شعرهای عاشقانه غمگین
عادت کرده ام
کوتاه بنویسم
کوتاه بخونم
کوتاه حرف بزنم
کوتاه نفس بکشم
تازگی ها
دارم عادت می کنم
کوتاه زندگی می کنم
یا شاید
کوتاه بمیرم
نمی دانم
فقط عادت …
چه عاشقانه است این روز های ابری…
چه عاشقانه است قدم زدن زیر باران غم تنهایی…
چه عاشقانه است شکفتن گل های اقاقیا…
چه عاشقانه است قدم زدن در سرزمین عشق…
و من
چه عاشقانه زیستن را دوست دارم…
عاشقانه لالایی گفتن را دوست دارم…
عاشقانه سرودن را دوست دارم…
عاشقانه نوشتن را دوست دارم…
عاشقانه اشک ریختن را…
عاشقانه خندیدن را دوست دارم…
دفتر عاشقانه ی من پر از کلمات زیبا در نثار
بهترین و عاشقانه ترین کسانم…
و من
عاشقانه می گِریَم…
عاشقانه می خندم…
عاشقانه می نویسم…
و در سکوت تنهایی عاشقانه می میرم…
وقتی که عاشقم شدی پاییز بود و خنک بود
تو آسمون آرزوت هزار تا بادبادک بود
تنگ بلوری دلت درست مثل دل من
کلی لبش پریده بود همش پره ترک بود
وقتی که عاشقم شدی چیزی ازم نخواستی
توقعت فقط یه کم نوازش و کمک بود
چه روزا که با هم دیگه مسابقه می ذاشتیم
که رو گل کدوممون قایق شاپرک بود ؟
تقویم که از روزا گذشت دلم یه جوری لرزید
راستش دلم خونه ی تردید و هراس و شک بود
دیگه نه از تو خبری بود ، نه از آرزوهات
قحطی مژده و روزای خوش و قاصدک بود
یادم میاد روزی رو که هوا گرفته بود و
اشکای سرخ آسمون آروم و نم نمک بود
تو در جواب پرسشم فقط همینو گفتی
عاشقیمون یه بازی شاید ، یه الک دولک بود
نه باورم نمی شه که تو اینو گفته باشی
کسی که تا دیروز برام تو کل دنیا تک بود
قصه ی با تو بودن و می شه فقط یه جور گفت
کسی که رو زخمای قلب من مثل نمک بود…………….
نمی بخشمت……………………….
تو نیستی وخورشید
غمگین تراز همیشه غروب خواهد کرد
ومن دلتنگ ترازفردا
به تو فکرمیکنم
چقدردوست داشتنی بودی
وقتی چهره رنجور وچشمان مهربانت
درنگاهم خیره میشد
اکنون که بازوان خاک
پیکرت رادرآغوش گرفته است
کلمه های سیاه پوش شعرم
برایت مرثیه های دلتنگی سروده اند
به پشت درب باورت، مسافری نشسته است
مسافری که از خودش، برای تو کشیده دست
بدون آب پشت سر، به سوی قلبت آمده
مسافری که بغض او، غرور لحظه را شکست
ذغال سرخ انتظار، و بوی قلب سوخته
دری به غصه کرده باز، کسی که درب خنده بست
بدون کوله و غذا، شبی که زوزه می کشد
سکوت ضجه می زند، دقیقه ها ،همان که هست
دری که بسته تا ابد، غمی عمیق می شود
سکوت و بغض می جود، به روی سفره ی شکست
مسافر از تو پر کشید به سوی روزمرّگی
سیاه زندگی به تن ، به مرگ آرزو نشست
هر که آید گوید:
گریه کن، تسکین است
گریه آرام دل غمگین است
چند سالی است که من می گریم
در پی تسکینم
ولی ای کاش کسی می دانست
چند دریا
بین ما فاصله است
من و آرام دل غمگینم
تـمـام مـعـلوم هـا و مجـهـول هایـم را
بـه زحمـت کـنـار هـم مـی چـیـنم
فـرمـول وار ؛
مـرتـب و بـی نـقـص …
و تــو
بـا یـک اشـاره
هـمـه چـیـز را
در هـم می ریــزی …
در شرح حال گل
بنویسید خار را
بر هم زنید : خوب و بد روزگار را .
سالها دل بمهر تو بستم
پشت خود را ز غمها شکستم
نیمه شبها براهت نشستم
تا شود از تو روشن سرایم .
کبوتر شد و رفت
روی قبرم بنویسید کبوتر شد و رفت
زیر باران غزلی خواند ، دلش تر شد و رفت
چه تفاوت که چه خورده است غم دل یا سم
آنقدر غرق جنون بود که پر پر شد و رفت
روز میلاد ، همان روز که عاشق شده بود
مرگ با لحظه ی میلاد برابر شد و رفت
او کسی بود که از غرق شدن می ترسید
عاقبت روی تن ابر شناور شد و رفت
هر غروب از دل خورشید گذر خواهد کرد
پسری ساده که یک روز کبوتر شد و رفت
من اینجا بس دلم تنگ است
و هر سازی که می بینم بد آهنگ است…
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی برگشت بگذاریم
ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است…
مگذار گذاشت در دلت گم بشود
مجذوب طلسم سیب و گندم بشود
مگذار که زندگی به این شیرینی
قربانی یک سوء تفاهم بشود
مجنون گر ز آتش لیلی سرخ است
یا لاله اگر به هر دلیلی سرخ است
شرح دل ما حیف است که پنهان باشد
این صورت ما به ضرب سیلی سرخ است…
آفتابی شدی ای عشق صفای قدمت
ولی از حادثه ای تلخ خبر می دهمت
خاطرت هست که بر خامی من خندیدی ؟
خامم اما نه چنان باز که باور کنمت
گر چشمان تو جز در پی زیبایی نیست
دل بکن آیینه اینقدر تماشایی نیست
حاصل خیره در آیینه شدن ها آیا
دو برابر شدن غصه آدم ها نیست؟
آنکه یک عمر به شوق تو در این کوچه نشست
حال وقتی به لب پنجره می آیی نیست
خواستم با غم عشقش بنویسم شعری
گفت هر خواستنی عین توانایی نیست.
نمیتوانم در خیالم ، روزی را ببینم که تو نیستی
من در کوچه ها آواره و سرگردان باشم
و هر کسی مرا ببیند از من بپرسد در جستجوی کیستی؟
مثل او که در کنار ساحل دریا نشسته
به امواج دریا دل بسته
من هم نشسته ام در کنار ساحل قلب تو
و دل بستم به تو
دل بستم به امواج خروشان عشق تو
نه مهربانی تو را میخواهم ، و نه دلسوزی های تو را
نمیبخشم آن قلب بی وفای تو را
بگذار در حال خودم باشم
به تنهایی بیشتر از تو ، نیاز دارم
پس بگذار با تنهایی تنها باشم
در خلوت خویش با غمها باشم
نمیخواهم دوباره بازیچه دست این و آن باشم
روزهای تکراری ، گذشت آن لحظه های بیقراری
گذشت آن شبهای پر از گریه و زاری
کمی دلم آرامتر شده
فراموشت نکرده ام ، مدتی قلبم از غمها رها شده
شب های تیره و تار من
مدتی بیش نیست که میگذرد از آن روز پر از غم
به یاد می آورم حرفهایت را
باز هم گذشته ها میسوزاند این دل تنهایم را
از من نگیر این لحظه ها را،هر چه باشد من یک عاشقم ،
نگاهی به من بینداز ببین به چه روز افتاده ام…
ببین چه کسی مرا به این روز انداخت
تو مرا اینگونه با لحظه های عاشقی آشنا کردی
تو مرا در دام عشق گرفتار کردی
آهسته ، قلبم بدجور شکسته
دوباره آمده ای که چه بگویی به این دل خسته
آمده ای دوباره بشکنی قلبم را ،
یا باز هم به بازی بگیری این دل تنهایم را …