رمان شیرین قسمت ششم (آخر)
«وقتی
برگشتیم خونه دیدیم بابک رو یه تخته سنگ بزرگ که تو حیاط خونه زری خانم
بود نشسته و یه مشت گل یاس وحشی ریخته جلوش و با یه نخ و سوزن داره گلها رو
نخ میکنه!»
بهار ـ بابک خان دارین برای رویا گردنبند از گل درست می کنین؟
بابک ـ نخیر،دارم واسه این کلفته راینا گردنبند درست میکنم!
«من و بهار مات نگاهش کردیم که رویا از خونه اومد بیرون و گفت»………………………..
ـ می بینینش داره چیکار میکنه؟!
ـ دیوونه شدی بابک؟!این کارا چیه میکنی؟!
«بابک همونجور که مشغول نخ کردن گلها بود گفت»
ـ کجا بودین شماها؟چرا انقدر طولش دادین؟
ـ قدم می زدیم .می گم این کارا چیه می کنی؟!
«یه نگاهی از همون بالای تخته سنگ به من کرد و گفت»
ـ پشتت رو کن به من ببینم!
ـ برای چی؟
بابک ـ تو بکن بهت می گم.
«یه دور ،دور خودم چرخیدم که بابک گفت»
ـ جیگرت تخته مرده شور خونه بیاد پائین!نتونستی تا شب خودت رو نگه داری؟!
ـ خفه شی بابک بی شرم!
بابک ـ پشتت پره برگ و علفه!طاق باز قدم می زدی؟!
«بهار خجالت کشید و سرش را انداخت پائین و رویا زد زیر خنده!»
ـ واقعا خیلی بی حیا شدی بابک!هرچی از دهنت در می آد می گی!اصلا به تو چه مربوط؟!
بابک ـ به من مربوط نیس،اما حداقل پشتت رو بتکون که گند کار درنیاد!
ـ می گم این چیه داری واسه راینا درست می کنی؟زشته این کارا!
بابک ـ چطور تو می کنی زشت نیس!؟تازه دارم براش گردنبند درست میکنم شاید راضی ش کنم دوتایی بریم تو جنگل طاق باز قدم بزنیم!
«سه تایی زدیم زیر خنده»
بابک
ـ شماها قلق این جور زنهارو بلد نیستین.می گه مهمون چشم نداره.مهمون رو
ببینه صاحب خونه جفت شون رو!کلفت خونه نه چشم دیدن مهمون رو داره.نه صاحب
خونه رو!دارم یه کاری میکنم که شاید دلش رو بدست بیارم که اولین غذاش رو که
خوردین به اسهال نیفتین!آن آن!تموم شد.
«بعد از تخته سنگ اومد پائین و داد زد»
ـ راینا راینا!
«راینا از تو آشپزخونه که اونطرف خونه بود و پنجره ش به اونطرف حیاط وا میشد گفت»
ـ(من اینجام بابی.( Im here baby.
بابک ـ راینا راینا!کجایی قربون اون هیکل قلمی ت برم!بیا دیگه!آتیش گرفت این جیگر من!
«راینا از تو پنجره سرش رو آورد بیرون و گفت»
ـ (موضوع چیه؟من گرفتارم)
whats the matter bab?im busy.
بابک ـ come here لامسب!
راینا ـ (یه دقیقه صبر کن دارم می آم)
wait a minute.im coming!
بابک ـ بیا دیگه!فقط تو راه به در و دیوار نخوری خونه بیاد پائین رو سرمون لودر من!
«بعد برگشت به ما گفت»
.ـ هزار الله اکبر مثل کو مباین می مونه!
«مرده بودیم از خنده»
ـ بابک سر به سرش نذار.این سیاه پوستا زود بهشون بر میخوره ها!
بابک ـ برو بابا دلت خوشه ها!ما دو تا دیگه الان سری از هم سوائیم!انگار چهل ساله با هم زن و شوور بودیم!
«تو همین موقع راینا از اونطرف خونه اومد اینطرف و رفت پیش بابک و گفت»
whats happening?
«بابک رفت جلو و گردنبند رو برد جلوش و گفت»
ـ یه دقیقه دولا شو قربون اون تناسب اندامت!دستم به کله ت نمی رسه!
راینا ـ
what are you saying?
«بابک گردنبند رو گرفت جلوش و گفت»
for you wiht the best wishes.
«راینا یه نگاهی به بابک و بعد به گردنبند کرد و گفت»
ـ (اوه خدای من!این خیلی قشنگه!چه جوری ساختی ش؟
oh my god!its very beautiful!
howw can you make it?!
«بعد گردنبند رو گرفت و انداخت گردنش و بوش کرد و گفت»
you are a gentle man bab!thanks for you kindness
(تویه آقایبا شخصیتی باب.از لطفت ممنونم.»
«بابک یه ابروش رو انداخت بالا و یه نگاهی به ماها کرد و گفت»
ـ من با راینا خانم در منزل هستیم.اگه کاری باهام داشتین بیاین تو!
«بعد راینا بابک رو با خودش برد تو خونه!ماهام واستاده بودیم و می خندیدیم»
بهار ـ رویا دل تو رو هم همینجوری بدست آورد،نه؟
«رویا
خندید و ماهام رفتیم تو خونه.اون روز راینا سنگ تموم گذاشت!ناهاری به ما
داد که از خوشمزه گی انگشت هامونو هم داشتیم می خوردیم!بابک م هی پز می داد
و می گفت بخورین که از صدقه ی سر من تا اینجا هستیم شام و ناهار عالیه!
بعدازناهار یه کمی استراحت کردیم و ساعت 3 بود که بهار گفت»
ـ نمی آین بریم لب دریا؟منظره ش خیلی قشنگه!
رویا ـ چرا.من می آم.بابک پاشو بریم.
بابک ـ بابا مگه پیک نیک اومدیم؟!ناسلامتی اومدیم چندروز اینجا مخفی شیم!
عالم و آدم فهمیدن چهارتا دختر و پسر اومد اینجا!
رویا ـ پاشو بریم لوس نشو!
بابک ـ یه بار دیگر همینو بهم بگو!
«رویا خندید و هیچی نگفت و بابک گفت»
ـ اگه همون جمله ای که پای تلفن بهم گفتی الانم بهم بگی می آم وگرنه نمی آم.
ـ کدوم جمله؟همون که گفت«الو بابک خودتی؟!»
بابک
ـ خواهش میکنم تو توی زندگی من دخالت نکن!همون تو یکی تو مازن ذلیل شدی
واسه کل فامیل کافیه!بذار حداقل اول زندگی میخم رو محکم بکوبم که اگه پس
فردا بهار خانم از خونه بیرونت کرد بتونم یه شب تو خونه م نگرت دارم
بیچاره!
رویا ـ پاشو بریم دیگه!
بابک ـ تو بگو تا بیام.
رویا ـ بیا بعدا بهت میگم.
بابک ـ من قبول ندارم!تا حالا دوبار چک و سفته ت برگشت خورده!
«خلاصه
چهارتایی بلند شدیم و از اونطرف خونه ی زری خانم سرازیر شدیم پائین و
رفتیم طرف دریا.ده دقیقه بعد رسیدیم کنار آب چه دریایی بود و چه ابی!
پاک و زلال!کف آب تا اون جلوها معلوم بود!»
بابک ـ به به!چه آبی!مثل اشک چشم می مونه!
ـ آدم رو یاد شمال خودمون میندازه.یادته بابک؟با خاله اینا می رفتیم شمال!
چه کیفی می داد تو دریا شنا میکردیم!
بابک
ت آره،کرال می رفتیم،یه پوست خربزه میخورد تو صورتمون!قورباغه می رفتیم،یه
پوشک بچه شناکنون رو آب می اومد می رفت تو چشممون!هر وقت جیشمون می گرفت
تو آب…!
ـ شد من یه چیزی بگم تودری وری نگی؟بی تربیت!
بابک
ـ ولی بچه ها زری خانمم خونه خیلی قشنگی داره ها!یه طرفش دریا.یه طرفش
جنگل ومزرعه.یه طرفش صخره و پرتگاه!مثل این فیلم ها هس که یه خونه بالای
صخره هاس و به هیچ جا دسترسی نداری و توش یه جنایت مخوف اتفاق میافته؟!یا
مثلا روح وشبح و این چیزا توش رفت و آمد دارن!ای داد بیداد!نکنه یه دفعه یه
دونه از این اشباح بره تو جلد راینا و نصف شبی بیاد بالا سرمن !چه غلطی
کردم تو روش خندیدم ها!
ـ اِه!میشه یه دقیقه ساکت باشی بابک؟!یه دقیقه خودتو نگه دار دیگه!
بابک
ـ من اگه می تونستم خودم رو نگه دارم که همون هیفده هیجده سالگی خودمو نگه
میداشتم که بابام از خجالتش مجبور نباشه منو بفرسته خارج!یادمه تازه پشت
لبم سبز شده بود که گول خوردم و سربابام رو کردم زیر ننگ!
«مرده بودیم از خنده!».
ـ لال شی بابک!حالا اینا فکر میکنن تو فاسدی!
بابک ـ نه بابا همه تون می دونین اینا همه ش حرف و شوخیه.ولی عجب منظره ی قشنگی یه!
ـ شیطونه میگه آدم لخت شه و بزنه به دریا!
بابک
ـ گول شیطونه رو نخوری ها!نکنه لخت شی بری تو آبا!شنیدم آبای اینجا
زیستگاه یه نوع مار ماهی یه که تا یه سوراخ ببینه زودی می تپه توش و لونه
میکنه!حواستو جمع کن که می گن خیلی م سخت از لونه ش می آد بیرون!
«بهار و رویا غش کرده بودن از خنده»
ـ زهرمار بگیری بابک!
بابک ـ حالا برین چوب جمع کنین تا بهتون بگم.هوا سرده آتیش می چسبه!
ـ کجا هوا سرده؟!یه خرده خنکه.
بابک ـ حالا چوب جمع کنین تا یه کار خوب براتون بکنم.
«ما
سه تا رفتیم دنبال چوب و بابکم رفت کمی اونورتر طرف جنگل.یه خرده بعد ماها
چوب جمع کرده بودیم و برگشتیم کنار آب که صدای بابک رو از دور شنیدیم که
داد زد«آتیش رو روشن کنین تا من بیام»
یه
خرده علف خشک جمع کردیم و خلاصه هر جوری بود آتیش رو روشن کردیم.کمی که
گذشت آتیش حسابی گرفت.سه تایی دورش نشستیم و بی حرف بهش نگاه کردیم.خیلی
قشنگ بود.هر کدوممون تو فکر خودمون بودیم از زیر چشم به صورت بهار نگاه
میکردم که خیلی تو فکر بود.نور شعله ها افتاده بود تو صورتش و موهاش!بقدری
خوشگل شده بود که دلم میخواست همونجا بغلش کنم!
یه حال خوبی بهمون دست داده بود.منظره قشنگ ،کنار دریا،شعله های آتیش!
صدا
از صدا در نمی اومد،فقط صدای موج دریابود و جرق جرق سوختن چوب و شاخه
ها!نمیدونم چقدر طول کشید که سرو کله ی بابک پیدا شد و تا رسید گفت»
ـ یه دقیقه ولتون کردم ماتم گرفتین؟!بلندشو موبد بزرگ بیا کمک!
«برگشتم
دیدم که بلوزش رو درآورده و آستین هاشو گره زده و مثل یه کیسه درستش کرده و
یه چیزایی م توش ریخته و انداخته رو کوش و داره می اد طرف ما!»
ـ این چه قیافه ایه دیگه؟
بابک ـ هیچی نگو که یخ کردم!به به!چه آتیشی!اینو بگیر تا من خودمو گرم کنم.
بیار
خالیش کن بغل آتیش.بچه ها ببخشین من نیم تنه لختم!رفته بودم واسه تون رزق و
روزی فراهم کنم!آرمین خالیش کردی حسابی بتکونش و بده به من.
«بلوزش
رو آوردم کنار آتیش و خالیش کردم.حدود هفت هشت کیلو سیب زمینی که نمی دونم
از کجا گیر آورده بود توش بود!بهار و رویا هورا کشیدن و سیب زمینی ها رو
ریختن وسط آتیشا.»
ـ اینارو از کجا آوردی؟!
بابک ـ از تو حیاط یکی از این ویلاها.
ـ از صاحبش اجازه گرفتی؟
بابک ـ سیب زمینی پشندی که دیگه اجازه نمیخواد!
ـ اِاِاِ!رفتی دزدی کردی؟!
بابک
ـ چرا اسم حروم تو کار می آری؟!دزدی چیه؟!اضافه داشتم یه خرده ش رو من ور
داشتم!تازه چند تا جوجه اردکم اونجاها ول می گشتن .اومدم یکی شونو بگیرم
سروصدا کرد ترسیدم گند کار دربیاد ولش کردم!اگه جوجه هه یه دقیقه زبون به
کام میگرفت الان بهترین جوجه کباب میدادم بخورین!
ـ بابک این کار را اصلا صحیح نیس می کنی!
بابک
ـ تو سیب زمینی ت رو بخور.چیکار داری سرگذشتش چی بوده!گناهش پای من.این
خارجیا این همه دارن مملکت مون رو می چاپن،دو کیلو سیب زمینی م سهم ما!
«اما عجب بهمون مزه داد!تقریبا خام خام همه شون رو خوردیم!بابک شوخی میکرد و ما می خندیدیم و سیب زمینی میخوردیم.
یه
ساعت،یه ساعت نیم که گذشت بهار بلند شد و رفت لب آب واستاد از همونجا که
نشسته بودم نگاهش میکردم.یکی دو دقیقه بعد برگشت منو نگاه کرد و بهم
خندید.یه دفعه تو سرم صدا پیچید!بعد واضح شد بهار بود!همونطور که بهم می
خندید با ذهنش با من حرف میزد!».
بهار ـ اگه صدام رو می شنوی زود بیا پیشم که الان میخوامت!
«چشمامو بسته بودم که رویا گفت»
ـ چرا همچین شدی آرمین!
بابک ت چیزی نیس،از مخابرات باهاش تماس گرفتن!خط روخط افتاده!
«خندیدم
و بلند شدم رفتم پیش بهار.تا رسیدم خندید و بازوم رو گرفت و تکیه ش رو داد
به من و سرش رو چسپوند به شونه م.دیگه اون موقع از خداهیچی نمی خواستم!همه
چیز بهم داده بود!»
بهار ـ چقدر خوبه که می تونم به تو تکیه کنم.خیلی خوشحالم آرمین.
ـ از چی ؟از اینکه زن منی یا اینکه از دست اونا خلاص شدی؟
بهار
ـ اول اینکه زن توام و تو شوهرمی،بعدش اون.در حقیقت تو باعث شدی تمام این
چیزا شدی.تو و عشقت.تمام وجودم رو تکون دادی.یه دفعه همه چیز تو من عوض
شد.طرز فکرم،دیدم،ایده هام،همه چی!تا قبل از اینکه ترو ببینم اون زندگی با
تمام تجملاتش برام ایده آل بود و عالی.نمی فهمیدم چیکار دارم میکنم.فکر
میکردم آدم اگه یه خونه خیلی بزرگ و شیک تو اروپا داشته باشه و کلی پول نقد
تو بانک و یه ماشین آخرین مدل زیر پاش همه چیز داره.حالافهمیدم که اون
وقتا هیچی نداشتم .الان که فکرمیکنم ممکنه چه سو استفاده هایی از قدرتم
کرده باشن تنم می لرزه و از خودم بدم می آد.دلم میخواد زودتر بریم ایران و
همه چیزو بگم.
بگم که چه اتفاق خطرناکی داره میافته!دلم میخواد تمام دانش و قدرتم رو در اختیار کشورم بذارم.
ـ مگه تو چه قدرت دیگه ای داری بهار؟!
بهار
ـ دانش!من تو این مدت به خیلی از علوم مسلط شدم!می دونی؟من یه حافظه ی
تقریبا تصویری دارم!یعنی مثلا یه صفحه کتاب رو با یه نگاه می دم تو ذهنم!
«فقط نگاهش کردم»
بهار
ـ تو این چند ساله،خیلی مطالعه کردم.الان می تونم به جرات بگم که یه نیمچه
دانشمندم!می دونی من غیر از فارسی به پنج زبان دیگه م تسلط دارم.
«بازم نگاهش کردم.خندید و خودش رو بیشتر بهم چسپوند و گفت»
ـ اگه برسیم ایران من می تونم خیلی کارااونجا بکنم.من به درد کشورم میخورم.
بذار به امید خدا برسیم ایران اونوقت می فهمی که چه کارهایی ازم برمی آد.
ـ نمی دونم چی به تو بگم بهار!
بهار
ـ هیچی بهم نگو!فقط دوستم داشته باش وهمیشه کنارم باش.من باید کارهای
گذشته م رو یه جوری جبران کنم.خیلی زودم باید اینکارو بکنم.
«آروم دست کشیدم به موهای قشنگ وبلندش که چشماشو بست و یه دفعه بابک از پشت داد زد»
ـ اوی اوی اوی!!چه خبرته؟اینجا آدم نشسته ها!خاک تو سری تون رو بذارین واسه شب تو اتاق خوابتون!لب اب جلو مردم که جای این کارا نیس!
«دوتایی خندیدیم و بهار گفت»
ـ
میگن یه فرقه ای تو هند هست که رسم قشنگی دارن.میگن وقتی یکی شون متوجه
میشه که کار بدی کرده می ره کنار رود گنگ و همونجور می ره تو رو خونه و می
ره جلو تا کاملا آب رو سرش بیاد.وقتی که می آد بیرون دیگه گناهش پاک شده و
اونم دیگه دست به اونکار نمیزنه!
«اینو
گفت و بازوم رو ول کرد و کفشهاشو دراورد و رفت طرف دریا!بابک پرید طرفش که
جلوش رو بگیره که نذاشتم وخودمم کفشامو در آوردم و دنبالش راه افتادم»
* * *
«ساعت
حدود هفت شب بود.بهار یه دوش گرفته بود و رفته بود پائین تو سالن و منم
تازه از حموم در اومده بودم و داشتم لباس می پوشیدم که برم پائین.سرم رو که
خشک کردم تااومدم در رو واکنم که برم بیرون.یه دفعه بهار اومد تو اتاق.
ـ داشتم می اومد پائین!تو چرا اومدی بالا؟
«بهار یه نگاهی به من کرد و دستم رو گرفت و کشید تو اتاق.تا تو چشماش نگاه کردم تمام وجودم رو غم گرفت!»
ـ چی شده بهارم؟!چرا ناراحتی ؟
«بهم خندید و گفت»
ـ چیزی نیس.
ـ کسی بهت چیزی نگفته؟از شوخی های بابک ناراحت شدی؟
بهارـ نه اصلا!
ـ میخوای از اینجا بریم؟
بهار ـ اخه برای چی؟!
ـ پس تو چرا ناراحتی؟
بهار ـ از کجا فهمیدی؟
ـ از چشمات!یه دنیا غم توشه!به من بگو چی شده.
«بردمش و روتخت نشوندمش و بهش گفتم»
ـ حالابا دل راحت باها حرف بزن .هرچی هس بهم بگو.
بهار ـ بخدا چیزی نشده.خودتو ناراحت نکن.فقط یه دفعه دلم گرفت!نمیدونم چرا اما یه احساس بدی بهم دست داد!
ـ چه احساس بدی؟شکر خدا همه چیز که جوره.
بهار ـ نمیدونم ولی دلم شور میزنه.
ـ
اضطراب داری.بخاطر همینه که دلت شور میزنه.چندوقته میخوام ازت یه چیزی
بپرسم.اینا کی ن که این برنامه رو جور کردن؟همونا که لباسای عجیب و غریب
پوشیده بودن و صورتشون معلوم نبود.
بهار
ـ چه می دونم!یه مشت دیوانه ی قدرت!روز آخر یه چیزایی فهمیدم.اونا هر کی
که بودن به اسم بشر دوستی و این حرفا اومدن و منو گول زدن اما بعدا خیلی
محرمانه کارای دیگه میکردن.احتمالا پای صهیونیسم هام وسطه!
ـ اونا برای چی؟
بهار ـ تمام این کثافتکاری ها رو اونا میکنن دیگه!چقدر دلم میخواست الان ایران بودم!
ـ می رسیم ایرانم می رسیم.تمام این ساعتا میگذره و ازش فقط یه خاطره می مونه.
بهار ـ فعلا که کلافه م!انگار در و دیوار دارن منو میخورن!
ـ میخوای بریم بیرون قدم بزنیم؟شام ساعت 8 حاضر میشه.
بهار ـ اره بریم.برای شامم اشتها ندارم.بریم شاید کمی آروم بشم.
«دوتایی
اومدیم پائین و به زری خانم گفتیم که می ریم بیرون قدم بزنیم.زری خانم
سفارش کرد که زیاد از خونه دور نشیم.تا اومدیم بیائیم بیرون.بابک پرید و
کفشاشو پوشید و به رویا گفت»
ـ پاشو راه بیفت که جا می مونیم؟
ـ کجا ؟شاید من بخوابم یه دقیقه با زنم تنها باشم و درد دل کنم!هرجا میرم توام باید بیای؟!
بابک
ـ تا تو به سن تکلیف نرسیدی،اجازه ت دست منه!دستت رو که گذاشتم تو دست ننه
بابات،دیگه هر غلطی دلت خواست بکنی،بکن.حالا کجا دارین تشریف می برین
اینوقت شب؟شماها فکر میکنین اومدین ماه عسل؟!هرچند که ته کوزه ی عسل رو هم
در آوردین!اما دیگه اینوقت شب دست وردارین بابا!واله خود زنبور عسلم انقدر
که شماها به شیرینی علاقه دارین علاقه نداره!
ـ آدم کج خیال،داریم می ریم قدم بزنیم.
بابک ـ طاق باز؟
ـ زهر مار!
«زری خانم غش کرده بود از خنده»
بابک
ـ واله بخدا!تا یه لقمه نون میذارن تو دهنشون دوتایی راه می افتن طرف جنگل
و هی به ما می گن می ریم قدم بزنیم!می آن اینجا یه چایی میخورن و هنوز
اونجاشونو نذاشته زمین،دوتایی بلند میشن که چی؟می ریم قدم بزنیم!فکر کردن
من خرم!آقا پسر قدم رو با پا می زنن نه با جای دیگه!
ـ لال شی بابک بی حیا!حداقل از زری خانم خجالت بکش!
بابک
ـ تو زرت و زرت می ری قدم بزنی،من خجالتش رو بکشم؟!عجب دوره و زمونه ای
شده!اینا میرن تو جنگل راهپیمایی،من باید حیا کنم!اینا لب دریارو با اتاق
خواب عوضی میگیرن،من باید خجالت بکشم!اینا مثل غواص ها با لباس می رن تو
دریا من باید شرم کنم
ـ بابا بیا بریم!آبروریزی نکن!ببخشین که به شما گفتم میخوام یه دقیقه با زنم تنها باشم!غلط کردم،ببخشین!
بابک ـ دیگه از این غلط نکنی ها!
ـ خیلی پررو شدی بخدا!
بابک ـ چی گفتی؟!
ـ هیچی گفتم تشریف بیارین.
«بهار و رویا و زری خانم فقط می خندیدن.خلاصه چهارتایی ازخونه اومدیم بیرون.چندقدم که از در حیاط دور شدیم بهارگفت»
ـ بچه ها بریم طرف صخره ها .مهتابه،اونجا خیلی قشنگه!
بابک ـ بهار خانم درسته که شما پیغمبرین مائین و هرچی دستور بدین باید ما اجرا کنیم!
شیرین (قسمت نوزدهم )
ـ
اقایی که شماها باشین تا اونجا براتون گفتم که با ماشین اومدیم طرف
تهران.تو راه گریه م بند نمی اومد.تمام اشک هایی که تو این چندساله تو
چشمام انبار شده بود،انگار سروا کرده بودن و داشتن می اومدن پائین.بیچاره
فتح اله خان خیلی باهام صحبت کرد و دلداریم داد تا ساکت شدم.بهم می گفت
تقصیر تو که نبوده!می گفت باید این چندسال رو از ذهنت پاک کنی.دیدم راست
میگه.ازاینکه این خاطرات رو واسه خودم غول کنم که هر دفعه یادش می افتم تنم
بلرزه،چه فایده ای می برم؟!این بود که تمام این چندسال رو تو فکرم،شستم و
گذاشتم کنار.فقط نزدیکی های تهران بود که به فتح اله خان گفتم منو ببر
مشهد،قمی،جایی و آب توبه بریز رو سرم که گناهام پاک بشه.
خندید و گفت«آب
توبه واسه چی؟اون مال کسی یه که دستی دستی تو این جور کارها افتاده
باشه!وقتی یه مشت آدم بی ناموس طوری مملکت رو می گردونن که همه رو یا دزد
میکنن و یا هیز می کنن و یا فاحشه میکنن و یا رقاص و دلال و شیتیله
بگیر،گناه من و تو چیه؟!آدم باید بشه که نجیب باشه!وقتی خود دولت باعث تمام
این کثافتکاری هاس گناه من و تو چیه؟اگه دولت کاری میکرد که بابای تو،تو
همون ده می موند و می تونست شیکم زن و بچه ش رو سیر کنه و می تونست یه رخت و
لباس حسابی تن زن و بچه ش کنه و خرج درس خوندن بچه هاش جور باشه و به وقتش
یه تلک پلکی واسه جاهاز دختراش تهیه کنه،اون وقت دیوونه نبود که بلندشه
بیاد شهر و جای کشاورزی بشه دربون یه کارخونه یا آب حوض کش!من خودم خیلی ها
رو می شناسم که گوسفند و زمین شون رو ول کردن و اومدن شهر و شدن تریاک
فروش و هروئین فروش!همینه که روز به روز گرونی تو مملکت میشه!برنج منی یه
تومن،شده کیلویی یه تومن!تو هیچکس رو نمی تونی پیدا کنی که ذاتش بره طرف
پدرسوختگی و کثافتکاری!این اوضاع و احواله که آدما رو اونجوری میکنه!خب
بعضی هام سست ن و شل.تا یه چیزی میشه و بهشون فشار می آد می زنن تو کا
رخلاق!بعضی هام نه.ناچاری پاشون کشیده میشه تو این کارا.اولی ش رو که کردن
دیگه واسه شون عادت میشه!
تو چندسال که تهران نبودی.حالا بریم می بینی
که چقدر شلوغ شده.یه خرده ش مال زاد و ولده بقیه ش مال این آدماس که از
ناچاری،دست زن و بچه شون رو گرفتن و اومدن تهران.اصلا دیگه یه گله زمین
نمونده که آدم توش نفس بکشه!بیچاره خود تهرانی ها!با بدبختی باید بگردن تا
همشهری شونو پیدا کنن!نصفه بیشتر آدما مال ده های دور و ورن!اصلا نه اب
کرجی مونده و نه یونجه زاری و دربندم انقدر شلوغه که نمیشه ادم یه شب جمعه
بره یه هوایی بخوره!»
خلاصه وقتی این چیزارو فتح اله خان بهم گفت،آروم
شدم.چندساعت بعد رسیدم دروازه تهران و وارد شهر شدیم و یه راست رفتیم خونه ی
فتح اله خان که بالاهای شهر بود و یه خونه ی بزرگ و حسابی ،موقعی که
رسیدیم دم در خونه و چمدونا رو از تو ماشین گذاشتیم پائین و ماشین رفت،فتح
اله خان دست منو گرفت و گفت«ببین زری،من بهت اطمینون کردم.سرمنو جلو سر و
همسر زیر ننگ نکن»
بهش گفتم زن هستم اما قولم از صد تا مرد محکم تره.اگه
سرم بره قولم نمیره.خندید و در زد و یه کارگر پیر اومد در رو واز کرد
ورفتیم تو.
دیگه روده درازی نکنم.فقط مختصر و مفید بگم که حوصله ی شمام
سرنره.فتح اله خان مرد خوبی بود.تا وقتی زنده بود راحت زندگی میکردم.سایه ش
بالای سرم بود و اسم یه مرد روم.درسته که جای بابام بود و از نزدیکی باهاش
لذت نمی بردم اما از مهربونی و محبتش جوری دیگه لذت می بردم.نزدیکی که می
گم ماهی دو ماهی به بار بود!خب بیچاره پیر بود و دیگه از نظر مردی بازنشسته
شده بود!اما بهم مهربونی میکرد.منم بهش وفادار بودم.
فقط یه کار بدی که
کرد این بود که منو عقد نکرد.چندروز بعد از اینکه رفتم خونه ش یه روز منو
برد پیش یه حاج اقایی و صیغه م کرد.همینم بعدها واسه م دردسر شد.
البته
به همون صیغه م راضی بودم.اونقدر بدبختی کشیده بودم که این چیزا اصلا برام
مهم نبود.تو اون چند سالی م که باهاش زندگی میکردم اتفاق خاصی پیش نیومد که
ارزش گفتن داشته باشد.فقط همون روزا یه وقتی با فتح اله خان رفتیم سراغ
خونواده م که دیدیم از اونجا رفتن و هیچکسم خبری ازشون نداشت.شیش ماهی
دنبالشون گشتم اما سری از اثارشون پیدا نکردم بقیه ش چیز گفتنی نیس که
براتون بگم.با همدیگه خیلی آروم وبی سروصدا زندگی می کردیم.هر چی م می گفت
من می گفتم چشم که هم حکم پدری برام داشت و هم نجات دهنده ی من بود و
حرمتتش بهم واجب.خونه شم بزرگ بود و غیر از اون کارگر پیر که پخت و پز
میکرد کسی دیگه تواون خونه رفت و آمد نداشت.بشور و بساب و نظافتم خودم
میکردم.تا یکی دوسالی م حق تنهایی از خونه بیرون رفتن رو نداشتم یعنی علنی
بهم نمی گفت اما یه جوری حالیم کرده بود که یعنی نباید بدون اون پامو از
خونه بیرون بذارم.برام سخت بود.ولی خب حق داشت.شاید اگه منم جای اون بودم
همین کارو میکردم.البته این برنامه تا همون دو سه سال اول بود چون یه شب
نشستم باهاش حرف زدم.بهش گفتم من به توقول دادم که بهت خیانت نمی کنم پس
چرا منوتو خونه زندونی کردی؟کمی فکر کرد و گفت«راست میگی اما حقیقتش رو بگم
ته دلم ازت قرص قرص نیس»گفتم زن اگه بخواد به شوهرش خیانت کنه اگه توشیشه
شم بکنی خودشو می ماله به شیشه!جلوی آدم رو هر چی بگیرن بدتره.آب جوب رو
وقتی جلوش رو گرفتن و نتونس به راه خودش بره میزنه تو خیابون و کوچه وهمه
جا رو به گه میکشه!توام اگه منو محدود کنی اینجا برام میشه مثل جای
قبلی!حالا یه سری از برنامه های اونجا رو نداره.اگه من طبع م پست و بد و
خراب بودکه همونجا کیف میکردم!هر شب بساط رقص وساز وآواز نبود که بود.خونه و
باغ قشنگ و خوب نبود که بود.خورد و خوراک و لباس حسابی نبود که بود.شب به
شبم یکی می اومد پیشم و تا صبح قربون صدقه م می رفت و چی و چی و چی و…!پس
چرا میخواستم از اونجا فرار کنم؟دیوونه که نبودم!اگه میخواستم دیگه اونجا
نباشم بخاطر این بودکه به ذات م توهین میشد بخاطر این بود که به آدمیت م
توهین میشد!اونجا یه جور زجر می کشیدم و اینجا یه جور دیگه!آخه ما زنهام
آدمیم!همیشه که نباید صاحاب داشته باشیم!شما مردا مارو کردین مثل یه جنس که
می رین و از یه جا میخرینش!خوبه با خودتون یه همچین معامله ای
بکنن؟!میخوام ببینم تو با این عقل و کمالات و بااین سن و سال و تجربه
ت،میخوای بگی که خدا ما زنها رو آفریده که اسیر شما مردا بشیم؟خودتون آزاد
باشین و ماهارو بندازین تو خونه و در رو رومون قفل کنین و برین؟!یعنی شماها
باید آزاد باشین و ما زندانی!
کمی فکر کرد و گفت«میدونی زری؟تو راست میگی اما ترس من از چیز دیگه س»
گفتم
حرف دلت رو بزن.گفت«من خودم میدونم که سن و سالم سن و سال پدر توئه.میدونم
بعضی وقتا که می آم سراغت ازم لذت نمیبری و زورکی تحملم میکنی.ترس منم
ازاینه که چه جوری بگم؟بقول معروف یه دفعه شیطون گولت بزنه و زیر سرت بلند
بشه وتموم قول وقرارت یادت بره.»یه کمی نگاهش کردم و خندیدم.گفت«چرا
میخندی؟»گفتم اگه تو دنیا هر کی هرچی سرجاش باشه هیچ عیب و ایرادی تو کار
پیدا نمیشه.
خودت پس میدونی که وقتی میآی سراغ من ازت لذت نمی برم.روز
اول بهت یه همچین چیزی نگفتم.اگه یادت باشه بهت گفتم نه عاشقتم و نه
چیزی.خودتم از راست گوئیم خوشت اومد.حالام بهت راستش رو میگم.منم دوست دارم
کسی که شوعرمه و بغلش میخوابم حداکثر هفت هشت سال ازم بزرگتر باشه.نه سی
سال!خودت بگو،اگه یه زن شصت ساله با یه مرد بیست و خرده ای ساله عروسی کنه
مرده ازبغل خوابیش لذت میبره؟اگه خودت جای من بودی و من جای تو رغبت میکردی
بیای سراغ من؟!یه خرده فکرکرد و سرش رو انداخت پائین و بعد گفت«نه»گفتم
اما من تو صورت و قیافه ی تو یه مرد شصت ساله رو نمی بینم.من صورت یه مرد
با وجدان و با غیرت رو می بینم که یه روزی چندسال پیش یه دختر بدبخت رو
نجات داد!من عاشق یه همچین غیرتی م!بخاطر همین هیچ وقت بهت خیانت
نمیکنم.اینارو که گفتم یه خنده ای به من کرد و گفت«بازم مثل چندسال پیش بهم
راستش رو گفتی .گفتم از من دیگه گذشت اما تو بدون تو این ملک و بوم،ذات
زنش پاکه.واسه همین به همون یه شوهر پابنده.بازم سرش رو انداخت پائین و کمی
بعد گفت«از امروز آزادی.تو میدونی و خدای خودت.از امروز هرجایی که خواستی
بری آزادی که بری والسلام»
گذشت چند وقتی گذشت.یه روز با خنده اومد و به
من گفت«پس چرا تو این چند وقته پات رو از خونه بیرون نذاشتی؟تو که انقدر
دنبال آزادی بودی پس چرا ازش استفاده نمیکنی؟!»بهش خندیدم و گفتم چطور فکر
کردی که از ازادی استفاده نمیکنم؟گفت«برای اینکه دم در خونه رو هم نگاه
نکردی»گفتم من از طعم آزادی استفاده میکنم و لذت میبرم!از عطرش لذت
میبرم!بر و بر نیگام کرد!معلوم شد هیچی نفهمیده!بهش گفتم شاید من سال تا
سال پام رو از این خونه بیرون نذارم اما چون میدونم که هروقت بخوام ازادم
که برم بیرون همین برام کافیه.دیگه احساس یه زندانی رو ندارم.اصلا من کی رو
دارم بهش سربزنم؟کجا رو دارم برم؟!یه سری تکون داد و دیگه هیچی نگفت وقتی
داشت می رفت بهش گفتم یه اجازه م میخوام ازت بگیرم.گفت«چی؟من که آزادت
گذاشتم!»گفتم میخوام به حشمت خانم کاغذ بنویسم اگه تو راضی باشی.گفت«یعنی
بد نیس که با یه همچین آدمی رابطه داشته باشی؟!»
گفتم ان آدم کسی بود که
از سی چهل هزار تومنش شایدم بیشتر گذشت فقط برای اینکه اسم خدارو خراب
نکنه!خندید و گفت«خب بنویس»خلاصه اولین نامه رو برای حشمت خانم نوشتم.جوابی
که برام داد خیلی عجیب بود!اول نامه ،بدون سلام و علیک نوشته بود«دختر فکر
نمیکردم وقتی ازاینجا بری یه یادی م ازمن بکنی.نامه ای که نوشتی خیلی چیزا
رو تو من عوض کرد!حالا از خودم راضی بودم!راضی تر شدم که ازاینجا خلاص ت
کردم!»
بقیه ی نامه دیگه سلام و احوالپرسی و تعارف و این چیزا بود.یعنی
میخوام بهتون بگم یه زن تو بدترین جا و با بدترین کار با یه خرده محبت
چقدرمیتونه عوض بشه.خلاصه با حشمت خانم شروع کردیم به کاغذ پرونی.هربارم که
نامه ش می رسید نصف بیشترش نصیحت بود و راهنمایی واسه من که قدر زندگیم رو
بدونم نامه ها رو هم واسه ی فتح اله خان میخوندم واونم از این برنامه راضی
بود.بازم گذشت چندسالی گذشت.زندگی منم میگذشت.نه بالا،نه پائین به قول
بابک مثل بقیه ی زندگی ها که معمولی یه و ارزش گفتن نداره.اگرچه از خیلی از
لذت هایی که حق طبیعی م بود محروم شده بودم اما راضی بودم.
این جریان
بود و بودو بود تااینکه یه شب فتح اله خان که از سرکار برگشت بهم گفت
کاراتو بکن میخوام ببرمت سربند هواخوری.اگه اشتباه نکرده باشم اون موقع
حدود بیست و پنج شیش سالم بود.اقایی که شماها باشین بلندشدم و لباسمو عوض
کردم و دوتایی راه افتادیم و سوار یه کرایه شدیم ورفتیم دربند.هوا خیلی خوب
بود وفتح اله خان رفت وبرام شاه توت خرید و آورد داشتیم میخوردیم که دیدیم
چند متر اون ورتر صدای ساز و ضرب بلندشد.فتح اله خان گفت«پاشو بریم
تماشا،انگار عنتری آوردن.»دوتایی بلندشدیم ورفتیم جلو.یه گله جا مردم جمع
شده بودن.فتح اله خان همه رو پس زد و یه راه وا کرد و دوتایی رفتیم نزدیک
وسط معرکه.ساز زنا داشتن میزدن و یه دختری م که مثلا لباس کولی ها رو
پوشیده بود یه گوشه داشت از دست یه داش مشتی یه استکان عرق میگرفت
بخوره.خیلی دلم گرفت!یاد خودم افتادم تو چندسال پیش!مات شده بودم به چین
های دامنش که یه روزی خودم لابه لای یکی ازاینا گیر کرده بودم و دست وپا
میزدم!دخترک استکان عرقش رو که انداخت بالا یکی از پشت بهش یه انگشتی
رسوند!برگشت ویه دونه از اون فحشای چارواداری به اون بده که چشمم افتاد به
صورتش.یه آن درجا خشکم زد!قیافه قیافه ی آشنا بود!زل زدم به صورتش که یکی
دیگه دستمالیش کرد و برگشت طرفش و روش رو برگردوند اون رو!دل دل میکردم که
برگرده طرف من اما مگه لش ولوشای اونجا امون بهش میدادن؟!یه دفعه دورش شلوغ
شد و ساز زنا که اینطوری دیدن از زدن دست کشیدن و یکی شون که پیرتر بود
رفت جلو و گفت«برخر مگس معرکه نعلت!میذارین میلس رو راه بندازیم یانه؟!اجان
خبر میکنم ها»اسم آجان که اومد،لات ولوتا ماستارو کیسه کردن.خلاصه دست
دخترک رو گرفت و کشید وسط معرکه و گفت«اطواری خانم!کارت به شیر دونت
بخوره!صد دفه به تو سگ ننه گفتم واسه یه چیکه عرق خودتو لو نده!می برن جر و
واجرت میکنن ها!»دخترک یه شیشکی براش بست و گفت«در…رو بذار شیره
ای!توفعلا یه حب بنداز بالا که صدات مثه قدقد مرغا نباشه!»
پیرمرده که
یه ساز دستش بود گفت«باشه!پتیاره خانم،آخر شب واسه ننه و بابات شیره
نمیخوای دیگه؟!جواب تو….خانم باشه تا آخر شب!»اینو که گفت دخترکه دیگه
هیچی نگفت و اومد وسط معرکه .مردم واسه ش کف زدن و اونم یه دفعه دامنش رو
یه هوا زد بالا که ولوله افتاد تو جمعیت و مردا براش سوت کشیدن و پیرمرده
با خنده گفت«ولدزنا انگار صدساله میون داره!»دخترک یه دفعه شروع کرد به
رقصیدن و دور معرکه چرخیدن و قر دادن.دفعه ی اول از جلوم یه جوری رد شد که
صورتش یه طرف دیگه بود اما دفعه دوم دیگه تمام رخ صورتش رو دیدم!اشک تو
چشمام جمع شد!پس انگار ماها خانوادگی بدبخت شده بودیم!آره ،آبجی کوچیکم
بود!قیافش خیلی فرق کرده بود اما نه اونقدر که من نشناسمش!از یه طرف خوشحال
شده بودم که تونستم یه سرنخی از خواهرام و ننه و بابام پیدا کنم از یه طرف
دیدن خواهر کوچیکم تو این وضع دلم رو شیکوند!زودی خودمو از جلو معرکه
کشیدم عقب.فتح اله خان که اینو دید اونم خودش رو پس کشید و ازم پرسید«چی
شده زری؟!چرا اینطوری کرد؟!»گفتم هیچی نگو و بیا بریم.دستش رو گرفتم و
کشیدم کنار و رفتیم یه گوشه ی دیگه و جریان رو براش گفتم.گفت«مطمئنی؟!»گفتم
آره.گفت«حالا میخوای چیکار کنی؟!»
گفتم توبودی چیکارمیکردی؟ساکت شد و
واستاد.یه ساعتی صبر کردیم تا معرکه تموم شد و داشتن بساط شونو جمع میکردن
تو این یه ساعت چی کشیدم.نپرس!خلاصه آماده ی حرکت شدن و خواهر کوچیکم یه
چادر انداخت سرش و رفت یه گوش واستاد و شروع کرد با چند تا مرد حرف زدن.تا
خواستم برم جلوش،فتح اله خان دستمو گرفت گفت«زری الان نرو.بذار برن یه جای
خلوت.اینجا اگه آشنایی بهش بدی مردم جمع میشن و آبروریزی میشه»دیدم راست
میگه.یه خرده با فتح اله خان رفتم جلوتر که یه دفعه یه آجان رفت طرف خواهرم
و بهش گفت«معرکه گرفتی،عیبی نداره،رقصیدی،به جهنم.شیتیله ی مارو نداری به
درک!دیگه کثافتکاری تو وردار ببر یه جای دیگه!واسه ما مسئولیت داره!»خواهرم
بهش گفت«مگه تو خیابون با مردا حرف زدن جرمه؟»آجانه گفت«نه حرف زدن جرم
نیس اما…کردن جرمه اینجا.اگه میخوای اینجور کارا رو بکنی برو قلعه!قلعه
رو واسه اینجور کارا درست کردن دیگه!یااله بزن به چاک»خواهرم گفت«این چیزا
رو کی گفته؟»آجانه گفت«قانون گفته»خواهرم گفت«من…تو اون قانونی که همه رو
داره فاحشه میکنه اما نمیذاره تو خیابون کارکنن!برو به اون که شب زنش ازش
قهر میکنه و صبحش این قانونا رو در میآره بگو اگه مردی جلو
گرونی و
بیکاری و بدبختی رو بگیر که از دختر 9 ساله ت زن پنجاه ساله دارن می افتن
تو خط…گی!»آجانه با تونش رو در آورد و گفت«میزنم تو دهنت که دندونات
بریزه تو دهنت ها»خواهرم گفت«سگ کی باشی؟جای اینکه منو بزنی برو مملکت رو
درست کن که امثال ما به این روز نیفتن!کار و زندگیتون رو ول کردین و
واستادین ببنین کجا یه زن با یه مرد واستادن حرف میزنن بگیرین و
ببرینشون!بدبخت اگه قانونت خوب بود که از من شیتیله نمیخواستی!»
اینو که
خواهرم گفت آجانه کلافه شد و شروع کرد بهش بد وبیراه گفتن.مردم دوباره جمع
شدن و آجانم دیگه ول نکرد و مچ دست خواهرمو گرفت و گفت باید با من بیای
کلانتری.خلاصه قشقری به پا شد که نگو!من به فتح اله اشاره کردم که یعنی یه
کاری بکن!فتح اله خان بیچارم رفت جلو و آجانه رو کشید کنار و چند کلمه
باهاش حرف زد و یه دو تومنی گذاشت تو جیبش تا راضی شد که قال قضیه رو
بکنه.خلاصه اون ساز زنهام دست خواهرم رو گرفتن و تند تند راه افتادن طرف
پائین.من و فتح اله م دنبالشون راه افتادیم.به ربع بیست دقیقه ای که
گذشت.رسیدیم یه جای خلوت و من دیگه نتونستم جلو خودمو بگیرم و همونجور که
گریه میکردم اسم خواهرمو صدا کردم!تا صدامو شنید واستاد و برگشت پشتش رو
نگاه کرد!رفتم جلو و روبه روش واستادم.مات شده بود به من که گفتم بی صفت
آبجی ت رو نمی شناسی؟!یه دفعه پرید بغل منو داد زد زری زری تویی؟!
حالا
من گریه کن و اون گریه کن!مگه آروم می شدیم؟!بالاخره فتح اله خان اومد جلو
سوامون کرد وگفت«بابا اینجا خوبیت نداره!»همون طرفا یه قهوه خونه بود
خواهرم ساز زنا رو که مات مونده بودن به ما رو رد کرد رفتن و با من و فتح
اله خان اومد تو قهوه خونه.رو یه تخت نشستیم و من و خواهرم زل زدیم به صورت
همدیگه.یه دفعه دوباره بغض مون ترکید و زدیم زیر گریه که فتح اله خان ساکت
ون کرد.وقتی کمی آروم شدیم و ازاون حالت اول دراومدیم خواهرم گفت«می بینی
زر جون که به چه روزی افتادم؟!خبر داری که چه به روزگار بقیه مون اومد؟!هیچ
سراغی ازما گرفتی که ببینی زنده ایم یا مرده؟!اومدی در خونه مونو بزنی و
دو تا دونه نون بدی دست ما؟!بهت خبر رسید که آبجی بزرگمونو با چاقو زدن و
نعشش رو انداختن پشت خندق؟اومدی دو تا چیکه اشک پشت نعش گل بو بریزی؟!ای بی
صفت خواهر!شوورت رو کردی ومارو از یاد بردی؟!عیبی نداره.حالام که دیدمت
بازم نعمته!قربون اون گیس کمندت بشم!قربون اون صورت قرص قمرت برم!
مات
شده بودم بهش و زبونم بنداومده بود!فقط آروم گفتم«ریحانه مرد؟!گل بو
مرد؟!»دیگه نفهمیدم چی شد.چشمام سیاهی رفت وبیحال شدم!یه وقت چشم وازکردم
که دیدم فتح اله و آبجی م دارن گلاب می پاشن تو صورتم و آبجی م هی میزنه تو
صورتش و گریه میکنه!تا چشمامو واکردم گفتم«کی؟!چرا؟!آخه چطوری
مردن؟!»اینارو می گفتم و گریه میکردم.آبجی مم گریه میکرد و می گفت«کاش لال
شد بودم و بهت چیزی نمی گفتم.فکر کردم خبر داشتی و سراغی از ما نگرفتی!»
«زری خانم اینجای صحبتش که رسید یه آهی کشید و گفت»
ـ گربر فلکم دست بدی چون یزدان برداشتمی من این فلک را زمیان
وزنو فلکی دگر چنان ساختمی کآزاده به کام دل رسید آسان
«بعدیه
سیگاررداشت و روشن کرد.من و بابک فقط سرمون رو انداخته بودیم پائین و یه
کلمه م حرف نمی زدیم.یه خرده که گذشت بابک بلندشد و رفت چندتا چایی اورد و
گذاشت رو میز و بعد گفت»
ـ زری خانم،اینایی رو که میگم جدی میگم.خدارو
شکر که این برنامه ها تو ایران از بین رفت.شما که دارین این سرگذشت رو
تعریف میکنین موهای تن من راست شده!بغض گلوم رو گرفته!آدم باورش نمیشه که
یه روزگاری تو ایران این برنامه ها بوده!
«زری خانم یه قطره اشکی رو که کنار چشماش بود پاک کرد و گفت»
ـ پس اگه سرگذشت هرکدوم از خواهرامو برات تعریف کنم چی میگی؟!اونا که دیگه صد درجه از من بدبخت تر بودن!
«یه پک به سیگار زد وبعد خاموشش کرد و چایی ش رو ورداشت و خورد وبعدش گفت»
ـ
بقیه ش رو خلاصه براتون میگم چون اولا که یاد اون چیزا می افتم انگار غم
عالم رو می ریزن تو دلم و بعدشم امشب ناسلامتی عروس آوردیم خونه!خوب نیس از
غم و غصه حرف بزنیم.ایشااله هرچی غم و غصه تو حرفامه تو زندگی شماها شادی
باشه.
اقایی که شما باشین همون موقع فهمیدم که ابجی بزرگمو با چاقو
کشتن.گویا چندتا لات باج خور،یه شب می برنش بیرون شهر و بعداز کثافتکاری و
عرق خوری،مست و پاتیل می افتن به جون هم و این وسط آبجی م چاقو میخوره و
اونام همونجا ولش میکنن و در میرن!اینم نتیجه ی کارای زشت و بدش!مطمئن باش
تو این دنیا هیچی بی حکمت نیس و بی جواب نمی مونه یه آبجی دیگه م که ازاون
کوچیکتر بود وهمون وقتا انداختنش تو کار گویا از یه نفر یه مرض می گیره و
می میره.اسم بزرگه ریحانه بود و اون یکی گل بو.خدا از سر تقصیرات شون
بگذره،هرچند از بدبختی به اون روز افتادن،اما خدا بهشون عقل داده بود.واسه ی
چندغاز پول جونشون رو گذاشتن سر این کار!ای خدا تو از سر تقصیرات همشون
بگذر!
خلاصه این آبجی م که اسمش گندم بو بود برام تمام سرگذشت خونواده م
رو بعد از رفتن من تعریف کرد.دو تا از خواهرام که مرده بودن و سه تاشون تو
قلعه کارمیکردن وشده بودن…رسمی اونجا و یکی دیگه شون که همین گندم بو
بود که حال و روزش از اونای دیگه بهتر نبود فقط یکی از خواهرام گویا تو
خونه ها کلفتی میکرد و تن به کثافتکاری نداده بود.اینطور که گندم بو می گفت
بعد از رفتن من،بابامو ازاون کارخونه بیرونش کرده بودن و اونم یه مدت آب
حوض کشی کرده بوده و بعدش دلالی و آخرش افتاده بود تو کار تریاک و این
برنامه ها!گویا یه روز مامورا دنبالش میکنن و موقع فرار کردن یه ماشین بهش
میزنه و از جفت پا فلج میشه و می افته کنج خونه،ور دل ننه م!حالا چی؟!جفت
شونم شیره ای!گندم بو می گفت ننه مم از بس کلفتی میکنه و تو چله ی زمستون
یخ حوض رو می شکونده و لباسای مردم رو می شسته رماتیسم می گیره و چارچنگولی
می افته گوشه خونه.امورات شونم از پولی که این خواهرام و اون یکی درمی
آوردن میگذشته!اون سه تای دیگه که تا خرخره تو گه خودشون غرق بودن!واقعا که
عاقبت بخیر شده بودیم!نمیدونستم چیکار باید بکنم اما آدمی م نبودم که
بشینم و زانوی غم بغل بگیرم و گریه و زاری
کنم.بهش گفتم تو فعلا برو تا
خودم بیام سراغ تون.نشونی ش رو گرفتم و از همدیگه خداحافظی کردیم.وقتی با
فتح اله خان برگشتیم خونه بهش گفتم خودت از حال و روز خونواده م باخبر
شدی.منم نمیتونم که تو این وضع اونارو ول کنم.حالا چیکار میتونی واسه منو
این آدمایی که از زور بدبختی تولجن افتادن بکنی؟یه فکر کرد و گفت
«خرج و
مخارجشون با من اما اینجا نیان.من تو محل آبرو دارم.اما واسه گل روی توام
که شده تمام خرجشونو میدم.»گفتم اونایی رو که تو قلعه ن چیکار
کنم؟گفت«اونارو دیگه نمیدونم.حتما کلی چک و سفته دست این و اون دارن که
اونجااسیر شدن وگرنه مثل این یکی می اومدن بیرون کارمیکردن!»
فردا صبحش
از فتح اله خان پول گرفتم ورفتم سراغشون.حالا کجا زندگی میکردن و چه حالی و
روزی داشتن و وقتی همدیگرو دیدیم چه گریه ها کردیم و چه چیزا بهم گفتیم
بماند که اصلا حوصله ی زنجموره رو ندارم.فقط حرفای بابام رو که یه گوشه فلج
افتاده بود براتون بگم که شنیدنش بد نیس!بعد از اینکه رسیدم و گریه و زاری
ها تموم شد.بابام شروع کرد زبون گرفتن که«ای خدا،چه بدی کرده بودم که این
به روزم اومد؟چه معصیتی به درگاهت کرده بودم که این روزگارم شد؟کی به ناموس
مردم نیگاه کردم که ناموسمو به باد دادی؟معقول تو ده واسه خودم آدمی
بودم!اسم و رسمی داشتم.مشدی مشدی از دهن هم ولایتی هام نمی افتاد!حالا
چی؟!شدم یه شیره ای چلاق!این زن مه!این دخترامن!دوتاشون که اونجوری شدن و
سه تاشونو که نمی دونم باید از کجاها جمع و جورکنم و اینم از اینای
دیگه!رفت!رفت!آبروم رفت!عزتم رفت!اگه یه پسر بهم داده بودی الان واستاده
بود مثل شیر بالا سر آبجی هاش که اینطوری رسوام نکنن!تف به تو روزگار!
همیچن
تف کرد که آب دهنش پرید تو صورت من!دلم میخواست روم میشد بهش بگم با این
فهم و شعورت اگه پسرم داشتی حتما میشد یه قاچاقچی و اعدامش میکردن!بعد از
این همه سال که تمام ما دخترا رو فدایی یه پسر داشتن کرد و همه مونو از ده
آواره ی این خراب شده کرد هنوز چشمش دنبال پسر بود!بگذریم.خلاصه از گندم بو
پرسیدم که سه تا دیگه خواهرام کجان فهمیدم که تو قلعه تو خونه ای کار
میکنن که اسم خانم رئیس ش مهین چشم بلبلی یه!خلاصه یه پولی به اونا دادم
وبهشون گفتم ازاون اتاق بلند شن و بیان کمی بالاتر،تو یه محله ی ابرودار که
نه کسی بشناسدشون و نه از محله های پائین کسی اونجا رفت وآمد داشته
باشه.یه من رفتم و صدمن برگشتم خونه و زودی یه نامه نوشتم واسه حشمت خانم و
جریان رو بهش گفتم.خدا از سر تقصیرات این زن بگذره که اونم یکی مثل جلال
بی همه چیز بدبخت کرده بود.خدابیامرزدش این زن رو.تا نامه بهش رسیده بود
عباس رو فرستاده بود تهران قلعه.عباسم یه راست رفته بود خونه ی مهین چشم
بلبلی و هر سه تا خواهرمو روونه کرده بود بیرون و تمام چک و سفته هاشونم
پاره پوره کرده بود.آخه حشمت خانم،اون وقتا واسه خودش بروبیایی داشت!ده تا
کله گنده تو دم و دستگاش بودن!
خلاصه وقتی این جریان رو فهمیدم یه نامه
براش نوشتم سه چهار صفح!اولشم براش نوشتم که درد و بلای تو زن بخوره
توسرهرچی مرد نامرد و بی ناموسه که یه موی تن تو تو تن هزار تا آدم که
ادعای خیلی چیزارو دارن نیس!
اینجوری ،سه تا خواخر دیگه رو هم بردم پیش
بقیه و خودمم شدم تون بیار خونه.الحق که اونام از تموم کاراشون دست
کشیدن.یعنی رخت و لباسشون رو جور کردم و یه خونه واسه شون کرایه کردم و
شیکم شونو سیر!همین!حالا نیگاه کنین که با چه چیزایی میشه نجابت کرد و آدم
وقتی چه چیزایی رونداشته باشه میشه نانجیب!
بهشونم گفتم که اگه شوهر
براشون پیدا شد تمام جاهاز و خرج و مخارجش با من.همون جوری سه تاشون رو
شوهر دادم و با آبرو.روونه شون کردم خونه ی بخت!شکرخدا همه چیز داشت جور
میشد که دوسال بعدش یه بلایی دیگه ای سرم اومد!
چندوقتی بود که می دیدم
فتح اله خان ناراحته و تو خودش!بالاخره م یه روز بهم گفت که بیچاره شد!یه
شریکی داشت که خیلی حروم لقمه بود.گویا به اسم و اعتبار این تو بازار از
این و اون پول و جنس گرفته و زده بود به چاک و یقه فتح اله خان گیر افتاده.
فتح
اله خان م که آدم آبروداری بود تمام ملک و املاک و حجره ش رو میفروشه و
میده بالا قرض!یه روز اومد و نشست تو خونه و گفت«زن از امروز دیگه بیچاره
شدیم!واسه من فقط همین خونه مونده!»اینو گفت ورفت تو اتاقش و روتشک خوابید و
پتو رو هم کشید رو سرش!تا حالا گریه ش رو ندیده بودم.از زیر پتو صدا هق
هقش رو شنفتم و دلم براش آتیش گرفت.گذاشتم خوب گریه هاشو کرد و آخر شب واسه
شام ازاتاقش اومد بیرون.شام رو که خوردیم بهش گفتم مرد ضرر به جونت
نخوره!حالا اتفاقی یه که افتاده.از غصه خوردن که چیزی درست نمیشه.مگه تو از
من کمتری؟!باید فکر کرد و به امید خدا رفت جلو.توام همیشه دست خیر داشتی
مطمئن باش که خدا فراموشت نمیکنه.منم خوبی های تو یادم نرفته.به امید خدا
فردا یه نامه می نویسم واسه حشمت خانم.شاید خدا خواست و دوباره همه چیز جور
شد.
هیچی نگفت و بلندشد ورفت و گرفت و خوابید اما غضه امونش نداد و تو
خواب سکته کرد!با اون سکته،نصفه تنش فلج شد و افتاد رو دست من!خلاصه
طلاهامو فروختم و خرج دوا درمونش کردم و با اینکه از روی حشمت خانم خجالت
میکشیدم اما چاره نداشتم و یه نامه براش نوشتم.اول نامه م براش نوشتم
که«میدونم پرروگی یه اما جز شما کسی رو ندارم.یه روزی آوردنم اونجا و شدم
اسیر دست شما.یه روزی در راه خدا آزادم کردی.یه روزی سه تا خواهرم رو خریدی
و بهشون ازادی دادی.حالا باز گرفتارم.جز خدا و شما پناهی ندارم.روم سیاه
اما چه کار کنم که مثل مادرم میمونی.»
بعد جریان رو براش نوشتم و آخرش
گفتم«چه کمکم کنی و چه نکنی برام همون حشمت خانمی هستی که یه روزی قید
منفعت خودش رو زد و زندگی رو به من بخشید.هیچ از احترام و محبت تو دلم کم
نمیشه.اگه دستتون بسته بود و یا هرجور دیگه نتونستین کمکم کنین،جواب نامه م
رو ندین»اینارو نوشتم و نامه رو تموم کردم و نشستم منتظر،بیست روز نگذشته
بود که یه پیرمردی اومد در خونه و یه چمدون کوچیک که مهر و موم بود با یه
نامه داد دستم و گفت«اینو خانم واسه شما فرستاده»اینو گفت و رفت.
پریدم تو خونه و نامه رو وا کردم.
ای
خدا روح این زن رو شاد کن و از سر تقصیر اتش بگذر که خیلی با مرووت بود که
رحم و مرووت صفت توئه!می دونین چی نوشته بود تو نامه؟!همون اولش نوشته
بود«دیگه نبینم از این حرفا بزنی ها!جواب نامه رو ندم یعنی چی؟!من بیدی
نیستم که از این بادا بلرزم!با نامه یه چمدان واسه ت پول فرستادم تا هر وقت
که لازم داشتی،دستت باشه.هر موقع م گرفتار شدی واسه م کاغذ بفرس و خبرم
کن.حشمت »
در چمدون رو وا کردم.پر پول بود!پریدم تو اتاق فتح اله خان و
پول ها رو بهش نشون دادم.باور نمیکرد.می گفت غیرممکنه که یه نفر این همه
پول رو بی سند و مدرکی بده دست یکی دیگه!حالا اون یکی میخواد خواهرش باشه و
یا مادرش!خلاصه نشستیم و دوتایی به صحبت ،بهم گفت«من که فعلا علیل م و جون
و قوه ی کار کردن ندارم.تو هم که یه زنی و کاری ازت برنمی آد.باید این پول
رو بدیم دست حاجی فلان که تو بازاره و خیلی بهش اعتماد دارم تا برام باهاش
کار کنه»گفتم اولا من به هیچکس اعتماد ندارم.بقول خودت هیفده هیجده سال با
این شریکت کار کردی و آخرش این شد!حالا چی میدونی که حاجی چی از آب در
بیاد!بعدشم شما مگه تو بازار چیکار می کردین؟!اگه به من یاد بدی شاید بتونم
یه کارایی بکنم.گفت«مگه تو بازار کار کردن از تو برمی آد؟!اونجا باید گرگ
باشی تا پاره ت نکن.»گفتم تو توبازار چی کار میکردی؟گفت«گاهی جنس از خارج
وارد می کردیم و گاهی جنس رو ازاین دست به اون دست می کردیم و می کشیدیم
روش و گاهی هم جنس رو از تو بازار جمع میکردیم و وقتی گرون میشد ردش
میکردیم و یه چیزی گیرمون می اومد!»نگاهش کردم و گفتم آخه اینم کار شد که
ادم یه جا بشینه و دلالی کنه؟!اصلا من از اسم دلالی بدم می آد.آدمو یاد
دلال های محبت میندازه!همونه که این بلا سرمون اومد دیگه!گفت«پس چیکار
کنم؟با این تن علیل و ذلیل چه کاری ازم برمی آأ؟»گفتم کاری که هم خدا راضی
باشه و هم خلق خدا.مات نگاهم کرد که گفتم«اون وقتا که تو جنوب بودم و خونه ی
حشمت خانم یه کسی رو می شناختم که گاه گداری می اومد اونجا.ایرانی بود اما
تو خارج زندگی میکرد.کارشم جوراب بافی بود و بلوز و این چیزا.یه روزی برام
از کارش صحبت کرد.اگه تو بذاری یه جایی رو می گیریم و دستگاه جوراب بافی
می آریم ایران.»گفت«زن اینجور کارا به زبون آسون می آد مگه تو میتونی از
عهده ش بر بیای؟!گنده گنده هاش زیر بار این جور کارا زائیده ن چه برسه به
تو!»گفتم«تو فکر میکردی که من بتونم یه همچین پولی فراهم کنم؟»یه فکری کرد و
گفت«نه اصلا فکرشو نمیکردم»گفتم پس تو اون کارم حتما موفق می شم.به امید
خدا می گم و می رم جلو»یه فکری کرد و گفت«واله از تو بعید نیس .ما که آب از
سرمون گذشته.هرچی باداباد.»
خلاصه فرداش نامه پرونی م به حشمت شروع شد و
جریان رو براش گفتم یه هفته بعدش گویا طرف رو پیدا کرده بود و اونم گفته
بود که اگه زری بخواد با من شریک می شم.منم اینجا بیرون شهر یه زمین رو
خریدم و جلدی یه ساختمون بزرگ توش ساختم قرار بود که فقط دستگاه جوراب بافی
برام بفرسته اما تو باری که اومد دستگاه پلاستیک م آورده بود!منکه ازش سر
در نمی آوردم اما می گفتن با این دستگاه میشه چیزای پلاستیکی درست
کرد.خلاصه شیش ماه طول کشید تا همه چیز روبه راه شد.فکر نکنین هلو برو تو
گلو بودها!پدرم در اومد تا این شیش ماه گذشت!فقط چیزی که بود من از کار نه
خسته می شدم و نه می ترسیدم.خسته نمیشدم چون بچه ی ده و زمین و کشاورزی
بودم.نمی ترسیدم چون تو اون چندسال پیش حشمت خانم ترسم از خیلی چیزا ریخته
بود!
این یارو که می گفتم اسمش صادق خان بود.از شما چه پنهون چندبار
اومده بود جنوب خونه ی حشمت خانم هر دفعه م فقط منو خواسته بود.ادم بدی
نبود یعنی خیلی م خوب بود.وقتی بعداز چندسال منو دید براش تعریف کردم که چه
جوری از اون کار دست کشیدم و دارم نجابت میکنم خیلی خوشش اومد و گفت منم
همه جوره کمکت میکنم.الحقم که حرفش حرف بود!بدون قرارداد و این چیزا
ماشینها و دم و دستگاه رو گذاشت در اختیار من.چند وقت بعدم یه خارجی رو که
متخصص اون دستگاه ها بود با یه دیلماج فرستاد ایران.اون که رسید منم شروع
کردم به کارگر استخدام کردن.خلاصه خارجی یه طرز کار کردن با دستگاه ها رو
به کارگرا یاد داد و به امید خدا کلید کارخونه رو زدیم.از روزی که شروع به
کار کردیم تا روزی که اولین محصول رو دادیم بیرون 9 ماه طول کشید.اما کار
گرفت!اونم چه گرفتنی!آخه اون وقتا تو ایران جنس پیدا نمیشد که این بود که
تا جوراب ما اومد بیرون کلی هواخواه پیدا کرد.اون دستگاه های دیگه م چیزایی
مثل شونه و سبد و کاسه پلاستیکی و لیوان پلاستیکی و بشقاب و این جور
چیزارو می ساخت.خلاصه کار گرفته بود!سر یه سال تموم قرض هایی رو که به حشمت
داشتم دادم و عین همین پولی رو که بهم داده
بود رو پولش گذاشتم و خودم
یه روز ورداشتم و رفتم جنوب پیشش.نمیخوام روده درازی کنم اما به حاشیه م
برم و رفتن اونجارو براتون تعریف کنم تا بفهمین چه جور زنی بود این این
حشمت خانم!تا رسیدن اونجا جلوی باغ و از ماشین پیاده شدم و چمدونم رو در
آوردم یه دفعه دربون در باغ رو وا کرد.فکر کرده بود که مشتری اومده.تا چشمش
به من افتاد تعجب کرد.پرسید چیکار دارین؟بهش گفتم«با حشمت خانم کار
دارم.بهش بگین زری اومده.»یارو رفت و به حشمت خانم خبر داد.چند دقیقه بعد
دیدم خود حشمت خانم اومد دم در باغ پریدم وبغلش کردم وماچ وبوسه و گریه!بعد
بی خیال چمدونم رو ورداشتم که برم تو.تاحرکت کردم جلومو گرفت و باخنده
گفت«کجا؟»گفتم «بریم تو دیگه»خندید و گفت«اینجا جای زنای نجیب نیس.تورو هم
اینجا نباید کسی ببینه مخصوصا با من»گفتم«این حرفا چیه حشمت
خانم؟!»گفت«همین که گفتم من و تو فقط بایداز دور همدیگرو دوست داشته
باشیم!»اومد جلو و منو بغل کرد و ماچ کرد و دست کشید به موهام و بعد یکی از
کارگراشو صدا کرد و بهش گفت«غلام این خانم اشتباهی اومده اینجا.یه راننده ی
مطمن خبر کن که برش گردونه تهران»
تا غلام رفت ماشین خبر کنه.چمدون پول
رو دادم بهش.از جریانم که وضع کارخونه خوب شده بود باخبر بود ماشین اومد و
منو نشوند توش و روونه ی تهرانم کرد.
چند روزبعدشم یه نفر رو فرستاد با
پول های اضافه ای که براش برده بودم.فقط پول خودشو ورداشته بود!به این
میگن معرفت!به این می گن مردونگی!
«یه سیگار دیگه روشن کرد وبعد گفت»
ـ
آره بچه های من که شماها باشین کار گرفت.یه ساله تموم چاله چوله های
زندگیمون پر شد.فقط اشتباهی که کردم یه چیز بود اونم از خامی و بی تجربگی
گیم بود که بعدا براتون تعریف میکنم.خلاصه همه ی کارا خوب پیش میرفت.جنس
هایی که تولید میکردیم فروش خوبی داشت هم زندگی ما خوب میگذشت و هم
میتونستم به ننه و بابام و خواهرام برسم.اوضاع همینجوری بود تااینکه یه بار
که نامه واسه حشمت خانم نوشته بودم جوابش نیومد گفتم حتما به دستش نرسیده
دومی رو نوشتم که چندوقت بعدش عباس برام جوابش رو داد.برام نوشته بود که
حشمت خانم مرده!گویا خدا بیامرز سرطان گرفته بوده!
«اینجای سرگذشت که رسیدیم زری خانم شروع کرد برای حشمت خانم فاتحه خوندن و بعدش گفت»
خدا
رحمتش کنه.درسته که کارش بد بود اما همیشه به من می گفت که«زری من اینجا
فقط مدیرم سرنخ اصلی جای دیگه س!»حتما اون خدابیامرزم کسی دیگه تواین کار
انداخته بودنش و مجبوری اسیر اونجا شده بود!
خلاصه این خبر که بهم رسید
ناراحت شدم.منی که اهل گریه وزاری نبودم اون روز اصلا کارخونه نرفتم وتاشب
براش گریه کردم.خب بالاخره هرکسی یه عمری داره اونم بیشتر از اون عمرش به
دنیا نبود.
دیگه آخرای داستان منه.ته مونده ش رو هم بگم و بساط رو جمع کنیم!
یه
سال دیگه م ازاین جریان گذشت .حدودا سی و خرده ای ساله بودم که یه شب فتح
اله خان تو رختخواب حالش بد شد و تا دنبال دکتر فرستادیم تموم کرد!مونده
بودم که این دیگه چه مصیبتی یه!فرداش کفن و دفن و تمام.
مجبور شدیم انجصار و وراثت بدیم و آگهی تو روزنامه.سه ماه بعدشم سرو کله ی بچه هاش از خارج پیدا شد و دست گذاشتن رو تمام اموال!
بابک ـ فتح اله خان که چیزی دیگه نداشت؟!
زری
خانم ـ بعله.چیزی نداشت اما منه خر از رو بی عقلی تمام کارخونه رو به نام
اون خریده بودم و سندش به نام اون بود.بیچاره خودش راضی نبود اما من بهش
اصرار کردم.یعنی میخواستم هرطوری که هس جبران محبت اون روزی رو که منو از
جنوب آورده کرده باشم.جونم براتون بگه که یه وقت متوجه شدم که خودم موندم و
لباسای تنم و دوتا خواهر تو خونه و ننه و بابای علیل!
بابک ـ از ارث هیچی بهتون نرسید؟!
زری خانم ـ نه!عقدش که نبودم!صیغه م کرده بود.
همچین
ضربه ای خوردم که تا یه هفته گیج و منگ بودم!طوری شده بود که جا و مکان
واسه خوابیدن نداشتن یه مدت دونده گی کردم اما دستم به جایی بند نشد و
حرفمم تو دادگاه نرسید.دست آخر بچه هاش یه پولی گذاشتن جلومو گفتن خوش
اومدی!منم پولا رو پرت کردم یه طرف وبلندشدم و ازخونه زدم بیرون دیکه حشمت
خانمم نبود که بهش پناه ببرم.تا تنگ غروب تو خیابون ول گشتم و آخرش خسته و
مرده راه افتادم طرف خونه ی ننه و بابام گفتم حداقل برم اونجا که یه
سرپناهی داشته باشم.
خسته و کسل و دمق رسیدم اونجا.تا رفتم تو خواهرام گفتم«کجایی تو زری؟!»
گفتم«چطور؟»گفتن»«از
صبح تا حالا چندبار یه یارو با ماشین اومده دنبال تو!»گفتم«نفهمیدین کی
بود و چیکار داشت؟»گفتن«نه فقط گفته فردا صبح دوباره برمیگرده اینجا»دیگه
منم حرفی نزدم و با اینکه نه ناهار خورده بودم و نه شام،به راست رفتم یه
گوشه تو یه اتاق و یه پتو انداختم روم و خوابیدم!صبح بود که خواهرام بیدارم
کردن.اصلا حوصله ی بلندشدن رو نداشتم.بالاخره زورکی بلندشدم و صبحونه رو
خوردم و رفتم تو حیاط و کنار حوض اب نشستم .دستمو کردم تو آب و یاد روزی
افتادم که همگی از ده اومده بودیم تهران.همونجوری به موج هایی که با حرکت
دستم تو اب حوض درست میشد نگاه میکردم و زندگیم رو تو اونا می دیدم!نمیدونم
چقدر گذشت که زنگ در رو زدن.خواهرم رفت درو وا کرد واومد به من گفت«همون
یارو که دیروز چندبار اومده بود،اومده»بلندشدم و رفتم دم در.یه مرد بود
باکت و شلوار و کراوات.قیافه ی مامور مخفی ها رو داشت.با احترام بهم سلام
کرد و گفت«شما زری خانم هستین؟»گفتم بله گفت«شما باید با من تشریف
بیارین»گفتم کجا باید تشریف بیارم؟گفت«اصلا نترسین چیز مهمی نیس!»گفتم اگه
چیز مهمی م بود من نمی ترسیدم!فقط باید کجا بیام؟گفت«یه کسی میخواد شمارو
ببینه»رفتم تو خونه و کیف م رو ورداشتم و کفشامو پوشیدم و اومدم بیرون
وسوار ماشین شدیم وراه افتادیم.نیم ساعت بعد طرفای شمال تهران جلو یه
ساختمون بزرگ واستادیم و دوتایی پیاده شدیم و رفتیم تو.
تو همون وارد
شدن فهمیدم که اینجا هرجایی هس طوری یه که هرکسی رو راه نمیدن!سه چهار جا
جلومونو گرفتن اما وقتی این یارو رو می دیدن می رفتن کنار!بالاخره رفتیم و
طبقه دوم رفتیم تو یه اتاق که گویا اتاق منشی یه نفر بود که همه بهش احترام
میذاشتن.یارو منو اونجا گذاشت و خودش رفت تو دفتر و دو دقیقه بعد برگشت و
به من گفت«شما بفرمائین تو»بعدش به منشی یه گفت«خانم شمام از اتاق تون
تشریف بیارین بیرون و همین پشت در واستین و نذارین هیچکس حتی تو اتاق شما
بره!»منشی م که یه دختر بیست و هفت هشت ساله بود از پشت میزش بلندشد و با
یارو از اتاق رفتن بیرون!مونده بودم که این کیه که وقتی میخواد منو ببینه
حتی منشی ش رو هم از اون یکی اتاق بیرون میکنه!
رفتم جلو و در زدم.یکی
گفت«بفرمائین»رفتم تو و یه نگاهی به دفتر انداختم.خیلی بزرگ بود ته دفتر یه
گوشه یه مردی واستاده بود.دوباره گفت«بفرمائین تو»یه چند قدمی که رفتم جلو
یه دفعه خشکم زد.یه لحظه مات موندم!یه دفعه کلافه شدم و گفتم«تف به گور به
پدر نامردت جلال!میدونی چندوقته که دنبالتم تا پیدات کنم و خرخره ت رو
بجوئم؟!همونطور که میخندید دوئید رفت و در دفترش رو بست و گفت«زری به خدامن
اینجا ابرو دارم!گفتم«همونه که منشی ت رو از اتاق بیرون کردی!میدونستی تا
پدرت رو درنیارم.ولت نمیکنم!دنبال یه چیزی می گشتم که پرت کنم تو کله ش که
گفت«باشه .میخوای پدرم رو دربیاری؟بیار.اما اول به حرفام گوش بده.بعدهرکاری
خواستی باهام بکن.بعد اومد جلو و ازپشت کمرش یه هفت تیر بیرون آوردم که
گفتم«بذار سرجاش!انقدر ازاین چیزا دیدم که ترسم ریخته!هفت تیررو گرفت طرف
منو گفت«بیا بگیر.حرفام که تموم شد اگه خواستی همین جا منو بکش!»خندیدم و
گفتم«خودتی جلال!اونجایی که منو بردی فروختی خیلی چیزا به من یاد دادن!اولا
که این هفت تیر خالیه!دوما میدونی من آدم کش نیستم!سوما اگه بخوام ترو
بکشم اینجا نمی کشم!چهارما بدون که من زرنگ تر از این حرفام که تو بخوای و
بتونی
با این تیارت و نمایش خامم کنی!حرفت رو بزن ببینم چی م گی!قاه قاه خندید و
گفت«اگه بگم منشی م بیاد تو و برامون قهوه و چایی بیاره داد و فریاد
نمیکنی که آبروم بره؟من دیگه اون جلال سابق نیستم زری.ناسلامتی واسه خودم
گهی شدم!داد وبیداد نکنی راسواشم!»خندیدم و گفتم«نترس جناب نخست وزیر!من
اهل این قشقرق بازی ها نیستم!»خلاصه رفت و به منشی ش که بیرون بود گفت بیاد
و برامون قهوه بیاره.بعد خودش اومد و دست منو گرفت و برد رویه مبل نشوند و
خودشم نشست جلوم و گفت« خیلی وقته که دورا دور مواظبتم.الان دو سالی میشه
.دیدم داری زندگی ت رو میکنی و وضع کارخونه تم روبه راهه.جلو نیومدم و
مزاحمت نشدم»گفتم«پس حالا حتما اومدی که سایه ی سرم بشی؟!»خندید و گفت«نه
بجون تو من از تمام اتفاقایی که برات افتاده باخبرم،فهمیدم که کارخونه رو
از چنگت در آوردن.گفتم خب حالا منظور؟گفت میخوام جبران بدهی ای که بهت
کردمو.بکنم گفتم این دفعه حتما میخوای منو ببری طرف شمال و بفروشی به روس
ها!اتفاقا بدم نیس.حداقل هواش خنکه و به گرمی جنوب نیس!گفت هیس!آبرومو می
بری ها!بعد زد زیرخنده و گفت جون من راست بگو/بد بود برات؟گفتم نه به جون
تو!چقدر خوش گذشت اونجت!جات خالی!ایشااله اگه عمری به دنیا بود یه روز ورت
میدارم و می برمت اون طرفا و می دمت دست یکی از اون عربا!اتفاقا ازمردای
سفید مفید بدشون نمی آد!دوباره قاه قاه زد زیر خنده و گفت حالا ما جوون
بودیم ویه غلطی کردیم.گوش کن ببین چی میگم.میخوام چهار تا جمله برات بگم.یا
کدورت بین مون پاک میشه و یا هرکاری خواستی با من بکن.گفتم گوشم با شماس
بفرمائین.گفت من از تمام زندگی تو و خواهرت و ننه و بابات خبردارم ازجریان
دادگاه و مردن فتح اله شوهرت و اینکه بچه هاش همه چیز و ازت گرفتن و تو هم
واسه خواهرات چیکارا کردی و چی و چی و چی همه باخبرم.درسته که تو جوونی
هرکاری رو برای پول میکردم اما حالا سنی ازم گذشته و پخته تر شدم.حقیقتش
دلم راضی نشد که تو بعد ازاون همه سختی و بعد از ده دوازده سال شوهرداری
اونم یه شوهر پیر اینطوری زمین بخوری!مخصوصا حالا که خرج به خونواده رو هم
میدی.گفنم که یعنی حالا اومدی جبران کاربدت رو بکنی؟گفت کاری که باتو کردم
جزو سرنوشت و و قسمتت بوده.گفتم قسمت من این بود که شوهرم منو ببره و
بفروشه به یه….خونه تو جنوب؟!گفت گیرم من اینکارو نمیکردم فکر میکنی تو
اون خونه و خونواده سرنوشتت بهتر از خواهرات میشد؟دیگه چیزی نگفتم!گفت
بالاخره تو زندگی هر کسی یه جور بدبختی هس.حالا مال تو اینجوری بود.ازتم
میخوام که منو ببخشی و گذشته ها رو فراموش کنی.در عوض منم کمکت میکنم.یه ان
تو فکرم به خودم گفتم چرا باید دنبال انتقام باشم؟خون رو که با خون نمی
شورن!حالا شاید تو این موقعیت خراب این جلال بتونه یه کمکی به من بکنه تا
جبران کارای بدش بشه!این بود که بهش گفتم من مثل شتر کینه ای نیستم.حالا
بگو ببینم چه جوری میخوای بهم کمک کنی؟گفت«آفرین به تو زن!حالا گوش کن ببین
چی میگم.من الان دست و بالم خیلی وازه.وضع مالی م هم خوبه.میخوام دست به
یه کاری بزنم و تمام برنامه هاشم جور کردم فقط مونده که شروع کنم.
!گفتم
چه کاری رو؟گفت«کاباره!میخوام یه کاباره ی بزرگ بسازم میخوام تو بشی مدیر و
رئیس اونجا»تا اینو گفت کیفم رو ورداشتم و بلندشدم و گفتم سلام لر بی طمع
نیس!
ترو به خير مارو به سلامت!قربونت جلال خان من خيلي ساله كه دست از
رقاصی و…گی ورداشتم.خداحافظ شما.ترو بخشیدم به امان خدا!بلندشدم که برم
پرید جلومو گرفت و گفت صبرکن بابا!تا اینو گفت یکی تقی زد به در.تا صدای در
زدن رو شنید پرید پشت میزش و قیافه رئیس ها رو گرفت و بعد با تحکم
گفت«بفرمائین»داشتم می ترکیدم ازخنده!خلاصه منشی ش با یه سینی اومد تو اتاق
و برامون قهوه آورد و گذاشت رو میز و رفت.تا اون داشت این کارا رو
میکرد.جلال هی با چشم و ابرو به من اشاره میکرد که یعنی نخندم!خلاصه وقتی
منشی ش رفت بلندشد و اومد اینطرف و باخنده گفت«چ