دانلود رمان لحظه ی عاشق شدن
نام رمان :رمان لحظه ی عاشق شدن
به قلم :ثریا منصور بیگی
حجم رمان : ۴.۰۳ مگابایت پی دی اف , ۱.۲۲ مگابایت نسخه ی اندروید , ۱.۰۸ مگابایت نسخه ی جاوا , ۴۰۰ کیلو بایت نسخه ی epub
خلاصه ی از داستان رمان:
وارد سالن دانشکده شدم،کسی داخل سالن نبود.نگاهی به ساعتم انداختم،پنج دقیقه از وقت کلاسم گذشته بود.با سرعت از پله ها بالا می رفتم که یه پله مونده بود به اخر،احساس کردم با کسی برخورد کردم.برگه ها از دستم روی زمین رها شد.با حالتی عصبانی به بالا نگاه کردم،قلبم به شدت به تپش افتاد،زبونم بند اومد.ابروهای خوش فرم و چشم های سیاه نیمه خمارش چهره شو خشن جلوه می داد،خشن ولی فوق العاده جذاب!…..
صفحه ی اول رمان:
وارد سالن دانشکده شدم،کسی داخل سالن نبود.نگاهی به ساعتم انداختم،پنج دقیقه از وقت کلاسم گذشته بود.با سرعت از پله ها بالا می رفتم که یه پله مونده بود به اخر،احساس کردم با کسی برخورد کردم.برگه ها از دستم روی زمین رها شد.با حالتی عصبانی به بالا نگاه کردم،قلبم به شدت به تپش افتاد،زبونم بند اومد.ابروهای خوش فرم و چشم های سیاه نیمه خمارش چهره شو خشن جلوه می داد،خشن ولی فوق العاده جذاب!
خم شد،برگه ها رو از روی زمین جمع کرد.اونا رو به من داد و با لبخندی که بر لب داشت نگاهی بهم انداخت و گفت:
ببخشید خانوم،سرم پایین بود،داشتم ساعت مچیمو تنظیم می کردم،به خاطر همین متوجه شما نشدم.
برگه ها رو ازش گرفتم و گفتم:مهم نیست،خودتونو ناراحت نکنید.
*********************************************************************
رمان لحظه عاشق شدن قسمت آخر
سوار شدم.توی ماشین گرم بود،کم کم به خواب رفتم.نمی دونم چه مدتی به خواب رفته بودم که وقتی چشمامو باز کردم دیدم توی یه جاده ی پر دار و درختیم.این جاده برا م آشنا نبود.ترسیدم و به راننده گفتم:ببخشید اقا اینجا کجاس؟فکر کنم مسیرو اشتباه اومدید.
به عقب برگشت،لبخند مرموزی زد.قلبم به تپش افتاد،دست و پام به لرزه افتاد،داد زدم:منو کجا می بری؟نگهدار پیاده می شم.
گفت:کجا خانوم؟توی این جاده به غیر از من و شما کسی نیست.شاید اگه پیاده شید طعمه ی گرگا بشید.
–ایرادی نداره،همین جا نگهدارید.
صداش برام آشنا بود.قلبم بدجوری می تپید،گوشام داغ شده بود،داد زدم:نگهدارید.
به عقب برگشت،عینکشو دراورد.در حالی که رانندگی می کرد،ریش و سبیلشم کند،مصنوعی بودن.ضربان قلبم شدید تر شد.حس کردم به دام افتادم.از ته دلم از خدا کمک خواستم.توی اون شرایط می دونستم اگه بخوام داد وفریاد کنم فایده ای نداره.یه فکری به مغزم خطور کرد،سعی کردم آرامش خودمو حفظ کنم.با لحنی ملایم گفتم:شهاب منو ترسوندی،خب زودتر خودتو معرفی می کردی.
خندید و گفت:فکر کردی می خوام بدزدمت؟
با خونسردی جواب دادم:نه.
–ولی من دارم می دزدمت.
–چی بهتر از این؟
–شوخی می کنی؟
–نه،دارم جدی حرف می زنم.
با لحن تندی گفت:نادیا،بازم داری مسخرم می کنی؟سر به سرم نذار،این بار دیگه راه فراری نداری.زندگیتو من از هم پاشوندم.
–شوخی نکن،تو که تا حالا…
–نشونیای بدنتو از مینا پرسیدم.گولش زدم گفتم یه کتاب دارم در مورد خال که می شه خوشبختی و بدبختی آدما رو از روی خالای بدنشون فهمید.ازش خواستم اینو به من بگه تا بفهمم که تو خوشبخت می شی یا بدبخت؟دختره ی ساده ی بیچاره چه زود باور کرد!یادته اون شبی که بهم زنگ زدی و گفتی که نمی خوای باهام ازدواج کنی بهت گفتم:آخرش تو رو بی آبرو می کنم؟
–آره،یادمه.
–حالا وقت انتقامه،می خوام همون بلایی رو که سر مینا اوردم سر تو هم بیارم اما جلوی چشم شوهرت.آره،من زندانیش کردم.اون شب می دونستم که با اون حرفا دعوای شدیدی بین و تو و سپهر به وجود میاد،توی اون شرایط یا سپهر تو رو از خونه بیرون می کنه یا خودش می زنه بیرون و این فرصت خوبی بود برای اینکه یکی از شما رو به دام بندازم و هر طوری که شده نقشه مو عملی کنم.اون روزم که مادرمو فرستادم برای خواستگاری و تو اونطوری باهاش برخورد کردی،می خواستم اگه باهام ازداج کنی بعد از ازدواجمون سپهرو ازاد کنم بره پی سرنوشتش.ولی تو موافقت نکردی.این چند روز تو رو زیر نظر داشتم. وقتی از خونه رفتی بیرون تو رو تعقیبت کردم تا دم خونه ی مینا.منتظر بودم که از خونه بیرون بیایی و من بتونم نقشه مو عملی کنم.این سواریم که زیر پامه ماشین یکی از آشناهاس،اینو قرض گرفتم تا بتونم به عنوان راننده تاکسی سوارت کنم وبیارمت ینجا.
–من اگه اون روز با مادرت بد برخورد کردم و دوباره جواب منفی دادم دلیلش مینا بود چون فکر می کرد هنوزم دوستش داری،نمی خواستم اون نسبت به من بدبین بشه.
–من مینا ر ودوست نداشتم،اون فقط یه وسیله بود برای سوء استفاده و انتفام.
–فکر نمی کردم اونقدر برات مهم باشم که به خاطرم دست به چنین اعمالی بزنی.
–تو هم برام مهم نیستی.
–مهم نیستم؟پس این کارا واسه ی چیه؟
–بهت گفته بودم که من وقتی اراده کنم هر چیزی رو که بخوام به دست میارم.من یه ادم انتقام جوئه کینه ایم،از تو کینه به دل گرفته بودم و تا زمانی که انتقام نمی گرفتم خیالم راحت نمی شد.
یاد حرف سپهر افتادم که می گفت شهاب یه آدم کینه جوئه و اگه از کسی کینه به دل بگیره تا زهرشو نریزه آروم نمی گیره.
شهاب توقف کرد.نمی دونستم کجا اومده بودم،یه جایی پر دار و درخت که بشتر شبیه یه جنگل بود.توی تاریکی شب از لا به لای درختا وبوته ها می گذشتیم.قلبم بدجوری می زد.خیلی می ترسیدم.جای خیلی وحشتاکی بود،درست مثل کابوسا،مثل فیلمای وحشتناک!
از دور کلبه معلوم بود،شهاب با انگشتش بهش اشاره کرد و گفت:سپهر اونجاس.
خدایا،چی دارم می شنوم،یعنی سپهر من زنده س؟یعنی اون نمرده؟آرامش قشنگی سراسر وجودمو فرا گرفت.
وقتی وارد کلبه شدیم ،چشمم خورد به سپهر،موها و محاسنش بلند شده بود.لباساش مندرس و پاره پاره!شهاب دست و پاشو به صندلی بسته بود تا نتونه حرکت کنه.سپهر از دیدن من غافلگیر شد و گفت:نادیا،اینجا چیکار می کنی؟
بهش چشمک زدم و اشاره کردم که سکوت کنه.باورم نمی شد،فکر میکردم دارم خواب می بینم.با دیدن سپهر ترس و اضطرابم کمتر شده بود.توی چشماش زل زدم،چقدر دلم واسه ی این نگاهش تنگ شده بود.بی اختیار اشک از چشمام سرازیر شد.انگار خدای مهربون اشکامو به یاریم فرستاده بود تا بتونم نقشه ی ازادی خودم وسپهرو بهتر اجرا کنم و به دروغام رنگ حقیقت ببخشم تا شهاب گفته هامو باور کنه.بعد از رفتن و مفقود شدن سپهر جهت احتیاط همیشه یه تیز بر همراه خودم داشتم که اونو توی جیب پالتوم می ذاشتم.قصد داشتم حواس شهابو پرت کنم.در حالی که گریه می کردم گفتم:شهاب خوب کاری کردی آوردیش اینجا،کاش می کشتیش.هنوزم وقتی یاد ضربه های کمر بندش می افتم بدنم می لرزه.هنوزم وقتی یادکتکاش می افتم دلم به حال خودم می سوزه.شهاب،تو نمی دونی چقدر منو زجر می داد،چیزی نمونده بود دق مرگ بشم که تو منو نجات دادی.
همینطور که صحبت می کردم ،پشت صندلی ای که سپهر روی اون نشسته بودوایسادم.آهسته تیز بر و از جیبم دراوردم و اونو انداختم توی دست سپهر.
ادامه دادم:شهاب،اگه می دیدی من بهت جواب منفی می دادم چون نمی خواستم بهت اسیبی برسه.می دونی،سپهر منو تهدید کرده بود اگه با کسی به غیر از خودش ازدواج کنم،هم منو می کشه هم شوهرمو.من نمی خواستم بلایی سر تو بیاد ولی حالا که به دام انداختیش دیگه تهدیداش فایده ای نداره.از وقتی پامو توی خونه سپهر گذاشتم یه روز خوش به خودم ندیدم.اونقدر زیر باد کتکاش رنج کشیدم که همش فکر انتقام بودم.شهاب،حالا بهترین فرصته برای انتقام.امشب من و تو ازش انتقام می گیریم.
من همینطور راجع به سپهر بد گویی می کردم تا شهاب حرفامو باور کنه.دوباره ادامه دادم:سپهر منو توی خونه زندونی کرده بود.شهاب،اون روزایی که می اومدم خونه ی مامانم اینا فقط می خواستم تو رو ببینم.
سپهر فریاد زد:بسه دیگه،تمومش کنید،من تحمل این حرفا رو ندارم.
صدای رعد و برق و بارش بارون بهم آرامش می داد.گفتم:تحمل نداری؟پس من چطور تحمل اون همه بدی تو رو داشتم؟امشب بلایی سرت میارم که تا اخر عمر یادت نره.
رو به شهاب گفتم:می خوام این صحنه تا ابد توی ذهنش بمونه.تو اینجا بمون تا من برم پشت کلبه و لباسامو عوض کنم،زود بر می گردم.
شهاب گفت:خب همین جا عوض کن.
–نه،اینجا نمی شه.می خوام وقتی اومدم توی کلبه،سپهر از دیدنم سکته کنه و بمیره.
از کلبه بیرون اومد و پا به فرار گذاشتم.بارون به شدت می بارید،چه راه وحشتناکی!همینطور به سرعت می دویدم که متوجه شدم شهابم داره دنبال من می دوه.قلبم خیلی تند می زد،ترس و اضطراب زیادی داشتم.از لا به لای درختا و بوته ها فرار می کردم.به نفس نفس افتاده بودم.همینطوری که می دویدم پام به چیزی گیر کرد و خوردم زمین.شهاب داشت بهم نزدیک می شد.از اعماق وجودم از خدا کمک می خواستم.چیزی نمونده بود که دستش بهم برسه.از جام بلند شدم و شروع کردم به دویدن.
اونجا فقط پر از درخت بود،حتی یه خونه هم اون اطراف نبود.اون محل دور افتاده،شبیه یه کابوس وحشتناک بود.همینطور که می دویدم برگشتم به عقب نگاه کردم،شهاب چاقو به دست دنبالم می دوید.قصد داشت منو بکشه.باید تند تر می دویدم چون به محض اینکه دست شهاب بهم می رسید حتما منو می کشت.خیلی دویدم،پاهام خسته شده بود،بدجوری نفس نفس می زدم،دیگه چیزی نمونده بود بی حال بیفتم روی زمین.به جاده رسیدم،نور ماشینی رو از دور می دیدم،به سمت ماشین دویدم.یه لحظه با خودم فکر کردم نکه این ماشین از همدستای شهاب باشه.چند لحظه سر جام وایسادم.به عقب برگشتم.شهاب هنوزم داشت به سمتم می دوید.دوباره شروع کردم به دویدن.وقتی به ماشین نزدیک شدم شهاب پا به فرار گذاشت.خوشبختانه ماشین سپهر بود.از ماشین پیاده شد و با کمکش سوار ماشین شدم.هنوز نفس نفس می زدم.صورتم،لباسام خیس خالی شده بودن.سپهر چند لحظه توی چشمام زل زد و گفت:نادیا،اگه بدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود!
اشک روی صوررت خیسم جاری شد.گفتم:سپهر،هنوزم فکر می کنم دارم خواب می بینم،اگه بدونی چی کشیدم!
از جا دستمالی دستالی رو بیرون آورد و صورتمو خشک کرد.دستشو گذاشت توی دستم و فشرد و گفت:نادیا،هیچ صدمه ای ندیدی؟
–نه،حالم خوبه.
–بچه مون چی؟اونم حالش خوبه؟
–مراقبش بودم.خوشبختانه اونم آسیبی ندیده.
–نادیا،اینجا رو چه جوری پیدا کردی؟
–قضیه ش مفصله،بعدا برات تعریف می کنم.ماشینت کجا بود؟
–ماشینم پشت کلبه بود.به محض اینکه طنابو از دست و پام باز کردم،سریع سوار ماشین شدم و از جاده بالای کلبه که راهی داره به اینجا با سرعت رانندگی کردم تا به تو آسیبی نرسه.
–به موقع رسیدی سپهر والا…
–استراحت کن نادیا،رنگت پریده.وقت واسه ی حرف زدن زیاده.
–اونقدر طی این مدت رنج کشیدم،اونقدر بی تو بهم سخت گذشت که می ترسم چشمامو روی هم بذارم.
–چرا عزیزم؟
–می ترسم چشمامو ببندم و بخوابم.وقتی که بیدار شدم،بفهمم این فقط یه خواب بوده،دلم نمی خواد برگردم به اون روزای تلخ.
با دستاش اشک روی گونه هامو پاک کرد و گفت:بخواب عزیزم،مطمئن باش این یه خواب نیست.
لباسام تمام خیس شده بودن،بدنم یخ کرده بود.می لرزیدم.گرمای بخاری بهم آرامش می داد.چشمامو بستم و به خواب رفتم.
وقتی چشمامو باز کردم،دکتر،سپهر و عزیزو بالای سر خودم دیدم.دکتر خداحافظی کرد و رفت.سپهر دستمو توی دستش فشرد و گفت:نادیا،بیدار شو صبح شده،ما برگشتیم به خونه مون.
عزیز پیشونیمو بوسید و گفت:هی می گفتی سپهر،بیا اینم سپهر،صحیح و سالم برگشته پیشت.بیچاره خانم دکتر از دیشب تا حالا بالای سرت بود که مبادا حالت بد بشه.
سپهر گفت:نادی حالت خوبه؟
سرمو به نشونه تایید تکون دادم.حال خودمو نمی فهمیدم،فکر می کردم هنوزم دارم خواب می بینم.یعنی بعد از این همه مدت سپهر صحیح و سالم برگشته پیشم؟یعنی بچه من بی پدر نشده؟یعنی وقتی به دنیا بیاد سایه پدر بالای سرشه؟
سپهر گفت:بیدار شو می خوام ببینمت،باهات حرف بزنم.می دونی چند وقته ندیدمت؟پاشو عزیزم.
با کمک سپهر روی تخت نشستم.اشک شوق از گونه هام جاری شد.عزیز گفت:برم به پدر و مادرت و مادر شوهرت خبر بدم که سپهر پیدا شده.
عزیز ما رو تنها گذاشت.سپهر سرمو روی سینه اش گذاشت و گفت:نادی،منو ببخش،شهاب تموم واقعیتو بهم گفت.
–دیگه هیچ وقت تنهام نذار.
–دیگه تنهات نمی ذارم.بهت قول می دم.شهاب الان تحت تعقیب پلیسه.
–پلیس خبر کردی؟
–آره.
–شهاب چطوری تو رو به اونجا برد؟
–شهاب همراه سه تا از دوستاش جلوی راهمو گرفتن.من توی ماشینم نشسته بودم.یکیشون یه سرنگ دستش بود،سوزنو فرو کرد توی بازوم.تا خواستم از ماشین پیاده بشم،نمی دونم چطور بود که بیهوش شدم.فکر کنم بهم داروی بیهوشی تزریق کردن.وقتی چشمامو باز کردم خودمو دست و پا بسته روی صندلی دیدم.
–دیشب که شهاب توی کلبه تنها بود؟
–اون سه نفر ازش حق السکوت می خواستن،تهدیدش کردن اگه باهاشون کنار نیاد،لوش می دن.اون شب شهاب نمی دونم چی مصرف کرده بود که رفتارش طبیعی نبود،جلوی چشمام هر سه تا شونو به ضرب چاقو کشت.از پشت کلبه صدای بیل زدن می اومد.فهمیدم که هر سه شونو اونجا خاک کرده.
دیشب مامورا اون سه تا جنازه رو پیدا کردن،حالا هم دنبال شهابن.دیر یا زود پیداش می کنن.تموم اون کارا زیر سر شهاب بود،راستی دیشب کجا غیبش زد؟
–تا نور ماشینو دید،از لا به لای درختا فرار کرد.
–تحسینت می کنم نادیا،خیلی زرنگی،خیلی با شهامتی!
لبخندی زدم و سکوت کردم.سپهر ادامه داد:نادیا،حالا دیگه کاملا شناختمت و به تو وعشقت یقین پیدا کردم.
–دیگه هیچ وقت بهم شک نکن.
–شک و ترید دیگه تموم شد.نادیا،من به صداقتت پی بردم.خیلی دعا می کردم که بازم بتونم کنارت زندگی کنم.با وجود تو زندگی خیلی شیرینه.راستی نادیا،من خیلی نگران بچه مونم.دیشب از دور دیدمت،انگار خوردی زمین؟
–نترس چیزیش نشده،بدجور نخوردم زمین.
گوششو روی شکمم گذاشت و گفت:سلام بابایی،خوبی؟
سرشو بالا گرفت و بهم نگاه کرد:اِ،نادیا،داره باهام حرف می زنه.
خندیدم و گفتم:اِ چی می گه؟
–می گه سلام بابا،دلم خیلی برات تنگ شده بود.
شروع کردم به خندیدن.سپهر بهم خیره شد و سکوت کرد،انگار توی فکر فرو رفت.من در حالی که هنوزم می خندیدم گفتم:اتفاقی افتاده سپهر؟
لبخندی زد و گفت:می دونی چند وقته صدای خنده هاتو نشنیدم!خیلی می ترسیدم تو رو از چنگم در بیارن.
–هیچ کس نمی تونست این کارو بکنه.
–می ترسیدم فکر کنی دیگه بر نمی گردم و بری پی سرنوشت خودت.یعنی اطرافیانت وادارت کنن که منو فراموش کنی.
–به غیر از خونوادم و مادرت،همه اینو بهم می گفتن اما من به حرفاشون گوش نمی دادم.
اشک از چشمام سرزیر شد،ادامه دادم:خیلی سختی کشیدم سپهر،درد دوری از تو یه طرف،درد نیش و کنایه های مردم از یه طرف دیگه.
–نیش و کنایه مردم؟
–آره،بعضی ها می گفتن شوهرت ازت سیر شده گذاشته رفته پی یه کس دیگه.بعضی هام می گفتن اگه نادیا زن خوبی بود شوهرش نمی رفت.ببین چیکار کرده که شوهرش خونه و زندگیشو ول کرده و رفته.خیلی ها به بچه مون تهمت حروم زادگی می زدن.
دیگه هق هق گریه هام بهم اجازه ی حرف زدنو نداد.اونقدر دلم از اون روزا و اون آدما پر بود که تا یاد اون روزا می افتادم گریه امونم نمی داد.
سپهر اشکامو پاک کرد،گونه هامو بوسید و گفت:اونا همه شون علط کردن.ولی باور کن منم بی تقصیر بودم.اون شب خواستم از خونه برم بیرون،بعد یکی دو ساعت که اعصابم آروم شد برگردم و باهات منطقی صحبت کنم که اون اتفاق افتاد،نمی دونستم اینا همش زیر سر شهابه.حالا موضوع اختلاف ما رو کی به همه گفته بود؟
–مادرم از روی سادگی به نازی خانوم گفته بود،اونم این موضوع ر وهمه جا پر کرده بود.
–نازی خانوم از نقشه های شهاب اطلاع داشت؟
–نه،خودشم دیگه از دست شهاب خسته شده بود.
–نادیا،بهتره هم من و هم تو گذشته رو فراموش کنیم.هر چی بود تموم شد.خب حالا من برم صورتمو اصلاح کنم و یه دوش بگیرم تا مثل روزای اول بشم.
لبخندی زدم و گفتم:برو.
از جاش بلند شد و رفت.صدای زنگ درو شنیدم،عزیز درو باز کرد،پدرو مادرم به اتفاق مادر سپهر وارد خونه شدن.هم مادر خودم هم مادر سپهر هر دو اشک شوق می ریختن.مادر شوهر مدام بی قراری می کرد و سراغ سپهرو می گرفت.کنارش نشستم.دستمو روی شونش گذاشتم و گفتم:مادر جون،سپهر جایی نرفته همین جاس،رفته حموم.
–می دونی چند وقته ندیدمش؟دیگه طاقت ندارم نادیا،دیگه طاقت ندارم.بگید زود بیاد ببینمش.
تلفن زنگ زد،گوشی رو برداشتم:
–بله بفرمایید.
–الو سلام نادیا،اومدن شوهرتو بهت تبریک می گم.
–ممنونم،ولی تو از کجا می دونی مینا؟
–شهاب بهم گفت.
–کی دیدیش؟
–همین الان.امروز صبح زود باهاش تماس گرفتم و گفتم می خوام توی شرکت پدرش ببینمش.
–ولی امروز که جمعه س،تعطیله!
–آره,عمدا اونجا قرار گذاشتم.
–مینا،عزیزم،واضح تر حرف بزن.
–یادته بهت گفتم ازش انتقام می گیرم؟
–آره،چطور مگه؟
–الان بالای جنازش وایسادم.
قلبم به تپش افتاد:چی داری میگی مینا؟شوخی می کنی؟
–می تونی بیای ببینیش.
–چطور کشتیش؟
–امروز ازش خواستم که موادشو خودم براش تزریق کنم.گفتم می خوام تا ابد باهاش بمونم،اونم قبول کرد،منم تا اونجایی که تونستم بهش تزریق کردم.کاش بودی و قیافشو می دیدی وقتی که داشت جون می داد.اونقدر بهش تزریق کردم که کف از دهنش و بینیش خارج می شد.اگه الان بالای جنازش بودی می دیدی که اون چشمای هیزش چطوری از حدقه زده بیرون!حالم داره ازش بهم می خوره.
سرم از شدت ناراحتی داشت گیج می رفت.مینا دست به قتل زده؟چه سرنوشتی در انتظارشه؟مینا آدرس شرکتو بهم داد و ازم خواست که همراه سپهر برم اونجا و آخرش بهم گفت:نادیا،انتقام تو و شوهرت،خودم و تموم دخترایی که شهاب بهشون خیانت کرده بود رو ازش گرفتم.کاش تموم کسایی که این حیوون در حقشون بدی کرده بود،الان بالای سرش بودن و می دیدنش تا دلشون آروم می گرفت.
همگی همراه هم به اونجا رفتیم.پایین اون ساختمون ده طبقه پر بود از آدمایی با چهره های ناراحت و گرفته که انگار داشتن راجع به یه موضوعی صحبت می کردن.
مامورای نیروی انتظامی جمعیتو کنار زدن،قلبم به تپش افتاد،بغضم ترکید،دست و پام می لرزید،چی دارم می بینم؟اون مغز متلاشی شده روی زمین متعلق به کیه؟سرش متلاشی شده بود ولی لباساش…لباساش شبیه لباسای مینا بود.داد زدم:سپهر،اون کیه؟جسد یه دختره؟نکنه…
سپهر جلوی چشمامو گرفت و گفت:چیکار داری میکنی؟تو نباید به این صحنه نگاه کنی.تو اینجا بمون تا من برم ببینم چی شده؟
سپهر از عزیز خواست که توی ماشین مراقب من باشه و نذاره به اون صحنه نگاه کنم.سپهر همراه پدرو مادرم و مادر شوهرم از ماشین پیاده شدن.سرمو روی شونه عزیز گذاشتم و در حالی که گریه می کردم گفتم:چقدر به این مینا گفتم دور شهابو خط بکش،چقدر بهش گفتم این مرد زندگی نیست،چقدر بهش گفتم شهاب ارزش دلبستگی نداره!
عزیز دستشو روی سرم کشید و گفت:نادیا،من مینا رو می شناسم،فکر نمی کنم اون خودکشی کنه.تو از کجا مطمئنی که جسد وسط جمعیت زبونم لال مینا باشه؟
–اون جسد متعلق به یه خانوم بود.لباساشم که شبیه لباسای مینا بود.من می دونم اون خود میناس.
بعد از لحظاتی سپهر و پدرم و مادرم با چهره ای گرفته اومدن وسوار ماشین شدن.سپهر پاشو روی پدال گاز گذاشت و گفت:بهتره هر چی زودتر از اینجا دور بشیم،دیدن این صحنه ها واسه ی نادیا خیلی خطرناکه.
در حالی که گریه می کردم گفتم:سپهر،کی بود؟
آهی کشید و گفت:مینا شهابو به طرز فجیعی به قتل رسونده،خودشم از بالای ساختمون ده طبقه انداخته پایین.شهابو کشته،خودشم خود کشی کرده.مامورا می گفتن قبل از اینکه خودشو بکشه بهشون زنگ زده ولی تا قبل از این که برسن خودکشی می کنه.
عزیز با دستمالی که توی دستش بود اشکاشو پاک کرد و گفت:حیف نبود؟دختر به اون ماهی.
مادرم اشک توی چشمانش حلقه زده بود،آهی کشید و گفت:کاش به اندازه ی یه درصد به حرفای نادیا گوش می کرد.
پدرم گفت:یه لحظه غفلت ببین چه بلاهایی به سر ادم می آره!مینا از بدی های شهاب و سوء سابقش غافل شده بود.
همه رفتن و من وسپهر توی خونه مون تنها موندیم.روی تخت نشستم.خاطراتی که با مینا داشتم یکی یکی از جلوی چشمام می گذشتن،زار زر گریه می کردم.یاد روزی افتادم که با هم رفتیم کنار رودخونه،یاد روزایی که با هم به گردش و تفریح می رفتیم.یاد بگو بخندامون.
با یاداوری این خاطرات بدجوری دلم به حال مینا می سوخت.گریه امونم نمی داد.سپهر هر چقدر که تلاش می کرد نمی تونست منو آروم کنه.یه دفعه ای عصبانی شد و با لحن تندی گفت:آخر عاقبت کار نادرست همینه دیگه.تو چرا ناراحتی؟تو که وظیفه ی خودتو در قبال مینا انجا دادی.اگه اون موقع یه ذره به راهنماییات توجه می کرد الان مثل ما خوشبخت بود و داشت زندگیشو می کرد.اگه اون و شهاب اشتباهاتشونو،روابط آزادشونو،آزادیای بی جاشونو روشنفکری قلمداد نمی کردن،به این سرنوشت ناگوار دچار نمی شدن.حالا سرنوشت به کام کیا شد؟من و تو یا مینا و شهاب؟حالا اون دو تا روشنفکر خوشبخت شدن یا ما؟این گریه ها مستحق کسیه که در حقش ظلم شده باشه نه کسی که خودش به خودش ظلم کرده باشه.همه ی ما مینا رو راهنمایی کردیم،خودش این سرنوشتو ترجیح می داد.
کنارم نشست.اشکامو پاک کرد و گفت:خدا بیامرزدشون.نادیا،عزیزم،طی این مدت خیلی سختی کشیدی،خیلی غصه خوردی،دست بردار دیگه.به فکر بچه مون باش،می دونی این فشارای روحی و این استرسا چه تاثیر بدی روی بچه مون داره؟
–آره می دونم.
–تو که می دونی پس اینقدر هم خودتو هم واله ی بابا رو اذیت نکن.
–از کجا می دونی دختر باشه؟
لبخندی زد و گفت:حس شیشمم بهم می گه.نادیا،اگه یه دفعه ی دیگه تو رو ناراحت ببینم وقتی واله به دنیا اومد بهش می گم که چقدر اذیتش کردی ها!
خندیدم و گفتم:دیوونه!
دستاشو بهم زد و گفت:آها…خنده تو دراوردم.دیگه غم وغصه برای همیشه تموم شد.راستی می گم نادیا،واله با خودش نمی گه زودتر به دنیا بیام ببینم پدرو مادر چه شکلین؟
زدم زیر خنده و گفتم:مگه تو تا قبل از اینکه به دنیا بیایی این فکرو می کردی؟
–آره،همش با خودم می گفتم پدرو مادرم چه شکلین؟مهربونن؟بد اخلاقن؟
شروع کردم به خندیدن و در حالی که می خندیدم گفتم:سپهر،اینم از اون حرفاس ها!
گفت:باور نداری؟برو از مادرم بپرس.
–حتما اون موقع مادرت صداتو می شنیده ها؟
این بار هر دو شروع کردیم به خندیدن.سپهر خودش خوب می دونست چیکار کنه که ناراحتی از من دور بشه.اوقدر منو با حرفاش سرگرم کرد که برای ساعاتی همه چیزو فراموش کردم.من و سپهر قدم به جاده ی زندگی گذاشته بودیم اما مینا و شهاب قدم به جاده ای گذاشته بودن که آخرش تباهی بود.
روزها پشت سر هم می گذشت.روز به روز بی قراری من و سپهر برای دیدن فرزندمون بیشتر می شد.با تولد دخترمون که اسمشو واله گذاشتیم خوشبختیمون تکمیل شد.واله چشم و ابروش به پدرش اما بقیه ی اعضای صورتش به من شبیه بود.
سپهر جشن بزرگی به مناسبت اولین سال تولد دخترمون برگزار کرد که توی اون جشن همه ی دوست و آشناها دعوت بودن.واله روی صندلی خودش نشسته بود.یه کلاه قرمز تولد سرش کردم،چقدر خوشگل شده بود!
سپهر ازمون فیلمبرداری می کرد.کیک رو مقابل واله گرفتم تا شمعو فوت کنه.شمعو از جا کند و اونو انداخت روی زمین.خم شدم و شمعو برداشتم.سرمو که بلند کردم واله با سر افتاد توی کیک،همه مون شروع کردیم به خندیدن.
” نهفته است خوشبختی در دل لحظه ها
باید بجوییم تا بیابیم از آن رد پا ”
پایان………………..