تو در اشعار پارسی
كس ندانم كه در اين شهر گرفتار تو نيست هيچ بازار چنين گرم چو بازار تو نيست
سعدي
سر و زيبا و به زيبايي بالاي تو نيست شهدشيرين وبه شيريني گفتارتونيست
سعدي
خود كه باشد كه ترا بيند و عاشق نشود مگرش هيچ نباشدكه خريدار تونيست
سعدي
بخت باز آيد از آن در كه يكي چون تو در آيد روي زيباي تو ديدن در دولت بگشايد
سعدي
زدستم برنميخيزد كه يكدم بيتو بنشينم به جزرويت نميخواهم كه روي هيچكس بينم
سعدي
در ماندهام كه از تو شكايت كجا برم؟ هم با تو، گر ز دست تو دارم شكايتي
سعدي
هرچه در روي تو گوينده به زيبايي هست وآنچه درچشم تو ازشوخي ورعنايي هست
سعدي
در درازي به سر زلف تو ميماند شب درسياهي سرزلف توبه شب ميماند
رشيد و طواط
اي گل شكفته شو كه به ياد تو كردهايم آن گريهها كه ابربهاري نكرده است
مقيم شيرازي
با اينهمه بيداد كه ديدم ز تو هرگز دادي نزدم ناله ز بيداد نكردم
وحشي بافقي
با تو شرح ستمت گر نكنم پس چه كنم؟ شكوه ازدست غمت گرنكنم پس چه كنم؟
مشهور اصفهاني
رفتم و زحمت بيگانگي از كوي تو بردم آشناي تو دلم بود و به دست تو سپردم
هوشنگ ابتهاج
برآنم گر تو بازآيي كه در پايت كنم جاني از اين كمتر نشايد كرد در پاي تو قرباني
سعدي
در دام غم تو بستهاي نيست چو من وز جود تو دل شكستهاي نيست چو من
بر خاستگان عشق تو بسيارند ليكن به وفا نشستهاي نيست چو من
انوري
تو ز اشتباه روزي قدمي به خانهام نه كه رسددلي به كامي چوكني تواشتباهي
كاظم پزشكي
امروز امير در ميخانه تويي تو فرياد رس نالة مستانه تويي تو
حبيب خراساني
مرغ دل ما را كه به كس رام نگردد آرام توئي دام توئي دانه توئي تو
حبيب خراساني
آن غل كه ز زنجير سر زلف نهادند بر پاي دل عاقل و ديوانه توئي تو
حبيب خراساني
آن راز نهاني كه به صد دفتر دانش بسيارازاوگفته شدافسانه توئي تو
حبيب خراساني
در كعبه و ميخانه بگشتيم بسي ما ديديم كه دركعبه وبتخانه توئي تو
حبيب خراساني
ز گرميهاي دوشين تو امشب ياد ميكردم سپندآسازجا ميجستم وفرياد ميكردم
رضائي كاشي
هرگز از ياد نبردم من مدهوش ترا تو نه آني كه توان كرد فراموش ترا
مسيح كاشي
هيچ سنگين دل بيرحم به غير از تو نبود كه سرود غم من در دل او كار نكرد
وحشي بافقي
دو شينه كجا رفتي و مهمان كه بودي؟ دل بيتو به جان بود تو جانان كه بودي؟
هلالي جغتايي
گر مهر تو بيرون رود از سينه مردم در شهر كسي را به كسي كينه نماند
شاپور تهراني
شكايت از تو جفا جو كجا برم؟ چه كنم؟ تو دادرس تو ستمگر مرا كه داد دهد؟
شهيد قمي
بلبل از گل نكشيد آنچه كشيدم ز تو من گل به بلبل نكند آنچه تو با من كردي
غالب صفوي
به چه مشغول كنم ديده و دل را؟ كه مدام دل ترا ميطلبد، ديده ترا ميجويد
صائب تبریزی
باز بر خاك درت روي نياز آوردم آن دلي را كه شكستي به تو باز آوردم
ابوالحسن ورزي
خوش آنكه درهمه رويزمين توباشي ومن به جزمن وتو نباشدهمين توباشي ومن
هلالي جغتايي
طبيب من توئي اما مرا بيمار ميخواهي دواي من توئي اما مرا رنجور ميداري
هلالي جغتايي
چو من هلاك شوم از طبيب شهر بپرس كه مرگ كشت مراياتو بيوفا گشتي؟
محتشم كاشاني
حاشا كه به كس شكايتي از تو كنم يا شكوة بينهايتي از تو كنم
با هيچ كس آشنائيم غير تو نيست پيش تو مگر شكايتي از تو كنم
صهباي قمي
كنم به هر كه رسم شرح بي وفايي تو كه ديگري نكند ميل آشنائي تو
مردمي مشهدي
تو و ناز و عتاب و از كفم دامن كشيدنها من و عجز و نياز و بيتو پيراهن دريدنها
محمو د قاجار
شرمم كشدكه بيتو نفس ميكشم هنوز تا زندهام بس است همين شرمساريم
شهريار
من از صفاي قلب كه دارم هنوز هم باور نميكنم كه تو با من بدي كني
شهريار
زين همرهان همراز من تنها توئي، تنها بيا باشد كه در كام صدف گوهر شوي، يكتا بيا
شهريار
بر واي تُرك كه تَرك تو ستمگر كردم حيف از آن عمر كه در پاي تو من سر كردم
شهريار
عهد و پيمان تو با ما و وفا با دگران ساده دل من كه قسمهاي تو باور كردم
شهريار
تو آن لطيف مثالي كه نقشبند قضا نبسته صورت مثلي دگر مثال ترا
شهريار
گر خون ما به پاي تو ريزد حلال تو ورخونبها به غير تو باشد حرام ما
شهريار
من از تو هيچ نخواهم جز آنچه به پسندي كه دل پسند تواي دوست دلبخواه من است
شهريار
يا هواي وصل را از سر بدر خواهيم كرد يا سر وصل تو آخر ترك سر خواهيم كرد
جواد بختياري
از خال و خط و چشم تو آنها كه دلم ديد خوب است كه بر روي تو يكيك بشمارد
حالتي تركمان
نه غبار است كه از دامن صحرا برخاست كه زمين هم به تماشاي تو از جا برخاست
مؤمن
آمدم مست به كوي تو و مجنون رفتم خبرم نيست كه چون آمدم و چون رفتم
آصفي كرماني
مقصود من از كعبه و بتخانه توئي تو مقصود توئي كعبه و بتخانه بهانه
شيخ بهايي
گر به تو افتدم نظر چهره به چهره روبرو شرح دهمغمترانكته به نكته موبه مو
از پي ديدن رخت ، همچو صبا فتادهام كوچه به كوچه دربدرخانه به خانه كوبهكو
طاهره قزويني
چو سايه بي خود اگر در پي تو ميافتم ز من مبين كه مرا هيچ اختياري نيست
طاهره هروي
كي رفتهاي ز دل كه تمنّا كنم ترا كي بودهاي نهفته كه پيدا كنم ترا
فروغي بسطامي
با صد هزار جلوه برون آمدي كه من با صد هزار ديده تماشا كنم ترا
فروغي بسطامي
در ازل خوب سرشتند ملايك گل تو ليك از اين حيف كه كردند ز آهن دل تو
ناصرالدين شاه
به ازاين نميتوان شد كه نصيب شد زاوّل گنه و جنايت از من كرم و عنايت از تو
نظيري شاپوري
شمع مجلس گرتو باشي ازهوا پروانه بارد ورگل گلشن تو باشي از زمين بلبل برويد
نقي كمرهاي
اگر چه رفتي و كشتي ز دوريت ما را بيا كه جز تو نخواهيم خونبها يا را
نور عليشاه اصفهاني
يا به حالت يا به حيلت يا به زاري يا به زر عاقبت اندر دل سخت تو راهي ميكنم
هدايت طبرستاني
داني كه دلدارم توئي دانم خريدارم توئي يارم توئي يادم توئي شادي از اين شيدائيم
منصوره اتابكي
جان خوش است امّانميخواهمكهجانگويم ترا خواهم از جان خوشتري باشد كه آن گويم ترا
هلالي جغتايي
هر چند بينمت به تو ميلم فزون شود آب حياتي از تو كسي سير چون شود؟
رضائي كاشاني
ز دو ديده ريختنم خون كه نظر كني نكردی به ره تو خاك گشتم كه گذركني نكردي
شريف تبريزي
در دلم مهر كسي خانه نكرده است ، بيا خانه خالي است نگه داشتهام جاي ترا
كمال خراساني
خوش آن زمان كه يكي بود خانة من و تو نبود راه جدايي ميانة من و تو
فيضي دكني
گفته بودم چو بيائي غم دل با تو بگويم چه بگويم كه غم از دل برود چون تو بيائي
سعدي
دوستان عيب كنندم كه چرا دل به توبستم بايد اوّل به تو گفتن كه چنين خوب چرائي
سعدي
يارگرفتهام بسي چون تو نديدهام كسي شمع چنين نيامده است از در هيچ مجلسي
سعدي
آفرين خداي بر پدري كه تو فرزند نازنين پرورد
سعدي
هر كه دارد چو تو زيبا رخ و نيكو قامت نيست حاجت به گل گلشن و سرو چمنش
محيط قمي
بدين كرشمه و نازي كه ميگرائي تو گل از نظر برود در چمن گر آئي تو
شوريده شيرازي
من نه آنم كه روم ج ز تو پي يار دگر يا به غير از تو شوم طالب دلدار دگر
يزدان بخش
از سر كوي تو گيرم كه روم جاي دگر كو دلي تا بسپارم به دلاراي دگر
فرهنگ شيرازي
به جز روي تو و موي تو و چشم نكوي تو زهرچه در دو عالم هست بيزاري دلم خواهد
قهرمان
از خدا بهر تو خواهم صد بلا اما اگر در بلائی بینمت گردم بلا گردان تو را
فرهنگ شيرازي
چند روزی از سر کویت سفر خواهیم کرد جند روزی از تو دفع دردسر خواهیم کرد
رفیق اصفهانی
اي برتر از خيال و قياس و گمان و وهم وز هرچه گفتهاند شنيديم و خواندهايم
سعدي
مجلس تمام گشت و به آخر رسيد عمر ما همچنان در اوّل وصف تو ماندهايم
سعدي
نعمتت بار خدايا ز عدد بيرون است شكر انعام تو هرگز نكند شكرگزار
سعدي
از ثري تا به ثريّا به عبوديّت او همه در ذكر و مناجات و قيامند و قعود
سعدي
كرمش نامتناهي نعمش بيپايان هيچ خواهنده از اين در نرود بي مقصود
سعدي
اي بر سرير ملك ازل تا ابد خدا وصف تو از كجا و بيان من از كجا
شهريار
تنها توئي كه هستي و غير از تو هيچ نيست اي هرچه هست و نيست به تنهائيت گوا
شهريار
عارفان فجر شكافند به معراج نماز قشريان بندي و پيچيده به شكيّاتند
شهريار
عابدان سر ببر اندر طمع روضة خلد عاشقان جان به كف اندر طلب مرضاتند
شهريار
در نمازند درختان و گل از باد وزان خم به سرچشمه و در كار وضو ميبينم
شهريار
بيا كه جز به خدا از خدا گزيري نيست جزا دهندة قهّار، غافر است و ودود
شهريار
مسلمان شدي دست افتاده گير كه ايمان بيابي وسلمان شوي
شهريار
دهندة كه به گل نكهت و به گل جان داد به هركه هرچه سزاديدحكمتش آن داد
محتشم كاشاني
يگانهاي كه ز حكمت نظام دوران داد به سنگ رنگ وبه گُل بوبه جانورجان داد
آذربيكدلي
مردان خدا پردة پندار دريدند يعني همه جا غير خدا هيچ نديدند
فروغي بسطامي
اي همه هستي ز تو پيدا شده خاكضعيف ز تو توانا شده
نظامي
زير نشين علمت كاينات مابهتوقائم چوتو قائمبه ذات
نظامي
آن چه تغيّر نپذيرد توئي وانكه نمرده است و نميرد توئي
نظامي
ما همه فاني و بقا بس ترا است ملك تعالي و تقدس ترا است
نظامي
اي كارگشاي هر چه هستند نام تو كليد هرچه بستند
نظامي
از قسمت بندگي و شاهي دولت تو دهي به هركه خواهي
نظامي
هم قصّه نانموده داني هم نامة نانوشته خواني
نظامي
خدايا جهان پادشاهي ترا است زما خدمت آيد خدائي ترا است
نظامي
پناه بلندي و پستي توئي همه نيستند آنچه هستي توئي
نظامي
شکایت
منسوخ شد مروت و معدوم شد وفا
وز هر دو نام ماند چو سیمرغ و کیمیا
شد راستی خیانت و شد زیرکی سفه
شد دوستی عداوت و شد مردمی جفا
گشتهست باشگونه همه رسمهای خلق
زین عالم نبهره و گردون بیوفا
هر عاقلی به زاویهای مانده ممتحن
هر فاضلی به داهیهای گشته مبتلا
وآن کس که گوید از ره دعوی کنون همی
کاندر میان خلق ممیر چو من کجا
دیوانه را همینشناسد ز هوشیار
بیگانه را همیبگزیند بر آشنا
با یکدگر کنند همی کبر هر گروه
آگاه نی کز آن نتوان یافت کبریا
هرگز بسوی کبر نتابد عنان خویش
هر ک آیت نخست بخواند «ز هل أتی»
با این همه که کبر نکوهیده عادتیست
آزاده را همه ز تواضع بود بلا
گر من نکوشمی به تواضع نبینمی
از هر خسی مذلت و از هر کسی عنا
با جاهلان اگر چه به صورت برابرم
فرقی بود هرآینه آخر میان ما
مهر شهان ز قوت ستوران بود پدید
گر چه زمرد است به دیدار چون گیا
آمد نصیب من ز همه مردمان دو چیز
از دشمنان خصومت و از دوستان ریا
بر دشمنان همی نتوان بود مؤتمن
بر دوستان همی نتوان کرد متکا
قومی ره منازعت من گرفتهاند
بیعقل و بیکفایت و بیفضل و بیدها
من جز به شخص نیستم آن قوم را نظیر
شمشیر جز به رنگ نماند به گندنا
با من بود خصومت ایشان عجیبتر
زآهنگ مورچه به سوی جنگ اژدها
زایشان همه مرا نبود باک ذرهای
کز آبگینه ظلم نیاید بر آسیا
گردد همی شکافته دلشان به کین من
همچون مه از اشارت انگشت مصطفی
چون گیرم از برای معانی قلم به دست
گردد همه دعاوی آن طایفه هبا
ناچار بشکند همه ناموس جادوان
در موضعی که در کف موسی بود عصا
ایشان به نزد خلق نیابند رتبتی
تا طبعشان بود ز همه دانشی خلا
زیرا که بی مطر نبود میغ را محل
چونانک بیگهر نبود تیغ را بها
با فضل من همیشه پدید است نقصشان
چون عجز کافران بر اعجاز انبیا
با عقل من نباشد مریخ را توان
با فضل من نباشد خورشید را ذکا
آنم که بردهام علم علم در جهان
بر گوشهٔ ثریا از مرکز ثری
شاهان همیکنند به فضل من افتخار
واقران همیکنند به نظم من اقتدا
با خاطرم منیرم و با رای صافیم
کالبرق فی الدجیة و الشمس فی الضحی
عالیست همتم به همه وقت چون فلک
صافیست نسبتم به همه نوع چون هوا
بر همت من است سخنهای من دلیل
بر نسبت من است سخنهای من گوا
هرگز ندیده و نشنیدهست کس ز من
کردار ناستوده و گفتار ناسزا
در پای جاهلان نپراگندهام گهر
وز دست سفلگان نپذیرفتهام عطا
وین فخر بس مرا که ندیدهست هیچکس
در نثر من مذمت و در نظم من هجا
وآن را که او به صحبت من سر درآورد
جویم بدل محبت و گویم به جان ثنا
ور زلتی پدید شود زو معاینه
انگارمش صواب و نپندارمش خطا
اهل هری کنون نشناسند قدر من
تا رحلتی نباشد ازین جایگه مرا
مقدار آفتاب ندانند مردمان
تا نور او نگردد از آسمان جدا
آن گاه قدر او بشناسند بر یقین
کآید شب و پدید شود بر فلک سها
اندر حضر نباشد آزاده را خطر
کاندر حجر نباشد یاقوت را بها
با این همه مرا گلهای نیست زین قبل
زین بیشتر قبول که یابد به ابتدا
تا لفظ من به گاه فصاحت بود روان
بازار من به نزد بزرگان بود روا
لیکن چو صد هزار جفا بینم از کسی
ناچار اندکی بنمایم ز ماجرا
زآن است غبن من که گروهی همیکنند
با من به دوستی ز همه عالم انتما
وآن گه به کام من نفسی برنیاورند
در دوستی کجا بود این قاعده روا
آزار من کشند به عمدا به خویشتن
زآن سان که که کشد به بر خویش کهربا
در فضل من کنند به هر موضعی حسد
در نقص من دهند ز هر جانبی رضا
با ناصحان من نسگالند جز نفاق
با حاسدان من ننمایند جز صفا
ور اوفتد مرا به همه عمر حاجتی
بی حجتی کنند همه صحبتم رها
مرد آن بود که روی نتابد ز دوستی
لو بست الجبال او انشقت السما