اشعار عاشقانه سعدی
اشعار عاشقانه سعدی
من چرا دل به تو دادم که دلم می شکنی
یا چه کردم که نگه باز به من می نکنی
دلو جانم به تو مشغول و نظر بر چپ وراست
تا حریفان ندانند که تو منظور منی
دیگران چون بروند از نظر از دل بروند
تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی
تو بدین نعت و صفت گر خرامی در باغ
باغبان بیند و گوید که تو سرو چمنی
سعدی
مرا خود با تو سری در میان هست
وگرنه روی زیبا در جهان هست
وجدی دارم از مهرت گدازان
وجودم رفت و مهرت همچنان هست
مبر،ظن کز سرم سودای عشقت
رود تا بر زمینم استخوان هست
اگر پیشم نشینی دل نشانی
وگر غایب شوی در دل نشان هست
سعدی
من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی
عهد نابستن به از آن که ببندی و نپایی
دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم
باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی
ای که گقتی مرو اندر پی خوبان زمانه
ماکجاییم در این بحر تفکر تو کجایی
عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت
همه سهل است تحمل نکنم بار جدایی
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
خلق گویند برو دل به هوای دگری ده
نکنم خاصه در ایام اتابک دو هوایی
«سعدی»
ای ساربان آهسته را ،کارام جانم میرود
وان دل که با خود داشتم با دل ستانم می رود
من مانده ام مهجور ازو،درمانده و رنجور ازو
گویی که نیشی دور از او در استخوانم می رود
گفتم به نیرنگ وفسون ،پنهان کنم ریش درون
پنهان نمی ماند که خون بر آستانم می رود
محمل بدار ای ساربان ،تندی مکن با کاروان
کز عشق آن سرو روان،گویی روانم می رود
او می رود دامن کشان ،من زهر تنهایی چشان
دیگر مپرس از من نشان،کز دل نشانم میرود
با این همه بیداد او،وان عهد بی بنیاد او
در سینه دارم یاد او،یا بر زبانم می رود
باز آی و بر چشمم نشین ،ای دل ستان نازنین
کاشوب و فریاد از زمین بر آسمانم می رود
در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود
سعدی،فغان از دست ما لایق نبود ای بی وفا
طاقت نمی دارم جفا ،کار از فغانم میرود
« سعدی»
****************************************************
بگـذار تا بگریـیـم چون ابر در بهــاران کز سنـگ نـاله خیـزد روز وداع یـاران هر کو شراب فـرقت روزی چشیـده باشد داند که سخت باشـد قطع امیـدواران با ساربان بگویید احــوال آب چشمـم تا بر شتر نبندد محمل بـه روز بــاران بگذاشتند ما را در دیـده آب حســرت گریـان چـو در قیــامت چشــم گناهکــاران ای صبـح شب نشینان جانم به طاقت آمد از بس که دیر ماندی چون شام روزه داران چندین که برشمردم از ماجرای عشقت انــدوه دل نـگفتــم الـا یک از هـــزاران سعدی به روزگاران مهری نشسته در دل بیـرون نمیتــوان کـرد الا به روزگــاران چندت کنم حکایت شـرح ایــن قدر کفـایت باقی نمیتوان گفت الا به غمگساران سلـسـله مــوی دوســت حلـــقــه دام بــلـاست
گــر بزننـــدم بـــه تیـــغ در نــــظرش بــــیدریــغ
گــر بــرود جـــان مـــا در طلــب وصـــل دوســت
دعــوی عشـــاق را شــــرع نــخـــواهــد بیــــان
مــایــه پرهیـــزگـــار قـــوت صبــرســـت و عقــل
دلشـــدهٔ پـــای بنــــد گــــردن جـــان در کـمنــد
مـــالــک مـــلـک وجـــود حـــاکـــم رد و قـبـــول
تیــــغ بــرآر از نیـــام زهــــر بــرافکن بــه جـــام
گــر بنــوازی به لــطف ور بــگــدازی بـــه قهـــر
هــر کــه بـــه جـــور رقیب یـا به جفـــای حبیب
سعدی از اخلاق دوست هر چه برآید نکـوست
بــاد آمــد و بــوی عنـبـــر آورد بــادام شــکوفه بر ســـر آورد
شــاخ گـل از اضطــراب بلبـل بــا آن همــه خـار ســر درآورد
تــا پـای مبـــارکش ببــوســم قــاصـد کــه پیــام دلـبـــر آورد
ما نـامـه بدو سـپــرده بـودیـم او نـــافــه مشــک اذفـــر آورد
هـرگـز نشنیــدهام کـه بــادی بتـوی گلـی از تو خوشتر آورد
کــس مثـل تو خوبـروی فرزند نشنیـد کــه هیــچ مــادر آورد
بیچاره کســی کـه در فراقـت روزی بـــه نمــــاز دیــــگر آورد
سعدی دل روشنت صدف وار هر قطــره که خورد گوهر آورد
شیــرینـی دختــران طبــعـت شــور از مـتـمیـــزان بــــرآورد
شاید که کند به زنـده در گور در عهـد تو هر که دختــر آورد یـک روز بــه شیــدایی در زلــف تو آویـزم
زان دو لـب شیرینـت صــد شور بــرانگیزم
گر قـصد جفـا داری اینک من و اینـک سـر
ور راه وفــا داری جــان در قـدمـــت ریــزم
بس توبه و پرهیزم کز عشق تو باطل شد
من بعـد بــدان شــرطم کز تــوبه بپرهیـزم
سیــم دل مسکینـم در خاک درت گم شد
خاک سـر هر کویـی بـی فایــده میبیــزم
در شهر به رسوایی دشمـن به دفـم بـرزد
تــا بــر دف عشــق آمـــد تیــر نـظـر تیــزم
مجنــون رخ لیـلـی چـون قیس بنـی عـامر
فرهــاد لب شیریـن چـون خسـرو پــرویـزم
گفتی به غمم بنشین یا از سر جان برخیز
فـرمــان برمــت جانــا بنـشینـم و بــرخیـزم
گــر بی تو بــود جنــت بــر کنـگـره ننشینم
ور بــا تــو بـــود دوزخ در سـلـسـلـه آویــزم
با یــاد تو گر سـعـدی در شعر نمیگنـجــد
چون دوسـت یگـانـه شد با غیــر نیـامیــزم شب عاشقان بی دل چه شبی دراز باشد
تو بـیـا کــز اول شــب در صبــح بـاز بـاشد
عجبست اگر توانم که سفر کنم ز دستت
به کجــا رود کبــوتر کــه اسیـر بــاز باشد
ز محبتت نخواهم که نظـر کنـم بـه رویت
که محـب صـادق آنـسـت کـه پاکبــاز باشد
به کرشــمه عنــایت نگــهی به سوی ما کن
که دعـای دردمنـــدان ز ســـر نیــــاز بـاشد
سخنی که نیست طاقت که ز خویشتن بپوشم
به کـدام دوســت گویم کــه محل راز باشد
چه نماز باشد آن را که تو در خیال باشی
تو صنــم نمیگــذاری کـه مــرا نمــاز باشد
نه چنین حساب کردم چو تو دوست میگرفتم
که ثنـا و حمــد گوییـم و جفـا و ناز باشد
دگرش چو بازبینی غم دل مگوی سعــدی
که شب وصـال کوتاه و سخـن دراز باشد
قدمی کـه بـرگرفتی به وفـا و عـهد یاران
اگــر از بـلا بتـرسـی قـدم مجــاز باشد |