مادر برای بار پنجم درد کرد
تنگ غروب از سنگ بابا نان در آورد
آن را برای بچه های لاغر آورد
مادر برای بار پنجم درد کرد و
رفت و دوباره باز هم یک دختر آورد
گفتند دختر نان خور است و با خودش گفت
ای کاش می شد یک شکم نان آور آورد
تنگ غروب از سنگ بابا نان درآورد
آن را برای بچه های لاغر آورد
تنگ غروب آمد پدر؛ با سنگ در زد
یک چند تا مهمان برای مادر آورد
مردی غریبه با زنانی چادری که
مهمان ما بودند را پشت در آورد
مرد غریبه چای خورد و مهربان شد
هی رفت و آمد؛ هدیه ای آخر سر آورد
من بچه بودم؛ وقت بازی کردنم بود
جای عروسک پس چرا انگشتر آورد؟!
دست مرا محکم گرفت و با خودش برد
دیدم که بابا کم نه از کم کمتر آورد
تنگ غروب از سنگ بابا نان درآورد
آن را برای بچه های دیگر آورد
مادر برای بار آخر درد کرد و
رفت و نیامد؛ باز اما دختر آورد
دمپايي!
با اجازه آقاي فريدون مشيري
بي تو اي برق، شبي باز از آن كوچه گذشتم
همه تن چشم شدم، خيره به دنبال تو گشتم»
بند رخسار تو در رفت ز تنبان نگاهم
چاله آمد سر راهم
پاي بي صاحب من «زرت» در آن چاله فروشد
هيكل گنده مخلص دمرو شد.
**
در تهي خانه جيبم، غم قبض تو درخشيد
بر سماور كده نفتي ذهنم،
قوري ياد تو اي برق خروشيد،
چايي خاطره جوشيد!
«يادم آمد كه شبي با تو از آن كوچه گذشتم»
پي ديوار نگشتم.
توي آن چاله لولهكشي آبكي گاز فزرتي
نفتادم، نفتادم.
با تو گفتم كه تو گهگاه كجايي؟
وصل ناگشتن از آن به كه بيايي و نپايي
لامروت، تو مگر دشمن مايي؟
«من ندانستم از اول كه تو بيمهر و وفايي!»
**
بغض در سيم تو پيچيد
نور در چشم تو ماسيد
اُفت ولتاژ تو افزود بر اندوه نگاهت،
يادم آيد كه تو گفتي:
برق، ايينة آب گذران است
همه تقصير از آن آب روان است
تو كه امروز چو مجنون زپي ليلي برقي،
باش فردا كه ترا خشك، دهان است…!
سيل بر ريش تو خنديد
اشك از مشك تو غلتيد
موش شب، جيغ بنفشي زد و ناليد.
**
باز گفتي كه مكن عيب، تو برما
پنج سال دگري صبر بفرما!
آش توليد شود پخته ز كشك و نخود و لپه صنعت!
- نصب كن آينه در هر طرف خود
همه چيزي شود آن روز فراوان!
فقط از «برق» كمابيش خبر نيست!
**
نور زرد سخنت خورد
به آيينة گوشم
بست يخ، نقطه جوشم
پاي غم رفت به دمپايي جانم…!
پي سنگي همه جا گشتم و گشتم
پرت كردم به تو آن سنگ و ترا لامپ شكستم
با تو گفتم: دگر از خير تو اي برق، گذشتم.
«يادم آيد كه دگر از تو جوابي نشنيدم…
رفت در ظلمت غم، آن شب و شبهاي دگر هم،
نه گرفتي تو دگر از من بيچاره خبر هم،
نه كني ديگر از آن كوچه گذر هم…
بي تو اما، به چه حالي من از آن كوچه گذشتم!»
……………………………..
این بود همان شعر طنزی که لامپ دل آدم را واقعا می شکند.