چگونه مي توان خدا را شناخت؟
شناخت خداوند مبتني بر تصور صحيح از او است. خداي متعال متن وجود و حيات و
قدرت ساري و جاري در تمام هستي است. هيچ ذره اي در جهان هستي نيست كه در
باطن و ظاهر آن خداي متعال با وجود، حيات و قدرت و علم و ساير صفات خويش
حضور و ظهور نداشته باشد. تمامي پديده هاي جهان، ظهور صفات خداوندي هستند و
شما مي توانيد از پس هر پديده و صفت كمالي كه در هستي مشاهده مي كنيد، ذات
وجود و خداي متعال را مشاهده نماييد، خداوند، يعني منبع وجود، حيات، علم،
قدرت و ساير كمالاتي كه در طبيعت و تمام هستي ظهور و نمود دارد. رسيدن به
شناخت عميق و عرفاني خداوند مستلزم تلاش فراوان و گذر از مراحل و مراتب
خداشناسي است كه درادامه بدان اشاره خواهيم نمود.
مشكل شناختى انسان
نسبت به خداوند، يك مشكل تصديقى نيست، تا بحث شك كه از مباحث تصديقى است بر
آن مطرح باشد. مشكل انسان در اين زمينه بيشتر يك مشكل تصورى است. وجود
خداوند موضوعى است كه اگر خوب تصور شود، تصديق آن از بديهيات است و از نظر
علمى شك در بديهيات بىمعنا است.
انسان براي رسيدن به خداوند و وصول به
لقاي پروردگار به دو نوع سير و سلوك نظري و سير و سلوك عملي نياز دارد.
سلوك نظري براي شناخت هر چه بهتر خداوند و قرب علمي به او است و سلوك عملي
براي نزديك شدن و قرب عملي به خداي متعال مي باشد. هر يك از سلوك نظري و
عملي داراي مراحل و منازل و روش ها و شرايط فراواني است كه اشاره به آنها
در يك پاسخ نامه نمي گنجد. پس در حال حاضر و به ناچار تنها به روش كلي آن
اشاره مي كنيم و منابعي نيز معرفي مي گردد.
روش شناخت خداوند:
ما براي شناخت خداي متعال سه راه در پيش روي خود داريم كه به صورت مرحله اي طي مي شوند.
مرحله
اول شناخت او با آيات آفاقي و انفسي است. اين همان راه شناخت خداوند از
طريق نشانه هاي او در طبيعت و روش تجربي است و لازم است كه انسان در ابتداي
راه شناخت از طريق شناخت طبيعت و نشانه هاي تكويني و و همچنين مطالعه آيات
تدويني قرآن كريم به معرفت خداي متعال دست يابد.
البته شناخت خداوند منان با آيات انفسي مفيدتر است ( من عرف نفسه فقد عرف ربه) چون معمولاً با اصلاح صفات و اعمال نفس همراه است.
بنابراين
انديشيدن در آيات آفاقي و انفسي به شناخت خداوند منتهي ميشود و اين نيز
به نوبة خود راهنماي انسان به سوي حق و شريعت الهي خواهد بود.
اين راه كه در كتاب شريف توحيد مفضل پي گيري شده است بهترين راه خدا شناسي براي مبتديان است.
دوم
شناخت خداوند از طريق عقل است. نيرويي كه بيشتر عمل كردش محاسبه و درك
وجودات وصفي و صفات الهي است. اين روش طريق خواص از مردم ميباشد، كساني كه
پس از مطالعه در طبيعت و آيات تكويني او در خلقت، از طريق استدلال و برهان
عقل و فلسفه و حكمت به شناخت خداي تعالي مي پردازند.
سوم شناخت خداوند
لطيف از طريق رؤيت و ابزار دل ميباشد كه طريق اولياء است و همگان را به آن
راه نيست مگر مسيري كه به عنوان سير و سلوك نظري ترسيم شده طي نمايند,
يعني از طريق طبيعت و شناخت آفاقي و انفسي به عقل و استدلال عقلي راه يابند
و با گذر از عقل به عشق و عرفان برسند و اهل مشاهده و معاينه و وصول به حق
تعالي شوند.
اين سخن مولاي عارفان علي(ع) و همچنين اهل معرفت است كه
گفته اند: من در همه چيز خدا را مي بينم. خداي واقعي همان است كه در همه
چيز ظهور دارد و نهايت عرفان اهل معرفت هم همين است كه خدا را در همه چيز
ببينند. از ديدگاه عرفان خداي تعالي همان متن وجود و هستي است و هر چه كه
غير ذات هستي وجود دارد مظاهر او است. مظاهر هم در حقيقت او را نشان مي
دهند چون ظهور او هستند و اگر انسان دقت كند خداوند را در تمام مظاهر هستي
خواهد ديد و مي توان گفت اشيا در حقيقت آينه هايي هستند كه خداوند را نشان
مي دهند و به قول قرآن كريم آيه ها و نشانه هاي او هستند. منتهي بايد توجه
كنيد كه اينگونه رويت مخصوص اهل معرفت است و اهل عقل و فلسفه و همچنين اهل
تجربه و علم از آن محرومند، مگر اينكه ايشان نيز چنين اعتقاد و كنكاشي را
بپذيرند و رو به سوي عرفان و شهود خداي متعال بياورند.
به بيان ديگر ،
انسانها به سه صورت، معرفت حق تعالي را حاصل ميكنند. اول تقليد كه در اين
روش خداوند به واسطه حواس و امور قابل احساس شناخته ميشود، دوم تحقيق و
استدلال كه در اين روش خداوند به واسطه عقل و برهان شنـاخته ميشود و سوم
كشف و رويت كه در اين روش خداي متعال به واسطه مكاشفات دروني، شناخته
ميشود.
در پايان توجه به يك نكته حايز اهميت فراوان است و آن اينكه اين
روش كه سير و سلوك نظري انسان به سوي معرفت خداي متعال است اگر با سيرو
سلوك عملي همراه نشود، بي نتيجه و ابتر خواهد بود. انسان از طريق علم و عمل
به كمال مي رسد و لازم است اين دو سير همزمان با هم و هماهنگ با هم طي
شوند.
روش خداشناسي تجربي و خدايابي از طريق رجوع و توجه به طبيعت و
خلقت، اولين و همگاني ترين روش خداجوئي است. آنگاه كه انسان به آسمان و
زمين و آنچه در آنهاست نظر مي كند و از فرط هيجان و شگفتي ساعت ها به آن ها
خيره مي ماند، ناخواسته اقرار مي كند به حكمت و دانش و تدبيري كه در پس
اين مناظر شگفت انگيز وجود دارد. و چون دانش و حكمت از آن موجودي عاقل و
داناست، به وجود او نيز اعتراف و اذعان مي كند.
انسان آنگاه كه داراي
جهان بيني الهي باشد به هر چه نگاه كند خدا را در پس آن حاضر خواهد ديد. چه
آنگاه كه به طبيعت چشم دوخته است و چه آنگاه كه با قوانين فيزيكي و
شيميائي حاكم بر طبيعت سر و كار دارد. چرا كه انسان فقط كاشف آن قوانين و
بينده آن مناظر است نه خالق آنها. پس جا دارد كه از خود بپرسيد اينها از
كجا آمده اند و چه كسي آنها را آفريده است.
كتاب «توحيد مفضل» كه حضرت
امام جعفر صادق (ع) به مفضل املاء كردند و وي نيز گفته هاي ايشان را به
رشته تحرير درآورند، پر است از توجه به خلقت و انديشيدن در آفرينش الهي.
چرا كه يكي از راههاي شناخت خداوند تفكر در آثار، مخلوقات و معلولات او و
انديشيدن درباره ظرافت آفرينش آنهاست. روشي كه هر فردي را و يا هر مقدار
دانش و معلوماتي، به درك و تامل وا مي دارد. و در واقع آنكه از دانش بهره
بيشتري دارد با ديدن شگفتي هاي آفرينش بيشتر شگفت زده شده و به فكر مي رود.
رسيدن
از معلول علت در واقع يكي از دلايل فلسفي اثبات خداوند است كه فليسوفان به
عنوان اولين دليل براي اثبات وجود خداوند از آن مدد مي جويند.
خداوند
در قرآن نيز بسيار از طبيعت و آفرينش موجودات ياد كرده و ما را به توجه
بدان ترغيب نموده است، آياتي كه يا اشاره به خود طبيعت و آثار آن دارد و يا
به واقع و حوادث واقع شده در جهان اشاره مي كند، آياتي مانند؛ آيه 17 و
18، سوره غاشيه: «أَ فَلا يَنْظُرُونَ إِلَى اْلإِبِلِ كَيْفَ خُلِقَتْ* وَ إِلَى السَّماءِ كَيْفَ رُفِعَتْ؛ آيا به شتر نمىنگرند كه چگونه آفريده شده و به آسمان كه چگونه برافراشته شده».
و آيه 5 سوره طارق: «فَلْيَنْظُرِ اْلإِنْسانُ مِمَّ خُلِقَ؛ پس انسان بايد بنگرد كه از چه آفريده شده است».
آيه 185، سوره اعراف: «أَ
وَ لَمْ يَنْظُرُوا في مَلَكُوتِ السَّماواتِ وَ اْلأَرْضِ وَ ما خَلَقَ
اللّهُ مِنْ شَيْءٍ وَ أَنْ عَسى أَنْ يَكُونَ قَدِ اقْتَرَبَ أَجَلُهُمْ
فَبِأَيِّ حَديثٍ بَعْدَهُ يُؤْمِنُونَ؛ آيا در ملكوت آسمانها و
زمين و هر چيزى كه خدا آفريده است ننگريستهاند و اينكه شايد هنگام مرگشان
نزديك شده باشد پس به كدام سخن بعد از قرآن ايمان مىآورند».
آيه 5، سوره ق: «أَ فَلَمْ يَنْظُرُوا إِلَى السَّماءِ فَوْقَهُمْ كَيْفَ بَنَيْناها وَ زَيَّنّاها وَ ما لَها مِنْ فُرُوجٍ؛ مگر به آسمان بالاى سرشان ننگريستهاند كه چگونه آن را ساخته و زينتش دادهايم و براى آن هيچ گونه شكافتگى نيست».
و آيات بسيار ديگر كه گوياي توجه خاص آيات قرآن به طبيعت و آثار خلقت است.
چند كتاب براي خدا شناسي:
– راه خداشناسي، استاد جعفر سبحاني
– راه شناخت خدا، محمدي ري شهري
– آفريدگار جهان، آيتالله مكارم شيرازى
– خدا را چگونه بشناسيم، آيتالله مكارم شيرازى
– اصول عقايد، استاد محسن قرائتي
– خدا در قرآن، شهيد بهشتي
– دوره پنج جلدي مقدمه اي بر جهان بيني توحيدي، استاد شهيد مرتضي مطهري(ره)
– توحيد، شهيد دستغيب شيرازي
– نشان از بىنشانها، مرحوم حسنعلى اصفهانى، ص 166 153
– تبيين براهين اثبات خدا، آيت الله جوادي آملي، مركز نشر اسراء قم.
آیا می توان خدا را شناخت؟
گرچه شناخت خداوند متعال آنچنانکه باید، مطلوب فطرى هر ذى شعور، و فراترین
درجه کمال هر موجود متکامل است، اما جاى تأسف بسیار است که ذهن جستجوگر
انسان و تعمق بىپروا و نا به جاى او، بسیارى از اوهام و خیالات را،
جایگزین حقایق توحیدى نموده است.در این باب، بین احکام عقل و وهم خلط هاى
فراوان بوده است؛تا آنجا که نگرش بسیارى از اندیشمندان بزرگ بشر به متن
قرآن و حدیث نیز-که حقیقت توحید جز در آن یافت نمىشود-واقعیت آن را دگرگون
ساخته، و آن را به اوهامى نادرست و دور از حقیقت آلوده است.بسیار به جا و
زیبنده است که از دیدگاهى براساس برهان و عقل-که پایه استوار شرایع و علوم
الهى است-در مسائل توحیدى تأمل کرده و دریابیم که آیا برهان و عقل و کتاب و
سنت نیز همان را مىگویند که اندیشمندان مزبور، یا اینکه بین این دو راه
فاصله است و جدایى و تباین؟!!
اینک، با جستجوى اندکى که در متن قرآن و حدیث، و تأمّل مختصرى که در براهین
مسلم و آشکار عقلى آنها نمودهایم، به خواست خداوند متعال و ولیش(عجل
اللّه تعالى فرجه)در این بخش از سخن، به بیان شناخت خداوند متعال بر این
اساس مىپردازیم، و در آینده، ضمن بیان چگونگى نسبت خالق متعال با زمان و
مکان و سایر پدیدهها، و معناى صحیح وحدت و یگانگى او، به نقد مبانى وحدت
وجود و یا علیت ذات خالق نسبت به خلق به نحو صدور و تولد و عدم تناهى و
شمول او نسبت به زمان و مکان و ازلیت خلق و حرکت جوهرى و…اشارهاى خواهیم
داشت. آیا تا به حال درباره حقیقت ذات خداوند اندیشیدهاید؟!بلکه آیا کسى
هست که تا کنون در این باره فکر نکرده باشد، و نخواهد معبود خود را
بشناسد؟و پى به حقیقت هستى او ببرد؟!کدامین مکتب یا فلسفه است که تا کنون
پاى در این وادى ننهاده باشد؟!آیا براستى خدا چیست؟!او او را به چه عنوانى
باید شناخت و پرستید؟!
(1)امام صادق(علیه السلام)مىفرمایند:«… الحق الذى تطلب معرفته من
الاشیاء، هو اربعة اوجه:فاولها ان ینظرا موجود هوام لیس بموجود؛و الثانى ان
یعرف ما هو فى جوهره و ذاته، و الثالث ان یعرف کیف هو و ما صفته؟و الرابع
ان یعلم لماذا هو ولایة علة؟…(بحار الانوار، ج 3، ص 148).
…در شناخت هر چیز چهار وجه صحیح مطلوب است 1-اینکه نگریسته شود که آیا آن
شىء موجود هست یا نه؟2-اینکه شناخته شود جوهر و ذات آن شىء چیست؟3-اینکه
کیفیت و صفت آن شناخته گردد.4-اینکه از علت و سبب وجودى آن جستجو گردد…
…قال فرعون و مارب العالمین، قال… (شعراء/23)
…فرعون گفت:پروردگار عالمیان چه چیز است؟موسى فرمود:…
(2)امام باقر(علیه السلام)فرمودند:«… فقالوا…اشرانت یا محمد الى الهک
الذى تدعوا الیه، حتى نراه و ندرکه و لا نأله فیه…(بحارالانوار، ج 3، ص
222)
…کافران گفتند…اى محمد، آن معبودى که ما را به سوى او مىخوانى،
بنمایان؛تا او را ببینیم و بفهمیم و در شناخت او حیران نباشیم!…
آیا ذات او همان حقیقت هستى و وجود مطلق است، که سارى در همه جا و همه چیز
است؟!و یا اینکه آیا او همان خورشید یا ماه، یا کواکب یا آتش یا نور
و…است که دیگران گویند؟!
گذشته از همه اینها، آیا اصلا دلیلى بر وجود او هست؟!آیا دلیل وجوب و امکان
و یا برهان مشهور به برهان صدیقین و امثال آن وافى به مطلوب هستند یا
خیر؟!
براى رسیدن به پاسخ صحیح، اول باید آن عنوان کلّى که همه چیزهاى قابل شناخت
را، زیر مجموعه آن هستند پیدا کرد؛و از ملاک و نشانهاى که اشیاء را محتاج
به آفریننده و خالق مىکند، جستجو کرد، وگرنه اگر اشیاء بتوانند همیشگى و
غیرمحتاج به غیر باشند، نه نیازى به خالق خواهد بود، و نه احتیاجى به بحث
از ذات او؛ گذشته از اینکه اگر آن ملاک شناخته نشود؛چه بسا عنوانى را خالق
انگاریم، که او نیز مخلوق و محتاج به غیر باشد:
…ان هى الا اسماء سمیتموها انتم و آبائکم… (نجم/23)
…آنها جز نامهایى که خود و پدرانتان نهادهاید؛چیزى نیستند…»
براى رسیدن به نتیجه مطلوب، ناگزیریم دو مقدمه بیان کنیم:
اول-آنچه از مفاهیم و معانى و اشیاء که شناخته شوند و به حس، عقل، وهم،
خیال و… ادراک گردند، و نیز آنچه از اشیاء که قابل و پذیراى وجود باشند، و
بتوانند تحقق پیدا کنند، محال است که از مقدار و اجزاء خارج باشند.
بدیهى است که تحقق شىء بدون تشخص آن، محال است، و تشخص جز در مقدار و
اجزاء معین امکان ندارد.شما هرگز نمىتوانید روى تخته سیاه شکلى بکشید که
شکل، اندازه و اجزاء آن معین نباشد؛همانگونه که فرض تحقق یک شىء در خارج
بالاصاله ممکن نیست، مگر در اندازه و شکل و مقدار و اجزاء معین و مشخص، و
آنچه که داراى مقدار و اجزاء معین است، قطعا قابل زیاده و نقصان نیز خواهد
بود.اگر تصور دو عدد سیب ممکن باشد، تصور یک عدد و سه عدد آن هم ممکن است؛و
اگر روى تخته سیاه کشیدن خطى یک مترى، ممکن باشد، امکان کمتر و بیشتر از
آن هم بدیهى است؛و اگر تحقق یک عدد کره ماه، نظر به ذات آن امرى ممکن باشد،
امکان بیشتر و کمتر آن-عدم آن-نیز قابل انکار نیست.
اگر تحقق فرد زاید در حقایق مقدارى محال ذاتى مىبود، فرد اول آن نیز تحقق
نمىیافت؛پس وجود و عدم، هیچ کدام براى ذوات مقداریه، ضرورت ندارد و قابلیت
زیاده و نقصان ذاتى آنها مىباشد.
اینک ما آن عنوان کلى که همه چیزهاى قابل شناخت و وجود را در بر مىگیرد، «حقایق مقدارى و عددى و اشیاء قابل زیاده و نقصان»مىنامیم.
دوّم-زیاده و نقصان در مقدار که در حقیقت، تعبیرى دیگر از وجود و عدم یافتن
شىء مىباشد، محال است که خود به خود و بدون غیر، صورت گیرد. …ام خلقوا
من غیر شىء؟!….(طه/35)
…یا اینکه خودبخود پیدا شدهاند؟!…
(3)امام صادق(علیه السلام)مىفرمایند: «…انک تعلم ان المعدوم لا یحدث
شیئا…» (بحار الانوار، ج 3، ص 53) …تو خود دانى که«هیچ»چیز پدید
نیاورد…
(4)امام ابو عبداللّه الصادق(علیه السلام) فرمودند:«…و لابد للمخلوق من خالق…» (بحار الانوار، ج 4، ص 54)
…مخلوق را هرگز گزیرى از خالق نتواند بود…
(5)امام صادق(علیه السلام)مىفرمایند:«… فما لیس بشىء لا یقدر على ان
یخلق شیئا و هو لیس بشىء…(10/182)…آنکه هیچ است، در حال عدم خود،
نمىتواند چیزى بیافریند…
(6)امام صادق(علیه السلام)مىفرمایند:«… مع انا لم نجد بناء من غیر بان، و
لا اثرا من غیر مؤثر، و لا تألیفا من غیر مؤلف…»(بحار الانوار، ج 10، ص
182)
…ما بنیانى بدون بنیان کننده، و نیز اثرى بدون مؤثر و تألیفى بدون مؤلف، نمىیابیم…
(7)اما صادق(علیه السلام):«…کیف یخلق لا شىء، شیئا؟!…»(بحار الانوار، ج 3، ص 158)
عدم و هیچ، چگونه چیز مىآفریند؟!…
بدیهى است که ذات مقدارى و داراى اجزاء معین و مشخص، نمىتواند وجود دهنده
به غیر خود باشد؛زیرا وجود دادن آن به غیر خود، در واقع همان زیاد شدن خود
به خود، و تأثیر عدم در وجود است، که محال بدیهى مىباشد.اصولا«زیاد شدن یک
چیز به نفس خود»، «پدید آمدن شىء خود به خود»و«وجود دادن شىء مقدارى به
غیر خود»؛سه تعبیرند از یک مطلب، و سه چیز جداگانه نیستند که براى ابطال هر
یک از آنها محتاج به دلیلى دیگر باشیم.
اگر روى تخته سیاه یک خط یک مترى کشیده باشیم، سپس آن را بیشتر-مثلا یک متر
و نیم-و یا کمتر-مثلا نیم متر-فرض کنیم، از این تغییر سه گونه تعبیر
مىتوان داشت که هر سه در واقع بیانگر یک مطلبند.
1-خط یک مترى به اندازه نیم متر، خود به خود کم و یا زیاد شده است.
2-نیم متر از خط روى تخته سیاه خود به خود موجود یا معدوم شده است.
3-خط یک مترى که ذاتى مقدارى است، نیم متر دیگر را موجود یا معدوم نموده است.
بطلان قسم اول و دوم بدیهى است و مدعى بطلان قسم سوم مىباشد؛و چون مدلول
هر سه قسم یک چیز است که به سه تعبر بیان شده است، پس قسم سوم نیز همانند
اول و دوم باطل است.
اگر بخواهد یک کیلو شکر-به هر تعبیر-یک کیلو و نیم شود، و وجود نیم کیلوى
دوم، مستند به همان یک کیلوى اول باشد، نتیجه این است که همان یک کیلو
بتواند یک کیلو و نیم هم باشد، یعنى یک ذات مقدارى و متجزى و محدود، محدود
به حد خود نباشد، و خروج یک ذات متجزى محدود از حد خود، به استناد ذات خود و
بدون هر گونه علت خارجى محال بدیهى است.
بنابراین، اینکه گفته مىشود:«معطى شىء نمىتواند فاقد شىء باشد»قاعدهاى
نادرست است؛ ذاتى که دارنده وجود خود در حد معینى و اجزاء مشخصى مىباشد،
مقید نبودنش به آن حد و خروجش از آن مقدار محال است.پس محال است که در آنجا
اعطائى محقق شود، بسیار سطحى است که در چرب شدن غذا یا شور شدن آب گفته
شود که روغن و نمک آنچه را که خود داشتهاند، به غیر اعطا کردهاند و در
خارج از ذات خود آن را پدید آوردهاند؛بلکه در این مثالها، هیچگونه اعطائى
در کار نبوده است و تنها در ذرات و اجزاى خود روغن یا نمک انتقال و دگرگونى
به وجود آمده است، بدون اینکه ذرهاى روغن یا نمک به استناد وجود روغن و
نمک قبلى پذیراى وجود جدیدى شده باشند.
قال اللّه تبارک و تعالى:«…ام هم الخالقون؟!…» (طور/35)
…یا اینکه آنها خود خالقند؟!…
(8)امام امیر المؤمنین(علیه السلام):«…کیف ینشىء الاشیاء من لا یمتنع من الانشاء…»
…چگونه آنکه خود از پذیرش وجود امتناعى ندارد، موجودات را ایجاد مىکند؟!…
(9)امام رضا(علیه السلام):«…لعجز کل مبتدء عن ابتداء غیره…»(بحار الانوار، ج 4، ص 228)
…زیرا که هر شىء پذیراى وجود، از ابتداى به غیر، ناتوان است….
(10)امام صادق(علیه السلام):«…فما لیس شىء لا یقدر على ان یخلق شیئا، و
هو لیس شىء، و کذلک ما لم یکن فیکون شیئا، یسأل فلا یعلم کیف کان
ابتداؤه…»(بحار الانوار، ج 10، ص 182)
…همانگونه که«هیچ»در حال نیستى، نمىتواند چیزى بیافریند، همانطور است
نیز، آنچه که نبوده است؛پس وجود یافته از ابتداى خودش نیز سؤال شود،
نمىداند که چسان پدید آمده است…
قال اللّه تبارک و تعالى:«…ان الذین تدعون من دون اللّه لن یخلقوا ذبابا و لو اجتمعوا له…» (حج/73)
…کسانى را که غیر از خداوند مىخوانید، هرگز مگسى نخواهند آفرید، اگر چه گرد هم آیند…
(11)امام صادق(علیه السلام):«…انه جل ثناوه علة کل شىء و لیس شىء بعلة
له…»(3/148) …همانا او جل ثناؤه پدید آورنده هر چیزى است، و هیچ چیز
علت او نیست…
(12)حضرت سید الشهداء(علیه السلام) مىفرمایند:«…یوجد المفقود و یفقد
الموجود، لا تجتمع لغیره الصفتان فى وقت…»(بحار الانوار، ج 4، ص 301)
…هیچ را هستى دهد، و موجود را معدوم کند، و این صفت هرگز براى غیر او جمع نیاید…
با توجه به این مطلب، روشن است که موضوع دور و تسلسل در امر ایجاد خود به
خود منتفى گشته و در ا ین تقریر براى اثبات خداوند متعال، احتیاجى به ابطال
آن دو نخواهیم داشت. *
نتیجه
اینک مىگوییم:تمامى چیزهاى قابل وجود و عدم -اشیاء مقدارى و عددى-از سه فرض خارج نیستند:
1-خود به خود پدید آمدهاند.
2-ذاتى همانند آنان که او نیز خود مقدارى و متجزى است، آنها را ایجاد کرده است.
3-ذاتى بر خلاف مقدار و متعالى از آن، آنها را پدید آورده است.
چون بطلان دو فرض اول و دوم-که در واقع، یکى بیش نیستند-بیان شد، پس راهى
نمىماند جز تصدیق به اینکه خالق همه چیز، ذاتى است برخلاف همه اشیاء،
متعالى از مقدار و اجزاء و اشکال و صور، و مبائن با همه چیز.مبائن و برخلاف
همه چیز بودن او، نه بدین معنى است که مثلا او ذاتى است بىنهایت و بزرگ
و…که هیچ چیز دیگر از این جهات همانند او نباشد، بلکه نفس کیفیت و چگونگى
و شکل و اندازه و کوچکى و بزرگى و…ملکات مقادیرند.و ذاتى که برخلاف
مقدار باشد، به ملکات مقادیر وجودا و عدما-مگر به عنایت نفى قابلیت
موضوع-وصف نمىشود. پس او نه کوچک است و نه بزرگ، نه متناهى است و نه
نامتناهى، و نه همه جا است و نه هیچ جا و نه و نه…که توضیح کامل این مطلب
به خواست خداوند متعال، در آینده خواهد آمد.
(13)امام جواد(علیه السلام):«…و کل متجزى و متوهم بالقلة و الکثرة فهو
مخلوق دال على خالق له…»(بحار الانوار، ج 4، ص 153 از احتجاج)
(*)در اکثر براهینى که براى اثبات خدا به آنها استناد شده است، قسمت اصلى
برهان را ابطال دور و تسلسل تشکیل مىدهد؛چون در آنها گفته مىشود که ممکن
الوجود، در وجود خود محتاج به علت است و آن علت اگر ممکن باشد، باز محتاج
به علت دیگر است.اگر علت او همان اولى باشد دور، و اگر ممکن سومى باشد باز
او محتاج به علتى دیگر است و همینطور، پس تسلسل لازم مىآید.لذا لازم است
براى رسیدن به نتیجه، اول دور و تسلسل را باطل کنند؛و بدون ابطال آن دو،
اثبات خدا بر ایشان ممکن نخواهد بود.اما در برهانى که در اینجا در صدد بیان
آن هستیم، احتیاجى به ابطال دور و تسلسل نداریم، زیرا ثابت کردیم که مستند
بودن یک شىء مقدارى و متجزى در وجود، به شىء مقدارى دیگر، یف نفسه محال
است.
آفریننده باید حتما متعالى از مقدار و اجزاء و عدد باشد، تا بتواند خالق
غیر باشد پس موضوع تسلسل و دور خود به خود از میان رفته و فرض آن دو فى
نفسه محال مىشود، و دیگر محتاج به این نیستیم که بگوییم: چون در دور تقدم
شىء بر خودش لازم مىآید، و تسلسل نیز چون به ادله دیگرى محال است، پس دور
و تسلسل باطل بوده و باید علت واجبى درکار باشد.
گذشته از اینکه انشاء اللّه تعالى به زودى خواهیم گفت که اثبات خدا در
براهینى که از راه ابطال دور و تسلسل پیش آمدهاند، به نتیجه نیز
نمىرسد؛زیرا کسانى که از این راه مىخواستهاند خدا را اثبات کنند(البته
غیر از متکلمین که ممکنات را ازلى نمىدانند)به مبانىاى ملتزم هستند که با
وجود آن مبانى، نه راهى براى ابطال دور دارند و نه تسلسل.
…هر چیز که اجزاء داشته باشد، و فرض کمى و زیادى در آن توان کرد، مخلوق، و دلیل بر این است که او خالقى باشد…
(14)حضرت امیرالمؤمنین(علیه السلام):«… تعالى الملک الجبار ان یوصف بمقدار…» (بحار الانوار، ج 10، ص 56 از امالى شیخ مفید)
…خداوند فرمانرواى قدرتمند، فراتر از آن است که به مقدار وصف گردد…
(15)حضرت امیر المؤمنین(علیه السلام):«… بل هو الذى لم یتفاوت فى ذاته و
لم یتبعض بتجزئة العدد فى کماله.»(بحارالانوار، ج 4، ص 221 از توحید و
امالى صدوق)
…بلکه او کسى است که در ذاتش تفاوتى نباشد، و کمالش به تجزیه عددى متبعض نگردد…
(16)حضرت امیرالمؤمنین(علیه السلام):«… قبل کل غایة و مدة و کل احساء و
عدة، تعالى عما ینحله المحددون من صفات الاقدار و نهایات الاقطار…»(بحار
الانوار، ج 40، ص 307 از نهج البلاغه)
…او فراتر از هر نهایت و زمان و احاطه و شمارشى است؛فراتر است از آنچه از
صفات اندازهها و نهایات مکانى، که وصف کنندگان، بدو ارزانى دارند…
(17)امام مجتبى(علیه السلام):«…الحمد للّه الذى لم یکن له…شخص فیتجزئ…»(بحار الانوار، ج 4، ص 298)
…ستوده باد خداوندى که او را شخصى نباشد، تا اینکه لازم آید اجزاء داشته
باشد…(تشخص و تجزى ملازم هم، و هر دو فرع بر مقدار و ملکه آنند، و ذات
متعالى از مقدار را با آن نسبتى نیست.)
(18)حضرت امیرالمؤمنین(علیه السلام):«… ما تصور فهو بخلافه…»(بحار
الانوار، ج 4، ص 253) آنچه در اوهام صورت پذیرد، (داراى مقدار و) خداوند
مبائن و مخالف با اوست…
(19)حضرت امام حسین(علیه السلام):«…ما تصور فى الاوهام فهو خلافه…»(4/301 از تحت العقول)
…آنچه در اوهام صورت پذیرد، او بر خلاف آن، و متعالى از آن است…
(20)حضرت سید الشهداء(علیه السلام):«… لیس برب من طرح تحت البلاغ…»(بحارالانوار، ج 4، ص 301 از تحف العقول)
آنچه در بیدارى یافت و وجدان قرار گیرد، پروردگار نتواند بود…
بنابراین، نه مىتوان گفت، اشیاء مقدارى خالق و آفریننده ندارند، و نه
مىتوان گفت که خالقشان همانند آنهاست؛بلکه تنها و تنها باید گفت که همه
اشیاء مخلوق، و موجودند به ایجاد خالقى متعالى از هر چیز و هر مقدار و
عدد؛و ذاتى که مقدارى نباشد، نه قابل احساس است، و نه قابل تصور و توهم، و
نه تطور و تشأن، و نه صدور و اصدار و نه….
(21)امام صادق(علیه السلام):«…لکنا نقول: کل موهوم بالحواس مدرک بها تحده
الحواس ممثلا، فهو مخلوق، و لابد من اثبات صانع الاشیاء خارجا من الجهتین
المذموتین:احدیهما النفى، اذ کان النفى هو الابطال و العدم، و الجهة
الثانیة، التشبیه بصفة المخلوقین، الظاهر الترکیب و التالیف، فلم یکن بد من
اثبات الصناع، لوجود المصنوعین، و الاضطرار منهم الیه، انهم مصنوعون و ان
صانعهم غیر هم و لیس مثلهم…»(بحار الانوار، ج 3، ص 29)
…بلکه ما گوییم که آنچه با مطلق حواس تصور شود، و بدانها ادراک گردد، و
حواس ممثلا تحدیدش کند، مخلوق مىباشد، و گزیرى از اثبات آفریننده اشیاء،
به گونهاى که از دو وجه نامعقول که یکى نفى-زیرا نفى همان ابطال و عدم
است-و وجه دوم تشبیه او به صفات آفریدههایى که ترکیب و تألیف در آنها
هویدا است، نباشد؛پس چارهاى از اثبات آفریننده، به گواهى وجود آفریدهها، و
احتیاجشان به آفریننده، و اینکه آنها ساخته شدهاند، و صانع آنها غیر
آنهاست، و چون آنها نتواند بود، نیست.
(22)الامام امیر المؤمنین(علیه السلام):«… انه اللّه الذى لم یتناه فى
العقول فیکون فى مهت فکرها مکیفا، و فى حواصل رویات همم النفوس محدودا
مصرفا…الذى لما شبهه العادلون بالخلق المبغض المحدود فى صفاته، ذى
الاقطار و النواحى المختلفة فى طبقاته، و کان عزوجل الموجود بنفسه
لاباداته، انتفى ان یکون قدروه حق قدره…»(بحار الانوار، ج 4، ص 277 از
توحید…)
او همان خدایى است که در عقلها نهایت و صورت نپذیرد، که در نتیجه در حیطه
فکر آنها مکیف گردد، و در فرصتگاه اندیشههاى افکار نفوس، محدود و قابل
تغییر باشد…همان کسى که آنگاه که ستمکاران، او را به آفریدههاى داراى
ابعاض و صفات محدود و داراى اقطار و جهات مختلف در طبقاتش، تشبیه کردند، و
حال آنکه او عزوجل موجود بنفس خود است، نه به اجزاء و اعضاى خویش، پس او را
چنان که هست نشناختهاند…
(23)الامام الرضا(علیه السلام):«…فکل ما فى الخلق لا یوجد فى خالقه، و کل
ما یمکن فیه، یمتنع فى صانعه…اذ التفاوتت اجزائه…» (بحار الانوار، ج
4، ص 230 از توحید و عیون الاخبار)
…هر چه در خلق باشد، در آفرینندهاش نیست، و هر چه در مخلوق ممکن باشد،
در خالق محال و ممتنع است، در غیر این صورت، ذات خالق داراى اجزائى گوناگون
مىشد…
(24)حضرت امیرالمؤمنین(علیه السلام):«… اذا لتفاوتت ذاته و لتجزأ
کنهه…»(4/254 از احتجاج) …در این هنگام ذات او متفاوت، و وجود او،
متجزى مىگردید….
(25)امام جواد(علیه السلام):«…ان ما سوى الواحد متجزى، و اللّه واحد احد،
له متجزى و لا متوهم بالقله و الکثره، و کل متجزى او متوهم بالقلة و
الکثرة فهو مخلوق دال على خالق له…» (بحار الانوار، 4/153 از احتجاج)
…هر آنچه جز خداوند واحد یگانه باشد، داراى اجزائى است، و خداوند، واحد
احد است، نه متجزى است و نه قلت و کثرت در ذات او معقول است، بلکه هر ذات
داراى اجزاء و قابل توهّهم به کمى و زیادى، مخلوق است، و دلیل است بر اینکه
او را خالقى و آفرینندهاى مىباشد…
خلاصه:
1-آنچه قابل وجود باشد، ماهیتى عددیه و حقیقتى مقدارى و قابل زیاده و نقصان دارد، کما اینکه عکس این قاعده نیز صحیح است.
2-تحقق خود به خود آنها، و نیز استناد آنها در وجود به یکدیگر محال است.
3-وجود آنها دلالت مىکند بر وجود آفرینندهاى متعالى از مقدار و اجزاء، و خالقى برخلاف همه چیز.
«نامتناهى»حقیقت است یا خیال؟!
ماهیت عددیه و موجود مقدارى و متجزى، محال است که از طرف زیادت به
حد«نامتناهى»و «نامحدود»برسد؛بلکه نفس جواز تکرار و زیادت در آن، دلیل بر
تناهى و محدودیت مطلق و همیشگى آن مىباشد.پس هیچ گاه به حالتى نخواهد رسید
که دیگر فرض زیادت در آن امکان نداشته باشد، بلکه در هر مقدارى که محقق
شود پیوسته محدود، و دائما قابل زیادت خواهد بود و گرنه:
1-خلاف ذات، 2-خلاف فرض، 3-خلاف بداهت، لازم خواهد آمد.
با این حال، براى اثبات مطلب به صورت برهان مىگوییم:
1-آنچه که نامحدود و نامتناهى و غیر قابل زیادت فرض کردهایم، نصف دارد یا
خیر؟اگر نصف نداشته باشد، پس مقدارى و عددى نیست و در این حال تعبیر از آن
به«بزرگترین»، «کاملترین» «شدیدترین»و بلکه«بىنهایت»تعبیرى است مناقض با
اصل فرض؛زیرا اینها همه تعبیراتى است فرع بر اجزاء و ملکه است براى مقادیر.
*
اگر نصف داشته باشد، یا اینکه آن نصف مساوى باطل است و یا کمتر و یا بیشتر
از آن؛ صورت اول، مخالف است با فرض نصف بودن آن؛ در صورت دوم، پس نصف آن
محدود است و نتیجه کل آن نیز دو برابر همان نصف و محدود خواهد بود، و صورت
سوم-گذشته از آنکه مخالف است با فرض نصف بودن آن-خود دلیل بر محدودیت آنچه
آن را نامحدود و نامتناهى فرض کردهایم، مىباشد. 1
2-مقدار معینى از آنچه که آن را نامتناهى فرض کردهایم، کم مىکنیم، آنگاه
نسبت باقیمانده را با کل، مانند آنچه در بالا گفته شد مىسنجیم. اگر کسى
بگوید که:در این برهان حکم شىء متناهى به غیر متناهى سرایت داده شده است، و
الا هیچ اشکالى ندارد که کسى مجموع شىء متناهى و نامتناهى را باز هم
مساوى نامتناهى بداند، پاسخ این است که:حکم مذکور هیچ گونه اختصاصى به
متناهى نداشته، بلکه خاصیت مطلق مقدار چنین مىباشد؛چه آن را متناهى فرض
کنیم، و چه نامتناهى؛و تأثیر نگذاشتن کم و زیاد کردن واقعى از یک حقیقت
مقدارى، در مقدار آن حقیقت، به گونهاى که یک حقیقت مقدارى بعد از کم کردن،
مساوى با همان قبل از کم کردن باشد، انکار بدیهى است.مگر اینکه کسى واقعا
معناى کم و زیاد کردن را نداند، که چنین حکمى کند؛و یک حقیقت مقدارى را، پس
از کم کردن مساوى با قبل از کم کردن بداند.پس اشتباهى آشکار است که
گفتهاند:
3-فرض وجود، براى شىء نامتناهى، مستلزم عدم آن مىباشد؛زیرا دو نقطه مختلف
روى آن را در نظر مىگیریم:حال یا اینکه نسبت هر کدام از آن دو نقطه، با
کل مساوى است یا خیر؟اگر مساوى باشد، پس نقاط منطبق برهمند و فاصلهها
معدوم، و نتیجه کل آن معدوم خواهد بود؛و اگر مساوى نباشد، پس همان اختلاف
مقادیر حاصل، دلیل بر تناهى کل آن مىباشد.
اینک اشارهاى به روایاتى از معصومین(علیهم اسلام)که بر ملازمه بین مقدار و تناهى دلالت مىکنند:
(26)1-الامام الصادق(علیه السلام):«…انه متى ما ضم شىء الى مثله کان
اکبر…»(بحارالانوار، ج 3، ص 47 عن الاحتجاج، ج 1، ص 21 و عن توحید
الصدوق)
امام صادق(علیه السلام)فرمودند:«همانا هر (*)دو معناى ملکه و عدم، دو مفهوم
متقابل همانند دو معناى نقیض هم هستند؛با این تفاوت که در غیر مورد قابل
اتصاف هر دو معنى با هم رفع مىشوند.مانند بینایى و عدم بینایى که توضیح
بیشتر مطلب انشاءاللّه تعالى در آینده خواهد آمد.
(1)-رجوع شود به:کشف المراد، علامه حلى، فصل سوم، مسأله چهارم از مقصد اول و
فصل سوم، مسأله ششم از مقصد دوم؛انوار الملکوت، علامه حلى، صفحه 35؛ کشف
الفوائد، علامه حلى، صفحه 33؛اللوامع الالهیه، فاضل مقداد، صفحه 65. چیز،
چون به مثل خود افزوده گردد، بزرگتر خواهد شد….
(27)-2-«و فى مناظرة رسول الله(صلى الله علیه و آله و سلم)مع
الدهریة:«…او لستم تشاهدون اللیل و النهار، واحدهما بعد الاخر؟
فقالوا:نعم، فقال صلى الله علیه و آله و سلم: افترونهما لم یزالا و لا
یزالون؟قالوا:نعم، قال صلى الله علیه و آله و سلم:افیجوز عندکم اجتماع
اللیل و النهار؟فقالوا:لا؛فقال:فاذن ینقطع احدهما عن الاخر، فیسبق احدهما و
یکون الثانى جاریا بعده، فقالوا:کذلک هو، فقال(صلى الله علیه و آله و
سلم): قد حکمتم بحدوث ما تقدم من لیل او نهار و لم تشاهدوهما، فلاتنکروا
لله قدرته…»(الاحتجاج، ج 1، ص 21)
رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله و سلم)در مناظره با دهریین فرمودند:«…آیا
شب و روز را نمىبینید که هر کدام از آن دو بعد از دیگرى است؟گفتند:آرى،
فرمودند:آیا آنها را ازلى و دائمى مىدانید؟!باز گفتند:آرى؛فرمودند:آیا
اجتماع شب و روز را ممکن مىدانید؟!گفتند:نه، پس فرمودند:بنابر این، هر
کدام از آنها جدا از دیگرى است، پس یکى بر دیگرى سبقت دارد، و دومى بعد از
آن وجود مىیابد، گفتند:آرى چنان است؛فرمودند:پس به حدوث تمامى شب و روزهاى
گذشته حکم کردید، در حالى که آن را ندیدهاید، پس قدرت خداوند را انکار
نکنید.»
بنابراین، اگر از فرض وجود متسلسل عقلى-که آن هم به ناچار از حیث تصور ذهنى
درحدى منقطع مىشود-بگذریم و فرض واقعیت خارجى و عینى براى شب و روز
بنمائیم، محال است که یکى از آن دو، بر دیگرى تقدم واقعى در وجود نداشته
باشد، و در مرزهاى وجود عینى و اجزاء تشخص خارجى ابهام داشته باشد.
(28)-3-قال رسول الله(صلى اللّه علیه و آله و سلم)للدهریه:«…اتقولون ما
قبلکم من اللیل و النهار متناه ام غیر متناه، فان قلتم غیر متناه فقد وصل
الیکم اخر بلانهایه لاوله، و ان قلتم انه متناه فقد کان و لا شىء
منهما…»(الاحتجاج، ج 1، ص 21)
رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم)به دهریه فرمودند:«…شب و روزهاى قبل
از خود را متناهى مىدانید، یا نامتناهى؟!اگر بگویید نامتناهى است، پس هر
آینه آخرى به شما رسیده است که اول آن را نهایتى نیست!(تحقق جزء آخر متوقف
است بر اینکه بىنهایت اجزاء قبل از آن محقق شوند، و بىنهایت هرگز تمام
نمىشود پس هرگز نوبت به امروز نخواهد رسید.)و اگر بگویید متناهى است، پس
هیچ کدام از آنها وجود نداشتهاند.»
بنابراین، آنچه را، که حقیقتى قابل فزونى باشد، محال است نهایتى نبوده و مقدارش نامحدود باشد.
(29)-4-…فقال له عبدالکریم:سألتنى عن مسئلة لم یسألنى احد عنها قبلک و لا
یسألنى احد بعدک عن مثلها، فقال له ابو عبد الله(علیه السلام): «…انک
تزعم ان الاشیاء من الاول سواء فکیف قدمت و اخرت؟!…»(توحید الصدوق، ص
297)
…عبدالکریم نامى در ضمن گفتگو خدمت امام صادق(علیه السلام)عرض کرد:…از
من سؤالى فرمودى که تا به حال احدى قبل از شما از من نپرسیده است، و بعد از
شما نیز احدى مانند آن را از من نخواهد پرسید.امام صادق(علیه السلام)
فرمودند:تو مىگویى که اشیاء از ازل یکسانند، پس چگونه پس و پیش
مىاندازى؟!(تقدیم و تأخیر، فرع بر مقدار است و نشان تجزى، پس عدم تناهى در
آن معنایى ندارد.)
(30)-5-…قال بعض الزنادقه لابى الحسن(علیه السلام):«…فحده لى، قال:انه
لا یحدّ، قال:لم؟قال:لان کل محدود، متناه الى حد، فاذا احتمل التحدید،
احتمل الزیادة و اذا احتمل الزیادة، احتمال النقصان فهو غیر محدود و لا
متزائد و لا متجز و لا متوهم.»(بحار الانوار، ج 3، ص 15، از علل الشرایع
مرحوم صدوق)
یکى از زندیقان به ابى الحسن(علیه السلام) عرض کرد:…خداوند را براى من
وصف فرماى؛ حضرت فرمودند:«خداوند توصیف نمىپذیرد.» گفت:به چه دلیل؟!حضرت
فرمودند:زیرا هر چیزى که وصف پذیرد، متناهى به حدى خواهد بود.(وصف و بیان
فرع بر مقدار و مقدار مستلزم تجزى و تناهى است.)لذا اگر در او حد و مقدار
ممکن باشد، قابل زیادت خواهد بود و چون احتمال زیادت در آن راه یافت، قابل
نقصان نیز خواهد بود.لذا او نه وصف شدنى است و نه قابل زیادت، و نه اجزاء
دارد و قابل تصور و توهم است.
(31)-6-الامام الصادق(علیه السلام):«…و ما احتمل الزیادة، کان ناقصا، و
ما کان ناقصا، لم یکن تاما، و ما لم یکن تاما کان عاجزا ضعیفا…»
(بحارالانوار، ج 2، ص 194)
امام صادق(علیه السلام)فرمودد:آنچه قابل زیادى باشد، ناقص است، و آنچه ناقص
باشد، کامل نیست، (و چون هر چیز مقدارى، ذاتا قابل زیادى است، پس در هر
حدى که باشد باز ناقص خواهد بود، و تصور کمال و تمامیت و عدم نهایت براى آن
پندارى غیرمعقول است.)و آنچه که کامل نباشد، ناتوان و ضعیف خواهد بود.
خوب دقت شود که در اینجا مراد این نیست که خداوند ذاتى است کامل و تام و
بىنهایت؛بلکه تمامیت و کمال و عدم تناهى، ملکه مقدار است، و ذات مبائن با
مقدار و متعالى از آن، ذاتا با آن وصف نمىشود.تناهى و عدم تناهى، جز در
مقدار معنایى ندارد، و جز در ماهیت عددیه قابل طرح نیست و در عین حال، در
خصوص مقدار هم عدم تناهى و کمال مطلق باطل و بىاساس مىباشد.
اما خداوند متعال، نه متناهى است و نه نامتناهى؛و تناهى و عدم تناهى دو
معناى نقیض نیستند که در بیان مذکور، رفع نقیضین لازم بیاید؛ بلکه ملکه و
عدم براى مقدار و عدد هستند، و ذات متعالى از مقدار و عدد را، نه تنها
نسبتى با ملکات مقادیر نیست، بلکه اتصاف او به صفات مبائن با ذات خود، محال
بدیهى مىباشد.
از اینکه گاهى در زبان وحى، تناهى و حد از خداوند تعالى سلب شده است، نباید
گمان کرد که پس او«بىنهایت»مىباشد؛بلکه سلب معانى ملکات، از موضوع غیر
قابل اتصاف، اگر از حیث عدم قابلیت موضوع باشد، هیچ اشکالى ندارد.
بنابراین، به وضوح مىتوان گفت که خدا متناهى نیست، اما از حیث اینکه او
اصلا مقدارى نیست و قابلیت تناهى و عدم تناهى را ندارد، نه اینکه پس او
نامتناهى مىباشد؛مانند اینکه وقتى مىگوییم: «سنگ کور نیست»معنایش این
نیست که پس او بینا است، بلکه تنها از جهت این است که سنگ اصلا قابلیت
بینایى را ندارد، پس کور نیست، کما اینکه البته بینا هم نیست.پس بىنهایت،
مطلقا مصداق ندارد، نه در مقدار-چنانکه بیان شد-و نه در ذات متعالى از
مقدار، به جهت عدم قابلیت موضوع و تعالى او از وصف به ملکات مقادیر. بهمین
دلیل که موضوع بىنهایت، تنها در مقدار قابل فرض است-که البته در همین مورد
هم مصداق آن ممتنع الوجود مىباشد-دیگر نمىتوان گفت که«خداوند نامتناهى
است، اما نه نامتناهى مقدارى، بلکه نامتناهى به حسب خودش»؛زیرا این سخن،
درست مانند این است که کسى بگوید:«خداوند جسم است و خنده و گریه هم دارد،
اما نه به طور مقدارى، بلکه به حسب خودش!!»در حالى که جسم بودن نه در مقدار
بلکه به حسب خودش، یعنى همان متجزى بودن شىء، اما نه در اجزاء و ابعاض!که
صریحا تناقض دارد.
(32)-7-الامام المجتبى(علیه السلام):«الذى لم یکن له…اختلاف صفة فیتناهى…»(بحار الانوار، ج 4، ص 289، از توحید صدوق-قدس سره-)
اما مجتبى(علیه السلام)مىفرمایند:خداوند را اختلاف صفت نیست، که در نتیجه، متناهى گردد.
(33)-8-الامام الصادق(علیه السلام):«…انت الذى لا تحد، فتکون محدودا…»(بحار الانوار، ج 98، ص 263)
امام صادق(علیه السلام)مىفرمایند:«…تو آنى که وصف نمىپذیرى که نتیجتا محدود و متناهى باشى.
(34)-9-الامام امیر المؤمنین(علیه السلام): «…و لم تحط به الصفات فیکون
بادراکها ایاه بالحدود متناهیا…»(بحار الانوار، ج 4، ص 275، از توحید
صدوق-ره-)
حضرت امیر المؤمنین(علیه السلام) مىفرمایند:«…صفات، خداوند را فرا
نمىگیرند که در نتیجه فراگیرى حدود و صفات، ذات او متناهى گردد….
(35)-10-و نیز امام صادق(علیه السلام) مىفرمایند:«ان الکیفیة جهة الصفة و الاحاطة…» (التوحید، ص 247)
همانا کیفیت و چگونگى داشتن وجه صفت و محدودیت مىباشد….
مقدار در هر اندازهاى که محقق باشد، باز اندک است و قابل زیادة.
(36)-11-امام امیر المؤمنین(علیه السلام) مىفرمایند:«کل مسمى بالوحدة غیره قلیل…» (بحار الانوار، ج 4، ص 309، از نهج البلاغه)
…هر واحد نامى، جز او اندک است.
مجرد نسبت دادن شىء به زمان و مکان که آیت مقدارند، مستلزم تناهى آن مىباشد.
(37)-12-حضرت امیرالمؤمنین(علیه اسلام)مىفرمایند:«…و من قال«الى م»فقد
نهاه، و من قال«حتى م»فقد غیّاه…)(بحار الانوار، ج 4، ص 229، از توحید و
عیون اخبار الرضا علیه السلام.)
…هر کس درباره او سؤال کند که«تا کجا»او را متناهى دانسته، و هر کس بگوید«تا کى»او را محدود دانسته است.
در اینجا سخن درباره تناهى و عدم تناهى از جهت برهان عقلى به پایان
رسید؛اما از حیث تصور و توهم، که در صورت حدوث و تناهى مکان و بلکه زمان،
کناره و لبه آن دو را، چگونه مىتوان تصور کرد؟، با توجه به اینکه همین
مطلب نیز مهمترین انگیزه اعتقاد به عدم تناهى زمان و مکان شده است، به زودى
به یارى خداوند متعال به بحث از آن خواهیم پرداخت.
فرض موجود بسیط نیز موهومى دیگر است
ذات عددى و حقیقت مقدارى و متجزى، با تقسیم پى در پى نیز هرگز به صفر نمىرسد و معدوم نمىشود، و الا همانگونه که گفته شد:
1-خلاف ذات 2-خلاف فرض 3-خلاف بدیهه، لازم مىآید.
و نیز لازم خواهد آمد که از چند برابر کردن عدم، به همان مقدار که آن را
تقسیم کردهایم، موجود مقدارى پدید آید، و بدیهى است که از تکرار عدم، هرگز
موجود حاصل نمىشود.
(38)1-امام صادق(علیه السلام)مىفرمایند: «…ان ما سواه من الواحد متجزئ…»(بحار الانوار، ج 4، ص 67 عن الاحتجاج)
امام صادق(علیه السلام)فرمودند:«…غیر از خداوند متعال همه چیز متجزى مىباشد…»
(39)2-نیز امام صادق(علیه السلام) مىفرمایند:«…ثم یلزمک ان ادعیت اثنین
فلابد من فرجه بینهما حتى یکونا اثنین فصارت الفرجة ثالثا بینهما…فیلزمک
ثلاثة، فان ادعیت ثلاثه لزمک ما قلنا فى الاثنین، حتى یکون بینهم فرجتان
فیکون خمسا، ثم یتناهى فى العدد الى ما لا یتناهى فى الکثره…»(توحید
الصدوق/244)
امام صادق(علیه السلام)فرمودند:اگر ادعاى دو خدا کنى، ناچار بین آنها باید
فاصلهاى باشد تا دو تا باشند.پس با آن، سه تا مىشوند…پس باید به سه
اقرار کنى، و اگر ادعاى سه کردى، آنچه درباره دو تا گفتیم، گردنگیر تو شود،
تا بین آنها دو فاصله باشد و پنج تا شوند، پس در کثرت عدد به حدى رسند که
توقف نداشته باشد.
البته نامتناهى در کثرت، یعنى همان قابلیت زیادت دائمى، نه نامتناهى حقیقى که سخن از محال بودن آن در میان است.
اگر کسى خیال کند که در اینجا لازم مىآید که بىنهایت اجزاء در مقدار
معینى محصور باشند و این خود محال است، پاسخ این است که:در اینجا منظور این
نیست که ما در حالتى معین، بىنهایت اجزاء تقسیم کرده داریم که بالفعل
موجودند؛بلکه مراد این است که ذات مقدارى را هر چه تقسیم کنیم:باز هم به
صفر نمىرسیم، و در هر حالت معین، تنها مقدارى محدود تقسیم کردهایم که باز
هم قابل زیاده مىباشد.
بنابر آنچه گفته شد، تعریف نقطه به«چیزى که بعد ندارد»موهوم مىباشد، و
مصداق تعریف در این صورت، جز نفس عدم نخواهد بود.همانطور که تعریف هیولا
نیز به اینکه«هیولا چیزى است که فعلیت آن همان است که هیچ فعلیتى ندارد.»
باطل دیگرى است؛زیرا آنچه مطلقا فعلیت نداشته باشد، جز عدم چیزى نیست.
توجه شود که اشکالات و نقضهایى که در اینجا درباره نامتناهى مىشود، تنها
درباره نامتناهى حقیقى است، وگرنه لا متناهى لا یقفى -که معنایش این است که
در مقدار و عدد، هرچه فراتر رویم، و هر مقدار از آن، که محقق شود، باز هم
قابل افزودن است، اما در عین حال همیشه مقدارى معین و محدود از آن بالفعل
موجود است، نه مقدارى نامتناهى و نامحدود-منافاتى با بحث ما ندارد، بلکه
خود مؤید نظر ما مىباشد.