
سایر وسایل نقلیه پیش رونده،اخطاری ترسناک بود.
ابیگل کنار رالف نشسته بود،زمانیکه یک ماشین پایین می آمد ناشیانه به سمت
آنها نزدیک شد.ابیگل نفسش را حبس کرد و دستش را بر روی دهانش گذاشت. رالف
خندید،دست دیگرش را نگه داشت و به او اطمینان داد:”راننده خیلی با تجربه
هستش.”
“نگاه کن راننده ماشین رو خلاف جهت کج کرد و ماشینی که از مقابل می اومد هم از ما عبور کرد.”
ابیگل از پنجره سمت خودش به پایین نگاه کرد، با دیدن سراشیبی تندی که پشت سر گذاشته بودند چشمانش را سریع بست.
حتی زمانیکه سربالایی از مه پوشیده شده از سرگرفته شد باز هم گلهای
رنگارنگ متنوعی که در کنار جاده پوشیده شده بودند را پنهان نکرد. صاحبان
خانه هایی که در راه بودند انبوهی از هیزم ها را برای زمستانشان ذخیره کرده
بودند.شن کش ها به دیوارها تکیه داده شده بودند.رالف توضیح دادند که آنها
برای زنهای خانواده هستند تا در فصل های علف خشک کنی از آنها استفاده شود.
سر انجام به مقصد رسیدند، از اتوبوس بیرون آمدند و چشم انداز وسیعی از
زمینهای کشاورزی جلویشان بود . در تمام طول سفر، مه حضور داشت و همه جا را
پوشانده بود اما تپه های بزرگ و فراسوی انها و همینطور جاده های کوهستان
سنگی را نتوانسته بود پنهان کند.
ابیگل با ذوق فریاد زد:”خیلی زیباست.از هر چیزی که تا بحال دیدم
متفاوته!اون کاملا روستایی هستش!این بهترین روشیه که می تونم اون رو توصیف
کنم.یه اهنگی خلق کرده ،اینطور نیست؟” و به رالف نگاه کرد،لبخندی بر لب
داشت که ابیگل نمی توانست معنی ان را بفهمد!”تو به کشورت افتخار می
کنی،نه؟”
رالفدر حالیکه دستش را به اطراف تکان می داد و گفت:”کیه که افتخار نکنه!؟”
هر جایی را که ابیگل نگاه می کرد زمینها صعودی بودند و شیب بر روی شیب بود.
حتی تپه هایی که خیلی دورتر بودند شیب باشکوه تری داشتند.خورشید هم که از
پشت نوک تپه ها طلوع کرده بود رنگ و درخشندگی به آنها داده بود.در
مجاورتشان درختها از تپه ها بالا رفته بودند،و در چمنزارهایی که در سبزهای
متنوع بودند ریشه های عمیقی دوانده بودند. راه های باریکی و پرچین هایی هم
در همه جا بودند که محدوده ی خانه ها و مزارع را مشخص کرده بودند.
برای مدتی راه رفتند ، وقتی رالف شهری را که در پایینشان بود و آن را پشت
سر گذاشته بودند ،نشان داد، توقف کردند. در سراسر دره ،شیروانی های قرمز
رنگِ پراکنده بر روی تپه های کوتاه و جاده های حاشیه ای مانند یک تابلو
نقاشی شده با مداد به نظر می رسید.
از تپه هایی که مثل نقاشی بودند بالا رفتند.
از سرازیری که شیب تندی داشت پائین آمدند و جاده ای رو پیدا کردند که به
طرف دره آنها رو هدایت میکرد. زنگوله گاوها صدا میداد. صداهایشان متفاوت
بود. گوسفند ها در حال جویدن علفهای پر آب بودند.
ابیگیل در کنار انبار غله ای که رویش یک پوستر بود ایستاد و پرسید:شما می تونید چیزی که اینجا نوشته رو ترجمه کنید؟
رالف گفت: این گواهینامه ی شایستگیه. این رو اینجا گذاشتند تا به وسیله ی
اون به کشاورزانی که صاحب حیووناتی هستند که در مسابقات برنده ی جایزه شدن
فخر بفروشن. رالف به عقب برگشت و ادامه داد: من باید به دیدن یک نفر برم.
بیا
، او رو با دستش هل داد و پرسید : تو گرسنه نیستی؟
ابیگیل به او نگاه کرد ، خوشبختانه افکار رالف دور و بر خوردن می گذشت: یه کمی
آنها به یک کافه نزدیک شدند. قسمت اعظم کافه به وسیله ی چوب ساخته شده بود
با یک سقف که با آجر قرمز ساخته شده بود. او رو روی یک صندلی نشاند و منو
رو در دستانش قرار داد.
ده دقیقه منتظر باش و بعدش کار من تموم شده .
رالف برای مدت بیشتری غیبت کرد و ابیگیل زمانی که سوار قطار برای رسیدن به
قله کوه شده بود رو به یاد آورد.رالف در اون موقعیت هم درون هتل ناپدید شده
بود.
همراه با لبخندی پر از شیطنت پرسید: تو این کافه رو هم خریدی؟
رالف کنارش نشست و لبخندی زد:اوه آخرین باری که تو رو به کوهستان برده بودم رو یادت میاد؟ و جوابش حتما اینه که بله !
ابیگیل خندید و گفت: تو وقتت را صرف این میکنی که این مکانها رو بخری و به کلکسیون فلدر اضافه کنی؟
به موقعش، من اول فقط پرس و جو میکنم. قلب من فقط با شرکت مهندسی ام در زوریخ هست.
و بعد ابیگیل فکر کرد جای من کجاست؟ ریموند در این مورد به او هشدار نداده
بود؟ برادرش را برای اون توصیف کرده بود_کسی که شیفته کارش است_هیچ کس
جایگاه پایداری در زندگی او نداره.کسی که با جنس مخالف مشکل داره .به یاد
بیار، ذهنش برایش دلایلی می تراشید. اما احساسش هنوز هم درگیر عشق رالف
بود. تلاش میکرد او را ساکت کنه و از به تاراج بردن احساساتش به وسیله ی
این مرد فوق العاده جلوگیری کنه.
ابیگل یک غذای ساده به همراه قهوه انتخاب کرد. گارسون که دید آنها به زبان
انگلیسی با هم صحبت میکنن درخواستش رو به زبان انگلیس
موضوع: آرایشگر و خدا – داستان آموزنده
مردی
برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در بین کار گفت و گوی جالبی بین
آنها در گرفت. آنها در مورد مطالب مختلفی صحبت کردند. وقتی به موضوع خدا
رسید آرایشگر گفت: «من باور نمی کنم که خدا وجود دارد.»
مشتری پرسید: «چرا باور نمی کنی؟»
آرایشگر
جواب داد: «کافیست به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد؟ شما به من
بگو اگر خدا وجود داشت این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا می
شد؟ اگر خدا وجود داشت درد و رنجی وجود داشت؟ نمی توانم خدای مهربانی را
تصور کنم که اجازه دهد این همه درد و رنج و جود داشته باشد.»
مشتری
لحظه ای فکر کرد اما جوابی نداد چون نمی خواست جر و بحث کند. آرایشگر کارش
را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت. به محض اینکه از مغازه بیرون آمد
مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده و
ظاهرش هم کثیف و به هم ریخته بود. مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و
به آرایشگر گفت: «میدونی چیه! به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.»
آرایشگر گفت: «چرا چنین حرفی میزنی؟ من اینجا هستم. من آرایشگرم. همین الان موهای تو را کوتاه کردم.»
مشتری با
اعتراض گفت: «نه آرایشگرها وجود ندارند چون اگر وجود داشتند هیچکس مثل مردی
که بیرون است با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد.»
آرایشگر گفت: «نه بابا! آرایشگرها وجود دارند موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی کنند.»
مشتری
تاکید کرد: «دقیقا نکته همین است. خدا وجود دارد. فقط مردم به او مراجعه
نمی کنند و دنبالش نمی گردند. برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا
وجود دارد!»
بیاید برای همه کودکان سرطانی دعا کنیم
♣ـ
دخترک 6سال که سرطان داشت
قبل از ورود به اتاق عمل
با چشمای لرزون روبه پرستار گفت:
من مامان بابام پول ندارن…
میشه قبل از عمل بمیرم….
یادت نره، وقتی داری با خدا حرف میزنی، این بچه ها هم دعا کنی
آخه اینا، از همه ی بچه های دنیا قشنگ تر میخندن …
دیدن لبخند آنهایی که رنج می کشند ،از دیدن اشک آنها دردناکتر است …
برای سلامتی تمام مریض ها دعا کنید
و یک صلوات برای سلامتیشون بفرستید
اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
گاهی تنها “اجــــابتــــ” یک دعآ کافیست
تا همه چیز عوض شود…!!
الهی برای بخشیدن ، به بندگی ام نگاه نکن ، خداییت را بنگر …
دلـــــــــــم گفتن تنها یک جمله را میخواهد
من
محتاج
دعــــــا
هستم.