پلاك گمنام
من
پلاکی از فکه برگشته ام. با سابقه سالها حضور در زیر خاک. با عطر و بوی
بهشت . آغشته به خون. شاهد دیدن بال ملایک. شب نشین کانالها! همنشین
انتظار. خاک، مرا دربرگرفت. خاک مرا رویید. خاک لبهایم را بوسید.
خاک
تنم را پوشید. لاله ای سرخ جوانه زد. من از امتداد غربت غرب می آیم. با
شانه های صبور خاک گرفته خاک جنوب و نگاهی که پی جوی مادری دل نگران است.
کانالهای غریب را غریبانه جسته ام.
سنگرهای
آبی بی آلایش همدمم بوده اند. شبهای من غریب ترین شبهای شام غریبانند. هفت
آسمان از من دور نبوده اند. من فدای فکه ام. شهره گمنامی. خوابیده در
شیارها! بی هیچ سایبانی! دلم از مرز بهشت می آید. گمنامی مرا خوشتر است. در
کانالها بهتر می توان نفس کشید. راه آنجا تا بهشت یک دهن ناله است. شیارها
را خوب می شناسم. شبهای تنهایی را لمس کرده ام ودرد غربت را خوب می فهمم.
چندی در محاصره هم بوده ام. عطش را چشیده ام. مرا چند همدم بود. پیشانی
بندی ـ قرآن کوچک ـ مهر نمازی ـ وصیتنامه ای ـ چفیه ای خونین! قمقمه ای تهی
از آب و مشتی استخوان که هر صبح به رکوع پهلویی شکسته اند و هر شام به
سجود گلویی پاره پاره! آنجا فرشته ها هم بودند. آسمان سینه به سینه زمین
بود.
در
شبهای من مهتاب بود و ستاره. چهره ها نورانی بود و نسیم با من به گفت وگو
بود. پیشانی بند را فرشته ها می بوییدند. قرآن کوچک را چهره های نورانی می
خواندند. مهرنماز را ماه برد و وصیتنامه ام را زمین در خویش جایی داد. اما
کماکان می درخشد. آسمان به رنگ چفیه ام رشک می برد. دریا در قمقمه ام جا
نمی گیرد. مرا روزی گردن آویز شجاعی بود. گردنی شمشادگونه. قامتی بر خاک
افتاد و قناسه ای مرا به بهشت رساند.
گام
ها آمدند و رفتند. نسیم ها وزیدند. اما من در خاک رها بودم. هر غروب
دلتنگی هایم را با فرشته ها قسمت می کردم و غریبی عادت شیرین من شد. طوفان
می وزید. اما من نمی لرزیدم. باران می بارید اما من دریا را می جستم. عطشم
را فرات فرومی نشاند. مرا سرپناهی نبود جز آسمان. شبهای دعای کمیل مرا هزار
پنجره می خواند و دلهایی که به رنگ شیعه بود. چشمانی مرا منتظر بود. مادری
مهربان یاد مرا واگویه می کرد. زمزمه هایش را می شنیدم. با چشمانی منتظر!
غربت من بیشتر و بیشتر می شد. دلم برای مویه های پرسوز می گداخت. می خواستم
کسی مرا بخواند. پیشانی بندم را به مادری می سپرد. چفیه ام را به چهره می
مالید. می گریست. گرد غربت را از چهره ام می زدود. مرا آغوش مهربانی در
آغوش می گرفت. خاک را به گفت وگو می نشست. دمی مویه ای سرمی داد. از غربت
نی برایم می خواند.
من که ماندم، مجنونم را لیلایی خواندند و دشت آواره من شد. سکوت لاله های همجوار، کانالها را پر می کرد و تماشا پی در پی دور می شد.
از
که باید پرسید چرا عطش جواب لبهای من است ؟ از که باید پرسید چرا مشتی
استخوان؟ از که باید پرسید پلاکهای همسفر من کجایند؟ از که باید پرسید این
همه مظلومیت چرا بر خاک آرمیده است؟ از که باید پرسید چفیه های خونین در
شلمچه چه می کنند؟ به که باید گفت: قمقمه های سوراخ هنوز در خاک غلط می
خورند؟ کلاه های شکافته را فقط خورشید لبخند می نوازد. کودکی در شلمچه گله
می کرد چرا دیگر خواب بابایم را نمی بینم؟ گناه از کیست?
گناه من نیست
من، نمیشناسمت. باور کن! بهانه نیست. حرف، حرف دل است. شاید از دلی غافل.
گاهی، آن هم به بهانهای، نامت را شنیدهام. سوسو زنان به هر سو، چشم دوختم تا نوری
از وجودت را دریابم، تا چشمانم بیدار شود. میگویند: شجاعت، شرمنده شمایل شما بوده.
مروت، درمانده مردانگیهاتان و «خوبیها» وامدار خوبیهاتان. کجا رفتهاید؟! خوبان
خدادوست کجا رفتهاید؟! غریبان شهر!
گناه من نیست
که آن روزها، روزیام نبود، که روزها را با شما باشم و شبها را با شما روز کنم.
میگویند: روزها و شبها فرازها را «صابر» بودید و نشیبها را «شاکر». میگویند: زمزمه
دعایتان با نغمه قرآن و توسل آمیخته بود و سنگرهاتان پر بود از بوی باران، بوی
سبزه.
گناه من نیست
من تاکنون به لالهزار لالههای عاشق نرفتهام. آری! من، تاکنون شهر حماسه و
ایثار را ندیدهام. میگویند: رنگ خاکش چون دشت شقایقهاست. راست میگویم، من هنوز
جبهه را ندیدهام. من، سرزمینهای هجران کشیده را نمیشناسم.
گناه من نیست
من به جستجوی شما آمدهام و شما را نیافتهام. زنجیر بند هوای نفس و
اسیر دیدنیهای دنیا شدهام و دیگر شما را نمیشناسم. آنقدر غرق در دنیایم که یادم
میرود، یاد شما حماسهسازان حماسه سرخ جبههها را.
گناه من نیست
کمتر کسی از روزهای خوب شما برایم میگوید. از سکوت شب سنگرها، از درد
دلهای شبانه. کمتر کسی برایم قصههای عاشقانه و صادقانهتان را میگوید. کمتر برایم
از نگاه پرعاطفه و حرفهای عاشقانه میگویند کمتر لحظههای سبز شما را برایم روایت
میکنند. کمتر زمزمه حدیث سفرهای غریبانه را میشنوم. آری! من آشنای غزلهای خاطرات
شمایم. گاهی در دلم سوگواره برپا میشود. گاهی دلم برای صدای خمپارهها میتپد. دلم
برای نخلهای سوخته میسوزد و آهسته و بیصدا ساقه زرد غم و اندوه در دلم ریشه میکند
و به یاد شما آوای غریبی سر میدهم و در این روزگار غریب به غربت و تنهایی خود
میگریم و به یاد شما، دوباره جان می گیرم.
گناه من نیست
من، از شما جدا ماندهام. من، قصه مرغان مهاجر را بارها شنیدهام. من،
قصه عروج را از دشت شقایقها نشنیدهام. اما، نشانه غربت شما را از زمان و زمانه
دیدهام. من، حدیث حادثهها را شنیدهام.
گناه من نیست
روزگار، نه. زمانه، نه. زمان، زمان غریبی است. غربت یاد شهید غیرتهای
رفته به باد را زنده نمیکند. غربت یاد شهید حدیث عشق و جنون را رها نمیکند. غربت
یاد شهید صحبت سرخ لالهها را هویدا نمیکند. غربت یاد شهید ابرهای تیره دل را سپید
نمیکند وغربت یاد شهید غیرت ما را شعلهور نمیکند. آری، زمان زمان غریبی است.
گناه من نیست
قرارهای امروزی آوای بی قراران را از یادها برده است، ترانههای امروزی
ترانهی دلنواز باران جبههها را از بین برده است. آری! آوای باران به گوشمان
نمیرسد. عطر سرخ ایثار بویش را از دست داده است.
گناه من نیست
چشمهای غرق به مال چشمهای فانوسی آن روزها را از یاد برده است. لبخندهای
مایل به دنیا لبخندهای دریایی دریادلان را فراموش کرده است. آری! آسمان سینههامان
از آوای غربت یاران، بغض ابر گرفته است. کجائید؟! ای لبهای خاموش، تا با صدای
آشنای خود برایم بگوئید رازهای در زنگار نهفته را، قصه شوق پرواز را.
گناه من نیست
باور کنید! من اسیر دنیای دردآلود و نازیبا شدهام و از زیباییهای شما
فاصله گرفتهام. من، اسیر مردابهای تباهیم. طوفان حوادث، در این زمانه غربت از شما
جدایم کرده است.
گناه من نیست
آن قدر کوچک بودم، که گرمای جبهههای جنوب را نچشیدهام. آن قدر که در
سنگرهای خون و خمپاره نجنگیدهام.
گناه من نیست
مردمان گرم جوش و مهربان آن روزها را ندیدهام. من شهر نخلهای سوخته را
ندیدهام. خاک گلگونش را نمیشناسم. من چشماندازهای تماشاییاش را ندیدهام. نخلهای
ثابت و نخلهای بی سر را ندیدهام. آری! من سوگ گلها را ندیدهام. حکایت پرپر شدن
لالههای خفته در بستر خون را نشنیدهام. حکایت شقایقهای سوخته را، حدیث شجاعت و
شهامت شما را نشنیدهام. آری! من صدای گریههای کودکان بی مادر را نشنیدهام. آری! من
صدای مادران فرزند از دست داده را نمیشناسم.
گناه من نیست
با چشمان مضطرب و گریانم به دنبال یادگاری از آن روزها میگردم. آری!
از روی یک نیاز و برای فهمیدن یک راز بیشتر، دنبال سرداران رشید صحنههای درد
میگردم. دنبال آنان که هنوز دلهاشان برای عطر پوکهها و ترانهی سنگرها میتپد. دلم
میخواهد کسی برایم حدیث یاران بیمزارتان، حدیث گردانهای گمنام و قصه سحرگاههای
اعزام را بگوید. میخواهم دلی عاشق برایم از دلهای شکسته و پریشان بگوید. دلم
میخواهد دلی داغدیده از حماسه ایثارتان و از شکوه ماندگار عاشقیتان برایم بگوید.
چشمانم به دنبال چشمهای بارانی شما میگردد و دل آوارهام دنبال دلهای آسمانوار
طوفانی شما میگردد و من، در این تنهایی به دنبال یک روح دریایی که برایم طلوع سرخ
خندههاتان را تفسیر کند، گوشهایم به دنبال صدایی از غزل، ترانهتر میگردد و نگاهم،
به دنبال نگاهی ماندنیتر از سپیده. آری! نگاهم از نگاههای آلوده بسیاری بیزار است
و از صدای غرقه در لجن.
گناه من نیست
من صدای هلهله، همهمه و گریههای رفتن کاروان شقایقها را نشنیدهام. من،
غم آواز مردان مرگ آفرین و فریاد شعلهور آنان را نشنیدهام. من، به دنبال نشان سرخ
شمایم. من غمی بزرگ را در دل تسلی میدهم. غم نبودن با شما، دوری از شما و غربت شما.
گناه من نیست
زمانه میخواهد که، من بی غم و درد باشم. روزگار میخواهد مرا به عشرت و
شهوت دعوت کند. آری! زمانه میخواهد که راحت تن فراهم کنم و روح سرگشته را رها سازم
اما من نمیتوانم لب فرو بندم. آری! من پیام خون شما را نشنیدهام و شاید نفهمیدهام.
خدا کند، شور جانبازیهای شما، نگذارد زمزمههای ناپاک نامردان را نظاره کنم.
گناه من نیست
نگاههای ناپاک، چشمهای بسیاری را فریفته خود میکنند و فریب میدهند و
به خواب غفلت میبرند. گویی آغاز خوابهای خوش فرا رسیده است. خدا کند که روح
بلندتان همیشه مرا مدد کند. بگذار حرفهایم، در دل بماند و عقدههای غریبانه خود را
در سینه، نگه دارم و زخمنامه غربت و تنهایی را برایت شرح ندهم. آری! بگذار هر از
گاهی شمیم نام پاکت را بشنوم و یادت را در دل زنده نگه دارم و تصویرت را در خاطره
ایام جاری و باقی نگه دارم.
الهی آمین