اشعار عاشقانه از بیدل

غزلی برای زمستان از بیدل دهلوی

تا دم تیغت به عرض جلوه عریان می‌شود

خون زخم من چو رنگ ازگل نمایان می‌شود

گر چمن زین رنگ می‌بالد به یاد مقدمت

شاخ‌گل محمل‌کش پرواز مرغان می‌شود

تا نشاند برلب تیغ تو نقش جوهری

در دهان زخم عاشق بخیه دندان می‌شود

ترک‌خودداری‌ست‌مشکل ورنه مشت‌خاک‌ما

طرف دامانی ‌گر افشاند بیابان می‌شود

هرکه رفت از دیده داغی بر دل ما تازه‌کرد

در زمین نرم نقش پا نمایان می‌شود

کینه می‌یابد رواج از سرمهریهای دهر

آبروی آتش افزون در زمستان می‌شود

کلفت اسباب رنج، طبع حرص‌اندود نیست

خار و خس در دیده ی گرداب مژگان می‌شود

صافی دل را زیارتگاه عبرت کرده‌اند

هرکه میرد خانهٔ آیینه ویران می‌شود

حاکم معزول را از بی‌وقاری چاره نیست

زلف در دور هجوم خط مگس‌ ران می‌شود

اشک در کار است اگر ما رنگ افغان باختیم

هرچه دل ‌گم ‌می‌کند بر دیده تاوان می‌شود

شعلهٔ ما هرقدر خاکستر انشا می‌کند

جامهٔ عریانی ما را گریبان می‌شود

دستگاه هستی از وضع سحر ممتاز نیست

گردی از خود می‌فشاند هر که دامان می‌شود



اشعار بیدل دهلوی غزل شماره ۹

آخرزفقر بر سر دنیا‌ زدیم پا

خلقی‌ به جاه تکیه زد وما زدیم پا

فرقی نداشت عز‌ت وخو‌اری‌درین بساط

بیدارشد غنا به طمع تا زدیم پا

از اصل‌، دور ماند جهانی به ذوق فرع

ما هم یک آبگینه به خارا زدیم پا

عمری‌ست‌ طعمه‌خوار هجوم ندامتیم

یارب چرا چوموج به دریا زدیم پا

زین مشت پرکه رهزن آرام‌کس مباد

برآشیان الفت عنقا زدیم پا

قدر شکست‌دل نشناسی ستمکشی‌ست

ما بی‌خبربه ریزه مینا زدیم پا

طی شد به وهم عمرچه دنیا چه‌آخرت

زین یک نفس تپش به‌کجاها زدیم پا

مژگان بسته سیر دو عالم خیال داشت

از شوخی نگه به تماشا زدیم پا

شرم سجود او عرقی چند سازکرد

کز جبهه سودنی به ثریا زدیم پا

واماندگی چو موج‌گهر بی‌غنا نبود

بر عالمی ز آبلهٔ پا زدیم پا

چون اشک شمع در قدم عجز داشتیم

لغزیدنی‌که بر همه اعضا زدیم پا

بیدل ز بس سراسراین دشت‌کلفت است

جزگرد برنخاست به هرجا زدیم پا


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Back To Top