اشعار کوتاه و عاشقانه مولانا

خواجه شمس‌الدین محمد، حافظ شیرازی(رباعیات)

جز نقش تو در نظر نیامد ما را جز کوی تو رهگذر نیامد ما را
خواب ارچه خوش آمد همه را در عهدت حقا که به چشم در نیامد ما را  حافظ

 

هر روز دلم به زیر باری دگر است در دیده‌ی من ز هجر خاری دگر است
من جهد همی‌کنم قضا می‌گوید بیرون ز کفایت تو کاری دگراست حافظ 

 

امشب ز غمت میان خون خواهم خفت وز بستر عافیت برون خواهم خفت
باور نکنی خیال خود را بفرست تا در نگرد که بی‌تو چون خواهم خفت حافظ

 

اول به وفا می وصالم درداد چون مست شدم جام جفا را سرداد
پر آب دو دیده و پر از آتش دل خاک ره او شدم به بادم برداد  حافظ

 

از چرخ به هر گونه همی‌دار امید وز گردش روزگار می‌لرز چو بید
گفتی که پس از سیاه رنگی نبود پس موی سیاه من چرا گشت سفید  حافظ

 

قسام بهشت و دوزخ آن عقده گشای ما را نگذارد که درآییم ز پای
تا کی بود این گرگ ربایی، بنمای سرپنجه‌ی دشمن افکن ای شیر خدای حافظ

 

من حاصل عمر خود ندارم جز غم در عشق ز نیک و بد ندارم جز غم
یک همدم باوفا ندیدم جز درد یک مونس نامزد ندارم جز غم  حافظ

 

ای کاش که بخت سازگاری کردی با جور زمانه یار یاری کردی
از دست جوانی‌ام چو بربود عنان پیری چو رکاب پایداری کردی  حافظ

 

گر همچو من افتاده‌ی این دام شوی ای بس که خراب باده و جام شوی
ما عاشق و رند و مست و عالم سوزیم با ما منشین اگر نه بدنام شوی  حافظ

 

ای شرمزده غنچه‌ی مستور از تو حیران و خجل نرگس مخمور از تو
گل با تو برابری کجا یارد کرد کاو نور ز مه دارد و مه نور از تو  حافظ

 

گفتی که تو را شوم مدار اندیشه دل خوش کن و بر صبر گمار اندیشه
کو صبر و چه دل، کنچه دلش می‌خوانند یک قطره‌ی خون است و هزار اندیشه  حافظ

 

عشق رخ یار بر من زار مگیر بر خسته دلان رند خمار مگیر
صوفی چو تو رسم رهروان می‌دانی بر مردم رند نکته بسیار مگیر حافظ 

 

ای دوست دل از جفای دشمن درکش با روی نکو شراب روشن درکش
با اهل هنر گوی گریبان بگشای وز نااهلان تمام دامن درکش  حافظ

 

در باغ چو شد باد صبا دایه‌ی گل بربست مشاطه‌وار پیرایه‌ی گل
از سایه به خورشید اگرت هست امان خورشید رخی طلب کن و سایه‌ی گل  حافظ

 

لب باز مگیر یک زمان از لب جام تا بستانی کام جهان از لب جام
در جام جهان چو تلخ و شیرین به هم است این از لب یار خواه و آن از لب جام  حافظ

 

عمری ز پی مراد ضایع دارم وز دور فلک چیست که نافع دارم
با هر که بگفتم که تو را دوست شدم شد دشمن من وه که چه طالع دارم  حافظ

 

این گل ز بر همنفسی می‌آید شادی به دلم از او بسی می‌آید
پیوسته از آن روی کنم همدمی‌اش کز رنگ وی‌ام بوی کسی می‌آید  حافظ

 

سیلاب گرفت گرد ویرانه‌ی عمر وآغاز پری نهاد پیمانه‌ی عمر
بیدار شو ای خواجه که خوش خوش بکشد حمال زمانه رخت از خانه‌ی عمر  حافظ

 

بر گیر شراب طرب‌انگیز و بیا پنهان ز رقیب سفله بستیز و بیا
مشنو سخن خصم که بنشین و مرو بشنو ز من این نکته که برخیز و بیا  حافظ

 

ماهی که قدش به سرو می‌ماند راست آیینه به دست و روی خود می‌آراست
دستارچه‌ای پیشکشش کردم گفت وصلم طلبی زهی خیالی که توراست  حافظ

 

تو بدری و خورشید تو را بنده شده‌ست تا بنده‌ی تو شده‌ست تابنده شده‌ست
زان روی که از شعاع نور رخ تو خورشید منیر و ماه تابنده شده‌ست حافظ

 

نی قصه‌ی آن شمع چگل بتوان گفت نی حال دل سوخته دل بتوان گفت
غم در دل تنگ من از آن است که نیست

یک دوست که با او غم دل بتوان گفت  حافظ

وبلاگ جملات حکیمانه



مولانا

مولانا

گشاده دست باش ،جاری باش ،كمك كن (مثل رود)

باشفقت و مهربان باش (مثل خورشید)

 اگركسی اشتباه كردآن رابه پوشان (مثل شب)

وقتی عصبانی شدی خاموش باش (مثل مرگ)

متواضع باش و كبر نداشته باش (مثل خاك)

بخشش و عفو داشته باش (مثل دریا )

اگرمی خواهی دیگران خوب باشند خودت خوب باش (مثل آینه ) مولانا

 

هر چه بیشتر به کسی عشق میورزیم ، بیشتر در اسرار هر چیز نفوذ می کنیم . مولانا

 

هین رها كن عشق های صورتی عشق بر صورت نه بر روی سطی

آنچه معشوق است صورت نیست آن خواه عشق این جهان خواه آن جهان

آنچه بر صورت تو عاشق گشته ای چون برون شد جان چرایش هشته ای

صورتش برجاست این سیری زچیست عاشقا واجو كه معشوق تو كیست

عاشقستي هر كه او را حس هست آنچه محسوس است اگر معشوقه است

تابش عاريتي ديوار يافت پرتو خورشيد بر ديوار تافت

واطلب اصلي كه تابد او مقيم بر كلوخي دل چه بندي اي سليم مولانا

  

ای برادر تو همان اندیشه ای    ما بقی خود استخوان و ریشه ای مولانا

 

بر هر چه همی لرزی می‌دان که همان ارزی     زين روی دل عاشق از عرش فزون باشد. مولانا

 

از کسي پرسيدند:« چند سال داري؟»
گفت:« هجده، هفده، شايد شانزده، احتمالا پانزده…! »
رندي گفت:« از عمر چرا مي دزدي؟ اين طور که تو پس  پس مي روي، به شکم مادرت باز مي گردي!» مولانا

 

در خود به طلب هر آنچه خواهی که توئی. مولانا

 

چون جواب احمق آمد خامشی      این درازی در سخن چون می‌کشی؟ مولانا

 

بگذار آبها ساكن شوند تا عكس ماه و ستاره ها را در وجود خود ببيني. مولانا

 

اندیشه کردن به این که چه بگویم، بهتر است از پشیمانی .مولانا

  

دراین خاک،دراین پاک،به جز عشق،به جزمهر،دگرهیچ نکاریم.مولانا

 

گر در طلب لقمه ناني ناني     گر در طلب گوهر كاني كاني
اين نكته رمز اگر بداني داني     هر چيز كه اندر پي آني آني مولانا

 

در پي هر گريه آخر خنده اي است.مولانا

 

ما در این انبار گندم می کنیم *گندم جمع آمده گم می کنیم

می نیندیشیم آخر ما به هوش *کین خلل در گندمست از مکر موش

موش تا انبار ما حفره زدست *وز فنش انبار ما ویران شدست

اول ای جان دفع شر موش کن *و انگهان درجمع گندم کوش کن

گرنه موشی دزد در انبار ماست *گندم اعمال چل ساله کجاست

ریزه ریزه صدق هر روزه چرا*جمع می ناید در این انبار ما مولانا

موش = نفس      گندم = جان – روح     انبار = جسم

 

بر قضاي عشق دل بنهاده‌اند    عاشقان در سيل تند افتاده‌اند مولانا

  


يكدمي بالا و يك دم پست عشق    گر به در انبانم دست عشق مولانا

 

سخن را چو بسیار آرایش کنند،هدف فراموش میشود. مولانا

 

کسی که ندای درونی خود را می شنود، نیازی نیست که به سخنان بیرون گوش فرا دهد. مولانا

 

علت عاشق زعلت ها جداست     عشق اسطرلاب اسرار خداست مولانا

 

هرکه بی‌باکی کند در راه دوست    رهزن مردان شد و نامرد اوست مولانا

 

آتشی از عشق در خود برفروز     سربه‌سر فکر و عبارت را بسوز مولانا

 


اگر دمی به قلب خود گوش فرا دهی سرمد همه بزرگان خواهی شد. مولانا

 

ای قوم به حج رفته کجایید کجایید*معشوق همین جاست بیایید بیایید

معشوق تو همسایه و دیوار به دیوار*در بادیه سرگشته شما در چه هوایید

گر صورت بیصورت معشوق ببینید*هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شمایید

ده بار از آن راه بدان خانه برفتید*هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شمایید

آن خانه لطیفست نشانهاش بگفتید*از خواجه آن خانه نشانی بنمایید

یک دسته گل کو اگر آن باغ بدیدیت*یک گوهر جان کو اگر از بحر خدایید

با این همه آن رنج شما گنج شما باد*افسوس که بر گنج شما پرده شمایید مولانا 
 


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Back To Top