رمان هیاهوی بسیار برای هیچ 3
رها
….
چشمام رو باز کردم همه چیز سیاه بود همه چیز غرق سکوت هیچ صدایی جز نفس های خودم نمی اومد !
توی
جام تکون خوردم دستام بسته نبود اما چرا پاهام بسته بود! یهو همه چیز یادم
اومد دویدن های من و مهناز و گم شدنم و مرد نقاب داری که داشت خفم میکرد و
بعد صدای اون مرد ناآشنا که به اون مرد نقاب دار گفت : جان !
یک اسم
دیگه هم بود ! رها فکر کن تو میتونی ! آها فردید ! اون دیگه کی بود ! سر در
گم نگاهی به دور و برم کردم دستم رو روی دیوار کشیدم خواستم ببینم کلید
چراغی چیزی نیست که یهو با صدای فریاد و داد و هوار کسی به خودم اومدم
مستقیم به جلو رفتم نمی دونستم که کجام ! که محکم خوردم توی یک در اهنی که
بر اثر ضربه ی محکمش بی هوش شدم …..!
چند ساعت بعد :
چشمام رو
باز کردم با تعجب جلوم رو نگاه کردم و توی دلم گفتم : من کجام ؟ این جا چی
کار میکنم ؟ چه اتفاقی افتاده ؟ دوباره همه چیز یادم اومد اما هنوز سرم درد
میکرد کمی که گذشت چشمام به تاریکی عادت کرد و سر دردم بر طرف شد یهو مثله
جن زده ها جیب مخفی مانتوم رو گشتم با خوش حالی نگاه کردم موبایل کوچک
سامسونگم سر جاش بود با امید و خوش حالی شماره ی 110 رو گرفتم ، نامید گوشه
ای کز کردم آنتن نمی داد لعنتیـــــــی! یاد پروا افتادم که همیشه به من
به شوخی و جدی میگفت : رها اگر یک وقت دزدیدنت توی یک جای نمور و نمناک و
کلی درآهنی که قفل بود یک وقت دیگه مثله همه ی کارات نیای زانوی غم بغل
بگیری و منتظر کشتن خودت باشی !
میری عینه یک دختر خوب با دقت تمام اتاق
رو زیر نظر میگیری حتی اگر موش هم داشته باشه میذاری بغلت چون حتی یک سوزن
هم میتونه کارت رو راه بندازه!
هرچند که برو اون دنیا به درک ! یک نون خور کمتر !
اون وقت هر دومون می خندیدم و من میگفتم :من تا حلوای تو رو نخورم جایی نمیرم !
اون
وقت با شادی و خنده باهم حرف میزدیم چه روزای خوبی ! چرا انقدر بازم سهل
انگاری کردم چرا ؟ بازم بچه شدی و بچگی کردی رها ! بازم ! بازم ! نگاهی به
دور و برم کردم از نور موبایل استفاده کردم و نورش رو جلوی اتاق گرفتم نه
این که نه نم داشت نه چیزی فقط… فقط کثیف بود همین ! که نگام خورد توی یک
شکلات ! خواستم بخورمش از گرسنگی داشتم ضعف میکردم که دوباره یاد حرف پروا
افتادم ( پروا هم که انگار روحه همش حرفاش رو توی ذهنم میذاره ، عقلم :
حالا اگر این پری نبود کلااز غم دیوانه میشدی ،دلم : نگو ما چاکر پری خانم
هم هستیم!
خودم از درگیری خودم خنده ام گرفت : میگیری حتی اگر موش هم داشته باشه میذاری بغلت چون حتی یک سوزن هم میتونه کارت رو راه بندازه!
راست
میگفت شاید این شکلات بتونه کار منو راه بندازه رفتم سمت در نگاه به قفلش
کردم نور گوشی رو روی قفل در انداختم کلی باهاش ور رفتم مثله یک کلید هی می
پیچوندمش اما نمیشد ! بازم نگاهی به دور و برم کردم شیشه ای روی زمین بود
یک شونه ای که تابه حال اصلا ندیده بودم رو دیدم انگار جنسش از همین شیشه
بود بی محل از شیشه و شونه ، نگاهی به دور و برم کردم روی نیمکت آبی نشستم
که وصل به زنجیر سفیدی بود حس کردم روی یک چیز نرمی نشستم با وحشت از جام
بلند شدم دیدم یک تکه نون بزرگ ( از نوع باگد ) هم روی نیکمت بود دلم می
خواست بخورمش اما می ترسیدم که مسموم بشم اما شجاعت خوبی رو از پروا یاد
گرفته بودم شاید یکم از شم و استعداد پلیسی پروا به من رسیده بود یهو صدای
در، که داشت توسط کسی باز میشد به گوشم رسید فوری گوشی رو توی جیبم گذاشتم و
کنار ایستادم و خودم رو روی نیمکت انداختم که کسی که میاد تو فکر نکنه که
من بیدارم مردی داخل اومد نور زیادی به چشمم خورد اما چشمام رو با زور بستم
و….!
مهیار
لای
چشمام رو باز کردم تصویر محوی از افراد رو می دیدم ترسیده بودم اونقدر محو
بود دیدنم که فقط هاله ای از اون 5 نفر می دیدم می خواستم حرکت کنم پامو
کمی حرکت دادم که فریاد کشیدم از درد که دیدم اون 5 تا مرد دارن به سمتم
میان ، حالت صورتشون رو به هیچ وجه نمی تونستم تشخصیص بدم که صدا های گنگی
از محیط اطرافم شنیدم : هی چته جوجه ! چرا جیک جیک میکنی ؟ ببینم یک باره
دیگه صدات در آد این چاقو زنجونی رو میکنم تو قلبت تا جونت در آد شیر فهم
شد یا حالیت کنم ؟
پام
به شدت درد میکرد نمی تونستم هیچ کاری بکنم اما دستام می لرزید سخت تر شده
بود نفس کشیدن واسم ! هر نفسی که می کشیدم درد بدی توی قلبم می اومد چشمام
رو بستم لبام روگاز میگرفتم که گریه نکنم نمی تونستم نمی خواستم گریه کنم !
داشتم دوباره بی هوش میشدم که حس کردم یکی موهام رو توی چنگش گرفته اونقدر
سفت و محکم می کشید که گفتم الان موهام کنده میشه کسی که موهام رو می
کشیدم با لحن زشتی توی گوشم زمزمه کرد : بینم اگر فرار کنی خودم می کشمت !
حیف که حشمت گفت نکشمت وگرنه ……!
چی
؟ گفت حشمت ؟ می خواستم دیگه این فکر رو نکنم که اقا جون منو به این حال و
روز انداخت ! خیلی عصبانی شده بودم با حرص چشمام رو می بستم نعره زدم اما
صدام انگار از ته چاه می اومد : لعنتی های عوضی ! ولم کنید ! چی کارم دارید
ها ؟
که همون پسر
بلند بلند خندید و گفت : اوه ، باریکلا ! زبونت باز شد ! آفرین داد بزن !
داد ! هیچ کس کمکت نمی کنه ! نه خودت می تونی فرار کنی ! هوم البته اگر
بخوای ادای پسر شجاع رو در بیاری شاید ! کسی هم نمیتونه کمکت کنه !
هیچی
نداشتم که بخوام باهاش دستام رو باز کنم و بدبختی این جا بود که اون ها
منو اسیر خودشون کرده بودن و هر عکس العملی از جانب من میتونست جونمو به
خطر بندازه ! دیدم که همه رفتن بیرون جز دو نفر !
ادامه دارد…!
…………
رها
………..
چشم
هام رو بسته بودم نمیدونم چرا توی دلم یک ترسی رخنه کرده بود توی بدنم ،
مثله بید می لرزیدم هرچی سعی میکردم که خودم رو کنترل کنم نمی شد صدای مرد
به گوشم رسید : به به ! عزیزم ناز نکن ! بیا توی بغل خودم !
از
این همه گستاخی و این حرفای زشت که میدونستم به کجا ختم میشه عصبانی شدم
از سر جام بلند شدم توی چشماش که پر از شرارت بود خیره شدم مرد، قد بلند و
موهای بور قهوه ای مانند بود و لباس قرمز و شلوار جینی پوشیده بود با
عصبانیت داد کشیدم : چی کارم داری لعنتی ؟ اصلا من کجام ؟ کی منو آورده
اینجا ؟د بگو دیگه !
مرد به جلو اومد و با لبخند خبیثی نگام کرد و بعد گفت : داری زیادی زر زر میکنی خانوم کوچولو !
دستم
رو روی سینه اش گذاشتم و به عقب هولش دادم پرت شد روی زمین خودمم تلوتلو
خوران افتادم روی زمین افتادم خواستم خودم رو جمع و جور کنم داشتم بلند
میشدم که دیدم اون مرد از جاش بلند شد و من رو پرت کرد اون طرف تر ! دوباره
پرت شدم و دستم خورد توی شیشه ! سوزش وحشتناکی رو حس کردم خون مثل فواره
از دستم بیرون می اومد داشت گریه ام میگرفت و گریه ام هم گرفت اشک هام تند
تند روی صورتم می اومدن پایین چشمام رو با حرص بستم که صدای داد مرد بلند
شد با ترس چشمام رو باز کردم اون مرد لباس قرمز ، پاش به طور فجیحی پاش توی
اون شانه ی شیشه ای رفت از جام بلند شدم انقدر درد میکرد دستم که
نمیتونستم به راحتی کاری بکنم یهو یک فکری از توی مغزم مثل جرقه گذشت با
درد نگاهی به دور و برم کردم چه جالب این جا همه چی توش هست اخ جان سنگ !
عاشقتم خدا مرسی که به دادم رسیدی با تمام توانم سنگ رو توی دستام گرفتم
پرت کردم توی صورت اون مرد چشماش و صورت جمع شد و از حال رفت یواش یواش سمت
مرد رفتم توی جیب هاش رو خوب گشتم توی جیب های جلوی شلوارش گشتم که توی
جیب شلوار جینش یک کلید بود با ترس از اینکه به هوش بیاد کلید رو برداشتم و
به در آهنی زدمش بعد از دوبار با صدای بدی در باز شد با نگرانی نگاهی به
مرد کردم ودیدم نه هنوز بی هوشه از در خارج شدم از خوش حالی نیمدونستم چس
کار کنم که صدای داد و هوار مردی رو از گوشه ی این خراب شده شنیدم برای
احتیاط چوب بزرگی رو از میان کلی سنگ برداشتم و با استرس چوب به دست راه
رفتم وقتی که به اون محل که صدای داد می اومد رسیدم دیدم دو تا مرد ایستادن
و دارن جلو رو نظارت میکنن ولی حواسشون به پشت سر نبود واسه ی همین با
استرس و نگرانی زیاد روی سر مرد دومی ضربه ی محکمی زدم مرد اول که به خودش
اومده بود نگاهی به مرد دوم کرد و گفت : اسی… چی شدی ه…!
که
محکم تر روی سر مرد اول ضربه زدم خودم از این همه شجاعتم خندم گرفته بود
خب معلومه دیگه دست پرورده ی پری خانمیم دیگه ! عاشقتم پروا که این همه
نکته رو به من گفتی توی اون لحظه اصلا یاد درد دستم نبودم کاملا یادم رفته
بود کمی قدم به جلو بردم با دیدنش دهنم باز موند همینطور مسخ نگاهش کردم و
دویدم سمتش …..!
رفتم سمتش هنوز نمیتونستم باور کنم که
اون اینجا بود ! خدایا ! نگاهم به صورتش که خون ازش چر چر می ریخت افتاد
دست هاش و تمام بدنش خونی شده بود یک لحظه دلم براش سوخت اما اینقدر هول
شدم که نمیدونستم چی کار کنم به چشمام اعتماد نداشتم که مهیار اینجا باشه !
دوست صمیمی من ! به خودم اومدم چشمای مهیار باز بود اونم داشت با تعجب
نگاهم میکرد که با ناتوانی گفت :
ر…ره..رها !ت..تو !
گریه میکردم ! بهترین دوستم داشت جون میداد و من نمیدونستم باید چی کار کنم ! توی عالم ناراحتی یادم رفته بود که من دکترم !
رو به مهیار گفتم : تو..تو اینجا چی کار می کنی ؟چرا اینقدر خونی شدی ؟
جوابم
رو نداد رفتم سمتش مغزم هشیار شد ! فهمیدم نباید وقت رو از دست بدم اون
داره می میره و من بساط گریه زاری و سوالام رو راه انداختم ! رها ! رها فکر
کن دختر ! که چی کار کنی ؟ تن و بدنم می لرزید زور میزدم تا گریه ام نگیره
رو به مهیار گفتم : مهیار طاقت کن ! الان از اینجا می برمت بیرون ! تروخدا
طاقت کن !
مهیار رو گرفتم توی بغلم چقدر سنگینه ! این غول رو میخوام با خودم ببرم !؟
ای
خدا! دیگه نذاشتم وقت از اینی که هست تلف تر بشه و محکم بغلش کردم قسمت
بازوی لباسش جر خورده بودبازوش خونی بود ولی عضله هاش رو خوب میشد دید !
جونم عضله !
به طرف دیگه ای نگاه کردم و حالا بماند که چقدر زور زدم که
از این خراب شده خودم و مهیار رو ببرم بیرون ! بماند که چقدر بهم خندید !
پررو من کلی دارم واسش زحمت میکشم اون می خنده ! رو آب بخندی!
حال مهیار
و خودم بهتر شده یود از منطقه بیرون رفته بودیم ظاهرا کسی اونجا نبود که
ما رو ببینه روی سنگ های درست و ریزی که اونجا بود نشستم مهیار هم راحت
دراز کشیده بود و لبخند میزد رو بهش گفتم : مهیار ؟
چشماش رو آروم باز کرد و گفت: هوم ؟
– هوم و مرض !
باید زخم هات رو خوب کنم !
– تو ؟
– بله ! مشکلی داری !
– آره ! دقیقا میخوای با چی زخمام رو پاک و پانسمان کنی ؟
نگاهی به دور و برم کردم فقط سنگ بود ! نگاهی به مهیار کردم اون هم نمیدونست چی کار کنه ! نگاهم به مانتوم افتاد !
مانتو کلا پاره شده بود مهیار هم نگاه به مانتوم کرد و گفت : بهتره با مانتوت بکنی ! به دردت دیگه نمیخوره !
سری
تکون دادم و با ناراحتی تیکه هایی از مانتوم که زیاد ازش پاره شده بود و
در حال سقوط بود رو کامل در اوردم اخماش درهم شده بود و صورتش نشون می داد
که چقدر جای جای بدنش درد میکنه ! زخم هاش زیاد جدی نبودن ولی نمیدونم این
همه خون رو از کجا اورده بود و همش میریختن روی زمین ! لباسش رو با بدبختی
در اورد نگام روی عضلاتش بود !
بس کن رها ! خجالت بکش ! تو الان فقط
نقش یک کمک کننده رو داری به مهیار اینقدر با *ه*و*س* نگاهش نکن ! کمی که
گذشت پارچه ی مانتوم رو دور دست چپش گذاشتم و محکم گره ش زدم که داد مهیار
در اومد و با عصبانیت گفت : چی کار کردی ؟
– هیچی بخدا ! فقط خواستم….!
– رها ! ولم کن !
– باشه پس …!
صدای داد و هوار چند تا مرد به گوشم رسید! با ترس آب دهنم رو قورت دادم و هر دو به هم با نگرانی نگاه کردیم …….!
صدای بلند کفش هاروی سنگ ها به گوش می رسید ، رو به
محمود
گفت : محمودتو صدایی نشنیدی ؟
محمود – صدا ؟ نه ! چه صدایی؟
– با گوش های خودم شنیدم که چند نفر داشتن حرف میزدن !
محمود نگاهی با دقّت به دور و بر نگاه کرد و گفت : کسی اینجا
نیست ! توهم زدی بابا !
شانه هایش را بالا انداخت و گفت :اینجا یک چیزی مشکوک میزنه بیا
بریم تو !
– باشه !
هر دو با دقت تمام از باغی که قسمت خروجش سنگ بود بیرون
رفتند
محمود – چقدر حالم داره از این شغل بهم می خوره ! تو چی
هوشنگ ؟
هوشنگ –چی ؟ دزدی و گروگانگیر گرفتن ؟ دیوانه رئیس بفهمه
می کشتت !
– غلط کرده پیرمرد مضخرف ، زور گو !
– آره اون چرت میگه ولی اگر به گوش بقیه برسه که این جور گفتی
کارت ساخت است رفیق !
– اووووف بریم تو ! راستی بعد ازمدت ها یک خوشگل به
تورمون خورد !
– حیف که…..! آآآآآآآآآآآخ !
مهیار – بگیر ….. اینم واسه تو این واس تو! این دومیه چه سمج بود !
رها روی شانه ی مهیار چند بار ضربه زد و گفت : نه کارت خوبه ! یک
پا حرفه ای هستی واس خودت !
مهیار – پس چی فکر کردی ؟
– هیچی ! مهیار مطمئنی خوبی ؟
– آره !خوب خوبم این صد بار ! نیاز هم به بیمارستان ندارم !
– لجباز!
– رها باید از اینجا فرار کنیم تا اونجا که من فهمیدم انگار خیلی
بیشتر از این ها هستن !
– باشه ! بریم !
توی چشمام نگاه کرد و گفت : کجا ؟
– خب از یک جایی به غیر از اینجا !
– حواست نیستا ! ما که جایی رو نمیشناسیم و نمیدونیم کجاییم !
– من موبایلم باهامه !
با حیرت نگاهم کرد و گفت : ایول ، دختر تو معرکه ای ! چطور
نفهمیدن اونا که موبایل باهاته!
– دیگه ، دیگه ! موبایل به این کوچیکی توی جیب مخفی که باشه
….خودت میدونی دیگه !
– خ…خب زنگ بزن !
– به کی ؟
– به 110 !
– خیلی خب !
110 رو شماره گیری کردم و گفتم : بگیر مهیار !
مهیار از دستم موبایل رو گرفت ردی از دستش روی دستم موند !
گرمی دستش بهم آرامش داد صدای مهیار رو شنیدم که داشت
صحبت می کرد !
– سلام….نه … نه ! من تهرانی هستم برادر مهراز تهرانی !
…………………………..
– درسته ! بله ! اگر امکان داره گوشی رو به برادرم بدید !
………………………
– آخه….نمیدونم !
……………
گوشی رو گرفت اون ور تر و آروم گفت : شارژ داری ؟
با ناراحتی گفتم : نه !
مهیار با تاسف نگام کرد و تمام ماجرا رو واسه ی پلیس توضیح داد و
بعدگوشی رو قطع کرد و گفت : الان میان دنبالمون !
– کیا؟
– دزدا ، خب پلیسا دیگه !
آهانی گفتم وسرم رو به زیر انداختم ترسیده بودم که نکنه این
افرادی که مارو گروگانگیر گرفته بودن بخوان غافلگیرمون کنن !
مهیار به چشمام نگاه کرد و گفت : از چی می ترسی ؟
با تعجب گفتم : هیچی !
– تو چشمات نگرانی کاملا معملومه !
– آخه….!
– تموم شد دیگه ! ما اونا رو زدیم ناکارشون کردیم و رفت دیگه از
چی میترسی ؟
– از اینکه بخوان ما رو غافلگیر کنن و به اون دنیا بفرستن !
مهیار زیر لب چیزی زمزمه کرد که نفهمیدم بعد گفت : هرچی بیشتر
بهش فکر کنی بدتر میترسی !
بعد منو در آغوش گرفت با تعجب بهش نگاه کردم !
رها
از آغوشش بیرون اومدم اون داشت از اعتماد من استفاده میکرد ! با خشم کنار رفتم که مهیار به
سمتم اومد و گفت : چی شد؟
دست به سینه روی بزرگترین سنگ ایستادم و بعد زل زدم توی صورت مهیار ، حرفی نزدم
درسته من مهیار رو می شناسم ، اولین پسری که باهاش دوست بودم نف رابطه ی دوست پسر و
دوست دختری ! نه ، از این کارها متنفرم !
فقط در حد رابطه ی خواهر برادری ! درسته من مهیار رو به چشم برادر نداشته م میبینم ولی
اون حق نداشت من رو بغل کنه !
مهیار – رها ! تو چت شده ؟ تاحالا مهیار ندیدی؟
به خودم اومدم و گفتم : چرا دیدم ولی اینجوریش رو ندیده بودم !
– زحمت کشیدی ! مگر من چم شده ؟!
صدای آژیر ماشین پلیس به گوشم رسید سرم رو برگردوندم و به مهیار خیره شدم و بعد به ماشین
های پلیس !
وقتی افرادی از ماشین ها بیرون اومدن به حالت مخفی یک قدم راه میرفتن و مواظب بودن
کسی نزدیک اون ها
نشه تفنگ هم توی دستاشون گرفته بودن مهیار فوری سمتشون رفت و چیزی به پلیس ها گفت
اول پلیس ها فکر کرده بودن کسی از افراد دزد بوده و عقب نشینی کرده اما نفهمیدم دیگه چی
میگفت چند بار انگشت میکشید سمت من و دوباره برای پلیس ها توضیح میداد ! بعد از تموم شدن
حرف مهیار ، پلیس هم سری تکون داد که دوباره پلیس انگار چیزی یادش اومده بود به مهیار
گفت و بعد مهیار با سرعت تمام به پشت ماشین ها رفت نمیدونستم واسه ی چی رفته ؟ صدای
زنی رو شنیدم : عزیزم شوهرته ؟
با تعجب گفتم : چی ؟
سرم رو برگردوندم و زنی رو که با لباس نظامی و چادری سیاهی که زده بود دیدم بعد با خنده
گفت: اقای تهرانی دیگه !
تعجب کرده بودم اون از کجا مهیار رو می شناخت !؟ با حیرت گفتم : شما از کجا آقای تهرانی
رو می شناسید ؟
زن خنده ای کرد و گفت: خب معلومه برادرش پلیسه !
امروز همش شوک وارد میشد بهم : چیــــــی ؟ پلیس ؟
خنده ی کوتاهی کرد و گفت : آره ! حالا فعلا سوار ماشین بشو !
سری تکون دادم و سوار ماشین پلیس شدم ! از دور دیدم مرد قد بلندی و زیبایی مردی رو بغل
کرده ! هیعع!
این که مهیاره ! اون مرده دیگه کیه ؟
بیخیال به ماشین های دور و برم نگاه کردم چند تا ماشین دیگه بودن که مونده بودن و میخواستن
برن داخل ساختمونی که بیشتر شبیه خراب شده بود !
ماشین حرکت کرد داشتیم از اون منطقه بیرون می رفتیم!
چشمام رو بستم امروز روز سختی واسم بود چقدر دوست داشتم بدونم مهرناز کجاست ؟
هان ؟ مهناز؟ وایــــــی ! رو به زن چادر سیاهه گفتم : خانم ! خانم ! دوستم ! دوستم !
زن با تعجب نگاهم کرد و گفت : دوستت ؟ کی ؟
چند قطره اشک روی صورتم اومد با پشت دست اشکام رو پاک کردم و گفتم : مهرناز !
مهرناز!
– مهرناز کیه ؟
واسش تمام ماجرا رو گفتم سری تکون داد و بعد در گوش مرد پلیسی که جلو روی صندلی
کمک راننده نشسته بود چیزی گفت و بعد مرد سری تکون داد و مرد بی سیمش رو روشن کرد
و گفت : از شاهین به خلیل !
از شاهین به خلیل !
خلیل : از خلیل به شاهین ! از خلیل به شاهین به گوشم !
شاهین : خلیل ، یک دختر دیگه هم امکان داره توی اون ساختمون باشه ! همه جا رو برانداز
بکنید !تمام دقتتون رو بکنید !اینا ممکنه همون باند باشن! تمام.
– بله ! تمام .
بعد بی سیم روقطع کرد و توی جیبش گذاشت و رو به من گفت: نگران نباشید خانم دوستتون رو
پیدا میکنیم !
با ترس و لرز گفتم : م..ممنون !
با خودم فکرهایی میکردم میترسیدم بلایی سر یک دونه دوستم بیاد ! نکنه اتفاقی واسه ی مهرناز
بیوفته ! اون وقت من باید چی کار بکنم ! جواب خانوداه ش رو چی بدم ؟
بگم : دخترتون مثل من دزدیده شده ؟
ای خدا این چه عذابی الهیه ! ؟
چند ماه بعد….
لباس هام ر و پوشیدم لباس آبی آستین حلقه ای که دورش رو خط هایی به رنگ های زرد و آبی
گرفته بودن و شلوارک مشکی که تا سر زانوم بود موهام رو خوب با حوله آبشون که داشت
چرچر می ریخت رو خشک کردم و بعد کمی واسه ی خودم از توی یخچال ، کالباس برداشتم و
توی نون باگد گذاشتم و عین نخورده ها خوردمش خب معلومه دیگه ربع ساعت از اذان گذشته و
من هیچی نخوردم برم پری رو صدا کنم ببینم چی میکنه ؟
سمت اتاقش رفتم در اتاقش نیمه باز بود از گوشه ی در نگاهش کردم سرش پایین بود و اون
رمان هیاهوی بسیار برای هیچ 2
مهیار
آقای رافعی شروع به صحبت کرد و گفت : مهیار ؟
– بله ؟
– فکرنمیکردم که چنین کاری رو انجام بدی؟
با تعجب گفتم : متوجه منظورتون نمیشم !
– واقعا ؟ فهمیدم شما چند روز پیش رفته بودی سرخاک خواهرت !
– خخب ، همینطوره مگر چه عیبی داره ؟
– هیچ ، فقط بعدش خیلی عیب داره !
تو آقای محمدی رو می شناسی ؟
– نه ، کی هستن ؟
– آقای محمدی هم یکی از همکارای ما بود !
– چرا بود؟
– چون چند روزه پیش فوت کرد .
– اوه ، تسلیت میگم !
– اما همش همین نبود ، یادته اون روز که از سرخاکه خواهرت اومدی توی خیابون همه دوره یک پیرمرد جمع شده بودن ؟
با تعجب گفتم : چی ؟ شما از کجا میدونید ؟
– به من خبر دادن که شما اون پیرمرد رو به حال خودش رها کردی …!
– اما ….اما…!
– هیســــــــــ ، مهیار تو اشتباهه بزرگی کردی !
– اما ، شما نمی دونید چی شده …!
– چرا ! تمامش رو میدونم !مهیار تو گذاشتی یک ادم جلوی پاهات بمیره ! می فهمی ! تو دکتری ، چرا کاره بچه گونه ای کردی ؟ ها ؟
همینطور که سرم داد میزد با عصبانیت گفتم : متاسفم…!
از
اتاق خارج شدم اینقدر در رو محکم بستم که یک باره دیگه در رو باز میکردن
در روی سرشون می افتاد ، دست هام رو مشت کردم ، از عصبانیت به خودم می
لرزیدم حالا باید چی کار کنم ؟ اصلا توقع نداشتم که اینطور بشه فوری رفتم
توی اتاقم همش راه می رفتم دستم رو توی موهام فرو برده بودم و تند تند نفس
عمیق می کشیدم که یهو یاده نامه ی آقای محمودی همون پیرمرد بیچاره که من
رهاش کردم به حاله خودش افتادم نامه رو باز کردم همش به خودم می گفتم :
تقصیره منه ..! من …! گذاشتم بمیره …! اما اونم خسته شده بود …! چند
روز ، چند ماه ، چند سال ؟ حتی اگر زنده می موند عذاب می کشید اما من
میتونستم کمکش کنم شاید یک راهی باشه …! زمزمه وارمتنه نامه رو می خوندم:
اینجانب مهدی محمدی فرزند : رضا محمدی
بعد از گذر از سال های سخت و طولانی که در پیش داشته ام برای رهایی از این
دنیا و آسوده بودن خاطروصیت میکنم تمام اموال و دارایی ام را شامل اموال
منقول و غیر منقول که طی اسنادو مداراکی که به وکیلم آقای فرهاد منصوری
ارائه کرده ام به آقایانه : مهراز تهرانی و مهیار تهرانی بعد ازمرگم واگذار
می کنم .
با تعجب به نامه ی در
دستانم نگاه کردم ! دوباره خوندمش یعنی چی ؟ این از کجا اسمه مهراز و مهسا و
حتی خوده منو می دونست ، خیلی عجیبه ، خیره شده بودم به پنجره ی داخله
اتاق صدایه زنگه تلفنم اومد گوشی رو برداشتم : الو ، بفرمایید ؟
صدای عصبانی مهراز در گوشم آمد : مهیار ؟
– بله ؟
– کجایی ؟ دو ساعته دارم زنگ میزنم ؟ ها ؟
– کی زنگ زدی ؟
– دو ساعته دارم به موبایلت زنگ میزنم جواب نمیدی !
نگاهی به بالای گوشیم کردم 30 تا تماسه از دست رفته از مهراز داشتم با تعجب گفتم : عجب ، کی زنگ زدی من نفهمیدم ؟
– مهیار باز شوخیت گرفته ؟ ساعته کاریت تموم شده پس چرا خونه نمیایی؟
– ا ؟ ساعت کاریم ؟ مگر ساعته چنده ؟
مهراز دادی زد:مهیار حوصله کل کل ندارم ها ، سریع بیا خونه !
– باشه اومدم !
گوشی
رو قطع کردم و با تعجب به گوشی خیره شدم وشانه ای بالا انداختم و نامه ی
خیلی عجیبه آقای محمدی رو توی جیب شلوارم گذاشتم ناخودآگاه چهره ی اون
پیرمرد در ذهنم اومد موهایی سفید که رگه هایی از سیاه رو به قهوه ای در
موهاش معلوم بود با ژاکت قهوه ای و شلوار سیاه با چشمانی سیاه که غم یا
بهتر بگم داغه از دست رفتنه خانواده اش رو دیده بود ولی ….! خوده آقای
رافعی گفته بود که اون یکی از همکارای ماست اما اون که توی بوشهر زندگی می
کرد چطور اینجا دکتره ؟شاید اونجا دکتره و آقای رافعی می شناسدش ، اما پس
منو و مهراز و مهسا رو از کجا میشناخته ؟! سرم رو به طرفین تکان دادم
اونقدر با افکار مشوشم کلنجار رفته بودم که نمیدونستم دارم به کجا می رم و
ساعت چنده ؟ چقدر گذشته ؟ الان کجام ؟ دیدم یک نفر تنه ای به من زد وگفت :
آقا چرا وسطه راه ایستادی؟ برو کنار بذار کارمون رو بکنیم ! که این صحبت
همانا و صدای بوق ممتد ماشین ها همانا که حس کردم کسی دست هام رو به زور
باخودش میکشید نگام سمت چپم خورد دیدم مهراز با عصبانیت منو سوار ماشین کرد
و خودش هم سوار شد دیدم موقعی که منو سوار کرد داشت با کسایی که توی
خیابون شلوغ کرده بودن صحبت میکرد انقدر شوکه شده بودم که نمیدونستم دارم
چی کار میکنم؟ مهراز از کجا سروکله ش پیدا شده بود ؟انگار چندین علامت سوال
و تعجب بالای سرم کاشته بودن ! مهراز گفت : چته پس ؟ چرا مثله دیوونه ها
زل زدی به من ؟
– مهراز ول کن اینا رو یک چیزی میخوام بهت بگم !
– صبر کن …!
گوشیش رو از جیبش در اورد و شماره ای شماره گیری کرد : الو سلام گلناز خانوم ….؟
……………………………..
– آره پیشمه نگران نباشید ، من و برادرم میریم بیرون غذا میخوریم یکمه دیگه میایم ….!
……………….
– خداحافظ
…………..
تلفن رو قطع کرد و گفت : بریم کافی شاپ تا ببینم چرا انقدر امروز گیج میزنی ها؟
– مهراز ، نمیدونم بزار توی اونجا صحبت میکنیم من خیلی خسته ام !
– باشه داداش ، بگیر بخواب رسیدیم بیدارت میکنم !
سری
تکان دادم و آرام آرام خوابم برد ، انگار هزار ساله نخوابیدم اونقدر خسته
بودم که حوصله نداشتم چشمام رو باز بکنم چون بیدار بودم اما این عادته
همیشگیم بود اما کلافه از شنیدن مهیار ، مهیار های مهراز از خواب بیدار شدم
چشمام رو بهم مالیدم با خوابالودگی گفتم : رسیدیم؟
– آره پیاده شو !
توی
کافی شاپ نشسته بودیم به اطراف نگاهی کردم کافی شاپه شیکی که مهراز و من
بعد از مرگه مهسا پاتوقمون شده بود توی کافی شاپی که دیوارهاش به رنگه قرمز
و مشکی بودن و میز و صندلی هایی با همین رنگ روی اونها کشیده شده بود و با
برجستگی هایی به رنگه سفید و مشکی که زیباییش رو چندین برابر کرده بود با
دیوار هایی از جنسه سرامیک ، با نشستنمون روی صندلی نگاهی به طبقه ی پایین
کردم ما درست روی طبقه ی بالا روی صندلی های مشکی قرمز نشسته بودیم مهراز
بی مقدمه گفت : چیزی شده مهیار که من از اون خبر ندارم ؟
نامه رو در اوردم و نشونش دادم با تعجب گفت: این چیه ؟
– نامه
– خودم می دونم ولی…!
نامه
را باز کرد و شروع به خواندن کرد وقتی تمومش کرد برای اینکه حرفی نمونده
باشه از سیر تا پیاز ماجرا رو براش تعریف کردم با دقت حرفام رو گوش می داد
که گفت : امکان نداره …! ممکنه یک شوخی باشه …!
– آخه توی دسته اون پیرمرد بود ….مهراز با نگاهی که شک و تردید توش موج میزد نگاهم کرد…..!
مهراز
– نمیفهمم !
– منم همینطور !
–
مهیار ما اول باید بدونیم که اون پیرمرد کیه ؟ و از کجا ما رو می شناخته ؟
مهم ترین و اصلی ترین سوال هم اینه که واقعا به توماجرای زندگیش رو راست
گفته یا نه ؟ هومـــــ …..آها یک سواله دیگه و این آقای رافعی از کجا
آقای محمدی رو میشناخته ؟ و … وچرا تمام دارائیشو به ما داده ؟
– آره ….!خب چطوری جوابشون رو پیدا کنیم ؟
– خب معلومه باید جز به جزه قضیه رو در نظر بگیریم از اولش تا آخرش !
– اما ….اما چطوری ؟
– ممکنه که آقای رافعی چیزی بدونه نه ؟
– آره احتمالش هست …!
– خیلی خوب آقای رافعی عصری ساعته 6 هستش؟ !
– آره ….
– پس …. بستنیت رو بخور بعدش بریم خونه ببینم غذا چیه ؟
– باشه
مشغوله خوردنه آیس پک ها شدیم که یهو یاده آریایی افتادم واسه ی همین گفتم : مهراز ؟
– هوم؟
– ببین داداش ، ماجرای آریایی چی شد ؟
– آریایی ؟
– آره …!
– دیروز زنگ زدم به آقای رفیعی خودش گفت که هیچ خبری نداره ….!
– یعنی چی؟
– یعنی اینکه هیچ اثری از خودشون نذاشتن توی ایران ، راستی امکان داره از ایران خارج شده باشن …!
بستنی توی گلوم گیر کرد انقدر سرفه کردم تا راحت شدم مهراز گفت : هی پسر داشتی خفه میشدی ؟ چقدر قرمز شدی …!
بی اعتنا به حرفش گفتم : مگر میشه که به این راحتی از اینجا برن ؟
– نمیدونم ….!
– اه لعنتی … ! خسته شدم چرا انقدر زندگی ما دو تا برادر انقدر معما شده ها ؟
– نمیدونم شاید یک حکمتی داره …!
ادام
رو در اورد و با عبانیت گفت : حکمت ….! حکمت …! هه ! چرا روی اسمه
بدیه روزگار حکمت رو میذاری چرا میخوای کارای مضخرفشو با حکمت لاپوشونی کنی
ها ؟ …!
– مهیار میدونم ناراحتی ….منم ناراحتم آره ماجرای بابا و مامان و حتی مهسا و به خصوص آقاجون که هر لحظه …..!
– بسه مهراز خسته شدم می بینی هنوزم هست دیدی ها دیدی مهراز ما چقدر بدبختیم ؟
–
میدونم داداش اما بیا بریم خونه کمی استراحت بکنیم حالمون جا بیاد تا
…تا بعدا ً در باره ی معما های زندگیمون حرف بزنیم خوبه مهیار ؟
سری
تکان داد چقدر داریم درد میکشیم این دفعه من مقصر بودم گذاشتم برادرم سکوت
کنه نذاشتم فریاد بکشه …..! خسته شدم از این سکوت از این که توی حسرته
فریاد جون بدم و غرق در دنیای بی پایانه سکوت باشیم …! خسته شدم ….!
خسته ….!
مهیار
………….
با
هزار خستگی از بیمارستان خارج شدم و رفتم که توی راه روزنامه ای بخرم که
تلفنم زنگ خورد و دکمه ی سبز لمسی موبایلم رو زدم که صدای مهراز توی گوشام
پیچید : سلام داداش ؟
– سلام
– خوبی مهیار ؟
– آره خوبم تو خوبی ؟
– بد نیستم مهیار ؟
– بله ؟
-ببین داداش ظهر نمیخواد بری بیرون غذا بخوری !
با تعجب گفتم : چرا ؟
– چون آقا جون اینا میان !
ماشین رو کنار زدم صدای جیغ لاستیک ها توی گوشم پیچید گفتم : چی ؟
– مهیار گفته میاد واسه ی ناهار !
با حرص و تمسخر گفتم – چی ؟ تو هم گفتی چشم بیاد نه ؟
– مجبور شدم خودشو دعوت کرده همش اصرار میکرد !
– اه ! لعنتی !
– مهیار تازه میگفت که یک کار مهم با ما داره !
– کار مهم ؟
–
آره ، مهیار وقتی اومدی سعی کن سنگین رفتار کنی در هر صورت اون هر کاری هم
که کرده باشه ! بزرگه خانواده ماست و احترامشم واجب آره نه من نه تو ازش
خوشمون نمیاد آره کاراش به هیچ وجه درست نیست اون ……!
– باشه داداش فعلا!
تلفن رو قطع کردم و
با
عصبانیت روی فرمون ماشین مشت کوبیدم دل خوشی از آقا جون نداشتم اما
نمیتونستم بهش بی محلی کنم اون بعد از مادرم خیلی زحمت برای ما کشید ولی
نمیتونم کارهای زشتش رو از یاد ببرم !
از توی ماشین بیرون اومدم چون
دکه ی روزنامه فروشی یک خیابون بالاتر بود داشتم راه میرفتم که یهو حس
کردم دست کسی روی دهانم رفت خواستم پسش بزنم اما دستمالی روی بینیم گذاشت و
من متوجه نشدم که چه اتفاقی افتاده و در همون حال کمی که گذشت احساس بی
حالی کردم و آرام آرام چشمانم بسته شد ……!
مهراز
…………
روی میز ضرب گرفته بودم ای خدا پس چرا مهیار نمیاد ؟ کجا رفت این پسر ؟ رفتم توی آشپزخونه و گفتم : گلناز , گلناز خانم ؟
گلناز سریع به پیشم اومد و گفت : بله ؟
– ناهار چی درست کردید ؟
– خ ….خب هنوز درست نکردم !
– با تعجب گفتم : چرا ؟
– آخه…..من بیرون بودم تازه اومدم !
– چرا به من خبر ندادی ؟
– که رفتم به بیرون ؟
– بله شما در هر صورت موظفید که غذا رو درست کنید خب الان ساعت چنده ؟
– 11.30
– خیلی خوب عیبی نداره تا ساعت 2 وقت دارید که غذا درست کنید متوجه اید که ؟ راستی غذا زیاد درست کنید !
گلناز با شرمندگی گفت : چشم ولی فضولی نباشه ها چرا زیاد ؟
– مهمون داریم!
– آ…اهان بله الان درست میکنم !
– سریع تر ….!
از
آشپزخونه خارج شدم تلفن رو برداشتم و شماره اش رو شماره گیری کردم , باز
هم همون صدای ضبط شده ی همیشگی ” دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد ” و
همان صدای ضبط شده شروع به انگلیسی ترجمه کردن همان حرف کرد
لعنتیــــــــــــی ! گوشی رو با حرص سرجاش گذاشتم دستام رو مشت کردم رفتم
توی اتاقم و در همون حال داد زدم : گلناز خانوم , اگر مهیار اومد به من خبر
بدید باشه؟
گلناز هم کمی یواش تر داد زد : چشم آقا ….!
روی تخت دراز کشیدم از فکر و خیال خوابم نمی اومد ولی همش توی این فکر بودم که نکنه مهیار نخواد بیاد ؟
واسم
عجیب بود که چرا آقا جون میخواستن بیان ؟ من ومهیار که عمری با آقاجون حرف
نمیزدیم ! پس چه صحبتی باقی می مونه ؟ سرم رو به طرفین تکان دادم مشتی روی
تخت زدم نمیدونستم چقدر گذشته شاید نیم ساعت شادی یک ساعت دیگه طاقتم رو
از دست دادم , مهیار تنها برادرم بود اگر بلایی سرش بیاد هیچ وقت نمیتونم
خودم رو ببخشم !
نمیدونچ چرا دلم گواهی خبر بدی می داد! کلافه توی موهام
دست کشیدم و سمت آشپزخونه رفتم که دیدم گلناز سرش رو برگردوند و گفت : آقا
….هنوز غذا آماده نشده آخه…….!
با عصبانیت گفتم: غذا واسه ی چیم ؟میگم مهیار زنگ نزد!
– ن…نه …آقا نیومد مگر اتفاقی افتاده !
با تحکم گفتم : به کارت برس !
گلناز
مشغول کارهاش شد فکرم اینقدر درگیر شده بود که نمیدونستم باید چی کار کنم !
با ناراحتی به عکس مهیار و خودم و مهسا و مامان و بابا نگاهی انداختم دستم
رو نوازش گرانه روی قاب عکس کشیدم اول صورت مادرم بعد پدرم بعد مهسا
اخرمهیار روی قب عکس بوسه زدم خدایا چی می شد اگر منو اون دنیا می فرستادی
ولی این آدمای نازنین رو توی این دنیات میذاشتی ؟ که با صدای زنگ آیفون به
خودم اومدم وبه سمت آیفون رفتم و از توی تصویر
آیفون
اون پیرمردی که من و مهیار رو به این روز انداخته بود دیدم هنوزم که هنوزه
همون غروری که همیشه داشت و به من رسیده بود توی نگاهش میشه خوند با غرور
ابروش رو بالا انداخته بود و کلافه روی زنگ در می فشرد با اکراه در خونه رو
باز کردم……..
مهراز ……………
روی مبل نشسته بود و پاهاش رو تکون می داد انگار طاقتش طاق شده بود که گفت : مهیار کجاست؟
– – هنوز نیومده , خبر نداد بهم البته داشت می اومدشما……!
– – برو زنگ بزن بهش !
– – زنگ زدم جواب نداد !
– – دوباره!
با حرص گفتم : گلناز ! گلناز !
گلناز فوری سمت من اومد وگفت : بله ؟
خیره به چشم های آقا جون گفتم : تلفن رو بیار بده به …..به آقای تهرانی !
آقاجون – چرا ؟
– – چی چرا ؟
– – چرا منو با تهرانی صدا میکنی ؟
با تمسخر گفتم : توقع دارید با اسم پدر بزرگ صداتون کنم نه ؟
– – اما …!
– – من توجیحی نخواستم تمومش کنید آقای تهرانی! در ضمن ممکنه برادرم کمی دیر تر بیاید میتونید حرفتونو بزنید و برید ……!
آقاجون دیگه عصبانی شده بود از سر جاش بلند شد و به سمتم اومد وگفت : چه طرزه صحبت با پدر بزرگته ها ؟
و کشیده ی سفتی روی گونه هام زد با تعجب خیره به آقای تهرانی نگاه کردم و بعد دستم رو روی جای کشیده گذاشتم
خشم
تمام وجودمو فرا گرفته بود اونقدر عصبانی بودم که نمیدونستم چی کار میکنم
فقط دلم یک انتقام میخواست یک انتقامی که برای خودم و مهیار و خواهرم و
مادر و پدرم شیرین باشه یک انتقام شیرین برای انتقام لحظه هایی که پدرم رفت
و ما یتیم شدیم محکم و راسخ جلوش ایستادم و گفتم : تو نه پدر بزرگه منی نه
جزه اقوام دور , می فهمی ؟ها ؟ همون یک ذره احترامی هم که خواستم براتون
قائل باشم رو خراب کردید حالا از خونه ی من و برادرم برید بیرون !
– – الان نه …..!
با تحکم گفتم:همین الان ……!
– – نه …… حرفمو میزنم و بعد میرم!
سرد نگاهش کردم : سریع تر…!
– – آریایی سراغت اومد ؟
تعجب کرده بودم ولی با بی توجهی به حرفش گفتم : که چی ؟
– – میدونم آریایی چی بهت گفت ! حالا حرفام رو گوش کن ! تو منو به کسی لو نمیدی و من در عوضش پول خوبی میدم به تو و برادرت!
حالم داشت بهم میخورد ازش با خشم گفتم : از خونه ی من برو بیرون ……!
– – میرم اما به حرفام فکر کن …..!
از دره خونه بیرون زد و با صدایی گوش خراش در رو بست که 5 دقیقه بعد تلفن زنگ خورد …
پروا
……
صدای بلند زنی به گوشم خورد : عزیز ؟ عزیز! کدوم گوری رفتی ؟ اون حیوونو انداختی بیرون ؟
– بله….بله خانم ….خانم تا بیرون خونه دنبالش کردم . دیگه رفت نگران نباشید .
یک تای ابرومو بالا انداختم که عزیزرو به من گفت : خ…خانم ببخشید….شرمنده!
با جدیت گفتم : بار آخرتون باشه….!
– چشم …چشم خانم دیگه تکرار نمیشه….!
آقای تهرانی گفت : حالا جریان چیه ؟ چرا این حیوون بیچاره رو خواستی بزنیش و بعدش….!
–
راستش خانم خیلی از سگ می ترسن . حالشون با دیدنش و صداش بد میشه ؛ سگه
ولگرد بود ، نمیدونم کی در رو باز گذاشته بود ، حیوون زبون بسته به هوای
خوردن اب اومده بود تو.
آقای تهرانی چشم هاش رو ریز کرد وبا کنجکاوی پرسید : چرا ؟ دلیل خاصی داره ؟
عزیز با دستپاچگی گفت : نه آقا! نه ! نه!….میگن از صداش بدم میاد. آزارم میده .فقط همین !
بفرمایید آقا !بفرمایید!
آقای
تهرانی بازوی عزیز رو گرفت و گفت: عزیز آقا ! میخواستم قبل از رفتن به
داخل خونه با خود شما صحبت کنم . البته اگر اشکالی نداره !
– بله…بله آقا.چشم در خدمیتم.بفرمایید.
–
عزیز آقا من قصد بازجویی و خدای نکرده آزار شما رو ندارم. فقط چند تا سوال
ساده و پیش و پا افتاده ازتون میخوام بپرسم و ضمنا ً اونچه که ما صحبت
میخواهیم بکنیم فقط بین ما و آقای محمودی و همکارم می مونه.خیالت راحت
باشه.
– بله…بله آقا….چشم آقا!
– عزیز اقا این طور که افق خانم
میگه ، شما اولین کسی بودین که متوجه مرگ مرحوم جهان بینی شدین. چطور شد که
به اتاقش رفتین ؟ یا یک طوره دیگه بگم شما هرروز ایشون رو از خواب بیدار
می کردین ؟
– نه…..نخیرآقا….آقا….آقا خودشون بیدار می شدن ….بعد ما رو صدا می کردن که صبحانه شون رو ببرم براشون .
– بسیار خوب ! پس اون روز صبح واسه ی چی به اتاق مرحوم رفتید ؟
– خوده آقا ازم خواستن !
که اینجا من گفتم : یعنی چه ؟ کی از شما خواست که به اتاقشون برید ؟
عزیز
به هرسه نفرمون نگاه کرد و گفت : شب قبل از مرگشون ! آقا ما رو صدا کردن و
ازم خواستن که صبح به اتاقشون برم تا نامه ای رو بهم بدن تا …. تا به
دست یک نفر برسونیم!
آقای تهرانی با تعجب گفت : نامه ؟
– بله … بله آقا, نامه !
– قرار بود نامه رو به دست کی برسونید ؟
– نمیدونم آقا! مرحوم آقا گفتن صبح نشونی رو میدن که صبح هم اون ….اون اتفاق افتاد…!
این
بار نوبت من بود که از عزیزسوال بپرسم : قبلا هم مثله این کار رو از شما
خواسته بودن ؟ منظورم اینه که خواسته بودن که نامه یا بسته ای رو به دست
کسی برسونید ؟
عزیز نگاهی به من کرد و گفت : بله خانم ، بله ! هفته پیش هم از من خواستن که نامه ای رو دور از چشم افق خانم براشون پست کنم!
با تعجب گفتم : اما الان ما جهان سومیم و درحاله حاضر نسله ارتباطاتیم چرا با نامه ؟ میتونستن با ایمیل و جیمیل بفرستن نه ؟
آقای تهرانی سر تکان داد و گفت : درسته چرا عزیز اقا ؟
عزیز – آقا من از این چیزا سر در نمیارم!
آقای تهرانی – خیلی خوب ببینم اون نامه به چه کسی نوشته شده بود ؟ و به چه نشونی پستش کردید ؟
–
آقا ! اسم گیرنده نامه نوشته نشده بود . فقط … فقط یادمه که به
کاشان….آره آره به کاشان بود , به اونجا فرستادم روش نوشته شده بود :
بازار فرش کاشان ، مغازه حاج احمد مرتضوی !
– بسیار خوب ! عزیز آقا اون شب آقای جهان بینی از دست شما دلخور یا عصبانی بودن ؟
–
نه آقا اصلا . آقا خیلی مهربون و خوش قلب بودن . اتفاقا اون شب به ما گفتن
: اگه نامه رو به همون نشونی که بهت بگم برسونی , انعام خوبی پیش من داری !
. آقا خدا بیامرز اون شب خیلی سرحال بود . با ما شوخی هم کرد و گفت : عزیز
بگو ببینم تو تاحالا عاشق شدی ؟ بعد خودشونم خندیدن و قبل از این که بذارن
من جوابشون رو بدم گفتن : عجب سوال احمقانه ای ! خب معلومه که نشدی .اگر
شده بودی که الان یکه و تنها وانستاده بودی جلوی من . منو نگاه کنی ! آقا
ما هم خندیدم و گفتیم : چرا آقا ! جسارت نباشه ، ما هم جوونیمون یه بار
خاطر کسی رو خواستیم ، اما…. اما نشد دیگه .
بعد آقا پرسید : خب ! کی بود این خانم خوشبخت ؟
آقا
ما هم گفتیم : قصه اش مفصله آقا ! بعدش افق خانم اومدن توی اتاق و از من
خواستن که بریم بیرون و تنهاشون بذاریم . اقا ما هم رفتیم بیرون .
لبان
آقای تهرانی و محمودی به خنده باز شد اما من نخندیدم چون…. آقای محمودی
بی توجه به من در گوش عزیز گفت : عزیز ، بعدا درباره اش بیا بیمارستان پیش
من باهات صحبت کنم شاید کاری از دستم براومد نه ؟
عزیز با خجالت همه ی
ما رو نگاه کرد که یادش اومد من هم اونجام با خجالت تمام سرش رو پایین برد
خنده ام گرفته بود آخه مرد هم اینقدر خجالتی ؟ آقای تهرانی برای عوض کردن
اوضاع تک سرفه ای کرد :
عجیبه ! پس شما بعد از ظهر اون شب باهم مشاجره ای یا احتمالا دعوایی ، چیزی نکردین ؟
– دعوا آقا ؟ دعوا واسه ی چی آقا ؟ ما اصلا اون روز بعداز ظهر خونه نبودیم !
– خونه نبودین ؟
–
نه آقا ! رفته بودیم بازار برای خرید چیزها یی که طوبی خانم برای درست
کردن شام اون شب به ما داده بود. آقا اون شب دستور درست کردن فنسنجون داده
بودن. ما هم رفتیم دنبال رب و مغز گردو و بقیه ی لوازم و غذا ها . آقا، اون
روز بارون می اومد . ماهم که ماشین نداشتیم . تارفتیم و برگشتیم خیلی طول
کشید .
که من سوال پرسیدم : خیلی عجیبه ! شما دقیقا چه ساعتی از خونه بیرون رفتید ؟ یادتون میاد ؟
– بله خانم ، ساعت 5 بعدازظهربود.
– و وقتی به منزل برگشتید ؟
– ساعت 7:15 بود خانم ،آره 7:15 !
– کسی هم شما رو حین رفت و برگشت دید ؟
– بله خانم ! طوبی خانم ، آشپز آقاست. خودش ما رو فرستاد . وقتی هم برگشتیم ، خیلی غر زد که چرا دیر اومدیم .
آقای
تهرانی دستی به موهاش کشید . نگاهی به آسمان ابری که نم نمک باران به چشم
می اومد کردو گفت : خیلی ببخشید که شما رو زیر بارون نگه داشتم . فقط یه
سوال دیگه می مونه .
عزیز سرش رو پایین انداخت و گفت :
اختیار دارین ، آقا . رحمت خداست . روشناییه . ما زیر رگبارشم وایسیم چیزیمون نمیشه . این که یه نم بیشتر نیست!
آقای
تهرانی لبخندی زد و گفت : معلومه طبع لطیفی داری ، عزیز آقا ! و اما اون
سوال باقی مونده . بگو ببینم وقتی به خونه برگشتی ، کسی پیش آقای جهان بینی
نبود ؟
– چرا آقا ! افق خانم بود !
– نه . نه منظورم یه مهمونه . یه مهمون مرد!
– نه آقا ……هیچ کس نبود!
آقای
تهرانی سرش رو پایین انداخت وعمیقا به فکر فرو رفت.ناگهان آقای تهرانی سرش
رو بلند کرد و زل زد توی چشمای من و بعد نگاهی به عزیز کرد : وقتی برای
گرفتن نامه به اتاق آقای جهان بینی رفتین و با جسد بی جونش مواجه شدین ،
نامه کنارش بود ؟
– نه آقا ! هیچی نبود ، هیچی ! فقط یک روزنامه تا شده آقا بود و فنجون چای و یه لیوان که روی لحاف آقا افتاده بود !
با تعجب پرسیدم : لیوان ؟
– بله آقا . لیوان . یه لیوان بلور که آقا توش دوا میخورد .
آقای تهرانی دستی به شانه عزیز زد و گفت : ممنونم ، عزیز اقا ! بازم اگر سوالی بود مزاحم میشم !
بعد رو به من کرد و باز زل زد توی چشمان آبیم : بهتره دیگه بریم تو !
سری
تکون دادم آقای تهرانی دستانش را در جیب بارانیش فرو برد و با گام هایی
آهسته به سمت در ورودی خانه راه افتاد من هم با اندک فاصله ی پشت سرش راه
افتادم .!
مهیار :
با
احساس اینکه توی صورتم کسی سیلی محکمی زد از بیهوشی در اومدم چشمام رو گرد
کردم همه چیز رو خوب نمیدیدم همه چیز تار بود و هی چشمام رو باز و بسته
میکردم ولی هنوز هم اون نور تاری و محوی که میدیدم سرجاش بود سرم گیج می
رفت که ناله ام به آسمون هفتم هم رسید دستام بسته بود با طناب بسته بودنش
خیلی قلبم درد میکرد به شدت وحشتناکی درد قلبم زیاد شد نگاهم خورد به قلبم
که دیدم خون مثله فواره ازش میچکه نفس نفس میزدم حس میکردم نفسم خوب بالا
نمیاد با حس این که چیز تیزی که احتمالا چاقو بود فریادی زدم که صدایی رو
شنیدم که بالحنی تمسخر آمیز و زشت گفت :هی پسر این آقا خوشگله رو نگه دار
پیش خودمون یک وقت کسی می دزددش !توان حرف زدن نداشتم که صدای قهقه ی چندین
نفر رو شنیدم لبام خشک شده بود و تشنه بودم هر نفسی که میکشیدم قلبم با
فشار کمتری می تپید نمیتونستم هیچ کاری بکنم میخواستم حداقل تقلا بکنم شاید
بتونم خودم رو از این وضع اسفبار نجات بدم کمی تکون خوردم تصاویری محو از
افراد جلوی چشمام ظاهر شد یک مرد دیگه با لحنی که نفرت ازش بالا می اومد
چونم رو توی دستاش گرفت و گفت : ببین جوجه اگر بخوای از اینجا قصر در بری
با من طرفی ! مثه چی هم بال بال نزن !آخر حرفاش رو نفهمیدم و دوباره به
خواب رفتم میدونستم یکی از عادت هام اینه که توی خواب و بیهوشی همیشه صداها
رو میشنوم اما صدا های این دفعه برام محو و گنگ بودن :
صدای پسری اومد که گفت : احمد این یارو داره می میره ! یه دکی چیزی بیار نمیره!
صدای کلفت پسر دیگه ای اومد که گفت : زر اضاف نزن ! خودمون میدونیم چی میکنیم ! باید همین جا جون بکنه بمیره از دستش خلاص شیم !
داد و فریاد پسری که صداش لحن شرارت داشت به گوشم خورد :
چی میگی احمد ؟ بکشیمش اوسا خلاصمون میکنه و تموم شد رفت .
حس
کردم کسی به دیوار خورده شد صدای پسری که احمد اسمش بود دوباره به گوشم
خورد : به درک اون پیر خرفت رو خودم با دستای خوردم خلاص میکنم .
صدای پسر قبلی به گوش خورد : مجید لعنتی ……!
دیگه نه صدایی رو میشنیدم نه فریادی نه دادی و هیچ چیز اینجا جهان آرام است ……..!
مهراز
تلفن
رو جواب دادم و بدون اینکه بدونم کیه اون مرد ناشناس گفت : حرف نزن فقط
گوش کن فردا ساعت 12 شب میای به این محلی که برات می فرستم ، ملتف شدی ؟
حتی مرد ناشناس نذاشت حرفی بزنم
از
شدت سر درد و سر گیجه روی زمین افتادم اصلا حالم خوب نبود نگرانی داشت منو
به جنون میکشوند گلناز داخل هال خونه اومد و گفت : آقا …. حالتون خوبه ؟
سری تکون دادم اما حالم به ظاهر خوب بود داشتم تظاهر میکردم وقتی برادرت 3
روز باشه که نیومده من میخوام حالم خوب باشه گلناز با یک لیوان که توش یک
قاشق چای خوری بود که داشت تند تند بهم میزد . خیلی خسته بودم ناسلامتی
خودم کاراگاهم اما هنوز نتونستم برادرمو پیدا کنم ذهنم پر از فکر و خیال
شده بود طاقت نداشتم دلم میخواست خبری از برادرم داشته باشم اما……!
گلناز : آقا بخورید تروخدا ….. حالتون خیلی بده … رنگتون هم پریده
…..سه روزه که هیچی نخوردین ! آقا مهیار هم پیداشون میشه ! از سر جام
بلند شدم و تمام عصبانیتم رو سر گلناز خالی کردم : کوفت و زهر مار بخورم !
برادرم گم شده من غذا بخورم ؟ ها ؟ گلناز مثله بید لرزید و آب قند رو روی
میز مقابلم گذاشت و فوری توی اتاقش رفت چشمام رو با حرص سر هم گذاشتم
میخواستم گریه کنم توی خلوت خودم و این بغض لعنتی رو بریزم بیرون شاید راحت
بشم اما نه بغضه میشکست نه گریه هه از چشمام بیرون ! خدایا مهیار یعنی
کدوم گوری از این دنیا گم شده ؟ انقدر مغشوش وار دور خودم چرخیده بودم که
حس میکردم که دنیا هم داره دور سرم میچرخه اصلا حالم خوب نبود یاد محسن
افتادم و فوری تلفن رو برداشتم و مشغول شماره گیری شدم صدای پر انرژی و شاد
محسن توی گوشم پیچید : الو مریم جان ! عصبانیتم رو دوباره سره کس دیگه ای
خالی کردم : مرض و مریم جان درد و مریم جان احمق برادر من گم شده تو …..!
از عصبانیت نفس نفس میزدم که محسن گفت : ا ؟ مهراز تویی ؟باور کن الان
منتظر زنگ نامزدم بودم فکر کردم…. داد زدم : بسه ! تو پلیسی یا ……!
با کمی خونسردی گفت : خیلی خوب بابا ، فهمیدم راستش … چطور بگم میخواستم
بهت زنگ بزنم کمی زود تر ولی نشد آخه ….! -د جون بکن ! – راستش مهیار رو
دزدین ! فکرم سمت هر چیزی میرفت جز این نمی دونستم باید چه چیزی بگم ؟ حتی
نمیدونستم باید چی کار بکنم صد تا از این مورد ها رو جلوی خودم دیده بودم و
سعی در اروم کردن فرد رو داشتم ولی …. ولی نمیدونستم خودم باید چی کار
بکنم ؟ که ذهنم کشیده شد به مورد هایی که اصلا دلم نمیخواد به زبونشون
بیارم با ناراحتی پسشون میزدم با ترس از اینکه مهیار هم از پیشم بره لیوان
شیشه ای که کنار میزم بود پرت کردم روی زمین صدای شکستنش همانا و چهره ی
هول و نگران گلناز همانا………!
از
زور خشم وناراحتی شدید نفس نفس میزدم حالم اصلا خوب نبود نمیتونستم توی
ذهنم تصور کنم که دیگه مهیار نباشه ! سخت بود واسم !فکرش عذابم می داد از
تقدیرم هراس داشتم ، نمیتونستم توی دنیای فکرهام تصور کنم که تنها خودم از
خاندان تهرانی باقی مونده باشم حداقل با وجود مهیار کمی آروم میگرفتم اما
اینکه تنهای تنها باشم برام مشکل ترین کار بود از این می ترسم که مهیار هم
مثله مهسا وپدر و مادرم از پیشه من بره و بال هاشو باز کنه و به هفت آسمون
خدا پر بکشه !خدا ،چه اسم آشنایی ! خدا همون کسی که مهسا و پدر و مادرم رو
ازم گرفت همین خدا بود که تنهام گذاشت اما منکه گه گاهی سرم رو به سجده می
بردم و پیشونیم روی مهر سرد که از جنس خاکه میگذاشتم وجودم آتش میگرفت اما
این اتش فقط واسه ی گرم کردن من بود نه این که آتشم بزنه وجودم از این اتش
اروم میگرفت وقتی که خدا باهام بود انگار توی یک دنیای آروم و با سکوت فرو
می رفتم که صدای جیغ گلناز منو از هپروت دنیای آروم خودم بیرونم اورد :آقا ، دستتون …..!
نگاهی سرد به دستام کردم
دستانی که گناه میکنند
دستانی که خیال خیانت به دیگری را به دوش می کشند
این دستان کودکانی بیش نیستند
فقط هوای آلوده کردن دیگری را در سر دارند !
شعر از : مینو
خون
مثله فواره از زیر دستام می چکید اگر عمر من هم مثله همین خون های توی
دستم به این زودی میگذشت چقدر خوب بود !راحت و آسوده از این دنیا می شدم و
بی هیچ دغدغه ای توی برزخ بی حوصلگی ها و تنهایی ها دست و پا بزنم ! این
جوری خییل بهتر از این دنیای بی رحم لعنتیه !
دوباره صدای گلناز منو به خودم برگردوند گلناز با گریه گفت : آقا …آقا …بخدا حالتون خوب نیست بیاید ببریمتون دکتر…!
با داد گلنازرو نشوندم سره جاش: لازم نکرده خودم پارچه میذارم دورش!
گلناز با نگرانی گفت : آخه …آقا!
– آخه بی آخه گلناز خانم برو سره کارت من پول اضافی به کسی نمیدم !
گلناز
خرده شیشه های لیوان رو از روی زمین برداشت و با نیم نگاهی که هنوز توش
نگرانی موج میزد به سمت آشپوزخونه رفت و دوباره اومد پیشم و پارچه ی سفیدی
رو دور مچ دستم بست وقتی که کارش تموم شد بی اینکه حرفی بزنم از در خونه
زدم بیرون ونگاهی به آسمون آبی زیباش کردم که شباهت وصف ناپذیری به دریای
چشم های مهیار داشت چشم هایی که همیشه مادرم می ستودش ! اما من ذره ای از
این چشم ها توی وجودم نداشتم
در ماشین رو باز کردم وسوئیچ رو زدم سوار
ماشین شدم شانس اوردم که دست چپم این طور شده بود اگ دست راستم این طور شده
بود کلا نمیتونستم کاری بکنم کمی درد میکرد دست چپم ، ولی قابل تحمل بود
با هزار بدبختی شماره ی محسن رو گرفتم و روی بلند گو گذاشتمش و بعد موبایلم
رو روی صندلی کمک راننده گذاشتم و گفتم : الو محسن کجایی؟
– سلام من خوبم توخوبی؟ آره بابا مامان بابا و ….همه خوبن ای بابا میگم هم خودم خوبم هم بقیه آ….!
با صدای خشمگین من حرفش رو قطع کرد : تمومش کن ! تو پلیس مملکتی خجالت نمیکشی به جای این که احترام بذاری به من داری …!
– خیلی خوب چرا تند میری ! راستی من کلانتریم !
– خوبه الان میام اونجا!
– منتظرتم !
تلفن
رو بی هیچ خداحافظی تلفن روقطع کردم و شروع به حرکت کردم با صدای جیغ
لاستیک ها دندون هام رو روی هم فشردم وباسرعتی که از من بعید بود رانندگی
میکردم وقتی که رسیدم از پله های کلانتری بالا رفتم وبا دیدن جمعیت انبوهی
که انگار صف کشیدن با هزار زور و زحمت سریع از بین اون همه آدم بدون معذرت
خواهی میگذشتم و گه گاهی هم بدون اینکه حواسم باشه تنه میزدم به افراد تا
اینکه به دفتر محسن رسیدم در رو باز کردم که محسن وحشت زده گفت : دیوانه
چرا اینطوری داخل میشی ؟
حوصله ی جر و بحث رو نداشتم و گفتم : چی کار باید بکنم ؟
– خ…خب اول عکس!
از
توی کتم کیف پولم رو در اوردم و نگاهی به عکس زیبای مادر و پدرم و مهسا و
مهیار کردم وبا ناراحتی عکس زیبای مهیار که دریای چشماش توی این عکس خیلی
زیباش کرده بود رو دست محسن دادم که گفت :بابا ایول این همون مهیاره؟ خیلی
عوض شده ، چشماشو !
– قورتش دادی محسن هر کاری از دستت بر میاد براش بکن
میدونم که توی کارت حرفه ای هستی ولی اگر به کمکم نیاز داشتی روی کمکم
حساب کن باشه ؟
محسن دستش رو روی کتفم چند بار گذاشت و گفت : غم به دلت راه نده ! راستی برو به بیمارستانا وهر جایی که فکرت میرسه برو !
با ناراحتی گفتم : خبر دادم ولی اصلا ازش خبری نداشتن ……!
– خیلی خوب رفیق هرچی از دستم بر بیاد برات میکنم !
از در دفتر بیرون اومدم و از بین جمعیتی که کمی کمتر شده بود رد شدم و بعد سوار ماشینم شدم …..!
……………………………….
رها
…………
از
خونه زدم بیرون و به خیابون روبرو نگاه کردم و بعد با شوق به بلیط های توی
دستم نگاه کردم تلفنم زنگ خورد جواب دادم : الو سلام مهنازی خوبی؟
مهناز با شوق گفت : مرسی کجایی الان ؟
– – خب معلومه خیابون ولیعصر !
– – خیلی خوب اومدم !
کمی که گذشت مهناز رو دیدم واسش دست تکون دادم و نزدیک هم رفتیم و وقتی بهش رسیدم بغلش کردم و گفت : دختر چرا اینقدر دیر کردی ؟
– – هیچی بابا داشتم با آرش فیلم ترسناک (Horror movie ) میدیدم !
یک
تای ابروم رو انداختم بالا و بعد یک سوسک مارمولک که پروا توی آزمایشگاه
خودش نگه داری میکرد از توی ظرف بزرگ شیشه ای مخفیانه در اوردم و بعد با
وحشت گفتم : سوسک ، مار ….!
مهناز روش رو برگردوند وگفت : مسخر…ها…مار؟ سوسک ؟
جیغ
بنفشی کشید و پا به فرار گذاشت وعینه دیوونه ها جیغ کشان راه می رفت دویدم
دنبال سوسک و مارمولک هرچی میگذشت خنده ام شدید تر میشد داشتم می ترکیدم
از خنده صورتم قرمز شده بود انقدر دنبال سوسک و مارمولک و مهناز دوییده
بودم و نگاه نمیکردم به اطراف که حس کردم گم شدم نمیدونستم کجام تا به حال
به این کوچه ی تاریک نیومده بودم با ترس به جلوم نگاه کردم نه مهناز بود نه
مارمولک ها نه سوسک ! بین اون لحظه ی حساس یک لحظه خندم گرفت که با دیدن
مرد نقاب پوشی که اصلا صورتش معلوم نبود با لباس قرمز که توی مایه های
نارنجی بود و شلوار سیاه لوله تفنگی آب دهنم رو قورت دادم داشتم از ترس پس
می افتادم دستام یخ کرده بود و ضربان قلبم نامنظم شده بود که برای اینکه
ترسم بر طرف بشه 1 بار نه چندین بار سریع برای خودم ” آیه الکرسی رو خوندم
از ترس می لرزیدم مرد نقاب دار به جلو اومد وقتی بهم نزدیک شد گلوم رو گرفت
داشت خفم میکرد همش سرفه میکردم نفسم بالا نمی اومد مرد نقاب دار زمزمه ای
کرد : فریدید کجایی لعنتی؟
نفسم به هیچ وجه بالا نمی اومد هرچی سرفه میکردم نفسم تنگ تر میشد که صدای گنگ مردی به گوشم خورد :
جان ، بس کن خفه اش کردی نمی بینی چقدر صورتش قرمز شده ؟ دیوانه ولش کن نیازش داریم ..!
دستش
رو از روی گلوم برداشت هنوزم نفسم راحت نمی اومد که یهو بوی گازی توی
بینیم پیچید اول احساس سرگیجه کردم و بعد هیچی نفهمیدم …….!
پروا
………
صدای
پایی ما رو به خودمون اورد سرمون رو به عقب برگردوندیم با دیدن عزیز که
دوان دوان به سمتمون می اومدآقای تهرانی با تعجب گفت : چی شده عزیز آقا ؟
عزیز نفس نفس زنان گفت: راست…راستش …. آقا ببخشید…یاد…یادم رفت که بگم ، خانم….خانم حالشون خوب نیست..!
آقای تهرانی با نگرانی که خیلی معلوم بود گفت: چرا ؟ مگر اتفاقی افتاده ؟
-نه
! نه ! آقا خودتون دیدین که ! به خاطر اون حیوون زبون بسته . خانم هر وقت
سگ می بینن یا صداشو می شنون ، حالشون بد میشه ؛تا حالشون خوب بشه یه کم
طول می کشه !
آقای تهرانی با تعجب به من نگاه کرد و گفت : حتما باید
دلیل خاصی داشته باشه که ایشون دچار چنین چیزی می شن و الا ّ بعد از شنیدن
صدای سگ یا دیدنش نمی تونه کسی رو به این وضع و حال در بیاره .
عزیز با صدای لرزانی گفت : آقا ، ما نمیدونیم !
صدام رو صاف کردم و گفت: آقای تهرانی شاید صدای سگ به نوعی خاطره ی تلخ یا اتفاقی که توی دوران کودکی این خانم پیش اومده !
آقای تهرانی سرش روبه نشونه مثبت تکون داد . عزیز با دستپاچگی گفت : ما نمی دونیم آقا ! هیچی نمیدونیم !
آقای
تهرانی نگاهی به عزیز انداخت و بعد رو به من گفت : ما فعلا با افق خانم
کاری نداریم . برای دیدن خونه و صحبت با شما و طوبی خانم مزاحم شدیم .
راستی ، خسرو خان هم هستن ؟
– نه آقا ، نخیر ایشون صبح زود رفتن بیرون . هنوز برنگشتن !
سری تکان دادیم وقتی که به داخل اتاق رفتیم عزیز گفت : بفرمایید از توی اون اتاق بریم !
دستش
رو هم به طرف اتاق آخری نشون داد همه پشت عزیز می رفتن وقتی به اتاق
رسیدیم عزیز گفت : باید از پله ها بریم پایین ، آقای محمودی کمک نمی خواید ؟
اقای محمودی خنده ای کرد و گفت : نه پسرم ! هنوز این قدر پیر نشدم که نتونم از پله های اینجا پایین برم !
از
پله ها پایین رفتیم اما آقای محمودی داشت درد پاش رو انکار می کرد کمی از
درد زانو توی کتاب ها خونده بودم واسه ی همین گفتم : آقای محمودی میشه
زانوتون رو نشونم بدید ؟
همه یک هو سرجاشون وایسادن و با تعجب به من
نگاه کردم خود آقای محمودی هم تعجب کرده بود ولی بی توجه به اون همه نگاه
پر تمسخر و تعجب کمی شلوار آقای محمودی رو بالا کشیدم که با تعجب گفتم : چی
کار با زانوتون کردید ؟
آقای محمودی انگار متوجه شده بود دارم معاینه ش
میکنم گفت : دخترم بخدا صبحا که از خواب بیدار میشم یک درد زیادی از خودش
نشون میده دیگه حوصلم نمیاد که بخوام توی این سن تنها برم دکتر….!
شلوارش رو که تا تقریبا زانو بالا اومده بود پایین کشید که من با ناراحتی گفتم:
– اخه …پدر جان چرا با خودتون این جور می کنید ؟ توی سن شما هر بیماری می تونه خطرناک باشه…!
آقای تهرانی نذاشت که حرفمو ادامه بدم و گفت : خانم راد فر میشه چند لحظه بیاید ؟
سری
تکون دادم اما هنوز هم نگران بودم رفتار اون مرد چقدر شبیه پدربزرگ من بود
! شکلش ، ظاهرش ، رفتارش ، حتی بی حواسی هاش هم شبیه ش بود نگاهم رو از
روی زانوی آقای حکیمی گرفتم و گفتم : الان میام آقای محمودی !
آقای تهرانی دستمو کشید و منو به گوشه ای کشید و با خشم و نگرانی گفت : واسه ی عموی من چه اتفاقی افتاده ؟
خودمو نباختم اما هنوز هم مضطرب بودم با ناراحتی گفتم : خودتون ندید؟ دیدید چقدر پاهاش ورم کرده بود ؟ایشون واریس دارن …!
آثار ناراحتی و نگرانی توی چهره ی آقای تهرانی دیدم واسه ی همین گفتم : اما….اما…. اگر درمان بشن بهبود پیدا میکنن ….!
حس
کردم توی چشماش آرامش پیدا شده خیلی دوست داشتم بدونم این آقای محمودی
واقعا پدربزرگ منه ؟ یا نه ؟ و سوالی که منو درگیر خودش می کرد این بود که
آقای تهرانی ، محمودی رو از کجا می شناسن شاید باباش یا عموی پیرش یا حتی
پدربزرگشه ! آخه چرا اینقدر شباهت داره این مرد به پدربزرگ من ؟
وقتی که ازدیوار کنار رفتیم رفتم سمت اقای محمودی و گفت : یک سوال داشتم ازتون…!
اقای محمودی با خوش رویی گفت : بفرما دخترم…!
با من من گفتم : چیزه….اممم… نمیدونم ….چطور بگم خدمتتون….!
آقای محمودی مهربون گفت : راحت باش دخترم ….!
– ممنونم راستش میخواستم بدونم که من تا به حال شما رو ندیدم ؟
نگاه
آقای محمودی رنگ عوض کرد وبعد دوباره مثله قبل شد ولی آثاری از غم توی
چشمای آقای محمودی دیده می شد! که گفت : نه دخترم من برای بار اول که شما
رو می بینم ! شاید یکی شبیه من بوده و دیدی فکر کردی که من اونم !
هنوز
هم شک داشتم برای بار آخر زل زدم توی چشمای قهوه ایش نه هنوز هم اون غم
پنهان سر جاشه مو نمی زد با پدربزرگ من : نه ! نه ! اشتباه نمیکنم ! شما
…شما پدر…بزرگ منید نه ؟
اقای محمودی خنده ی عصبی زد : چی میگی دختر !؟ من اصلا بچه ندارم که بخوام نوه داشته باشم !
ناراحت
شده بودم دیگه چیزی جز سکوت و نگاه به پله های باریک و قدیمی این خونه
نکردم یهو با دیدن اون دستام مشت شد اخمام درهم پوزخندم هم براه همیشه وقتی
که عصباین میشدم باید اونقدر مشت توی دیوار یا بالش میزدم تا خالی بشم
کارم با گریه راه نمی گرفت بی توجه به همه مشتی توی جای نامعلومی زدم فکر
کردم دیوار برای همین دوباره زدم اما محکم تر که صدای داد آقای تهرانی در
اومد، با تعجب بهش نگاه کردم اصلا باورم نمیشد که….!