گلچین غزلیات مولوی -قسمت 80 (غزلهای ۲۹۶۱-۲۹۷۸)
در رنگ یار بنگر تا رنگ زندگانی
بر روی تو نشیند ای ننگ زندگانی
هر ذرهای دوان است تا زندگی بیابد
تو ذرهای نداری آهنگ زندگانی
گر ز آنک زندگانی بودی مثال سنگی
خوش چشمهها دویدی از سنگ زندگانی
در آینه بدیدم نقش خیال فانی
گفتم چیی تو گفتا من زنگ زندگانی
اندر حیات باقی یابی تو زندگان را
وین باقیان کیانند دلتنگ زندگانی
آنها که اهل صلحند بردند زندگی را
وین ناکسان بمانند در جنگ زندگانی
دی دامنش گرفتم کای گوهر عطایی
شب خوش مگو مرنجان کامشب از آن مایی
افروخت روی دلکش شد سرخ همچو اخگر
گفتا بس است درکش تا چند از این گدایی
گفتم رسول حق گفت حاجت ز روی نیکو
درخواه اگر بخواهی تا تو مظفر آیی
گفتا که روی نیکو خودکامه است و بدخو
زیرا که ناز و جورش دارد بسی روایی
گفتم اگر چنان است جورش حیات جان است
زیرا طلسم کان است هر گه بیازمایی
گفت این حدیث خام است روی نکو کدام است
این رنگ و نقش دام است مکر است و بیوفایی
چون جان جان ندارد میدانک آن ندارد
بس کس که جان سپارد در صورت فنایی
گفتم که خوش عذارا تو هست کن فنا را
زر ساز مس ما را تو جان کیمیایی
تسلیم مس بباید تا کیمیا بیابد
تو گندمی ولیکن بیرون آسیایی
گفتا تو ناسپاسی تو مس ناشناسی
در شک و در قیاسی زینها که مینمایی
گریان شدم به زاری گفتم که حکم داری
فریاد رس به یاری ای اصل روشنایی
چون دید اشک بنده آغاز کرد خنده
شد شرق و غرب زنده زان لطف آشنایی
ای همرهان و یاران گریید همچو باران
تا در چمن نگاران آرند خوش لقایی
ای برده اختیارم تو اختیار مایی
من شاخ زعفرانم تو لاله زار مایی
گفتم غمت مرا کشت گفتا چه زهره دارد
غم این قدر نداند کآخر تو یار مایی
من باغ و بوستانم سوزیده خزانم
باغ مرا بخندان کآخر بهار مایی
گفتا تو چنگ مایی و اندر ترنگ مایی
پس چیست زاری تو چون در کنار مایی
گفتم ز هر خیالی درد سر است ما را
گفتا ببر سرش را تو ذوالفقار مایی
سر را گرفته بودم یعنی که در خمارم
گفت ار چه در خماری نی در خمار مایی
گفتم چو چرخ گردان والله که بیقرارم
گفت ار چه بیقراری نی بیقرار مایی
شکرلبش بگفتم لب را گزید یعنی
آن راز را نهان کن چون رازدار مایی
ای بلبل سحرگه ما را بپرس گه گه
آخر تو هم غریبی هم از دیار مایی
تو مرغ آسمانی نی مرغ خاکدانی
تو صید آن جهانی وز مرغزار مایی
از خویش نیست گشته وز دوست هست گشته
تو نور کردگاری یا کردگار مایی
از آب و گل بزادی در آتشی فتادی
سود و زیان یکی دان چون در قمار مایی
این جا دوی نگنجد این ما و تو چه باشد
این هر دو را یکی دان چون در شمار مایی
خاموش کن که دارد هر نکته تو جانی
مسپار جان به هر کس چون جان سپار مایی
اندر قمارخانه چون آمدی به بازی
کارت شود حقیقت هر چند تو مجازی
با جمله سازواری ای جان به نیک خویی
این جا که اصل کار است جانا چرا نسازی
گویی که من شب و روز مرد نمازکارم
چون نیست ای برادر گفتار تو نمازی
با ناکسان تو صحبت زنهار تا نداری
شو همنشین شاهان گر مرد سرفرازی
آخر چرا تو خود را کردی چو پای تابه
چون بر لباس آدم تو بهترین طرازی
بر خر چرا نشینی ای همنشین شاهان
چون هست در رکابت چندین هزار تازی
شیشه دلی که داری بربا ز سنگ جانان
باری به بزم شاه آ بنگر تو دلنوازی
در جانت دردمد شه از شادیی که جانت
هم وارهد ز مطرب وز پرده حجازی
سرمست و پای کوبان با جمع ماه رویان
در نور روی آن شه شاهانه میگرازی
شاهت همینوازد کای پیشوای خاصان
پیوسته پیش ما باش چون تو امین رازی
گاه از جمال پستی گاه از شراب مستی
گه با قدم قرینی گه با کرشم و نازی
مقصود شمس دین است هم صدر و هم خداوند
وصلم به خدمت او است چون مرغزی و رازی
هر کس که در دل او باشد هوای تبریز
گردد اگر چه هندو است او گلرخ طرازی
ای دل ز بامداد تو بر حال دیگری
وز شور خویش در من شوریده ننگری
بر چهره نزار تو صفرای دلبری است
تا خود چه دیدهای که ز صفراش اصفری
ای دل چه آتشی که به هر باد برجهی
نی نی دلا کز آتش و از باد برتری
ای دل تو هر چه هستی دانم که این زمان
خورشیدوار پرده افلاک میدری
جانم فدات یا رب ای دل چه گوهری
نی چرخ قیمت تو شناسد نه مشتری
سی سال در پی تو چو مجنون دویدهام
اندر جزیرهای که نه خشکی است و نی تری
غافل بدم از آن که تو مجموع هستیی
مشغول بود فکر به ایمان و کافری
ایمان و کفر و شبهه و تعطیل عکس توست
هم جنتی و دوزخ و هم حوض کوثری
ای دل تو کل کونی بیرون ز هر دو کون
ای جمله چیزها تو و از چیزها بری
ای رو و پشت عالم در روی من نگر
تا از رخ مزعفر من زعفران بری
طاقت نماند و این سخنم ماند در دهان
با صد هزار غم که نهانند چون پری
گلچین سخنان و اشعار شکسپیر (قسمت سوم )
من وقت را هدر دادم و اکنون اوست که مرا هدر میدهد.ویلیام
شکسپیر
ای جسارت! دوست من باش.ویلیام شکسپیر
دوستی نعمت گرانبهائی است ،خوشبختی رادوبرابر می کندوبه
بدبختی تخفیف میدهد. ویلیام
شکسپیر
اگر كسی را دوست داری رهایش كن سوی تو برگشت از آن توست
و اگر برنگشت از اول برای تو نبوده . ویلیام
شکسپیر
از بزرگی نترس؛ بعضی بزرگ زاده میشوند، برخی بزرگی را
به دست میآورند و بعضی بزرگی را به دامانشان میاندازند. ویلیام
شکسپیر
آه که دروغ چه چهره زیبایی دارد. ویلیام
شکسپیر
به لبهایت
خوار و خفیف کردن نیاموز که برای بوسیدن آفریده شدهاند. ویلیام
شکسپیر
خدا به تو یک صورت داده است و تو از آن صورت دیگری
ساخته ای. ویلیام شکسپیر
صورت شما كتابیست كه مردم می توانند از آن چیز های عجیب
بخوانند. ویلیام شکسپیر
به عمقت برو، در بزن و بپرس قلبت چه میداند. ویلیام
شکسپیر
اگر کلمات نایاب شوند، بهندرت بیهوده مصرف میشوند. ویلیام
شکسپیر
با خنده و شادی، بگذار چین و چروکهای پیری از راه
برسند. ویلیام شکسپیر
چقدر بدبختند آنان که صبر و شکیبایی ندارند؛ مگر نه آن
است که زخم ذره ذره التیام مییابد.ویلیام شکسپیر
ترسو قبل از مرگش بارها میمیرد؛ دلیر فقط یک بار طعم
آن را میچشد.ویلیام شکسپیر
عجیب است که گوش بشر در مقابل نصیحت کر شود ولی نسبت به
چاپلوسی شنوا . ویلیام شکسپیر
موطن آدمی را در هیچ نقشه جغرافیای نشانی نمی توان
یافت، موطن آدمی در قلب همه کسانی است که دوستش دارند! ویلیام
شکسپیر
چرخ فلک، قایقهایی را به حرکت در میآورد که پارو آنها
را به حرکت درنیاورده است.ویلیام شکسپیر
زندگی داستانی است که یک ابله تعریف میکند؛ پر از غوغا
و هیاهو اما نامفهوم.ویلیام شکسپیر
زندگی کمدی است برای کسی که فکر می کند و تراژدی است
برای کسی که احساس می کند. ویلیام
شکسپیر
اگر غبطه خوردن به عزت و شرافت گناه است پس من مجرمترین
روح زمینم. ویلیام شکسپیر
چیزی نداشته باشی؛ چیزی برای از دست دادن نداری. ویلیام
شکسپیر
ظن و گمان همیشه در کمین ذهن گناهآلود است. ویلیام
شکسپیر
جهنم خالی است چون همه دیوها اینجا هستند. ویلیام
شکسپیر
مگر پرتو شمع تا کجا میرسد؛ مرگ خوب هم در این دنیای
حرف نشنو همین قدر میدرخشد.ویلیام شکسپیر
من در قید خوشنودی تو، با جوابی که میدهم، نیستم. ویلیام
شکسپیر
اگر انجام دادن، به اندازه دانستن نیک از بد آسان بود،
نمازخانهها کلیسا بودند و کلبه درویشان قصر پادشاهان. ویلیام
شکسپیر
اگر توانستی با نگاه به بذرهای زمان بگویی کدام جوانه
میزند و کدام نمیزند، بعد با من حرف بزن. ویلیام
شکسپیر
نه خوب است و نه بد؛ فکر ماست که از آن خوب یا بد میسازد. ویلیام
شکسپیر
زندگی به اندازه یک داستان تکراری که گوش گنگ مرد خوابآلود
را میآزارد خستهکننده است.ویلیام شکسپیر
مثل امواج که به سوی ماسههای ساحل شتابانند لحظات ماست
که برای رسیدن به پایان بیقرارند. ویلیام
شکسپیر
ای خدا، ای خدا! تا کی اسیر پلیدی [ناشی از] دروغ
بمانیم. ویلیام شکسپیر
عشق جوانتر از آن است که بداند وجدان چیست. ویلیام
شکسپیر
دختران هیچ نمیخواهند جز شوهر و وقتی به دست آوردند
همه چیز میخواهند. ویلیام شکسپیر
هر که سرگیجه دارد فکر میکند دنیا دور خودش میچرخد. ویلیام
شکسپیر
آدمها پنجره را به روی طلوع خورشید میبندند. ویلیام
شکسپیر
غرورم با ثروتم از دست رفت. ویلیام
شکسپیر
چه غم شیرینی است جدایی. ویلیام
شکسپیر
شیطان برای رسیدن به مقصودش به کتاب آسمانی هم استناد
میکند. ویلیام شکسپیر
گوشهایت را به همه بسپار اما صدایت را به عدهای
معدود. ویلیام شکسپیر
به افکارت زبان نده. ویلیام
شکسپیر
ظرف که خالی باشد صدای بیشتری دارد. ویلیام
شکسپیر
دوران طلایی پیش روست نه پشت سر. ویلیام
شکسپیر
اگر اشکی داری آماده شو تا آن را فرو بریزی. ویلیام
شکسپیر
دیوانه، عاشق و شاعر از یک قماشند: هر سه اهل خیال. ویلیام شکسپیر
محتوای جاهطلبی بهمثابه سایه رؤیاست. ویلیام
شکسپیر
هنوز هنری خلق نشده که افکار را از روی صورت بازسازی
کند.ویلیام شکسپیر
هر کس باید با شکیبایی نتیجه رفتارش را تحمل کند.ویلیام
شکسپیر
وزن دشمن را بیشتر از آنچه به نظر میآید حساب کن. ویلیام
شکسپیر
سه ساعت زودتر بهتر از یک دقیقه دیرتر. ویلیام
شکسپیر
برای آن که کار درست بزرگی انجام بدهی، اشتباه کوچک
مرتکب شو. ویلیام شکسپیر
آن که تاج بر سر دارد، بیقرار سر بر بالین گذارد .ویلیام
شکسپیر
محکوم زمانیم و زمان محکوم گذشتن. ویلیام
شکسپیر
هر آنچه گذشت مقدمه است.ویلیام شکسپیر
وقتی پدر به پسر چیزی میدهد هر دو میخندند؛ وقتی پسر
به پدر چیزی میدهد هر دو میگریند. ویلیام
شکسپیر
وقتی غم میآید، فقط با یک مأمور مخفی نمیآید بلکه با
چند لشکر از راه میرسد.ویلیام شکسپیر
آهسته و عاقلانه! آنان که تند میدوند سکندری میخورند.ویلیام
شکسپیر
زاده شدن همچون ربوده شدن است، که بعد از آن به عنوان
برده فروخته میشوی. ویلیام شکسپیر
یه رفیق تو دربار بهتر از دهشاهی تو کیف جیبیه. ویلیام
شکسپیر
یه احمق فکر میکنه عاقله اما یه عاقل میدونه که
احمقه.ویلیام شکسپیر
خوبی زیادی هم بد از آب درمیاد. ویلیام
شکسپیر
بهتره احمق با حضور ذهن باشی تا با حضور ذهن احمق.ویلیام
شکسپیر
آدم تبهکار میرود ولی شرش بعد از او میماند. ویلیام
شکسپیر
آن کس که جرأت انجام کارهای شایسته دارد، انسان است. ویلیام
شکسپیر
آن کس که مال مرا بدزدد، چیز بی ارزشی را ربودهاست، اما
آنکه نام نیک مرا برباید، جزئی از وجود مرا میبرد که او را غنی نمیکند اما در
واقع مرا حقیر میسازد. ویلیام
شکسپیر
آیا میدانید که انسان چیست؟ آیا نسب و زیبایی و خوشاندامی
و سخنگویی و مردانگی و دانشوری و بزرگمنشی و فضیلت و جوانی و کرم و چیزهای دیگر از
این قبیل، نمک و چاشنی یک انسان نیستند؟ ویلیام
شکسپیر
از دست دادن امیدی پوچ و آرزویی محال، خود موفقیت و
پیشرفت بزرگی است. ویلیام شکسپیر
اگر در این جهان از دست و زبان مردم در آسایش باشیم،
برگ درختان، غرش آبشار و زمزمه جویبار هریک به زبانی دیگر با ما سخن خواهند گفت. ویلیام
شکسپیر
اگر دوازده پسر داشتم و همه را به طور یکسان دوست میداشتم
و یازده پسرم را در راه میهن قربانی میکردم، بهتر از این بود که یکی پس از دیگری
در بستر خواب بمیرند. ویلیام شکسپیر
امان از وقتی که مردم، دزد عقل را به گلوی خود بریزند،
منظور از دزد عقل، مشروبات الکلی است، واقعأ که هیچ عاقلی این کار را نمیکند. ویلیام
شکسپیر
اندیشهها، رؤیاها، آهها، آرزوها و اشکها از ملازمان
جداییناپذیر عشق میباشند. ویلیام
شکسپیر