جملات زیبا داغ
چند وقت پیش بود که در قسمت نظرات ، عزیزی نوشته بود میخواد بره مشهد …
دلم تنگ روزهایی شد که …
در جواب نوشتم خوشبحالتون، عرض ارادت ما رو به آقا برسونید …
قبل از اینکه دکمه ی ارسال رو بزنم، کمی روی کلمه ی ارادت تامل کردم .
با خودم گفتم : کدوم ارادت ؟
گفته راست برو ، چپ رفتم !
گفته مستقیم برو ، کج رفتم !
گفته بخاطر خودت و رضای خدا بالا برو ، پایین رفتم !
مگر میشه مرید کسی بود ولی دوستدار کارهای مورد پسندش نبود ؟
مگر میشه مرید کسی بود ولی دوستدار و مرتکب اعمال مورد تنفر و نهی ایشون بود ؟
واقعن میشه ؟
به گفتن التماس دعا رضایت و کفایت دادم .
آقا شما از ما دورید … که نه ! ما از شما دوریم .
این متن رو نوشتم که بگم :
حسرت و داغ گفتن پیامی که می خواستم بنویسم تا بهتون برسونند بر دلم مونده …
======================================
السلام علیک یا انیس النفوس السلام علیک یا سلطان یا علی ابن موسی الرضا
هرچهارشنبه یک مطلب برای امام رضا
هرچهارشنبه یک مطلب برای امام رضا
شیخ عباس قمی در فوائدالرضوي میگوید : كاروانی از سرخس
اومدند پابوس امام رضا (ع) ، یه مرد نابینایی تو اونها بود ، اسمش حیدر قلی
بود.
اومدند امام رو زیارت كردند و از مشهد خارج شدند و در منزلیه مشهد اُطراق كردند ، و به اندازه یه روز راه از مشهد دور شده بودند
شب جوونها گفتند بریم یه ذره سر به سر این حیدر قلی بذاریم خسته ایم بخنیدیم و سر گرم بشیم
كاغذهای تمیز و نو گرفتند جلوشون هی تكون میدادند ، بعد به هم میگفتند ، تو از این برگه ها گرفتی؟ یكی میگفت : بله حضرت مرحمت كردند
فلانی تو هم گرفتی؟ گفت : آره منم یه دونه گرفتم ، حیدر قلی یه مرتبه گفت : چی گرفتید؟
گفتند
مگه تو نداری ؟ گفت : نه من اصلاً روحم خبر نداره ! گفتند : امام رضا برگ
سبز میداد دست مردم ، گفت : چیه این برگ سبزها ، گفتند : امان نامه از آتش
جهنم ، ما این رو میذاریم تو كفن مون قیامت دیگه نمیسوزیم ، جهنم نمیریم
چون از امام رضا گرفتیم ، تا این رو گفتند
دل كه بشكند عرش خدا
میشود ، این پیرمرد یه دفعه دلش شكست با خودش گفت : امام رضا از تو توقع
نداشتم ، بین كور و بینا فرق بذاری ، حتماً من فقیر بودم ، كور بودم از قلم
افتادم ، به من اعتنایی نکردی
دیدن بلند شد راه افتاد طرف مشهد ،
گفت : به خودش قسم تا امان نامه نگیرم سرخس نمیآم باید بگیرم ، گفتند : آقا
ما شوخی كردیم ما هم نداریم ولی هرچه كردند آروم نمیگرفت خیال میكرد كه
اونها الكی میگند كه این نره
شیخ عباس میگه : هنوز یه ساعت نشده بود
دیدند حیدر قلی داره بر میگرده ، یه برگه سبزم دستشه ، نگاه كردند دیدند
نوشته : اَمانٌ مِّنَ النار انا ابن رسول الله على بن موسى الرضا
گفتند
: این همه راه رو تو چه جوری یه ساعته رفتی ؟ گفت : چند قدم رفتم ، یه
آقایی اومد گفت : نمیخواد زحمت بكشی من برات برگه امان نامه آوردم بگیر و
برگرد