تاریخچه روانشناسی
تعریف کلی علم روانشناسی
روانشناسی یعنی : مطالعه رفتار” یا ” مطالعه علمی رفتار موجودزنده” ،” مطالعه علمی رفتار و فرایند های روانی ” ، علمی که رفتار و زیرساختهای آن، یعنی فرایندهای فیزیولوژیکی و شناختی رامطالعه می کند و در عین حال حرفه ای است که در آن از دانش حاصل برای حل عملی مسائلانسانی ، استفاده میشود” .
هر چند سابقهعلمی روانشناسی بسیار کوتاه است ، اما در همین دوران کوتاه نیز رویدادهای بسیار ودر عین حال مهم باعث گردیده است روانشناسی تا بدین حد در ابعاد مختلف حیات آدمی ،بکار گرفته شود.
در سال 1875 ویلیام جیمز ( بطور مستقل و تقریبأ همزمان با وونت) اولین آزمایشگاه را برای مطالعه در زمینه درون نگری یا مشاهده دقیق و نظامدار تجربه آگاه آزمودنیها به وسیله خویشتن در آمریکا تاسیس کرد.
در سال 1879 وونت اولین آزمایشگاه را برای انجام گرفتن تحقیقات روانشناسی در لایپزیک (آلمان) تاسیس کرد.
در سال 1881 وونت اولین مجله را برای معرفی نتیجه تحقیقاتروانشناسی ، منتشر ساخت.
در سال 1890 ویلیام جیمز کتاب اصول روانشناسی را به چاپرسانید.
در سال 1892 استانلی هال ، انجمن روانشناسی آمریکا را تاسیسکرد.
در سال 1904 ایوان پاولف نشان داد که چگونه می توان پاسخهایشرطی شده را ایجاد کرد و بدین وسیله مسیر یا راه را برای پیدایش روانشناسیمحرک– پاسخ ، هموار ساخت.
در سال 1905 آلفرد بینه اولین آزمون هوش را با موفقیت در فرانسه تهیه کرد .
در سال 1909 استانلی هال از فروید جهت سخنرانی در دانشگاه کلارک در امریکا دعوت به عملآورد و در نتیجه باعث گردید شهرت رو به گسترش فروید به طور رسمی و خاصه در امریکانیز پذیرفته شود.
در سال1913 جان بی . واتسون بیانیه رفتارگرایی کلاسیک را نوشت و طی آن اعلام کرد که روانشناسیتنها باید به مطالعه” رفتار قابل مشاهده موجودزنده ” بپردازد.
در بین سالهای 1914 و 1918 و در طی سالهای جنگ جهانی اول ، به کارگیریآزمون هوش به طور گسترده آغاز گردید.
دردهه 1920 روانشناسی گشتالت به حداکثر نفوذ خوددر بین روانشناسان و نیز در علم روانشناسی نزدیک شد ، در سال 1933 نفوذ نظریه های فروید نا انتشار ” سخنرانیهای مقدماتی ولی جدید در زمینه روانکاوی ” ، بیشتر تحکیم پیدا کرد.
در طی سالهای 1941 تا 1945 رشد سریع روانشناسی بالینی در پاسخ به تقاضای بسیار زیاد و فزاینده برایدریافت خدمات بالینی ( ناشی از صدمات حاصل ازجنگ جهانی دوم ) ، آغاز شد.
در سال 1943 کلارک هال از رفتارگرایی اصلاح شده که طی آن استنباط های دقیق دربارهحالتهای غیر قابل مشاهده درونی مجاز شمرده می شد ، دفاع کرد.
در سال 1951 کارل راجرز با انتشار کتاب خود تحت عنوان ” درمان متمرکز بر مددجو” باعث شد” نهضت بشر دوستانه ” در روانشناسی آغاز گردد.
در سال 1953 بی. اف. اسکینر کتاب معروف خود به نام ” علم و رفتار آدمی” را منتشر ساخت و از نهضت رفتارگرایی همانند واتسونپشتیبانی کرد.
در سال 1954 آبراهام مزلو کتاب انگیزش و شخصیت را منتشرساخت و باعث گردید ” نهضت بشر دوستانه ” بیشتر تقویت شود.
در طی دو ده 1950 و1960 ، جرقه های تحقیقات جدید باعث گردید علاقه نسبتبه شناخت اساس فیزیولوژیکی رفتار و فرایندهای شناختی مجددأ ایجاد گردد.
در سال 1971 اسکینر با انتشار کتاب مجادله انگیز خود تحت عنوان “فراسوی آزاذی و حرمت” ، خشممردم را نسبت به ” رفتارگراییبنیادگرا” برانگیخت.
در سال 1978 هربرت سیمون به خاطر تحقیقات با ارزشی که در زمینه ” شناخت” انجامداده بود ، برنده جایزه نوبل گردید.
دردهه 1980 نیاز به استقلال جمعی و از طرف دیگرتنوع و گوناگونی فرهنگی در جوامع غربی باعث گردید علاقه برای پاسخ دادن به این سوالکه ” چگونه عوامل فرهنگی رفتار آدمی را شکلمیدهند ” بطور فزاینده افزایش یابد.
در سال 1981 راجر اسپری به خاطر تحقیقات خود در زمینه دو پاره مخ برنده جایزه نوبلدر فیزیو لوژی و پزشکیگردید و …
به هر حال ، مروری بر تاریخچه روانشناسی–پس از پذیرش آن به عنوان یک علم–نشان میدهد که در طی 119سال، به پیشرفتهای زیادی نائل آمده است و در دههاخیر ، روانشناسان( خاصه در کشورهای پیشرفتهصنعتی) در ابعاد گوناگون حیات آ دمی به انجامدادن فعالیتهای پژوهشی، آموزشی و مشاوره ای اتغال دارند. بر اساس گزارش انجمن روانشناسی آمریکا که در سال 1993 انتشار یافته است، رشته های اصلی موردعلاقه ” محققان” روانشناسی و درصد روانشناسانی که در هر یک از این رشته ها به فعالیت اشتغالدارند ، عبارتند از : روانشناسی رشد (1/25 درصد)،روانشناسیاجتماعی (6/21 درصد) ، روانشناسی آزمایشی( 18/15 درصد)،روانشناسی فیزیولوژیکی ( 4/8 درصد) ، روانشناسی شناختی ( 4/5درصد ) ،شخصیت (3/5 درصد، و روانسنجی 8/4 درصد). از طرف دیگر ، بیشترروانشناسانی که خدمات حرفه ای خود را در اختیار جامعه قرار داده اند، در یکی ازچهار زمینه : روانشناسی بالینی (6/67 درصد) ،روانشناسی مشاوره ( 1/15 درصد) ، روانشناسی تربیت و مدرسه( 8/9 درصد) ،روانشناسی صنعتی–سازمانی (9/5 درصد) ، وسایر زمینه ها ( 6/1 درصد ) ، بکار اشتغال داشته اند. بر اساس همین گزارش ،” 33″ درصد از روانشناسان در بخش خصوصی، “22” درصد در بیمارستانها و کلینیک ها ،“27” درصد در کحالج ها و دانشگاه ها ، “4” درصد در مدارس ابتدایی و دبیرستان ها ، “6” درصد در امور تجاری و دستگاههای دولتی و بالاخره “8” درصد نیز در سایر محل ها به فعالیت و کاراشتغال داشته اند.
تحول روانشناسی نوین
با
گفتن اینکه روانشناسی هم یکی از قدیمیترین نظامهای علمی و هم یکی از
جدیدترین آنهاست، ما با یک تناقض، یک تضاد آشکار شروع میکنیم. ما همواره
از رفتار خودمان در شگفت بودهایم و اندیشههای مربوط به ماهیت انسان
بسیاری از کتابهای مذهبی و فلسفی ما را پر کرده است. حتی در قرنهای چهارم
و پنجم پیش از میلاد مسیح، افلاطون، ارسطو و دیگر دانشمندان یونان باستان
با بسیاری از مسائلی که روانشناسان امروزی با آنها سروکار دارند دست و پنجه
نرم میکردند، مسائلی مانند حافظه، یادگیری، انگیزش، ادراک، خواب دیدن و
رفتار نابهنجار. بنابراین، در موضوع روانشناسی بین گذشته و حال یک استمرار
بنیادی وجود داشته است.
عنوان : تاريخچه روان شناسي در جهان History of psychology in world
روانشناسی علمی در ربع آخر قرن نوزدهم به وجود آمد. اما كاوشهای
روانشناختی همزمان با طلوع فلسفه آغاز گرديد. تفكر روانشناختی بيش از 24
قرن، يعنی از دوران فلسفه يونان باستان تا اواخر قرن نوزدهم، بخشی از فلسفه
به شمار میرفت و در بطن آن رشد يافت. اصطلاح روانشناسی (سايكولوژی)،
همچون بسياری از اطلاعات روانشناختی ريشهای يونانی دارد و از دو كلمه
“psyche” به معنی روح يا ذهن و “logos” به معنی شناخت يا مطالعه تشكيل شده
است که معنی تحتاللفظی سایکولوژی، مطالعه نفس و شناخت يا علم نفس میباشد.
ابداع اين واژه را به فيليپ ملانكتون(Philip Melanchthon) در سالهای 1497
ـ 1560 نسبت میدهند. اسامی ديگری نيز در قرن هجدهم و نوزدهم به طور
همزمان در مورد اين علم به كار میرفته است که برخی از آنها عبارتنداز:
فلسفه ذهنی، خودشناسی و روحشناسی.
فلسفه، طی تاريخ طولانی خود تلاش میكرده است كه فطرت آدمی و حيات ذهنی
بشر را بشناسد. تمامی عقايد و راهحلهايی كه فلاسفه برای تشريح فطرت، ذهن،
آگاهی، فرايندها و فعاليتهای ذهنی انسان همچون احساس، ادراك، يادگيری،
شناخت، استدلال، اراده و عاطفه عرضه داشتهاند، ساختار تفكر روانشناختی
فلسفی را تشكيل میدهند. از آنجا كه اين تفكر با روشهای فلسفی و نه تجربی،
گسترش يافت آن را روانشناسی قبل از مرحله علمی مینامند. فيزيولوژی نيز
سهم عمدهای در ساختن روانشناسی جديد داشت. تاثیر فيزيولوژی عمدتا به
جدايی روانشناسی از فلسفه و ظهور آن به منزله علمی مستقل منتهی شد.[1]
در واقع تاريخچه تفكر روانشناختی و دورنماهای تاريخی درباره ماهيت روان
و رفتار، به يكی از آثار فلاسفه قديم يونانی، يعنی ارسطو باز میگردد كه
تحت عنوان “موضوع روان” نوشته شده است. متفكران ديگر يونان قديم نيز به رشد
روانشناسی كمك كردهاند. مثلا دموكريت(Democrite) تقريبا 400 سال پيش از
ميلاد، اعلام كرد كه ما میتوانيم رفتار را بر اساس بدن و روان مطرح كنيم.
افلاطون(427 تا 347 پيش از ميلاد) توصيه معلم خود، سقراط را دوباره مطرح
كرد: “خود را بشناس”. سقراط، معتقد بود كه ما نمیتوانيم به كمك حواس،
شناخت معتبری از خود داشته باشيم. زيرا حواس، واقعيت را درست منعكس
نمیكند. همچنين سقراط بر اهميت روانشناسی اجتماعی اشاره كرد. او معتقد
بود كه، افراد مخلوقهای اجتماعی هستند كه يكديگر را عميقا تحت تاثير قرار
میدهند. اكثر تاريخنويسان، تولد روانشناسی را به عنوان يك معلم به سال
1879 نسبت میدهند، سالی كه “ويلهم وونت” اولين آزمايشگاه روانشناسی را در
شهر لايپزيك آلمان بنا نهاد.[2]
روانشناسی در آلمان
روانشناسی تجربی در آلمان از سال 1879 يعنی زمانی كه ويلهم وونت اولين
آزمايشگاه رسمی روانشناسی را در لايپزيك(Leipzig) گشود، آغاز شد. شهرت
دایمی و انحصاری وونت در تاريخ روانشناسی نه به خاطر نظام فكری يا
نظريههای او كه بيشتر به خاطر بينانگذاری روانشناسی علمی است. او از
فلسفه و فيزيولوژی، اين علم جديد را كه “روانشناسی فيزيولوژيك” مینامند
به وجود آورد. توجه وونت بيشتر معطوف به آزمايش در زمينه “آگاهی و هشياری”
شد. نقش وونت به عنوان يك روانشناس تجربی غير قابل انكار میباشد و در
حقيقت او را میتوان بانی روانشناسی جديد دانست.[3]
تاريخچه دوران شکوفایی روانشناسی تجربی آلمان، بدون در نظر گرفتن مردانی
همچون برنتانو، اشتوميف، ابينگهاوس، كولپه و جی.ای.مولر تاريخچه كاملی
نخواهد بود.
همزمان با افزايش علاقه به روانشناسی علوم فرهنگی در دهه 1920 علاقه به
روانشناسی آزمايشگاهی كاهش يافت و از ميزان تاثير و حمايت علمی نسبت به
علم روانشناسی در دانشگاههای آلمان نيز كاسته شد. در سال 1927 گروهی از
روانشناسان آلمانی خواستار توجه بيشتر از سوی دانشگاهها نسبت به
روانشناسی شدند. اما بعد از سال 1933، گرايش به ناديده انگاشتن و محكوم
كردن روانشناسی قرن نوزدهم افزايش يافت. در سال 1933 كارل اشتومیف، آخرين
پيشگام روانشناسی آلمان درگذشت. روانشناسی علمی آلمان بدون رهبری ارشد و
قوی به حال خود رها شد. در نتيجه با روی كار آمدن رژيم نازی، ديگر نتوانست
سهمی در پيشبرد روانشناسی داشته باشد.[4]
روانشناسی در آمريكا
نظريه تكامل، در اواخر قرن نوزدهم به سرعت جای خود را در آمريكا باز كرد و
روانشناسی آمريكا بيش از وونت، از داروين و گالتون تاثير گرفت و توسط
آنان هدايت شد. وونت، تمامی روانشناسان اولیه آمریکایی را به سبک
روانشناسی خود تربیت کرده بود. با این وجود، در راه بازگشت این جوانان
آمریکایی و گذر از آتلانتیک در پایان قرن چیز بسیار اندکی از نظام واقعی
روانشناسی وونت انتقال یافت. هنگامی كه اين روانشناسان جديد به آمريكا
بازگشتند، به تاسيس نوعی از روانشناسی پرداختند كه شباهت اندكی به آن چيزی
كه وونت به آنان آموخته بود داشت.
فرهنگ آمريكا در راستای عملگرایی و سودگرایی جهت گرفته بود و مردم به
چيزی ارزش میدادند كه فایده عملی داشته باشد. کشور از روانشناسی انتظار
کاربرد داشت و با تلاش جیمز، هال، كتل و سایر پیشگامان روانشناسی آمریکا
به آن نایل شد. آنان به مطالعه اين مساله پرداختند كه ذهن چگونه عمل میكند
نه اين كه از چه چيزی تشكيل شده است. آنان روانشناسی را به دنيای واقعی
آموزش و پرورش، صنعت، تبليغات، رشد كودك و درمانگاهها بردند و از آن چيزی
ساختند كه جنبه كاركردی داشته باشد.[5]
فعاليت روانشناسان آمريكايی تحت تاثير سه عامل قرار گرفت:
1. تجربيات آزمايشگاهی وونت
2. فرضيه تكامل داروين
3. مفهوم منحنی طبيعی احتمالات گوس(Gauss)
كه هر سه عامل در تجربيات آزمايشگاهی، مطالعات تكوينی(ژنتيكی) و روش آماری روانشناسی آمريكا منعكس شدهاند.
بنيانگذاران روانشناسی در آمريكا به استثنای تعدادی، مايل بودند مستقلا
آزمايشهای خود را پیگیری نمايند. مثلا استانلی هال در سال 1926 ـ 1844 و
جيمز مككين كتل در سال 1944 ـ 1860 هر دو در لايپزيك با وونت مطالعه
نمودند. هال، نهضت مطالعه كودك را در آمريكا اشاعه داد و در سال 1892 به
عنوان اولين ریيس انجمن روانشناسی آمريكا انتخاب گرديد. در مقابل، همكارش
كتل تاثير بسزايی در نهضت آزمونهای روانی و مطالعه روانشناسی تفاوتهای
فردی در آمريكا داشت. روانشناسی در آمريكا همراه با كشور رشد كرد و به
بالندگی رسيد. تحول پويا و پرطراوت روانشناسی آمريكا در سالهای 1880 تا
1900 يك رويداد تكاملدهنده در علم است.[6]
روانشناسی در انگلستان
از روانشناسی آزمايشگاهی وونت، اثر چندانی در انگلستان مشاهده نمیگرديد.
فرانسيس گالتون تحت تاثير فرضيه تكامل داروين، در سال 1869 دست به يك رشته
مطالعات ابتكاری در زمينه تفاوتهای فردی زد كه شامل تحقيقات تاريخی روش
تكوينی میشدند. ضمنا مفهوم آزمون(Test) را برای سنجش يك خصلت خاص مطالعه
نمود و روش همبستگی را به عنوان يك شیوه آماری برای تجزيه و تحليل ارقام و
اعداد ابداع كرد. در تعقيب گالتون، كارل پيرسون در سالهای 1936 ـ 1857 و
اسپيرمن در سالهای 1945 ـ 1863 در پيشرفت روشهای آماری پيشقدم گرديد و در
اين رشته انگلستان نقش رهبری را به دست گرفت.
روانشناسی در فرانسه
روانشناسان فرانسوی از آغاز علاقهمند به مطالعه رفتار غيرعادی شدند. در
سال 1792 پینل(pinel) بيماران روانی را در يكی از بيمارستانهای پاريس از
غل و زنجير رهايی داد و در سال 1801 رسالهای درباره بيگانگی روانی نگاشت و
بيماریهای روانی را مانند بيماریهای جسمی قابل درمان دانست. شاركو،
برنهايم، ريبو و ژانه از جمله دانشمندان برجسته روانشناسی بودند كه در
تاريخ روانشناسی غيرعادی و روانپزشكی فرانسه مقامات شامخی دارا میباشند.
دانشمندان فرانسوی همچنين مطالعه هيپنوتيزم(خواب مصنوعی) كه ابتدا به
وسيله مسمر(Mesmer) در سال 1779 مغناطيس حيوانی خوانده شده بود، علاقه
فراوان نشان دادند.[7]