شعر ترنج از خواجوی کرمانی
گفتا تو از کجائی کاشفته مینمائی
گفتم منم غریبی از شهر آشنائی
گفتا سر چه داری کز سر خبر نداری
گفتم بر آستانت دارم سر گدائی
گفتا کدام مرغی کز این مقام خوانی
گفتم که خوش نوائی از باغ بینوائی
گفتا ز قید هستی رو مست شو که رستی
گفتم بمی پرستی جستم ز خود رهائی
گفتا جویی نیرزی گر زهد و توبه ورزی
گفتم که توبه کردم از زهد و پارسائی
گفتا بدلربائی ما را چگونه دیدی
گفتم چو خرمنی گل در بزم دلربائی
گفتا من آن ترنجم کاندر جهان نگنجم
گفتم به از ترنجی لیکن بدست نائی
گفتا چرا چو ذره با مهر عشق بازی
گفتم از آنکه هستم سرگشتهئی هوائی
گفتا بگو که خواجو در چشم ما چه بیند
گفتم حدیث مستان سری بود خدائی
باستاني پاريزي
دكتر محمدابراهیم باستانی پاریزی
در سوم دیماه ۱۳۰۴ هـ.ش در شهر پاریز، از توابع شهرستان سیرجان در استان کرمان متولد
شد. وی تا پایان دورهي ششم ابتدایی در پاریز
تحصیل کرد و در عین حال از محضر پدر خود مرحوم حاج آخوند باستاني پاریزی بهرهي
فراوان برد.
پس از پایان تحصیلات ابتدایی دو سال به اجبار ترک تحصیل كرد، در سال ۱۳۲۰ تحصیلات
خود را در دانش سرای مقدماتی کرمان ادامه داد و پس از اخذ دیپلم در سال ۱۳۲۵ برای ادامهي
تحصیل به تهران آمد و در سال ۱۳۲۶ در دانشگاه تهران در رشتهي تاریخ تحصیلات خود را
پی گرفت.
باستانی پاریزی به گواه خاطراتش
از نخستین ساکنان کوی دانشگاه تهران(واقع در امیر آباد شمالی) است. شعری نیز در این
باره دارد که یک بیت آن این است:
فاش میگویم و از گفته خود دلشادم
ساکن سادهدل کوی امیر آبادم
باستاني پاريزي در سال ۱۳۳۰ از
دانشگاه تهران فارغالتحصیل شد و برای انجام تعهد دبیری به کرمان بازگشت. در همین ایام
با، خانم حبیبه حایری ازدواج کرد و تا سال ۱۳۳۷ خورشیدی که در آزمون دکتری تاریخ پذیرفته
شد، در کرمان ماند.
باستانی پاریزی دورهٔ دکترای تاریخ
را هم در دانشگاه تهران گذراند و با ارائهٔ پایاننامهای دربارهٔ ابن اثیر دانشنامهٔ
دکترای خود را دریافت کرد.
وی کار خود را در دانشگاه تهران
از سال ۱۳۳۸ با مدیریت مجله داخلی دانشکده ادبیات شروع کرد و تا سال ۱۳۸۷ استاد تماموقت
آن دانشگاه بوده و رابطهٔ تنگاتنگی با این دانشگاه داشتهاست.
استاد باستانی پاریزی در مرداد
ماه سال ۱۳۸۷ حکم بازنشستگی خود را، به صورتی غیرمترقبه و همزمان با بازنشستگی ۲۱ استاد
دیگر دانشگاه تهران دریافت کرد.
وی یک پسر به نام حمید و یک دختر
به نام حمیده دارد.
محمد ابراهيم باستاني به جز کتب
و مقالاتي كه منتشر كرده شعر هم میگوید و اولین شعر خود را در کودکی در روستای پاریز
و در آرزوی باران سرودهاست. منتخبی از شعرهای خود را در سال ۱۳۲۷ در کتابی به نام
«یادبودمن» به چاپ رسانده است. از جمله یکی از غزلهایش با مطلع «یاد آن شب که صبا
بر سر ما گل میریخت» توسط مرحوم بنان در یادبود مرحوم صبا خوانده شدهاست. این غرل
به این شرح است:
یاد آن شب که صبا بر سر ما گل میریخت
بر سر ما ز در و بام و هوا گل میریخت
سر به دامان منت بود وز شاخ بادام
بر رخ چون گلت آرام صبا گل میریخت
خاطرت هست آن شب همه شب تا دم صبح
گل جدا، شاخه جدا، باد جدا گل میریخت
نسترن خم شده، لعل لب تو نوازش
میداد
خضر گویی به لب آب بقا گل میریخت
زلف تو غرقه به گل بود و هر آنگاه
که من
میزدم دست بدان زلف دو تا گل میریخت
تو فرو دوخته دیده به مه و باد
صبا
چون عروس چمنت بر سر و پا گل میریخت
گیتی آن شب اگر از شادی ما شاد
نبود
راستی تا سحر از شاخه چرا گل میریخت؟
شادی عشرت ما باغ گل افشان شده
بود
که به پای تو ومن از همه جا گل
میریخت
باز شب آمد و شد اول بیداریها
من و سودای دل و فکر گرفتاریها
شب خیالات و همه روز، تکاپوی حیات
خسته شد جان و تنم زین همه تکراریها
در میان دو عدم، این دو قدم راه
چه بود؟
که کشیدیم درین مرحله بس خواریها
دلخوشیها چو سرابم سوی خود بُرد،
ولیک
حیف از آن کوشش و طی کردن دشواریها
نوجوانی بهوس رفت و از آن بر جا
ماند
تنگی سینه و کم خوابی و بیماریها
سرگذشتی گُنه آلود و، حیاتی مغشوش
خاطراتی سیه از ضبط خطا کاریها
کور سوئی نزد آخر به حیات ابدی
شمع جانم، که فدا شد به وفاداریها