رمان صرفا جهت اینکه خرفهم شی!!!۱۶
انقدر
خورده بود داشت تلو تلو میخورد و قهقهه میزد.از ترس ۴ستون بدنم
میلرزید.دستمو به جعبه ی مشروبات تکیه داده بودمو با اومدنش عقب عقب
میرفتم.خماری چشماش تو همین تاریکی هم بهم چشمک میزد و هشدار میداد.صدای
موزیک بیشتر از قبل اوج گرفته بود و میون اونهمه ترس و دلهره افکار مشوش و
بی سروته هم دست از سرم بر نمیداشتند.
در حالیکه نامفهوم حرف میزد جلوتر اومد.لحظه ای ایستاد و دست برد به سمت جعبه ی ویسکی ها که منم سریعا دستمو کشیدم .
-من عادت ندارم چیزی رو بخوام و بهش نرسم …
به جون در مشروب افتاد و بازش کرد.
-از همون …بچگیام …عادتم ندادن …
قلوپی
از ویسکی رو سرکشید .بوی الکل هرچند نسبت به قبل بهش عادت کرده بودم ولی
از فاصله ی به این نزدیکی و اونم از مردی که سراپا کثافت بود و هرلحظه هم
بهم نزدیکتر میشد حالمو بهم میزد.
تموم
بطری رو خالی کرد و انداختش روی زمین.از ترس فکم منقبض شده بود و
نمیتونستم حتی پناهی که مقصر تموم این اتفاقات بود رو هم لعن کنم .
-از …جون ..من چی ..میخوای ..عوضی ؟؟؟
به سختی میتونستم این کلماتو ادا کنم
-چیز خاصی نیس
و بعد مستانه قهقهه زد .
تموم
نیروی باقی مونده ی درونم رو جمع کردم و تا اومدم جیغ بکشم دستشو محکم روی
دهانم گذاشت و اینبار فاصله ام باهاش به حد زیادی کم شده بود.مقابل دیوار و
روبه روم ایستاد و همونطور که یه دستش روی دهنم بود با اون یکی دستش مشغول
باز کردن دکمه های پیراهنش شد.چشمم به تاریکی عادت کرده بود و میتونستم
تموم این صحنه هارو ببینم.این بار کلا در برابر هیکل یغورش محاصره شده بودم
و تقلا هم هیچ فایده ای نداشت.
-زیاد وول بخوری مجبور میشم جور دیگش کنماااا اروم بگیر لامصب .
ودستاشپ محکم تر فشار داد.
از فرط و شدت این بی پناهی…از اوج ترسم از این مرد…از افکار سیاه و اینده ای در پی این افکار میومد قطره اشکی از چشمام جاری شد.
با
اینکه نه نا و نه امکان فریاد زدن داشتم توی دلم به التماس خدا افتاده
بودم و به تموم اونایی که میشناختم و کمکم کرده بودن قسمش میدادم که یا از
اتفاقی که در حال وقوع بود جلوگیری کنه و یا هرچه زودتر جونمو بگیره…
دست کثیفش با گونه ام که همون یک قطره اشک روش شیار باریکی از اب جا انداخته بود اصطکاک پیدا کرد .
-گریه نکن زار زار …میبرمت بازار…
هق هقم خفه بود و جوی اشکم جاری دستشو یه لحظه از روی دهنم برداشت .از فرصت استفاده کردمو با تموم توان نیمه تمامم فریاد زدم.
از شدت بلندی صدایی که با خودمم غریب بود هول شده بود.اما زود به خودش مسلط شدو دوباره دهنمو گرفت و با اون هیکلش روی پاهام ایستاد.
دیگه داشتم از همه چی نا امید میشدم …همه چی روبه تموم بود ..
-من نمیخوام کارم هول هولی بشه …اونوقا اصلا بهمون خوش نمیگذره هااا
رقت
انگیز حرف میزد میخندید …وقیح بود و عوضی …اما یه صدایی درونم میگفت
تقصیره خود تو سری خورته که نتونستی جلوی اون پناهی وایسی …تقصیر خود خیره
سرته که الکی پاشدی رفتی از خونه داییت…
دستشو
دور گردنم حلقه کرد و پیشونیشو گذاشت روی پیشونیم … حالت تهوع بهم دست
داده بود و هیچ کاری هم از دستم بر نمیومد …کاش هرچه زودتر نفسم
برمیومد..کاش هرچه زودتر …
اما صدایی رو شنیدم که چه خوش موقع پرید وسط این کاش و افسوس هام.
-چه غلطی داری میکنی باز دوباره شماعی؟؟؟مرتیکه ی لندهور مگه مجبوری تا خرخرتو زهرماری پرکنی ؟
دستش
از روی دهنم برداشته شد و کم کم خودش هم از ازم دور شد و ازاد شدم.تند تند
نفس میکشیدم و سرفه میکردم.هنوز صحنه های چند دقیقه پیش مقابل چشمم بود
ولی بابت نجات پیدا کردنم خدا رو شکر میکردم.چراغ روشن شده بود و میتونستم
تا حدودی شماعی که از فرط خماری تلو تلو میخورد وبعد روی زمین افتاد رو
ببینم …و بعد هم …
اون ادمی که نجاتم داده بود و تا چند لحظه پیش نشناخته هم به جونش دعای خیر میکردم.
-بیاید این رییس تنه لشتونو جمع کنین
بد جور داشت داد میزد اصلا به قیافش نمیومد.دوتا مرد هیکلی اومدن زیر بغل شماعی رو گرفتن و بردنش و من رو به موت موندم و … کسری !
اومد سمتم در حالیکه دستشو کلافه لای موهاش میکرد روبه روم رو زانونشست و نگاهم کرد.حالم واقعا خوب نبود .
-حالت خوبه؟
نمیتونستم
نگاهش کنم و این واقعا سوال احمقانه ای بود.نتونستم خودمو کنترل کنم و عقم
گرفت دستمو جلوی دهنم گرفتم و با این که خیلی توان نداشتم از انباری زدم
بیرون و …
سایه ای رو بالای سرم احساس کردم.دستپاچه شده بودم.برعکس پناهی این چه قدر نگاه و چشم های مهربونی داره.چه قدر بوره !
-من …من رفته بودم ..
-نیازی به توضیح نیس من با ارمان حرف میزنم فقط هرچه زودتر بروبالا.
سرمو تکون دادم و راه افتادم . چند قدمی برنداشته بودم که برگشتم سمتش
-ممنون … مدیونتونم
احساس کردم لبخند زد … درست نفهمیدم …ولی لبخند بود …
برگشتم و دوباره دوان دوان به راهم ادامه دادم .
خودم
هم نفهمیدم چه جوری از میون جمعیت گذشتم و خودمو با عجله به اتاقم رسوندم
.به هیچ کس و هیچ جا هم نگاه نکردم و فقط دویدم.به محض ورود به اتاقم انگار
که از دنیا وارد بهشت شده بود.خودمو روی تخت انداختم و یه دل سیر هم تخلیه
ی اشک…
نمیدونم
چه جوری خوابم برده بود اما با صدای دادو بیداد از خواب بلند شدم.دعوا
وارانه نبود زیاد…نگاهی به ساعت مچیم انداختم .۴:۵۰ دقیقه بود.یا امام
زمان..
اما ناخوداگاه توجهم به جفت صدای اشنایی جلب شد که از باغ میومد.به ارومی و خیلی نامحسوس رفتم کنار پنجره…
-ببین
ارمان ملت عروسک نیستن میفهمی ؟دختر مردم بازیچه ی کثافت بازیای اینا و
این برنامه ها نیس اگه ۱ دقیقه دیر تر رسیده بودم میدونی چی میشد ؟
صدای پناهی بالا رفت.
-چی مشد ها ؟؟؟چی میشد ؟؟؟باید خسارت میدادم؟؟؟چه قدر باید میدادم؟؟؟اصن به من چه ربطی داشت ؟؟؟
-اگه اتفاقی که نباید میافتاد دیگه با هیچ پولی جبران پذیر نمیشد …نگو که نمیفهمی…
-هه فکر کردی این دختره که الان اینجوری پشتش در اومدی کیه هان؟؟؟اگه اینجوری نباشه به زودی زود …
-خفه شو اشغال …تو که میدونی دیگه خفه شو …من از چه کسی انتظار درک و فهم دارم اخه ؟؟؟تویی که تجربه نکردی نمیفهمی …نمیفهمی لعنتی …
سکوتی بود که تمام باغ رو گرفت …
دیدم بعد مدتی پناهی اشفته دستشو لای موهاش کرد اما نمیتونستم درست بشنوم چی میگه …
-ببین فقط یه قول بده مردونه !اصلا یه قول بده به سبک خودت دیگه پای هیچ دختری رو تو این مهمونی ها باز نکن خوب ؟؟؟بار اخر باشه ؟؟؟
پناهی سرتکون داد.
-و در ضن …ته ضعیف کشی اگه بخوای …
-از بالا منبر بپر پایین دیگه توهم !ملت فتن هنوز داره فک میزنه برو بذار ماهم دودقیقه چشم رو هم بذاریم برو …
کسری رفت …
چه زود برام خودمونی هم شده بود …
ولی چه قدر باهم فرق داشتن …چه قدر دوستش دلسوز بود و پناهی چه بی اندازه عوضی …اخه نجابتو چه جوری میشه با پول خرید ابله ؟؟؟
تا
سپیده دم فکرو انواع لحساس و گه گداری هم کابوس دست از سرم بر نداشتن
.احساس دین ترس نفرت احتیاط و همه و همه با هم بهم هجوم اورده بودن و از
همه بدتر حالت تهوعی بود که با جون گرفتن دوباره ی صحنه ای که شماعی برام
رقم زده بود بهم دست میداد …
با این وجود بالاخره خستگی به تموم این افکار و احساسات غلبه کرد …
رمان صرفا جهت اینکه خرفهم شی29
روی
کتاب خوابم برده بود .نگاهی به ساعت انداختم .۶ بود .نیم ساعت خوابیده
بودم.خدارو شکر روز مفیدی بود میشه گفت .تا جایی که تونسته بودم یه بند
کارکرده بودم.
از پله ها رفتم پایین .شب شده بود و چراغا هم خاموش
بودن.کورمال کورمال رفتم سمت پریز برق .دستمو بردم سمت کلید برق که یکی
دستشو گذاشت رو دستم .هول شدم و پریدم هوا .دستمو از دستش کشیدم کنار و عقب
گرد کردم.اما با اینکارم هم رفتم تو بقل یکی که پشتم بود.داشتم رسما سکته
میکردم.
-اون چراغو روشن کن ببینم چیکار میکنی؟؟؟
چراغا روشن
شد.تو اوج ناباوری دیدم که تو بقل پناهیم !!!خودمو سریع و هول زده از بقلش
بیرون کشیدم.با اخم نگام کرد.برگشتم تا اونی که دستشو گذاشته بود رو دستمو
ببینم.گفتم احتمالا کسری باید باشه اما…!در کمال ناباوری دیدم که شهابه
!همونی که تو کافی شاپ بهم کارتشو داد.با یه پوزخند مرموز بهم زل زده بود.
-خیلی خوب برو بشین
پناهی انقدر با جذبه و با اخم به شهاب دستور داد که منم خودمو جمع کردم.روم نمیشد بهش نگاه کنم …
-واس چی چراغا خاموش بود؟
-من بالا بودم بعد یهو
-خیلی خوب نمیخواد فلسفه بچینی این همون یاروه دیگه؟
نگاه دوباره ای به شهاب انداختمو گفتم :((بله ))
-خوب واسه چی وایسادی منو نیگا میکنی؟؟؟پاشو برو یه چیزی بیار !ابرومو جلو این یکی دیگه نبر.
بعدم بدون هیچ حرف اضافه ی دیگه ای رفت.عوضی همچین میگه این یکی که انگار من بد بخت چیکار کردم.
نمیدونم
چرا ولی از پذیرایی از این ادما بدم میومد…اوج سختی و حقارتش همین پذیرایی
کردن بود.حاضر بودم یه اتاق لباس بشورم ولی ازاینا پذیرایی نکنم …
سینی
رو جلوش نگه داشتم.نه دلم میخواست تو چشمای شرورش نگاه کنم و نه اینکه
مظلوم جلوه کنم .یه نگاه سرد بهش انداختم و منتظر موندم که فنجونو برداره
.مرموزانه نگاه کرد و بعد از چند لحظه بالاخره دستشو اورد جلوو فنجونو
برداشت.تو لحظه ی اخر تخس وارانه نگاهش کردم و بعد هم رفتم.دلم میخواست
هرچه زودتر از تیررس نگاهش خلاص شم .بعد از اینکه به پناهی هم تعارف کردم و
رد کرد زود رفتم بالا .نشستم روی تخت .نفسمو با صدا دادم بیرون و نگاهی به
اینه انداختم.نباید وقتمو به بطالت میگذروندم .دراز کشیده بودم روی تخت و
مشغول تست زدن بودم که صدای داد بلندی رو شنیدم .
-تو خیلی غلط میکنی مرتیکه ی …
سرخ
شدم .تند تند داد و بیداد میکردن و فوش میدادن .صدای کوبیده شدن در و بعد
هم داد بلند پناهی که میگفت هری به داد و بیداد ها خاتمه داد.رفتم پشت
پنجره و پرده رو کنار زدم.شهاب داشت میرفت که انگار متوجه شده باشه برگشت و
نگاهی به پنجره انداخت.نگاهش برقی داشت که ادمو میترسوند.پرده رو انداختم و
برگشتم که چشمای به خون نشسته ی پناهی از جا پروندم .
-پشت پنجره چه غلطی میکردی ؟؟؟؟هان ؟
صداش اونقدر بلند بود که زبونم بند اومد
-هی ….هیچی به خدا گ
-هیچی اره ؟؟؟به وقفش حساب تو رو هم میرسم اساسیییی وایسا حالا
-برای چی خوب ؟
-برای چی و زهر مار وسایلتو جمع کن
چشمامو گرد کردم و متحیر نگاهش کردم .یعنی اونقدر عصبانی شده بود که میخواست اخراجم کنه ؟؟؟
-اخراجم ؟
-نه جمع کن وسایل اصلی تو .لباس و کتاب و اینارو اما جهاز برون راه نندازی مثل اونموقع ها
-خوب قراره کجا…
-انقدر سوال نپرس کاری که بت میگمو بکن
-نمیشه که …!
-باید یه چند روز بریم کیش
-بریم ؟
-تو هم با ما میای
-نه من نمیام .
-غلط کردی مگه دست خودته ؟؟؟
-اقای پناهی میشه داد نزنین الکی !من واسه چی باید با شما بیام …
-چون من میگم یالا
-ولی من مدرسه دارم اصلا هم نمیتونم از تهران بیرون بیام اونم با کسایی که نمیشناسم
-عه ؟؟؟خیلی خوب وقتی زبون ادم حالیت نمیشه به زور میبرمت .
-من نمیام حتی به زور
-حالیت میکنم ببین من تا ۳ میشمرم اگه اومدی مثل بچه ادم وسایلتو جمع کنی که هیچی وگرنه بد میبینی
دستمو بغل کردم و منتظر موندم تا شمارشش تموم شه .والا مگه چه غلطی میتونست بکنه ؟
-۱
۲
ببین من دیگه قاطی کنم خدا هم از پسم بر نمیادا
-هه
یهو
انگاری که یه واکنش شیمیایی خطر ناک صورت گرفته باشه گر گرفت و اومد سمتم
.ترسیدم و نا خوداگاه جیغ کشیدم.قبل از اینکه بخوام حرکتی کنم گردنمو
گرفت.دستش قشنگ دور گردنم حلقه شده بود.
-ببین جوجه !تو که هیچی ولی
من قاطی کنم خود بوشم میبندم به رگبار .وقتی بهت میگم جمع کن یعنی جمع کن
!زر زر اضفه میکنی اره ؟پوزخند تحویل من میدی؟
داشتم خفه میشدم .پسره ی وحشی کثافت مظلوم گیر اورده بود.گردنمو ول کرد و این بار بازومو محکم تر گرفت.کشوندم کنار کمد .
-یالا ببینم یالا تا ازین بد تر عصبانی نشدما ….بجنب
-نمیخوام مگه زوره ؟
از درد داشت اشکم در میمومد و این خیلی افتضاح بود تو اون شرایط
-از
زورم بدتره !اگه میتونی مقابله کن حالا !من نرفتم کلفت بی کس و کا رگیر
بیارم که بخواد ۳ ساعتم جلوم قدقد کنه الانم اگه مجبور نبودم انقدر وقتمو
واسه تو هدر نمیداد حالام اگه استخون دستتو دوس داری جمع کن بساطتو
بعد هم یک چمدونو با پاش زد سمتم .اما هنوز بازومو ول نکرده بود.اونقدر داشت محکم فشار میداد که حرفاش پیش چشمم مهم نمیومد .
-خیلی خوب ولم کن اشغال
-چی گفتی؟؟؟نه الان چی گفتی تو ؟؟؟؟
بازهم فشار داد.اینبار واقعا از درد اشکم دراومد و گفتم :((توروخدا ول کن دستم شیکست ببخشید !!))
ولم
کرد و هولم داد سمت کمد.بازومو با اون یکی دستم گرفتم و کمی مالش دادم
.حتی با حرکت اروم دستم هم دردم میومد .تصمیم گرفتم دست بهش نزنم و با پشت
دست اشکو پاک کردم.
اروم نشستم و چند تا لباس از تو کمد دراوردم و
گذاشتم توی ساک .هنوز تو اتاق وایساده بود و سرش اینبار تو گوشیش بود.تو
دلم هرچی فوش بلد بودم بهش دادم و نفرینش کردم پسره ی وحشی رو .بعد از لباس
قاب عکس مامان بابا و یه سری خرت و پرت دیگه رو هم برداشتم.روم نمیشد جلوش
نوار بهداشتی هم بردارم .اوضاعم داغون بود وبا حرکتای این وحشی داغون ترم
شده بود.توی اینه که نگاه انداختم زردی صورتو بی حالیم بد جور تابلو کرده
بود شرایطمو.برگشتم و نگاهش کردم.هنوز سرش تو گوشیش بود.نه دلم میخواست
باهاش دهن به دهن بذارم و نه روی اینو داشتم که جلوش کاری انجام بدم.دستم
داشت میلرزید و جای تعجب داشت که با وجود اینکه گردنمو اونقدر محکم گرفت
دوباره به سرفه نیفتاده بودم.شاید تاثیر اسپری کسری بود…ناخوداگاه لبخندی
مهمون لبم شد !اما دلیلشو درست و حسابی نمیدونستم.تلفنش زنگ خورد و شروع
کرد به بلند بلند حرف زدن و داد زدن.خیالم راحت شد که هواسش پرت شده و سریع
پدو جاسازی کردم.نفس راحتی کشیدم و کولمو از کنار کمد برداشتم و شروع کردم
به ریختن کتابام توش …اما یه لحظه …به خودم گفتم که من الان واقعا دارم با
اینا میرم کجا ؟اصلا اطمینانی هست ؟وقتی برگشته میگه من از قصد یه ادم بی
کس و کارو استخدام کردم …نکنه …
خدای من !برای اون که زدن زیر اون
قرار داد کاری نداشت .مستاصل شدم.تو فکر بودم که صدای نحسش بازم از فکر درم
اورد:((انقدر فس فس نکن علاف تو نیستما ))
-من واقعا نمیتونم با شما بیام !من …من اصلا …من میترسم
-اخییی کوچولو
کوچولو رو در حالی گفت که لباشو به طرز مسخره ای غنچه کرده بود.واقعا میخواستم بزنم تو دهنش.
-ببین
هنوز اونقدر بیکار و بی مغز نشدم که به سرم بزنه بخوام سر یه دختر بلایی
بیارم حتی اگه کس و کاری نداشته باشه و اینکه هنوز اون قرار داد سر جاشه
باطل نشده و من هم روی حرفم هستم .الانم این هیچ اهمیتی نداره این چیزارو
باور کنی یا نه چون در هر حال باید با من بیای !
-ولی …
-دیگه ولی و درد !جمع کن یالا.
با نفرت بهش نگاه کردمو کتابامو عصبی ریختم تو ساک.بعد هم از جام بلند شدم و نگاهش کردم.
-تمومه ؟
نگاه دیگه ای به وسایلم انداختم و گفتم :((گمونم))
-خیلی خوب راه بیوفت
پشت
سرش خیلیی اروم اداشو دراوردم که سریع برشگتم.هول شدم و دسته ی چمدونو
گرفت و اومدم با اون یکی دستم کولمو بردارم که صدای اخم بلند شد.دست خودم
نبود ولی واقعا خیلی درد میکرد بیشتر از اون چیزی که فکرشو میکردم .
پوفی
کشید و اومد دسته ی چمدونو از دستم گرفت و بلندش کرد و تندی از اتاق زد
بیرون.منم کولمو انداختم رو دوشم و از پله ها رفتم پایین .به تبعیت ازش
رفتم تو پارکینگ.این دفعه در یه لندکروز مشکی رو باز کرد و چمدونو انداخت
توش .بعد هم خودش رفت سمت درو سوار شد .مونده بودم.پام نمیرفت سمت ماشین و
اصلا هم دلم نمیخواست سوار شم .اصلا دلیلی نبود برای سوار شدن.میتونستم
فرار کنم ؟نه کار احمقانه ای بود چون بازم کفری میشد و یه بلایی سرم
میاورد.همونطور که به زمین خیره شده بودم و فکر میکردم شیشه رو کشید پایین
-بلد نیستی سوار شی عمویی؟
حرصم
به شدت دراومد و در ماشینو باز کردم و سوار شدم.اونم به محض سوار شدن من
دکمه ی ریموتو فشار داد و زد بیرون.خیلی تند حرکت میکرد.صدای گوشیش بلند
شد.
-بله ؟دارم میام یه فک کنم نیم ساعت دیگه فرودگاهم .اره …مگه
میتونست نیاد اخه ؟؟؟چه خبر ازون مرتیکه ی …!؟(لبمو گاز گرفتم و رومو
برگردوندم سمت پنجره )خوب …اه کثافتو دارم براش …اره وایسا حالا .اوکی فعلا
بعد هم گوشی رو انداخت یه گوشه از ماشین.روانی کننده تند ولی ماهر میروند .بار اولم نبود که توماشینش میشستم.البته یه ماشین دیگه…
ترس تموم وجودمو چنگ مینداخت …عاقبت کار معلوم نبود .داشتم کجا میرفتم ؟با کی میرفتم ؟؟؟ساعت ۱۲ نصف شب …
شکمم
هم شروع کرده بود به قار و قور کردن و از اون طرف درد هم میکرد.کمر درد
وگردن دردو بازو دردو هزار تا کوفت و زهرمار دیگه باهم بهم هجوم اورده
بودن.انگار همه چی دست به دست هم داده بودن که منو جلوی این پناهی مغرور
ضعیف جلوه بدن.
-دست کن از تو داشبورد یه سی دی ابیه درار بذار تو ضبط.
سرمو
پایین بردم و بین سی دی ها نگاهی انداختم.پیداش کردم و گذاشتمش تو ضبط
.بلافاصله صداشو زیاد کرد. اهنگ تونایت انریکه بود.تو دوران عادتم به همه
چیز حساسیت و الرژی فجیعی پیدا میکردم.صدای اهنگ رو مخم بود .
دیگه نتونستم تحمل کنم.
-میشه صداشو کم کنین ؟
-ها؟؟؟
-میگم میشه …صداشو …کم …کنین ؟
-واس چی؟
-هیچی
دست برد و صدای ضبطو اورد پایین .پشت چراغ قرمز گیر کرده بودیم .تو دلم غوغا بود.طاقت نیاوردم ساکت بشینم
-من نباید هیچی ازین سفر واجب و یهویی بدونم؟؟؟
-فعلا نه
-شما دارین میرین فرودگاه من که بلیط…
-میشه انقد سوال نپرسی ؟؟؟
-میشه دم یه قبرستونی نگه داری؟من حالم بده !
نمیدونم
چی شد که این سوالو اونم با صدای بلند گفتم.با تعجب نگاهم کرد.لبمو گاز
میگرفتم که مبادا دیگه بیشتر از این ضایع بازی در بیارم .
-چته ؟؟؟حالا نمردی که !کسی از درد بازو نمیمیره !!!
این
پسره قد تر از این حرفا بود.شیشه رو کشیدم پایین که لااقل یه کم هوا بخورم
.واقعا ادم بیشعوری بود که نگه نمیداشت.دقیقا تا اینو توی دلم گفتم ماشینو
زد کنار یک مسجد که کنارش هم درمانگاه و داروخونه بود.سریع فرصتو غنیمت
شمردم و درو باز کردم اما دست برد و درو قفل کرد.
-ببین یه نفعته که فکر فرار…
این دفعه من نذاشتم حرفش تموم شه و درو باز کردم و دوییدم سمت وضوخانه ی مسجد.
اب
رو که به صورتم زدم احساس کردم دوباره زنده شدم.یادم افتادکه حتما هم باید
اسپری بخرم چون این بار کسرایی نیست که بخواد نجاتم بده و تازه کلی هم منت
بذاره دست کردم تو جیبم اما به اندازه ی کافی پول نداشتم.برگشتم سمت
ماشین.
-میشه یه دقیقه در صندوقو بزنین ؟
-واس چی؟
-میخوام کیفمو بردارم باید از داروخونه چیزی بخرم
نگاهش شکل مرموزانه ای به خودش گرفت
-عه مگه برنداشتی از خونه؟
با چشمای گرد شده نگاهش کردم.زبون عاجز میشد از وصف کثافت بودن های این پسر .پوزخندی زد و قفل صندوقو زد.
-فقط سریع .
با عصبانیت رفتم و کیف پولمو برداشتم.میتونستم تصور کنم چه قدر سرخ شدم.
تو
ماشین که نشستم نگاهی به جعبه ی تو دستم انداخت .کنجکاوانه نگاهش کردو منم
انداختمش تو جیب کاپشنم.بعدم خیلی فاتحانه رومو برگردوندم طرف شیشه…
رمان صرفا جهت اینکه خرفهم شی36
صدا نه
صدای کسری بود نه پناهی نه راوی و نه هیچکدوم اینا …صدا صدای اشنایی بود
ولی نه برای این ادما …چهرش تو تاریکی معلوم نبود …داشتم سکته
میکردم…اشهدمو خونده بودم.محکم و محکم تر دستشو روی دهنم فشار میداد…
-حدس میزدم نباید خیلی زرنگ باشی…
تقلا کردم که از زیر دستش بیام بیرون اما فایده ای نداشت…
-انقدر تکون نخور بچه …اومده بودی فضولی نه ؟؟؟حالا خودت نیوفتی جا اینا..
کم
کم صورتشو اورد نزدیک …چشمم چشمشو درست نمیدید اما بالاخره موفق شدم صداشو
تشخیص بدم.شهاب بود..چه قدر از این پسر بدم میومد بر خلاف اسمش !!!
احساس
کردم چیزی درست روی شقیقم قرار گرفت.مسلما اسلحه بود…پس قتل اون دخترا کار
این پسره ی کثافت بوده…دخترایی که هر لحظه انگار به سرنوشتون نزدیک تر
میشدم.
-راه بیافت من اینجا نمیتونم درست و حسابی کارمو انجام بدم…
خیلی
خیلی قوی بود.همونطور که دستشو محکم روی دهنم فشار میداد همون دستشو دور
گردنم حلقه کرد و کشوندم از در بیرون.نمیتونستم جمب بخورم کاملا تحت فشار و
نیروش بودم.به زور همراه خودش میکشیدم و اگه میخواستم باهاش همراهی نکنم
گردنم میشکست …اما یه آن پاش سست شد و دستش شل.از فرصت استفاده کردم و طی
سریع ترین حرکت ممکن خودمو از زیر دستش خلاص کردم و تا اومد به خودش بیاد
یه لگد محکم زدم درست وسط نقطه ی حساس…بدجور تو خودش پیچید دستشو اورد جلو
که بگیرتم اما ازون سریع تر بودم و دوییدم تا انتهای راهرو که از شانس گندم
با یه نفر دیگه برخورد کردم…
یه کمی نور اونجاها بود و میشد طرفو دید…
-فرشاد…بگیر این دختره ی …رو !
یه لحظه تو جام میخکوب شدم و گفتم :((فرشاد))
دستی
که داشت به سمتم میومد از حرکت ایستاد…خودش بود…اما اینجا چیکار
میکرد؟؟؟یعنی توی این ماجراها نقش داشت؟؟؟وقت فکر به این چیزا نبود…انگار
که اون هم از حضور من تو کشتی خبر نداشت چون مات و مبهوت داشت نگاهم
میکرد.از فرصت استفاده کردم و جلدی از کنارش رد شدم اما حتی به خودش یه
تکون ساده هم نداد که بخواد منو بگیره …بدون حتی نفس گرفتن
میدویدم…میترسیدم هر لحظه یه نفر ازشون پیداشه و دوباره گیرم بندازن…یه کم
فکرمو به کار انداختم ..((حدس میزدم نباید خیلی زرنگ باشی…))
شماره
ای که افتاده بود رو گوشی پرایوت بود اما گفته بود که کسراست …کسری
نبود…!واقعا که احمقم …اینا همشون خطاشون این مدلیه …چه قدر پپه بازی در
اورده بودم…اما شماره ی منو از کجا داشت ؟؟؟؟پوووف!
به در اتاق
رسیدم .قفل بود.محکم و پی در پی در زدم.یهویی باز شد و تعادلمو از دست دادم
اما با تکیه دادن به چهار چوب در تونستم خودمو نگه دارم …اسپری اینبار دست
خودم بود و وسط راهرو یه نفس ازش گرفته بودم و فقط یه کم باید میگذشت تا
حالم درست جا بیاد…
-کجا رفته بودی؟؟؟
کسری عصبانی این سوالو ازم پرسید.نفس نفس زنان جریانو براش تعریف کردم.اشفته دستشو لای موهاش برد و نگاهم کرد…
-چیزیت نشده که ؟
سرمو به علامت نفی تکون دادم و کمی تا حدودی با افتخار گفتم :((از دستش قصر در رفتم…!))
-این به اون در اون احمق بازیت !وقتی دونفر و تازه شماره ی خودتو میدونی پرایوتن پس یعنی ممکنه خیلیای دیگه هم اینطور باشن !!!
ایشش
زد تو پرم …البته همچین کار شاقی هم نکردم که از دستش دررفتم …فرشاد
بدجوری وا رفته بود..وای خدای من یعنی اینجا چیکارست؟؟؟مگه نگفته بود اون
فیلم از خودش نیست ؟؟مگه نگفته بود …یه چیزی به سرم زد و سریع به کسری
گفتم:((اون منو میکشه !))
-کی؟
-شهاب!
-چرا؟؟
-چون زدمش !
خندید و در حالی که ابروشو ب مسخرگی بالا انداخته بود گفت :((زدیش؟؟))
-بعله !
-چطوری اونوقت ؟ضربه های تو برای اون مثل نوازش میمونه کوچولو !
-عه مطمءنی؟؟؟ولی من اینطور فکر نمیکنم !چون دیوم نقطه ضعف داره …و بعضی از دیوا یه نقطه ضعف مشترک دارن ….
و ریز و شرورانه پوزخند زدم…یه کم گذشت…قیافش تغییر کرد و بعد بلند زد زیر خنده
-توروخدا؟؟؟ایول بابا بز قدش!
دستشو
گرفت بالا تا بزنم بهش اما من فقط خیلی گنگ نگاهمو بین دست و صورتش
گردوندم …خودش انگار فهمید چون همونجا خندشو کم کم جمع کرد و دستشو پایین
اورد…
یه چند دقیقه ای که گذشت پرسیدم :((یعنی قاتل اونا شهاب بوده ؟))
-معلوم نیست…
-چرا دیگه مشخصه که کار اون بوده !
-بهت اخطار داده بودم تو کار ما دخالت نکن …اگه بلایی سرت بیاد اصلا عذاب وجدان نمیگیرم بس که فضولی!
بنگگگگ اینم از ضربه ی نهایی جناب اقای قربانی مرده شور مرده ی نکبت !
***
حدود
دو هفته ای میشد که با همون منوال توی اون کشتی لعنتی و مرموز میگذروندیم
…هر چه قدرم که ادم خنگ بود متوجه کم شدن جمعیت میشد …منم هر چند گه گداری
یه کم هول میشدم و اچول بازی در میاوردم اما دقیق روی افراد متمرکز شده
بودم و میفهمیدم که مرد و زن دارن کم میشن …واین خیلی نتیجه گیری ترسناکی
بود!
اما متاسفانه تقریبا هرروز با شهاب چشم تو چشم میشدم و فرشاد
رو دیگه از اونروز به بعد ندیدم …با اجازه از معلم خصوصی گرامی و بداخلاق
برای یه دور ۵ دقیقه ای از اتاق رفته بودم بیرون و دیگه وقتش بود که
برگردم…دستمو هنوز به در نرسونده بودم که صدای مکالمشون مانعم شد…
-طعمش دختراس ….زنا هم نه هااا دخترا!خیلی رذله
-ارمان چند نفر دیگه موندن ؟
-امار ندارم…
-اصلا کسی مونده ؟؟؟
-اره مونده …سراغ این دختره هم میاد…شک نکن!
-کار شهابه …
-نه نیست اخرین قتل موقعی بود که من پیش شهاب بودم.تمام وقت زیر نظر داشتمش
-کار کدوم خریه ؟؟؟؟ارمان این دفعه انتخاب نشدیم به یه ورمم نمیگیرم !به درک اصلا!
-تو
زنده بمون عسیس دلم بعد به به یه ور گرفتن و نگرفتنت فکر کن !من تا حالا
نباختم فقط با بهونه های چرت و پرت دست به سرم کردن هرسالم بهتر از سال پیش
خودمو نشون دادم باخت تو کارم نی کسری …باخت تو مرامم نی داداش…
اصلا
این لحن حرف زدن عجیب جلبش میکرد…لپشو بکشم من خخخ!خودمو جمع و جور کردم و
در زدم…باید میرفتم تو یه جا سکنا میگزیدم تا بتونم درست و حسابی رو
حرفاشون تمرکز کنم…
کسری درو باز کردو منم بدون هیچ حرفی سریع رفتم تو اتاق خودم.کتابامو جمع و جور کردمو خودمو انداختم رو تخت…
یه
نفر که شکارش فقط دختران…یه مسابقه که پناهی قصد داره حتما توش برنده بشه و
اما کسری برد و باخت براش خیلی مهم نیست …امنیتی…همه ی اینا به چی بر
میگردن ؟؟؟یعنی روز به روز داشت به دخترای بیشتری تجاوز میشد و به قتل
میرسیدن ؟؟؟اون ادم سادیسمی اگه شهاب نبوده پس کی بوده ؟اگه شهاب نبوده پس
شهاب با من چیکار داشت ؟؟؟اه لعنتی…چرا به نتیجه نمیرسم ؟کاش میشد مثل یه
بچه ی ادم همونطور که درسو خوب به ادم یاد میده میشست و این جریاناتم برام
توضیح میداد…چی میشد مگه ؟؟؟
توی اون دوهفته به طرز غیر قابل باوری
اونقدر خوب پیش رفته بودیم که با خودم میگفتم چه قدر خوب شد اومدم به این
مسافرت !کلی از مساءل فیزیکی که سرش عزا میگرفتم رو حالا به راحتی حل
میکردم …
اصلا انگار کاملا جدی گرفته بود معلمه ..!سر یه تایمای
خاصی میومد کلی با جذبه میشست روبه روم و تند تند هم شروع میکرد …حالا
میتونستم بفهمم چرا پرستو از وقتی معلم گرفته بود تا اون حد درسش خوب شده
بود !
تو اتاق نشسته بودم و برای اینکه از فرط بیکاری نمیرم نقاشی
میکشیدم .از خیلی خیلی بچگی یکی از چیزایی بود که خیلی ارومم میکرد.اصلا به
این فکر نمیکردم که اگه الان بشینم و تست بزنم خیلی خوبه و اینا فقط هدفون
رو گذاشته بودم تو گوشم و نقاشی میکشیدم لحظه ی احسان خواجه امیری اوج
ارامش بود…دیگه اوج خلسه ی ممکنه بود.همونطور که اروم اروم مدادو حرکت
میدادم دفتر هم به همون ارومی از زیر دستم برداشته شد.یه کم هول شدم و با
تعجب به کسری نگاه کردم که دفترمو گرفته بود و داشت نگاه میکرد.اجازه هم
خوب چیزی بود.خیلی شیک نشست رو تخت و بدون اینکه چیزی بگه شروع کرد به ورق
ورق زدن…
-بد نیستن
نمیدونستم باید تشکر کنم یا بزنم تو دهنش !من رو طراحی ها و نقاشیام حساس بودم خوب…
اما نباید یه سری از نقاشی ها رو میدید!!!بد میشد رسما.دست بردم دفترو ازش بگیرم که کشید عقب
-دارم میبینم
-خوب دیدین دیگه !
-نه هنوز همشو ندیدم
-خوب همشو نبینین
-وا!
-والا
بازم
سعی کردم دفترو ازش بگیرم که دوباره گرفتش بالا .ایندفعه با سعی بیشتری
سمت دفترم هجوم بردم اما خیلی فرز تر و سریع تر از من دفترو جابه جا
میکردعین دوتا بچه روتخت خواب وول میخوردیم و ناخوداگاه تو سرو کله ی همم
میزدیم.اعصابم خرد شد دوزانو نشستم رو تخت تا قدم بهش برسه لبه ی تخت بود
دستشو گرفت عقب.دستمو گذاشتم رو موهاش و چیزی نمونده بود دفترو بگیرم که
نمیدونم تعادلشو از دست داد و یا اینکه از قصد خودشو انداخت زمین و منم
متعاقبا افتادم …صحنه ی بدی بود رسما افتادم روش…اما بازم دفترو
نمیداد.خجالت کشیدم …اصلا چه دلیلی داشت باهاش در بیوفتم اه!
داشتم بلند میشدم که در به همراه خنده های بلند یه دختر باز شد …
-کسری تو …
اما
حرفشو ادامه نداد.بیشتر تو اون وضع موندنو واقعا جایز ندونستم و بلند
شدم.دختره اشنا بود قبلا دیده بودمش ….اهان..ناهید بود همونی که یه بارم
کسری حالشو اساسی گرفت …ایششه دختره ی عملی لش !
تو استانه ی در
وایساده بود و منو در حالی که انگار میخواد خفم کنه و کسری رو با تعجب نگاه
میکرد.کسری هم نشست و بدون اینکه حتی بهش نگاهی بندازه شروع کرد به دیدن
باقی نقاشی ها.
دختره اساسی لجش گرفته بود.
-علیک سلام اقا کسری
-سلام
-سفرم بخیر !
کسری اما سرشو از تو دفتر بالا نیاورد.
دختره دستاشو بقل کرد و رو به من پرخاشگرانه گفت :((به تو یاد ندادن باید سلام کنی !))
اووف دختره ی صلیته.
-هوی با تواما
کسری در حالیکه خونسردی از لحنش میبارید گفت :((ناهید واسه چی اومدی؟))
-اینجا نمیتونم بگم عزیزم …زیر دست نشسته …
و با چشم و ابرو به من اشاره کرد.
-خوب نگو
دیگه واقعا داشت اتیش میگرفت.
-اون دفتر چیه ؟
-به تو چه ؟
خواست یه چیزی بگه که منصرف شد و عوضش تند و محکم از اتاق رفت بیرون.
-دیدی ! اصلا از اول نباید خودتو خسته میکردی همه رو دیدم
-من راضی نبودم! دیده باش خوب
صداشو مسخره کرد و گفت :((راضی صد ساله مرده ))
خجالتم نمیکشه نره غول با اون سنش داره این حرفا رو میزنه!
-حالا دفترمو بده !
-نمیدم.
دوباره
خواستم دفترو بگیرم که گفت :((آی آی ببین دوباره میوفتی روم میگم هاپو
بیاد بخوردتا !!))هاپو رو با ناهید بود …هم خندیدم و هم خجالت کشیدم.
یه
خودکار از روی تخت برداشت و درشو با دهن باز کرد و یه چیزی تو دفتر نوشتو
بعد هم امضا کرد…اخر سر هم دفترو انداخت رو تخت و از اتاق رفت بیرون.نقاشی
خاص یا بدی نبود اما خوب یه سریاشونمیدید بهتر میشد…
پسره ی روانی نوشته بود :((صد افرین دختر خوب و نازنین…))ولی جدای مسخره و بچه بازیش امضاش خیلی شیک بود …اصلا کیف کردم…
***
کسری
و پناهی از اتاق رفته بودن بیرون و من هم روی تخت دراز کشیده بودم اما
خوابم نمیبرد.از جام بلند شدم و رفتم دستشویی.ساعتمو بازکرده بودم و گذاشته
بودم گوشه ی اینه …اما لبه بود و افتاد.دولا شدم که برش دارم سرمو که بالا
اوردم و تو اینه نگاه کردم علاوه بر تصویر خودم یه مرد که سرتاپاش سیاه
بود و قدش فوق العاده بلند و نقاب زده بود به ۴چوب در دستشویی تکیه داده
بود…دیگه واقعا نفهمیدم دارم چیکار میکنم فقط با کرکننده ترین صدای ممکن
جیغ بلندی کشیدم.احساس کردم داره میخنده فقط و فقط جیغ میکشیدم و اون هم
هیچ حرکتی نمیکرد…به نظرم رسید یه کم دیگه پیش بره زهرم میترکه و میمیرم.یه
قدم سمتم برداشت که همونطور که جیغ میزدم رفتم عقب…یعنی خودش بود…همون
قاتل …همون متجاوز…و من تا چند دقیقه ی دیگه …فکم میلرزید و دیگه جیغ هم
نمیتونستم بکشم.هیچی نمیگفت.دستشویی بزرگی بود.بازم اومد جلو و من با جیغ
رفتم عقب…اما در اوج ناباوری دستشو محکم زد به اینه ی دستشویی و شکستش.یه
تیکه از شیشه ها که خیلی هم تیز به نظر میرسیدرو برداشت و اومد سمتم…دیگه
از فرط شوک حتی نمیتونستم جیغ بکشم.درست تو لحظه ای که شیشه رو بالاگرفت و
گفتم الان محکم تو قلبم فرو میکنتش بلند بلند قهقهه زد و از عین برق رفت
بیرون…!نمیفهمیدم اوضاعم چطوریه …داشتم از ترس سکته میکردم حتی جرات نداشتم
از جام تکون بخورم میترسیدم دوباره پیداش شه و بخواد غافلگیرم کنه…اما چرا
ولم کرد و رفت ؟مگه کارش تجاوز و قتل دخترا نبود؟مگه اون همه ادمو نکشته
بود؟؟؟لعنت به این همه ابهام…
از پا تا پلک و فکم همه و همه میلرزید…دوباره صدای تلق تولوقی شنیدم و جیغ کشیدم.
-اینجا چیکار میکنی؟؟؟چرا جیغ میزنی؟در چرا باز بود؟؟؟
صدای پناهی بود…اما لرزش فکم مانع حرف زدنم میشد.در حالیکه سعی داشت پاش نره رو خرده شیشه ها اومد سمتم ومحکم شونه هامو گرفت…
-حرف بزن چرا میلرزی؟؟؟دیووونه شدی؟اینه چرا شکسته ؟در چرا باز بود؟ده حرف بزن!
اما واقعا نمیتونستم….
-اون …مرده…اومد
-کی؟کدوم مرده ؟؟؟
-اینه رو …اون ….شیکست!
-کی؟؟؟من اومدم گوشیمو بردارم …ببینم نکنه …چه شکلی بود؟؟؟
فقط
تونستم سرمو تکون بدم که شاید بفهمه ندیدمش.از اونجا بیرون رفت و با یه
لیوان که با قاشقی داشت اب توشو هم میزد اومد.لبه ی لیوانو به لبم نزدیک
کردو کمکم کرد که هرطور شده از اب قندش بخورم.بعد از ۲-۳ دقیقه بهتر
شدم.لرز داشتم و به چیزی هم نمیتونستم فکر کنم.پتویی رو دورم انداخت و کمک
کرد که از اونجا برم بیرون…ترسناک ترین صحنه ی عمرم بود! ادم وقتی میره
جلوی اینه انتظار دیدن همه چی رو داره به جز اینکه یه مرد تماما سیاهپوش
پشت سرش و در حالی که خیلی ریلکس تکیه داده به ۴ چوب بهش خیره شده باشه !
-الان میتونی حرف بزنی؟
-اره
اما چشمم راه افتاده بود و تو شک بودم.این کشتی اوج نا امنی ممکن بود…
-ببینم دیدی قیافشو؟چه شکلی بود؟
-نه …نقاب داشت.
-تو رفته بودی تو دستشویی قایم شی؟
-نه !…رفته …بودم صورتمو اب بزنم…ساعتم افتاد …بعد اون پشتم بود!
-لعنت چطوری تونسته درو باز کنه…یعنی هیچی ندیدی؟
-نه
خیلی خوب هنوز داری میلرزی بگیر بخواب
-نه !میترسم …
ملتمسانه نگاهش کردم.
-ببین من امشب بخوامم نمیتونم از این جا جمب بخورم قرار نیس اتفاقی بیوفته تا وقتی که خودم و کسری باشیم.
-من نمیخوابم
-بگیر بخواب داری عین چی میلرزی
-میترسم
-ای درد !دارم میگم من اینجا نشستم همینجا اصلا میشینم!
صندلی گوشه ی اتاقو برداشت و نشست روش …حالا بگیر بخواب
-توچ!
-یا میخوابی یا همین الان یه کاری میکنم دیگه به لرز و اینام نرسی یه راست بری به درک ها !
این
وقتی قاطی میکنه چه قدر بد میشه …سخت بود اما دراز کشیدم و سعی کردم اروم
بگیرم .پتورو تا حد ممکن دور خودم میپیچوندم…هنوز بدنم لرز داشت
-چشاتو ببند!
تعجب
کردم این کلا رو من میخ بود…!اما نمیتونستم چشمامو که میبستم همش صحنه ای
که یهو اون مرده ظاهر شد جلوم میومد جلو چشمم…اما با این حال چشمامو
بستم…به نظرم رسید که الان حتی ممکنه ۲ ساعت هم گذشته باشه که من چشمامو
بستم و پناهی هم هیچکاری نمیکنه اما میدونستم که بیداره چون نفساش تند از
این بود که بخواد خواب باشه…صدای در اومد.ترسیدم و خودمو جمع و جور
کردم.حرکتای پناهی رو هم حس میکردم.در اتاق باز شد و صدای کسری
اومد:((اینجا چیکار میکنی؟؟؟رفتی یه گوشی بیاری هااااا!چرا نشستی اینجا ؟))
-اومده بود سراغش
-کی ؟
-هاشم بیگ زاده !خوب قاتله ٬متجاوزه ٬خره !
-قاطی نکن داداش اروم بگیر…چجوری اومده بود؟
-کسری این دره هم اعتباری بش نیس…اومده بود تو
-طرف گندس
-شک نکن
-ارمان
نمیشه بیشتر از این صبر کنیم بذاریم قال همه دخترای اینجا رو بکنه بعد
بگیریمش…همش که نمیشه به نمردن و نباختن و انتخاب شدن فکر کرد که…بیا یه
حرکتی بزنیم
-بیا پایین از منبر ملت رفتن!چه غلطی میخوای بکنی؟
سکوت برقرار شده بود…بالا سر من وایساده بودن داشتن بگومگو میکردن…بدون اینکه حتی احتمال بدن من بیدارم.
-کسری
-هوم؟
-چی موشو میکشونه سمت تله؟
-پنیر
-پنیر چیه ؟
-طعمه
-کسری…
-ببین حرفشم نزن!گناه داره خوب!
-مگه نمیگی باید جلوشو گرفت؟قرار نیس چیزی بشه
-یهو دیدی شد
-به خودت شک داری یا به من ؟
-به اون یارو
-ای خاک بر سرت!
یعنی
چی؟؟؟یعنی میخواستن با یه طعمه طرفو بکشونن یه جایی …بکشونن سمت تله…اما
طعمه در این شرایط میشد …یه دختر…یه دخترم میشدم من …چی؟؟؟؟؟به سختی جلوی
خودمو گرفتم که نه چشممو باز کنم و نه جیغ جیغ !یگه حرفی نزدن و فقط صدای
دوباره بسته شدن در اتاقک اومد.حالم ازشون بهم میخورد…عوضیا …پس دلیلشون
کلا از اوردن من این بود که ازم برای بردن و انتخاب شدن و کوفت و زهر
مارشون استفاده کنن؟؟؟ادم تا چه حد پست و ضعیف کش؟؟؟
***
صبح
که بیدار شدم تماما فکرم تو حرفای اون دوتا میچرخید…لعنتی …یه لحظه هم
ارامشو از وقتی که اومده بودم تو خونه ی پناهی تجربه نکرده بودم!!!
از
تو یخچال یه ابمیوه برداشتم و هرچند ترس وجود داشتن سیانور توش به طرز
عجیبی گرفته بودم اما ضعف و گرسنگی غلبه کردن و ابمیوه رو با یه کیک
سرکشیدم.دلم نمیخواست با پناهی و کسری رو به رو بشم…ازشون اصلا حالم بهم
میخورد به معنای واقعی کلمه !به !معنای!واقعی!کلمه!!!
بعد از اتفاق
شب قبل نمیدونستم باید از اتاق بترسم یا از بیرون…از پناهی و کسری بترسم یا
از غریبه ها …بهشون اعتماد کنم یا نه…زندگیم پر ابهام شده بود …!جای اینکه
تموم فکرو ذکرم کنکور و درس و دانشگاه باشه فقط احساس نا امنی میکردم و
حتی تا جایی پیشرفته بود که با خودم فکر میکردم دفعه ی بعد که اون اشغال
اومد سراغم البته زبونم لال!چیکار کنم…
گردنم عجیب میخارید…دست بردم
بخارونمش که جای خالی گردنبندمو حس کردم…اون یکی از یادگاری های مامان بود
و کلی هم برام با ارزش !یادم نمیومد که درش اورده باشم…بیشتر به مغزم فشار
اوردم و یادم اومد اون موقعی که شهاب تو سردخونه میخواست دهنمو بگیره دست
برده بود و گردنبندمو هم پاره کرده بود…زنجیرش که هیچ حالا اما مهم پلاکش
بود.لعنت!حالا باید چیکار میکردم؟عمرا اگه میتونستم دوباره پامو بذارم تو
اون سردخونه ی نحس و طلسم شده…باید میرفتم پیش کسری و ازش میخواستم که
باهام بیاد…احتمالا باید قبول میکرد.اما هیچکدومشون تو اتاق نبودن فقط
تختاشون به شدت بهم ریخته بود .پوفی کشیدم و به ناچار لباسمو عوض کردم و از
اتاق رفتم بیرون.با اینکه اواسط بهمن بود اما هوای کیش اینو نمیرسوند!
کل
طبقه ی دوم و سوم رو گشتم اما پیداشون نکردم…اوووف شده بود در جستجوی
ارمان و پناهی…گردنبند مهمی بود…دودل به پلکان متصل به طبقه ی زیری نگاه
میکردم…قدم اولو برداشتم و با بسم الله و کلی نذر و نیاز بقیه ی پله ها رو
هم پایین رفتم.اما خوشبختانه اینبار یکی به داد رسیده بود و یه لامپ نصب
کرده بود اونجا .با خوشحالی قدمامو سریع تر کردم تا برسم به سردخونه.دستم
به در نرسیده بود که صدای خنده هایی که از تو اتاق کناری میومد منصرفم
کرد…اروم اروم رفتم سمت اتاق .در نیمه باز بود.نمیتونستم چیز زیادی ببینم
اما چشمامو ریز کردم تا دیدم بهتر باشه…
-چی شده ؟میبینم که خون از سرو روت میکشه …یعنی عشق کل عمر من دیدن این صحنه بود وجدانا …دیدن دختر لختم انقده سر کیف نمیارتم…
پسره ی اشغال!شهاب پست !داشت با کی حرف میزد؟؟
گوش
میدی حیوون هان؟چیه ؟سرتو بگیر بالا قلدرم قلدرم راه بنداز موش شدی
ارمان!رفیقت که اون کنج قلاده خوردست خودتم که اینجایی…عمو بگو فرشته ها
بیان نجاتت …!
و بلند بلند خندید…یعنی این ارمان همون پناهی بود؟؟؟یعنی گرفته بودشون؟؟؟
صدای ضعیف دیگه ای رو شنیدم:((شهاب بکش از ما بیرون بد میبینی بچه !مرد بودی که دست و پا نمیبستی اخه!))
-خفه
باش !نشنوم صداتو!الان دوره دوره ی منه!این ماموریت مال منه!اون جایزه مال
منه !حالیتونه ؟؟؟مالللل مننننه!دوتاتونو میکشم …هردوتای مفت خورتونو
میکشم…
کسری هم بود!دیگه مطمءن شده بودم اما نمیدونستم باید چیکار
کنم و هر لحظه هم ممکن بود متوجه حضورم بشن و دخلمو بیارن.صدا واقعا به
طبقه های بالا نمیرسید…صدای قدمی شنیدم.خودمو جمع و جور تر کردم.چشمم خورد
به آژير خطری که روی دیوار بود…لبخند شوم و فاتحانه ای زدم و بعد ازاینکه
تا ۳۰ تو دلم شمردم رفتم و دستشو پایین کشیدم و بعد هم به ثانیه نکشیده
خودمو تو فاصله ی در و ۴چوب سردخونه پنهان کردم…صدای ((لعنتی))گفتن شهابو
شنیدم و همینطور وقتی که گفت((بریزین بیرون ما که شانس نداریم…دست به اینا
نزنین !من اگه سیلم بیاد خودم میکشمون …برین بیرون یالا!))اووو چه غولایی
هم بودن …خود شهاب بینشون گم بود…!از فرصت استفاده کردم و سریع رفتم تو
اتاق.از دیدن پناهی تو اون وضعیت که با خون یکی شده بود و سرش لق افتاده
بود رو گردنش کپ کردم و ((هیی))نسبتا بلندی کشیدم.کسری گوشه ی اتاق بود و
متوجه حضورم شد.
-تو اینجا چیکار میکنی؟
رفتم سمتش و همونطوری که داشتم دستشو باز میکردم گفتم ((اومده بودم دنبال گردنبندم صدا شنیدم …))
-برو بیرون آژير زدن
-مشکلی نیس
-یعنی چی؟
-کار خودم بود.
همون لحظه هم دستشو باز کردم.
بقیه ی طنابارو سریع و تویه حرکت از دورش باز کرد و رفت سراغ پناهی …
-حالا چجوری ارمانو ببریم؟اصلا چجوری بریم؟
-نمیدونم الان میان بدو توروخدا
-تا اینجاش اونقدر مرد بودی که اومدی دیگه ترس نداره که!
رفتم
نشستم روبه روی صندلی که پناهی رو بهش بسته بودن و بازش کردم .هرچند دل
خوشی ازش نداشتم اما دیدنش تو اون وضعیت واقعا جالب نبود…وحتی توی یه هفته ی
اخیر یه حس خاص و مثبتی بهش داشتم…که مثل احساسم به کسری برادرانه نبود…!
تا
بازش کردم داشت میوفتاد روم…بنده خدا اصلا به هوش نبود.هول هولکی کسری
صافش کرد و با یه دستمال نمدار صورتشو تمیز کرد و کمک کرد تا روی پاش وایسه
…
-پاشو پسر!پاشو رفیق
کشدار گفت :((نمیتونم…))
اخی عزیز دلم…
-کمکم کن بذارمش رو کولم.
کمکش کردم و رفتم سمت در…این افتضاح بود یه نفر داشت نزدیک میشد.
-یکی داره میاد
-طوری نی اونجا یه نردبونه میخوره به بالا تو برو کمک کن منم بیام
-نه اول توبرو باید زودتر برسونیش بالا
بدون
این که حرفی بزنه رفت.کسری زیر کتفشو گرفته بود و من هم پاهاشو و اروم کمک
میکردم که از نردبون بره بالا…لحظه های واقعا پر استرسی بود!
حضور
خود پناهی در این عرصه ها اصولا به نظرم موثر تره!بالاخره به بالا
رسید.نردبونش کاملا عمودی و ازی نردبون دیوار طنابی ها بود.چیزی نمونده بود
به بالا برسم و کسری هم دستشو دراز کرده بود که بکشتم بالا اما صدای ((در
رفتن شهاب ))و بعد هم ((تو اینجا چه غلطی میکنی؟؟؟بیا اینجا ببینم ))و مهم
تر از همه کشیده شدن محکم و وحشیانم توسط یه غول بیابونی مانع باقی چیزا
شد…
از یقه گرفت بلندم کرد و بعد هم کوبوندم به دیوار و گفت :((تو
چه غلطی میکردی؟؟؟هان؟؟؟))انقدر با خشم حرف میزد که تفش خورد تو صورتم
.داشتم از ترس زهره ترک میشدم.صدای شهاب به گوشم رسید…با زمین یه یه متری
انگار فاصله داشتم.
-چه خبره اینجا؟اون دوتا لاشخور چی شدن؟؟؟
-این دختره کمک کرد درن
-کدوم…اوهوع
اینجارو …از کلفت متغیر شدی به فرشته ی نجات کوچولو؟؟؟باهوش شدی صدا زنگ
خطرو در میاری…شیر شدی ..لگد میزنی در میری…خیلیم بدنشد پس …الان بهتره
انگار…
از چشماش تهدید و حس انتقام میبارید…با اون ضربه ای که من بهش زدم حق داشت یه کمی البته!
با
اشاره ی چشم به اون پسره ی غول بیابونی اشاره کرد که بذارتم زمین و اونم
کم نذاشت و جوری پرتم کرد که صدای مهره های لگن و کمر و همه جارو شنیدم و
ناخوداگاه ((آخم ))هوا رفت…
-اخی اخی..عمو درد داشت اره ؟؟؟
با
پررویی و بدون ترس زل زدم تو چشاش…قدش بلندتر از کسری و کوتاه تر از پناهی
بود.بر عکس پناهی اصلا ازش نمیترسیدم و این خیلی خوب بود.
-الان
خیلی خوشحالی منو گرفتی؟؟؟با این غولای دورت و این همه چیز میز که دورته از
پس یه دختر بچه مثل من براومدن خوشحالی داره ؟البته با اون ضربه ای که من
بهت زدم و اونجوری که من از دستت در رفتم بایدم …
نذاشت حرفمو ادامه بدم.محکم پاشو گذاشت روی دستم که برای تکیه گاه رو زمین گذاشته بودم و بعد هم روی پام.
درد وحشتناکی داشت …
-حالا بازم بلبل زبونی میکنی هان؟؟؟اره راست میگی …بالاخره با این غول بیابونیا و این تجهیزات خوب از پس تو یکی بر میام…
-آییی دستم
این که اولشه که …اره …
پاشو بلند کرد و بعد دوتا ازون گنده ها زیر کتفمو گرفتن و بازم از زمین جدا شدم.
پاهامو تند تند تکون میدادم که بذارنم زمین ولی انگار نه انگار …عین ستون بودن لامصبا.
-اروم بگیر بچه …انرژيتو نگه دار…میخوام همچین قدرت و تجهیزات و لگد و اینارو همه رو با هم نشونت بدم…و به اضافه ی شاید یه چیز دیگه
و رذل خندید…منظورشو نمیفهمیدم.
-ولم کن بذار برم
-عه توروخدا؟نه حیفه …ما عادت داریم مسافرو یا با سوغاتی برگردونیم یا کلا برنگردونیم…
چونمو سفت گرفت تو دستش…
-البته که شبش قشنگ تره و الانم هم چشمای قشنگت ترسیدن ٬هم لبای گوشتیت میلرزن و هم رنگت پریده …اما کمبود وقته دیگه!
دلم میخواست فقط هر طور شده کسری بیاد و نجاتم بده…این پسره بد کینه به دل گرفته بود و بد هم تهدید میکرد.
-ببرینش بالا تو اتاق تا بیام ترتیبشو بدم زبونش کوتاه شه…
یه
لحظه خون درست به مغزم نرسید…من چرا کلا تحت تعرض بودم…هنوز کامل از در
نبرده بودنم بیرون که یهو و فی البداهه گفتم :((من جات بودم حتی فکر
اینکارم به ذهنم نمیزد!))
-اخی اخی چرا چون گناه داره خدا اوخم میکنه؟؟؟
و خودشو بادیگارداش به حرف مسخرش خندیدن …چرا پناهی و کسری بادیگارد نداشتن؟…فرشاد کجا بود؟؟؟البته مشخصه چون پناهی قوی تره!
-نه چون من اگه جات بودم سلامتیمو به انتقام گرفتن از یه دختر بچه ترجیح میدادم.
-خوبه خودتم قبول داری بچه ای …اما من بهتر از تو میدونم اتفاقا واسه سلامتی لازمه !
-جدی؟؟؟نمیدونستم ایدز به سلامتی کمکی میکنه!
چشماش از تعجب داشت در میومد.اومد سمتم دوباره چونمو گرفت و گفت :((زر میزنی …عمرا مالش نیستی تو !ببرینش داره چرت میگه
-خیلی خوب میتونی امتحان کنی
از
اینکه انقدر وقیحانه داشتم باهاش حرف میزدم راضی نبودم اما خوب چاره ای هم
نداشتم…تعجب جای خودشو تو چشمش به خشم داد …همونطور که نگاهم میکرد تف کرد
تو صورتم …
-ببرین خودتون کارشو بسازین!نمیره فقط …ازمایشو بعدا که میشه گرفت!!…
یه جورایی از چاه افتادم تو چاله …از یه خطر وحشتناک نجات پیدا کردم ولی داشتم با کله میرفتم زیر دست و پای قوی دوتا هرکول…!…
رمان صرفا جهت اینکه خرفهم شی!!!۳۷
کسری
((اجباری …نه داءمی …از زبان یکی دیگر از شخصیت ها ))
نمیدونستم باید کدومشونو دریابم …اما وقتی که بادیگارد شهاب سارا رو کشید پایین از روی اجبار ارمانو با خودم بردم تو اتاق تا بعد برم به داد اون دختر بدبخت برسم …فقط خدا خدا میکردم بلایی سرش نیاره مرتیکه ی یاغی…
دیشب بد جوری بی احتیاطی کرده بودیم…نباید از هر چیزی تو این خراب شده خورد!لامصب یه داروی خواب اوری داشت که داشتیم خواب به خواب میشدیم.شهاب در حد مرگ از ارمان متنفر بود …البته حسادتی که رنگ تنفر گرفته بود.اگه کسی غیر ارمان بود قطعا تا الان به دیدار حق شتافته بود !اما ارمان خوب فرق داشت و قوی تر و سرتق تر از این حرفا بود.اگه نامردی نمیکردن و از ترسشون کتشو نمیبستن در جا نفلشون میکردیم .ارمانو به سختی گذاشتم روی تخت…نمیدونستم اول باید به داد سارا برسم یا دکترو بیارم بالاسر ارمان.حالش جالب نبود…بالاجبار و با عجله رفتم تا دکترو بیارم…همه چی و همه کس بودن تو اون کشتی لامصب اما هر لحظه ممکن بود بمیری …یه رقابت بود!
دکترو بردم بالاسر ارمانو بعد از اینکه شروع به کارش و پانسمان کرد سریع رفتم طبقه ی اخرو تو همون اتاق اما خبری از هیچکس نبود.دلم شور زد .شاید نباید این همه وقتو تلف میکردم و همون اول باید نجاتش میدادم…مطمءن بودم کم میاره هر چی هم که باشه …مخصوصا وقتی شهاب بدجوری هم ازش کینه داشت
تموم اتاقا و سوراخ سمبه ها رو گشتم اما نبود که نبود.انگار رفته بود زیر زمین …نکنه انداخته باشنش تو اب؟؟؟نه نمیتونستن این کارو بکنن…
اگه دستم به شهاب میرسید قطعا میکشتمش یالقوز ضعیف کشو …با عصبانیت رفتم دم اتاقشو درو با تموم توانم کوبیدم .یه چند لحظه ای گذشت و در حالیکه داشت با گوشیش حرف میزد درو باز کرد…از خونسردی و بی تفاوتیش اعصابم خرد شد …پایین چونمو گرفتم…بعدم به ثانیه نکشیده چنان مشتی حواله ی دماغش کردم که استخون انگشت خودم درد گرفت…گوشی از دستش افتاد و خودشم تعادلشو از دست داد و افتاد زمین و دستشو گرفت به دماغش که داشت خون میومد خیمه زدم روشو یقشو گرفتم.
–هان چیه ؟؟؟الان که دستم بسته نیست و دیو دورت نیس چه غلطی میخوای بکنی هان ؟؟
تا اومد حرف بزنه یه دونه دیگه حوالی صورتش کردم تا خیالم راحت شه از ریخت میوفته
–رفیق منو گیر میاری حرصتو سرش خالی میکنی اره ؟؟
یه مشت دیگه …
–چیه حالا بدبخت ضعیف کش!باز کم اوردی رفتی سراغ دختر اره ؟؟لجت گرفته از همه طرف داری میخوری؟؟؟
–شر نباف کسری به خدا میکشمت
–گه خوردی تو !کجاس ؟؟
پوزخند ابلهانه ای زد و چیزی نگفت.
دسته ای از موهاشو تو دستم گرفتم و گفتم :((زر بزن تا نفرستادمت اسفل !))
-بهتره بپرسی اول زندس یا مرده …
وا رفتم اما سریع خودمو جمع و جور کردم…
–شهاب به خدا قیمه قیمه ات میکنم اگه چیزیش شده باشه
–هه هههه چیه ؟؟؟قدیما انقدر واسه کسی بال بال نمیزدی که حالا داری به خاطر کلفت رفیقت اینطوری میکنی !
–گفتم بگو کجاست!
–نمیدونم…بگرد پیداش کن …بالاخره یا خودش یا نعشش دیگه!
فایده ای نداشت.از روش بلند شدم و یه لگد هم حوالش کردم.اتاقو موشکافانه گشتم اما خبری ازش نبود…کم کم دلهرم داشت بیشتر میشد اگه میمرد یا اتفاقی براش میوفتاد هیچوقت خودمو نمیبخشیدم.اون اومده بود تا مارو نجات بده …من بهش قول داده بودم …لعنت به تو شهاب !
شهاب داشت سعی میکرد از روی زمین و کنار در باشه که محکم زدم تو کمرشو گفتم :((اشغال اون مریض بود!حیوون اون مریض بود))
خندید …خندید تا بیشتر حرصیم کنه ..
–پس به خاطر همین زود کم اورد…
دیگه نمیتونستم بیشتر از این اونجا بمونم و به شرو وراش گوش کنم.نمیدونستم باید به کجا رو کنم و کجارو بگردم …کشتی بزرگی بود و کلی سوراخ سمبه داشت برای مخفی کردن یه ادم و شایدم یه …جنازه !
از فکر بهش خوشم نمیومد اما خوب ممکن بود.رفتم تو سردخونه …همه ی قفسه هارو کشیدم بیرون و گشتم اما همه جور دختری با همه جور قیافه ای بود الا سارا.
لحظه به لحظه به عصبانیتم اضافه میشد…مطمءنا اون حق نداشت بره سراغ کسی که نه اموزش دیده بود و نه تو بازیا و کارای ما نقشی داشت …
پیدا کردن دختره واحب تر بود والا قطعا میکشتمش …
به هیچ نتیجه ای نرسیدم حتی از این ور و اون ور هم پرسیدم اما هیچکس هیچی نمیدونست.
نا امید و درهم برگشتم به اتاق …خبری از دکتر نبود.صورت ارمان پر بود از چسب زخم ولی خونی نه.
از لب تا ابروشو جر داده بود نامرد…بد جور بدنم کوفته بود.خودمو انداختم رو تخت و سرمو تودستم گرفتم…نه میتونستم چشم رو هم بذارم و نه رمقی بود که برم و دنبالش بگردم…از زمین کف سردخونه گردنبندشو برداشته بودم…یه پلاک اسمش بهش اویزون بود.
–لامصب بد زدم…
گردنبندو گذاشتم تو جیبم …ارمان بیدار شده بود.
–بهتری؟
-راه همچی…چته چرا نالانی؟
-شهاب دختره رو گرفت.
-چجوری؟
-آژیر
خطرو زده بود اینام رفتن ما اومدیم ببریم تورو یکی داشت میومد اول من تورو
فرستادم بالا از نردبون اونم خواست بیاد یکیشون کشیدش پایین.
-خوب چرا نمیری دنبالش؟؟الان که کت و کولت بازه !
-رفتم پیداش نکردم
-غیب که نشده
-نمیدونم…پسره ی ****میگفت که بگردم دنبال جنازش …عذاب وجدان دارم ارمان
–از بس که خری!این کار قربونی زیاد میده.
–ارمان خیلی خودخواهی الان اگه همون قربونی نیومده بود ممکن بود مرده باشی
–میخواست نیاد من که براش دعواتنامه نفرستاده بودم!
بیشعور تر از این بود که با بحث و دعوا عقلش بیاد سر جاش !غرور بیش از اندازه ای بود و با اینکه ۵ سال بود رفیقش بودم اما بعضی اوقات واقعا غیر قابل تحمل میشد .رفیق خوبی بود ولی از خودراضی و مغرور و لجباز…کمپانی اخلاق!
خیلی اشفته بودم و نمیدونستم باید چیکار کنم.فقط میدونستم نمیتونم دست رو دست بذارم و تو اتاق بشینم .
رفتم رو سکان کشتی.هوا خوب بود.کلا هوا این چند وقت خیلی خوب بود اما با این حال دلم میخواست هرچه زودتر به خوبی و خوشی تموم شه و برگردیم تهران.
یه لحظه که اومدم از لبه ی کشتی فاصله بگیرم چیزی ار جیبم افتاد بیرون و رفت درست جایی که قایق های نجاتو گذاشته بودن…اووف نگاهی انداختم و دیدم گردنبند ساراست.به ناچار پریدم از روی سکوی منتهی به جایگاه پایین تا گردنبندو بردارم.برش داشتم و داشتم میذاشتمش تو جیبم که پام رفت رو یه تیکه چوب و لق خورد…البته بزرگتر از یه تیکه چوب بود
و قشنگ باز میشد و میخورد به یه جای تاریک.به نظرم اومد انباری چیزی باید
باشه.داشتم در دریچه رو میبستم که به نظرم اومد یه صدایی داره از پایین
میاد…شبیه ناله !مغزم سریع جرقه زد و سریع تر رفتم داخل .اصلا عمق و اینایی
در کار نبود ولی خیلی تاریک و تنگ بود.موبایلمو دراوردم و نورشو دور
گردوندم و با دیدن صحنه ی روبه روم نفسم تو سینه حبس شد…وضعیت سارا از
ارمانم بدتر شده بود.نمیدونستم بیهوش شده و یا اینکه …سینش خس خس میکرد.یاد بیماریش افتادم و
عین برق از تو دریچه در حالی که داشتم شهاب و هفت جدو ابادشو فوش میدادم
درش اوردم.تو نور بیشتر میشد دید که چه بلایی سرش اوردن…ضربان قلبش پایین
بود و نفسش کم …تو جیباش دنبال اسپری گشتم اما نبود.هول شده بودم.قفسه ی سینش به سختی بالاو پایین میرفت…تو یه لحظه تصمیمو گرفتم.خون روی لبشو با انگشت شصتم پاک کردم….چشمامو بستمو تموم نفسی که در توانم بود و انتقال دادم…نشد …بازم امتحان کردم و امیدوارنه به چهره ی کبود و خونیش نگاه کردم…سرفه که کرد انگار دنیا رو بهم دادن…
–کسری !
در
حالیکه جسم نعش مانند سارا رو از روی زمین بلند میکردم نگاهی انداختم به
ناهید که با تعجب بهم خیره شده بود و بی تفاوت از کنارش گذشتم.شاید تو اون کشتی فقط و فقط به دکتر اسحاقی اعتماد داشتم.خبرش کردم که بازم بیاد تو اتاقمون و خودم هم به ارومی هرچه تمام تر گذاشتمش روی تخت…اسپری روی میز بود.برای محض احتیاط گذاشتم دم دهنش…پلکاش لرزیدن اما بازم از فرط بی حالی و کوفتگی بدن و ضربه های کاری که خورده بود بیهوش شد…نمیدونم سه ساعت محو چی شده بودم…نمیدونم چم شده بود…نگاهم رو لبش متمرکز میشد…ضربان قلبم رفته بود بالا…پوست سفیدش رنگ پریده تر از همیشه بود و بدنش سرد…نفهمیدم دارم چیکار میکنم سرمو نزدیکش کردم که در اتاقو زدن به خودم اومدم و دکترو دعوت کردم تو.
***
سارا
حتی باز کردن پلکم هم برام سخت بود…از نوک پا تا ریشه ی موم درد میکرد.بدجور زدنم نامردا …نمیتونستم از زیر دست و پاشون خلاص شم.خیلی خیلی وضعیت بدی بود و مرگو جلوی چشمام دیدم .حتی فکرشم نمیکردم زنده بمونم و تو اتاق و روی تخت چشم باز کنم.زخمامو ضد عفونی کرده بودن اما تو جای جای بدنم جاشون مونده بود…دستم قشنگ زیر کفش شهاب و نوچه هاش له شده بود.جرات حتی نگاه کردن به اینه رو نداشتم.از فکر به صحنه ای که ضربه هاشون با یه سیلی ساده شروع و نفهمیدم دقیقا با مشت ٬لگد ٬کشیدن مو و یا چیز دیگه تموم شد…نفس کم اورده بودم…فقط فهمیدم که انداختنم یه جای نمدار…
نمیتونستم ازجام جمب بخورم و ناخوداگاه صدای اه و نالم بلند شد.
–به هوش اومدی!
کسری بود…واقعا دلم میخواست خفش کنم که نیومده بود منو از زیر دست اون لعنتیا نجات بده …
-همه جونم درده
-مشخصه …نامردا تا جایی که تونستن زدن
نمیدونم باید اینو میگفتم یا نه اما دهنه دیگه!
-اگه کمکم میومدی اینطوری نمیشد!
گله
مند ولی اروم گفت:((من ارمانو اوردم تو اتاق و دکترو خبر کردم بیاد بالا
سرش بعد اومدم دوباره تو اتاق خبری از هیچکس نبود رفتم پیش شهاب و حتی تا
حدی که انگشتای خودمم درد گرفت کوبوندم ریخت نحسشو ولی نگفت کجا ولت
کردن!کاملا اتفاقی پیدات کردم شانس اوردی…))
تا حدودی قانع شده بودم
–خیلی زشت شدم نه ؟دماغم شیکسته ؟لبم باد کرده؟چشمم هم کبود شده؟؟؟
–نه زشت نشدی !دماغتم نشکسته .صورتت کبود شده .لبتم باد نکرده
خیلی لب کوچیکی داشتم باد میکرد چی میشد دیگه!
–یعنی الان اگه تو اینه نگاه کنم …
–نگاه نکن
–انقدر داغون شدم ؟؟وای خدای من
–نه ولی بذار خوب شی بعد نگاه میکنی چه عجله ایه …راستی …امم ممنون بابت کمک و شجاعتت…ریسک بزرگی کردی تقاصشم دادی.اما من علاوه بر اینی که مال خودته یکی طلبت واسه جبران …
دستشو مشت گرفت بالای دستم.با تعجب و به سختی دستمو باز کردم.گردنبدم !!!
دلم میخواست بپرم بغلش کنم
–وای مرسی اگه پیدا نمیشد دغ میکردم ..!!!
لبخند محوی زدوبه سینی بقل تخت اشاره کرد .
-صبحونس
بعدم
بدون اینکه چیزی بگه رفت بیرون از اتاقک.دلم میخواست عکس العمل پناهی رو
هم ببینم …به نظرم میرسید باید ازم تشکر کنه…وای چه صحنه ی دیدنی میشد!!!خدا خدا میکردم زخماش خوب شده باشن…روم نمیشد از کسری بپرسم که حالش چطوره …خیلی خیط بود!
به زحمت سینی کنار تختو برداشتم…ضعف داشتم و حس میکردم معدمم حتی ضرب دیده!شروع کردم به لقمه گرفتن برای خودم…دمش گرم ولی قشنگ با خوردن اینا جون میگرفتم.
–من شدم پرستار اره؟؟هی اینو بیار اونو بده
–نفهم …من الان مریضم زخمیم چیزیت میشه حالا بیای یه کم این پشت کمر منو بمالی؟اصن به نظر من این دختره باید سالم میموند تورو میزدن!بیشتر به ادم میرسه !
–اره دختره ماساژتم میده !
خندم گرفته بود از حرص خوردن کسری و حرفای پناهی…
کسری با کلافگی و عصبانیت در اتاقکو ۴ طاق باز کرد و اومد تو.
-ببین این یه محلولیه دکتر داد بمالی رو زخمات تا خوب شن!
تختی که پناهی به پشتیش تکیه داده بود درست روبه روی اتاق بود …نه مثل اینکه حالش خیلیم بدنیست.
تا جایی که صداش میرسید بلند گفت:((خیلیم محلول چرتیه !بو گندم میده!))
-به حرفش گوش نکن
سینی صبحونه روی پام بود و یه لقمه هم تو دهنم.
-کسرای اشغال چرا واسه این انقد چیز میز اوردی!!!به من یه لیوان اب پرتغالم ندادی!!!
-خجالت بکش خرس گنده !زخم شمشیر که نخوردی
-غریب نواز بدبخت!
نگاهم تو نگاه پناهی قفل شد…خجالت میکشیدم انگار …به ارومی و انگار که فقط لب زنی باشه سلام کردم.سرشو تکون داد…ایششه یکی نی بهش بگه عزیزم سر تکون نده صدا زنگولت رو مخمه !واقعا که !پسره ی گربه صفت قدر نشناس…
کسری به طرز شگفت اوری هوامو داشت!نمیذاشت از رو تخت بلند شم و پناهی به وضوح حرص میخورد…خیلی از خود راضی بود و سطح منو از خودش پایین تر میدونست ولی خوب من خر با وجود تموم اینا…
حالم بهتر شده بود و برخلاف حرف پناهی محلول موثری بود.صورتم تقریبا خوب شده بود و فقط چند تا زخم باقی مونده بود …البته دستم هنوز هم همونطوری بود.ناهید با شتاب و عصبانیت و در حالیکه داد میکشید وارد اتاق شد
–ارمان !!!!تومنو یادته اره ؟؟؟؟؟
دختره ی صلیته !این که دادو بیداد نداره
پناهی به ارومی گفت اره
–یادتم هست من چه لطفی در حقت کردم ؟؟؟یادته نجاتت دادم ؟؟یادته چه قدر ممنونم بودی و گفتی جبران میکنی؟؟؟یادته؟؟؟؟
–ناهید اروم بگیر اره یادمه !
–حالا وقتشه که جبران کنی!من ازت فقط میخوام که…
–دندون به جیگر بگیر !بیا بریم بیرون
پس یعنی این دختره ی چندش هم یه روزی نجاتش داده …خوب منم نجاتش دادم چرا از من ممنون نشد؟؟؟شاید چون یه بار این کارو کرده بود فکر میکرد همه مثل ناهید برخورد میکنن…از بودن ناهید کنار پناهی حس خوبی نداشتم…شاخکام خطر گرفته بودن ….نمیدونستم چرا…
بعد از ظهر مثل همیشه کسری به موقع اومد تو اتاق برای اینکه هم حالمو بپرسه و هم دیگه یه کم درس بده بهم…برعکس رفیقش قدر شناس بود.من ازش توقع دیگه ای نداشتم همین که هوامو داشت حالمو میپرسید و بهم درس میداد و کمکم میکرد برام یه دنیا بود.کلا خیلی با محبت شده بود…عین یه برادر نداشته
جنس نگاهاش همگی شده بودن مثل اون روز تو هتل که بهم گفت هوامو داره و بهم شکلاتم داد…چه شکلاتیم بود!
–میتونی چیزی یاد بگیری به نظرت یا نه بازم دوره کنیم؟
–نه نه حالم خوب شده میتونم.
لبخندی زد و شروع کرد…این بار یه کتاب همراهش بود.بعد از درس دادن چندتا از تستاشو جلوم گذاشت تا حل کنم و خودش رفت بیرون اتاق.سرم تو کتاب بود که یه شیرینی جلوم گرفت و یه لیوان نسکافه هم گذاشت بقلم.نیشم وا شد و تشکر کردم.
–امم میگم تو این چند روز خیلی…
–جبرانی بود
شونه ای بالا انداختم و گفتم:((بازم به هرحال…ممنون !))
–خواهش میکنم.
نگاهشو ازم میدزدید و رفتار کلافه ای داشت…
بعد از گذشت نیم ساعت بالاخره زبون باز کرد.
-ببین …باید یه چیزی بهت بگم
قلبم اومد تو دهنم …یعنی چی میخواست بگه؟؟؟
-گوش میدم …بفرما
–تو از ماجراها و اتفاقایی که افتاده و میوفته تو کشتی خبر داری …خودت شاهد دوتاش بودی اما به جز اون دونفر این اتفاق برای ۵ نفر دیگه هم افتاد.۵تا دختر بی گناه مثل خودت.یه ادم کثیفی مسءول این کاره که اگه پیداش نکنیم این کشتی رو جنازه بر میگردونه…ما باید پیداش کنیم .زودتر از ادامه ی قتلا و زودتر از شهاب!
–از من چی میخوای؟
با نگاه ترسیدم زل زده بودم بهش.
-نه نه نترس انقدر …این یه پیشنهاده …تو دختر شجاعی هستی و منم میخوام…
فکری که تو سرم میگذشتو بیان کردم:((ازم میخوان طعمه شم ؟؟؟اره؟میدونستم این کارا بی دلیل نیستن))
–خر نشو!هیچ ربطی نداره!
–چرا واضحه
–میگم ربطی نداره !من فقط ازت پرسیدم چه قبول کنی و چه نه من بازم به این کارا ادامه میدم یعنی بهت درس میدم و به قولی که تو هتل دادم بهت …عمل میکنم!
منتظرانه نگاهم کرد…نمیدونستم باید چی بگم
–من میترسم ممکنه واقعا قربانی شم!
–نه نه اصلا!من هیچی اگه ارمان جایی باشه عمرا کسی بتونه کاری کنه!اسکورتت میکنیم ولی اون طرف نمیدونه!
–به نظر باید ادم زرنگی بیاد
–شاید …ولی نه به اندازه ی ارمان …و من !
اعتماد به نفس …!ایششه!
–من واقعا دلم نمیخواد دختر دیگه ای بمیره یا بهش تجاوز شه!
–خوب؟
–ولی …
ابروهاشو گره زده بود و منتظر بود…
–اگه قبول کنی یه مشتلوقی میگیری که پشیمون نشی
بهم برخورد …من برای پول کاری نمیکردم که …
–هه…من انقدرام گدا نیستم …به دوستتونم…
–منظور من این نبود!
–خیلی خوب باشه
–خدایی؟؟؟؟؟
همچین با ذوق گفت بچه که نگو
–اره؟
–دمت گرم…من میخوام همین امشب دم این اشغالو قیچی کنم امادگیشو داری؟
جا خوردم …
فکر نمیکردم انقدر زود بخواد نقششو عملی کنه
–همین امشب؟
–اره دیگه …
مستاصل بودم…ولی سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم.
***
شب شده بود و وقتش بود…از ترس تموم جونم داشت میلرزید.قران کوچیکمو گذاشته بودم تو جیب مانتوم.گوشیم زنگ خورد.
–بله؟
–اماده ای؟
صدای مردونه و محکم پناهی پیچید تو گوشم …اماده بودم؟؟؟
–اره …تقریبا
–ببین اصلا نترس خوب؟قرار نیست هیچ اتفاقی بیوفته !کسری هست منم پشتتو دارم!اعتماد کن بهم…
نمیدونم چرا داشتم ذوق مرگ میشدم …شاید چون برای اولین بار باهام با زور حرف نمیزد و اروم تر بود…اصلا اعتماد به نفس گرفتم…یه مهمونی ترتیب داده بودن و کل کشتی هم اونجا بودن…از ندیدن شهاب خدارو شکر میکردم
منم رفتم روی سکان…هر از گاهی صدای قهقهه بلند میشد .اهنگ ملایمی هم تو فضا پخش بود.رفتم روی یه صندلی نشستم و خودمو مشغول کار کردن با گوشیم نشون دادم…چرخ دیگه ای هم زدم و بعد وقتی مطمءن شدم هر کیم باشه تاالان منو دیده از پله ها رفتم پایین تا به طبقه ی زیری رسیدم…لرزش بدنم بیشتر شده بود.نفس عمیق میکشیدم تا یه وقت نفس کم نیارم…در اتاقی که بهم گفته بودنو باز کردم…تاریک تاریک بود.چراغو روشن کردم و رفتم داخل.فضای بازی داشت…از جای جای اون کشتی متنفر شده بودم.نمیدونستم کسری و پناهی کجا قایم شدن …اصلا هستن نیستن؟؟؟نشستم رو صندلی که کنار تخت وسط اتاق بودو روبه روش هم یه اینه …با استرس نشسته بودم روبه روی اینه و به شالم ور میرفتم اما خبری ازش نمیشد…نگاهی به ساعت انداختم…۹بود تازه!
سرمو بالاگرفتم و با دیدنش هرچند این بار مثلا امادگی داشتم اما از ته دل جیغ وحشتناکی کشیدم.نمیخواستم حتی ببینمش…کابوس شبانم بود…از ترس فکم میلرزید…کلاه لبه داری سرش بود و تا روی صورتش کشیده بود پایین…یه شلوار مشکی هم پاش بود ولی بالاتنش لخت…همینش وحشتناکترش میکرد…
بازم شوکه شده بودم …یه لحظه شک تموم وجودمو گرفت که نکنه اصلا کسی حواسش بهم نباشه …دستشو برد سمت کمربندش…جونم داشت بالا میومد…دستمو بردم سمت قران توی جیبم…از دیدن بدنش چندشم میشد…
–فکر نمیکردم زنده بمونی
جا خوردم …صدای چندش و اشنا
–ولی زنده موندی…فکر نمیکردم تا این حد شبیه مادرت و بی نظیر تر از اون باشی…میخواستم بذارمت نفر اخر…اما ممکن بود اون دوتا بچه راهمو سد کنن
خود نامردش بود راوی!ترس کنار رفت و جاشو به کینه و انتقام داد…
–توی عوضی باید هلاک شی!باید بسوزی به بدترین شکل بمیری!توی اشغال منو یتیم کردی!مامانمو ازم گرفتی بابامو کشتی …حیوون پست!
–در حالیکه داری از ترس میلرزی خوب زبونی داری…امشب بابقیه ی شبا فرق داره
–ولم کن مرتیکه ی هوس باز !قاتل بی …
تو یه حرکت اومد سمتم.کلاهشو برداشت و انداخت یه گوشه …در مقابلش خیلی قد کوتاه تر بودم…
–جواب فحشاتو میدم خوشگله …باهام باش…
صورتشو نزدیک و نزدیک تر اورد…حالم داشت بهم میخورد…چرا کسی نمیومد…!
–هیشکی نیست ایندفعه به دادت بر…
–اشتباه نکن !
و بعد صدای ماشه ی تفنگ…با چشم گرد شده زل زده بودم به جنازه ی راوی که درست جلوی پام افتاد زمین…شلیک عالی بود..وسط قلبش!از مرگش هیچ حسی بهم دست نداد…حقش بود!
پناهی بدون اینکه دیگه نگاهی به جنازه بندازه گفت:((زیاد نگاه نکن بیا بریم…دیدی تونستی اعتماد کنی؟دیدی اومدم؟))
–کاش زودتر میومدین!
–باید صداشو ضبط میکردم.بیا بریم دیگه حالم داره از این کشتی و ادماش بهم میخوره
–منم!
–چه اشتراکی !بیا عروس گل مامان شو!
لحنش طنز بود…نمیدونستم تعجب کنم یا بخندم …که هردورو باهم انجام دادم…
چند نفر دم در بودن.اون مردی که هنگام ورود به کشتی دیدیمش و چند مرد دیگه که نمیشناختم.دستشو به طرف پناهی دراز کرد و تبریک گفت.
–اون از اولم خیلی خرده شیشه داشت.
–این صداشه …مدرک جرم بعد از مرگ یعنی!
–درسته …
–میشه یه کاری بکنین؟؟
مرده قیافش عین علامت سوال شد و زل زد به پناهی.
–میشه حالا که هلاک شده و مرده جنازشو بسوزونین و از بین ببرین ؟؟؟به بدترین شکل!
هم من و هم مرده تعجب کردیم!
–کار سختی میخوام؟
قیافشو جمع و جور کرد و گفت نه …حتما
پناهی هم بدون اینکه چیز دیگه ای بده ضرب نرمی پشت من زد که راه بیوفتم…گرگرفته بودم از حرفاش…از واقعا بودنش…از همقدمی باهاش…