چهل نامه عاشقانه از نادر ابراهیمی

چهل نامه کوتاه به همسرم – نادر ابراهیمی / نامه های سی ام تا چهل ام

عیب گرفتن آسان است با نو، عیب گرفتن آسان است.
حتی
آن کس که خود، تمام عیب است و نقص و انحراف، او نیز می تواند بسیاری از
عیوب دیگران را بنماید و برشمارد و چندان هم خلاف نگفته باشد.
عیب
گرفتن، بی شک آسان است بانو؛ عیب را آن گونه و به آن زبان گرفتن که منجر
به اصلاح صاحب عیب شود ، این کاری است دشوار و عظیم، خیرخواهانه و درد
شناسانه…
ما، این زمان، بیهوده است که در راه یافتن انسان بی نقص مطلق، زمین را جستجو کنیم.زندگی
زراندیشانه ی امروز، مجال یکسره خوب بودن، کامل عیار بودن، حتی در ذهن هم
انحراف و اندیشه ی باطلی نداشتن را از انسان گرفته است.
انقلاب، به سر دویدن است، اصلاح، متین و آرام رفتن؛ و به هر صورت از شتاب که بگذریم، قدم پیش قدم باید گذاشت.اینک، می توانیم، تنها در راه ساختن کم عیب ها قدم برداریم نه خوبان مطلق معصوم.و
تو ، با چه مشقتی، انصافاً در طول این سال های ستمبار استخوان شکن، کوشیده
ای که از من موجودی کم عیب بسازی، یا دست کم آگاه بر عیوب خویش؛ کاری که
من، در حق تو هرگز نتوانستم ـ گر چه باورم هست که تو در قیاس با من ، بسیار
کم عیب پرورش یافته ای.
بانو!من بی بزرگ تر بزرگ شدم: خوب اما معیوب.تو
اما هیچ کس نمی تواند به دقت بگوید که تحت تأثیر کدام مجموعه عوامل ، این
گونه شدی که هستی: عصبی، تلخ، خوددار، خاموش، زودرنج،در آستانه ی افسردگی، و
با این همه سرشار از نیروی کار و ایثار؛ سرشار از خواست خدمت به دیگران، و
ساخت انسان کوچکی که کنار تو زندگی می کند.
تو صبور نبودی بانو، صبور بودی.تو تحمل نکردی، بل به ذات تحمل تبدیل شدی…می دانم ای عزیز، می دانم…در کلام من انگار که زهری هست، و زخمی، و ضربه ای، که راه را بر اصلاح می بندد.( به همین دلیل هم من هرگز مصلح افراد نبوده ام و نخواهم بود.)اما در کلام تو، تنها تلخی یک یادآوری محبانه ی تأسف بار هست.تو عیبم را سنگ نمی کنی تا به خشونت و بی رحمی آن را به سوی این سر پر درد پرتاب کنی و دردی تازه بر جملگی دردهایم بیفزایی.تو عیبم را یک لقمه ی سوزانِ گلوگیر نمی کنی که راه نفسم را ببندد و اشک به چشمانم بیاورد و خوف موت را در من بیدار کند.تو، مهم این است که به قصد انداختن و برانداختن نمی زنی، به قصد ساختن ، تجدید خاطره می کنی.من
اگر هنوز هم سراپا عیبم ، این به هیچ حال دال بر آن نیست که تو راهت را به
درستی نرفته ای، بل به معنای خارا شدنِ عیوبی ست که من از کودکی و نوجوانی
با خود آورده ام، و هرگز، در زمان هایی که روح، انعطاف پذیری بیشتری داشت،
آن را به جانب خوب و خوب تر شدن، منعطف نکردم…
باید
که یک روز صبح، قطعاً و جداً، جدار سخت و سیمانی روحم را بتراشم، بی
رحمانه و با یکدندگی، و بار دیگر ـ و شاید برای نخستین بار ـ روحی بسازم به
نرمی پر کاکایی های دریای شمال، به نرمی روح یک کودک گیلک، به نرمی مه
ملایم جنگل های مازندران، به نرمی نسیم دشت های پهناور ترکمن صحرا، و به
نرمی نگاه یک عاشق به معشوق…
و آنگاه، فرصت نوسازی خویشتن را به تو که در جستجوی این فرصت، عمری را گذرانده ای، بسپارم.من باید، باید، باید که یک روز صبح چنین کنم.حتی اگر آن روز ، روز مرگم باشد.من نباید بگذارم که تو از این که چنین باری تا اینجا بر دوش های خویش کشیده ای احساس بیهودگی کنی.نباید بگذارم که بی سوغات از این سفر باز گردی.ما باید نخستین قدم ها را به سوی انسان بی عیب برداریمو نه قدم های بلند به سوی برشمردن عیوب همدیگر، به قصد آزردن، افسردن، کوباندن، له کردن، و به گریه انداختن…و نه به سوی قطع امید از خویش، از انسان…نه…نه…ما انسانیم، نه که عقرب کاشانیم.ما
افعی نیستیم ـ با کیسه هایی از زهر ناب خالص ـ که اگر باشیم هم باید آن
کیسه ها را پیش از روز بزرگ ترک تنهایی، چون دندان های پوسیده و از ریشه به
فساد آلوده و یکپارچه درد، به دور اندازیم.

عزیز من !
ما برای تکمیل هم آمده ایم، نه برای تعذیب و تعزیر هم.این، عین حقیقت استو حقیقتی تردیدنا پذیر…به زودی خواهی دید که من چگونه از درون این قطعه سنگ عظیم حجیم بد هیبت ، مجسمه ی یک آواز مهرمندانه را بیرون می کشم…یک آواز، به نرمی پر کاکایی ها، به نرمی نگاه یک کودک گیلک، به نرمی نگاه یک عاشق صادق محتاج به معشوق مهربان دست نیافتنی…



نامه ی سی ام و دوم

بانوی من!

واقعه
ی دیروز ، بر خلاف پیش بینی هردومان، ابداً مرا دلگیر نکرد. به یادم هست
آن روز را که دیدم سکه هایت را می فروشی تا چرخ های زندگی را ، باز هم، تا
سر چهارراه بعدی بچرخانی ؛ آن روز گفتم: « باشد! در این نیز عیبی نیست. سکه
فروختن، خیلی بهتر از باور فروختن است؛ چرا که سکه را ، باز، به هر قیمت ،
می توان خرید یا از آن چشم پوشید؛ اما بی اعتقاد، انسان انسان نیست، و
اعتقاد فروخته شده اگر رایگان هم به سوی ما باز گردد، تردامن و آلوده باز
خواهد گشت؛ اما از این گذشته ، خواهشی از تو دارم که فراسوی بحث اشیاء و
اعتقادات است، و آن این است که هرگز، تحت هیچ شرایطی ، این تصور را به ذهنت
دعوت نکنی که روزی، آن دستبند طلا را ـ که خاطره ی بیست سال زندگی مشترک
ما را با خود دارد ـ به بازار ببری، که سخت افسرده و دلمرده خواهم شد »…
دیروز
که دیدم صدای دلنشین صاحبخانه ـ که مهرمندانه تهدیدمان می کرد ـ تا آن حد
بر اعصاب تو تأثیر گذاشت و آن گونه برافروخته و دگرگونت کرد، دانستم که بد
نیست خیلی زود لزوم این مسأله را احساس کنیم که خاطره هایمان را از درون
کوچک ترین ذره های طلا بیرون بکشیم و در تجرد و طهارت کامل ، از تک تک آنها
نگهداری کنیم.
زنان،
با گوهر، رابطه ای تاریخی دارند. من این رابطه را باور دارم و ابداً مخالف
این نیستم که تو زینت افزارهای کوچک اصل داشته باشی؛ اما این که خاطرات
مشترکمان را به این زینت افزارها متصل کنیم، امری ست دیگر، که دیگر هیچ
گونه اعتقادی به آن ندارم.
طلا، خاطرات شیرین زندگی مشترک را رنگ می کند و همچون شئی بدلی به ما تحویل می دهد.محبت را در گلدان طلای جواهرنشان کاشتن و امید رویش و باروری داشتن، اشتباهی ست که به آسانی جبران پذیر نیست.اگر آن خاطرات عزیز مشترک را از طلا جدا کنیم، عیار خاطره صد خواهد شد، عیار طلا ، صفر.نه عزیز من…نه…واقعه
ی فروش آن دستبند، دیروز عصر ، بعد از شنیدن صدای گرم و دلنشین صاحبخانه،
ابداً مرا دلگیر نکرد. شاید این آخرین باری باشد که به آن دستبند می
اندیشم، و شاید بتوانیم از فروش « دستبند طلای تو » نیز خاطره ای بسازیم و
بارها و بارها از ، ته قلب به آن بخندیم.
اگر
عشق و خاطرات عاشقانه ی ما ، که تنها مایملک شخصی ماست، به یک النگوی طلا
آویخته باشد، مطمئن باش که آن عشق و خاطرات را چندان اعتباری نیست…

بانوی من!
«
گالان اوجای یموتی » هنوز یادت هست؟ او، روزی ، به « بویان میش » گفت: «
من آن النگوی طلا را که برای سولماز خریده بودی دور انداختم؛ چرا که سنگین
بود و به دست همسرم، افتادگی می آموخت» …
من
، باز هم یک روز سر کار خواهم رفت. قطع بدان! و یک روز، بر خلاف « گالان »
برای تو النگویی بسیار سنگین خواهم خرید تا برای یک لحظه هم که شده، به
دست های تو افتادگی بیاموزد. به یک بار تجربه می ارزد. از این گذشته تو،
باز هم می توانی آن النگوی سنگین را برای صاحبخانه بعدی، در گوشه ای پنهان
کنی…
فکر می کنم به قدر شش ماه کرایه خانه بیارزد، و چیزی هم برای لباس های زمستانی بچه ها باقی بماند…فکرش را بکن!دستکش کرک گرم برای برف بازی، و کلی پول که صاحبخانه، هرگز نخواهد دانست که با آن، چه می تواند بکند ـ حتی بعد از مرگ.




نامه ی سی و سوم

عزیز من!

بیا کمی پیاده راه برویم!دیگر
من و تو، حتی اگر دست در دست هم، و سخت عاشقانه، تمام شهر راهم بپیماییم
کسی از ما قباله نخواهد خواست و کسی پا به حریم حرمت مهرمندی هایمان نخواهد
گذاشت. این را بارها به تو گفته ام و باز هم خواهم گفت. از چه می ترسی
عزیز من؟ بیا کمی پیاده راه برویم! بیا کمی پیاده راه برویم!
این
فرصتی ست برای به یادآوردن جمیع لحظه های گذشته با طعم و عطر و مزه های
بسیار متنوع: لحظه ی شفاف اوج محبت در یک غنچه ی فرو بسته ی میخک، لحظه ی
کوتاه شک و حسد، لحظه ی تلخ و پر از گریه ی مرگ یک خویش خوب، لحظه ی خریدن
یک کلاه برای بچه ای در راه، لحظه ی تقدیم یک سکه ی طلا به تو و دلتنگی
عمیق تو از من، لحظه ی آخرین نگاه تو بر در و دیوار خانه ای که از آنجا
رانده شده ایم، لحظه ی فریاد شادمانه ی من که پله ها را جهان می آیم تا به
تو بگویم که در پنجاه و دو سالگی کاری تازه یافته ام، لحظه ی خستگی بی حساب
تو از رفتن به مدرسه و بازگشتن از مدرسه ای بسیار بسیار دور از خانه، گم
شده در لابلای دودهای نفس گیر جنوبی، لحظه ی ادراک متقابل و هم جهت تو و من
، هنگامی که کودکی می گرید، روزنامه فروش تشنه ای فریاد می کشد، پیرمرد
مستأصلی ، ناگزیر از وسط خیابانی می دود…لحظه ی شکستن گلدان سفالی که هر
دو دوستش می داریم ، لحظه ی نمره نیاوردن یکی از شاگردانت که نزد تو عزیز و
محترم است…و « لحظه ی رنگینِ زنان چایچین »…

عزیز من!
بیا کمی پیاده راه برویم!این، برای جوان ها که خیلی چیزها را فراموش کرده اند و خیلی چیزها را در آستانه ی فراموشی قرار داده اند، شاید عبرتی باشد…شاید ذره ای از یک تجدید نظر جدی و وفادارانه باشد در متن پرغبار و تیره ی زندگی باطل شهری…شاید تلنگری باشد به ظرفی که سرشار است و محتاج سرریز کردن…شاید
موجی باشد خاص، در حوضی مثل همه ی حوض های با آبِ راکدِ سبزِ ساکت، تا آن
حوض را، دست کم به یاد دریا بیندازد، و یا حسرت چیزی را در دلش زنده کند که
نمی داند چیست ـ شاید ماهی، یا که تصویر درختی در آن، یا قایقی کوچک…
شاید، جمله های اول قصه ای نو باشد…
عزیز من!بیا کمی پیاده راه برویم!



نامه ی سی و چهارم

همسفر! 

در این راه طولانی ـ که ما بی خبریم و چون باد می گذرد ـ بگذار خرده اختلاف هایمان با هم، باقی بماند. خواهش می کنم!مخواه که یکی شویم؛ مطلقاً یکی.مخواه
که هر چه تو دوست داری ، من همان را، به همان شدت دوست داشته باشم و هر چه
من دوست دارم، به همان گونه، مورد دوست داشتن تو نیز باشد.
 
مخواه که هر دو یک آواز را بپسندیم، یک ساز را، یک کتاب را، یک طعم را، یک رنگ را، و یک شیوه نگاه کردن را.مخواه که انتخاب مان یکی باشد، سلیقه مان یکی، و رؤیامان یکی.همسفر بودن و هم هدف بودن، ابداً به معنای شبیه بودن و شبیه شدن نیست. و شبیه شدن، دال بر کمال نیست، بل دلیل توقف است.شاید«
اختلاف » کلمه ی خوبی نباشد و مرا نگوید. شاید « تفاوت » ، بهتر از اختلاف
باشد. نمی دانم؛ اما به هر حال تک واژه مشکل ما را حل نمی کند.
پس بگذار این طور بگویم:عزیزمن!زندگی
را تفاوت نظرهای ما می سازد و پیش می برد نه شباهت هایمان، نه از میان
رفتن و محو شدن یکی در دیگری ؛ نه تسلیم بودن، مطیع بودن، امر بر شدن و
دربست پذیرفتن.
من
زمانی گفته ام: « عشق انحلال کامل فردیت است در جمع ». حال نمی خواهم این
مفهوم را انکار کنم ؛ اما اینجا سخن از عشق نیست، سخن از زندگی مشترک است،
که خمیرمایه ی آن می تواند عشق باشد یا دوست داشتن یا مهر و عطوفت یا
ترکیبی از اینها، و در هر حال، حتی دو نفر که سخت و بی حساب عاشق هم اند، و
عشق آنها را به وحدتی عاطفی رسانده است ، واجب نیست که هر دو، صدای کبک ،
درخت نارون ، حجاب برفی، قله ی علم کوه ، رنگ سرخ، بشقاب سفالی را دوست
داشته باشتد ـ به یک اندازه هم. اگر چنین حالتی پیش بیاید ـ که البته نمی
آید ـ باید گفت که یا عاشق، زائد است یا معشوق. یکی کافی ست. عشق، از
خودخواهی ها و خود پرستی ها گذشتن است؛ اما این سخن به معنای تبدیل شدن به
دیگری نیست.
من از عشق زمینی حرف می زنم که ارزش آن در « حضور » است نه در محو و نابود شدن یکی در دیگری.
عزیز من!
اگر
زاویه ی دید مان، نسبت به چیزی، یکی نیست، بگذار یکی نباشد. بگذار فرق
داشته باشیم. بگذار، در عین وحدت، مستقل باشیم. بخواه که در عین یکی بودن،
یکی نباشیم. بخواه که همدیگر را کامل کنیم نه ناپدید.
تو نباید سایه ی کمرنگ من باشیمن نباید سایه ی کمرنگ تو باشماین سخنی ست که در باب « دوستی » نیز گفته ام.بگذار صبورانه و مهرمندانه در باب هر چیز که مورد اختلاف ماست بحث کنیم؛ اما نخواهیم که بحث ، ما را به نقطه ی مطلقاً واحدی برساند.بحث باید ما را به ادراک متقابل برساند نه فنای متقابل.چه خاصیت که من، با همه ی تفردم ، نباشم، و تو باشی، یا به عکس، تو با همه ی تفردت نباشی و همه من باشم؟اینجا سخن از رابطه ی عارف با خدای عارف در میان نیست، سخن از ذره ذره ی واقعیت ها و حقیقت های عینی و جاری زندگی ست.من کامو را بر سارتر ترجیح می دهم ، عود را به جملگی سازها.کوه را به دریا، دالی را به پیکاسو.شاملو را، حتی به نیما.تو اما ساعدی را دوست تر داری و بالزاک را.پیانو وسنتور را به عود ترجیح می دهی.نه دالی را طالبی نه پیکاسو را. ون گوک را به هر دو ترجیح می دهی.شاملو را دوست داری، اما هرگز نه به قدر سهراب سپهری.دریا را دوست داری اما نه دریایی را که باید حسرت زده به آن نگریست…بیا درباره ی همه ی اینها به گفت و گو بنشینیم!بیا بحث کنیم!بیا معلوماتمان را تاخت بزنیم!بیا کلنجار برویم!اما سر انجام، نخواهیم که غلبه کنیمو این غلبه منجر به آن شود که تو نیز چون من بیندیشی یا به عکس.مختصری نزدیک شدن بهتر از غرق شدن است.تفاهم، بهتر از تسلیم شدن است.تا
زمانی که تو ساعدی را ترجیح می دهی، و سهراب را، درست تا آن زمان، ساعدی و
سهراب مرا به تفکر و شناخت، به زنده بودن و حرکت کردن وادار می کنند. اگر
تو، همه من شوی، من و تو سهراب را کشته ایم ، و ساعدی را، و بسیاری را…

عزیز من!
بیا،
حتی، اختلاف های اساسی و اصولی مان را، در بسیاری زمینه ها، تا آنجا که حس
می کنیم دوگانگی شور و حال و زندگی می بخشد، نه پژمردگی و افسردگی و مرگ،
حفظ کنیم.
من وتو ، تو و من، حق داریم در برابر هم قد علم کنیم.و حق داریم بسیاری از نظرات و عقاید همدیگر را نپذیریمبی آن که قصد تحقیر هم را داشته باشیم.گمان
می کنم این از جمله آخرین حقوقی ست که در جهان کنونی برای انسان ها باقی
مانده است: این حق که در خانه ی خود، در اتاق خود، و در خلوت خود، در باب
بسیاری از مسائل، منجمله سیاست و آرمان های سیاسی، اختلاف نظر داشته باشد.

عزیز من! 
دو
نیمه، زمانی به راستی یکی می شوند و از دو « تنها » یک « جمع کامل » می
سازند که بتوانند کمبود های هم را جبران کنند، نه آنکه عین مطلق هم شوند،
چیزی بر هم مضاف نکنند و مسائل خاص و تازه ای را پیش نکشند…

پس ، بانو!بیا تصمیم بگیریم که هرگز عین هم نشویم.بیا تصمیم بگیریم که حرکات مان، رفتارمان ، حرف زدن مان، و سلیقه مان، کاملاً یکی نشود…و فرصت بدهیم که خرده اختلاف ها، و حتی اختلاف های اساسی مان، باقی بماند.و هرگز، اختلاف نظر را وسیله تهاجم قرار ندهیم…
عزیز من! بیا متفاوت باشیم!


نامه ی سی و پنجم


بانوی من!

در
طول سالیان دراز زندگی مشترک، من به این باور ابتدایی دست یافته ام که این
نفسِ اختلاف نظرها نیست که مشکل اساسی زنان و شوهران را می سازد ؛ بل «
شکل » مطرح کردن این اختلاف نظرها ست.
 
به
اعتقاد من ، از پی طهارت، زبان، برای نگه داشتن بنیان خانواده به گونه ای
آرمانی و مطلوب، محکم ترین ابزار است، همچنان که برای ویران کردن آن، مخرب
ترین سلاح.
تو
خوب می دانی که من هرگز نمی گویم و نمی خواهم که زبان ، چیزی سوای قلب را
بگوید و انسان زبان بازاری ریاکارانه ای داشته باشد و از واژه ها همچون
وسیله ای برای فریب دادن دیگران و رنگ کردن فضا استفاده کند… نه… اما
این واقعیتی ست که ما واژه های متعدد ، جمله های گوناگون ، و روش های بیانی
کاملاً متفاوتی برای یک یک مفهوم در اختیار داریم؛ و این نکته ای ست بسیار
ساده که خیلی قدیمی ها نیز آن را به خوبی می دانسته اند. بسیار خوب! پس
اگر زنان و شوهران ، به راستی، میل به بقای زندگی مشترک خود دارند، چرا نمی
آیند، به هنگام برخوردهای روزمره، خوب ترین، نرم ترین، مهرمندانه ترین،
شیرین ترین، بی کنج و لبه ترین، صریح و ساده ترین واژه ها، جمله ها و روش
ها را انتخاب کنند و به کار گیرند؟
زبانی خالی از بُرندگی، گزندگی، سوزندگی، آزارندگی و درندگی را…همه
می دانند که من زبان تلخی دارم؛ زبانی که گویی برای زخم زدن ساخته شده
است. به همین دلیل بسیار پیش آمده است که حس کرده ام آنچه تو را ناگهان
افسرده کرده است، نه گلایه ی من، که کنایه ی من بوده است، و کارکرد این
زبانی که دوره های سخت کودکی و نوجوانی، گوشه دار و تیز و برنده اش کرده
است.
هرگز نباید تکرار شود؛ هرگز.زبان
پر خباثت را تنها باید برای دشمن خبیث به کار گرفت، و این بسیار ابلهانه
است که ما گهگاه، گمان بریم که در خانه ی خود و در اتاق خود، زیر یک سقف،
با دشمنی بدنهاد زندگی می کنیم. من اعتقاد راسخ دارم که در چنین حالی،
زندگی نکردن ، به مراتب شرافتمندانه تر، انسانی تر، و جوانمردانه تر از
زیستنی ست تؤام با ضربه و زخم.

بانوی بزرگوار من!بی رحمی… بیرحمی…این تنها عاملی ست که زندگی مشترک را، به آسانی، به جهنم تبدیل می کند.سخت ترین انتقادها اگر با شقاوت همراه نباشد، آنطور نمی کوبد که مرمت ناپذیر باشد.زمانی که عدالت در بیان حقیقت از میان می رود، حقیقت از میان می رود.من،
بارها و بارها، به ناگهان احساس کرده ام که آنچه می گویم و می گویی،
کاملاً درست و پذیرفتنی ست؛ اما این شکل گفتن است که درستی اصل را به
مخاطره می اندازد و ناپذیرفتنی جلوه می دهد.
ما باید برای پایدار نگه داشتنِ خلوص و شفافیت زندگی بی نظیرمان، بی رحمانه تاختن را، تا دم مرگ، از یاد ببریم.ما
باید در جمیع لحظه های خشم و افسردگی به خود بگوییم: بدون زهر … بدون
زهر… چرا که هیچ چیز همچون زهر کلام، زندگی مشترک را سرشار از بیزاری نمی
کند…

بانوی من!اینک ، مهرمندانه ترین و پَر گونه ترین کلامم، پیشکش به تو…

نامه ی سی و ششم

یادبان روزهای خوب!

آیا
آن گلدان کوچک سفال لعاب خورده ی آبی که از لالجین خریدیم ـ و چه سفری بود
واقعاً ـ و آن گل بسیار نادر پُرخاری که من از آن سوی قله ی توچال برایت
آورده بودم و شباهت هایی به خود من داشت ـ با آن زخم زبان هایی که گهگاه می
زنم ـ به یادت هست؟
گلدان ، یک روز به ناگهان شکستو گل ها که خشک خشک شده بودند، مثل غبار پراکنده شدند و از میان رفتند.چه عیب دارد؟مگر خاطره ی یک گلدان سفال آبی لالجین با گلی نادر و پُرخار ، به قدر خود آن گل و گلدان، دوست داشتنی نیست؟تازه، گمان می کنم که گلِ خاطره، خار هم ندارد، همانگونه که گلدان خاطره، ناشکستنی ست.
عزیز من!بیا خاطرات مشترک مان را هرگز به دست باد نسپریم!

نامه ی سی و هفتم

ای عزیز!

انسان، آهسته آهسته عقب نشینی می کندهیچ کس یکباره معتاد نمی شودیکباره سقوط نمی کندیکباره وا نمی دهدیکباره خسته نمی شود، رنگ عوض نمی کند، تبدیل نمی شود و از دست نمی رود.زندگی بسیار آهسته از شکل می افتدو تکرار و خستگی، بسیار موذیانه و پاورچین رخنه می کند.باید بسیار هوشیار باشیم و نخستین تلنگرها را ، به هنگام و حتی قبل از آنکه ضربه فرود آید، احساس کنیم.هرگز نباید آن روزی برسد که ما صبحی را با سلامی محبانه آغاز نکنیم. خستگی نباید بهانه ای شود برای آنکه کاری را که درست می دانیم، رها کنیم و انجامش را مختصری به تعویق اندازیم.قدم اول را، اگر به سوی حذف چیزهای خوب برداریم، شک مکن که قدم های بعدی را شتابان بر خواهیم داشت.ما باید تا آخرین روز زندگی مان ـ که اینگونه به دشواری بر پا نگهش داشته ایم ـ تازه بمانیم.به خدا قسم که این حق ماست.

نامه ی سی و هشتم

بانو!
خوشبختی
را در چنان هاله ای از رمز و راز فرو نبریم که خود ، درمانده از شناختنش
شویم. خوشبختی را تابع لوازم و شرایط بسیار دشوار و اصول و قوانین پیچیده ی
ادراک ناپذیر ندانیم تا چیزی ممکن الوصول به ناممکن ابدی تبدیل شود.

خوشبختی را چنان تعریف نکنیم که گویی سیمرغی باید تا آن را از قله ی قافی بیاورد.
خوشبختی ، عطر مختصر تفاهم است که اینک در سرای تو پیچیده
و عطری ست باقی که از آغاز تا پایان این راه، همیشه می توان بوییدش.
مادر
بزرگی داشتم که برای دیدار حضرت خضر، برنامه ای چهل روزه داشت. چهل روز،
تاریک روشن سحر، بعد از نماز، خود را صفا می داد، جلوی خانه را آب و جارو
می کرد، قدری گلاب به فضا می بخشید، و روز چهلم به انتظار می نشست. نخستین
پیرمردی که می گذشت، برای مادربزرگ ، حضرت خضر بود. مادربزرگ از او چیز
زیادی نمی خواست، چیز تازه ای نمی خواست، توقعی نداشت، و از روزگار با او
به شکایت سخن نمی گفت. مادربزرگ، فقط، زیر لب می گفت: ای حضرت ! سلامت و
شادی را در خانه ی ما حفاظت کن.
 

مادر
بزرگ ، غیرممکن را با مهربانی و خلوصش نه تنها ممکن بل بسیار آسان کرده
بود. من ، بعدها که جوان شدم و مادربزرگ دیگر وجود نداشت ، تنها با یادآوری
آن بوی گلاب سحر گاهی و آن عطر خاک آب خورده، خوشبختی را در حجمی بسیار
عظیم احساس می کردم، می لرزیدم، و به یاد می آوردم که مادربزرگ، با کمک
حضرت خضر، چقدر خوب می توانست شادی را به خانه ی ما بیاورد و در خانه ی ما
نگه دارد.

خوشبختی را ساده بگیریم ای دوست، ساده بگیریم.
خوشبختی را ، تنها به مدد طهارت جسم و روح، در خانه ی کوچک مان نگه داریم.


نامه ی سی و نهم

عزیز من!

امروز،
باز، به دام گذشته ها افتادم، و دیدم که هیچ چیز، به راستی که هیچ چیز از
نخستین یازده فروردین ما کاسته نشده، بلکه همه چیز ژرف تر و زیباتر شده
است. زمان، تو را برای من بی رنگ و کهنه نکرده سهل است به جست و جو و
شناختِ دنیایی که هرگز نمی شناختم وادار کرده است.
من
تو را هرگز همچون یک شیء ، بل چنان مجهول محبوبی دیدم که می بایست با رخنه
به درون روح او از غوغای غریب وجودش خبری با خود بیاورم.
به
خاطر داری که روزگاری می گفتم:« زمان، زنان و شوهران خوب را برای هم عتیقه
می کند و بر ارزش و اعتبار آنها ـ برای هم ـ می افزاید » . امروز، این نظر
را پس می گیرم و می گویم: دوست داشتن، هیچ گاه عتیقه نمی شود. زنان و
شوهران خوب ، هر لحظه برای هم تازه و تازه تر می شوند؛ و دوستی شان، و عشق
شان، ابعاد گسترده تری پیدا می کند.
ای عزیز!می
بینی که موهایم سفید می شود. می بینی که جوانی را از دست می دهم. می بینی
که فرزندان ما چون درختان معجزه قد می کشند، و می بینی که نزدیک ترین
دوستان من ـ دوستان ما ـ را

چهل نامه کوتاه به همسرم – نادر ابراهیمی / نامه 26

نامه ی بیست و ششم
عزیز من!چندی پیش برایت نوشتم که چه خوب است جای کوچکی برای « انتخاب گریستن » باز کنیم! جایی همیشگی، از امروز تا آخرین روز.و شنیدم که می گفتی ـ با لبخند ـ که « در چنین روزگاری اگر کاری باشد که آن را خیلی خوب و ماهرانه بدانیم، همان خوب گریستن است و بس» .بله، قبول. اما مقصود من، البته، نه گریستن زیر فشارهای جاری، بل « اراده به گریستن » بود؛ و میان این دو تفاوتی ست.من با این سخن منظوم موافقم که می گوید:کلامی که نتوانیش گفت راستبه غیظ فروخورده تبدیل کن !اما
موافق نیستم که همه چیز را چون نمی توانی بگویی ، آنقدر به غیظ فرو خورده
تبدیل کنی که یک روز، با گلودردی خوفناک از پا درآیی ـ بی تأثیری بر زمان و
زمانه ی خود.همه
ی حرف های نازدنی را به غیظ تبدیل مکن، همچنان که به بغض. بعض حرف هایت را
به اشک مبدل کن! روشن است که چه می گویم؟ گریستن به جای گریستن، نه.
گریستن به جای حرفی که نمی توانی به تمامی اش بزنی، و در کمال ممکن.همه
ی آب ها نباید در اعماق زمین جاری شوند، تا یک روز، شاید، مته ی چاهی به
آنها برسد، و فورانی و طغیانی…کمی از آب ها باید که چشمه کنند و چشمه
شوند، و جریانی عینی و ملموس یابند.تشنگی
ما را، همیشه، آب هایی که در اعماق جاری اند فرو نمی نشانند، و همه ی
رهگذران را ، همیشه، چنان بازوی بلند، دَلو کهنه ، و چرخ چاهی نیست که
بتوانند به مدد آن، داغی بی پیرِ این کویر را تحمل پذیر کنند.اشک، خدای من، اشک…بدون
احساس کمترین خجالت، به پهنای صورت گریستن را دوست می دارم؛ اما نه به
خاطر این یا آن مسأله ی حقیر، نه به خاطر دئانت یک دوست، نه به خاطر معشوق
گریز پای پُر ادا، و آن که ناگهان تنهایمان گذاشت و رفت، و آن که اینک در
خاک خفته است و یادش به خیر، و نه به خاطر خُبث طینت آنها که گره های کور
روح صغیرشان را تنها با دندان شکنجه دادن دیگران می خواهند باز کنند…نه…
اشک نه برای آنچه که بر تک تک ما در محدوده ی محقر زندگی فردی مان می
گذرد؛ بلکه به خاطر مجموع مشقاتی که انسان در زیر آفتاب کشیده است و همچنان
می کشد؛ به خاطر همه ی انسان هایی که اشک می ریزند و یا دیگر ندارند که
بریزند.گریستن به خاطر دردهایی که نمی شناسی شان ، و درمان های دروغین.به خاطر رنج های عظیم آن کس که هرگز او را ندیده ای و نه خواهی دید.به خاطر بچه های سراسر دنیا ـ که ما چنین جهانی را به ایشان تحویل می دهیم و می گذریم…عزیز من! اینک سخنی از سهراب به خاطرم می آید، در باب گریستن ، که شاید نقطه ی پایانی بر این نامه نیز به حساب آید:« بی اشک، چشمان تو ناتمام استو نمناکی جنگل نارساست » …


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Back To Top