رمان نقاب عاشق12
او آهی کشید و در اتاقش را بست. آرتین نفسش را با صدا بیرون داد و گفت:
پس چرا غرغر می کنه و توی دست و پامون می یاد اگه چیزی نشده؟
خواستم
گرامافون قدیمی بابام که متعلق به بابابزرگش بود را بردارم که یاد لنگ زدن
حشمت افتادم. به سرعت از پله ها بالا رفتم و بدون در زدن وارد اتاقش شدم.
حشمت روی تختش نشسته بود و زانوهایش را بغل کرده بود. از پنجره ی باز سوز
می آمد و نگاه حشمت به آسمان بی ستاره ی تهران بود. به سمتش رفتم و گفتم:
بلایی سرت اورد؟ چرا لنگ می زدی؟
حشمت با صدای ضعیفی گفت:
چیزی نیست.
اخم کردم و با صدای بلندی گفتم:
یعنی چی که چیزی نیست؟ پس برای چی داشتی لنگ می زدی؟
تازه متوجه شدم که حشمت شالش را در آورده است و یک زخم خون آلود روی گردنش است. صورت او را به سمت خودم برگرداندم و گفتم:
این جای چیه؟ چرا حرفی نمی زنی؟ باهات چی کار کرد؟
حشمت چشم غره ای بهم رفت و گفت:
گاز گرفته… یه کم توی این چیزها اخلاقش گنده.
با عصبانیت گفتم:
غلط کرده! بذار این ماجرا تموم شه… یه بلایی سرش بیارم که… .
حشمت گفت:
لازم
نکرده… من خوشم نمی یاد به خاطر این چیزها پیش کسی شکایت کنم. تو هم بعد
از تموم شدن این ماجرا دل پانی رو به دست بیار و دستش و بگیر و از این جا
برو… این کاریه که باید بکنی.
روی تخت نشستم. نمی توانستم چشم از گردن زخمی حشمت بردارم. گفتم:
من متاسفم… تو خیلی اذیت شدی… برای همین این چند وقته این قدر گرفته و ناراحتی؟
حشمت سرش با سرعت به نشانه ی جواب منفی تکان داد و گفت:
نه… ولش کن… تو نمی فهمی.
یاد حرف های باربد افتادم. پوزخندی زدم و گفتم:
باربد هم داشت همین و می گفت. چرا همه فکر می کنند من نفهمم؟
حشمت سرش را پایین انداخت. آرایش ملایمی به رنگ بنفش یاسی داشت که زیبایش کرده بود. او گفت:
برای اینکه یه سری چیزها توی این دنیا هست که هیچ وقت عوض نمی شه. تو به دنیا اومدی که چیزی از احساسات آدما نفهمی.
اخم کردم و با ناراحتی گفتم:
این طوری حرف نزن. ناراحت می شم.
آهی کشیدم. از روی تخت بلند شدم و گفتم:
می رم که راحت باشی… ببین! این قضیه پنجشنبه تموم می شه. بعدش من از ایران می رم و تو راحت می شی.
حشمت پوزخندی زد. باز داشت از پنجره ی باز به آسمان نگاه می کرد. او گفت:
این چیزیه که به خاطرش ناراحتم.
با تعجب گفتم:
این دفعه دیگه جدا نمی فهمم.
حشمت گفت:
به خاطر این که نمی ذارم بفهمی دارم به پانی لطف می کنم نه به خاطر این کاری که دارم می کنم.
هنوز
نفهمیده بودم او چی می گوید ولی نگاه حشمت بهم می فهماند که وقت رفتنم شده
است. چشم های مشکی اش مثل چشم های یک گرگ بیابان زده وحشی بود… و چه قدر
این نگاه با نگاه معصومانه و بره مانند پانی فرق می کرد. به پیوند
ناشناخته ای که بین آن دو بود فکر کردم… به این که حشمت از اول بدون هیچ
دلیلی مراقب پانی بود.
با وجود ادعایی که در مورد شناخت دخترها داشتم فهمیدم که دخترها تا ابد برای پسرها درک نشندی هستند.
پایین پله ها که رسیدم آرتین گفت:
چی شده؟
گفتم:
هومن اذیتش کرده.
آرتین گفت:
عوضی! حالش و می گیریم عیبی نداره.
به طرف آشپزخانه رفتم تا سری به ظرف های یک بار مصرف بزنم. به آرتین گفتم:
مشروب و سفارش دادی؟
آرتین گفت:
آره… به اون دی جی هم زنگ زدم.
گفتم:
می مونه خوراکی ها که فردا راست و ریسش می کنم.
روی
صندلی آشپزخانه نشستم و به حرف های حشمت فکر کردم. واقعا نمی فهمیدم از چی
حرف می زند. جملاتش را توی ذهنم تکرار کردم. یعنی چه؟ واقعا سر در نمی
آوردم. در نهایت وقتی از جا بلند شدم تا برای خواب بروم چیزی به ذهنم
رسید… این که چرا حشمت این کار را قبول کرده بود و چرا آن حرف ها را زده
بود. حس بدی وجودم را در بر گرفت. این بار ناخواسته باعث زجر یک دختر دیگر
شده بودم. در دل گفتم:
نکنه اون هم از من خوشش می یاد؟
خنده کنان به
جمعیتی نگاه کردم که با ریتم موزیک بالا و پایین می پریدند. سپهر و دوست
دخترش جلو آمدند و سلام و احوال پرسی کردند. با خوشرویی بهشان خوش آمد
گفتم. پارتی تازه شروع شده بود و هنوز عده ای نیامده بودند. قرار بود هر
وقت هومن رسید آرتین بهم خبر بدهد. امیدوار بودم که آرتین از روی عکسهایی
که نشانش داده بودم بتواند هومن را بشناسد.
من و ساناز که قبلا با هومن
رو در رو شده بودیم قرار نبود که خودمان را جلویش آفتابی کنیم. حشمت آن شب
یک دامن کوتاه مشکی پوشیده بود و تاپ شرابی رنگی درست به رنگ پایین موهایش
به تن داشت. بدون شک آن شب زیباترین و جذاب ترین دختر مهمانی بود. چشم های
مشکی رنگش با آن آرایش وحشی تر از همیشه به نظر می رسید. من از رقص نورها و
صدایی که کف سالن را به لرزه انداخته بود فاصله گرفتم و به اتاقم رفتم.
عکسی که هومن حشمت را در آغوش کشیده بود را برداشتم و پشتش آدرس خانه یمان و
ساعت شروع و پایان جشن را نوشتم. می دانستم با این کار هدفم را مشخص می
کنم. همه ی عکس ها را در پاکتی گذاشتم و از اتاق خارج شدم. با چند نفر صحبت
کردم و از مهمان های جدید استقبال کردم. هر چند که در آن دود و تاریکی نمی
شد کسی را به درستی تشخیص داد. منتظر زنگ زدن آرتین نشدم. از خانه خارج
شدم و خودم را به سکوت و سوز هوای شب سپردم. نفس عمیقی کشیدم و با بیرون
دادن نفسم اضطراب اندکی که داشتم را از بین بردم. آرتین میس کال انداخت.
فهمیدم هومن وارد خانه شده است. دیگر معطل نکردم. سوار ماشینم شدم و به
سرعت به سمت مقصدم راندم. جلوی آپارتمانی که پانی و خانواده اش در آن زندگی
می کردند نگه داشتم. ماشین را روشن رها کردم و زنگ خانه یشان را زدم.
بابای پانی برداشت و گفت:
بله؟
من کمی صدایم را عوض کردم و گفتم:
آقای آراسته؟
بابای پانی با تعجب گفت:
بله. بفرمایید؟
گفتم:
یه بسته براتون دارم. لطفا تشریف بیارید دم در.
بابای پانی گفت:
بله… چند لحظه صبر کنید.
نفس
راحتی کشیدم. خدا را شکر کردم که آیفونشان تصویری نبود. بسته را دم در
گذاشتم و به سوار ماشین شدم. ماشین را جای مناسبی پارک کردم. در خانه که
باز شد خودم را پایین کشیدم تا دیده نشوم. خوشبختانه ماشین آرتین مشکی رنگ
بود و به اندازه ی ماشین من مدل بالا نبود. برای همین چندان جلب توجه نمی
کرد. بابای پانی نگاهی به دو طرف کوچه کرد و ظاهرا انتظار داشت که یک پستچی
را ببیند. بعد که ناامید شد شانه بالا انداخت و خواست در را ببندد که پاکت
را دید. با شک و تردید خم شد و آن را برداشت. پاکت را باز کرد و با دیدن
محتویات آن جا خورد. از تعجب یک گام به سمت عقب برداشت. می دیدم که هر عکس
را چند بار نگاه کرد. در دل گفتم:
پشت عکس رو ببین!
نمی دانم پشت عکس
را دید یا نه ولی با عجله به سمت خانه رفت. نفس راحتی کشیدم. بعد به
برخوردی که با بابای پانی داشتم فکر کردم. پوزخندی زدم و گفتم:
وقتی حرف حساب سرتون نمی شه این جوری می شه دیگه!
موبایلم
را در آوردم و به آرتین زنگ زدم. وقتی آرتین جواب داد فهمیدم که دم در
ایستاده است. صدای موزیک خیلی بلند به نظر نمی رسید. گفتم:
الو؟ آرتین؟ همه چیز مرتبه؟
آرتین گفت:
آره بابا! تو چی کار کردی؟
من گفتم:
بابای پانی بسته رو دید ولی نمی دونم آدرس رو خوند یا نه. حشمت همون دور و بره؟
آرتین خنده ای کرد و گفت:
داره با هومن می رقصه. آرسام باید ببینی! هومن داره با چشاش می خوردش. البته این شیطونم امشب خوب خوشگل شده.
گفتم:
ببین!
به حشمت علامت بده که برای مرحله ی بعد آماده باشه. هر لحظه ممکنه بابای
پانی سر و کله اش پیدا بشه… اوه اوه! اومدن. به حشمت بگو شروع کنه.
ارتباط
را قطع کردم و گوشی را در جیبم گذاشتم. می دیدم که پانی با صورت خیس از
اشک دنبال باباش راه افتاده است. بازوی باباش را گرفته بود و با صدای بلندی
که به گوش من هم می رسید می گفت:
تو رو خدا! اون شوهر منه. من باید بدونم… منم می یام.
بابای
پانی که ظاهرا هل شده بود و اقتدار همیشگیش را از دست داده بود با او جر و
بحث می کرد. صدایشان را پایین آورده بودند تا در و همسایه نشنوند. پانی
روی شلوار توی خانه اش یک مانتوی کرم نازک پوشیده بود و شال سبز رنگی بدون
هیچ تناسبی با شلوار و مانتویش سر کرده بود. ظاهرا خیلی عجله داشت که خودش
را به آدرس پشت عکس برساند. بابای پانی هم وضع بهتری نداشت. در حالی که با
دخترش جر و بحث می کرد دکمه های پیراهنش را بست و سوار ماشینش شد که کمی
جلوتر از خانه پارک بود. پانی به سرعت دوید و سوار ماشین شد. ظاهرا بابای
پانی مخالف آمدن او بود. توی ماشین هنوز با هم بحث می کردند. سرانجام بابای
پانی تسلیم شد و به راه افتادند. با سرعت کمی دنبالشان رفتم. می دانستم
پانی با دیدن عکس ها شوکه شده است. نمی دانستم بعد از گذشت چهار سال و
تغییر قیافه ای که حشمت داده بود توانسته او را بشناسد یا نه. برایم زیاد
مهم نبود. این دیگر جزو جزئیات به حساب می آمد.
یک ربع بعد جلوی خانه
یمان بودیم. پانی پیاده شده بود و بازوی بابایش را گرفته بود. خوشبختانه
چنان محو تماشای خانه ی ما شده بودند که من را ندیدند که چند متر آن طرف تر
از ماشین پیاده شدم. آن دو به سمت خانه رفتند. آهسته به دنبالشان رفتم. در
خانه با هماهنگی من و آرتین باز گذاشته شده بود. فضای خانه کاملا تاریک
بود و جز رقص نورها منبعی دیگر برای روشنایی نبود. به سختی می شد دخترها و
پسرها را که با هم می رقصیدند تشخیص داد. دی جی سنگ تمام گذاشته بود. کف
خانه با صدای بلند موزیک می لرزید. صدا باعث شده بود احساس کنم که چیزی
درون قفسه ی سینه ام می کوبد. گوش هایم اول کمی درد گرفت. عقب ایستادم و
سعی کردم از بین جمعیت پانی را زیرنظر بگیرم. می دیدم که دنبال هومن می
گردند و از بعضی ها که کمتر مست نشان می دادند چیزی می پرسند. دختری جلو
آمد و بازویم را کشید و خواست باهام برقصد. اصلا نمی شناختمش. فکر کردم
باید از دوست های ساناز باشد. خواستم دختر را کنار بزنم ولی خیلی سمج بود.
حواسم پرت شد و پانی را گم کردم. بلند در گوش دختر گفتم:
بابا من صاحب مهمونی م. باید برم پیش دوست دخترم… ده دقیقه همین جا وایستا… برمی گردم که باهات برقصم.
دختر
را پیچاندم. از او فاصله گرفتم و در آن تاریکی دنبال پانی گشتم. کار زیاد
سختی نبود. یک دقیقه ی بعد آن ها را دیدم که از پله ها بالا می رفتند…
داشتند به سمت اتاق ها می رفتند. با سرعت از بین جمعیت رقصان گذشتم و پایین
پله ها ایستادم. نمی دانستم باید بالا بروم یا نه. هنوز به این نتیجه
نرسیده بودم که پانی باید من را ببیند یا نه. می دانستم در نهایت می فهمد
که کار من بوده است ولی ترجیه می دادم آن شب من را نبیند. یکی دو تا از پله
ها را بالا رفتم و با هیجان چشم به اتاق حشمت دوختم. دیگر پانی و باباش
وارد اتاق شده بودند. آهسته از پله ها بالا رفتم. هنوز داشتم با خودم می
جنگیدم. نمی توانستم تصمیم بگیرم که چی کار باید بکنم. نمی دانستم باید
منتظر بمانم یا باید شاهد باشم.
بالاخره وسوسه بر عقل پیروز شد و از پله
ها بالا رفتم. آن قدر فضا تاریک بود که پله ها را نمی دیدم. بالاخره خودم
را به اتاق رساندم. یواشکی نگاهی به داخل اتاق کردم. حشمت دست به سینه
ایستاده بود و اخم کرده بود. هومن در حالی که پیراهنش را به تنش می کرد می
گفت:
پانی به خدا تو نمی دونی ماجرا چیه.
تازه چشمم به پانی افتاد که روی تخت نشسته بود و گریه می کرد. بابای پانی که بالای سر دخترش ایستاده بود با عصبانیت گفت:
کدوم ماجرا مرد حسابی؟ تازه عکس هاتون رو هم دیدیم.
هومن اخم کرد و گفت:
عکس ها؟
حشمت
نگاه سریعی به هومن کرد. فهمیدم احساس خطر کرده است. او به سرعت به سمت در
آمد و از کنار من گذشت. من دنبالش رفتم و بازویش را گرفتم. بهش گفتم:
برو یه جایی که جلوی چشمش نباشی… آفرین… کارت حرف نداشت.
حشمت خیلی سر و حال به نظر نمی رسید. با خودم گفتم:
حق داره ولی ظاهرا زیاد از لحاظ فیزیکی با هم پیش نرفتن… دست کم لباس حشمت که دست نخورده ست. می تونست بدتر از اینا باشه.
این فکر را برای بعد گذاشتم. دوباره با هیجان به داخل اتاق نگاه کردم. پانی را دیدن که با گریه می گفت:
بهم
گفته بودن که تو آدم کثیفی هستی ولی من خر بهت اعتماد کردم… توی دانشگاه
شنیده بودم که با دانشجوهای دیگه تیک می زنی ولی باور نکردم… احمق
بودم… احمق! تازه شنیدم که توی دوبی هم برنامه هایی داشتی. دیگه می دونم
که دروغ نیست… وقتی عکس ها رو دیدم نفسم بند اومد… تو بهم خیانت کردی
می فهمی؟
هومن پایین تخت روی زانویش نشست و گفت:
عزیزم من درستش می کنم… بهم فرصت بده… جبرانش می کنم.
پانی با این که از شدت گریه نفسش بند آمده بود جیغ زد:
چرا
سهم من از زندگی فقط فرصت دادن به آدمای کثافته؟ حالم و به هم می زنی
هومن… من و تو که با یه نگاه عاشق نشدیم. به خاطر این که فکر می کردم آدم
هستی می خواستم باهات زندگی کنم… الانم که گند همه چیز در اومده… هومن
ولم کن. بذار به درد خودم بمیرم… تو هم برو سراغ هر دختری که خواستی.
هومن که خیلی عصبی به نظر می رسید چنگی به موهایش زد و گفت:
می
دونم آدم سر به راهی نیستم ولی تو رو دوست دارم. بهتره این و بفهمی. می
دونم هیچ وقت از فکر اون پسره بیرون نیومدی. خیانت فقط یه تماس فیزیکی
نیست. خیانت حتی می تونه با فکر هم باشه. تو هم به من خیانت می کردی. فکر
نکن که نمی دونم. تو با فکرت که همیشه پیشه اون آرسام لعنتی بود بهم خیانت
می کردی. اگه می خواستی می تونستی من و آدم کنی ولی داری با خیال راحت کنار
می کشی… انگار همیشه منتظر فرصت بودی که از شرم خلاص شی…. تو من و
دوست نداشتی ولی من دوستت داشتم… هنوزم دارم. تو هم مثل من گذشته ی سیاهی
داشتی ولی ما دو تا باهم گذشته مون و کنار گذاشته بودیم و می خواستیم
زندگی آیندمون و کنار هم بسازیم.
پانی با عصبانیت جیغ زد:
گذشته؟ مثل این که یادت رفته همین الان ازت چی دیدم!
هومن فریاد زد:
برام
پاپوش درست کردند… من به ملیسا گفتم که عکس نگیره ازمون ولی اون گوش
نکرد. معلومه نقشه داشته… می خواسته من و جلوی تو لو بده.
پانی که تمام اجزای صورتش دچار تیک های عصبی شده بود پوزخند وحشتناکی زد و گفت:
ملیسا؟
منظورت حشمته؟ من می شناسمش… می دونم چی کاره ست… نمی خواد برام توضیح
بدی. من فکر می کردم که دیگه سراغ این کارا نمی ره ولی اشتباه کردم… من
همیشه در حال اشتباه کردنم. اگه تو با همچین زن هایی می گردی دیگه جایی
برای بحث کردن نمی مونه.
پانی سرش را گرفت. بابای پانی که از عصبانیت قرمز شده بود جلو آمد و گفت:
دیگه
بسه… اجازه نمی دم دخترم و بیشتر از این عذاب بدی. همه چیز تموم شد.
بلند شو برو. منتظر چی هستی؟ تویی که دنبال دختربازی بودی برای چی می
خواستی زن بگیری؟
هومن از جایش بلند شد و گفت:
من باهاتون حرف دارم. بهتره سعی نکنید که ازم فرار کنید. من پیداتون می کنم و حرفام و می زنم. من از زنم دست نمی کشم.
در دل گفتم:
پررو!
دیگه
وقت رفتنم رسیده بود. باید پنهان می شدم. از پله ها پایین رفتم. لحظه ای
پایین پله ها مکث کردم و با چشم دنبال حشمت گشتم. در آن تاریکی کسی را نمی
شد تشخیص داد. نور رقص نورها کافی نبود. از خانه بیرون آمدم. هوای تازه که
به صورتم خورد نفس راحتی کشیدم. فضای داخل خانه خیلی خفه بود. آرتین در
استفاده از بخار زیاده روی کرده بود. با خوشحالی به باغ نگاه کردم. درخت ها
در آن تاریکی معلوم نبودند. آهسته از پله ها پایین رفتم. دیگر صدای موزیک
برایم ناراحت کننده نبود… دیگر از چیزی ناراحت نبودم. من پانی را نجات
داده بودم و همین برایم مهم بود. با این که صورت خیس از اشکش و حالت های
عصبیش ناراحتم می کرد ولی از نتیجه ی کارم راضی بودم.
ناگهان دستی شانه ام را گرفت. با سرعت برگشتم و هومن را دیدم که پشتم ایستاده بود. او با شک و تردید به صورتم زل زد. با ناباوری گفت:
امیر؟
ترجیه
دادم که مثل آدم بدهای توی فیلم که در آخرین لحظات فیلم خودشان را لو می
دهند و نقشه هایشان را رو می کنند، هویتم را فاش نکنم. لبخندی زدم و گفتم:
آره!
هومن
پوزخندی زد. پلکش می پرید. فهمیدم برخلاف ظاهرش بی نهایت عصبانی است.
فاصله ام را باهاش حفظ کردم. نمی خواستم کتک بخورم. او گفت:
همچین بدم
به نظر نمی رسی… معتاد بازی تو هم فیلم بود آره؟ به قیافه ت که نمی خوره
معتاد باشی… همچین قیافه ی بدی هم نداری… خیلی هم خوب هستی.
شانه بالا انداختم و با بی خیالی نگاهش کردم. هومن نگاه تهدیدآمیزی بهم کرد و گفت:
بهتره
به اون دختره ملیسا که اسم واقعیش یادم نیست بگی که بهتره دستم بهت
نرسه… در ضمن! بدون که با بد کسی در افتادی. نشونت می دم… من هیچ کاری
رو بی جواب نمی ذارم.
او بهم تنه ی سختی زد و به سمت در رفت. پشت سرش شکلکی در آوردم.
صبحانه
ی مختصری خوردم و گوشی تلفن را برداشتم. از سه روز پیش که نقشه ام را اجرا
کرده بودم احساس رهایی و آزادی داشتم. نمی دانستم هیجانم را چه طور باید
کنترل کنم. تصمیم گرفتم که به بابام زنگ بزنم و حداقل با انرژیم به او هم
انرژی بدهم. با شنیدن صدایش ناخودآگاه لبخندی به لبم نشست و گفتم:
سلام بابا! چه طوری؟ ما رو نمی بینی خوشی؟
بابام خنده ی کوتاهی کرد. فهمیدم که خسته ست. او گفت:
سلام. چه عجب! ظاهرا تو خیلی خوشی که قصد برگشتن نداری. چه طوری؟ چی کارا می کنی؟ اون جا چه خبر؟
گفتم:
من که خوبم. اینجا هم خبر خاصی نیست. همه چیز در امن و امانه. مامان خوبه؟ آروشا چه طوره؟
بابا گفت:
اونا
هم خوبن. الان خونه نیستن. رفتن برای خرید. مامانت یه کم بهتره… البته
روحیه ش رو می گم ولی خیلی چشم انتظارته. خل نشی اونجا بمونی ها! می دونی
که مامانت تحملش رو نداره. آروشا هم که سرش به دوستاش و دانشگاه گرمه.
راستی! این ترم و مرخصی گرفتی ولی ترم بعد رو می خوای چی کار کنی؟
آهی کشیدم و گفتم:
راستش نمی دونم فعلا بابا ولی بهت اطمینان می دم که من برمی گردم اونجا. زندگی من اونجاست… دانشگاه… خونواده… .
بابا گفت:
ولی دلت توی ایران گیره.
لبخندی زدم و گفتم:
راستش…
من نیومده بودم که بین پانی و نامزدش رو به هم بزنم. نمی خواستم زندگیش رو
خراب کنم. فقط باورم نمی شد که دیگه نسبت به من احساسی نداشته باشه… یه
کم که گذشت فهمیدم که به خاطر اینکه ازش محافظت کنم باید یه اقداماتی بکنم.
نامزدش زیاد آدم خوبی نبود… البته ماجراش طولانیه… بعدا برات تعریف می
کنم. به هر حال اون و خونواده ش تشخیص دادن که بهتره از نامزدش جدا بشه.
من تا قبل از این به این موضوع فکر نمی کردم که به دستش بیارم ولی الان نمی
تونم به چیزی جز این فکر کنم.
مکثی کردم و گفتم:
متوجه منظورم که می شی بابا!… الو؟ بابا!
متوجه
شدم که تلفن خاموش است. با تعجب به گوشی نگاه کردم. فکر کردم شاید برق
رفته باشد و تلفن خاموش شده باشد. چرخیدم و با تعجب به چراغ همیشه روشن
آشپزخانه نگاه کردم. چراغ روشن ثابت می کرد که اشکال از برق نیست. سراغ
بقیه ی تلفن های توی ساختمان رفتم. همه قطع بودند. صدای زنگ خوردن تلفن
اتاق خودم را شنیدم. قلبم از شدت هیجان به سینه ام می کوبید. خط تلفن اتاق
من با بقیه ی خانه فرق می کرد. در دل گفتم:
چیزی نیست که! حتما بابا داره زنگ می زنه. جن که نداریم تو خونه.
تلفن را برداشتم و گفتم:
الو؟
صدای ناآشنایی را شنیدم که جواب داد:
پس
آرسام تویی! فکر نمی کردم هیچ وقت سعادت آشنایی با تو نصیبم بشه. می دونی
به چی فکر می کنم؟ به این که چه قدر دور ولی در واقعا چه نزدیک بودی.
اخم کردم. فهمیدم هومن است. با خشونت پرسیدم:
چی می خوای؟
هومن گفت:
دوست ندارم در موردش حرف بزنم. من مرد عملم! مثل خودت… دوست دارم نشونت بدم.
پوزخندی زدم و گفتم:
بچه می ترسونی؟ تلفن خونه م و قطع می کنی که بگی خیلی خطرناکی؟
هومن گفت:
بازی تازه شروع شده. صبر داشته باش! به جاهای قشنگش هم می رسیم.
خواستم
چیزی بگم که دیدم این خط هم قطع شده است. بی معطلی به سمت حیاط دویدم. پله
ها را دو تا یکی پایین رفتم و در را باز کردم. کسی توی حیاط نبود. هر کسی
که بود خیلی سریع توی حیاط آمده بود و خطوط تلفن را قطع کرده بود و بعد
بیرون رفته بود. به دیوار بلند حیاط و در خیره شدم. خیلی بلندتر و صاف تر
از آنی بود که کسی بتواند از آن بالا بیاید… وارد شدن بی اجازه به خانه ی
ما کار هرکسی نبود.
در را بستم و موبایلم را برداشتم. به بابا زنگ زدم و با بی حالی گفتم:
سلام بابا! اینجا داره بارون می یاد و برق رفته. تلفن برای همین قطع شد. من بعدا بهت زنگ می زنم. باید ببینم حشمت کجا مونده.
روی کاناپه نشستم و با خودم فکر کردم:
من سه روز بی خودی ول گشتم و اون سه روز نقشه کشید… فهمید که کی م… حالا اونه که از من جلوتره.
******
باران
که شروع به باریدن کرد برق ها رفت. اول ترسیدم. فکر کردم هومن باعث شده
برق ها قطع شوند. وحشت کردم. سریع از خانه خارج شدم و وقتی دیدم هیچ برقی
در کوچه روشن نیست خیالم راحت شد. نفس راحتی کشیدم و به خانه برگشتم. در دل
گفتم:
پس این حشمت کجا مونده؟ از صبح که رفته نیومده.
آرزو می کردم
که ای کاش ماهرخ و مش رجب زودتر برگردند. هوا تاریک شده بود و من نتوانسته
بودم چراغ شارژی را پیدا کنم. با نور صفحه ی موبایلم رو به رویم را روشن
کرده بودم. بعد از حرف هایی که هومن بهم زده بود فهمیده بودم که باید بیشتر
حواسم را جمع کنم. حالا که نیاز داشتم بیشتر مراقب باشم برق رفته بود. آهی
کشیدم و به صفحه ی موبایلم نگاه کردم. باطری در حال تمام شدن بود. در دل
گفتم:
هر وقت که نافرم نیاز به موبایل دارم شارژ نداره.
تا موبایل را پایین آوردم زنگ خورد. شماره را نمی شناختم. در دل گفتم:
همه ی اون چیزی که توی این تاریکی نیاز دارم یه پیام تهدیدآمیز دیگه از هومنه.
با این حال جا نزدم. جواب دادم:
بله؟
از شنیدن صدای تماس گیرنده از جا پریدم و فریاد زدم:
پانی!
پانی گفت:
آرسام من… من باید باهات حرف بزنم… توی این چند روز یه اتفاقایی افتاده… باید باهات صحبت کنم.
دستم را روی قلبم که به شدت می کوبید فشار دادم و گفتم:
باشه… باشه… چی شده؟
پانی گفت:
راستش! من… باید زودتر از این ها بهت زنگ می زدم ولی فرصت نشد. این چند روز خیلی بد بود. من… یه عذرخواهی بهت بدهکارم.
ناگهان شارژ موبایلم تمام شد و گوشی خاموش شد. از عصبانیت بلند شدم و گوشی را روی زمین کوبیدم و فریاد زدم:
لعنت به این شانس!
در همان موقع صدای در را شنیدم و از جا پریدم. نور کمی تابید و چشمم را زد. پرسیدم:
کی اونجاست؟
صدای حشمت خیالم را راحت کرد:
می خواستی کی باشه؟
خوشبختانه موبایل او چراغ قوه داشت. او گفت:
چرا چراغ شارژی رو روشن نکردی؟
رویم را از نور برگرداندم و گفتم:
بگیر اون ورتر اون لامصب رو! کورم کردی… پیداش نکردم.
حشمت به سمت آشپزخانه رفت و من توی تاریکی تنها ماندم. بلند گفتم:
پانی بهم زنگ زده بود. تا خواستیم حرف بزنیم شارژ موبایلم تموم شد.
حشمت از توی آشپزخانه گفت:
بیا با موبایل من بهش زنگ بزن.
گفتم:
شماره ش رو ندارم.
حشمت گفت:
سیم کارتت رو بنداز توی گوشی من که اگه زنگ زد بفهمی.
آهی
کشیدم و به صدای ضعیف باران گوش سپردم. روی کاناپه نشستم و زانوهایم را
بغل کردم. حشمت چراغ شارژی را پیدا کرد و آن را روشن کرد. آن را روی میز
گذاشت و فضای هال کمی روشن شد. آهسته گفتم:
دستت درد نکنه… نجاتم دادی.
سرم
را بلند کردم با دیدن صورتش از جا پریدم. پیشانیش شکافته بود و لبش ورم
کرده بود. او روی صندلی نشست و بارانیش را در آورد. بدون هیچ حرفی گوشی
موبایلش را به سمتم انداخت. گوشی کنار من افتاد ولی توجهی به آن نکردم. با
صدایی که به زور در می آمد گفتم:
چی شده؟ کی این بلا رو سرت اورده؟
او
سرش را بلند کرد و توانستم جزئیات بیشتری از صورتش را ببینم. پای چشمش
کبود شده بود و ابرویش شکسته بود. از جایم بلند شدم و به سمتش رفتم. جلوی
پایش زانو زدم و گفتم:
بهم بگو!
حشمت آهی کشید و گفت:
صبح که
داشتم می رفتم خرید متوجه شدم یه ماشین مرتب دنبالمه ولی مشکوک نشدم. فکر
کردم به طور اتفاقی مسیرش با من یکی شده. جلوی پاساژ گشت وایستاده بود و
چون آرایش داشتم ترسیدم که من و بگیرن. رفتم توی کوچه پس کوچه ها تا دور
بزنم و از اون یکی در پاساژ برم تو. توی یکی از کوچه دوباره اون ماشین رو
دیدم. داشتم یه نگاه از روی کنجکاوی بهش می انداختم که یکی دستمال گرفت
جلوی دهنم و دیگه هیچی نفهمیدم. وقتی چشمم رو باز کردم دیدم که توی یه خونه
ی خرابه م. شیشه ی پنجره ها شکسته بود و یه تیکه ای از سقف ریخته بود. کف
خونه رو هم کثافت برداشته بود. فهمیدم از این خرابه هاییه که سال تا سال
کسی توش پیدا نمی شه. اون مرتیکه ی گنده هم که من و گرفته بود رو به روم
نشسته بود. دو سه تا جمله ی بی فایده گفتم… من و آزاد کن… بذار برم…
از این جور حرف ها. اونم گفت باید صبر کنم که آقا بیاد. حاضرم شرط ببندم که
منظورش هومن بوده. کسی جز اون با من خصومت شخصی نداره. خلاصه منم براش یه
کم نقش یه دختر مظلوم و ضعیف و بازی کردم. خودم و وحشت زده نشون دادم و
حسابی گریه کردم. بعد ازش خواستم دستم و باز کنه که برم دستشویی. تا دستم و
باز کرد افتادم به جونش. من بزن اون بزن. بالاخره افتاد زمین و سرش خورد
به دیوار. یه کم گیج شد منم در رفتم.
ابرو بالا انداختم و گفتم:
تو یه دونه مرد گنده رو زدی؟
حشمت پوزخندی زد و گفت:
تو
همیشه من و دست کم می گیری. آرسام من از وقتی بچه بودم با پسرهای گنده تر
از خودم درگیر می شدم. زندگی من اون موقع که آواره بودم این طوری بود که
باید از خودم دفاع می کردم. توی بچه بالا شهری چی از خیابونایی می دونی که
من توش بزرگ شدم؟ هر گوشه از اون خیابونا یه گرگ ایستاده بود و برام دندون
تیز کرده بود. من هیچ وقت تسلیم نشدم… همیشه برنده شدم. چون توی یه
درگیری که فقط قصدت فرار کردن باشه مهم نیست که هیکلت چه قدری باشه. مهم
اینه که بدونی به کجا ضربه بزنی.
ناخواسته لبخندی زدم و گفتم:
پس جای آروشا پیشت حسابی امن بوده.
حشمت ابرو بالا انداخت و گفت:
هرکسی که با من باشه جاش امنه.
حشمت ادامه داد:
وقتی
اومدم بیرون دیدم که اون اطراف رو می شناسم. همون محله ای بود که آلونک
خودم اونجا بود. برای همین تونستم سریعا خودم و برسونم اینجا… ولی آرسام
این شروعشه. هومن دست بردار نیست. باید یه کاری بکنیم.
روی زمین نشستم و
ماجرای صبح را برایش تعریف کردم. حشمت ساکت ماند. داشت فکر می کرد. منم هم
دوباره به صدای باران گوش دادم. هوا کاملا تاریک شده بود و نور سفید چراغ
شارژی کمی چشم را اذیت می کرد. بالاخره حشمت به حرف آمد و گفت:
ببین!
همین الان سیم کارتت رو بذار توی گوشی من… باید همه چیز رو به پانی بگیم.
باید براش تعریف کنیم. باید بهش هشدار بدیم که مراقب خودش باشه. نباید با
پنهون کاری آتو دست هومن بدیم.
سرم را پایین انداختم و گفتم:
می دونم که تو راست می گی ولی آخه… می ترسم فکر کنه که هومن بی گناهه و ما وسوسه ش کردیم. می ترسم پشیمون بشه.
حشمت گفت:
قبول دارم که پانی خیلی دختر ساده ایه ولی فکر نکنم پشیمون بشه.
پوزخندی زدم و گفتم:
اون در مورد من این طور رفتار کرد. وقتی فهمید که همه ی حرف هام دروغ بود من و بخشید.
حشمت گفت:
خب
آره! قبول دارم پانی یه کم زیادی بخشنده ست ولی ماجرای تو فرق می کرد.
پانی عاشق تو بود. برای همین حساب تو با هومن جداست. توی ماجرای شما پای یه
بچه هم در میون بود. برای همین پانی نمی تونست تو رو کلا بی خیال بشه. این
ماجرای بچه باعث شد به هم نزدیک تر بشید و بعد اون فهمید که تو جدا
پشیمونی. نمی تونم تضمین کنم که پانی هومن رو نبخشه ولی هیچ کدوم از ماها
تا حالا نشنیدیم که پانی بگه که عاشق هومنه.
سری تکان دادم. حق را به حشمت دادم. حشمت آهی کشید و گفت:
این برقم که خیال اومدن نداره.
او چشم هایش را بست و گفت:
زنگ بزن و تمومش کن.
می
دانستم که بیشتر از این تحمل ندارد و نمی تواند صحبت کند. آن روز خیلی بهش
سخت گذشته بود. حرف هایش را قبول داشتم ولی باز هم می ترسیدم. تحمل نداشتم
که یک بار دیگر هم پانی را از دست بدهم. با این حال دل را به دریا زدم. از
ساناز شماره ی جدید پانی را گرفتم و به او زنگ زدم. آرزو کردم ای کاش حشمت
به جای دیگری به جز دهان من زل بزند. بعد از چند تا بوق پانی گوشی را
برداشت. اجازه ی گله گذاری به پانی ندادم و گفتم:
سلام پانی. ببخشید! شارژ موبایلم تموم شد و چون برقا رفته بود نتونستم شارژش کنم.
پانی گفت:
راستش
اولش فکر کردم که تلفن رو قطع کردی و خیلی بهم برخورد. داشتم با خودم فکر
می کردم که چرا باید همچین کاری کرده باشی که زنگ زدی.
گفتم:
به هر حال معذرت می خوام. می دونی که گوشی موبایل همیشه بد موقع شارژ خالی می کنه.
پانی گفت:
آره! کاملا باهات موافقم.
صدایش
بی نهایت محزون و غمگین به نظر می رسید. دلم برایش سوخت. می دانستم بعد از
ضربه ای که از من خورده بود امیدش را به هومن بسته بود. حالا که هومن هم
رفته بود افسرده شده بود. نگاهی به حشمت کردم و چون دیدم منتظر است مصمم
شدم و گفتم:
پانی من باید یه چیزی رو برات تعریف کنم. شاید بعدش از من
متنفر بشی. فقط یه چیزی رو بهم بگو… راستشم بگو… می خوای از زندگی هومن
بیرون بکشی؟
پانی که تعجب کرده بود گفت:
معلومه… من نمی تونم برای زندگی آینده ی خودم و بچه هام روی یه مرد خائن و دروغگو حساب باز کنم.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
پس باید همه چیز و بدونی… فقط خواهش می کنم بهم اجازه بده که ماجرا رو برات کامل تعریف کنم.
پانی که کمی نگران شده بود گفت:
بگو آرسام… داری من و می ترسونی.
آهی
کشیدم و همه چیز را برایش تعریف کردم. همه ی خاطرات خواهر حشمت را برایش
تعریف کردم. بهش گفتم که چه طور فهمیدم که هومن آدم درستی نیست. از نقشه ام
برایش گفتم. فداکاری های حشمت را برایش تشریح کردم و در آخر گفتم:
منظورم
اینه که درسته که همه ی اینا پاپوش بوده ولی من فقط می خواستم شخصیت حقیقی
هومن رو بهت نشون بدم. زمان نداشتم که رابطه ش با یه دختر دیگه رو کشف کنم
و بهت نشون بدم. پس مجبور شدم یه رابطه بسازم. مجبور شدم این نقشه رو
بکشم… پانی من می دونم که به تو خیلی بد کردم و خیلی عوضی بودم ولی باور
کن این کار رو نکردم که تو رو به دست بیارم. فقط نمی تونستم بشینم و تباهیت
رو ببینم… تحملش رو ندارم. می فهمی؟ مهمترین چیز برای من خوشحالی تو اِ.
شاید عذاب بکشم که ازت دور باشم ولی اگه بفهمم تو داری عذاب می کشی نابود
می شم… اگه گذاشتم رفتم آمریکا برای این بود که تشخیص دادم که اگه در
پناه خونواده ت باشی بهتره. می دونم که خیلی ناراحتت کردم که تنهات گذاشتم
ولی این به نفعت بود. توی مملکت ما یه دختر هفده ساله با یه بچه ی کوچیک به
هیچ جا نمی رسه. من نمی خواستم با خودخواهیم تو رو اذیت کنم و زندگیت و
خراب تر کنم. نمی خواستم شانس زندگی بهتر رو ازت بگیرم… من و تو خیلی
حرفا داریم که بزنیم ولی نمی دونم چرا هیچ وقت مناسبی برای زدن این حرفا
پیش نمی یاد.
پانی که گیج به نظر می رسید گفت:
آرسام من… نمی دونم چی بگم… واقعا گیج شدم… انتظار نداشتم که تو هم توی این کار نقش داشته باشی.
پانی
سکوت کردم. من هم ساکت شدم و اجازه دادم که این موضوع را پیش خودش بررسی
کند. می توانستم صدای نفس کشیدن های عمیقش را بشنوم. می فهمیدم که سعی می
کند خودش را آرام کند. متوجه بودم که دوست ندارد من پریشانیش را بفهمم. ازم
خجالت می کشید. می فهمیدم که به خاطر برخوردی که چند وقت پیش با هم داشتیم
عذاب وجدان دارد. کمی صبر کردم تا آرام تر شود. بعد گفتم:
پانی به خاطر
خودت این کار رو کردم… بهت گفته بودم که هومن آدم درستی نیست ولی تو
نسبت به من جبهه گرفته بودی و فکر می کردی دارم بازم فیلم بازی می کنم…
البته حق با تو اِ. ماجرای من مثل ماجرای چوپان دروغگو اِ. منم چاره ای
نداشتم جز این که این جوری تو رو متوجه اشتباهت کنم.
پانی که صدایش می لرزید گفت:
می
دونم که نیتت خیر بوده ولی… من به زمان نیاز دارم که بتونم این و هضم
کنم… یعنی… یعنی… یعنی ممکنه هومن بی گناه باشه و فقط این بار وسوسه
شده باشه؟
در دل گفتم:
وای خدا! این دختر چرا این قدر ساده س؟
گفتم:
من
که ماجرای خواهر حشمت و برات تعریف کردم. می خواستم بهت نشون بدم که هومن
از گذشته تا حالا خیلی تغییر نکرده. هنوز هم همون آدمه. به نظر می رسه
اصرارم داشته باشه که همون آدم باقی بمونه.
پانی گفت:
وای خدای من!
هومن خیلی دوبی می رفت… یعنی تمام مدت… واقعا که خیلی پست و کثیفه. من
فکر می کردم که خیلی از خود گذشته ست که من و اون شکلی قبول کرده ولی…
بابام در موردش تحقیق کرده بود ولی چیز بدی در موردش نشنیده بود. معلومه
خیلی حواسش بوده که ما سراغ کی می ریم و تحقیق می کنیم. آرسام! من خیلی
نگرانم. نکنه بلایی سرمون بیاره… هومن خیلی کینه ایه.
من گفتم:
یکی از دلایلی که بهت زنگ زدم این بود که بهت هشدار بدم و بگم که مواظب باشی. سعی کن فعلا از من فاصله بگیری. اون من و تهدید کرده.
پانی با صدای بلندی گفت:
چی؟
من گفتم:
آروم باش. من می تونم مواظب خودم باشم. فقط دارم بهت می گم که خیلی باید مراقب باشی و به مامان و بابات هم بگو که در جریان باشن.
پانی خنده ی تمسخرآمیزی سر داد و گفت:
بابام
خیلی دلش می خواد که ازت متنفر باشه ولی وقتی این اتفاق افتاد دور از چشم
من به مامانم می گه که حق با تو بود و نباید باهات اون طوری رفتار می کردن.
من گفتم:
حالا صدات چرا این قدر گرفته؟
پانی گفت:
بعد سه روز گریه زاری بهت زنگ زدم. از همون شب تصمیم گرفتم بهت زنگ بزنم ولی این قدر حالم بد بود که نشد. امروز آروم تر بودم.
چیزی نگفتم. ناراحت شده بودم. می دانستم که او حال خیلی بدی دارد ولی تنها راه چاره زمان بود.
پانی آهسته گفت:
حشمت نباید این کار رو می کرد… من اون شب فکر کردم اونه که بهم خیانت کرده ولی الان… معنی کارش رو می فهمم. نباید این طوری… .
او حرفش را نصفه گذاشت. من گفتم:
من خودم هم نمی دونم چرا این کار رو کرده.
پانی گفت:
من می دونم… ولی کارش درست نبود. من ارزش این ریسک و نداشتم. نباید این طوری جبران می کرد.
من پرسیدم:
چیو؟
پانی گفت:
باشه برای بعد… بابام اومد. من دیگه باید برم.
******
کوله پشتی را روی دوشم انداختم و به سمت در رفتم. منشی صدایم زد:
آقای ارجمند!
برگشتم و گفتم:
آرتین کارم داره؟ یادم رفته بود… خوبه ده دقیقه پیش بهم گفته بود!
با عجله به سمت دفتر آرتین رفتم. در را باز کردم و گفتم:
ببخشید آرتین… پاک یادم رفته بود که می خواستی من و ببینی. این چند روز خیلی حواسم پرت بود.
آرتین از پشت عینک نزدیک بینش بهم نگاه کرد و لبخندی زد. در دل گفتم:
با این عینک عین بچه مثبت ها شده.
سعی کردم جلوی خنده ام را بگیرم. آرتین به صندلی اش تکیه داد و گفت:
پس دو روز مرخصی هم نتونست حالت و جا بیاره.
خواستم
چیزی بهش بگویم که چشمم به باربد افتاد. دهانم که باز مانده بود را بستم و
بی اختیار چشم غره ای بهش رفتم. باربد کنار ساناز نشسته بود و به من خیره
شده بود. با ناباوری گفتم:
تو!… اینجا؟… اینجا چی کار می کنی؟
با خشم به طرف آرتین برگشتم و گفتم:
ماجرا چیه؟
نگاهم
به آرتین چنان خشمناک بود که آرتین تحمل نکرد و سرش را پایین انداخت. با
نگاهم صد تا فحش و ناسزا روانه اش کردم. ساناز به جای آرتین جواب داد:
راستش باربد می خواست باهات صحبت کنه ولی نمی خواست طرف خونه تون بیاد.
اخم کردم و رو به باربد گفتم:
حالا چرا این قدر نجیب شدی که نمی خوای سراغ خونمون بیای؟
باربد
پا روی پا انداخت و لبه ی راست کت سورمه ایش را روی لبه ی چپ انداخت و تی
شرت اسپرت مشکی رنگش را پنهان کرد. ژستش حالم را به می زد. با نفرت از او
چشم برداشتم و ترجیه دادم به کفش های مشکی براقش نگاه کنم. او گفت:
موضوع
این نیست. هومن خونه تون رو زیر نظر گرفته و منم نمی خوام اون طرفا آفتابی
بشم. اگه بفهمه که تو رو می شناسم دیگه نمی تونم کمکت کنم.
ابرو بالا انداختم و بدون این که نگاهش کنم گفتم:
مگه الان می تونی؟
باربد گفت:
ببین
آرسام! من یه چیزهایی می دونم. هومن برات نقشه کشیده. می تونم بفهمم که
قراره واقعا برای تو و اون دوستت که توی خونه ت قایمش کردی دردسر درست کنه.
بهتره سریعا میدون و خالی کنی. به فکر این که با هومن در بیفتی نباش. هومن
تا حالا این نقشه ها رو روی ده نفر اجرا کرده. اون خیلی کینه ایه و گذشت و
بخشش نداره. در جریان یکی از این نقشه هاش بودم. یه دختری بود که با هومن
دوست شده بود ولی فقط می خواست هومن و تیغ بزنه. این قدر از آدم های هومن
کتک خورد که از ریخت و قیافه افتاد. یه مرده بود که وکیل بود و با بابای
هومن در افتاد. حتی باعث شد پای بابای هومن به زندان باز بشه. وکیله داشت
دست این خونواده رو رو می کرد. هومن براش نقشه کشید و پای طرف وسط یه
ماجرای ساختگی کشید. اون وکیله الان به جرم قتلی که انجام نداده زندانه.
هومن براش پاپوش درست کرد… آرسام! بازی کثیف هومن شروع شده و این قدر
قاطی کرده که واقعا قصد داره با تمام قدرت له ت کنه. اون پانی رو دوست
داشت… به روش خودش دوستش داشت. شاید کاری که کردی به نظر خودت حق بود ولی
هومن و عصبانی کردی… اگه پانی رو می خوای سریعا کارات و درست کن و با
خودت ببرش آمریکا. هومن دست بردار نیست ها! بهتره حواست و جمع کنی. از
میدون به در کردن تو و اون دوستت که اینجا بی کس و کارید خیلی آسونه.
گفتم:
مثلا می خواد چی کار کنه که برای من مشکل ایجاد کنه؟ می خواد من و بکشه؟
باربد گفت:
نمی
دونم دقیقا چی می خواد ولی می دونم که درگیر شدن توی این مسئله اصلا به
نفعت نیست. دفعه ی پیش دوستت خیلی شانس اورد که هومن یه نفر رو براش
فرستاده بود. اون و دست کم گرفته بود ولی الان دیگه می دونه با کی طرفه.
با تعجب سرم را بلند کردم و به صورتش نگاه کردم و پرسیدم:
تو این چیزها رو از کجا می دونی؟
باربد شانه بالا انداخت و گفت:
بهت
که گفتم! من و هومن آشناییم. راستش دیشب خونشون بودیم. وقتی که بهش زنگ
زدند و خبر فرار کردن دوستت و دادن، توی اتاقش بودم. چیز زیادی دستگیرم نشد
ولی بعدش هومن یه کوچولو در مورد این مشکل کوچولو باهام درد و دل کرد. فقط
این قدری بهم گفت که بفهمم تو توی بد خطری هستی. بعدش که اومدم اینجا هم
آرتین یه چیزهایی بهم گفت. ببین! هومن هم برای خلاف کاری آدم داره هم برای
کارای قانونیش پارتی داره. فکر نکن با شکایت کردن و این جور حرف ها کارت
پیش می ره. بابای هومن خیلی آشنا زیاد دار. تا حالا صد تا پرونده براشون
درست شده که صد در صد براشون دردسر بوده ولی با پول دادن به وکیل و قاضی و
با پارتی بازی از زیرش در رفتن. باباش خیلی پولدارتر از حد تصورته. برای
پسرش هم خوب خرج می کنه. این رو گفتم که هوس نکنی ازش شکایت کنی. این جوری
فقط خودت و ضایع می کنی. از اون گذشته بهتره بدونی که با فیلم بازی کردن
هات نمی تونی کاری از پیش ببری. چون که الان شدیدا تحت نظری و اونم هر لحظه
فشار رو بهت بیشتر می کنه. اونم بلده نقشه بکشه. آرسام این یه بازیه که تو
شروعش کردی و فکر کردی که توش برنده ای ولی نمی دونستی که حریفت چه قدر
قدره. تو بازنده ی این بازی هستی و فقط یه یه شانس داری. شانست هم اقامتت
توی آمریکاست. اگه بری نمی تونه دنبالت بیاد. خیلی کار می بره که بتونه
خودش رو به اون جا برسونه.
پوزخندی زدم و گفتم:
اگه پولداره در آمریکا به روش بازه. هزار تا راه وجود داره که اقامت اونجا رو به دست بیاره.
باربد گفت:
می دونم ولی هومن توی آمریکا امکانات و نفوذی رو که توی ایران و دوبی داره رو نداره.
سر تکان دادم و به تمسخر گفتم:
خیلی خب! تو می تونی بری. رسالتت و انجام دادی.
باربد از جایش بلند شد و گفت:
همه چیز و به شوخی می گیری… به هر حال از من گفتن بود.
باربد خداحافظی کرد و رفت. چشم از در بسته برداشتم و رو به آرتین کردم. گفتم:
برای چی راهش دادی؟
ساناز گفت:
بسه
آرسام! من کاملا بهت حق می دم که جبهه بگیری و حرفاش و باور نکنی ولی
حرفای باربد منطقی بود. ما که هومن و می شناسیم و می دونیم که چه نفوذی
داره. باید سریعا از ایران بری.
من نفسم را با صدا بیرون دادم و گفتم:
نمی
دونم چرا نمی ذارید این بازی ادامه پیدا کنه. چرا همتون این قدر ترسیدید؟
مگه هومن چی کار کرده؟ واقعا فکر می کنید من آخرش می بازم؟
آرتین سرش را تکان داد و گفت:
بحث
برد و باخت نیست… ببین! ما چرا اینجاییم؟ چرا به اینجا رسیدیم؟ همه ش به
خاطر این بود که می خواستی انتقام علی رو بگیری. آرسام! متوجه نشدی که آخر
انتقام گرفتن هیچی نیست؟ هومن هم مثل تو اهل بازیه. تا کی می خواهید به
جون هم بیفتید و انتقام بگیرید؟ پس کی می خوای زندگی کنی؟ یه نگاه به زندگی
خودت بکن! آرسام بس کن دیگه. به فکر زندگیت باش. زندگی تو توی ایران تموم
شده. تو که خودتم قبول داری باید بری آمریکا. خونواده ت اونجان. تازه
دانشگاهت هم هست. یادم نمی یاد که برای موندن توی ایران نقشه کشیده باشی.
با بابای پانی صحبت کن و با هم از اینجا برید. این طوری هم امنیت بیشتری
دارید هم می رید سر زندگیتون. این کاریه که در هر صورت باید انجام بشه. پس
لطف کن و قبل از اینکه هومن یه اقدام جدی بکنه این کار رو تموم کن. به خدا
از این استرس و اضطراب هم در می یای.
ساناز اخم کرد و گفت:
حشمت چی؟ یادتون رفته که اون بدون هیچ چشم داشتی چه قدر کمکمون کرده؟ نباید نامرد باشیم و تنهاش بذاریم.
دستی به صورتم کشیدم و گفتم:
تو راست می گی… قضیه ی حشمت هم هست. اون از همه بیشتر توی خطره. تازه خونواده ی پانی هم ممکنه مخالف باشن. باباش از من متنفره.
آرتین گفت:
شاید
بعد این قضیه یه کم دیدشون عوض شده باشه. دیگه باید بفهمن که دخترشون هم
شانس این رو که توی ایران ازدواج بی دردسری بکنه رو نداره.
ساناز دست به سینه زد و گفت:
کی گفته؟
آرتین با بی حوصلگی گفت:
ببین
ساناز الان وقت بحث کردن در این مورد نیست. منم مثل تو موافقم که این طرز
فکر درست نیست ولی همینه که هست. من و تو نمی تونیم با یه روز بحث کردن این
سنت رو عوض کنیم. باید واقع بین باشیم. الان وقت این صحبت ها نیست.
آرتین آهی کشید و ادامه داد:
با
این حال من اصلا متوجه نمی شم که حشمت چه طوری حاضر شد این کار رو بکنه.
فکر نمی کنم پانی دیگه بتونه دید خوبی نسبت بهش داشته باشه.
پوزخندی زدم و گفتم:
امیدوارم قضیه عشق و عاشقی نباشه.
ساناز اخم کرد و گفت:
خیلی
خری که فکر می کنی همه ی مسائل دنیا به عشق و عاشقی مربوطه. ببین آرسام!
حشمت همیشه توی زندگیش برای آدم های کوچیک تر از خودش فداکاری کرده. شاید
این طور احساس زندگی می کنه. اول به خواهرش رسیدگی کرد و بعد به آورشا و
حالا هم به پانی. این چیزیه که اون به امیدش زندگی می کنه. مطمئن باش به
خاطر شغلی که توی گذشته داشته خودش بیشتر از هرکس دیگه ای عذاب کشیده. اون
درس نخونده و الان بیکاره. قبلا شغل کثیفی داشته و خونواده ی درست و حسابی
هم نداره. این دختر هیچ هدف و امیدی برای زندگی نداره. با این فداکاری ها
زندگیش معنی پیدا می کنه. حس می کنه به دنیا اومده که از دخترهایی که همسن
خواهر کوچیکش هستن مراقبت کنه.
سرم درد گرفته بود. چشم هایم را بستم و با یک دست سرم را گرفتم و گفتم:
نمی دونم والا… شاید حق با تو باشه. به نظر من پانی نمی تونه کاملا اون و بی تقصیر بدونه.
ساناز شانه بالا انداخت و گفت:
منم همین نظر رو دارم. به هر حال تا آخر عمرش اون صحنه ای که از هومن و حشمت دیده جلوی چشمشه.
آرتین از پشت میز بلند شد و گفت:
آرسام! این حرفا رو ولش کن. الان باید در مورد کارهای هومن صحبت کنیم.
دست هایم را بالا آوردم و مانع از ادامه ی صحبتش شدم و گفتم:
بهترین کاری که تو و ساناز می تونید بکنید اینه که از این قضیه دور بمونید. هومن نباید بفهمه که پای شما هم گیر بوده.
نگاهی به ساعتم کردم و گفتم:
من دیگه باید برم. حشمت توی خونه تنهاست و براش نگرانم. خدا رو شکر فردا ماهرخ برمی گرده. اون که باشه خیلی بهتره.
از
آن دو خداحافظی کردم و از شرکت خارج شدم. سوار ماشین شدم ولی آن را روشن
نکردم. فکرم مشغول حرف هایی بود که باربد زده بود. بدون این که بخواهم
نگران شده بودم. ته دلم می دانستم که قدرت مقابله با هومن را ندارم. بدون
پشتوانه ی مالی کار زیادی ازم بر نمی آمد. آن روز بود که کشف کردم آن مرد
نقاب دار بدجوری به بابای پولدارش متکی بود.
نگاهی به گل های رز سفید انداختم. تضاد عجیبی با سنگ قبر مشکی رنگ داشت.
آن قدر روی زمین نشسته بودم که ا
رمان نقاب عاشق13
من پرسیدم:
نقشه ای داری؟
پانی گفت:
آره… ولی بذار اول مامانم و بیارم بعد بهت می گم.
گفتم:
امیدوارم نقشه ت این نباشه که ما رو بپیچونی و بری پیش هومن تا به خیال خودت از هممون محافظت کرده باشی.
پانی سرش را پایین انداخت و گفت:
من
کسی رو که بابام و انداخته زندان نمی بخشم… نمی ذارمم که به مراد دلش
برسه. فقط خواستم یه امروز با خیال راحت تری جا به جا بشیم. از فردا که
بفهمه هممون از خونه جیم شدیم و خبری ازمون نیست قاطی می کنه.
آهی کشیدم و گفتم:
حالا چی گفت؟
پانی پوزخندی زد و گفت:
گفت
که خیلی بهم لطف داشته که توی ماشین بابام هروئین نذاشته. می خواست ببینه
سر عقل اومدم یا نه. من وانمود کردم که دارم بهش فکر می کنم.
اضطراب و
ترس آشکاری در صورت پانی بود. احساس می کردم سعی می کند به باباش فکر نکند.
من هم سعی می کردم آن چه دیده بودم را فراموش کنم. برای فکر کردن به آن
اتفاقات بعدا هم وقت داشتم. در دل گفتم:
خدایا خودت کمکمون کن.
******
پانی
با آژانس به بیمارستان رفت. من و باربد وارد خانه شدیم. یک خانه ی هشتاد
متری دو خوابه بود. وسایل خانه تقریبا کامل بود. یک دست کاناپه و یک سیستم
صوتی تصویری قدیمی در هال بود. روی میزی که توی حال بود قوطی های خالی
نوشابه و رانی دیده می شد. پرده های ضخیمی که پنجره را پوشانده بود دودی
رنگ شده بود. به نظر می رسید که روزگاری آن پرده های باشکوه سفید رنگ
بودند. آشپزخانه ی اپن بی نهایت به هم ریخته بود. ظرف های نشسته توی سینک
تلنبار شده بودند. دیگ و قابلمه های نشسته روی گاز بودند. رنگ زرد یخچال
احتمالا قبلا سفید بود. میزی که در آشپزخانه بود کثیف بود و روی آن پر از
ظرف نشسته و کیسه نایلون های خالی بود. لبخندی زدم و گفتم:
هنوزم شلخته ای.
باربد خندید و گفت:
می دونی که اهل کار خونه نیستم.
من چمدان را روی زمین گذاشتم و گفتم:
باربد
من… می خوام ازت تشکر کنم… من خیلی دیر فهمیدم که حرفات راسته… جایی
رو ندارم. کسی رو هم ندارم. واقعا دستم به هیچ جا بند نیست. اگه هومن یه
کم عادلانه تر بازی می کرد هم بازیش می شدم و تلاش می کردم برنده شم ولی…
اون خیلی نامردی کرد. تنها چاره ای که دارم فرار کردنه. الانم که اومدم
خودم و پیش تو قایم کردم… من حرف های خیلی بدی بهت زدم و … خیلی باهات
بدرفتاری کردم… مرسی که صبور بودی و تحملم کردی.
باربد وسط حرفم پرید و گفت:
اصلا حرفش هم نزن… من و تو یه زمانی دوست صمیمی بودیم. یادته که! منم که هنوز کار خاصی نکردم.
باربد لباس هایش را از روی کاناپه برداشت و گفت:
این جا خیلی کثیفه. دیگه ببخشید! فقط تو رو خدا بی احتیاطی نکنید. نذارید هومن پیداتون کنه.
من روی کاناپه نشستم. نگاهی به چرم مشکی رنگ کاناپه کردم که پاره شده بود. در دل گفتم:
باربد یه شلخته ی به تمام معناست.
نگاهی
به در و دیوار خانه کردم ولی نتوانستم نگاه وحشت زده ی بابای پانی در
آخرین لحظات را فراموش کنم. بی اختیار دهانم باز شد و صدای خودم را شنیدم:
اگه ما از ایران بریم بابای پانی چی می شه؟
باربد گفت:
مگه باباش چی شده؟
یادم
آمد که برایش تعریف نکرده ام. هر چه اتفاق افتاده بود را برایش گفتم. خیلی
دوست داشتم آخرین جملات بابای پانی را هم بگویم. دوست داشتم با کسی در
مورد آن اتفاق صحبت کنم ولی ترجیه دادم احساساتم را درون خودم تلنبار کنم.
باربد با فاصله از من نشست و گفت:
نمی دونم… فکر نمی کنم کاریش داشته
باشه. پانی باید با احتیاط رفتار کنه. باید باباش رو برای یه مدت فراموش
کنه. نباید باهاش تماس بگیره… هومن اون وقت مطمئن می شه که از طریق آزار
دادن بابای پانی نمی تونه پانی رو مجبور به برگشتن کنه چون پانی اصلا با
خبر نمی شه… تنها چاره همینه… هومن راست می گه! لطف کرده که توی ماشین
هروئین نذاشته. مجازات مشروب خیلی کمتره. فوقش چند سال حبس می شه ولی
هروئین اعدام داره.
پوزخندی زدم و چیزی نگفتم.
نیم ساعت بعد حشمت رسید. کمکش کردم و چمدان ها را از دستش گرفتم. حشمت با عصبانیت گفت:
اصلا نفهمیدم چی اوردم چی نیوردم. همین جوری اومدم.
پرسیدم:
کسی دنبالتون نکرد؟
حشمت گفت:
چرا.
یه ماشین دنبالمون بود. منم به راننده آژانسه هی آدرس می دادم که بره این
ور بره اون ور. گمشون که کردیم از ماشین پیاده شدم و یه دربست تا اینجا
گرفتم… همین جوری برای احتیاط.
چشم حشمت که به باربد افتاد ابرو بالا انداخت و گفت:
خب! حالا دیگه خیلی همه چیز عجیب غریب شده… ماجرا چیه؟
آهی کشیدم و همه چیز را برایش تعریف کردم. حشمت سیگاری روشن کرد و گفت:
من هیچی به فکرم نمی رسه. هرچی خودتون بگید من می کنم.
لبخند کمرنگی زدم و گفتم:
واقعا مرسی. خسته نباشی.
حشمت
شانه بالا انداخت. عصبی به نظر مر سید. ظاهرا ماجرای تعقیب و گریزش خیلی
مفصل تر از آن چیزی بود که تعریف کرد. با این حال مثل همیشه دوست داشت ساکت
بماند و از رنجی که متحمل شده بود حرفی نزند. باربد به نگاه های خصمانه ی
حشمت خندید. من ساکت نشسته بودم و پشت سر هم نقشه می کشیدم… و هر نقشه ای
که می کشیدم یک عیب بزرگ پیدا می کرد. در دل گفتم:
نمی تونیم همین جوری بریم آمریکا… حشمت و مامان پانی چی می شن؟
لحظه ای بعد به خودم فحش می دادم:
این همه این پسره باربد بهت گفت که هومن خطرناکه… گوش نکردی. بیچاره بابای پانی.
دلم
برای پانی شور می زد. همین طور بی حرکت روی کاناپه نشسته بودم و دستم به
هیچ جا بند نبود. نگاهی پرسش گر به حشمت انداختم. او هم نشسته بود و سیگار
می کشید. سرانجام باربد از جایش بلند شد و گفت:
من دیگه باید برم سر کار… تو رو خدا مراقب خودتون باشید. فعلا خداحافظ.
تا پایش را از خانه بیرون گذاشت حشمت گفت:
تو به این پسره اعتماد داری؟
خنده ی تلخی کردم و گفتم:
چاره ی دیگه ای ندارم.
حشمت گفت:
اگه با هومن هماهنگ کرده باشه که ما رو اینجا گیر بندازه چی؟
شانه بالا انداختم و گفتم:
برای چی باید هومن این کار رو بکنه؟ می تونست توی همون خونه ی خودمون هر دو تامون و خفت کنه. فکر نمی کنم باربد با اون همکاری کنه.
حشمت با شک و تردید نگاهم کرد و گفت:
یادته با خواهرت چی کار کرد؟
گفتم:
می دونم… فراموش نکردم… خب! دیوونه ست دیگه!
حشمت پوزخندی زد و گفت:
آهان! پس روی احساسی که نسبت بهت داره حساب باز کردی.
لبخند زدم و گفتم:
شاید…
تنها چیزی که در موردش مطمئنم احساس اون نسبت به خودمه. می دونم که راسته.
می تونم از توی چشاش صداقت و بخونم… حشمت ما حق انتخاب زیادی نداریم.
این خونه آخرین پناهگاهمونه.
حشمت نفسش را با صدا بیرون داد و گفت:
آره!
گفتم:
ببخشید که تو رو توی این قضیه قاطی کردم.
حشمت گفت:
تو منو قاطی نکردی. من خودم انتخاب کردم. پشیمونم نیستم. منم دلایل خودم و دارم.
سر تکان دادم و گفتم:
دلایلی که هیچ وقت بهم نگفتی.
حشمت چشم غره ای بهم رفت و گفت:
دلایلی که به تو ربط نداره.
پانی
یک ربع بعد رسید. او زیر بغل مامانش را گرفته بود و به او کمک می کرد که
راه بیاید. حشمت به سرعت به طرفشان رفت و بازوی مامان پانی را گرفت و
کمکشان کرد. چشم مامان پانی که به حشمت افتاد سریع گفت:
اینجا چه خبره پانی؟
پانی با بی حوصلگی گفت:
برات می گم.
مامان پانی نگاهی به حشمت کرد و گفت:
تو… اینجا چی کار می کنی؟
من گفتم:
وای نه! پانی تو به مامانت نگفتی که حشمت بی گناهه؟
پانی که خستگی از صورتش می بارید گفت:
به خدا گفتم… هزار بار گفتم.
مامان پانی روی کاناپه نشست. صورتش از درد در هم کشیده شده بود. زیر لب به پانی گفتم:
ماجرای بابات؟
پانی سر تکان داد و گفت:
گفتم.
نگاهی
به صورت مامان پانی کردم. معلوم نبود روحا درد می کشد یا جسما. سعی کردم
رنگ ترحم را از نگاهم پاک کنم. مامان پانی به من نگاه کرد و گفت:
پس همه ی اینا نقشه ی تو بود!
با سر به حشمت اشاره کردم و گفتم:
نقشه ی ما بود.
مامان پانی سرش را پایین انداخت و گفت:
فکر می کنی کار درستی کردی؟
نیم نگاهی به صورت بی تفاوت حشمت انداختم و گفتم:
نمی دونم… ولی مطمئنم که اگه کاری نمی کردم اشتباه بود… من بابت آقای آراسته متاسفم. هومن براش پاپوش درست کرد.
اشک
های مامان پانی را که دیدم معذب شدم. ترجیه دادم به اتاق باربد بروم تا به
مامان پانی فرصت بدهم که خودش را سبک کند. روی تخت باربد نشستم و دور تا
دور اتاق دلگیر و تاریک باربد را نگاه کردم. فقط یک تخت یک نفره و یک میز
در اتاق بود. متوجه شدم هیچ جای خانه فرشی پهن نشده است. آهسته روی تخت
دراز کشیدم. در دل گفتم:
حالا چی می شه؟ باید چی کار کنم؟ اگه هومن بفهمه این طوری دور هم جمع شدیم و باربد هم کمکمون کرده چی می شه؟
*******
شب
بود و دور هم داشتیم املتی که حشمت درست کرده بود را می خوردیم. مامان
پانی که چشم هایش پف کرده بود لب به غذا نمی زد. پانی همه چیز را با جزئیات
برایش تعریف کرده بو و پا به پای او اشک ریخته بود. من برایشان حرف های
باربد را تکرار کرده بودم و بهشان گفته بودم که اگر از ایران بروند آقای
آراسته هم امنیت بیشتری دارد. سعی می کردم که با حرف هایم به مامان پانی
آرامش بدهم ولی او ضربه ی بدی خورده بود و تو خودش رفته بود. پانی با
نگرانی و دلسوزی به مامانش نگاه می کرد و بعد نگاه ناامیدش را به زمین می
دوخت. همه یمان گرفتار شده بودیم. من و حشمت هر چند وقت یک بار به هم نگاه
می کردیم. هر کداممان امید داشتیم چیزی به ذهن دیگری رسیده باشد ولی گیر
کرده بودیم.
سرانجام شام تمام شد و ظرف ها هم به سرعت توسط حشمت شسته شد. توی هال دور هم نشسته بودیم که پانی گفت:
مامان! من و شما باید با دایی تماس بگیریم و آدرس سنایی پور و بگیریم… باید بریم… موافقی؟
مامان پانی به زمین زل زده بود و قیافه ای محزون به خودش گرفته بود. با صدای گرفته گفت:
مگه
چاره ی دیگه ای هم داریم؟ ….نمی شه بمونیم. جون تو مهم ترین چیز برای
منه… که الانم توی خطره… اگه آرسام راست بگه… که حتما هم می گه جون
بابات هم نجات می دیم… اینجا موندن نتیجه ای به جز تسلیم شدن نداره…
منم حاضرم بمیرم ولی دست تو رو توی دست اون آدم نبینم.
بغضش ترکید و
دوباره اشک هایش جاری شد. پانی چیزی نگفت و سرش را پایین انداخت. حشمت با
حسرت به جعبه ی سیگار روی میز نگاه می کرد. شک داشت که مامان پانی از سیگار
کشیدم یک زن خوشش بیاید. صدای لرزان پانی را که شنیدم قلبم به تپش در آمد:
همه ش تقصیره من بود… من از اول نباید به هومن این قدر رو می دادم که بیاد خواستگاریم… من احمق!
من گفتم:
ببین
پانی! الان وقت حسرت خوردن نیست. الان باید خودمون و نجات بدیم. بعد از
اون یه عمر فرصت داریم که برای این روزها و سختی هاش اشک بریزیم.
پانی نفس عمیقی کشید و سعی کرد خودش را کنترل کند ولی چانه اش می لرزید. او گفت:
می
دونم… ولی… امروز خیلی سخت بود… خیلی… سعی می کنم اشک نریزم…
نمی خوام ضعف نشون بدم… حتی نمی خوام پیش خودم ضعف نشون بدم… نمی خوام
اون دختره ساده ی همیشگی باشم که دیگرون مجبورش می کردن انتخاب کنه.
حشمت او را دلداری داد و گفت:
خیلی هم خوب موفق شدی. تو امروز واقعا قوی بودی.
پانی لبخندی پر مهر به او زد. حشمت هم لبخندی زد و گفت:
می
دونی شنیدن این حرف از زبون من یعنی چی که! من خودم سختی کشیدم… می فهمم
که امروز چه حالی داشتی و چه قدر قوی بودی. به این راهت ادامه بده… تو
می تونی.
پانی رو به من کرد و گفت:
بهت گفتم که یه نقشه ای دارم…
راستش… دایی من چند سال پیش به خاطر مسائل سیاسی قاچاقی از ایران خارج شد
و رفت بلژیک. نمی دونم می دونی یا نه. بلژیک به هر کی که بتونه وارد مرزش
بشه اقامت می ده. فقط مهمه که بتونی واردش بشی. دایی م هم آشنا داره. آقای
سنایی پور… من و مامانم با اون آقا هماهنگ می کنیم و می ریم پیش دایی م.
با
چشم هایی که از تعجب گشاد شده بود به پانی نگاه کردم. زبانم بند آمد. دیگر
قلبم آن طور محکم در سینه نمی تپید. حشمت هم وضعی مشابه داشت. چشم های
کشیده اش کاملا گرد به نظر می رسید. پانی سرش را پایین انداخت و گفت:
تنها راه چاره اینه. من و مامانم می ریم بلژیک و بابام هم بعد از مدت حبسش می یاد اونجا. تو و حشمت هم برید آمریکا.
حشمت چشم غره ای به او رفت و گفت:
چه نقشه ی بی عیب و نقصی. در و دروازه های آمریکا به روی من بازه… خود اوباما می یاد فرودگاه استقبالم.
پانی سرش را پایین انداخت و گفت:
اگه عقد کنی مشکلی نداری.
من و حشمت همزمان فریاد زدیم:
چی؟
یک
لحظه احساس کردم چشم هایم سیاهی رفت. بدنم را لرزی شدید فرا گرفت. به چشم
های خیس و اشک آلود پانی نگاه کردم. مامان پانی به صورت غمگین دخترش زل زده
بود. برای اولین بار می فهمید که در اعماق دل دخترش چه می گذرد. من که
احساس می کردم خرد شده ام نمی توانستم حرف بزنم ولی حشمت با لحنی محکم گفت:
اصلا حرفشم نزن! من آخرین آدمی هستم که حاضرم بین شما دو تا قرار بگیرم.
پانی که صدایش به خاطر بغض توی گلویش می لرزید گفت:
من
ازت خواهش می کنم… تو به خاطر من فداکاری کردی… حالا نوبت منه که
جبران کنم. اگه این کار رو نکنی نمی تونی از کشور خارج بشی. من اگه بدونم
قراره به یه نفر دیگه… حالا هرکسی!… آسیب برسه برمی گردم پیش هومن…
قسم می خورم که برمی گردم… اونم منتظرمه… باید بری یا تسلیم شدن من و
ببینی.
مامان پانی با صدای لرزانی گفت:
می دونی که قوانین اقامت آمریکا عوض شده؟ دیگه مثل قبل نیست که هرکی رفت اونجا و طلاق گرفت بتونه بمونه.
پانی نگاهش را از من دزدید و گفت:
پس باید تا زمانی که اقامتش و نگرفته اونجا بمونه.
صدای حشمت برای اولین بار لرزید و گفت:
داری در مورد پنج سال حرف می زنی!
پانی شانه بالا انداخت و گفت:
این تنها راه حله.
حشمت مخالفت کرد و گفت:
نه! راه حله درست اینه که من با مامانت برم و تو با آرسام بری.
پانی سرش را با تاسف تکان داد و گفت:
من و مامانم بهتر می تونیم از پس هم بربیایم تا تو و مامانم.
حشمت گفت:
من بهتر از تو بلدم مراقب مامانت باشم… خودت هم می دونی.
آهسته
از جایم بلند شدم و به اتاق باربد رفتم. اشک هایم روی گونه هایم جاری شد.
دیگر کنترلم را از دست داده بودم. با مشت روی تشک تخت کوبیدم و سرم را روی
تشک گذاشتم. در دل گفتم:
خدایا این حق من نبود! من دیگه تحمل ندارم… به اندازه کافی زجر کشیدم.
بغض
داشت گلویم را پاره می کرد. از شدت هجوم اشک نمی توانستم چشم هایم را باز
کنم. دست هایم می لرزید و قلبم درد می کرد. نفسم بالا نمی آمد. دیگر به آخر
خط رسیده بودم.
دستی را روی شانه ام احساس کردم و بعد بوی خوب شکلات بینی ام را پر کرد. پانی گفت:
این کار رو نکن. چاره ی دیگه ای نداریم.
برگشتم و به او نگاه کردم. دست کمی از من نداشت. اشک صورت او را هم پر کرده بود. گفتم:
جدی؟
چاره ی دیگه ای نیست؟ حق من این بود؟ من برای ازدواج کردن با تو نقشه
نکشیدم… ولی حالا که می تونیم به هم برسیم انتظار این برخورد رو نداشتم.
اگه دلت نمی خواد با من ازدواج کنی… اگه فکر می کنی به اندازه ی کافی مرد
نیستم… اگه فکر می کنی معیارهای مورد نظرت و ندارم… خب راستش و بگو
… چرا بهونه می یاری؟
پانی سرش را با ناراحتی تکان داد و گفت:
آدما
عشق های دوره ی نوجونیشون و فراموش نمی کنند… خصوصا اگه عشقشون برگرده
پیششون… خصوصا اگه براشون فداکاری کنه… اگه عشقش و ثابت کنه… من هیچ
وقت توی زندگیم کسی رو به اندازه ی تو نخواستم… نامردی کردی … گولم
زدی… ترکم کردی… ولی هیچ وقت دست از عشقت نکشیدم… به خاطر تو هیچ وقت
نخواستم عاقل باشم… چون عقلم می گفت ترکت کنم و کنار بزنمت ولی من توی
زندگیم هیچ چیزی رو بیشتر از احساسی که نسبت به تو داشتم دوست نداشتم. من
این احساس و دوست دارم ولی چاره ای جز ندیده گرفتنش ندارم… مامانم بهم
احتیاج داره… نمی تونم تنهاش بذارم… اون بابام و از دست داده… نمی
ذارم من و هم از دست بده.
اشک هایم از چشم هایم که سرازیر می شد گرم بود
ولی نمی دانم چرا وقتی از چانه ام روی لباسم می چکید سرد می شد. به احوال
خودم پوزخندی زدم و گفتم:
سهم من همین بود… یه عمر آدم عوضی بودم…
هیچ وقت دلم و روی کسی باز نکردم. به بد بودن خودم افتخار می کردم. دوست
داشتم بد باشم… از خوبی و خوبی کردن بدم می یومد… بعد یه دفعه یه
احساسی پیدا شد و همه چیز و عوض کرد… آره! حق داشتم از خوبی کردن متنفر
باشم. دنیا برای آدم های خوب همینه… تحقیر شدن… خورد شدن… ندیده
گرفته شدن… ترک شدن… تنها موندن… بدشانسی اوردن… آدم های خوب توی
بند قوانین می مونن و سختی می کشن … دنیا هم تا می تونه زجرشون می ده…
تو نمی دونی بد بودن برای من چه لذتی داشت… هیچ مرز و قانونی نبود…
هرچیزی رو از هر راهی که می خواستم به دست می اوردم… حالا که دارم آدم می
شم سهمم اینه. پاداشم اینه. انگار به اندازه ی کافی تاوان پس ندادم…
انگار به اندازه ی کافی رنج نکشیدم… من از همه چیم زدم… من عوض شدم…
این پاداش من نیست… این حق من نیست. من دیگه نمی تونم… من دیگه نمی
دونم باید به چه امیدی زندگی کنم. این چهار سال به اندازه ی کافی سختی
کشیدم. روزهای ساکت و ناامیدی… به اندازه ی ضربه های شلاق دردناک بود…
تموم لحظه هاش عذاب بود.
پانی من را در آغوش کشید و سرش را روی شانه ام گذاشت و گفت:
آرسام راهش همینه. منم مثل خودت عذاب می کشم.
بوی خوش موهایش را با تمام وجود به درون سینه ام کشیدم و گفتم:
اگه قرار نیست بقیه ی راه با هم باشیم من ترجیه می دم که دیگه راهی هم نباشه… همه چیز تموم شد.
پانی شانه ام را فشرد و گفت:
این حرف و نزن. ما بعد پنج سال مال هم می شیم.
من گفتم:
من حشمت و برای پنج سال مسخره ی خودم و خونواده م نمی کنم.
پانی گفت:
آرسام! بذار همه چی تموم شه. فقط پنج سال دیگه صبر کن.
گفتم:
هرکسی در یه حد تحمل داره… تحمل من همین قدره.
صدایی
ما را به خودمان آورد. پانی کنار من ایستاد و به مامانش نگاه کرد که دم در
اتاق ایستاده بود. نگاه مامانش هوشیاری بی سابقه ای داشت. متوجه شدم تک تک
حرف هایمان را شنیده است. در دل گفتم:
همین و کم داشتیم… یه توبیخ دیگه!
مامان پانی با لحن محکمی گفت:
زنگ بزن به سنایی پور! من و حشمت باید هر چه زودتر راه بیفتیم.
من و پانی با ناباوری به هم نگاه کردیم. حشمت که پشت سر مامان پانی ایستاده بود لبخند پیروزمندانه ای به ما زد. پانی گفت:
ولی مامان… .
مامان پانی با لحن محکمی گفت:
همین
که گفتم… من نمی خوام با فرار کردنمون سال های جوونی یه دونه دخترم و
سیاه کنم. می تونم توی چشم هات بخونم که این چیزیه که تمام این سال ها می
خواستی. وقتی با هومن بودی دلت همیشه جای دیگه بود. این همیشه من و بابات و
نگران می کرد… حالا که فرصت پیش اومده باید ازش استفاده کنی. دوران
جوونی تو نباید همه ش تحقیر و حسرت باشه… من بهت اجازه نمی دم به احساسات
خودت ضربه بزنی.
حشمت از پشت سر مامان پانی گفت:
راست می گن! تازه
منم از آرسام خوشم نمی یاد. می دونی که! آرسام آخرین آدمیه که دوست دارم
باهاش ازدواج کنم. خوشم نمی یاد اسمش توی شناسنامه م باشه.
حشمت چشمکی بهم زد و من بی اختیار لبخند زدم. پانی گفت:
ولی مامان… .
مامان پانی گفت:
یه
روزی بهت گفتم که باید بچه ت و بندازی و دوست پسرت و ترک کنی. توی تموم
این سال ها هیچ کدوممون از این کار پشیمون نشدیم. من امروز به همون اندازه
روی حرفم مطمئنم. این کاره درستیه که اگه بکنی هیچ وقت پشیمون نمی شی…
نمی ذارم سهمت از این زندگی فقط فرار کردن و از دست دادن باشه… وقتی که
هفده سالت بود به جای این که بشینی کنار دوستات و درس بخونی رنج و عذاب یه
دختر فراری رو تحمل کردی. حالا که بیست و یه سالت شده و داری تازه خودت و
پیدا می کنی هم حقت نیست که دوباره فراری بشی. نمی خوام از جوونیت فقط
خاطره ی چیزهایی که از دست دادی و داشته باشی. توی این چهار سال دوری چیزی
از علاقه تون به هم کم نشده… یعنی این که تمام این سال ها شما دو نفر مال
هم بودید.
پانی لبخندی زد و گفت:
این چیزی که همیشه می خواستم. به
خاطر شما اون پیشنهاد و دادم. من می می خوام کنارتون باشم. از دست دادن
بابا به اندازه ی کافی براتون سخت بوده. دیگه نمی خوام منم از دست بدید.
مامان پانی که برق اشک در چشم هایش مشهود بود گفت:
برای
توام از دست دادن بابات کافی هست. لازم نیست که کسی که دوستش داری و آینده
ت هم از دست بدی. می دونی که توی بلژیک زندگی سختی رو شروع می کنیم. تو
برو آمریکا پیش خونواده ی آرسام… این جوری تو راحت تری. هر مادری راحتی
بچه ش و می خواد.
مامان پانی لبخند دلنشینی زد و ادامه داد:
یه بار دیگه ام حرف من و گوش کن… برای آخرین بار.
******
باربد گفت:
خب دیگه داداش رفتنی شدی.
من بهش لبخندی زدم و گفتم:
باربد
من… ببین! حساب من و تو با هم صاف شد. من واقعا نمی دونم چه جوری ازت
تشکر کنم. تو همیشه بهترین دوستم بودی… بزرگترین حامی من بودی و الانم
بهترین پناهم هستی. انتظار نداشتم این قدر در حقم لطف کنی.
باربد گفت:
من و تو یه زمانی بهترین دوست هم بودیم. آروشا حق داره که ازت دست من تا آخر عمر ناراحت باشه… ولی تو… خواهش می کنم من و ببخش.
روی شانه اش زدم و گفتم:
بخشیدم. آروشا هم… خیلی ناراحت نیست… اونجا اون قدر بهش خوش می گذره که گذشته براش کمرنگ شده.
باربد گفت:
من اشتباه بزرگی کردم ولی سعی کردم جبرانش کنم.
سر تکان دادم و گفتم:
مطمئن باش که کردی… من این پولی رو که قرض کردم بهت می دم… مطمئن باش.
باربد اخم کرد و گفت:
این قدر تعارف نکن. ناراحتم می کنی.
شانه بالا انداختم و خنده کنان گفتم:
ولی من پسش می دم.
حشمت با لحن آمرانه ای گفت:
باربد! بیا این چمدون و بذار توی ماشین.
باربد با تعجب نگاهی به من کرد و گفت:
این دیگه کیه!
خندیدم و گفتم:
واقعا دختر بی نظیریه.
باربد چمدان را برداشت و دنبال سفارشات حشمت رفت. من به سمت حشمت رفتم و گفتم:
حرف های آخر و بزنیم؟
حشمت دست به کمر زد و گفت:
من که حرفی ته دلم نمونده. همه رو بهت کردم.
خندیدم و گفتم:
ولی ته دل من مونده.
حشمت گفت:
خب؟
آهی کشیدم و برای آخرین بار به چشم های مشکی وحشی او نگاه کردم و گفتم:
تو
بی نظیرترین آدمی بودی که توی تمام زندگیم دیدم… قبل از تو هر وقت از
زنی حرف می زدند که خودفروشی می کرد یه چیز بد می یومد توی ذهنم ولی… تو
دید من و عوض کردی. به نظر من نباید همه ی کسایی که جزو یه فرقه می
دونیمشون و با هم یکی کنیم… نمی شه از روی یه جمع برای جزء نتیجه گیری
کرد… بین فرشته های معصوم خدا هم یکی مثل ابلیس پیدا می شه. پس بین کسایی
که بدترین فرقه هایی که می شناسیم هم… می تونه یه آدم خوب پیدا بشه.
حشمت لبخند زد و گفت:
اولش که دیدمت فکر می کردم که خیلی آدم مزخرفی هستی ولی الان… بهتر شدی.
خندیدم و گفتم:
مرسی واقعا! بهم امید دادی.
حشمت
شانه بالا انداخت. من چمدان خودم را برداشتم و به دنبال حشمت از خانه خارج
شدم. پانی و مامانش دم در ایستاده بودند و چهره های اشک آلودشان نشان می
داد که خداحافظی تلخی با هم کرده اند. وقتی کنار پانی ایستادم مامانش گفت:
پسرم…
من پانی رو دست تو سپردم… نمی دونم چی بگم که حالم و توصیف کنه… مراقب
هم باشید… من قول می دم خیلی زود همدیگر رو ببینیم… قول می دم که
ببینیم.
با مامان پانی دست دادم و به حشمت نگاه کردم… دختری که نه مثل
خواهرم بود نه مثل مادرم بود و نه عشقم بود… او فقط حشمت بود… با همه ی
رک گویی ها و شجاعتش… دختری که هیچ وقت نظیرش را ندیدم. پانی به او گفت:
مواظب مامانم باش.
حشمت با خنده گفت:
من بادی گارد خوبیم… امتحانم و پس دادم.
یک
ربع بعد من و پانی با ماشین به سمت فرودگاه می رفتیم تا به ایتالیا سفر
کنیم و در سفارت آمریکا در آن جا کارهای پانی را درست کنیم. مامان پانی و
حشمت هم با ماشین آقای سنایی پور به سمت مرزهای ایران می رفتند. چند هفته
از دستگیری بابای پانی می گذشت. پانی در آخرین لحظات طاقت نیاورده بود و با
تلفن عمومی به دوست صمیمی باباش زنگ زده بود. آقای کریمی که همکار بابای
پانی بود به او گفت که باباش به دو سال حبس محکوم شده است. او از طرف بابای
پانی پیغام داد که باید هر چه زودتر از ایران خارج بشویم. مدام تاکید می
کرد که بابای پانی گفته نگرانش نباشیم.
باربد در این چند وقت خیلی
کمکمان کرده بود. وکیل باباش پول چشمگیری از او گرفته بود و دنبال کارهای
من و پانی بود. تمام خرج سفر من و پانی و سفر حشمت و مامان پانی به عهده ی
باربد افتاده بود و من کاملا با حشمت موافق بودم که می گفت:
دوست پولدار هم نعمتیه.
نفسی عمیق کشیدم و سعی کردم اضطرابم را نادیده بگیرم. پانی دستم را فشرد. بهش نگاه کردم و لبخندی زدم. باربد خنده کنان گفت:
مزاحم حرف های عاشقانتون که نشدم!
پانی خندید و گفت:
برای حرف های عاشقانه یه عمر وقت داریم.
لبخندزنان
به خیابان های تهران نگاه کردم… برای آخرین بار… به خاطرات و
ماجراهایی که پشت سر گذاشتیم فکر کردم… به روزهای جوانی… به تغییراتی
که کردم… و به بهایی که برای این تغییرات پرداختم… یعنی پانی! به او
لبخند زدم.
بهای عشق هر چه که باشد باید پرداخت. عشق به نظر من از جنس
مادیات این دنیا نیست. پس نمی توان آن را با کلمه های این دنیا مثل زیبا…
شورانگیز… توصیف کرد. عشق همان نیرویی است که در آن لحظه بین دست های در
هم گره خورده ی من و پانی وجود داشت.
برای آخرین بار به آن شهر نگاه
کردم. تمام اشک ها و خنده هایم را در آن سرزمین به خاطر آوردم. به مردی
اندیشیدم که دیگر او را پشت سر گذاشته بودم… به مردی که دل به دست می
آورد و به راحتی آن را می شکاند… به مردی که مرز و محدوده برایش تعریف
نشده بود… هر چند که می دانم یک جایی در وجودم کمین کرده است و هر لحظه
منتظر است که باری دیگر نقاب به چهره بزند و دل به دست بیاورد… و به
راحتی دل بشکند. آماده است تا بار دیگر خواسته هایم را بدون هیچ محدودیتی
برآورده کند ولی… من او را پشت سر گذاشته ام. او را در اعماق وجودم به
خاک سپرده ام… او را… مردی با نقاب عاشق… .