رمان غزال

رمان غزال 15

قسمت 55

چون بحث و جدال فایده ای نداشت به پایش افتادم و گریه کنان گفتم: سپهر خواهش می کنم بذار فقط چند لحظه ببینمش.
فورا بلندم کرد و گفت: لعنتی این چه کاریه میکنی، بیا بریم داخل و ببینش.
دستش
را انداخت دور کمرم و به داخل برد. هر چند که از تماس تنم با تنش ناراحت
شدم ولی ترسیدم اعتراض کنم و ناراحت شود و اجازه دیدن طلا را ندهد. با هم
بالا رفتیم. طلای عزیزم آرام درخواب بود، طاقت نیاوردم که بیدارش نکنم،
آنقدر بوسیدمش که چشم باز کرد و گفت: مامی اومدی؟

بغلش کردم و به سینه ام فشردم و گفتم: اره عزیزم، نمی دونی چقدر دلم برات تنگ شده بود. اومدی پیش بابات و منو هم فراموش کردی؟
-نه مامی من شما رو فراموش نکردم بلکه خیلی هم دلم تنگ شده بود.
-پس چرا با، بابابزرگت اینا نیومدی فرودگاه تا زودتر ببینمت.
طلا- آخه بابا گفت اگه من با بابابزرگ بیام فرودگاه دیگه نمی تونه شما رو ببینه. ولی اگه اینجا بمونم شما مجبور میشید بیایید اینجا.
کمی
دلم آرام گرفت. پس قصد تلافی و ازار نداشت. هر چند که دیگه بهش اعتماد
نداشتم. در این فکر بودم که طلا پرسید: مامی می مونی پیشم.

-پاشو لباستو بپوش با هم بریم خونه مادربزرگ.
سپهر- شرمنده غزال خانم، از این به بعد هر وقت خواستی دخترمونو ببینی باید تشریف بیاری اینجا، طلا با تو جایی نمیاد.
-آخه سپهر چرا با من لج می کنی و آزارم میدی. جواب پیامو چی بدم، نمیگه اینجا تو خونه تو چه غلطی می کنم.
شانه بالا انداخت و گفت: میل خودته، می تونی یکی اش رو انتخاب کنی، یا طلا یا اقا پیام.
عجب
مصیبتی گیر کرده بودم.می دانستم می خواست من از پیام دست بکشم و دوباره
برگردم پیش او. دیگر نمی دانست حالم از همه مردها بهم می خورد و اگر می
توانستم حلقه پیام را هم پس می دادم. از روی ناچاری به خانه تلفن کردم و
بابا گ.شی را برداشت.

-سلام بابا، من یه ساعت دیگه برمی گردم چون سپهر نمی ذاره طلا را با خودم بیارم.
بابا- نصفه شب کجا راه میافتی توی خیابون، سپهر که نمی خواد تورو بخوره، بمون صبح بیا.
-چشم خداحافظ.
گوشی
را گذاشتم و با خیال راحت در را به رویش بستم و مانتو از تنم بیرون اوردم و
از لباس راحتی هایی که متعلق به چند سال پیشم بود برداشتم و پوشیدم. بعد
طلا را بغل کرده و با هم پایین رفتیم، کلید ماشین را به طرفش پرت کردم و
گفتم: اگه زحمت نیست اون ماشین رو بیار داخل.

برق
رضایت و شادی در چشمانش ظاهر شد، فاتحانه کلید را برداشت و به حیاط رفت.
بعد از رفتن سپهر نگاهی به طلا کردم و پرسیدم: خانم خانما چقدر تپل شدی،
مگه ورزش نمی کنی هان؟

طلا- چرا بابا برام مربی گرفته و تو خونه تمرین می کنیم ولی اونقدر بهم غذا و خوراکی میده، این طوری تپل شدم.
-طلا بابا رو خیلی دوست داری اذیتت که نمی کنه؟
طلا- نه مامی، بابا خیلی مهربونه، من هم خیلی، خیلی دوستش دارم، شما رو هم به اندازه بابا دوست داری.
با
طلا صحبت می کردم که داخل آمد و فورا برایم شیرینی و چای آورد. مشخص بود
که به انتظارم نشسته و خواب را بهانه می کرد، هر چی می گفت و می پرسید
جوابش را نمی دادم تا اینکه طلا خوابش گرفت. با هم تو اتاق سپهر که تخت دو
نفره خودم قرار داشت خوابیدیم. قبل از اینکه بخوابم اول در را قفل کردم.

صبح
وقتی از خواب بیدار شدیم سپهر رفته بود. رعنا خانم با بیدار شدن ما فورا
میز صبحانه را چید. تند تند صبحانه را خورده و از فرصت استفاده کردم و طلا
را با خودم بردم. هر چند خودش قبل از بیدار شدن ما رفته بود تا من به راحتی
طلا را با خودم ببرم.

وقتی به
خانه رسیدیم، دیدم مامان و بابا سرکار نرفته و منتظرم هستند. با دیدن طلا
انها هم نفس راحتی کشیدند. تا عصر طلا پیشم بود که ساعت پنج و نیم سپهر به
دنبالش آمد و با خودش برد. دقایقی بعد از رفتن انها، خانم احتشام و پیام
آمدند. از دستش دلخور بودم چرا که به خودش زحمت نداده بود تا برای استقبالم
به فرودگاه بیاید. چند دقیقه ای بعد از آمدنشان خانم احتشام گفت: غزال جان
ما اومدیم تا هر چه سریعتر مقدمات ازعروسی رو فراهم کنیم تا پیام هم از
این بلاتکلیفی دربیاد و سروسامانی به این زندگیش بده.

-شرمنده من تا زمانی که تکلیف طلا مشخص نشده و خیالم از بابتش اسوده نشده نمی تونم عوسی کنم.
خانم احتشام- اخه چرا عزیزیم؟ ازدواج شما چه ربطی به مساله طلا داره. شما می تونید بعد از ازدواج دوتایی دنبال کار طلا باشید.
بعد رو به بابا گفت: آقای سراج شما به غزال جون بگید شاید قبول کنه و هر چه زودتر به سر خونه و زندگی خودش بره.
چون
می دانستم ممکن است با ازدواج با پیام وضع از اینی که هست بدتر شود و شاید
برای همیشه از دیدنش محروم شوم سکوت کردم و حرفی نزدم و به حرف هایی که
میان بابا و مامان و انها رد و بدل می شد گوش می دادم. تا اینکه کتی و
پدرام با دو پسرشان امدند و با شلوغ شدن خانه پیام و خانم احتشام قصد رفتن
کردند. هر چقدر مامان اصرار کرد برای شام نماندند و رفتند. از اینکه پیام
نماند ناراحت نشدم چون می توانستم با خیال راحت با پدرام صحبت کنم. بعد از
رفتن انها، پدرام زودتر از من گفت: غزال می دونی آقای زمانی خواسته به دفاع
از تو از دست پسرش شکایت کنم.

-بله می دونم، دیشب عمو بهم گفت. ولی تو فکر می کنی با شکایت کردن مشکل من حل میشه؟
پدرام-
راستشو بخوای نه، مشکل تر میشه چون برگ برنده الان دست اونه و نهایتا من
با پارتی بازی و دوندگی می تونم تا هفت سالگی نگه داریشو برات جور کنم. به
نظر من بهترین راه حل حرف زدنه و کنار اومدن با سپهره تا شاید قانعش کنی و
بتونی حضانتشو بطور دائمی به عهده بگیری.

-حرف
زدن با سپهر بی فایده است. چون وقتی می تونم طلا را برای همیشه پیش خودم
نگه دارم که دوباره برگردم پیش سپهر و این تنها خواسته اونه.

مامان
با چشمان گرد شده گفت: چی؟ غلط کرده، چر اون موقع که دنبال خوش گذروونی و
عیاشی بود فکر تورو نمی کرد. حالا به یادش افتاده، به خدا فقط به احترام
سعید و نازی چیزی بهش نمی گم وگرنه بلایی سرش میاوردم که عیاشی از یادش
بره.

بابا- شیرین تو که باز زود اتیشی شدی، اجازه بده پدرام بقیه حرفشو بزنه!
یاشار- پس با این حساب در این موقع حساس، ازدواج تو بیشتر تحریک اش می کنه و کار خراب تر میشه.
پدرام- صد درصد، اول باید صبر کنه تا تکلیف طلا روشن بشه بعد هر کاری خواست بکنه.
با
آمدن فرید بحث خاتمه یافت و حرف عروسی ساناز پیش کشیده شد. بابا همه را
برای شام نگه داشت و سفارش پیتزا داد. جای خالی طلا در بین بچه هایی که
داشتند بازی می کردند ناراحتم می کرد و غمی بزرگ در دلم رخنه کرده بود.
اصلا حواسم به حرفهای بقیه نبود و در عالم خودم با این مشکل بزرگ دست و پا
می زدم، تا شاید راه حلی بیابم. شب باز بعد از رفتن مهمانها به اتاقم پناه
بردم و در خلوت تنهایی به فکر راه حلی بودم که کم کم چشمانم سنگین شد.

صبح باز برای دیدن طلا راهی خانه سپهر شدم که در کمال ناباوری رعنا خانم گفت: صبح زود اقای مهندس با طلا رفتن مسافرت.
با
شنیدن این جمله انگار یک سطل اب یخ روی سرم خالی کردند. بی اختیار روی
زمین نشستم و گریه کردم، ضجه می زدم و به خدا التماس می کردم. بعد از این
همه انتظار فقط یک روز موفق به دیدن دخترم شده بودم.

رعنا خانم- ای وای خدا مرگم بده، چرا اینطوری می کنید خانم.
بیچاره
با چثه ضعیفش از زمین بلندم کرد و به داخل برد و برایم شربت درست کرد. چند
دقیقه ای نشستم تا ارام شدم. بعد بلند شدم و یکراست به شرکت عمو رفتم. عمو
سعید با دیدن حال پریشانم گفت:

چی شده دخترم، چرا اینطور پریشونی؟
-عمو
شما بگید با این سپهر چی کار کنم، من نرسیده اون طلا رو برداشته رفته
مسافرت! آخه چرا اینقدر اذیتم می کنه، من چه هیزم تری بهش فروختم که این
قدر شکنجه ام میده.

عمو سعید-
به جان عزیزت منم نمی دونم چی کارش کنم! صبح فرید بهم گفت که رفته مسافرت،
باور کن از دستش به تنگ اومدم. دیگه ابرویی از دست این احمق برام نمونده.
دیروز اون زنیکه پدر سگ نمی دونی به خاطر سه روز دیرشدن پولش چه قشقرقی به
راه انداخته بود. فقط از خدا می خوام زودتر منو بکشه و از این زندگی راحت
بشم. باباجون نمی دونم هر کاری رو که خودت صلاح می دونی بکن، چون من که
عاجزم.

-ببخشید که من باعث ناراحتی شما شدم از بی درمونی به شما پناه اوردم.چی کار کنم؟
عمو-
حق داری عزیزم، با این قلب مریض ام به جای استراحت، فقط حرص و جوش سپهر رو
می خورم. این همه کار ریخته سرم اونوقت این اقا رفته مسافرت، این هم از
کمک کردنشه.

-اگه کمکی از دست من برمیاد بگید، من در خدمتم. چون شما حق پدری در گردن من دارید.
عمو- پیر شی بابا.
دیگه
به خانه نرفتم و در شرکت ماندم و در کاها به عمو کمک کردم تا شاید با کار
کردن کمتر فکر کنم و هم جور اقا را بکشم. هر روز به امید اینکه اقا برگشته
باشه به شرکت می رفتم و عصر با روحی ازرده و خسته به خانه برمی گشتم. هر
چقدر هم از فرید و بهناز سوال می کردم که کجا رفتند، اظهار بی اطلاعی می
کردند. ولی می دانستم دروغ می گویند. بابا و مامان نمی دانستند به فکر
عروسی باشند یا به فکر چاره درد من، سپهر هم موبالش را خاموش کرده بود تا
مبادا من تماس بگیرم. یک هفته بی خبری دیوانه ام کرده بود. جوصله هیچ چیز و
هیچ کس را نداشتم. از طرفی در این گیر و دار پیام هم موی دماغم شده بود و
اغلب شبها دنبالم می آمد و با هم بیرون می رفتیم. از روی ناچاری به دنبالش
به راه می افتادم ولی همه اش تو خودم بودم که اخر اعتراض کرد: غزال تو همه
را فدای طلا کردی! خواسته های من برای تو هیچ ارزشی نداره، آخه تا کی می
خوای امروز و فردا کنی و عروسی مونو به تاخیر بندازی.

لحظه ای مکث کردو سپس گفت: نکنه پشیمون شدی.
نگاهی
بهش انداختم و گفتم: تو خیلی سنگ دلی، بعد از دو ماه فقط یک روز تونستم
طلا رو ببینم، تو اگه بودی ناراحت نمی شدی، حالا تو انتظار داری من برات
رقص و پایکوبی کنم. باید در موقعیت من قرار می گرفتی تا بدونی چی می کشم
اونوقت نمی گفتی پشیمون شدی؟

پیام-
اگه حالتو درک نمی کردم که این قدر کوتاه نمی امدم، چه طور حوصله منو
نداری ولی حوصله کار کردن اونهم تو شرکتاقای زمانی رو داری؟

از
بدبختی و درماندگی اشکم سرازیرشد. چون پیام از دل بی قرار من خبر نداشت و
نمی دانست چی می کشم و از روی ناچاری به انجا میرم، دستم را به دستش گرفت و
گفت: معذرت می خوام، قصد ناراحت کردن تو رو نداشتم.

با
حرص دستم را بیرون کشیدم و گفتم: تو فقط بلدی نیش و کنایه بزنی، طلا پاره
تنه منه، من نمی تونم به این راحتی ازش دست بکشم. مگه تو نمی دونستی که من
یه دختر دارم و حاضرم جونمو فداش کنم، پس چرا می خوای فراموشش کنم.

پیام- آخه مگه من میگم فراموشش کن یا ازش دست بکش، ولی یه کمی هم به من توجه کنی خوب میشه! ناسلامتی من نامزد تو هستم.
به زور لبخندی زدم و گفتم: چشم سعی می کنم.
چون
نمی خواستم اشتباه گذشته رو تکرار کنم و تمام هم و غم من شده بود طلا، ولی
چه باید می کردم، آن شب برخلاف تمامی شبها به خانه انها رفتم و تا دیر وقت
انجا بودم.

روز بعد دوباره
پیام دنبالم امد و به استقبال سهند وشیدا و کسری و افسانهو بچه ها به
فرودگاه رفتیم. هر چه به تاریخ عروسی نزدیک می شد بیشتر غمگین و افسرده می
شدم، می ترسیدم به خاطر اینکه جشن را به کام من تلخ کند طلا را نیاورد.

تمام
اقوام از ارومیه امده بودند. دو روز مانده به مراسم عروسی همراه عمو بهرام
و زن عمو به استقبال سیاوش رفتم. سیاوش که از دور چشمش به من افتاد لحظه
ای ایستاد و مات و مبهوت نگاهم کرد و بعد بیرون امد و لبخند زنان گفت:: من
خواب می بینم، خدایا اصلا باورم نمی شه.

-نه باورت بشه چون در عالم بیداری منو می بینی.
سیاوش- کی اومدی پس چرا به من نگفتن؟
-ده روزی میشه، حتما خواستن غافلگیرت کنن. در ضمن پانزده روز هم عید اومده بودم.
سیاوش- بابا چرا بهم نگفتین، من چند بار ازتون سراغشو گرفتم.
زن
عمو- اخه پسرم تو راهت دور بود گفتنش دردی رو دوا نمی کرد. غیر از اینکه
ناراحت می شدی دیگه سودی نداشت. بالاخره دختر عموته و می ونستیم که حتما
دلتنگش هستی. گفتیم بیایی اینجا و بفهمی بهتره.

سیاوش- خوب بی معرفت چطوری؟ شوهرت چه طوره، با اون اومدی؟
خنده ای کردم و گفتم: نه خیر یه سری هم به تو باید توضیح بدم.
و
شروع کردم به تعریف کردن موضوع. از سیر تا پیاز برایش توضیح دادم. بعد از
شنیدن حرفهایم گفتک چرا این مردیکه بی شعور دست از سرت برنمی داره.

لحن کلام سیاوش باعث دلخوریم شد. نمی دانستم چرا دوست نداشتم کسی پشت سرش بدگویی کند.
سیاوش
با ناراحتی زیر لب زمزمه کرد: حقته، تو همیشه غریبه ها رو به خودی ترجیح
می دادی. اگه قصد ازدواج داشتی، چرا این همه به سهند پیغام گذاشتم، سراغی
ازم نگرفتی. نمی دونستی من هنوز هم دوست دارم.

-خواهش می کنم گذشته ها رو پیش نکش. راستشو بخوای من از هر چی مرده حالم بهم می خوره.
و
با این حرف سیاوش را از ادامه بحث بازداشتم. وقتی به خانه رسیدیم سفره
نهار پهن شده بود و همه منتظر ما بودند. باز دوباره همه فامیل دور هم جمع
شده بودند و جای پدربزرگ و خان عمو خالی بود. و در میان بچه ها هم جای عزیز
دل من.

صبح رووز عروسی چون
هنوز سپهر، طلا را نیاورده بود بی حال و کسل از خواب بیدار شدم تا همراه
ساناز به ارایشگاه بروم. با گرفتن دوش کمی از کسالتم کاسته شد. مشغول خوردن
صبحانه بودیم که زنگ در به صدا امد و ساناز گفت: ای وای امیر اومد ولی ما
هنوز اماده نشدیم.

مامان- اخه امیر عجله داره واسه همون زود اومده. چند دقیقه ای منتظر میشه تا اماده شین.
بابا بعد از جواب دادن با خوشحالی گفت: غزال بدو برو پایین که سپهر طلا رو آورده.
گرمی
خاصی به تنم دوید. با عجله خودم را به دم در رساندم. بعد از بغل کردن و
بوسیدن طلا، به چشمای خاکستری و خمار سپهر خیره شدم و گفتم: بی انصاف چرا
این کارو کردی، نگفتی من هم مادرشم و حق دارم دخترمو ببینم.

لبخندی زد و گفت:اتفاقا چون بی انصاف بودم اوردمش. وگرنه باید شش سال بعد می آوردمش.
-من
با هزار عشق و امید از اون سر دنیا به دیدنش اومدم، اونوقت تو یه روز
ندیده با خودت بردیش مسافرت. این همون عشقیه که ازش دم می زنی؟

-اگه این عشق و علاقه نبود که این کارو نمی کردم و فحش و بد رفتاری خانواده مو به جون نمی خریدم.
و بعد به سمت ماشین رفت و قبل از سوار شدن پرسید: اگه دست و پاتو می گیره ببرمش و عصر بیارم.
-نه ممنون با خودم می برم ارایشگاه.
-پس خداحافظ تا عصر.
با
طلا بالا رفتیم. طلا از دیدن ان همه ادم ماتش برده بود و با غریبی خودش را
بغل بابا انداخت و بعد در گوش بابا چیزی گفت که بابا خنده کنان بلند گفت:
نترس عزیزم، اینها همه تو رو دوست دارن.

مامان- چی میگه مسعود؟
بابا- میگه اینجا چرا این طوری نگام می کنن من می ترسم.
بسته ای دست طلا بود که رو به مامان گرفت و گفت: مامان بزرگ براتون سوغاتی اوردم.
مامان- ممنون عزیزم دستت درد نکنه.
مامان
بسته را باز کرد و داخل اش، بسته ای نبات و زعفران و غیره بود. بسته ای
کادوپیچ شده ای هم بودکه مامان خواست باز کند که طلا گفت: اون مال مامی
جونه.

مامان دوباره صورت طلا
را بوسید و تشکر کرد. من هم بسته خودم را باز کردم و از دیدن سرویس جواهر
که با زمرد کار شده بود خوشحال شدم چون انقدر گرفته و ناراحت بودم که یادم
رفته برای خودم طلا بگیرم.

ساناز- غزال چه کادوی قشنگی برات گرفته، خوش به حالت که همچین دختری داری. خیلی هم به موقع و به جا خریده.
مامان- لازم نکرده از اونا استفاده کنی، به خودش پس بده و از سرویس های من استفاده کن.
طلا که متوجه مامان شد با اخم گفت: چرا مامان بزرگ؟ اونارو من خریدم.
سپس از کیف اش دو تا هزاری درآورد و گفت: ببین از اینا دوتا دادم و خریدم.
ساناز- طلا جون نمی شه دوتا هم بدی و برای خاله ات بگیری.
طلا با خوشحالی گفت: باشه به بابا می گم، تا منو ببره و برای خاله جونم هم بگیرم.
خنده
ام گرفت چون طفلکی فکر می کرد با دو هزار تومان میشود سرویس گران قیمت
خرید. در همین اثنا که هنوز اماده نشده بودیم امیر سر رسید. تند تند اماده
شدیم و ما را به اریشگاه برد.

طلا
در اریشگاه شیطنت می کرد و از این صندلی به ان صندلی می پرید و به وسایل
روی میز دست می زد و باعث شده بود اخم های اریشگر تو هم برود. ساناز صدایم
کرد و گفت: غزال تو رو خدا زنگ بزن بیان دنبال طلا، ارایشگر اونقدر که نگاه
طلا کرد صورتم خراب شد.

-آخه به کی بگم، کجا بفرستم، الان همه کار دارن؟
ساناز- خوب به سپهر بگو، اون که الان تو خونه بی کار نشسته.
-اصلا فکرشو نکن، اونوقت فکر می کنه بهش محتاجم.
ساناز ابروهایش را درهم کشید و جواب داد: وای غزال از دست تو، چه قدر مغروری. به خاطر غرور بی خود تو من امشب مثل عنتر میشم.
-چشم! حالا تو اخم هاتو باز کن، الان بهش میگم بیاد دنبالش.
بالاجبار شماره خانه سپهر را گرفتم. بعد از چند بار بوق زدن رعنا خانم جواب داد: الو.
-سلام رعنا خانم، ببخشید سپهر خونه است؟
-سلام خانم، بله خونه هستن ولی خوابیدن.
-لطفا بیدارش کن.
لحظه ای بعد صدای خواب الود سپهر در گوشی پیچید: الو جانم.
-سپهر سلام، معذرت می خوام که بیدارت کردم می خواستم ببینم برات مقدوره که بیایی دنبال طلا، چون خیلی اذیت می کنه.
-خواهش می کنم خانم چرا نمی تونم، فقط شما لطف کنید و ادرس بدید، تا من چند دقیقه دیگه خدمت برسم.
-ممنون پس یادداشت کن.
نیم
ساعت طول نکشید که سپهر خودش را رساند. وقتی طلا را بیرون بردم خنده کنان
گفت: لجباز من که بهت گفتم بذار همراه خودم ببرم، گفتی نه، خوبه تو طلا رو
بهتر می شناسی و می دونی که یه جا نمی تونه ساکت و اروم بشینه.

-اومدی که متلک بارم کنی، اصلا نمی خوام ببریش. اگه برم خونه خودم نگه اش دارم بهتر از کنایه های توئه.
سپهر-
لوس نشو، نمی خواد بری خونه. من اومدم دخترمو ببرم، تا تو بتونی با خیال
راحت به خودت برسی و شب کنار نامزد عزیزت بیشتر حرص منو دربیاری. حالا اگه
کاری نداری ما رفع زحمت کنیم.

-نه ممنون که قبول زحمت کشیدی و تشریف آوردی.
-راستی چیزی لازم ندارین تا تهیه کنم.
در حالی که به دال می رفتم گفتم: نه اگه هم لازم داشتیم به نامزدم میگم.
عمدا
روی کلمه نامزد تاکید کردم تا عصبانیش کنم. تا شاید عقده چند ساله ام را
که مثل غده سرطانی در وجودم ریشه دوانده بود و جسم و روحم را آروم، آروم می
سوزاند و خاکستر می کرد، التیام بخشم.

زیر
سشوار نشسته بودم و با دیدن ساناز که غرق شادی و لذت بود، پرنده خیالم به
روز عروسی خودم کشیده شد. چه روز خوب و فراموش نشدنی بود. چنان در رویای
خودم غوطه ور بودم که متوجه گذشت زمان نشدم. با خاموش شدن سشوار به دنیای
حقیقی و تلخ پا گذاشتم. منیره شاگرد سیما خانم بود که گفت: ببخشید که
بیدارتون کردم، دم در کارتون دارن.

-با من، کیه؟
-نامزدتون.
متعجب
از جایم بلند شدم، چون این کار از پیام بعید بود. هفته قبل که به عروسی
یکی از اقوام دعوت شده بودم وقتی خواستم به ارایشگاه به دنبالم بیاید، گفت:
وقت ندارم و خودت بیا. و من هم از لج به بهانه طلا عروسی نرفتم. پس حتما
اتفاقی افتاده بود.

وقتی جلوی
در رفتم با دیدن سپهر و طلا هم خیالم اسوده شد و هم لجم گرفت و با اخم بهش
گفتم: می شه بگی این ادا و اصول چیه و چرا سرکارم گذاشتی. امرتونو
بفرمایید.

خنده کنان در ماشین
را باز کرد و یک جعبه شیرینی با دو پلاستیک غذا برداشت و به دستم داد و
گفت: گفتم موقع نهاره و ممکنه گشنتون شده باشه برای همین مزاحم شدم اگه کم
بود بگو تا دوباره بگیرم.

باز تند رفته بودم شرمگین و خخجالت زده سرم را پایین انداختم و تشکر کردم و با غذاها و شیرینی به داخل رفتم.
در
دلم گفتم « تو هیچ وقت رفتار خوبی باهاش نداشتی و همیشه عجولانه قضاوت
کردی، تو در مقابل اون هیچ وقت کوتاه نیومدی و با غرور و تکبر زندگی اونو
هم خراب کردی. یعنی فکر می کنی پیام هم می تونه در مقابل رفتارت و غرورت
کوتاه بیاد» ولی این غیر ممکن بود باید خودم را اصلاح می کردم تا این دفعه
زندگی ام تداوم پیدا می کرد و از هم نمی پاشید. ساناز با دیدن وسایل دستم
گفت: دست آقا پیام درد نکنه، شوهر خواهر خوب و پولدار اینجا به درد می
خوره. پس غزال خانم لطف کن به امیر بگو این همه راه رو از پیچ شمیرون بلند
نشه و برامون غذا بیاره.

-چشم ولی این کار پیام نیست، سپهر زحمت کشیده.
خنده
ای کرد و گفت: اتفاقا خودم هم تعجب کردم، ولی باور کن غزال اگه صدتا شوهر
هم بکنی هیچ کدوم مثل سپهر نمی شه تازه سایه اش همه جا دنبالت هست، پس
بهتره به خودت زحمت ندی و دوباره زنش بشی. چون تنها سپهره که با این اخلاق
گند تو می سازه. ببخشید که رک و پوست کنده بهت گفتم.

لبخندی زدم و گفتم: نه اتفاقا خوشحال شدم که نظرتو گفتی چون خودمم سعی دارم رفتارمو عوض کنم اما نه به خاطر سپهر.
-خواهر من، من بهت قول می دم نمی تونی، چون عادت کردی به اخلاق و رفتارت مخصوصا در مقابل شوهرت.
ساعتی
بعد حاضر و اماده منتظرداماد و بقیه بودیم. طولی نکشید که رسیدند. بعد از
بیرون رفتن عروس من هم بیرون رفتم و کنار دست سهند نشسته و به سمت خانه عمو
سسعید که جشن عروسی ساناز انجا قرار بود برگزار شود رفتیم. وقتی رسیدیم
گوسفندی اماده قربانی بود و بوی خوش اسپند همه جا را گرفته بود. چشمم دنبال
طلا میگشت که دیدم عروس خوشگل و نازم، دست سپهر را گرفته و منتظر ماست. با
دیدنم جلو دوید و گفت: مامی جون ببین چه قدر خوشگل شدم، بابایی
بردهlesalon de coiffare (سالن زیبایی) و این تاجو رو سرم گذاشتم.

-آره عزیزم خیلی خوشگل شدی، دست بابایی درد نکنه، حالا بیا دنباله تور خاله رو بگیر.
طلا- آخه من که دوماد ندارم.
نگاهی با دوروبر انداختم و با دیدن مهرداد و بابک گفتم: من برات پیدا کردم، برو دست مهرداد یا بابک رو بگیر.
و طلا هم با صدای بلند گفت: مهرداد دوماد من میشی؟
که
باعث خنده همه شد و هر دو به دنبال عروس و داماد به راه افتادند. در اتاق
عقد وقتی خطبه عقد خوانده می شد سعی می کردم از تلاقی چشمانم با نگاه سپهر
که گ.شه ای ایستاده و به صورتم زل زده بود اجتناب کنم، چون نمی خواستم با
وجود پیام به مرد دیگری فکر کنم. وقتی عکس یادگاری با عروس و داماد می
گرفتیم بابا صدایم کرد و گفت:

-غزال جون بیا که مهمونات اومدن.
بیرون رفتم و با دیدنشان گفتم: پس چرا دیر کردین، عقد تموم شد.
افسانه- تقصیر این کسری است، یه ساعته با سر و صورتش ور میره، هی لباس عوض می کنه، والا صد رحمت به ما زنا.
خنده کنان پرسیدم: چرا مگه قراره خواستگاری کنه، ببینم کلک نکنه به فکر تجدید فراش افتادی.
چشمکی زد و جواب داد: دیگه جلوی اینا نگو که پدرمو درمی آرن.
-پس زود بیا حداقل عکس با هم بگیریم.
توی
اتاق عقد اول کسری و افسانه را معرفی کردم، و انها به رسم یادگاری هدیه ای
به عروس و داماد دادند. بعد از گرفتن عکس هنوز انجا بودیم که طلا امد و با
دیدنشان فریاد کشید و گفت: سلام عمو کسری، و به بغل کسر پرید.

الحق
که کسری هم طلا را مثل بچه های خودش دوست داشت و از هیچ محبتی دریغ نمی
کرد. لحظه ای بعد طلا گفت: عمو می خوای بابامو نشونت بدم.

-بله چرا نمی خوام.
طلا- پس بیا بریم. پویا تو هم بیا می خوام بابای خوب و مهربونمو ببینی. قد ستاره ها دوستش دارم.
کسری
نگاهی به من کرد و همراه طلا و پویا به دیدن سپهر رفت. طلا از داشتن پدر
چنان می نالید که دلم به درد می آمد. افسوس که من این چند سال را در حق اش
ظلم کرده بودم.

بعد از رفتن انها، ما هم بیرون می رفتیم که پیام اهسته گفت: غزال این چه لباسیه پوشیدی، اصلا پوشیده نیست.
-فقط یه خورده پشت اش بازه.
پیام- یه خورده نه، زیاد! چون پشتت کاملا بیرونه و همین طور یقه ات هم….
نگاهی
به یقه لباسم که هفت بود و با بند از پشت گردنم به هم گره خورده بود
انداختم. درست تا وسط سینه ام پیدا بود و چاک ام تا باللای زانو بود.

-از دفعه بعد سعی می کنم کمی پوشیده بپوشم. آخه من فکر نمی کردم از نظر تو ایرادی داشته باشه.
پیام- راستشو بخوای فقط جایی که سپهر هست دوست دارم خودتو بپوشونی. چون اونقدر که نگات می کنه حرصمو درمی آره.
در
دل به حسادت سپهر و پیام خندیدم. در سالن کنار پیام و خانواده اش نشستم که
کسری نیز به ما پیوست. لحظاتی بعد سهیل امد و گفت: پیرزن چرا نشستی و فقط
حرف می زنی، بلند شو نا سلامتی عروسی خواهرته.

دستم را گرفت و بلند کردو به دنبال خودش کشید. در این فرصت پیش امده گفتم: سهیل چرا دیگه حرفی از خاطره نمی زنی؟
-راستش
به خاطر اینکه نمی خوام بیش از این سپهر رو ناراحت کنم، برای همین قید شو
زدم. هر چی فراوونه دختره! این نشد یکی دیگه، ما به درد هم نمی خوریم.

نگاهی
به عمق چشمانش اندوختم دروغ می گفت چون خیلی خاطره را دوست داشت واز این
فداکاری که به خاطره برادرش می کرد دلم به حالش سوخت. اصلا همش تقصیر من
بود. اگه پای من وسط نبود دنبال خاطره می رفت و رضایت اش را جلب می کرد.

برای
همین رفتم خاطره و شایان و تابان را هم بلند کردم و با به وسط جمع رفتیم.
دقایقی بعد که به سر جایم برگشتم دیدم قیافه پیام گرفته است علتش را
پرسیدم: پیام چرا اخم کردی اتفاقی افتاده؟

کسری جواب داد: تقریبا! آخه پیام خان ما دوست نداره نامزدش با غریبه ها برقصه.
جا
خوردم و با دهان باز پرسیدم: غریبه ها؟! اونا همه پسر عمه و عموهای من
هستند، فقط سهیل بینشون از اقوام نیست که اونم مثل سهند می مونه.

کسری- خوب منظور ما همونا هستند مخصوصا سهیل خان.
با
حیرت به صورت پیام زل زدم. افسانه چینی به پیشانی انداخت و گفت: کسری میشه
بگی تو چرا اتیش بیار معرکه شدی. مگه پیام خودش زبون نداره که تو جواب می
دی؟ ببین می تونی اوقات تلخ کنی.

به
خاطر افسانه حرفی نزدم و ساکت نشستم. ولی همچنان حرفهای کسری در گوشم زنگ
می زد چون برای اولین بار بود چنین چیزی می شنیدم. چند دقیقه ای نگذشته بود
که کسری بلند شد و دست من و افسانه را گرفت و گفت: آقا پیام اجازه هست
نامزدتون با من برقصه یا نه؟

پیام- کسری لطفا مزه نریز.
کسری چشمی گفت و ما را به وسط برد. با اونا می رقصیدم که پویا امد و گفت: خاله طلا افتاده تو استخر.
لحن
کلام پویا باعث ترسمان شد و سه تائی به حیاط دویدیم. طلا دور تیوپ پر از
گل می چرخید. از اینکه سالم بود خیالم اسوده شد. صدایش کردم: طلا بیا
بیرون، چرا با لباس پریدی؟

طلا- آخه می خوام این گل رو بردارم.
-این همه گل این بیرون است، چرا می خوای اونارو برداری.
هر
کاری کردیم طلا بیرون نمی آمد. بابا و عمو سعید هم به ما پیوسته بودند و
انها هم هرچقدر می گفتند بیرون نمی آمد. نمی دانستم چی کار کنم با اون سر و
شکل نمی توانستم بپرم تو اب. از بابک خواستم سپهر را صدا کند. دقایقی بعد
امد و گفت: دایی جون داخل نبود.

در دلم گفتم « پس کدوم گوری رفته، حتما رفته پیش شراره!!» چون به هیچ وجه باور نمی کردم با او رفت و امد نمی کند.
مستاصل
و درمانده کنار استخر ایستاده بودم و طلا، یکی یکی گلها را بیرون می آورد.
پنج نفری حریف اش نمی شدیم. تا اینکه مهرداد گفت: عمو سپهر اومد.

برگشتم دیدم از بیرون می آید، با حرص نگاهش کردم، فرصت طلب!
عمو سعید- سپهر بیا ببین این دخترت چی کار می کنه، با لباس پریده که هیچ، بیونم نمی یاد.
سپهر- یعنی پنج نفری نتونستین بیرون بیارینش که از من می خواین.
کسری- آخه آقای مهندس دخترتون مثل مامانش یک دنده است. برای همین قبول نمی کنه تا همه گل ها رو برنداشته بیرون بیاد.
-می شه اول شما لطف کنید و بگید وسط جشن کجا رفته بودید. الان چه وقته تفریحه.
بابا- ببخشید من حواسم نبود بگم چون فرستاده بودم دنبال یه کار مهم.
کسری اهسته در گوشم گفت: خانم خیطی مالیات داره.
سپهر
چوبی آورد و با آن تیوپ را به لبه استخر اورد و به دنبال ان طلا هم بیرون
امد سپهر کلیدی از جیبش درآورد و گفت: برو از تاق من حوله بیار تا سرما
نخوره.

بابا- دوساعته اینجا وایسادیم و با این بچه کلنجار میریم ولی عقلمون قد نمی ده که این کارو بکنیم.
با عجله داخل رفتم و از اتاق سپهر حوله اوردم و دور طلا پیچیدم، خواستم بغلش کنم که سپهر گفت: بده به من، لباسای تو خیس می شه.
کسری
و افسانه نگاهی به من و سپس به سپهر انداختند. همگی با هم به داخل رفتیم و
سپس من و سپهر به طبقه بالا رفتیم تا به سر و وضع طلا برسیم. با کمک سپهر
فورا لباسهایش را عوض کرده و موهایش را خشک کردیم.

موقعی که می خواستم از اتاق بیرون بروم دستم را گرفت و گفت:
-می دونی خیلی خوشگل و ناز شدی، البته از اول هم بودی ولی حالا بیشتر.
-خوب منظور، واسه همین نگه ام داشتی.
-نه غیر از این می خواستم بگم غزال خانم طلا به وجود هردومون نیاز داره، نذار سرنوشتش تغییر کنه و خدای نکرده اسیب ببینه.
-این حرفها همش بهونه است و اینو بدون که من هیچ وقت به اون خونه برنمی گردم.
سپهر- پس اونوقت من یا مجبورم دوباره ازدواج کنم، یا هر طور شده با شراره کنار بیام و مدارا کنم تا به هردوشون برسه.
با
شنیدن این جمله به ته دره سقوط کردم.چه طور می توانستم نازدونه ام رو به
دست نامردی بسپارم، آن هم زنی مثل شراره که پسر خودش را زیر مشت و لگد می
گرفت.

با ک.له باری از درد و
غم بدون هیچ حرف و کلامی بیرون آمدم. حوصله پیام را نداشتم و به دنبال
اشنایی می گشتم که دیدم سها و بهناز و شیدا کنار هم نشسته اند. بهناز با
دیدنم گفت: چرا رنگت پریده باز رفته سازمان انتقال خون؟

-بهناز سربه سرم نذار حوصله ندارم.
سها-چرا، مثل اینکه عروسی خواهرته.
-از دست برادر تو، آخر این عروسی رو کوفتم کرد و زهر خودشو ریخت.
قسمت 56

سها- چرا مگه چی کار کرد؟
انچه سپهر لحظه ای پیش بهم گفته بود، گفتم، طفلکی سها با ناراحتی سر تکان داد و گفت: متاسفم این سپهر عقلشو از دست داده.
بهناز- اتفاقا تصمیم عاقلانه ای گرفته. خوب اون بیچاره هم حق داره، نمی تونه که تا اخر عمرش به پای تو بشینه.
از حرص محکم به پشت گردنش کوبیدم که با صدای بلند گفت: آخ مرض گرفته! چرا می زنی،حقیقت تلخه.
فرید
و سپهر هم پیش ما امدند، بلند شدم که بروم. سپهر گفت: تا چند روزه دیگه
همه رو به عروسی خودم دعوت می کنم. اونم تو خونه خودم،خانمدکتر حتما با
اقای احتشام تشریف بیارید. منتظرم.

خیره
خیره نگاهش کردم و رفتم. ولی تا پایان عروسی پیزی نفهمیدم و به زور خودم
را شاد نشان می دادم که باعث ناراحتی مادر و بقیه نشوم. ولی ققط خدا می
دانست چه طوفانی در دلم به پا شده بود و آرامش ام را بهم زده بود.

بعد
از رساندن عروس و داماد به خانه خودشان، به خانه برگشتیم. به بهانه خستگی
زودتر از همه طلا را بغل کرده و به اتاقم و به خلوت تنهاییم پناه بردم. بعد
از به خواب رفتن طلا، بغضم شکست و انقدر گریه کردم تا خسته و بی حال به
خواب رفتم.

صبح وقتی از خواب
بیدار شدم تا عصر همچنان گوشه ای نشسته و زانوی غم بغل کرده بودم و برای
همین اخرین نفری که برای پاتختی به خانه عروس و داماد رفت، من بودم. آخر شب
عروس و داماد را به فرودگاه رساندیم تا به مدت دو هفته به پاریس بروند.
هزینه بلیط و ماه عسل را من به عنوان کادو در روز پاتختی داده بودم.

صبح بعد از رفتن مهمانها به خانه عمو رفتم، چون طاقتم دیگر طاق شده بود حرف های سپهر را به بابا و مامان گفتم.
بابا در جوابم گفت: دخترم همه اینها به تصمیم تو بستگی داره در واقع به سرنوشت طلا. یا باید خودتو فدا کنی یا طلا رو.
مامان- نمی دونم نفرین کی پشت سرمون بوده که زندگی دخترم این طوری شد. دیگه من هم این وسط موندم.
بابا- امروز با عم محمود هم در میان بگذار شاید راه حل بهتری پیشنهاد کنه.
-نزدیک
ظهر به خانه عمو رفتیم. چون روز بعد مهمانها می رفتند زن عمو همه را به
نهار دعوت کرده بود، خانواده امیر هم حضور داشتند. وقتی در حمع مشکل به
وجود امده را مطرح کردم هرکسی حرفی می زد و اظهار نظری می کرد. من هم در
وسط دریا در میان امواج،همانند غریقی به این سو و ان سو می رفتم تا شاید
نجات پیدا کنم. تا اینکه سیاوش گفت: به نظر من برای اینکه خیال سپهر رو
راحت کنی باید حلقه پیام رو پس بدی و وقتی ابها از اسیاب افتاد طلا رو
بردار و برای همیشه از ایران برو، برو جایی که دستش بهت نرسه.

این حرف سیاوش باعث عصبانیت عمو و بابا شد. ولی این پیشنهاد بد جوری ذهن مرا به خودش مشغول کرد چون بهترین راه حل بود..
سه
روز از این ماجرا می گذشت که خانم احتشام شب به خانه ما امد و از بابا
خواست تا من هم همراه پیام وکسری و افسانه چند روزی به مسافرت بروم. وقتی
حرفهایش تمام شد دل به دریا زدم و گفتم: خانم احتشام می خواستم بگم… بگم
که من به درد پیام نمی خورم چون با وجود طلا به غیر از دردسر چیز دیگه ای
براتون ندارم.

خانم احتشام انگشت به دهن پرسید: چی، چرا؟ اونهم بعد از پنج ماه، مگه بدی از ما دیدی یا رنجیدی؟
-به
خدا من از شما نرنجیدم، اگه اون موقع جواب مثبت دادم دلیلش این بود که
پدرش خبر نداشت و من بدون دردسر می تونتسم با پیام ازدواج کنم. شما هم مادر
هستید و احساس منو درک می کنید. نمی تونم به خاطر ازدواج از دیدن دخترم
محروم بشم.

و به گریه افتادم، بابا در ادامه حرف من گفت: حقیقتا سپهر گفته اگه غزال ازدواج کنه به هیچ وجه احازه نگه داری طلا رو بهش نمی ده.
بعد
از کلیی حرف زدن و کلنجار رفتن حلقه را از دستم درآوردم و به دست خانم
احتشام دادم. بیچاره دست از پا دراز تر و با حالی گرفته خانه را ترک کرد.
بعد از رفتن انها چون سرم به شدت درد می کرد به اتاقم رفتم و دراز کشیدم.
از اینهمه مصیبت دیگر کارد به استخوانم رسیده بود و احساس مرگ می کردم.
ساعتی بعد مامان در را باز کرد و گفت: سپهر پای تلفنه و باهات کار داره.

گوشی را برداشتم و به سردی گفتم: بله بفرمایید.
سپهر- سلام، چرا دمغی؟ نکنه بد موقع مزاحم شدم.
-امرتونو بفرمایید.
-غرض از مزاحمت، ما فردا به مدت چند ماه میریم اهواز، چون قرارداد یک پروژه رو بستیم و باید اونجا کار کنیم.
-خوب به سلامتی، حالا با عمو میری یا با فرید؟
-با هیچ کدوم، با دختر عزیزم میرم.
با فریاد گفتم: چی؟ با دخترت، سپهرتو انگار دیوونه شدی. توی این گرمای مرداد ماه طلا رو کجا می بری. در ضمن پیش کی می خوای بزاری؟
سپهر- عمه ولیلی، اگه اونا نگه اش دارن بهتر از اینه که مزاحم شما بشه.
-اگه
منظورت از شما، من و پیام هستیم. بذار خیالتو اسوده کنم چند ساعت پیش
حلقهاش رو پس دادم پس بی خودی ادا درنیار و بذار طلا پیش ام بمونه.

سپهر-
جدی، خیلی برات متاسفم! به هر جهت شرمنده چون برام مقدور نیست که بذارم
پیش تو بمونه. نمی تونم مدت زیادی ازش دور باشم. در ضمن بهت اعتماد ندارم.

-سپهر
تو دیگه شورشو درآوردی. یعنی چی من این همه سال تک و تنها بزرگش کردم و
زحمتشو کشیدم که تو یه روزه صاحبش بشی. اون موقعی که از پله ها افتاد و بین
مرگ و زندگی دست و پا می زد جنابعالی کجا بودی؟ بیست روز تمام تو
بیمارستان بالای سرش کشیک دادم. من لای پنبه بزرگش کردم نه تو خونه این و
اون. حالا تو می خوای تو گرمای جنوب بسپاری دست یکی دیگه، چطور دلت میاد
باهام چنین رفتاری رو بکنی؟ سنگ دل، بی رحم.

چند دقیقه ای هر دو ساکت شدیم تا اینکه گفت: باشه پیشت بمونه اما به یه شرط.
-به چه شرطی؟
-که شناسنامه و پاسپورتشو بدی به من. چون اطمینان ندارم و می ترسم طلا رو هم برداری و بری.
از اینکه از نیت من مطلع شده بود حیران ماندم و آرامتر گفتم: قبوله، فقط یادت باشه اقا سپهر که در همیشه روی یه پاشنه نمی چرخه.
خنده ای کرد و گفت: نه یادم نمی ره، فقط صبح زود بیا چون باید صبح راه بیافتم تا غروب برسم.
صبح
زود قبل از رفتن سپهر به انجا رفتم. با خشم و غضب مدارکم را به سینه اش
کوبیدم و گفتم: حالا اجازه دارم طلا رو ببرم.صورتم را میان دستانش گرفت و
خیره به چشمانم گفت: لعنتی چرا این همه،هم منو و هم خودتو عذاب می دی. یعنی
من اونقدر بدم که نمی تونی تحمل ام کنی. حتی به خاطر طلا حاضر نیستی با من
زندگی کنی من هر کاری می کنم یا هر حرفی که می زنم به خاطر اینه که می
خوام با هم باشیم. من هیچ وقت قصد جدا کردن طلا رو ازندارم. به جان عزیزت،
به جان طلا خیلی دوست دارم باور کن دروغ نمی گم.

در اغوشم کشید و ادامه داد: اگه می خوای برای همیشه از شرم راحت بشی دعا ن که برم ته دره و نابود بشم.
صدای
ضربان قلبش، گرمای تنش، ارامشی در وجودم ایجاد کرد که دلم می خواست ساعت
ها در همان حال باقی بمانم. پرسیدم: چرا با ماشین میری؟

-بدون ماشین این ور و اون ور رفتن سخته، برای همین می خوام با ماشین برم. فقط دعا کن که دیگه برنگردم.
-دعا می کنم که سایه ات همیشه بالا سر طلا باشه چون تازه طمع پدر داشتن رو چشیده.
-بالای سر خودت چی، تو نمی خوای؟
با لودگی جواب دادم:خوب معلومه منم دوست دارم که سایه بابا تا اخر عمر بالای سرم باشه.
خندید و گفت: تو دیوونه ای، دیوونه ای که به سختی میشه به قلبش نفوذ کرد. خب خانم خانما من دیگه می رم که دیرم شد، کاری نداری؟
-نه برو به سلامت، فقط مواظب خودت باش و اهسته رانندگی کن.
-چشم خانم هر چی شما دستور بدید.
آب
و قرآن آوردم واز زیر قران ردش کردم و پشت سرش آب ریختم. رعنا خانم و
شوهرش هم کنارم ایستاده بودند. علی اقا گفت: هیچ وقت اقای مهندس را مثل
امروز شاد و شنگول ندیده بودم.

رعنا خانم- در واقع از عید که شما رو دیدن سرحال شدن مخصوصا وقتی فهمیدن طلاجوون دختر خودشونه.
-شما چند ساله سپهر رو می شناسید؟
علی
اقا- از وقتی اینجا رو شروع کردن به ساختن، من بودم. بیچاره اقای مهندس با
چه ذوق و شوقی اینجا رو می ساختن و از ان روزی که تنهایی سان اینجا شدن
همیشه ناراحت و غمگین بودند و آرزو می کردند که شما حدااقل یک بار اینجا پا
بذارید.

حرفهایشان به دلم
نشست و آرامشی عجیب به دلم حاکم شد. خواب بودن طلا بهانه ای شد تا در کنارش
بمانم و بخوابم. چون به راحتی نمی توانستم از خانه و زندگیم دل بکنم.

ساعت ده

غزال ( قسمت آخر )

دیگه
به خانه نرفتم و در شرکت ماندم و در کاها به عمو کمک کردم تا شاید با کار
کردن کمتر فکر کنم و هم جور اقا را بکشم. هر روز به امید اینکه اقا برگشته
باشه به شرکت می رفتم و عصر با روحی ازرده و خسته به خانه برمی گشتم. هر
چقدر هم از فرید و بهناز سوال می کردم که کجا رفتند، اظهار بی اطلاعی می
کردند. ولی می دانستم دروغ می گویند. بابا و مامان نمی دانستند به فکر
عروسی باشند یا به فکر چاره درد من، سپهر هم موبالش را خاموش کرده بود تا
مبادا من تماس بگیرم. یک هفته بی خبری دیوانه ام کرده بود. جوصله هیچ چیز و
هیچ کس را نداشتم. از طرفی در این گیر و دار پیام هم موی دماغم شده بود و
اغلب شبها دنبالم می آمد و با هم بیرون می رفتیم. از روی ناچاری به دنبالش
به راه می افتادم ولی همه اش تو خودم بودم که اخر اعتراض کرد: غزال تو همه
را فدای طلا کردی! خواسته های من برای تو هیچ ارزشی نداره، آخه تا کی می
خوای امروز و فردا کنی و عروسی مونو به تاخیر بندازی.
لحظه ای مکث کردو سپس گفت: نکنه پشیمون شدی.
نگاهی
بهش انداختم و گفتم: تو خیلی سنگ دلی، بعد از دو ماه فقط یک روز تونستم
طلا رو ببینم، تو اگه بودی ناراحت نمی شدی، حالا تو انتظار داری من برات
رقص و پایکوبی کنم. باید در موقعیت من قرار می گرفتی تا بدونی چی می کشم
اونوقت نمی گفتی پشیمون شدی؟
پیام- اگه حالتو درک نمی کردم که این قدر
کوتاه نمی امدم، چه طور حوصله منو نداری ولی حوصله کار کردن اونهم تو
شرکتاقای زمانی رو داری؟
از بدبختی و درماندگی اشکم سرازیرشد. چون پیام
از دل بی قرار من خبر نداشت و نمی دانست چی می کشم و از روی ناچاری به انجا
میرم، دستم را به دستش گرفت و گفت: معذرت می خوام، قصد ناراحت کردن تو رو
نداشتم.
با حرص دستم را بیرون کشیدم و گفتم: تو فقط بلدی نیش و کنایه
بزنی، طلا پاره تنه منه، من نمی تونم به این راحتی ازش دست بکشم. مگه تو
نمی دونستی که من یه دختر دارم و حاضرم جونمو فداش کنم، پس چرا می خوای
فراموشش کنم.
پیام- آخه مگه من میگم فراموشش کن یا ازش دست بکش، ولی یه کمی هم به من توجه کنی خوب میشه! ناسلامتی من نامزد تو هستم.
به زور لبخندی زدم و گفتم: چشم سعی می کنم.
چون
نمی خواستم اشتباه گذشته رو تکرار کنم و تمام هم و غم من شده بود طلا، ولی
چه باید می کردم، آن شب برخلاف تمامی شبها به خانه انها رفتم و تا دیر وقت
انجا بودم.
روز بعد دوباره پیام دنبالم امد و به استقبال سهند وشیدا و
کسری و افسانهو بچه ها به فرودگاه رفتیم. هر چه به تاریخ عروسی نزدیک می شد
بیشتر غمگین و افسرده می شدم، می ترسیدم به خاطر اینکه جشن را به کام من
تلخ کند طلا را نیاورد.
تمام اقوام از ارومیه امده بودند. دو روز مانده
به مراسم عروسی همراه عمو بهرام و زن عمو به استقبال سیاوش رفتم. سیاوش که
از دور چشمش به من افتاد لحظه ای ایستاد و مات و مبهوت نگاهم کرد و بعد
بیرون امد و لبخند زنان گفت:: من خواب می بینم، خدایا اصلا باورم نمی شه.
-نه باورت بشه چون در عالم بیداری منو می بینی.
سیاوش- کی اومدی پس چرا به من نگفتن؟
-ده روزی میشه، حتما خواستن غافلگیرت کنن. در ضمن پانزده روز هم عید اومده بودم.
سیاوش- بابا چرا بهم نگفتین، من چند بار ازتون سراغشو گرفتم.
زن
عمو- اخه پسرم تو راهت دور بود گفتنش دردی رو دوا نمی کرد. غیر از اینکه
ناراحت می شدی دیگه سودی نداشت. بالاخره دختر عموته و می ونستیم که حتما
دلتنگش هستی. گفتیم بیایی اینجا و بفهمی بهتره.
سیاوش- خوب بی معرفت چطوری؟ شوهرت چه طوره، با اون اومدی؟
خنده ای کردم و گفتم: نه خیر یه سری هم به تو باید توضیح بدم.
و
شروع کردم به تعریف کردن موضوع. از سیر تا پیاز برایش توضیح دادم. بعد از
شنیدن حرفهایم گفتک چرا این مردیکه بی شعور دست از سرت برنمی داره.
لحن کلام سیاوش باعث دلخوریم شد. نمی دانستم چرا دوست نداشتم کسی پشت سرش بدگویی کند.
سیاوش
با ناراحتی زیر لب زمزمه کرد: حقته، تو همیشه غریبه ها رو به خودی ترجیح
می دادی. اگه قصد ازدواج داشتی، چرا این همه به سهند پیغام گذاشتم، سراغی
ازم نگرفتی. نمی دونستی من هنوز هم دوست دارم.
-خواهش می کنم گذشته ها رو پیش نکش. راستشو بخوای من از هر چی مرده حالم بهم می خوره.
و
با این حرف سیاوش را از ادامه بحث بازداشتم. وقتی به خانه رسیدیم سفره
نهار پهن شده بود و همه منتظر ما بودند. باز دوباره همه فامیل دور هم جمع
شده بودند و جای پدربزرگ و خان عمو خالی بود. و در میان بچه ها هم جای عزیز
دل من.
صبح رووز عروسی چون هنوز سپهر، طلا را نیاورده بود بی حال و کسل
از خواب بیدار شدم تا همراه ساناز به ارایشگاه بروم. با گرفتن دوش کمی از
کسالتم کاسته شد. مشغول خوردن صبحانه بودیم که زنگ در به صدا امد و ساناز
گفت: ای وای امیر اومد ولی ما هنوز اماده نشدیم.
مامان- اخه امیر عجله داره واسه همون زود اومده. چند دقیقه ای منتظر میشه تا اماده شین.
بابا بعد از جواب دادن با خوشحالی گفت: غزال بدو برو پایین که سپهر طلا رو آورده.
گرمی
خاصی به تنم دوید. با عجله خودم را به دم در رساندم. بعد از بغل کردن و
بوسیدن طلا، به چشمای خاکستری و خمار سپهر خیره شدم و گفتم: بی انصاف چرا
این کارو کردی، نگفتی من هم مادرشم و حق دارم دخترمو ببینم.
لبخندی زد و گفت:اتفاقا چون بی انصاف بودم اوردمش. وگرنه باید شش سال بعد می آوردمش.
-من
با هزار عشق و امید از اون سر دنیا به دیدنش اومدم، اونوقت تو یه روز
ندیده با خودت بردیش مسافرت. این همون عشقیه که ازش دم می زنی؟
-اگه این عشق و علاقه نبود که این کارو نمی کردم و فحش و بد رفتاری خانواده مو به جون نمی خریدم.
و بعد به سمت ماشین رفت و قبل از سوار شدن پرسید: اگه دست و پاتو می گیره ببرمش و عصر بیارم.
-نه ممنون با خودم می برم ارایشگاه.
-پس خداحافظ تا عصر.
با
طلا بالا رفتیم. طلا از دیدن ان همه ادم ماتش برده بود و با غریبی خودش را
بغل بابا انداخت و بعد در گوش بابا چیزی گفت که بابا خنده کنان بلند گفت:
نترس عزیزم، اینها همه تو رو دوست دارن.
مامان- چی میگه مسعود؟
بابا- میگه اینجا چرا این طوری نگام می کنن من می ترسم.
بسته ای دست طلا بود که رو به مامان گرفت و گفت: مامان بزرگ براتون سوغاتی اوردم.
مامان- ممنون عزیزم دستت درد نکنه.
مامان
بسته را باز کرد و داخل اش، بسته ای نبات و زعفران و غیره بود. بسته ای
کادوپیچ شده ای هم بودکه مامان خواست باز کند که طلا گفت: اون مال مامی
جونه.
مامان دوباره صورت طلا را بوسید و تشکر کرد. من هم بسته خودم را
باز کردم و از دیدن سرویس جواهر که با زمرد کار شده بود خوشحال شدم چون
انقدر گرفته و ناراحت بودم که یادم رفته برای خودم طلا بگیرم.
ساناز- غزال چه کادوی قشنگی برات گرفته، خوش به حالت که همچین دختری داری. خیلی هم به موقع و به جا خریده.
مامان- لازم نکرده از اونا استفاده کنی، به خودش پس بده و از سرویس های من استفاده کن.
طلا که متوجه مامان شد با اخم گفت: چرا مامان بزرگ؟ اونارو من خریدم.
سپس از کیف اش دو تا هزاری درآورد و گفت: ببین از اینا دوتا دادم و خریدم.
ساناز- طلا جون نمی شه دوتا هم بدی و برای خاله ات بگیری.
طلا با خوشحالی گفت: باشه به بابا می گم، تا منو ببره و برای خاله جونم هم بگیرم.
خنده
ام گرفت چون طفلکی فکر می کرد با دو هزار تومان میشود سرویس گران قیمت
خرید. در همین اثنا که هنوز اماده نشده بودیم امیر سر رسید. تند تند اماده
شدیم و ما را به اریشگاه برد.
طلا در اریشگاه شیطنت می کرد و از این
صندلی به ان صندلی می پرید و به وسایل روی میز دست می زد و باعث شده بود
اخم های اریشگر تو هم برود. ساناز صدایم کرد و گفت: غزال تو رو خدا زنگ بزن
بیان دنبال طلا، ارایشگر اونقدر که نگاه طلا کرد صورتم خراب شد.
-آخه به کی بگم، کجا بفرستم، الان همه کار دارن؟
ساناز- خوب به سپهر بگو، اون که الان تو خونه بی کار نشسته.
-اصلا فکرشو نکن، اونوقت فکر می کنه بهش محتاجم.
ساناز ابروهایش را درهم کشید و جواب داد: وای غزال از دست تو، چه قدر مغروری. به خاطر غرور بی خود تو من امشب مثل عنتر میشم.
-چشم! حالا تو اخم هاتو باز کن، الان بهش میگم بیاد دنبالش.
بالاجبار شماره خانه سپهر را گرفتم. بعد از چند بار بوق زدن رعنا خانم جواب داد: الو.
-سلام رعنا خانم، ببخشید سپهر خونه است؟
-سلام خانم، بله خونه هستن ولی خوابیدن.
-لطفا بیدارش کن.
لحظه ای بعد صدای خواب الود سپهر در گوشی پیچید: الو جانم.
-سپهر سلام، معذرت می خوام که بیدارت کردم می خواستم ببینم برات مقدوره که بیایی دنبال طلا، چون خیلی اذیت می کنه.
-خواهش می کنم خانم چرا نمی تونم، فقط شما لطف کنید و ادرس بدید، تا من چند دقیقه دیگه خدمت برسم.
-ممنون پس یادداشت کن.
نیم
ساعت طول نکشید که سپهر خودش را رساند. وقتی طلا را بیرون بردم خنده کنان
گفت: لجباز من که بهت گفتم بذار همراه خودم ببرم، گفتی نه، خوبه تو طلا رو
بهتر می شناسی و می دونی که یه جا نمی تونه ساکت و اروم بشینه.
-اومدی که متلک بارم کنی، اصلا نمی خوام ببریش. اگه برم خونه خودم نگه اش دارم بهتر از کنایه های توئه.
سپهر-
لوس نشو، نمی خواد بری خونه. من اومدم دخترمو ببرم، تا تو بتونی با خیال
راحت به خودت برسی و شب کنار نامزد عزیزت بیشتر حرص منو دربیاری. حالا اگه
کاری نداری ما رفع زحمت کنیم.
-نه ممنون که قبول زحمت کشیدی و تشریف آوردی.
-راستی چیزی لازم ندارین تا تهیه کنم.
در حالی که به دال می رفتم گفتم: نه اگه هم لازم داشتیم به نامزدم میگم.
عمدا
روی کلمه نامزد تاکید کردم تا عصبانیش کنم. تا شاید عقده چند ساله ام را
که مثل غده سرطانی در وجودم ریشه دوانده بود و جسم و روحم را آروم، آروم می
سوزاند و خاکستر می کرد، التیام بخشم.
زیر سشوار نشسته بودم و با دیدن
ساناز که غرق شادی و لذت بود، پرنده خیالم به روز عروسی خودم کشیده شد. چه
روز خوب و فراموش نشدنی بود. چنان در رویای خودم غوطه ور بودم که متوجه
گذشت زمان نشدم. با خاموش شدن سشوار به دنیای حقیقی و تلخ پا گذاشتم. منیره
شاگرد سیما خانم بود که گفت: ببخشید که بیدارتون کردم، دم در کارتون دارن.
-با من، کیه؟
-نامزدتون.
متعجب
از جایم بلند شدم، چون این کار از پیام بعید بود. هفته قبل که به عروسی
یکی از اقوام دعوت شده بودم وقتی خواستم به ارایشگاه به دنبالم بیاید، گفت:
وقت ندارم و خودت بیا. و من هم از لج به بهانه طلا عروسی نرفتم. پس حتما
اتفاقی افتاده بود.
وقتی جلوی در رفتم با دیدن سپهر و طلا هم خیالم
اسوده شد و هم لجم گرفت و با اخم بهش گفتم: می شه بگی این ادا و اصول چیه و
چرا سرکارم گذاشتی. امرتونو بفرمایید.
خنده کنان در ماشین را باز کرد و
یک جعبه شیرینی با دو پلاستیک غذا برداشت و به دستم داد و گفت: گفتم موقع
نهاره و ممکنه گشنتون شده باشه برای همین مزاحم شدم اگه کم بود بگو تا
دوباره بگیرم.
باز تند رفته بودم شرمگین و خخجالت زده سرم را پایین انداختم و تشکر کردم و با غذاها و شیرینی به داخل رفتم.
در
دلم گفتم « تو هیچ وقت رفتار خوبی باهاش نداشتی و همیشه عجولانه قضاوت
کردی، تو در مقابل اون هیچ وقت کوتاه نیومدی و با غرور و تکبر زندگی اونو
هم خراب کردی. یعنی فکر می کنی پیام هم می تونه در مقابل رفتارت و غرورت
کوتاه بیاد» ولی این غیر ممکن بود باید خودم را اصلاح می کردم تا این دفعه
زندگی ام تداوم پیدا می کرد و از هم نمی پاشید. ساناز با دیدن وسایل دستم
گفت: دست آقا پیام درد نکنه، شوهر خواهر خوب و پولدار اینجا به درد می
خوره. پس غزال خانم لطف کن به امیر بگو این همه راه رو از پیچ شمیرون بلند
نشه و برامون غذا بیاره.
-چشم ولی این کار پیام نیست، سپهر زحمت کشیده.
خنده
ای کرد و گفت: اتفاقا خودم هم تعجب کردم، ولی باور کن غزال اگه صدتا شوهر
هم بکنی هیچ کدوم مثل سپهر نمی شه تازه سایه اش همه جا دنبالت هست، پس
بهتره به خودت زحمت ندی و دوباره زنش بشی. چون تنها سپهره که با این اخلاق
گند تو می سازه. ببخشید که رک و پوست کنده بهت گفتم.
لبخندی زدم و گفتم: نه اتفاقا خوشحال شدم که نظرتو گفتی چون خودمم سعی دارم رفتارمو عوض کنم اما نه به خاطر سپهر.
-خواهر من، من بهت قول می دم نمی تونی، چون عادت کردی به اخلاق و رفتارت مخصوصا در مقابل شوهرت.
ساعتی
بعد حاضر و اماده منتظرداماد و بقیه بودیم. طولی نکشید که رسیدند. بعد از
بیرون رفتن عروس من هم بیرون رفتم و کنار دست سهند نشسته و به سمت خانه عمو
سسعید که جشن عروسی ساناز انجا قرار بود برگزار شود رفتیم. وقتی رسیدیم
گوسفندی اماده قربانی بود و بوی خوش اسپند همه جا را گرفته بود. چشمم دنبال
طلا میگشت که دیدم عروس خوشگل و نازم، دست سپهر را گرفته و منتظر ماست. با
دیدنم جلو دوید و گفت: مامی جون ببین چه قدر خوشگل شدم، بابایی
بردهlesalon de coiffare (سالن زیبایی) و این تاجو رو سرم گذاشتم.
-آره عزیزم خیلی خوشگل شدی، دست بابایی درد نکنه، حالا بیا دنباله تور خاله رو بگیر.
طلا- آخه من که دوماد ندارم.
نگاهی با دوروبر انداختم و با دیدن مهرداد و بابک گفتم: من برات پیدا کردم، برو دست مهرداد یا بابک رو بگیر.
و طلا هم با صدای بلند گفت: مهرداد دوماد من میشی؟
که
باعث خنده همه شد و هر دو به دنبال عروس و داماد به راه افتادند. در اتاق
عقد وقتی خطبه عقد خوانده می شد سعی می کردم از تلاقی چشمانم با نگاه سپهر
که گ.شه ای ایستاده و به صورتم زل زده بود اجتناب کنم، چون نمی خواستم با
وجود پیام به مرد دیگری فکر کنم. وقتی عکس یادگاری با عروس و داماد می
گرفتیم بابا صدایم کرد و گفت:
-غزال جون بیا که مهمونات اومدن.
بیرون رفتم و با دیدنشان گفتم: پس چرا دیر کردین، عقد تموم شد.
افسانه- تقصیر این کسری است، یه ساعته با سر و صورتش ور میره، هی لباس عوض می کنه، والا صد رحمت به ما زنا.
خنده کنان پرسیدم: چرا مگه قراره خواستگاری کنه، ببینم کلک نکنه به فکر تجدید فراش افتادی.
چشمکی زد و جواب داد: دیگه جلوی اینا نگو که پدرمو درمی آرن.
-پس زود بیا حداقل عکس با هم بگیریم.
توی
اتاق عقد اول کسری و افسانه را معرفی کردم، و انها به رسم یادگاری هدیه ای
به عروس و داماد دادند. بعد از گرفتن عکس هنوز انجا بودیم که طلا امد و با
دیدنشان فریاد کشید و گفت: سلام عمو کسری، و به بغل کسر پرید.
الحق که
کسری هم طلا را مثل بچه های خودش دوست داشت و از هیچ محبتی دریغ نمی کرد.
لحظه ای بعد طلا گفت: عمو می خوای بابامو نشونت بدم.
-بله چرا نمی خوام.
طلا- پس بیا بریم. پویا تو هم بیا می خوام بابای خوب و مهربونمو ببینی. قد ستاره ها دوستش دارم.
کسری
نگاهی به من کرد و همراه طلا و پویا به دیدن سپهر رفت. طلا از داشتن پدر
چنان می نالید که دلم به درد می آمد. افسوس که من این چند سال را در حق اش
ظلم کرده بودم.
بعد از رفتن انها، ما هم بیرون می رفتیم که پیام اهسته گفت: غزال این چه لباسیه پوشیدی، اصلا پوشیده نیست.
-فقط یه خورده پشت اش بازه.
پیام- یه خورده نه، زیاد! چون پشتت کاملا بیرونه و همین طور یقه ات هم….
نگاهی
به یقه لباسم که هفت بود و با بند از پشت گردنم به هم گره خورده بود
انداختم. درست تا وسط سینه ام پیدا بود و چاک ام تا باللای زانو بود.
-از دفعه بعد سعی می کنم کمی پوشیده بپوشم. آخه من فکر نمی کردم از نظر تو ایرادی داشته باشه.
پیام- راستشو بخوای فقط جایی که سپهر هست دوست دارم خودتو بپوشونی. چون اونقدر که نگات می کنه حرصمو درمی آره.
در
دل به حسادت سپهر و پیام خندیدم. در سالن کنار پیام و خانواده اش نشستم که
کسری نیز به ما پیوست. لحظاتی بعد سهیل امد و گفت: پیرزن چرا نشستی و فقط
حرف می زنی، بلند شو نا سلامتی عروسی خواهرته.
دستم را گرفت و بلند کردو به دنبال خودش کشید. در این فرصت پیش امده گفتم: سهیل چرا دیگه حرفی از خاطره نمی زنی؟
-راستش
به خاطر اینکه نمی خوام بیش از این سپهر رو ناراحت کنم، برای همین قید شو
زدم. هر چی فراوونه دختره! این نشد یکی دیگه، ما به درد هم نمی خوریم.
نگاهی
به عمق چشمانش اندوختم دروغ می گفت چون خیلی خاطره را دوست داشت واز این
فداکاری که به خاطره برادرش می کرد دلم به حالش سوخت. اصلا همش تقصیر من
بود. اگه پای من وسط نبود دنبال خاطره می رفت و رضایت اش را جلب می کرد.
برای
همین رفتم خاطره و شایان و تابان را هم بلند کردم و با به وسط جمع رفتیم.
دقایقی بعد که به سر جایم برگشتم دیدم قیافه پیام گرفته است علتش را
پرسیدم: پیام چرا اخم کردی اتفاقی افتاده؟
کسری جواب داد: تقریبا! آخه پیام خان ما دوست نداره نامزدش با غریبه ها برقصه.
جا
خوردم و با دهان باز پرسیدم: غریبه ها؟! اونا همه پسر عمه و عموهای من
هستند، فقط سهیل بینشون از اقوام نیست که اونم مثل سهند می مونه.
کسری- خوب منظور ما همونا هستند مخصوصا سهیل خان.
با
حیرت به صورت پیام زل زدم. افسانه چینی به پیشانی انداخت و گفت: کسری میشه
بگی تو چرا اتیش بیار معرکه شدی. مگه پیام خودش زبون نداره که تو جواب می
دی؟ ببین می تونی اوقات تلخ کنی.
به خاطر افسانه حرفی نزدم و ساکت
نشستم. ولی همچنان حرفهای کسری در گوشم زنگ می زد چون برای اولین بار بود
چنین چیزی می شنیدم. چند دقیقه ای نگذشته بود که کسری بلند شد و دست من و
افسانه را گرفت و گفت: آقا پیام اجازه هست نامزدتون با من برقصه یا نه؟
پیام- کسری لطفا مزه نریز.
کسری چشمی گفت و ما را به وسط برد. با اونا می رقصیدم که پویا امد و گفت: خاله طلا افتاده تو استخر.
لحن
کلام پویا باعث ترسمان شد و سه تائی به حیاط دویدیم. طلا دور تیوپ پر از
گل می چرخید. از اینکه سالم بود خیالم اسوده شد. صدایش کردم: طلا بیا
بیرون، چرا با لباس پریدی؟
طلا- آخه می خوام این گل رو بردارم.
-این همه گل این بیرون است، چرا می خوای اونارو برداری.
هر
کاری کردیم طلا بیرون نمی آمد. بابا و عمو سعید هم به ما پیوسته بودند و
انها هم هرچقدر می گفتند بیرون نمی آمد. نمی دانستم چی کار کنم با اون سر و
شکل نمی توانستم بپرم تو اب. از بابک خواستم سپهر را صدا کند. دقایقی بعد
امد و گفت: دایی جون داخل نبود.
در دلم گفتم « پس کدوم گوری رفته، حتما رفته پیش شراره!!» چون به هیچ وجه باور نمی کردم با او رفت و امد نمی کند.
مستاصل
و درمانده کنار استخر ایستاده بودم و طلا، یکی یکی گلها را بیرون می آورد.
پنج نفری حریف اش نمی شدیم. تا اینکه مهرداد گفت: عمو سپهر اومد.
برگشتم دیدم از بیرون می آید، با حرص نگاهش کردم، فرصت طلب!
عمو سعید- سپهر بیا ببین این دخترت چی کار می کنه، با لباس پریده که هیچ، بیونم نمی یاد.
سپهر- یعنی پنج نفری نتونستین بیرون بیارینش که از من می خواین.
کسری- آخه آقای مهندس دخترتون مثل مامانش یک دنده است. برای همین قبول نمی کنه تا همه گل ها رو برنداشته بیرون بیاد.
-می شه اول شما لطف کنید و بگید وسط جشن کجا رفته بودید. الان چه وقته تفریحه.
بابا- ببخشید من حواسم نبود بگم چون فرستاده بودم دنبال یه کار مهم.
کسری اهسته در گوشم گفت: خانم خیطی مالیات داره.
سپهر
چوبی آورد و با آن تیوپ را به لبه استخر اورد و به دنبال ان طلا هم بیرون
امد سپهر کلیدی از جیبش درآورد و گفت: برو از تاق من حوله بیار تا سرما
نخوره.
بابا- دوساعته اینجا وایسادیم و با این بچه کلنجار میریم ولی عقلمون قد نمی ده که این کارو بکنیم.
با عجله داخل رفتم و از اتاق سپهر حوله اوردم و دور طلا پیچیدم، خواستم بغلش کنم که سپهر گفت: بده به من، لباسای تو خیس می شه.
کسری
و افسانه نگاهی به من و سپس به سپهر انداختند. همگی با هم به داخل رفتیم و
سپس من و سپهر به طبقه بالا رفتیم تا به سر و وضع طلا برسیم. با کمک سپهر
فورا لباسهایش را عوض کرده و موهایش را خشک کردیم.
موقعی که می خواستم از اتاق بیرون بروم دستم را گرفت و گفت:
-می دونی خیلی خوشگل و ناز شدی، البته از اول هم بودی ولی حالا بیشتر.
-خوب منظور، واسه همین نگه ام داشتی.
-نه غیر از این می خواستم بگم غزال خانم طلا به وجود هردومون نیاز داره، نذار سرنوشتش تغییر کنه و خدای نکرده اسیب ببینه.
-این حرفها همش بهونه است و اینو بدون که من هیچ وقت به اون خونه برنمی گردم.
سپهر- پس اونوقت من یا مجبورم دوباره ازدواج کنم، یا هر طور شده با شراره کنار بیام و مدارا کنم تا به هردوشون برسه.
با
شنیدن این جمله به ته دره سقوط کردم.چه طور می توانستم نازدونه ام رو به
دست نامردی بسپارم، آن هم زنی مثل شراره که پسر خودش را زیر مشت و لگد می
گرفت.
با ک.له باری از درد و غم بدون هیچ حرف و کلامی بیرون آمدم. حوصله
پیام را نداشتم و به دنبال اشنایی می گشتم که دیدم سها و بهناز و شیدا
کنار هم نشسته اند. بهناز با دیدنم گفت: چرا رنگت پریده باز رفته سازمان
انتقال خون؟
-بهناز سربه سرم نذار حوصله ندارم.
سها-چرا، مثل اینکه عروسی خواهرته.
-از دست برادر تو، آخر این عروسی رو کوفتم کرد و زهر خودشو ریخت.

سها- چرا مگه چی کار کرد؟
انچه سپهر لحظه ای پیش بهم گفته بود، گفتم، طفلکی سها با ناراحتی سر تکان داد و گفت: متاسفم این سپهر عقلشو از دست داده.
بهناز- اتفاقا تصمیم عاقلانه ای گرفته. خوب اون بیچاره هم حق داره، نمی تونه که تا اخر عمرش به پای تو بشینه.
از حرص محکم به پشت گردنش کوبیدم که با صدای بلند گفت: آخ مرض گرفته! چرا می زنی،حقیقت تلخه.
فرید
و سپهر هم پیش ما امدند، بلند شدم که بروم. سپهر گفت: تا چند روزه دیگه
همه رو به عروسی خودم دعوت می کنم. اونم تو خونه خودم،خانمدکتر حتما با
اقای احتشام تشریف بیارید. منتظرم.
خیره خیره نگاهش کردم و رفتم. ولی تا
پایان عروسی پیزی نفهمیدم و به زور خودم را شاد نشان می دادم که باعث
ناراحتی مادر و بقیه نشوم. ولی ققط خدا می دانست چه طوفانی در دلم به پا
شده بود و آرامش ام را بهم زده بود.
بعد از رساندن عروس و داماد به خانه
خودشان، به خانه برگشتیم. به بهانه خستگی زودتر از همه طلا را بغل کرده و
به اتاقم و به خلوت تنهاییم پناه بردم. بعد از به خواب رفتن طلا، بغضم شکست
و انقدر گریه کردم تا خسته و بی حال به خواب رفتم.
صبح وقتی از خواب
بیدار شدم تا عصر همچنان گوشه ای نشسته و زانوی غم بغل کرده بودم و برای
همین اخرین نفری که برای پاتختی به خانه عروس و داماد رفت، من بودم. آخر شب
عروس و داماد را به فرودگاه رساندیم تا به مدت دو هفته به پاریس بروند.
هزینه بلیط و ماه عسل را من به عنوان کادو در روز پاتختی داده بودم.
صبح بعد از رفتن مهمانها به خانه عمو رفتم، چون طاقتم دیگر طاق شده بود حرف های سپهر را به بابا و مامان گفتم.
بابا در جوابم گفت: دخترم همه اینها به تصمیم تو بستگی داره در واقع به سرنوشت طلا. یا باید خودتو فدا کنی یا طلا رو.
مامان- نمی دونم نفرین کی پشت سرمون بوده که زندگی دخترم این طوری شد. دیگه من هم این وسط موندم.
بابا- امروز با عم محمود هم در میان بگذار شاید راه حل بهتری پیشنهاد کنه.
-نزدیک
ظهر به خانه عمو رفتیم. چون روز بعد مهمانها می رفتند زن عمو همه را به
نهار دعوت کرده بود، خانواده امیر هم حضور داشتند. وقتی در حمع مشکل به
وجود امده را مطرح کردم هرکسی حرفی می زد و اظهار نظری می کرد. من هم در
وسط دریا در میان امواج،همانند غریقی به این سو و ان سو می رفتم تا شاید
نجات پیدا کنم. تا اینکه سیاوش گفت: به نظر من برای اینکه خیال سپهر رو
راحت کنی باید حلقه پیام رو پس بدی و وقتی ابها از اسیاب افتاد طلا رو
بردار و برای همیشه از ایران برو، برو جایی که دستش بهت نرسه.
این حرف سیاوش باعث عصبانیت عمو و بابا شد. ولی این پیشنهاد بد جوری ذهن مرا به خودش مشغول کرد چون بهترین راه حل بود..
سه
روز از این ماجرا می گذشت که خانم احتشام شب به خانه ما امد و از بابا
خواست تا من هم همراه پیام وکسری و افسانه چند روزی به مسافرت بروم. وقتی
حرفهایش تمام شد دل به دریا زدم و گفتم: خانم احتشام می خواستم بگم… بگم
که من به درد پیام نمی خورم چون با وجود طلا به غیر از دردسر چیز دیگه ای
براتون ندارم.
خانم احتشام انگشت به دهن پرسید: چی، چرا؟ اونهم بعد از پنج ماه، مگه بدی از ما دیدی یا رنجیدی؟
-به
خدا من از شما نرنجیدم، اگه اون موقع جواب مثبت دادم دلیلش این بود که
پدرش خبر نداشت و من بدون دردسر می تونتسم با پیام ازدواج کنم. شما هم مادر
هستید و احساس منو درک می کنید. نمی تونم به خاطر ازدواج از دیدن دخترم
محروم بشم.
و به گریه افتادم، بابا در ادامه حرف من گفت: حقیقتا سپهر گفته اگه غزال ازدواج کنه به هیچ وجه احازه نگه داری طلا رو بهش نمی ده.
بعد
از کلیی حرف زدن و کلنجار رفتن حلقه را از دستم درآوردم و به دست خانم
احتشام دادم. بیچاره دست از پا دراز تر و با حالی گرفته خانه را ترک کرد.
بعد از رفتن انها چون سرم به شدت درد می کرد به اتاقم رفتم و دراز کشیدم.
از اینهمه مصیبت دیگر کارد به استخوانم رسیده بود و احساس مرگ می کردم.
ساعتی بعد مامان در را باز کرد و گفت: سپهر پای تلفنه و باهات کار داره.
گوشی را برداشتم و به سردی گفتم: بله بفرمایید.
سپهر- سلام، چرا دمغی؟ نکنه بد موقع مزاحم شدم.
-امرتونو بفرمایید.
-غرض از مزاحمت، ما فردا به مدت چند ماه میریم اهواز، چون قرارداد یک پروژه رو بستیم و باید اونجا کار کنیم.
-خوب به سلامتی، حالا با عمو میری یا با فرید؟
-با هیچ کدوم، با دختر عزیزم میرم.
با فریاد گفتم: چی؟ با دخترت، سپهرتو انگار دیوونه شدی. توی این گرمای مرداد ماه طلا رو کجا می بری. در ضمن پیش کی می خوای بزاری؟
سپهر- عمه ولیلی، اگه اونا نگه اش دارن بهتر از اینه که مزاحم شما بشه.
-اگه
منظورت از شما، من و پیام هستیم. بذار خیالتو اسوده کنم چند ساعت پیش
حلقهاش رو پس دادم پس بی خودی ادا درنیار و بذار طلا پیش ام بمونه.
سپهر-
جدی، خیلی برات متاسفم! به هر جهت شرمنده چون برام مقدور نیست که بذارم
پیش تو بمونه. نمی تونم مدت زیادی ازش دور باشم. در ضمن بهت اعتماد ندارم.
-سپهر
تو دیگه شورشو درآوردی. یعنی چی من این همه سال تک و تنها بزرگش کردم و
زحمتشو کشیدم که تو یه روزه صاحبش بشی. اون موقعی که از پله ها افتاد و بین
مرگ و زندگی دست و پا می زد جنابعالی کجا بودی؟ بیست روز تمام تو
بیمارستان بالای سرش کشیک دادم. من لای پنبه بزرگش کردم نه تو خونه این و
اون. حالا تو می خوای تو گرمای جنوب بسپاری دست یکی دیگه، چطور دلت میاد
باهام چنین رفتاری رو بکنی؟ سنگ دل، بی رحم.
چند دقیقه ای هر دو ساکت شدیم تا اینکه گفت: باشه پیشت بمونه اما به یه شرط.
-به چه شرطی؟
-که شناسنامه و پاسپورتشو بدی به من. چون اطمینان ندارم و می ترسم طلا رو هم برداری و بری.
از اینکه از نیت من مطلع شده بود حیران ماندم و آرامتر گفتم: قبوله، فقط یادت باشه اقا سپهر که در همیشه روی یه پاشنه نمی چرخه.
خنده ای کرد و گفت: نه یادم نمی ره، فقط صبح زود بیا چون باید صبح راه بیافتم تا غروب برسم.
صبح
زود قبل از رفتن سپهر به انجا رفتم. با خشم و غضب مدارکم را به سینه اش
کوبیدم و گفتم: حالا اجازه دارم طلا رو ببرم.صورتم را میان دستانش گرفت و
خیره به چشمانم گفت: لعنتی چرا این همه،هم منو و هم خودتو عذاب می دی. یعنی
من اونقدر بدم که نمی تونی تحمل ام کنی. حتی به خاطر طلا حاضر نیستی با من
زندگی کنی من هر کاری می کنم یا هر حرفی که می زنم به خاطر اینه که می
خوام با هم باشیم. من هیچ وقت قصد جدا کردن طلا رو ازندارم. به جان عزیزت،
به جان طلا خیلی دوست دارم باور کن دروغ نمی گم.
در اغوشم کشید و ادامه داد: اگه می خوای برای همیشه از شرم راحت بشی دعا ن که برم ته دره و نابود بشم.
صدای ضربان قلبش، گرمای تنش، ارامشی در وجودم ایجاد کرد که دلم می خواست ساعت ها در همان حال باقی بمانم. پرسیدم: چرا با ماشین میری؟
-بدون ماشین این ور و اون ور رفتن سخته، برای همین می خوام با ماشین برم. فقط دعا کن که دیگه برنگردم.
-دعا می کنم که سایه ات همیشه بالا سر طلا باشه چون تازه طمع پدر داشتن رو چشیده.
-بالای سر خودت چی، تو نمی خوای؟
با لودگی جواب دادم:خوب معلومه منم دوست دارم که سایه بابا تا اخر عمر بالای سرم باشه.
خندید و گفت: تو دیوونه ای، دیوونه ای که به سختی میشه به قلبش نفوذ کرد. خب خانم خانما من دیگه می رم که دیرم شد، کاری نداری؟
-نه برو به سلامت، فقط مواظب خودت باش و اهسته رانندگی کن.
-چشم خانم هر چی شما دستور بدید.
آب
و قرآن آوردم واز زیر قران ردش کردم و پشت سرش آب ریختم. رعنا خانم و
شوهرش هم کنارم ایستاده بودند. علی اقا گفت: هیچ وقت اقای مهندس را مثل
امروز شاد و شنگول ندیده بودم.
رعنا خانم- در واقع از عید که شما رو دیدن سرحال شدن مخصوصا وقتی فهمیدن طلاجوون دختر خودشونه.
-شما چند ساله سپهر رو می شناسید؟
علی
اقا- از وقتی اینجا رو شروع کردن به ساختن، من بودم. بیچاره اقای مهندس با
چه ذوق و شوقی اینجا رو می ساختن و از ان روزی که تنهایی سان اینجا شدن
همیشه ناراحت و غمگین بودند و آرزو می کردند که شما حدااقل یک بار اینجا پا
بذارید.
حرفهایشان به دلم نشست و آرامشی عجیب به دلم حاکم شد. خواب
بودن طلا بهانه ای شد تا در کنارش بمانم و بخوابم. چون به راحتی نمی
توانستم از خانه و زندگیم دل بکنم.
ساعت ده و نیم با سرو صدای طلا چشم باز کردم. به محض بیدار شدن پرسید: مامی کی اومدی؟
-سلام عزیزم،صبح قبل از رفتن بابا اومدم.
طلا-اومدی که پیشم بمونین؟
-اومدم تا تو همراه خودم به خانه مامان بزرگ ببرم.
-نه مامی خواهش می کنم اینجا بمونید، آخه من دوست دارم خونه خودمون بمونیم! جون من قبول کنید.
-باشه دخترم، قسم نخور می مونیم.
قبل
از صبحانه به مامان تلفن کردم و گفتم که تا امدن سپهر در خانه اش خواهم
ماند. هرچند که خودم هم بی میل نبودم ولی باز طلا را بهانه قرار دادم تا
مدتی بمانم.
بعد از صبحانه، مبلمان را با کمک رعنا خانم به سلیق خودم
چیدم بعد از ظهر هم کمی استراحت کردم، سپس با طلا بیرون رفتیم و شام را هم
بیرون خوردیم. تازه رسیده بودیم که بهناز و فرید هم امدند وقتی نشستند
بهناز گفت: غزال خانم اجازه هست از قصرتون دیدن کنیم. آخه نگهبامتون اجازه
نمی داد قبل ازورود سرکار کسی اینجا قدم بذاره.ژستی گرفتم و گفتم: شرمنده
می ترسم به چیزی دست بزنید و خراب بشه.
بهناز- اهه! چه غلطا، نیومده دستور هم میده. خیای دلت بخواد که نگاش کنیم.
-بلند شدو، شوخی کردم. فرید تو هم میایی؟
فرید- نه من فیلم نگاه می کنم شما راحت باشید. غزال فقط امیدوارم برای همیشه خانم خونه ات باشی و سپهر رو هم خوشحال کنی.
لبخندی زدم و همراه بهناز رفتم. شب وقتی بهناز و فرید رفتند به اتاق خواب رفتم تا بخوابم.
از
وقتی که از سپهر جدا شده بودم این ارامش را نداشتم و همیشه در تلاطم و
اضطراب بودم. صبح چون حوصله ام سر رفت به مامان و خاله تلفن کردم تا برای
شام دعوتشان کنم مامان بااکراه قبول کرد. بعد از ان یک دفعه به یاد عمو
افتاد. فورا گوشی را برداشته و شماره گرفتم. شیدا گوشی را برداشت بعد از
سلام و احوالپرسی با او گوشی را به زن عموداد.
-سلام زن عمو، حالتون چطوره؟
-سلام دخترم من خوبم، تو چطوری؟ طلا جون خوبه؟
-ممنون،
هردومون خوبیم. زن عمو غرض از مزاحمت، می خواستم بگم اگه لطف کنید و شام
تشریف بیارید خونه ما خوشحال میشیم. راستش حوصله ام سر رفته بود واسه همون
خواستم همگی دور هم جمع باشیم.
زن عمو- عزیزم از نظر من اشکالی نداره، فقط باید عموت قبول کنه. می شناسیدش که!!
-راضی کردن عمو با من، الان بهش تلفن می کنم. خوب اگه با من کاری ندارید خداحافظ.
-نه عزیزم صورت طلا را ببوس، خداحافظ.
وقتی به عمو تلفن کردم اول راضی نمی شد که به خانه سپهر پا بگذارد. ولی مقتی من زیاد خواهش و تمنا کردم، قبول کرد.
بعد
از گذاشتن گوشی تا عصر با ذوق و شوق کار می کردم. اول عمو سعید و خاله
امدند. برق شوق و رضایت در چشم هردوشون غوغا می کرد. بیچاره ها اولین
بارشان بود که به خانه جدید پسرشان پا می گذاشتند. بعد از انها عمو و بعد
مامان و بابا رسیدند. در میان انها فقط سیاوش بود که از نگاهش خشم و خشونت
می بارید و در فرصتی که پیش آمد نارضایتی خودش را بروز داد. مشغول چیدن میز
شام بودم که به بهانه خوردن آب به اشپزخانه امد و گفت: چرا اینجا موندی،
نمی تونستی بری خونه خودتون؟
لبخند زنان جواب دادم: اینجا هم خونه خودمه، چون مالک اصلی اش خودم هستم.
سیاوش- غزال این بهترین فرصته که می تونی ازش استفاده کنی، ولی مثل اینکه خودت بی میل نیستی که دوباره با این آشغال زندگی کنی.
-سیا
خواهش می کنم درست حرف بزن، سپهر هر چقدر هم که بد باشه پدر طلا است و من
اجازه نمی دم پشت سر پدر دخترم این چنین حرف بزنی. در ضمن من نمی تونم برم
چون مدارک هردومون پیش سپهره.
با عصبانیت لیوان را محکم روی میز کوبید و
رفت. هرچند که از دستش ناراحت شدم ولی سعی کردم خونسردی خودم را حفظ کنم و
باعث ناراحتی سایرین نشم.
سر میز شام بودیم، سپهر زنگ زد. بعد از سلام علیک کوتاهی گوشی را بدست طلا دادم.
شب خوب و فراموش نشدنی برایم بود. چون بعد از مدت ها به دور از غم و غصه و کدورت ها باز دور هم جمع شده بودیم.
آخر شب وقتی همه مهمانها رفتند از عمو سعید و خاله خواهش کردم که شب را پیش ما بمانند.
عمو
سعید چون داروهایش همراهش نبود با سهیل به خانه رفت ولی خاله شب را ماند.
تا نیمه های شب با هم حرف می زدیم و درد و دل می کردیم. خاله با زبان بی
زبانی از من می خواست، دوباره با سپهر ازدواج کنم.
نزدیکی های ظهر، که
خاله تازه رفته بود. کسری بی خبر و سرزده امد. تعجب کردم و به محض نشستن
پرسیدم: از کجا فهمیدی اینجا هستم، ادرسو از کی گرفتی، مگخ قرار نبود شماها
به مسافرت برید؟
کسری- دختر چقدر عجولی تو؟ یکی یکی بپرس تا جواب بدم.
اولا که هر جا که تو باشی من پیدات می کنم. ثانیا از بابات گرفتم. ثالثا بی
معرفت چرا بی خبر عروسی کردی و در ضمن چون هیچ کس حوصله مسافرت نداشت فعلا
صرف نظر کردیم.
-اولا من عروسی نکردم و موقتا به خونه سپهر که رفته اهواز مجبور شدم به اصرار طلا بمونم. ثانیا اومدی که سرزنش ام کنی؟
کسری-
تقریبا، آخه دختر خوب چرا همون روز اول با من مشورت نکردی که کار به اینجا
بکشه. هر چند که شکر خدا این وصلت بهم خورد و صورت نگرفت.
-چرا؟
-چون
تو و پیام دو قطب مثبت بودید و به جای جذب هم از هم دور می شدین. چون پیام
دوست داره زنش از خودش چند پله پایین تر باشه و این در مورد تو صدق نمی
کرد، هر دوتون غد و یک دنده اید و دیگه اینکه تو دکترا داری و اون فوق
لیسانس و از نظر مالی هم چیزی از اون کم نداری و قیافه ات هم خیلی سر بود و
در واقع با اصرار بیش از حد خاله و افسانه قبول کرد با تو ازدواج کنه.
-جدی
میگی؟ پس معیارهای غلطی برای ازدواج داره! من اصلا به این مسائل فکر نکردم
و نمی کنم و به صفا و صمیمیت بیشتر اعتقاد دارم تا اینا.
کسری- برای
همین بود که من از عاقبت این ازدواج می ترسیدم. نمی گم پیام مرد بدیه، نه.
ولی به درد تو نمی خوره. چون تو مردی رو می خوای که مطیع و فرمان بردارت
باشه و در واقع اینجور بار اومدی و بزرگ شدی. اگه اون چهار سال هم سپهر
کوتاه نمی آمد باور کن همون ماه اول کارتون به طلاق می کشید. عشق و علاقه
سپهر به تو باعث شده بود که سکوت کنه و تو هر جور خواستی زندگی کنه
-راستش خودمم به این نتیجه رسیدم که اخلاق و رفتار خوبی ندارم و به درد هیچ مردی نمی خورم.
کسری-
چرا می خوری، ولی به شرطی که رفتارتو اصلاح کنی و زندگی خوب و بهتری داشته
باشی. می دونی برای چی اومدم، چون بیچاره بابات خواسته باهات حرف بزنم.
آخه فکر می کنه تو از من حرف شنوی داری.
-جدی، حتما در مورد سپهر درسته؟
چشمکی
زد و گفت: البته حق با باباته، چون تو دیگه خانم و عاقل شدی و باید به فکر
اینده خودت و طلا باشی تا لطمه نخورده؟ خودت خوب می دونی که طلا زمینه
مریضی رو داره و با کوچکترین مشکلی عصبی و پرخاش گر میشه. پس نذار این غنچه
نشکفته، زود پژمرده بشه. به خدا خیلی از خانواده ها هستن که حسرت این جور
دختری را می خورد، یکی اش یاشار پسر عموی خودت. اجازه بده طلا زیر بال پر
هردوتون بزرگ شه، اگه فکر می کنی کس دیگه ای می تونه جای سپهر رو برای طلا
پر کنه، سخت در اشتباهی! در این یک ماه و نیم که پیش اش بوده، بابات
دورادور مواظب اش بود شکر خدا سپهر خیلی خوب ازش نگهداری کرده و مثل چشماش
مواظب اش بوده. تو باید به خاطر طلا هم که شده برگردی سر خونه و زندگیت حتی
اگه سپهر رو دوست نداشته باشی، فهمیدی؟
-ببینم این نظر باباست یا نظر خودتم اینه؟
کسری-
من هم با پدرت هم عقیده ام. چون سپهر مرد ایده الیه و با یه بار اشتباه که
البته تو هم بی تقصیر نیستی، نباید کسی رو دار زد. هر اشتباهی قابل بخشش
است، قتل که نکرده. اونهم در مورد مردی که تو رو از جان خودش بیشتر دوست
داره و عاشقانه تو رو می پرسته. من شخصه خودم از سپهر خوشم میاد. خواهش می
کنم فکر شراره رو از فکرت بیرون کن و فکر کن شوهرت به یه ادم نیازمند کمک
می کنه و زندگیتو بکن.
-سعی می کنم بیشتر در این مورد فکر کنم شاید تغییر عقیده دادم.
کسری-
ای بابا مثل اینکه من یک ساعته برات روضه می خوندم، در ضمن در مورد اومدنم
به افسانه حرفی نزن، چون من به عنوان دکترت اینجا اومدم . این وظیفه منه
که اگاهت کنم ولی با این حال اونا باز هم ناراحت می شن.
-پس با این حساب افسانه خیلی از دست من دلخوره و می خواد سر به تنم نباشه.
خنده ای کرد و گفت: نه تا این حد، ولی خوب یه خورده دلگیره که اونم به مرور زمان از یاد می بره.
نگاهی به دور و برش کرد و گفت: ببینم اینجا نگار خونه است، نگار خونه غزال و طلا.
-همه اینها رو خودش کشیده.
کسری- پس هنرمند هم هست، خیلی عالی کشیده، خوب با اجازه اگه امری ندارید من رفع زحمت کنم.
-چه عجله ای داری، نهار پیش ما بمون.
-ممنون، نهار به یکی از دوستام قول دادم که حتما برم پیشش. به مید خدا یه روز دیگه با بچه ها می یام.
بعد
از رفتن کسری در خلوت و تنهایی خیلی فکر کردم، کسری راست می گفت نباید طلا
را قربانی می کردم و باید هر طور بود با سپهر کنار می آمدم و خودم را سپر
بلای دخترم می کردم.
دوازده روز از رفتن سپهر می گذشت و من در این مدت
کم کم خودم را اماده پیوند این رشته گسسته می کردم. برای همین اغلب شبها که
سپهر تلفن می کرد چند دقیقه ای صحبت می کردم و بعد تلفن را بدست طلا می
دادم. در سیزدهمین روز رامین تلفن کرد وگفت: مشکلی پیش اومده و باید هر چه
زودتر خودتو به پاریس برسونی.
شب منتظر سپهر بودم تا برای رفتن کسب
تکلیف کنم. ساعت از دوازده گذشته بود ولی هنوز تلفن نکرده بود، چند بار
خودم تلفن کردم که یا در دسترس نبود و یا خاموش بود. ساعت یک و نیم بود که
زنگ خانه زده شد لحظه ای ترس برم داشت« یعنی این مموقع شب کی بود و برای چی
اومده بود» با ترس و لرز به سمت ایفون رفتم و با دیدن سپهر بر روی مانیتور
نفس راحتی کشیدم. دزدگیر را خاموش کردم و سپس در را باز کردم. جلوی در به
انتظار ایستادم و به محض رسیدن گفتم: سلام، چرا بی خبر اومدی؟ ترسیدم مگه
کلید نداری.
-سلام به روی ماهت، معذرت می خوام که بیدارت کردم و ترسوندمت. اخه خانمم با انداختن کلید که با سر و صدای دزدگیربیشتر می ترسیدی.
-چرا دیروز نگفتی که میایی؟
-قرار
نبود بیام، چون دیگه دیدم طاقتم طاق شده و دل تنگتون هستم، و از طرفی هم
بلیط گیر نیامد گفتم با ماشین دو روزی برم و برگردم. طلا خوابیده؟
-آره، عقری اونقدر تو آب بازی و شنا کرده بود که حسابی خسته شده و سرشب خوابیده ولی من منتظر تلفنت بودم.
گل
از گل اش شکفت و با لبخند گفت: جدی؟ باور نمی کنمکه تو منتظر من بوده
باشی. یعنی تو اون سوراخ سمبه های دلت مهری نسبت به من باقی مونده.
برای اینکه جوابی ندهم مسیر صحبت را عوض کردم و پرسیدم: راه طولانی حتما خسته ات کرده، چایی می خوری؟
دست
دور گردنم انداخت و گفت: اخ که تو چقدر مغروری، دیدن شماها به خستگی راه
می ارزه، و تا تو چایی اماده کنی من طلا را ببینم ودوش بگیرم و بعد بیام،
اجازه هست؟
-بله اجازه ما هم دست شماست.
صورتم را بوسید و به طبقه
بالا رفت. من هم به اشپزخانه رفتم و فورا چایی اماده کردم و چند برش از
کیکی که عصر پخته بودم در بشقاب گذاشتم، داشتم چایی می ریختم که امد،
دوباره دستانش را دور کمرم حلقه کرد و صورتش را به صورتم چسباند و گفت:
نمی دونی چه قدر دلم براتون تنگ شده بود، داشتم دیوونه می شدم. می دونی با اومدنت هم من و هم این خونه، جان تازه ای گرفتیم.
-سپهر؟
-جانم.
-می تونم چند روزی با طلا به پاریس برم، آخه عصر رامین زنگ زده بود و می گفت مشکلی پیش اومده و باید برکردم.
دستانش را باز کرد و روی صندلی نشست و گفت: رامین زنگ زده بود یا می خوای از دست من فرار کنی و برای همیشه منو حسرت به دل بذاری؟!
دستپاچه جواب دادم: نه به خدا، اگه مهم نبود نمی رفتم چون….
نتوانستم حررف دلم را بزنم و سکوت کردم. وقتی سکوتم را دید گفت:
-چون چی؟ چرا ادامه نمی دی؟
یک
دفعه شیطنتم گل کرد و خواستم کمی سربه سرش بگذارم چون همیشه از ازار و
اذیت اش لذت می بردم. برای همین جوابی ندادم که دوباره گفت: چرا باور نمی
کنی که هنوز هم دوست دارم، ای خدا دوست داشتن زیادی هم عذابه. شیش سال به
پات نشستم و هر رزو به خودم وعده و وعید دادم که آره یه زمانی میشه که
دوباره با هم باشیم و بهش ثابت کنم که به غیر از اون به کس دیگه ای فکر نمی
کنم. ولی حیف که همه اش سراب بود.
دستانش را زیر چانه اش ستون کرده و به صورتم خیره شد و غرق در رویا شده بود و ترانه ای را زیر لب زمزمه می کرد:
اگه فکر یه هم صدایی، بیا با اسم صدام کن تو منو اینجوری دیوونه کردی بیا فکری برام کن
تو تک وتنها تو جاده عشق قدم گذاشتی بی هم سفر آخه مسافر دوست دارم من، بیا منو با خودت ببر
انقدر
غرق رویا بود که متوجه بلند شدنم نشد. منکه حالم به کلی منقلب و دگرگون
شده بود، نتوانستم جلوی احساسم را بگیرم. برای همین از پشت سرش دستانم را
حلقه گردنش کردم و بوسیدمش. دستانم را لمس کرد و با تعجب گفت: غزال!
-جانم.
-چی کار کردی؟ اصلا باورم نمی شه، جان من یک بار دیگه تکرار کن تا باور کنم که خواب نبودم و در عالم بیداری گونه ام داغ شد.
دوباره صورتش را بوسیدم و گفتم: اخه تو اجازه ندادی که بگم اقا سپهر من… می خوام… تا اخر عمرم پیش ات بمونم.
هیجان زده بلند شد و در اغوشم کشید که ادامه دادم: اگه فکر می کنی که قصد فریب دادنت تو رو دارم طلا رو نمی برم.
-نمی
دونی چقدر خوشحاالم کردی، دلم می خواد داد بزنم تا همه بفهمند. صبح میریم
محضر و عقد می کنیم اونوقت با خیال راحت هرجا که خواستی تا هر زمان طلا رو
با خودت ببر! غزال؟
-جانم.
سپهر- میشه بگی چی باعث تغییر عقیده بدی و دوباره هم سفر خاطره هام بشی؟!؟
-در وهله اول به خاطر طلا ولی الان دلم به طرفت پر کشید! خوب من هم که سنگ نیستم واحساس و عاطفه دارم.
-عضق
و هستی من فدای این دل سرسخت و باعاطفه ات بشه که اخر سر رحم اومد و عزم
صلح کرد و با این مارت دوباره تمام ارزوها و امید ها رنگ حقیقت به خودش
گرفت.
-سپهر تو رو قسم میدم به این عشقی که داری نذار دوباره بال و پرم
نشکنه. چون من دیگه طاقت شکست و دربدری رو ندارم. بار کن روح من هم تشنه
محبته تا یک بار دیگه به باورهام اعتماد کنم و زندگیمو از نو سازم.
-بهت
قول میدم، به پاکی عشقمون قسم می خورم که دیگه خطا نکنم. چون اگه تو هم
رنگ پاییزی، من هم مثل زمستون، بی جان و بی رنگ ام، و درخت زندگیم فقط با
وجود تو می تونه شکوفا بشه چون مرحم درهام فقط تویی،تو.
مرا محکم به
سینه اش فشرد و ادامه داد: امشب با این قدم تو، دوباره کوچه باغ های قلب
ویرانم تبدیل به گلستان شد و قسم می خورم به جان عزیزت دیگه نرنجونمت،
قبوله؟
-قبوله، حالا بشین تا یه چایی دیگه بریزم چون این یخ کرد بعد برو بخواب که خسته ای.
سپهر-
برم نه، بریم این چند سال بس نیست که امشب هم سرپا شور و هیجانم باز می
خوای تنها بخوابم. مطمئن باش اگه از در بیرون کنی از پنجره میام تو. راستی
چرا طلا تو اتاق خودش خوابیده؟
-چند شبه که تنها می خوابه، میگه بزرگ شدم و دوست دارم تو اتاق خودم و به تنهایی بخوابم.
-آخ
که فدای دختر بزرگ و خوشگل ام بشم، که دوباره تو رو به من رسوند و باعث
این پیوند شد. در واقع اگه طلا نبود تو دیگه روی خوش به من نشون نمی دادی و
چه بسا که الان شوهر کرده بودی و چند تا هم بچه قد و نیم قد داش

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Back To Top