دلنوشته ها و متن هایِ ادبی ِ کوتاه و بلند !
جملات سرگردان
از من فاصله بگیر !
هر بار که به من نزدیک می شوی ، باور می کنم هنوز می شود زندگی را دوست داشت !
از من فاصله بگیر ! خسته ام از امید های کوتاه…
بعضی ها از دور می درخشند!!!!
نزدیک که می شوی یک تکه شیشه ی شکسته بیشتر نیستند…
صدای باران زیباترین ترانه خداست که طنینش زندگی را برای ما تکرار می کند؛
نکند فقط به گل آلودگی کفشهایمان بیندیشیم …
گاهـــــی آدم دلـــــش میخواهد کفش هایش را در بیاورد،
یواشکــــی نوکـــــ پا، نوکــــــ پا از خودش دور شـــــــــود،
بعد بزند به چاکـــــــــــــــ … فرار کند از خودشـــــــــــ !!!
هرگز این قصه ندانست کسی
آن شب آمد به سرای من و خاموش نشست
سر فرو داشت نمی گفت سخن
نگهش از نگهم داشت گریز
مدتی بود که دیگر با من بر سر مهر نبود
آه ، این درد مرا می فرسود :
” او به دل عشق دگر می ورزد ”
گریه سر دادم در دامن او
های هایی که هنوز تنم از خاطره اش می لرزد !
بر سرم دست کشید در کنارم بنشست
بوسه بخشید به من
لیک می دانستم که دلش با دل من سرد شده است…
یک وقت هایی در زندگی می رسد که باید دستت را بزنی زیر چانه ات
و جریان زندگی ات را فقط تماشا کنی…
آدمایی که از یه رابطه طولانی اومدن بیرون ، خطرناکن !
چون فهمیدن که میشه یه رابطه رو تموم کرد و زنده موند …
چه بسیار دلهایی که می پرستند و نیکی می ورزند
و پرستش و تقوی و نیکی نیز در آنها زشت و آلوده و پلید است؛
و چه دلها که عشق می ورزند و گناه می کنند
و خطا و هوس و گناه نیز در آنها زیبا و پاک و زلال است.
دکتر علی شریعتی
تناقض عجیبی است بین دروغهای وقت عشقبازی و راستگویی محض بعد از آن…
عجیب است دریا ، همین که غرقش میشوی پس میزند تو را ، مثل تو !
به خدای عاشــــــــــــــــــــــ ـــــقان سوگنـــــــــــــــــــــ ـــد…
که اگر بدانمـــــــــــــــــ که دوستـــــــــــــــــــــ م نداری،
گریــــــــــــــــــــــ ــــه نمی کنم . . . بلکه آرزو می کنـــــــــــــــــــــم،
کسی را دوستـــــــــــــــــــــ ـــــــــ بداری که دوستــــــــــــــــت نداشته باشد !!!
مدتیـــــــست دلـــــــم شکســـــــــــته از همان جای قبلـــــی … !
کاش میشد آخر اسمــــــت نقطه گذاشت تا دیگر شــــروع نشوی … !
کاش میشـــــــد فریاد بزنم : ” پایــــــان”
من بیدی نیستم که با این بادها بلرزم!
تمام لرز و ترس من آن زمان است
که به نسیمی خو کنم و دیگر نوازشش تکرار نشود …
می بخشم كسانی را كه هر چه خواستند با من، با دلم،با احساسم كردند
و مرا در دور دست خودم رها كردند
پروردگارا به من بیاموز در این فرصت حیاتم آهی نكشم
برای كسانیكه دلم را شكستند
بوی تنهایی می دهد این تن
تنی که جایگاه بوسه های توست
بیا و مرا در آغوشت غرق کن میخواهم بمیرم زیر بوسه هایت
راستی همین حالا که وقت خنده و شادی مان است بگویم:
اگر روزی بین ماندن و رفتن شک کردی حتما برو .
بی معطلی . . . چون نمی بایست کار به شک می رسید
که بیاندیشی یا نیاندیشی
همان لحظه ی شک کار تمام است !
برای رسیدن به توست که پرواز می كنم ،نكند كه قفس باشی؟؟!!
دوری مان برای تو نمی دانم چگونه می گذرد …
اما برای من …. انگار بر گلویم خنجر گذاشته اند و نمیبُرند …. !!!
اگه کسی تو چشات نگاه کرد و قلبت لرزید عجله نکن،
چون ممکنه یه روز کاری با قلبت بکنه که چشات بلرزن…
بی تو … تختِ خواب … تختِ بی خوابی ست!
وقتی کسی اندازت نیست ، دست بـه اندازه ی خودت نزن . . .
خودم را به تخت می بندم تا ترکت کنم … این تخت لعنتی هم بوی تو را می دهد !
بگذار عشق خاصیت تو باشد نه رابطه خاص تو با کسی…
جلوتر نیا! خاکستر می شوی… اینجا دلی را سوزانده اند!
امــروز مــے چـیــدَم پــازلــهای دِلــــم را دیــدَم کــامِـل نـمـے شــوَد،
بــے یـــادِ تــــو …
تو چه میفهمی …حال و روز کسی را که دیگر هیـــــــــــچ نگاهی دلش را نمی لرزاند..؟
دنیا را بغل گرفتیم گفتند امن است هیچ کاری با ما ندارد،
خوابمان برد بیدار شدیم دیدیم آبستن تمام دردهایش شده ایم!
حسین پناهی
ما بدهکاریم به یکدیگر ؛
و به تمام دوستت دارم های نا گفته ای که پشت دیوار غرورمان ماندند …
و ما آنها را بلعیدیم ، تا نشان دهیم منطقی هستیم !!!
از دورها می آیی و فقط یک چیز،
یک چیز کوچک در زندگی من جابجا می شود :
این که دیگر بدون تو در هیچ کجا نیستم!!!
شاید تکراری باشن . اما نتونستم حذف کنم بعضی هاشونو. شما ببخشید .نمي گذارندم دست هاي شاخه شكن
به قدر سهم تو سيبي كنار بگذارم
تو باز عقربه ات مانده روي دلتنگي
كه من براي تو شادي شمار بگذارم
قلم تراش كه دارم دلم نمي آيد
كه بر غرور كسي يادگار بگذارم
برغم اين همه سنگ و برغم اين همه دست
بيا براي تو سيبي كنار بگذارم .. تو را دوست دارم
در این باران
میخواستم تو
در انتهای خیابان نشسته باشی
من عبور کنم
سلام کنم
لبخند تو را در باران میخواستم
میخواهم
تمام لغاتی را که می دانم برای تو
به دریا بریزم
دوباره متولد شوم
دنیا را ببینم
رنگ کاج را ندانم
نامم را فراموش کنم
دوباره در آینه نگاه کنم
ندانم پیراهن دارم
کلمات دیروز را
امروز نگویم
خانه را برای تو آماده کنم
برای تو یک چمدان بخرم
تو معنی سفر را از من بپرسی
لغات تازه را از دریا صید کنم
لغات را شستشو دهم
آنقدر بمیرم
تا زنده شوم… *به هر که گفت
تعبير زندگی شکل صبور همين شقايق است
شک خواهم کرد
از هر که گفت بيا برای بيداریِ دريا دعا کنيم
پرهيز خواهم کرد،
يا پا به پای زائری که بگويد بلای ستاره دور،
شب از خواب اين زاويه به روز خواهد رسيد،
همسفر نخواهم شد.
پناه بر تو ای فهم فراموشی!
حالا بيا برای رسيدن به آرامش
نزديکترين نامهای کسان خويش را بياد آوريم! شمع دانی که دم مرگ به پروانه چه گفت؟…
گفت ای عاشق بیچاره فراموش شوی…
سوخت پروانه ولی خوب جوابش را داد…
گفت طولی نکشد تو نیز خاموش شوی
زندگی ام را خلاصه کرده ام به ….
زندگی ام را خلاصه کرده ام
به دیدن بیماران هر روزه در بیمارستان
و قلب بیمارم که جز برای هیچ کس نمیتپد
روحی که مغشوش است
و روزهایی که از فرط بی کسی،
به شب وصل میشوند
به آهنگ هایی که گوشم را به گریه می اندازند!
وگریه های شبانه
به تنهایی های مفرط
به خستگی های خواب آلود
و رنگ های سیاه و سفید کتابهای قطورم که قرار است در آینده شفا بخش باشند…
به گذشته های خیلی دور
و فرداهای تاریک
به کلماتی محدود به خنده هایی ساده
به بی عشقی های ممتد به کوچه های خالی!
و به ذهـــــنــــــی شـــلـــــوغ تــــــر از همه خیابان های این شهر!!!
به شهری که در آن همه غریبه اند
به شب ادراری چشم های نیمه کورم
و لیوان های تلختر از عشقِ چای!
به احساساتی دستکاری شده
به روزگای تحریف شده
همه زندگی ام را به روزهایی خلاصه کرده ام
که شب از ترس خون رنگ میگیرد
به دیواری مجازی
که تکیه گاهیست محکم برای همه ی حرف هایمان…
به دوستانی مجازی…
امشب آسمان هم همراه من گریست…..
نوشته های بی سروته من….
آری
سروته ندارند نوشته های من
می دانم ،
خواندم،
راست میگفتی،،
نه سرش به تهش میخورد
نه تهش به تنش….
تقصیر من نیست
ذهنت که چهل تکّه باشد
آن هم از نوع ناجور لگد خورده……
با کلام جور نمیشود…
وقتی هیچ کدام از این هزار تکّه
وصلهٔ هم نباشد
……..
اما
با همین دارایی کمی که از کلمات به ارث برده ام
به هم کوکشان میزنم
هر چه قدر هم که بی ترکیب از آب در آید……..
نبین……
آیهٔ یاس هم نخوان..
نوشته هایم را به رنگین کمان میدهم…
حتما میخواند
رنگین کمان هم ،مثل نوشته های من یک رنگ نیست
شاید نوشته های من هم از منشور قطره های کربن قلم، گذشته است
جور یا ناجور……
هر چه هست
بگذر…….
رفتن
کفشهایم
را می پوشم، چمدانم را به دست می گیرم و به مقصد می اندیشم. به نا کجا
ابادی که مرا در خود فرو خواهد برد. فریاد خواهم زد… خداحافظ من دارم
میروم، اینجا دیگر سرزمین من نیست. امروز من، یادم فردا و خاطره های کم رنگ
زندگی بیست و چهار ساله ام فرداهای دیگر سرزمین شما و صفحه ذهنتان را ترک
خواهیم کرد. لطفا مرا فراموش کنید. قصه ان دخترک بدون سرزمین را… من
گمشده ام…و دیگر هرگز…هرگز خودم را پیدا نخواهم کرد…خداحافظ.
مدتهاست
که دارم به رفتن می اندیشم. کارم شده سبک سنگین کردن فایده های رفتن و
زیان های ماندن و خدا می داند که هنوز ترس از رفتن، مثل خوره ته دلم را
میخوردو حسرتش روحم را. من
اینجا زندگی میکنم در بهشت خانواده، خیلی ها به حرفهایم میخندند، خیلی ها
فکر می کنند قدر نمی دانم، خیلی ها هم این روزها فکر میکنند این هم برای من
مثل مد شدن کفش لباس است و میگویند فراموش می کنم. اما من… این منِ قدر
نشناسِ بچه… که خیلی چیزها را نمی فهمد…که خیلی چیزها را نمی داند، می
خواهم بروم دور بشوم و از ان دورها به این زندگی نگاه کنم. به چیزهایی که
دارم به چیزهایی که بدون اینکه بفهمم از دست داده ام. بخدا به پیر به
پیغمبر بعضی وقت ها برای اینکه قدر بهشت را دانست باید جهنم را تجربه کرد،
باید حتی حس غلیظ و نامفهم نا امنی را حس کنی تا حرمت دست های پدرت را نگه
داری. باید تنهایی غلیظ و سیال یک خانه را تنهایی به دوش بکشی تا حضور گرم
مادرت را قبل از اینکه واقعا در لایه های زندگی ات از دستش بدهی قدر
بدانی… می خواهم بروم بالای یک بلندی و از انجا به زنگی ام به و به خود
“من” نگاه کنم. کم و زیاد ها را بفهمم… قدر شناس باشم… اصلا می خواهم
بروم که همین قدر شناسی را بفهمم، یاد بگیرم… این رفتن این رفتن لعنتی که
این روزها اسمش هم گناه کبیره زندگی من شده است، بدجور دارد اذیتم
میکند… بدجور…
“این دگر من نیستم، من نیستم
حیف از ان عمری که با من زیستم”رفتن
در دل شب
تاریکی
زمستانی سرد
تکه ای از زمین
پایان دنیا
از بارش بارف
صدای سوت می آید
قطاری می آید
می ایستد
مسافری دارد
گرگها بیرون منتظرن
سیاهی شب سوز هوا گرگها بیرون منتظرن
آهای دخترک باد اینجا جای تو نیست برگرد
برگرد خموش در خودت بمان با تضادهای درونی.
صدای راهب
ناله های راهبه
بوی سوختن دخترکی که از فقر با تضادهای درونی اش جنگید
هندوانی ای تلخ
رژی خشک شده بر لبان مرد که از بوسه ی ابلیس هست
صدای تیر از خودکشی مردی که به جرم خودکشی کشتنش
صدای دیوان
و در پس اینها دخترکی در باد
و باز هم
سوز می آید
زندگی شلاق زنان در حال راندن ارابه ای که گرگهایی دو پا آن را می کشند
و
و اینک مبارزی بر لبه ی پرتگاه دست سیاهی را گرفته که مانع از افتادنش بشه
به راستی
به راستی
آن سیاه کیست؟پیراهن سیاهت را بپوش مَرد
.
.
.
.
.
.
.
انسانیت مُرد
عشق و دوست داشتن
دوست داشتن، عشق و اردات و ایمان دو روح آشنای خویشاوند است.
دو انسانی که جز آن خمیرهی صمیمی و ناب و منزهی که منِ انسانی خالص هر کسی را میسازد،
هیچ مصلحتی و ضرورتی آنان را به یکدیگر نمیپیوندد.
پیوندی که نه طبیعت، نه خلقت، بلکه تنهایی میان دو تنهای خویشاوند، بسته است.
دوست داشتن از عشق برتر است.
عشق یک جوشش کور است و پیوندی از سر نابینایی؛
اما دوست داشتن پیوندی خودآگاه و از روی بصیرت، روشن و زلال.
عشق بیشتر از غریزه آب میخورد و هرچه از غریزه سرزند بیارزش است
و دوست داشتن از روح طلوع میکند و تا هرجا که یک روح ارتفاع دارد دوست داشتن نیز همگام با آن اوج مییابد.
عشق با شناسنامه بیارتباط نیست و گذر فصل ها و عبور سالها بر آن اثر میگذارد؛
اما دوست داشتن در ورای سن و زمان و مزاج زندگی میکند و بر آشیانهی بلندش روز و روزگار را دستی نیست.
عشق در هر رنگی و سطحی، با زیبایی محسوس، در نهان یا آشکار رابطه دارد؛
اما دوست داشتن چنان در روح غرق است و گیج و جذب زیباییهای روح که زیباییهای محسوس را به گونهای دیگر میبیند.
عشق در دریا غرق شدن است و دوست داشتن در دریا شنا کردن.
عشق بینایی را میگیرد و دوست داشتن میدهد.
عشق یک فریب بزرگ و قوی است و دوست داشتن یک صداقت راستین و صمیمی، بیانتها و مطلق.
عشق همواره با شکآلوده است و دوست داشتن سراپا یقین است و شک ناپذیر.
از عشق هرچه بیشتر مینوشیم، سیراب تر میشویم و از دوست داشتن هر چه بیشتر، تشنه تر.
عشق هرچه دیرتر میپاید کهنه تر میشود و دوست داشتن نوتر.
دکتر علی شریعتی