حکایت(رضای خدا)
بهلول یکی از اندیشمندان
در زمان خود بود ولی به خاطر ایجاد آزادی بیان و عملکرد برای خودش همیشه
خود را به صورت دیوانه و مجنون نشان می داد.
روزی بهلول از جایی می گذشت.عده ای را دید که مشغول ساخت وساز هستند.جلو رفت و پرسید شما چه می سازید؟
آنها در جواب گفتند:ما مسجد می سازیم.
بهلول:هدف شما از ساخت این مسجد چیست؟
در جواب گفتند:ما هدفی جز برای رضای خدا نداریم.
بهلول سری با تاسف تکان داد و گفت:امیدوارم که اینگونه باشد.
شبانه بهلول لوحی آماده کرد که بر روی آن نوشته بود
<بانی این مسجد بهلول است>
و آن را سر در مسجد نیمه کاره نصب کرد.
فردا برای دیدن عکس العمل افراد بانی و سازنده ی مسجد به آنجا رفت.
هر یک از آنها چیزی می گفتندوهیچ کس کار نمی کرد.
تا بهول را دیدند با تعجب از وی پرسیدند:چه کسی این لوح را در اینجا
نصب کرده است؟
بهلول:من
با تعجب گفتند:ولی آیا مگر تو کمکی در ساخت مسجدکرده ای؟
بهلول در جواب گفت:نه ولی دیروز که من از شما درباره ی هدفتان پرسیدم
همه به اتفاق گفتید:فقط برای رضای خدا!!!!!!!!!!!! حال چه فرقی برای شما می کند؟که اسم چه کسی روی لوح باشد.
نکته ی اخلاقی:واقعا”چند در صد از کارهای ما و اطرافیان ما برای رضای خداست؟
تقسیم عادلانه
گویند روزگاری کار بر
ایرانیان دشوار افتاده بود، و آن دشواری دندان طمع عثمانی را تیز کرده و سلطان
عثمانی به طمع جهانگشایی چشم بر دشواریهای ایرانیان دوخته بود. پس ایلچی فرستاد
که همان سفیر است، تا ایرانیان را بترساند و پس از آن کار خویش کند.
ایلچی آمد و آنچنان
که رسم ماست با عزت و احترام او را در کاخی نشاندند و خدمتها کردند. به روز
مذاکره رسمی وکیلان همه یک رای شدند که این مذاکره حساس است و بدون بهلول رفتن به
آن دور از تدبیر کشورداری است. وزیر که خردمند بود گفته وکیلان مردم پذیرفت و
بهلول را خواست و خواهش کرد او هم همراه باشد. بهلول که هشیار بود و با نیک و بد
جهان آشنا، هیچ نگفت و پذیرفت.
سفره گستردند و
آنچنان که رسم ماست به میهماننوازی پرداختند. بهلول روبروی سفیر عثمانی در آن سوی
سفره نشسته بود. پلو آوردند در سینیهای بزرگ، و بر سفره چیدند، زعفران بر آن ریخته
و به زیبایی آراسته. سفیر عثمانی به ناگهان کاردی برگرفت و هر چه زعفران بر روی
پلو بود به سوی خویش کشید و نگاهی به بهلول انداخت. بهلول هیچ نگفت. قاشقی برداشت
و با ادب بسیار نیمی از زعفران سوی خود آورد و نیم دیگر برای سفیر گذاشت. سفیر
برآشفت و با کارد خویش پلو را به هم زدن آغاز کرد. آنچنان بلبشویی شد که کمتر
زعفرانی دیده میشد و بخشی از پلو هم به هر سوی سفره پراکنده شده بود. بهلول دست
در جیب کرد و دو گردو به روی پلو انداخت. سفیر آشفته شد و تاب نیاورد و خوراک
وانهاد و دستور رفتن داد.
عثمانیها بی خوردن
خوراک و با شتاب بر اسبها نشسته و رفتند. وزیر که خردمند بود اما در کار بهلول
وامانده و از ترس رنگش مانند زعفران گشته، نالان شد و به بهلول گفت این چه کاری
بود، همه کاسهکوسهها به هم ریخته شد و آینده ناروشن است. بهلول پاسخ داد مذاکره
پایان یافت و بهتر از آن شدنی نبود. وزیر چگونگی آن پرسید. همگان ادب بهلول بر
سفره دیده بودند و او بیکم و کاست تدبیر خویش نیز بگفت.
سفیر آنگاه که کارد
برگرفت و همه زعفران سوی خویش کشید، دو چیز گفت. نخست آن که با کارد آغازید و نه
با قاشق، یعنی که تیغ میکشیم و دیگر اینکه همه جهان از آن ماست، تسلیم شوید. من
قاشق برداشتم و نیمی پیش کشیدم. یعنی که نیازی به تیغ کشیدن نیست، نیم از آن شما و
نیمی هم از ما. او برآشفت و پلو به هم زد و من نیز دو گردو انداختم. و این گردو که
در قم و ری به آن جوز هم گویند، چون دو شود همه دانند که چه گوید، شما چگونه
ندانی، مگر ایرانی نیستی. وزیر شرمگین شد و آفرینها بر بهلول خواند.
و بدینگونه است که
بهلول را که به راستی دیوانهای بود الپر، و دیوانگیهای بسیار داشت، دانا نیز
گفتهاند، از آنجا که به روز حادثه خردمندتر از هر فلسفهباف گنده دماغ و فقهخوان
خشکمغز بود.