بی تفاوت
وقتی در اتاق را باز کردم او
آنجا کنارِ بخاری روی صندلی راحتیاش نشسته بود و در سکوت و آرامشی که او
در نظر من بزرگ جلوه میداد به رویم نگریست و آن وقت مثلِ این که صدای به
هم خوردن پنجرهها ناگهان او را از خوابِ رویا بار و شیرینی بیدار کرده
باشد آهسته گفت:
«عجب!… شما هستید، بفرمایید، خواهش میکنم بفرمایید.»
با اندوه پیش رفتم، قدمهایم مرا میکشیدند، انتظار نداشتم که بعد از یک هفته دوری و قهر اینقدر بیتفاوت مرا استقبال کند.
فکر
میکردم با همه ی کوششی که او برای پنهان کردنِ احساساتش میکند باز من
خواهم توانست بعد از یک هفته، در اولین دیدار بارقه ی ضعیفی از شادی و
خوشبختی آنی را در چشمانِ او بیدار کنم و با این همه ترسیدم به چشمانش
نگاه کنم. ترسیدم در چشمهای او با سنگی روبهرو شوم که بر روی آن هیچ
نشانی از آنچه که من جستوجو میکردم نقش نشده باشد. پیش خودم فکر کردم:
من
نباید مثلِ همیشه تسلیم او باشم، من میخواهم حرفهایم را بزنم و او باید
گوش بدهد، او باید جواب بدهد، من او را مجبور میکنم، و در تعقیب این فکر
با اطمینان و اندکی خشونت در مقابلش ایستادم.
«میدانی که برای چه آمدهام؟!»
مثلِ
بچهها خندید. شاید به من و شاید برای اینکه در مقابل حرفهای من
عکسالعمل خُرد کنندهای نشان داده باشد. آنوقت درحالی که با یک دست صندلی
روبهرو را نشان میداد و با دستِ دیگرش کتابِ قطوری را که به روی زانوانش
گشوده بود میبست و گفت: «البته که میدانم، البته، حالا اول بهتر است کمی
بنشینید و خودتان را گرم کنید، اینجا، نزدیک بخاری.»
وقتی روی نیمکت نشستم فکر کردم که او چرا میکوشد تا با تکرار کلمه ی «شما» بین من و خودش دیواری بکشد.
آه،
بعد از یک سال، بعد از یک سال، من هنوز برای او «شما» بودم. بعد از گذشتنِ
روزها و ساعاتی که در آن حال «من و او» دیگر وجود نداشتهایم بعد از لحظات
پیوند، بعد از لحظات یکی بودن و یکی شدن.
آن وقت از خودم پرسیدم: چه میخواهی بگویی، با این ترتیب و با صدای بلند، بیآنکه خودم توجهی داشته باشم تکرا رکردم:
«با این ترتیب.»
و صدای او را شنیدم:
«حالا میتوانیم شروع کنیم.»
سرم
را بلند کردم. در آن لحظه آماده بودم تا چون دریای دیوانهای در مقابلِ او
طغیان کنم و به روش بیایم. پنجههایم را گشودم، در لبانم لرزشی پدید آمد،
در جای خود اندکی به جلو خزدیم، میخواستم فریاد بزنم:
«که چه؟ چرا به
من راه نمیدهی؟ چرا مثل دیواری در مقابلم ایستادهای؟ یا راهم بده، یا
راهم را باز کن، یکی از این دوتا. هیچوقت نمیگویی که از من چه میخواهی،
هیچوقت ندانستم که برای تو چه هستم. بگو، فقط یک کلمه، آن وقت من خوشبخت
خواهم شد، حتی اگر کلمه ی تلخی باشد.
شاید اولین کلمات هم از میانِ
لبانم بیرون آمدند، اما بغض گلویم را فشرد و نگاه او، نگاه او که مانند
قهقهه ی مردگان از سرمای وحشتانگیز و تمسخرآلودی لبریز بود، دهانم را بست
و پلکهایم را به زیر انداخت. خجلتزده درونم را نگاه کردم و آهسته زیر لب
گفتم: «آه دیوانه، دیوانه!»
نگاهم از روی انگشتانِ لرزانم به پایین
خزید و به روی گلهای رنگارنگِ فرشِ قالی، نوک کفشهای او، زانوانِ لاغرش
که طرحِ آن از پشتِ شلوار به خوبی هویدا بود، افتاد؛ و بالاتر، دستش که
بیرنگ و باریک بود و دسته ی عینک رابا هیجان میفشرد، سینهاش که زندگی در
پشت آن گویی بالبخند – خاموشی «زندگی» را مینگریست و چانه ی محکم و
لبهای لرزانش، و نمیدانم چرا بیهوده آرزو کردم که بروم، به جای دوری
بروم و همه چیز را فراموش کنم.
او از جایش بلند شد و درحالی که با قدمهای کشیدهاش به سوی من میامد گفت: «و بالاخره هیچ چیز معلوم نشد!»
سرم را با بیاعتنایی نومیدانهای تکان دادم.
«چه چیز را بگویم چه چیز را؟»
به نظرم رسید که آن چه مرا رنج میدهد از او جداست، چیزی است در خودِ من و چسبیده به دنیای تاریک من و افزودم:
«قضیه خیلی یکطرفی است نه، من اشتباه میکنم من باید بروم و به تنهایی فکر کنم.»
آنوقت
او دستهایش را گذاشت روی شانههای من و روی صورتم خم شد. نفساش داغ بود.
گونههای لاغر و پیشانی بلندش را به گونهها و پیشانی من مالید و در همه ی
این احوال من بوی تنش را با عطش تنفس میکردم و دنیای من در میان آن
بازوانِ مطمئن و در عمق آن چشمهای خاکستری و سرد، رنگ میگرفت.
«اگر یک کمی از خودمان بیرون بیاییم شاید بتوانیم اطرافمان، و دیگران را هم ببینیم.»
«عزیز
من، کلمات خیلی زیبا و در عین حال خیلی تو خالی هستند. میفهمی چه
میخواهم بگویم، بهتر نیست که قضاوتمان را نسبت به اشخاص، خارج از حدود
دنیای مسخرة کلمات تنظیم کنیم؟»
آه، او پیوسته با این فلسفهها مرا گمراه میکرد. اندیشیدم چه میخواهد به من بگوید. آیا دوستم دارد؟!
این
اولین ادراکم از گفتههای او بود. بیآنکه به مقصود حقیقی او توجه داشته
باشم، هیچوقت راجع به گفتههای او عمیقانه فکر نمیکردم. از این کار
میترسیدم و پیوسته در همة حرکات و گفتههای او به دنبال یک اعتراف
میگشتم، اعترافی که به آن احتیاج داشتم، میخواستم راحت بشوم و او زیرکانه
با من بازی میکرد.
با هیجان دستهایم را به دور گردنش حلقه کردم:
«دوستم داری، نه؟ دوستم داری؟»
و
در آن حال دلم میخواست که از فرط شادی گریه کنم، اما او خودش را با اندکی
تاثر و حالت رمیدهای از میانِ بازوانِ من بیرون کشید، به سوی دیگر اتاق
رفت و در مقابل گنجه ی کتابها ایستاد.
«همهاش حساب میکنی، همهاش به خودت فکر میکنی.»
و آن وقت با هیجان بهطرف من برگشت.
«بیا انسان بشویم، بزرگ بشویم، دوست داشتن و دوست داشته شدن رابه وجود بیاوریم.»
آه.
دنیای او برای من قابل لمس نبود. دنیای او برای من جسمیت نداشت. میدانستم
که چه میخواهد و چه میگوید. میدانستم که فقط میخندد، فقط میخندد، فقط
میخندد به همهچیز و به همهکس، حتی به خودش. اما من نمیتوانستم مثل او
باشم، میخواستم فریاد بزنم:
«دستم را بگیر و با خودت ببر به هرکجا که میخواهی، شاید یک روز بتوانم با تو به آنجا برسم.»
اما
احساس کردم که قدمهایم در سستی و رکودِ وحشتناکی فرو رفتهاند، حس کردم
که قدمهایم مرا یاری نمیکنند. من هنوز در تارهای ابریشمین زندگی اسیر
بودم، مثلِ صدها و هزارها انسان دیگر، به آن اوج رسیدن، به آن وارستگی و
بینیازی رسیدن…آه، شاید همة سالهای عمرم کافی نبودند و من بیهوده تلاش
میکردم: بیهوده تلاش میکردم تا او را به سطحِ زمین به آن جایی که خودم
زندگی میکردم باز گردانم.
از مقابل گنجه ی کتابهایش برگشت و کنارِ من ایستاد. مثلِ شیطانی تاریک و وسوسهانگیز بود.
«گفتی این آخرین بار است که به دیدنِ من میآیی، نه؟»
قلبم
لرزید. نمیخواستم او به همین آسانی این دوری و گسستن را قبول کند، دلم
میخواست دستم را بگیرد و مرا به خودش بفشارد و در صدایش اندوهی باشد و
بگوید «تو این کار را بهخاطر من نخواهی کرد»، اما او خاموش بود. صورتم را
به طرفِ تاریکی برگرداندم و نومیدانه گفتم:
«این طور تصمیم گرفته بودم.»
«و حالا چهطور؟»
بیشتر به طرفم خم شد. آه، او نزدیکِ من بود، زندگی من بود و من دیگر چه میخواستم؟
«حالا، حالا،…آه، نمیدانم!»
شاید او همین را میخواست، همین تزلزل و تردید را و من او را کشف نمیکردم. این خیلی دردناک بود. آنوقت او با اطمینان برخاست.
«شام را با هم میخوریم.»
من ساعتم را نگاه کردم، هشت و نیم بود و اندیشیدم:
«نباید تسلیم بشوم، نباید مغلوب بشوم.»
و در همان حال گویی او با نگاهش به من میگفت:
«دختر کوچولوی احمق، فتح و شکست چه معنی دارد…آیا دوست داشتن برای تو کافی نیست؟»
«البته شام میخوریم، اما بعد…»
و او با خونسردی گفت:
«بعد هر طور که دلت میخواهد رفتار کن.»
«من اینجا نمیمانم.»
و فقط این حرف را زدم تا او بگوید «بمان» و لااقل یکبار از من با «کلمه»، کلمهای که در گوش من صدا میکند، چیزی خواسته باشد.
«اما او خندید، خندهاش رنجم میداد، چون میدانستم که همه چیز را در من میخواند.»
«البته
اگر بخواهی، میروی.» من بیآنکه خودم بخواهم التماس میکردم با جملاتی
که هیچ مفهوم دیگری جز تضرع نداشت و او…او مرا خُرد و مغلوب میکرد،
بیآنکه لحظهای از آن اوجِ بینیازی پایین آمده باشد.
آهسته گفتم:
«نه، اگر تو بخواهی میمانم…و در غیر این صورت…»
نگاهش را با دقت به چشمان من دوخت، مثل اینکه میخواست بگوید: «بازی نکن، من دست تو را خواندهام، و با لحن کنایهآلودی گفت:
«من عادت نکردهام امر کنم. بهخصوص در مقابلِ خانمی… تو میدانی که در این مورد خودت باید تصمیم بگیری.»
میز کوچکش را جلو کشید.
«شراب خوبی هم در خانه داریم.»
من میدانستم که تسلیمم و تلاشی نکردم. هیچچیز نگفتم. میترسیدم که تا مرحله ی زنِ حسابگری تنزل کنم.
در مقابلِ من پشتِ میز نشست و درحالی که جام را پُر میکرد به شوخی گفت:
«آنهایی که با زبانشان به آدم فحش میدهند با قلبشان آدم را نوازش میکنند.»
و با لبخند پُرمعنایی به صورت من نگاه کرد.
شب
تاریک و سنگین بود و آتش در بخاری با زمزمه ی ملایمی شعله میکشید. خسته و
ناامید سرم را بلند کردم و اطراف را نگریستم. همهاش کتاب، کتاب، کتاب،
همه ی دیوارها از قفسههای کتاب پوشیده شده بود و او در میان این همه کتاب
زندگی میکرد.
و ناگهان حس کردم که او برایم سنگین و غیرقابل درک است.
نمیتوانم تحملش کنم، حس کردم که از او دورم. آنوقت سرم را در میان دو دست
گرفتم و به تلخی گریستم.
«آه خدای من، پس من چه باید بکنم؟»
و او با خونسردی گفت:
«دوستِ کوچکِ من نوشیدنیات را بخور، آنوقت میرویم در آن اتاق دراز میکشیم و من برای تو قصه میگویم.»
سرم
را بلند کردم. چیزی در چشمهایش میسوخت. حس کردم که پلکهایم داغ و سنگین
میشوند. رویایی روی پیکهایم ایستاده بود. شب در ظلمت نفس میکشید، اما
به نظرم رسید که از پشت شیشههای پنجره آفتاب به درون اتاق نفوذ میکند…
آخرین سفر کشتی خیالی
حالا به همه نشان خواهم داد من
کی هستم، این را سالها بعد، با صدای کلفت مردانهاش بهخود گفت، سالها پس
از آنکه برای اولین بار کشتی اقیانوسپیمای عظیم را دید که بدون نور و
بدون سر و صدا، یکشب مانند یکساختمان بزرگ و متروک ازمقابل دهکده عبور
کرد و طولش از سرتاسر دهکده بیشتر و قدش از بلندترین برج ناقوس کلیسا
بلندتر بود و در ظلمت شب به سفر خود بهسمت شهر مستعمرهای طرف دیگر خلیج
ادامه داد، شهری که برای مقابله با دزدان دریایی، مملو از قلعههای جنگی
بود، با بندر باستانی سیاهپوستان و فانوس دریایی بزرگی که حلقههای نور
هولناکش هر پانزده ثانیه یکبار، دهکده را تبدیل به منظرهای از کوههای
ماه، با خانههای نورانی و خیابانهای آتشفشانی میکرد، و گرچه او در آن
زمان پسربچهای بیش نبود و صدایش هنوز مردانه نشده بود ولی از مادرش اجازه
گرفته بود که شب، تا دیر وقت کنار ساحل بماند و به صدای چنگ نواختنهای
شبانة باد گوش کند ولی هنوز بهخاطر میآورد که چگونه وقتی نور فانوس
دریایی گشوده میشد، کشتی اقیانوسپیما ناپدید میشد و بار دیگر با کنار
رفتن نور ظاهر میشد، بهطوریکه کشتی در مدخل خلیج بهطور مداوم ظاهر میشد
و ناپدید میگشت و با تلوتلو خوردن خوابآلود خود سعی داشت کانال خلیج را
بیابد، تا اینکه گویی سوزنی در دستگاه جهتیابش شکسته باشد، راه خود را به
طرف صخرهها کج کرد، و به صخرهها خورد و هزاران تکه میشد و بی هیچ صدایی
غرق شد در حالیکه چنین برخوردی با صخرهها میبایستی تولید انفجاری پر
سرو صدا میکرد که خفتهترین اژدهای جنگل ما قبل تاریخی را که پس از آخرین
خیابانهای دهکده آغاز میشد و در انتهای دیگر جهان پایان مییافت، از خواب
بیدار کند، بهطوریکه خود او نیز تصور کرد آنرا در خواب دیده است
مخصوصاً روز بعد، موقعی که آکواریوم درخشان خلیج را دید و رنگهای در هم و
آمیخته به هم کلبههای سیاهپوستان روی تپههای بندر را، و قایقهای
قاچاقچیان گوآیانا را که طوطیهای معصومی دریافت میکردند که گلویشان
مملو از الماس بود، فکرکرد: همانطور که داشتم ستارهها را میشمردم خوابم
برده و آن کشتی عظیم را در خواب دیدهام، بهطوریکه آنقدر مطمئن شد که
ماجرا را برای هیچکس تعریف نکرد، دیگر هم به آن فکر نکرد تا درست همان شب،
در ماه مارس آینده، موقعی که داشت سر اسبهای آبی را در دریا میشمرد، بار
دیگر کشتی اقیانوسپیمای خیالی را تیره رنگ و در عین حال نورانی در آنجا
یافت و این بار آنقدر از بیداری خویش مطمئن بود که دوان دوان پیش مادرش
رفت و جریان را برای او تعریف کرد و مادرش سه هفته تمام از غصه زار زد که
از بس وارونه زندگی میکنی مغزت دارد میگندد، روز میخوابی و شب، مثل
ولگردها دوره راه میافتی، و چون دستههای صندلی راحتی، در عرض یازده سال
بیوهزن بودن ساییده شده بود و در آنروزها میبایستی به شهر میرفت تا
صندلی راحتی برای نشستن بخرد و به شوهر مردهاش فکر کند، از فرصت استفاده
کرد و از قایقران تقاضا کرد که قایق را از سمت صخرهها براند تا پسرش
آنچه را که در ویترین دریا دیده است، ببیند: عشق ماهیها در بهار
اسفنجها، گوشماهیهای صورتیرنگ و کلاغهای آبیرنگ که در لطیفترین
چاههای دریا وجود داشت، شیرجه میرفتند و حتی گیسوان سرگردان مغروقین
کشتیهای مستعمرهای، ولی نه اثری از کشتیهای اقیانوسپیمای غرق شده وجود
داشت و نه از گل کلمهای عصرانه، با اینحال او آنقدر اصرار میکرد که
مادرش به او قول داد در ماه مارس آینده او را همراهی کند، البته بدون
اینکه بداند که تنها چیز مسلم آیندهاش یک صندلی راحتی عهد فرانسیس دریک
بود که در یک حراجی ترکها خرید و همان شب روی آن نشست و آه کشان فکر کرد:
«الوفرنة» بیچارة من! اگر بدانی فکر کردن بهتو از روی پارچة مخمل با این
ابریشمدوزیهای ملکهوار چقدر راحت است، ولی هر چه بیشتر شوهر خود را
بهخاطر میآورد بههمان اندازه نیز خون، در قلبش تبدیل به شکلات میشد و
پر از حباب، درست مثل اینکه عوض نشستن، در حال دویدن باشد، خیس از عرق ترس و
با نفسی مملو از خاک، تا اینکه طرفهای سحر پسرش برگشت و او را در صندلی
راحتی مرده یافت طوریکه بدنش هنوز گرم بود ولی مثل کسی که مار او را گزیده
باشد، یکمرتبه گندیده بود و درست عین همین واقعه برای چهار خانم دیگر هم
پیش آمد البته قبل از اینکه صندلی راحتی را، خیلی دور در دریا بیفکند،
جایی که نتواند به کسی صدمه بزند، چون در عرض قرنها آنقدر از آن صندلی
راحتی استفاده کرده بودند که دیگر ظرفیت استراحتبخشیدن خود را از دست داده
بود، و در نتیجه پسر مجبور شد به وضعیت رقتانگیز یتیمی خود که همه با
انگشت نشانش میدادند و میگفتند این پسر همان بیوهزنی است که صندلی منحوس
را به دهکده آورد، عادت کند و به جای برخورداری از ترحم مردم، با خوردن
ماهیهایی که از قایقها میدزدید زندگی خود را بگذراند و صدایش رفته رفته
دورگه شد و خاطرات گذشته خود را بهخاطر نیاورد تا یک شب دیگر در ماه مارس
که بر حسب اتفاق به طرف دریا نظر افکند، ناگهان، پروردگارا! آن نهنگ عظیم
پنبة نسوز، ان حیوان غرش کننده را دید و دیوانهوار فریاد زد مردم بیایید
آنرا ببینید و سگها چنان به پارس کردن افتادند و زنها چنان دستپاچه
شدند که حتی پیرترین مردان نیز وحشت پدران خود را بهخاطر آوردند و زیر
تختخوابهای خود پنهان شدند چون تصور کرده بودند« ویلیام دامپیر» مراجعت
کرده است و کسانی که در خیابانها پراکنده شدند زحمت این را بهخود ندادند
که آن ساختمان محیرالعقول را ببینند که در آن لحظه داشت بار دیگر جهت خود
را گم میکرد و در فاجعة سالیانة خود هزاران تکه میشد، بلکه پسرک را به
باد کتک گرفتند و بدنش را آنچنان کبود کردند که با دهان کف کرده از خشم
گفت: حالاخواهید دید من کی هستم، ولی تصمیم خود را به هیچکس نگفت و در
عوض، تمام سال را با همان فکر گذراند: حالا نشان همه خواهم داد که من کی
هستم، و همانطورکه به انتظار ظاهر شدن مجدد کشتی باقی ماند تا آنچه را که
انجام دادنیست انجام دهد و آن این بود که یک قایق دزدید، از خلیج عبور
کرد و تمام بعدازظهر را به انتظار رسیدن ساعت موعود در میان دهلیزهای بندر
سیاهپوستان، در میان پیت خیارشوری جزائر کارائیب باقی ماند ولی آنچنان در
ماجرای خود غرق بود که مثل همیشه در مقابل مغازههای سرخپوستان توقف نکرد
تا چینیهای عاج را ببیند که در دندان فیل حکاکی شده بودند، و یا
سیاهپوستان هلندی را با آن دوچرخههایشان مسخره کند، و یا مثل دفعههای
پیش از کسانی که پوست تنشان مثل پوست مار کبرا بود و بارها دور دنیا را
گشته بودند بترسد، پس مسحور رؤیای میکدهای که در آن بیفتک زنهای برزیلی
را میفروختند، متوجه چیزی نشد تا اینکه شب با سنگینی تمام ستارگانش
بهروی او افتاد و جنگل از خود عطر شیرینی از گلهای گاردینا و مارمولک
گندیده بیرون داد و او داشت در قایق سرقتی خود به طرف مدخل خلیج پارو میزد
و چراغ را خاموش کرده بود تا نگهبانان گمرک را متوجه نکند و پانزده ثانیه
با نور سبز رنگ فانوس دریایی، رؤیایی میشد و بعد بار دیگر به حالت بشری
خود برمیگشت و میدانست که دارد به کانال بندر نزدیک میشود، نه تنها
بهخاطر اینکه نور چراغهای غمانگیز آنرا نزدیکتر میدید، بلکه چون نفس
کشیدن آب غمگینتر میشد و آنچنان غرق در خود پارو میزد که نفهمید از کجا
ناگهان نفس هولناک کوسهای به او خورد، همانطور که نفهمید چرا شب، گویی
که ستارگانش یکمرتبه مرده باشند، غلیظتر شد و دلیلش این بود که کشتی
افیانوس پیما آنجا بود، با هیکل عظیم خود، پروردگارا، عظیمتر از
عظیمترین چیزهای زمین و دریا، سیصد تُن بوی کوسه که آنچنان نزدیک به قایق
عبور میکرد که او میتوانست به وضوح وصلههای فولادی بدنهاش را ببیند،
بدون حتی یک نور در روزنههای بیانتهایش، بدون نفسی در دستگاهش، بدون روح،
سکوت خود را تحمل میکرد، آسمان خالی خود، هوای مردة خود، زمان متوقف شدة
خود، دریای سرگردان خود که یک جهان، حیوان غرق شده رویش شناور بود و ناگهان
تمام این چیزها با داس نور فانوس دریایی ناپدید و برای لحظهای تبدیل
بهدریای بلورین کارائیب شد، با شب ماه مارس و هوای هر روزی مرغهای
ماهیخوار، و بدین سان او در میان گویهای شناور تنها ماند بدون اینکه
بداند چه بکند، از خودش متعجبانه پرسید که شاید هم واقعاً دارد باچشمهای
باز خواب میبیند، نه فقط حالا بلکه دفعههای دیگر هم خواب بوده است ولی
بهمحض اینکه این فکر به سرش زد، نفسی مرموز، گویهای شناور را از اول تا
آخر خاموش کرد بهطوریکه وقتی نور فانوس دریایی عبور کرد کشتی اقیانوس
پیما بار دیگر ظاهر گشت و قطب نماهایش بهم ریخته بود شاید حتی نمیدانست که
آن دریای کدام اقیانوس است و بهسختی در جستجوی کانال نامریی بود و در
حقیقت داشت بهطرف صخرهها پیش میرفت که او یکمرتبه متوجه شد آن گویهای
شناور آخرین طلسم آن جادو است و چراغ قایق را روشن کرد، یک نور کمرنگ سرخ
که بدون شک هیچیک از دیدهبانیهای ادارة گمرک را به وحشت نمیانداخت ولی
برای ناخدای کشتی همانند خورشید مشرقزمین بود چون بر اثر آن نور، کشتی
اقیانوس پیما مسیر خود را پیداکرد و با حرکتی رستاخیزی وارد دهانة کانال شد
و آنگاه تمام چراغهایش همزمان با هم روشن شد، کورههایش بکار افتاد،
ستارگان آسمانش روشن شدند و اجساد جانوران شناور بهعمق فرو رفتند و در
آشپزخانه، بشقابها بهم خوردند و بوی سسها بلند شد و صدای ارکستر با
نواختن دو نیمة ماه بههم و تام تام شریانهای عشاق دریایی در سایه روشن
کابینها به گوش رسید ولی او آنقدر خشم در سینهاش انباشته بود که نه
گذاشت از شوق گیج بشود و نه از آن سعادت بهوحشت بیفتد، بلکه مصممتر از
همیشه به خود گفت حالا خواهند دید من کی هستم، پدرسوختهها حالا خواهند
دید! و بهجای اینکه خود را کنار بکشد تا زیر آن دستگاه عظیم نرود، شروع
کرد به پاروزدن در جلو آن، حالا خواهید فهمید من کی هستم و همانطور کشتی
را با نور چراغ خود هدایت کرد تا اینکه آنقدر از اطاعت آن مطمئن شد که
بار دیگر او را وادار کرد عرشههای خود را منحرف سازد. کشتی را از کانال
نامریی بیرون کشید و گویی یک گوسالة دریایی باشد، قلادة آنرا به طرف دهکدة
خفته کشید، یک کشتی زنده و تسخیر ناپذیر در مقابل دستههای نور فانوس
دریایی که اکنون هر پانزده ثانیه آنرا تبدیل به آلومینیوم میکرد و رفته
رفته صلیبهای کلیساها پدیدار میشد، حالت نزار خانهها، امید و کشتی
اقیانوس پیما به دنبال او می رفت، با تمامی آنچه که در درون خود داشت
دنبال او میرفت، با ناخدای خفتهاش، گاوهای نمایشی در یخ یخچالهایش،
بیماری تنها در بیمارستانش، آبهای یتیم چاههایش، ناخدای بیدار شده که
صخرهها را به جای اسکله گرفته بود چون درست در آن لحظه صدای ضجة سوت کشتی
منفجر شد، یکبار، او سراپا از بخاری که رویش ریخت خیس شد، یکبار دیگر و
قایق سرقتی کم مانده بود واژگون شود، یکبار دیگر، ولی خیلی دیر شده بود
چون پلههای ساحل در آن نزدیکی دیده می شد، ریگ خیابانها، در خانههای
مردم دیر باور و دهکده که سراسر با نور کشتی اقیانوس پیمای وحشتزده روشن
شده بود و او فقط فرصت کرد که خود را کنار بکشد تا بگذارد آن طوفان سهمگین
پیش برود و از شوق فریاد کشید بفرمایید هیولا، درست یک ثانیه قبل از آنکه
آن کشتی فولادین زمین را بشکافد و صدای خرد شدن نودهزار و پانصد جام
کریستال شامپانی، یکی پس از دیگری به گوش برسد، و آنوقت همه جا روشن شد و
اکنون دیگر صبح یکروز مارس نبود بلکه ظهر درخشان یک روز چهارشنبه بود و او
با رضایت خاطر توانست ناباوران را ببیند که با دهان باز به بزرگترین کشتی
اقیانوس پیمای این جهان خیره شده بودند که جلوی کلیسا به گل نشسته بود، از
هر سفیدی سفیدتر، بلندیاش بیست مرتبه بلندتر از برج ناقوس کلیسا و با طول
نود و هفت مرتبه بیشتر از طول سرتاسر دهکده با اسمش که با حروف فلزی روی
بدنه حک شده بود: «هالالشیلاک» و هنوز از بدنهاش آبهای باستانی دریاهای
مرگ قطره قطره فرو میریخت.