نامهای خاص شاهنامه ( قسمت سوم )
آذرآبادگان
= از شهرهای ایران
اترط
= پسر شم
آذرگشسپ
= از سران جنگی بهرام
آرش
= از پهلوانان ایرانی
آزرم
دخت = چهل و هشتمین شاه ایران . مدت پادشاهی چهار سال بود .
آزادسرو
= از موبدان دربار کسری
آمل
= از شهرهای ایران
آموی
= از شهرهای ایران
اردبیل
= از شهرهای ایران
ارمنی
= از جنگاوران ایران در برابر تازیان
ارمینیه
= از شهرهای ایران
ارونددشت
= از شهرهای ایران
اهواز
= از شهرهای ایران
استادبرزین
= از سران سپاه انوشیروان
اسفندیار
= پسر گشتاسپ
اسکندر
= سردار رومی
اشتاد
= از سران سپاه خسرو
اشکبوس
= سردار تورانی
اصطخر
= از شهرهای ایران
اصفهان
= از شهرهای ایران
افراسیاب
= پورپشنگ . پادشاه توران
اکوان
دیو = دیوی که رستم او را کشت
الانان
= از شهرهای ایران
آموی
= رودی در ایران
اندمان
= از سران لشگر خسرو
اندیان
جهانجوی = از بزرگان سپاه خسرو پرویز
اندیوشهر
= شهری در ایران
انطاکیه
= از شهرهای روم
انوشیروان
= چهل و یکمین شاه ایران . نام دیگرش کسری بود . چهل و هشت سال پادشاهی کرد .
آوازه
دژ = دژ پرموده شاه توران
اورمزد
= از سران سپاه خسرو
اورمزد
= پروردگار
اوستا
= کتاب زرتشتیان
اوغان
= از اقوام ایرانی
آئین
گشسپ = از بزرگان دربار هرمزد
ایزدگشسپ
= از موبدان زمان بهرام
ایزدگشسپ
= وزیر نوشیروان
ب
بابک
= نام موبد انوشیروان
باربد
= رامشگر دربار خسرو
بخارا
= از شهرهای ایران
بیژن
= حاکم سمرقند
بیژن
= پسر گیو . از سرداران ایران
بارمان
= از سران توران
بالوی
= از بزرگان سپاه خسرو پرویز
باهله
= نام شهری در ایران
بردع
= شهری در ایران
برزمهر
= وزیر نوشیروان
برزمهر
= وزیر خسرو پرویز
برزین
= سالار لشگر نوشیروان
برزو
= پسر سهراب
برزویه
= طبیب دربار نوشیروان که کلیله و دمنه را به ایران آورد .
برسام
= رئیس سپاه بیژن حاکم سمرقند
بلوچ
= از اقوام ایرانی
بندوی
= دائی خسرو پرویز
بودلف
= از بزرگان زمان فردوسی
بوذرجمهر
= بزرگمهر ، وزیر کسری
بهزاد
= برادر کک کوهزاد
بهزاد
شبرنگ = اسب کیخسرو
بهرام
آذرمیان ( آذرمهان ) = موبدی که به دست هرمزد کشته شد .
بهرام
تل = بهرام چوبینه
بهرام
چوبینه = سردار ایرانی هرمزد شاه
بهرام
فرخ = از سران سپاه خسرو
بهرام
گرد = از سپاهیان بهرام چوبینه . بهرام
سیاوش
بهرام
گو = پسر گودرز و برادر گیو
بهرام
گوهرفروش = بازرگانی در سیستان
بیور
= ضحاک
پ
پارس
= از شهرهای ایران
پرموده
= پسر بزرگ ساوه شاه
پرویز
= نام دیگر خسرو پسر هرمزد . چهل و سومین شاه ایران . مدت پادشاهیش سی و هشت سال
بود .
پوران
دخت = چهل و هفتمین شاه ایران . مدت پادشاهیش شش ماه بود .
پیران
= سردار تورانی . وزیر افراسیاب
پیروز
= از سران سپاه خسروپرویز
پیروز
خسرو = رئیس لشگر اردشیر شیروی
پیروز
شاپور = فرستاده رستم نزد سعد وقاص
پیروز
شاه = مرزبان خسرو پرویز در نیمروز
پیروز
شیر = از پهلوانان زمان نوشیروان
پیلسم
= پهلوان چینی دربار افراسیاب
ت
تخواره
= از سران سپاه خسرو پرویز
تور
= پسر جمشید و سمن ناز
تهم
= از سران ایرانی
تهمتن
= رستم
تیسفون
= پایتخت نوشیروان
ج
جم
، جمشید = شاه ایران . پسر طهمورث . مدت پادشاهیش هفتصد سال بود .
جاماسپ
= ستاره شناس و وزیر گشتاسپ
جان
فروز = از سران سپاه بهرام چوبینه
جمهور
= پادشاه هند
جهرم
= از شهرهای ایران
جهن
برزین = سازنده طاقدیس به دستور فریدون
چ
چاچ
= از شهرهای ایران
چیچست
= دریاچه ارومیه
چین
= کشور همسایه ایران
چینوی
= از سران سپاه قیصر
ح
حیی
قتیبه = از بزرگان زمان فردوسی
خ
خاقان
= پادشاه ترکان
خانگی
= مرد فرزانه دربار قیصر و فرستاده او نزد خسرو
خراد
برزین = سپهدار دربار خسرو پرویز
خراسان
= سپهدار ایرانی
خراسان
= از شهرهای ایران
خراد
= سپهدار دربار هرمزد
خزروان
خسرو = سالار ایرانی
خره
اردشیر = شهرستانی در روم
خسرو
= نام آسیابانی که یزدگرد را کشت
خسرو
پرویز = چهل و سومین شاه ایران . پسر هرمزد . مدت پادشاهیش سی و هشت سال بود .
د
دارا
= سردار ایرانی
دارابگرد
= نام شهری در ایران
داراپناه
= سردار سپاه بهرام چوبینه
دارمان
= سپهدار ارمینیه از لشگر خسرو پرویز
دشت
دوک = دشتی در ایران
دمور
= از سرداران تورانی
دموی
= از سرداران تورانی
دنبر
= از شهرهای هند
دیو
سفید = رئیس دیوها
ر
رام
برزین = از بزرگان دربار خسرو پرویز
رام
برزین = نگهبان مرز مدائن
رای
= لقب پادشاه هند
رستم
دستان = پسر زال زر
رستم
= فرمانده سپاه یزدگرد
رودبار
= از شهرهای ایران
رودکی
= شاعر پارسی گوی
روم
= کشور همسایه ایران
روئین
= از سرداران توران . پسر پیران
رهام
= از سرداران ایران . پسر گودرز
ری
= از شهرهای ایران
ز
زادشم
= پسر جمشید
زادفرخ
= رئیس آخور اسبان هرمزد شاه
زاروی
= نام موبدی که خسرو را از کشتن ماهوی بازداشت.
زال
زر = پسر سام یل
زردهشت
= موبد موبدان
زروان
= حاجب نوشیروان
زنگوی
= از سران سپاه خسرو پرویز
زنگوی
= از سران سپاه قیصر
زنگه
شاوران = از سرداران ایران
زواره
= برادر رستم
زیب
خسرو = شهری که خسرو در روم ساخت .
س
ساری
= از شهرهای ایران
سام
یل = پسر نریمان
سپنسار
= از سران لشگر خسرو پرویز
سرکش
= رامشگر دربار خسرو پرویز
سرند
= پسر شاه کابل
سعد
وقاص = فرمانده سپاه تازیان
سقلاب
= از شهرهای توران
سقیلا
= دژی در روم
سمرقند
= از شهرهای ایران
سمن
ناز = دختر کورنگ شاه
سوسن
رامشگر = رامشگر دربار افراسیاب
سهراب
= پسر رستم و تهمینه
داستان رستم و شغاد(مرگ رستم)
در سراپرده زال کنیزی بود که بعد از مدتی باردار شد و پسری بدنیا آورد که نامش را شغاد
نهادند . ستاره شناسان او را بداختر یافتند و به زال گفتند که وقتی بزرگ
شود نژاد سام را تباه می کند و سیستان از او پرخروش میشود . زال غمناک شد و
وقتی پسرک شیرخوارگی را پشت سر گذاشت زال او را نزد شاه کابل فرستاد .
مدتی گذشت و او بزرگ شد و شاه کابل او را بسیار دوست داشت و به او دختر داد
. وقتی شغاد داماد شاه کابل شد او فکر کرد که دادن باج به رستم را قطع کند
. در زمان مقرر از طرف رستم آمدند و باج درخواست کردند . شغاد از این
موضوع عصبانی شد و به شاه کابل گفت : برادرم از من شرم نمی کند . باید او
را به دام اندازیم . شاه کابل هم پذیرفت . شغاد گفت : مهمانی بده و بزرگان
را دعوت کن و در میانه مهمانی با من بدرفتاری کن و من با ناراحتی به زابل
میروم و نزد پدر و برادرم از تو بدگویی میکنم پس رستم به کمک من می آید .تو
در شکارگاه چاهی به اندازه رستم و رخش بکن و روی آن را بپوشان . شاه نیز
چنین کرد و شغاد به زابل رفت و نزد پدر و برادر از شاه کابل بدگویی کرد .
رستم برآشفت و گفت : من او را میکشم و تو را شاه کابل می کنم . پس خواست
لشکری آماده کند اما شغاد گفت : لشکرکشی نکن . حتما او پشیمان شده است . پس
رستم با زواره و صدسوار نامدار به سوی کابل به راه افتاد . شاه کابل سراسر
نخجیرگاه را چاه کند . سپس وقتی رستم به کابل رسید شغاد بانگ زد که رستم
پهلوان آمده است زودتر بیا و پوزش بخواه . شاه کابل از اسب پیاده شد و
پابرهنه شروع به گریه کرد و معذرت خواست و رستم هم پذیرفت و او را بخشید .
پس در جای سرسبزی نشستند و نوشیدنی فراوان نوشیدند و آسودند سپس شاه کابل
گفت : اگر قصد شکار داری اینجا شکارگاه خوبی است . رستم هم پذیرفت .لشکر
در شکارگاه پراکنده شد و رستم و زواره هم با هم بودند . رخش از بوی خاک پی
برد که چاهی وجود دارد و نعلش را بر زمین کوبید و گام برداشت تا میان دو
چاه رسید . رستم خشمگین تازیانه ای به او زد و او که میان دو چاه بود ناگاه
در چاه افتاد و پهلویش دریده شد و رستم هم زخمی شد و وقتی چشم باز کرد
شغاد را دید و فهمید که همه کارها زیر سر اوست . به او گفت : پشیمان می شوی
.شغاد گفت : کار تو دیگر تمام است .شاه کابل به دشت آمد و گفت : میخواهی پزشک بیاورم ؟رستم
پاسخ داد : ای زشتکار عمر من به سر رسیده است و دکتر نمیخواهم . همه
بزرگان می میرند و من هم می میرم اما بدان که پسرم فرامرز انتقام مرا از تو
می گیرد . سپس به شغاد گفت : کمانی بده که اگر شیری آمد بتوانم از خود
دفاع کنم تا وقتیکه روزگارم سرآید .شغاد خندان
پذیرفت اما رستم کمان را به سوی شغاد نشانه گرفت و شغاد که چنین دید پشت
درختی مخفی شد و رستم درخت و برادر را درهم دوخت و سپس به ستایش خداوند
پرداخت که توانست انتقام خود را بگیرد و پس از پوزش خواهی از یزدان درگذشت .زواره
نیز در گودالی دیگر جان داد . یکی از نامداران سپاه رستم به سوی زابلستان
رفت و ماجرا را بازگفت . زال گریان و نالان مرگ آرزو میکرد . پس فرامرز را
به کابل فرستاد تا انتقام رستم را از شاه کابل بگیرد و اجساد آنها را
بیاورد . وقتی فرامرز به شهر رسید همه نامداران فرار کرده بودند و شهر
عزادار بود .به شکارگاه رفتند و ابتدا تن رستم را
شستند و جراحاتش را دوختند و مشک و عنبر مالیدند و گلاب و کافور زدند و
دیبا پوشاندند و در تابوت نهادند و سپس جسد زواره را نیز چنین کردند . سپس
رخش را بیرون آوردند و سوار بر پیل کردند و براه افتادند . از کابل تا زابل
مردان و زنان ایستاده بودند و تابوت را روی سر میبردند . بعد از دو روز و
یک شب به زابل رسیدند . در باغ دخمه ای ساختند و آنها را در آن قرار دادند و
رخش را هم بر در دخمه جای دادند .
پس
از پایان سوگواری ، فرامرز لشکر آراست و با سپاهیان رو به سوی کابل نهاد .
وقتی شاه کابل فهمید ، سپاهش را آماده کرد . فرامرز در قلبگاه قرار گرفت و
جنگ آغاز شد . کابلیها شکست خوردند و شاه کابل به سختی مجروح شد پس او را
به شکارگاه بردند و در چاه سرنگون آویختند و چهل تن از خویشان او را
سوزاندند . بعد فرامرز به سوی شغاد رفت و درخت و شغاد را از بن سوزاند وسپس
یک زابلی را شاه کابل کرد .
در
سیستان یکسال سوگواری برپا بود . رودابه به زال گفت : از درد رستم باید
نالید . زال گفت : ای زن کم خرد غم گرسنگی تو را از این غم می رهاند .رودابه
آشفته شد و سوگند خورد که دیگر نه میخورم و نه می خوابم . یک هفته رودابه
چیزی نخورد . نخوابید . چشمانش تاریک شد و از نیرو افتاد و سرهفته دیوانه
شد و به آشپزخانه رفت و مار مرده ای دید و خواست تا از آن برای خود غذا
درست کند .خدمتکاران جلوی او را گرفتند و برایش خوردنی بردند و او خورد و
خفت و از اندوه آسوده شد و دوباره غذا خواست و به زال گفت : راست گفتی که
خور و خواب غم مرگ را کم می کند . او مرد و ما هم به دنبالش میرویم پس پولی
به درویش داد و از خدا خواست تا رستم را بیامرزد و او را به بهشت ببرد .
از
آنسو گشتاسپ که به آخر عمرش رسیده بود ، جاماسپ را طلبید و گفت : از درد
اسفندیار غمگین هستم .پس از من بهمن شاه می شود و رازدار او پشوتن است ، سر
از فرمان او نپیچد و همراهش باشید . کار من تمام شد پس کلید گنجها را به
بهمن سپرد و گفت : تخت و تاج را به تو می سپارم . این بگفت و جان سپرد .
دخمه ای ساختند و او را در آن قرار دادند و به عزاداری پرداختند .