تولدی دیگر، سیر اندیشهی مرگ در اشعار فروغ فرخزاد/ آيدا مجيد آبادي
چکيده
مسئلهي
مرگ و انديشيدن به آن، از ابتداي تاريخ ذهن انسان را درگير خود ساخته است.
انسان که ذاتاً دوستدار زندگي و زندگي کردن ميباشد همواره واکنشهاي
متفاوتي در اينمورد از خود نشان داده است.
گاهي
با پناه بردن به عرفان سعي کرده است، نگاهي عاشقانه نسبت به مرگ پيدا کند و
گاهي نيز به ياري فلسفه سعي در قبول قانون مرگ داشته است. هنر و ادبيات و
مهمتر از آنها، شعر که وسيلهي انتقال عواطف انسانها ميباشد نيز عرصهي
جدال انسان و مرگ بوده است. اين امر که تاکنون نيز ادامه دارد در آثار
شاعران بزرگ معاصر جلوههاي خاصي بهخود پذيرفته است.
يکي
از اين شاعران، فروغ فرخزاد ميباشد که مسئلهي مرگ نقش عمدهاي را در
اشعار او ميپذيرد و ميتوان گفت که مرگ و عناصر آن در انديشه و بهدنبال
آن در اشعار فروغ حضور ويژهاي دارند.
سنگيني
سايهي مرگ تا بهحدي انديشهي او را تحتتأثير قرار ميدهد که ميتوان
بازتاب آنرا در سراسر اشعار فروغ حتي اشعار عاشقانه و انتقادي نيز بهخوبي
مشاهده نمود.
در اين مقاله سعي بر اين است که سير انديشهي مرگ در دو کتاب (تولدي ديگر) و ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد مورد بررسي قرار گيرد.
مقدمه
مرگ
و انديشيدن به آن از ابتداي تاريخ، نوع بشر را درگير خود ساخته است
بهطوريکه ميتوان با تأملي ساده جلوههاي آنرا در تاريخ شرق و غرب
ملاحظه کرد.
براي
مثال اثر ايلياد هومر به گفتهي محققان اصليترين و مهمترين اثرياست که
مرگ زيبا و قهرمانانه را در غرب تبليغ کرده است. آثار تراژدي غرب نيز بر
اساس همين موضوع يعني ستايش مرگ شکل گرفته است.
اين
نوع نگرش همچنين در فلسفه و عرفان غرب جايگاه خاصي بهخود اختصاص داده
است، براي نمونه ميتوان به فلسفهي سقراط اشاره کرد که بعدها توسط
شاگردانش ادامه يافت. بعدها افرادي مثل اسپينوزا با عقايدي ديگرگونه و جديد
به مواجهه با اين مسئله پرداختند آنها معتقد بودند که بيش از مرگ بايد به
زندگي انديشيد و زندگي و امور زنده را بيشتر از مرگ و نيستي موردتوجه قرار
داد.
در
شرق نيز از ديرباز مرگانديشي قسمت عمدهاي از زندگي مردم را بهخود
اختصاص داده است. براي مثال ميتوان از اهرام دههزارسالهي مصر نام برد
که مردم مصر آنها را بهمنظور نگهداري از اجساد مردگان ساخته بودند و همين
امر نشاندهندهي شدت مرگانديشي در جامعهي آنروز مصر ميباشد. در هند
نيز ميتوان به بودا اشاره کرد که براي رهايي از کشمکشهاي زندگي و دردها و
رنجهاي غيرقابلانکار آن نيروانا را به پيروانش نويد ميدهد.
ميتوان
گفت مهمترين عامل مرگانديشي چه در گذشته و چه امروز عامل جنگ است که در
پي آن نااميدي و يأس زندگي انسان را تحتتأثير قرار ميدهد.
وقتي
جنگهاي اول و دوم در اروپا اتفاق ميافتد انديشمنداني مثل هايدگر و يا
فرويد بخش قابلتوجهي از آثار خود را به مسئلهي مرگ و موضوعات شبيه به آن
اختصاص ميدهند که همين امر نشانگر تأثير غيرقابلانکار جنگ در زندگي و
مهمتر از آن در روح و روان انسانها است.
در
ايران نيز با جنگهاي پيدرپي و طولاني مدتي که رخ ميداد يک نوع عرفان
مرگانديش در فرهنگ و زندگي مردم اين سرزمين سايه افکنده است که آثار آنرا
هنوز هم ميتوان بهوضوح در زندگي ايراني درک کرد.
نوعي
افسردگي يا خوشباشي پوچ هنوز هم در اکثر ذهنها جريان دارد و زندگي و
امور زنده در برابر مرگ و زوال ماهيت اصلي خود را از دست دادهاند. (ر.ک
صنعتي،1390)
بههرحال
مسألهي مرگ از ابتدا مهمترين مسألهي زندگي انسان بهشمار ميآمده است و
در طول تاريخ، تفکرات مختلفي براي مواجهه با اين امر قطعي و حتمي بهوجود
آمده و خواهد آمد.
گاهي
انسان آنرا با کمک تفکرات عرفاني و عاشقانه و به اميد رهايي ميپذيرد و
گاهي با نگاهي فيلسوفانه سعي ميکند يا بهنوعي با آن کنار بيايد و يا
آنرا فراموش کند و اينگونه تفکرات همچنان ادامه خواهد يافت چرا که انسان
ذاتاً دوستدار زندگي و زندگي کردن است و نيستي و نابودي هميشه براي او
ناگوار و غمانگيز بوده است. از آنجا که هنر و خصوصاً شعر در خدمت احساسات و
عواطف انساني است بازتاب اين انديشهها را بهخوبي ميتوان در سراسر
ادبيات سنتي و معاصر فارسي مشاهده کرد.
در
اين مقاله سير انديشهي يکي از شاعران نامي معاصر (فروغ فرخزاد) نسبت به
مرگ از جنبههاي مختلف مورد بررسي قرار ميگيرد و از آنجاکه زيباترين و
تکامليافتهترين آثار اين شاعر در دو کتاب اخير او يعني (تولدي ديگر) و
ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد) تجلي يافته است، بستر اصلي بحث و بررسي ما
نيز همين دو کتاب خواهد بود.
بررسي مرگانديشي فروغ
مرگ
و زوال اصليترين و برجستهترين بنمايهي شعري فروغ فرخزاد ميباشد
بهطوريکه ميتوان سايهي مرگ و عناصر آنرا بهخوبي روي ديگر موضوعات شعر
او حس کرد.
گذشتهي
او، عشق او، خوشبختي او، زندگي اجتماعي اطراف او، همه و همه دستخوش زوالي
غير قابل جلوگيري هستند و حتي جاهاييکه مستقيماً از مرگ و زوال سخن
نميگويد از کلماتي استفاده ميکند که بهخوبي ميتوان بوي مرگ را از آنها
شنيد. کلماتي مثل: کفن، پوسيدن، گم شدن، گور، مرده، ويراني و…
زندگي از نظر فروغ آنقدر ناپايدار و گذرا است که در عاشقانهترين شعرهايش نيز سايهي ويراني و مرگ را بالاي سرش حس ميکند:
«چون تو را مينگرم
مثل اين است که از پنجرهاي
تکدرختم را سرشار از برگ
در تب زرد خزان مينگرم»
(تولدي ديگر،گذران)
خود او در توضيحي که دربارهي بند:
«زندگي
شايد افروختن سيگاري باشد، در فاصلهي رخوتناک دو همآغوشي» (تولدي ديگر،
تولدي ديگر)، اشاره ميکند که منظور از دو همآغوشي زندگي و مرگ است و
فاصلهي بين آنها همان زندگي و درنگ کوتاه انسان در اين دنيا است. (ر.ک
شميسا،1376،ص150 به بعد)
*همچنين در بارهي بند زير:
«زندگي شايد آن لحظهي مسدوديست
که نگاه من در نيني چشمان تو خود را ويران ميسازد
و در اين حسي است
که من آن را با ادراک ماه و با دريافت ظلمت خواهم آميخت»
(تولدي ديگر،تولدي ديگر)
زندگي
را آنقدر کوتاه ميبيند که مهمترين چيز در آن، دريافتي است که عناصر
پايدارتر طبيعت از زندگي ما دارند و نه برعکس عناصري که در اينجا با ماه و
ظلمت نشان داده شده است. (همانجا)
سعي
بر اين است که در ادامه، سير انديشهي مرگ اين شاعر بزرگ از جنبههاي
مختلف، مورد بررسي قرار گيرد و همانگونه که قبلاً اشاره شد در اينجا
کتابهاي تولدي ديگر و ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد موردنظر است.
سير انديشهي مرگ در اشعار فروغ
1- نگاه انتقادي و مأيوسانه به زندگي
• زندگي فردي
فروغ
هميشه نسبت به زندگي خود نگاهي مأيوسانه و نسبت به گذشتههاي دور، نگاهي
نستلاژيک و حسرتبار داشته است و اين نااميدي و حسرت را با تصاوير و
واژههايي بيان ميکند که با زوال و نيستي رابطهي مستقيم دارند.
او در نامهاي به برادرش مينويسد:
«زندگي
همين است، يا بايد خودت را با سعادتهاي زودياب و معمول مثل بچه و شوهر و
خانواده گول بزني يا با سعادتهاي ديرياب و غيرمعمول مثل شعر و سينما و هنر
و از اين مزخرفات اما بههرحال هميشه تنها هستي و تنهايي تو را ميخورد و
خورد ميکند.» (شميسا،1376:ص141)
زندگي
او در اشعارش بيشتر بيان نااميدي، تنهايي و حسرت خوردن به گذشتههاي دور
است که تمام آنها با کلماتي مرگبار توصيف ميشوند. او در شعر آنروزها
ميگويد:
«آن روزها رفتند
آن روزها مثل نباتاتي که در خورشيد ميپوسند
از تابش خورشيد، پوسيدند
و گم شدند آن کوچههاي گيج از عطر اقاقيها»
(تولدي ديگر،آن روزها)
همچنين او در شعري ديگر، وقتي به گذشتههاي خود باز ميگردد متوجه ميشود که سهم او از زندگي چيزي جز پوسيدگي و زوال نبوده است:
«سهم من پايين رفتن از يک پلهي متروک است
و به چيزي در پوسيدگي و غربت واصل گشتن.»
(تولدي ديگر،تولدي ديگر)
فروغ
در ادامهي همين بينش در شعر بعد از تو، سادگي و خوشباوري خود را مورد
انتقاد قرار ميدهد و گذشتهي خود را به گور کهنهاي مانند ميکند که بر
روي آن شبدر چهارپر که نماد مرگ و عزادارياست روييده و جواني فروغ مثل
جنازهاي، پوشيده در کفن عصمت و انتظار در اين گور جاي گرفته است.
«هميشه خوابها
از ارتفاع سادهلوحي خود پرت ميشوند و ميميرند
من شبدر چهارپري را ميبويم
که روي گور مفاهيم کهنه روييده است
آيا زني که در کفن انتظار و عصمت خود خاک شد جواني من بود؟»
(ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد، بعد از تو)
ميتوان
گفت فروغ فرخزاد در اشعار خود کمتر از زندگي، راضي و خوشنود بهنظر ميرسد
و همواره از گذشتهها با حسرت و نااميدي ياد ميکند و زندگي امروز او نيز
دستکمي از گذشته ندارد و تنهايي و ويراني مدام، تفکر او را تحتتأثير قرار
ميدهد.
• زندگي اجتماعي
فروغ
فرخزاد در جايجاي اين دو کتاب زندگي اجتماعي اطرافش را مورد انتقاد قرار
ميدهد و با ديدي دلسوزانه و نکتهسنج عادتهاي تمسخرآميز موجود در جامعهي
امروز را به تصوير ميکشد. او جامعهي امروزي را در حال رکود و زوال
ميبيند و در شعر آيههاي زميني سرانجامي وحشتناک براي اين جامعه متصور
ميشود. واژهها و ترکيبهاي بهکار گرفته شده در اينمورد نيز حول محور
ويراني و زوال ميچرخند.
اشعار
بر او ببخشاييد، آيههاي زميني، ديدار در شب، اي مرز پرگهر، عروسک کوکي،
ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد، بعد از تو، دلم براي باغچه ميسوزد از
زيباترين اشعار اجتماعي فروغ بهشمار ميآيند.
شعر
آيههاي زميني که يکي از زيباترين و درعين حال غمانگيزترين اشعار اجتماعي
فروغ بهشمار ميآيد، آيندهاي براي جامعهي انساني متصور ميشود که بسيار
دردناک و وحشتآور است. در اين جامعه خورشيد مرده و همهچيز تاريک و سرد و
بيروح است، جهاني کاملاً وارونه که نميتوان در آنجا فواحش و قديسان را
از هم تشخيص داد، روشنفکران در مرداب الکل فرو رفتهاند و انسانهاي
معمولي نيز دچار بدبختي و تاريکي و فساد و جنايت گشتهاند.
به
تعبيري ميتوان اين شعر را جغرافياي زوال ناميد چرا که در اين شعر همهچيز
به زوال و نيستي ميگرايد، خورشيد، سبزهها، نان، عشق، ايمان و…
(ر،ک براهني، 1380،ص277 به بعد)
«آنگاه
خورشيد سرد شد
و برکت از زمينها رفت
و سبزهها به صحراها خشکيدند
و ماهيان به درياها خشکيدند
و خاک، مردگانش را
زان پس به خود نپذيرفت»
(تولدي ديگر،آيه هاي زميني)
او در نامهاي به ابراهيم گلستان مينويسد:
«کاش
ميمردم و دوباره زنده ميشدم و ميديدم که دنيا شکل ديگري است، دنيا
اينهمه ظالم و مردم اين خست هميشگي را فراموش کردهاند و هيچکس دور
خانهاش ديوار نکشيده است. معتاد شدن به عادتهاي مضحک زندگي، تسليم شدن به
حدها و ديوارها کاري برخلاف طبيعت است.» (فرخزاد، 1390)
يکي
ديگر از شعرهاي تأثيرگذار و اجتماعي فروغ، شعر ديدار در شب است. مضمون
ديدار در شب، در سرزمين ويران اليوت و گلهاي بدي بودلر نيز وجود داشته
است. در اين آثار، روح يا چهرهي دروني انسان که رو به زوال است نشان داده
شده است در نتيجهي اين زوال و ويراني چهرهي شگفت، آنچه که بهجا ميماند
چيزي بهجز جنازه يا تفالههاي يک آدم زنده نيست. (ر،ک شميسا،1376،ص185 به
بعد)
«آيا شما که صورتتان را
در سايهي نقاب غمانگيز زندگي
مخفي نمودهايد
گاهي به اين حقيقت يأسآور
انديشه ميکنيد
که زندههاي امروزي
چيزي بهجز تفالهي يک زنده نيستند؟
…
شايد که اعتياد به بودن
و مصرف مدام مسکنها
اميال پاک و ساده و انساني را
به ورطهي زوال کشانده است»
(تولدي ديگر،ديدار در شب)
دلم
براي باغچه ميسوزد نيز تصويري آشکار از يک جامعهي در حال رکود را نشان
ميدهد. اين شعر با زباني روايي و داستانگونه، جامعهاي را بهتصوير
ميکشد که رو بهزوال و انحطاط پيش ميرود و نمونهي بسيار درخشاني براي
نشان دادن تفکر و تعهد فروغ نسبت به جامعهي خويش است. جامعهاي که
ميخواهد آنرا از بدبختي و پژمردگي نجات دهد.
هر
يک از اعضاي خانواده در اين شعر، نمايندهي تيپهاي مختلفي از اجتماع
بهشمار ميآيند، آدمهاي واقعگريز و تنبلي که شاهد مرگ جامعه هستند ولي
هر يک سعي در کنار کشيدن و تبرئه کردن خود دارند.
پدر،
مادر، خواهر، برادر و همسايهها، همه و همه بدون اينکه خود را مقصر
بدانند بهجاي رسيدن به خودآگاهي و انديشهي صحيح، با انفعال خود روح جامعه
را بهسوي مرگ و زوال ميکشانند. (ر،ک نيکبخت،1373،ص93 تا 95)
«کسي به فکر گلها نيست
کسي به فکر ماهيها نيست
کسي نميخواهد
باور کند که باغچه دارد ميميرد
که قلب باغچه در زير آفتاب ورم کرده است
که ذهن باغچه دارد آرامآرام
از خاطرات سبز تهي ميشود
و حس باغچه انگار
چيزي مجرد است که در انزواي باغچه پوسيده است»
(ايمان بياوريم…،دلم براي باغچه مي سوزد)
تمام
اشعار اجتماعي فروغ، جامعهاي رو به رکود و زوال را نشان ميدهد که
نجاتدهندهاي در آن وجود ندارد و اميد چنداني به بهبود وضعيت آن نيست و
انسانهاي آن تفاوتي با مردههاي متحرک و جنازه ندارند.
2- ترس از مرگ
انديشيدن
به مرگ همواره در ذهن انسان با ترسي ناشناخته همراه بوده است. شايد علت
اصلي اين ترس، همان واکنشي باشد که انسان در برابر نا شناختهها دارد و
همواره از رويارويي با اين قبيل مسائل دچار اضطراب ميشود.
فرويد
معتقد بود که ناخودآگاه، مرگ را نميشناسد و خود را جاودانه ميپندارد. او
مينويسد: «محال است که بتوانيم مرگ خود را تصور کنيم و هرآينه که به چنين
کوششي دست يازيم ميبينيم که در حقيقت ما هنوز به عنوان تماشاچي حضور
داريم از همينروست که ما از ناشناختگيهاي مرگ ميهراسيم.»
(معتمدي،1373ص60)
فروغ
فرخزاد نيز مانند هر انسان ديگري از مواجه شدن با اين امر ناشناخته وحشت
دارد و اين ترس و اضطراب در اکثر اشعار او بهخصوص در کتاب تولدي ديگر
بهچشم ميخورد:
«آه من پر بودم از شهوت، شهوت مرگ
هر دو پستانم از احساسي سرسامآور تير کشيد
آه
من بهياد آوردم
اولين روز بلوغم را
که همه اندامم
باز ميشد در بهتي معصوم
تا بياميزد با آن مبهم، آن گنگ، آن نامعلوم»
(تولدي ديگر،دريافت)
در اين شعر فروغ ناشناخته بودن مرگ را به اولين روز بلوغ مانند کرده است که دردي سرسامآور را بهوجود او بخشيده بود.
شعرهاي
باد ما را خواهد برد، دريافت، پرسش، در غروب ابدي و… نشاندهندهي اين
ترس و وحشت دردآور هستند. در شعر زير، تصويري که فروغ از حس مرگ ارائه
ميدهد بهخوبي بيانکنندهي وسعت اين ترس و وحشت ميباشد:
«تمام روز، تمام روز
رها شده، رها شده چون لاشهاي بر آب
بهسوي سهمناکترين صخره پيش ميرفتم
و بهسوي ژرفترين غارهاي دريايي
و گوشتخوارترين ماهيان
و مهرههاي نازک پشتم
از حس مرگ تير کشيدند»
(تولدي ديگر، وهم سبز)
«ليفتون
اين احساس ژرف را به سرمايي دروني يا لرزشي در اعماق وجود تشبيه ميکند که
از وقوف ناگهاني ما بر اين حقيقت حاصل ميشود که عدم وجود و نيستي ما امري
کاملاً محتمل است.» (معتمدي،1373، ص60)
ترس فروغ از ويراني و زوال در اشعار عاشقانهي او نيز چشمانداز غمانگيزي بهوجود آورده اس:
«ما از صداي باد ميترسيم
ما از نفوذ سايههاي شک
در باغهاي بوسههامان رنگ ميبازيم
ما در تمام ميهمانيهاي قصر نور
از وحشت آوار ميلرزيم.»
(تولدي ديگر، در آبهاي سبز تابستان)
اين حس ترس تا جايي در انديشهي فروغ وجود داشت که او در نامهاي به برادرش مينويسد:
«من قيافهام خيلي شکسته شده و موهايم سفيد شده و فکر آينده خفهام ميکند ولي بگذريم، بگذريم.» (شميسا،1376،ص186)
ترس
و اضطراب ناشي از حس مرگ و زوال در اکثر اشعار تولدي ديگر مشاهده ميشود
اما در کتاب آخر فروغ، اين حس ترس تقليل يافته و به حس پذيرش اگرچه اجباري
تغيير پيدا ميکند.
3- پذيرش مرگ
«گاهي
فکر ميکنم درست است که مرگ هم يکي از قوانين طبيعت است اما آدم، تنها در
برابر قانون است که احساس حقارت و کوچکي ميکند. يک مسئلهايست که هيچ
کاريش نميشود کرد، حتي نميشود براي از بين بردنش مبارزه کرد فايده ندارد،
بايد باشد خيلي هم خوب است.» (از مقدمه ي ديوان فروغ، 1352)
انسان
وقتي در برابر امري حتمي احساس کوچکي ميکند ناچار آنرا ميپذيرد. اين
پذيرش در بيشتر اوقات حالتي اجباري دارد و حتي در مواردي که مرگ مورد ستايش
قرار ميگيرد سايهي اجبار را بهخوبي ميتوان حس کرد انساني که زندگي و
دردها و رنجهاي آنرا ميپذيرد بهناچار بايد مرگ را نيز بهعنوان جزئي
جداناپذير از آن قبول کند.
«هايدگر
معتقد است: ما با اضطرابي بنيادي دربارهي توان قابلاعتمادمان براي بودن
در اين جهان روبهرو هستيم و اگر اين اضطراب را حل نکنيم و پشت سر نگذاريم
براي زندگي کردن آزاد و مختار نيستيم.» (معتمدي،1373،ص108)
فروغ
فرخزاد پس از کشمکشي که با ترس از مرگ در کتاب تولدي ديگر تجربه کرد،
عاقبت آنرا پذيرفت و از جنگ و جدال بر عليه اين قانون طبيعي دست برداشت.
او بيزاري از مرگ و همچنين اجبار پذيرش آنرا اينگونه بهتصوير ميکشد:
«من سردم است و از گوشوارههاي صدف بيزارم
من سردم است و ميدانم
که از تمامي اوهام سرخ يک شقايق وحشي
جز چند قطره خون
چيزي بهجا نخواهد ماند.»
(ايمان بياوريم….، ايمان بياوريم….)
«ايمان بياوريم
ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد
ايمان بياوريم به ويرانههاي باغهاي تخيل
به داسهاي واژگون شدهي بيکار
و دانههاي زنداني»
(همانجا)
اوج پذيرش فروغ را ميتوان در شعر پرنده مردنيست مشاهده کرد:
«چراغهاي رابطه تاريکند
چراغهاي رابطه تاريکند
کسي مرا به آفتاب
معرفي نخواهد کرد
کسي مرا به ميهماني گنجشگها نخواهد برد
پرواز را بهخاطر بسپار
پرنده مردنيست.»
(ايمان بياوريم…،پرنده مردنيست)
4- انديشهي رهايي و جاودانگي
«من
فکر ميکنم همهي آنها که کار هنري ميکنند، علتش يا يکي از علتهايش
يکجور نياز ناآگاهانه است به مقابله يا ايستادگي در برابر زوال. اينها
آدمهايي هستند که زندگي را بيشتر دوست دارند و ميفهمند و همينطور مرگ
را، کار هنري يکجور تلاشيست براي باقي ماندن و يا باقي گذاشتن خود و نفي
معني مرگ.» (از مقدمهي ديوان فروغ، 1352)
انسان
ذاتاً دوستدار زندگي و جاودانگي است اما وقتي در برابر امري حتمي و
اجتنابناپذير مثل مرگ قرار ميگيرد ناچار دنبال راهي ميگردد که حداقل
امکان بقاي او را فراهم کند.
فروغ براي رهايي از رنجهاي معمول زندگي و همچنين براي تجربه کردن حس جاودانگي از دو چيز سخن ميگويد:
عشق و مقصد نامعلوم
• عشق
نگاه
فروغ فرخزاد به عشق در چند شعر او کاملاً متفاوت و متعالي است، بهطوريکه
ميتوان با پناه بردن به اين عشق از تمام دردها و رنجهاي زندگي فارغ شد و
از حس زوال و ويراني که شعرهاي ديگر فروغ را تحتتأثير قرار داده است دوري
گزيد.
شعر فتح باغ، زندهترين شعر فروغ است که هيچ نشاني از زوال و مرگ در آن وجود ندارد و سراسر از عشق و تکامل سخن ميگويد.
«همه ميدانند
همه ميدانند
ما به خواب سرد و ساکت سيمرغان ره يافتهايم
ما حقيقت را در باغچه پيدا کرديم
در نگاه شرمآگين گلي گمنام
و بقا را در يک لحظهي نامحدود
که دو خورشيد به هم خيره شدند
سخن از پچپچ ترساني در ظلمت نيست
سخن از روز است و پنجرههاي باز
و هواي تازه
و اجاقي که در آن اشيا بيهده ميسوزند
و زميني که ز کشتي ديگر بارور است
و تولد و تکامل و غرور»
(تولدي ديگر، فتح باغ)
او در نامهاي به برادرش مينويسد:
«آدم
بايد دنبال جفت خودش بگردد و هرکسي يک جفت دارد بايد جفت خودش را پيدا
کند، با او همخوابه شود بعد بميرد. معني همخوابگي همين است، يعني کامل شدن و
مردن.» (شميسا،1376، ص134)
در
توضيح اين بند بايد گفت که از نگاهي اسطورهاي، انسان نخستين يا انسان
ازلي حالتي هرمافروديت داشت يعني هم نر بود و هم ماده، اما اين انسان با
ورود به اين دنيا به دو نيم تقسيم شد که هر يک در طول زندگي به دنبال
نيمهي ديگر خود ميگردند تا کامل شوند و به اصل خود بازگردند.
در
اسطورههاي ايراني نيز مهرگياه مصداق انسان ازلي يا هرمافروديت است و
اعتقاد بر اين بوده که هرکس آنرا بچيند مدتي طول نميکشد که از بين
ميرود.
در
هند و در مراسم مقدس تانترا که در آن ازدواج جادويي انجام ميگيرد پس از
انجام مراسم مايتونا، مرد و زن هردو به کمال مطلوب خود ميرسند. در اين
مراسم براي دور کردن زن و مرد از هوسهاي جسماني يک دورهي طولاني
آمادهسازي براي آنها در نظر گرفته ميشود و وقتي آندو آمادهي مراسم
مايتونا يا جماع جادويي شدند با هم همبستر ميشوند اما ديگر لذتي که از اين
همخوابگي بهوجود ميآيد يک لذت جسمي نيست بلکه لذتي نوراني و کمال يافته
است.
در
اين عشق عامل، جوهر مرگ است و پس از مايتونا، حيات روحاني بهوجود ميآيد و
در خاتمه به گشايش چشم سوم منجر ميشود. پس از اتمام مراسم، زن و مرد از
هم جدا ميشوند چرا که آنها ديگر دو موجود کامل هستند و کمال فردي خود را
دريافت کردهاند. (ر.ک شميسا،1372)
بهنظر
ميرسد که منظور فروغ نيز از همخوابگي رسيدن بهنوعي کمال و رهايي از
مناسبتهاي معمول زندگي است. او در شعر مرداب از اينکه بهخاطر مشکلات
اجتماعي نميتواند جفتش را آزادانه در کنار خود داشته باشد درد ميکشد چرا
که جفتش باعث کمال و دريايي شدن او ميشود اما مرداب راکد اجتماع اين اجازه
را به فروغ نميدهد که از اين مرداب بويناک آزاد شود و به دريا راه پيدا
کند.
«غربت سنگينم از دلدادگيم
شور تند مرگ در همخوابگيم
نامده هرگز فرود از بام خويش
در فرازي شاهد اعدام خويش
کرم خاک و خاکش اما بويناک
بادبادکهاش در افلاک پاک
ناشناس نيمهي پنهانيش
شرمگين چهرهي انسانيش
کو به کو در جستجوي جفت خويش
ميدود معتاد بوي جفت خويش
جويدش گهگاه و ناباور از او
جفتش اما سخت تنهاتر از او
هر دو در بيم و هراس از يک دگر
تلخ کام و ناسپاس از يک دگر
عشقشان سوداي محکومانهاي
وصلشان رؤياي مشکوکانهاي
آه اگر راهي به درياييم بود
از فرو رفتن چه پرواييم بود.»
(تولدي ديگر، مرداب)
خلاصه
اينکه فروغ سعي دارد با پناه بردن به نيروي عشق از مردگي زندگاني خود دور
شود و همچنين فکر زوال و ويراني را از خود براند گرچه تاحدودي نيز در اين
راه موفق ميشود اما باز هم سايهي مرگ را بهخوبي ميتوان در اشعار او حس
کرد.
مقصد نامعلوم
«نميدانم رسيدن چيست اما بيگمان، مقصديست که همهي وجودم بهسوي آن جاري ميشود.» (فرخزاد،1390)
حس
جاودانگي و بيمرگي، انديشهايست که انسانها در پناه آن سعي در تحمل
سختيهاي زيستني دارند که پايان آن به مرگ و نيستي ختم ميشود.
فروغ نيز براي مقابله با مرگ و زوال بهسوي مقصد نامعلومي قدم برميدارد که انتهاي آن رسيدن به نور و آفتاب و اصل همهي چيز ها است:
«نهايت تمامي نيروها پيوستن است، پيوستن به اصل روشن خورشيد
و ريختن به شعور نور
طبيعي است
که آسيابهاي بادي ميپوسند
چرا توقف کنم؟»
(ايمان بياوريم….، تنها صداست که ميماند)
او
در آخرين شعر از کتاب ايمان بياوريم… که احتمالاً آخرين شعر او نيز بوده
است نتيجهاي را ارائه ميدهد که يک انسان کامل ميتواند از زندگي دريافت
کند. اين نتيجه که تنها در دو سطر خلاصه ميشود نشاندهندهي اين است که
فروغ، پس از کشمکشهاي فراوان، عاقبت، زندگي را با تمام ابعادش و آنطور که
هست ميپذيرد.
فروغ
پس از تجربههايي که در اشعار انتقادي و پر از اضطراب خود بهدست ميآورد
درمييابد که همهچيز را بايد طبق قانون طبيعي آن پذيرفت و مرگ نيز پايان
زندگي محسوب نميگردد بلکه در پس هر زوالي تولدي ديگر، نهفته است.
«پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردنيست»
(ايمان بياوريم….،پرنده مردنيست)
نتيجه گيري
با در نظر گرفتن مطالبي که در صفحات قبل ذکر گرديد چنين برميآيد که:
مرگانديشي
يکي از مهمترين و اصليترين بنمايههاي شعر فروغ فرخزاد ميباشد. اين
شاعر بزرگ، همواره در اشعارش از واژهها، تصاوير و مضاميني بهره برده است
که رابطهي مستقيم با موضوع مرگ و زوال داشتهاند.
سايهي
نيستي و ويراني به اندازهاي بر اشعار فروغ سنگيني ميکند که حتي ميتوان
اين سايه را در اشعار عاشقانه و اجتماعي نيز بهخوبي مشاهده نمود.
مرگ انديشي در اشعار فروغ در چهار بخش اصلي منعکس شده است.
1- انتقاد از زندگي (فردي و اجتماعي)
2- ترس از مرگ
3- پذيرش مرگ
4- انديشهي رهايي و جاودانگي (عشق و مقصد نامعلوم)
و
همانطور که آورده شد او پس از تجربهي جدال و ترس و هراس با مسئلهي
نيستي و زوال و پذيرش اجباري آن، سرانجام در آخرين اشعارش به بينشي عميق و
کماليافته دست پيدا ميکند. بينشي که باعث ميشود فروغ، قانون زندگي را
آنطور که هست بپذيرد و به شور رهايي و جاودانگي دست پيدا کند.
مرگ اندیشی در جریان شعر معاصر
اگر شعر امروز واقعا شعر زندگی باشد، باید حضور مرگ در شعر، عمیق تر و
بیشتر از گذشته شده باشد، چرا که مهم ترین اتفاق هر زندگی مرگ است. مرگ و
زندگی چنان در هم آمیخته شده که وجود یکی بدون دیگری بی معنی است.
اگر در اشعار کلا سیک، نگاه به مرگ، نگاهی عارفانه و پیچیده در لفاف صنایع
لفظی و معنوی، اشاره وار و مختصر است اما در شعر معاصر نگاه به مرگ، براساس
ویژگی های شعر امروز، صریح و صمیمی و زمینی است.
«باید استاد و فرود آمد
بر آستان دری که کوبه ندارد
چرا که اگر بگاه آمده باشی، دربان به انتظار توست و اگر بی گاه
به در کوفتنت پاسخی نمی آید» (۱)
مردن، ایستادن و قرار گرفتن در مقابل دری است که نیاز به کوبیدنش نیست.
وقتی نوبت انسانی فرا می رسد، در باز است و نگهبان منتظر والا در کوبیدن –
اگر زمانش نرسیده باشد – به نتیجه ای منجر نمی شود.
این مهم ترین ویژگی مرگ است: واقعیتی که زمانش معلوم نیست، واقعیتی چنان بزرگ که هر انسانی مجبور به فروتنی در مقابل آن است.
«کوتاه است در
پس آن به که فروتن باشی
آئینه ای نیک که پرداخته توانی بود آن جا
تا آرسته گی را
پیش از درآمدن
در خود نظر کنی» (۲)
این واقعیت سرد و خشن در نگاه شاعران معاصر هرگز سیاه نیست و حتی گاهی برای
آنها که از زندگی پوچ امروزی خسته شده اند، نجات و آرامش است.
«زمان گذشت
زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت
چهار بار نواخت
امروز روز اول دی ماه است
من راز فصل ها را می دانم
و حرف لحظه ها را می فهمم
نجات دهنده در گور خفته است
و خاک، خاک پذیرنده
اشارتی است به آرامش» (۳)
فروغ فرخزاد، زندگی را به سالی تشبیه می کند که چهار فصل دارد و زمستان که
می رسد باید به انتظار مرگ نشست اما او مرگ را پایان داستان نمی داند و
اشاراتی زیبا به زندگی و زایش پس از مرگ دارد:
«دستهایم را در باغچه می کارم
سبز خواهد شد، می دانم، می دانم، می دانم
و پرستوها در گودی انگشتان جوهری ام
تخم خواهند گذاشت.» (۴)
«شاید حقیقت آن دو دست جوان بود، آن دو دست جوان
که زیر بارش یکریز برف مدفون شد
و سال دیگر، وقتی بهار
با آسمان پشت پنجره همخوابه می شود
و در تنش فوران می کنند
فواره های سبز ساقه های سبکبار
شکوفه خواهد داد ای یار، ای یگانه ترین یار» (۵)
بدین ترتیب باید گفت که از نگاه او، همچنانکه هر زندگی به مرگی منتهی می
شود، هر مرگی هم به زندگی دیگری کشیده می شود. فروغ دفن انسان ها را به
کاشتن گیاهی در خاک تشبیه می کند که در زمستان انجام می شود و وقتی فصل
رویش، فصل بهار می رسد، زندگی دوباره آغاز می شود. این آمیختگی مرگ و زندگی
در نگاه خاص و شرقی سهراب سپهری به شکلی دیگر متجلی می شود. سهراب هرجا از
زندگی سخن می گوید، پای مرگ را هم به میان می کشد و همان نگاه روشنی که به
زندگی دارد، به مرگ نیز دارد:
«زندگی رسم خوشایندی است
زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ
پرشی دارد اندازه عشق
زندگی چیزی نیست که لب طاقچه عادت از یاد من و تو برود
…
و اگر مرگ نبود، دست ما در پی چیزی می گشت
… و نترسیم از مرگ
مرگ پایان کبوتر نیست
مرگ وارونه یک زنجره نیست
مرگ در ذهن اقاقی جاری است
مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد
مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن می گوید
مرگ با خوشه انگور می آید به دهان
مرگ در حنجره سرخ گلو می خواند
مرگ مسوول قشنگی پرشاپرک است
مرگ گاهی ریحان می چیند
… و همه می دانیم
ریه های لذت پر اکسیژن مرگ است» (۶)
با همه این احوال باید گفت مرگ در این شعرها آن درخشندگی، عظمت و اوجی که
در اشعار کلاسیک بالاخص غزل های عرفانی ایرانی داشت، ندارد. برای نزدیکی
بیشتر ذهن به دوبیتی زیر توجه کنید:
مرگ اگر مرد است گو نزد من آی
تا در آغوشش بگیرم تنگ تنگ
من از او عمری ستانم جاودان
او زمن دلقی رباید رنگ رنگ
شاید برای طعنه زدن به فراموشی آن نگاه عمیق به مرگ است که سلمان هراتی چنین شعری سروده است:
«… من هم می میرم
اما در خیابانی شلوغ
در برابر بی تفاوتی چشم های تماشا
زیر چرخ های بی رحم ماشین
ماشین یک پزشک عصبانی
وقتی از بیمارستان دولتی بر می گردد
پس دو روز بعد
در ستون تسلیت روزنامه
زیر عکس ۴*۶ خواهند نوشت
ای آنکه رفته ای…
چه کسی سطل های زباله را پر می کند؟» (۷)
نگاه به مرگ، همچنان که نگاه به زندگی، با انقلاب اسلامی عوض شد و گسترش
فرهنگ شهادت بالاخص پس از تجاوز عراق به ایران و در هشت سال دفاع مقدس
رزمندگان، بر حوزه شعر هم اثر گذاشت.
او مست و خراب جام نابی دگر است
هر قطره خون او گلا بی دگر است
بنگر که شهید خفته در دامن خاک
در مشرق عشق، آفتابی دگر است
«وحید امیری»
□□□
آن مرغ که پر زند به بام و بر دوست
خواهد که دهد سر به دم خنجر دوست
این نکته نوشته اند بر دفتر عشق
سر دوست ندارد آنکه دارد سر دوست
«قیصر امین پور»
□□□
کس چون تو طریق پاکبازی نگرفت
با زخم، نشان سرفرازی نگرفت
زین پیش دلا ورا، کسی چو تو شگفت
حیثیت مرگ را به بازی نگرفت
«حسن حسینی»
□□□
عمری به اسارت تو بودم ای مرگ
لرزان ز اشارت تو بودم ای مرگ
امروز خوش آمدی، صفا آوردی
مشتاق زیارت تو بودم ای مرگ