گلچین سخنان امام محمد غزالی
علم بیعمل، دیوانگی است و عمل بیعلم، شدنی نیست. علمی
که تو را از معاصی باز ندارد و به اطاعت معبود وادار نکند، فردای قیامت تو
را از آتش دوزخ باز نخواهد داشت. اگر امروز به دانشت عمل نکنی و درصدد
جبران روزهای گذشته برنیایی، روز قیامت از آنانی خواهی بود که میگویند:
خداوندا! ما را به دنیا بازگردان تا کار شایسته انجام دهیم، و آنگاه به تو
میگویند: احمق! تو خود از آنجا آمدهای. امام محمد غزالی
خوشیها و لذتها بر سه درجه است:
اول آنکه پست تر است
مثل شکم و زیر شکم،خلق بیشتر آن بدانند و بدان مشغول باشند و دلیل پستی
این است که همه حیوانات با وی در این امر شریک بلکه غالبند، همچون مگس و
مور و کرم
دوم لذت غلبه و ریاست است که بعضی حیوانات با وی شریکند، همچون شیر و پلنگ.
سوم لذت علم و حکمت و معرفت حق تعالی که این را هیچ جانوری ندارد. امام محمد غزالی
فرق مومن و دنیاطلب:
مومن به فکر و عبرت مشغول بُود و منافق به حرص و اَمَل.
مومن از همه کس نومید بُود مگر از حق تعالی و منافق به همه کس امید دارد مگر حق تعالی.
مومن مال فدای دین کند و منافق دین فدای مال کند.
مومن طاعت همی دارد و همی گرید و منافق معصیت همی کند و همی خندد.
مومن تنهایی و خلوت را دوست دارد و منافق در جمع بودن و ازدحام و شلوغی را.
مومن همی کارد و ترسد که ندرود و منافق نکارد و طمع دارد که بدرود. امام محمد غزالی
ده اصل مهلکات عبارتند از:بخل،کبر،عجب،ریا،حسد،خشم،شهوت(طعام و سخن و…)،دوستی مال و جاه و حرص
ده
اصل منجیات عبارتند از:توبه،پشیمانی بر گناه،صبر بر بلا،رضا بر قضا،شکر بر
نعمت،برابر داشتن خوف و رجا،زهد در دنیا،اخلاص در طاعات،خلق نیکو با مردم و
دوستی خدای تعالی امام محمد غزالی
اگر طاعت شهوت داری،در تو صفت پلیدی،بی
شرمی،حریصی،چاپلوسی،خسیسی،شماتت و حسد پدید آید و اگر مقهور گردانی ، در تو
صفت قناعت،خویشتنداری،شرم،پارسایی و بی طمعی پدید آید… امام محمد غزالی
بدان که
سِحر دنیا آن است که خویشتن را به تو نماید چنان که تو پنداری که وی خود
ساکن است وبا تو قرار گرفته در حالی که وی از تو بردوام گریزان است ولیکن
به تدریج و ذره ذره حرکت می کند.ومثل وی چون سایه ای است که در وی
نگری:ساکن نماید٬و وی بر دوام همی رود.و معلوم است که عمر تو چنین است:بر
دوام می رود٬وبه تدریج هر لحظه کمتر می شود . و آن دنیاست که از تو می
گریزد و ترا وداع می کند٬و تو از آن بی خبر! امام محمد غزالی
بدان كه
ريا كردن به طاعتهاي حق تعالي به شرك نزديك است، و هيچ بيماري بر دل
پارسايان غالبتر از اين نيست كه چون عبادتي كنند خواهند كه مردمان از آن
خبر يابند و جمله ايشان به پارسا اعتقاد كنند… امام محمد غزالی
اصل خشم و غضب از آتش است که زخم آن به دل می رسد و
نسبت آتش با شیطان است، آنجا که گفت: «خَلَقْتَنی مِنْ نارٍ وَ خَلَقْتَهُ
مِنْ طینٍ»(اعراف: 12) و کار آتش حرکت و ناآرامی است، در حالی که کار گل و
خاک سکون و آرامش است و هر کس خشم بر او غالب شود، نسبت و شباهت او با
شیطان بیش از آدم است. امام محمد غزالی
همت در جان میباید داد و هزیمت در نفس و تن بر مرگ
میباید نهاد؛ چرا که منزل، گورستان است و اهل قبور منتظرند تا ببینند چه
موقع به آنان میپیوندی. پس مبادا که بیزاد و توشه بروی. امام محمد غزالی
آنگونه که میپسندی زندگی کن، ولی بدان که عاقبت مرگ در انتظار توست. امام محمد غزالی
کمال الدین وحشی بافقی (2)
دوستان شرح پریشانی من گوش کنید
داستان غم پنهانی من گوش کنید
قصه بی سر و سامانی من گوش کنید
گفت وگوی من و حیرانی من گوش کنید… وحشی بافقی
دیری ست که ما معتکف دیر مغانیم
رندیم و خراباتی و فارغ ز جهانیم…
چون کاسه شکستیم نه پر ماند و نه خالی
بیکیسهی بازار چه سود و چه زیانیم…
شیریم سر از منت ساطور کشیده
قصاب غرض را نه سگ پای دکانیم
پروانهای از شعله ما داغ ندارد
هر چند که چون شمع سراپای زبانیم
هشیار شود هر که در این میکده مست است
اما دگرانند چنین ، ما نه چنانیم
ما گوشه نشینان خرابات الستیم
تا بوی میی هست در این میکده مستیم وحشی بافقی
شد دلآزرده و آزرده دل از کوی تو رفت
با دل پر گله از ناخوشی خوی تو رفت
حاش لله که وفای تو فراموش کند
سخن مصلحتآمیز کسان گوش کند وحشی بافقی
نرگس غمزه زنش اینهمه بیمار نداشت
سنبل پرشکنش هیچ گرفتار نداشت
اینهمه مشتری و گرمی بازار نداشت
یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت
اول آن کس که خریدار شدش من بودم
باعث گرمی بازار شدش من بودم وحشی بافقی
در ره پر خطر عشق بتان بیم سر است
بر حذر باش در این راه که سر در خطر است
پیش از آنروز که میرم جگرم را بشکاف
تا ببینی که چه خونها ز توام در جگر است… وحشی بافقی
سوز تب فراق تو درمان پذیر نیست
تا زندهام چو شمع ازینم گزیر نیست
هر درد را که مینگری هست چارهای
درد محبت است که درمان پذیر نیست… وحشی بافقی
دلتنگم و با هیچکسم میل سخن نیست
کس در همه آفاق به دلتنگی من نیست… وحشی بافقی
تا مقصد عشاق رهی دور و دراز است
یک منزل از آن بادیهی عشق مجاز است
در عشق اگر بادیهای چند کنی طی
بینی که در این ره چه نشیب و چه فراز است… وحشی بافقی
عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او
داد رسوایی من شهرت زیبایی او
بسکه دادم همه جا شرح دلارایی او
شهر پرگشت ز غوغای تماشایی او
این زمان عاشق سرگشته فراوان دارد
کی سر برگ من بی سر و سامان دارد وحشی بافقی
چون چنین است پی کار دگر باشم به
چند روزی پی دلدار دگر باشم به
عندلیب گل رخسار دگر باشم به
مرغ خوش نغمهی گلزار دگر باشم به وحشی بافقی
تو مپندار که مهر از دل محزون نرود
آتش عشق به جان افتد و بیرون نرود
وین محبت به سد افسانه و افسون نرود
چه گمان غلط است این ، برود چون نرود
چند کس از تو و یاران تو آزرده شود
دوزخ از سردی این طایفه افسرده شود وحشی بافقی
یار این طایفه خانه برانداز مباش
از تو حیف است به این طایفه دمساز مباش
میشوی شهره به این فرقه همآواز مباش
غافل از لعب حریفان دغا باز مباش
به که مشغول به این شغل نسازی خود را
این نه کاریست مبادا که ببازی خود را وحشی بافقی
گر کسب کمال میکنی میگذرد
ور فکر مجال میکنی میگذرد
دنیا همه سر به سر خیال است ، خیال
هر نوع خیال میکنی میگذرد وحشی بافقی
جانان نظری کو ز وفا داشت ندارد
لطفی که از این پیش به ما داشت ندارد
رحمی که به این غمزدهاش بود نماندست
لطفی که به این بی سرو پا داشت ندارد
آن پادشه حسن ندانم چه خطا دید
کان لطف که نسبت به گدا داشت ندارد
گر یار خبردار شود از غم عاشق
جوری که به این قوم روا داشت ندارد
وحشی اگر از دیده رود خون عجبی نیست
کان گوشهی چشمی که به ما داشت ندارد وحشی بافقی
فریاد که سوز دل عیان نتوان کرد
با کس سخن از داغ نهان نتوان کرد
اینها که من از جفای هجران دیدم
یک شمه به سد سال بیان نتوان کرد وحشی بافقی
پیوستن دوستان به هم آسان است
دشوار بریدن است و آخر آن است
شیرینی وصل را نمیدارم دوست
از غایت تلخیی که در هجران است وحشی بافقی
المنة لله که ندارم زر و سیمی
کز بخل خسیسی شوم ، از حرص لیمی
شغلی نه که تا غیر برد مایده خلد
باید ز پی جان خود افروخت جحیمی
نه عامل دیوان و نه پا در گل زندان
نی بستهی امیدی و نی خستهی بیمی
ماییم و همین حلقی و پوشیدن دلقی
یک گوشهی نان بس بود و پاره گلیمی… وحشی بافقی