اشعار جدید و بسیار زیبای خواندنی
من مانده ام این خاطره ها را چه کسی
در قاب دلت نشانده ، مثل قفسی
.
زندانی آن شدی شبی بهت آور
آلوده ی این سکوت بی هم نفسی
.
درگیر شدی به آرزویی مبهم
افسون شده ی نگاه ترد هوسی
.
آغشته شدی شبی به کبری مزمن
از قصه ی نمرودبخوان تا مگسی
.
آزرده وبی حاصل وتنها که شدی
فریاد نزن که نیست فریادرسی
.
مصطفی رحیمی نیا
.
سایر اشعار زیبا در ادامــه مطلب
.
.
.
.
.
عشق نامه
.
از جمله ی عشق واژه میگیرد عشق
از ساقیِ عشق باده میگیرد عشق
.
لب از لبِ عشق گیر و آرام بگیر
ناگه ز رُخَت زبانه میگیرد عشق
.
صد بار تو را اگر چه تعمید دهند
بی عشق تو را بهانه میگیرد عشق
.
درمکتبِ عشق مشقِ ما نیست جزاین
کز عشق فقط جوانه میگیرد عشق
.
دشوار رسی اگر چه بر درگهِ عشق
برخیز، که بر تو ساده میگیردعشق
.
آنقدر شوم به عشق در مسلخِ عشق
تا پیش کشم هر انچه میگیرد عشق
.
آنگه که گرفت خوشدلم یاد کنید
چون عشق ز قلبِ خسته میگیرد عشق
.
امید داوری
.
.
.
.
.
نگو با من !
.
نگو بامن، نگو شعرت گناه است
که این احساس من عصیان غمهاست
.
خروش کهنه زخم یاد دیروز
نوای بی وفایی های فرداست
.
نگو بامن ،نگو دیوانه ای تو
چه باید، عشق مجنون خواهد ازمن
وجودم بنده و تسخیر عشق است
زمن نامی زمن میباشد ازمن
.
نگو باشد جهنم خانۀ تو
چو عریان باشد این اشعار گستاخ
نترسانم جهنم هیچ باشد
به پیش این سیه پندار گستاخ
.
من آن دیوانۀ رویای مرگم
در این شبها شرر انداز نورم
نمیترسم ز عریانی ز عصیان
من آن بیتاب خلوتگاه گورم
.
چه میدانی تو این افسانه را چیست
کجا بیتاب رویی بوده ای تو
نلرزیده دل سنگت ز چشمی
کجا در بند مویی بوده ای تو
.
بگو کی لمس دستان ظریفی
تنت در آتش عصیان کشیده
لبانت از لب دلدار مستی
کجا گل بوسه های عشق چیده
.
مرا با این گنه کاری جهانم
هم از دوزخ بری باشد هم از عشق
من از ایمان و دینم بر نتابم
بود شادی ام از عشق و غم از عشق
.
بابک چترایی
.
.
.
.
.
ماجرای خوابآور
.
ضعیف و لاغر و زرد و صدای خوابآور
کنار بستر من قرصهای خوابآور
.
لجن گرفتم از این سرگذشت ویروسی
از این تب، این تبِ مالاریای خوابآور
.
منی که منحنی زانوان زاویهدار
جدا نمیکندم از هوای خوابآور
.
همین تجمع اجساد مومیایی شهر
مرا کشانده به این انزوای خوابآور
.
زمین رها شده دور ِ مدار ِ بیدردی
و روزنامه پر از قصههای خوابآور
.
هنوز دفترِ خمیازههای من باز است
بخواب شعر! در این ماجرای خوابآور
.
زنده یاد نجمه زارع
.
.
.
.
.
قسم به عشق . . .
.
در این سکوت زمان ، دل نشانه میگیرد
به اشتیاق روی چو ماهت ، بهانه میگیرد
.
بیا به سِرّ منزلِ چشمم ، که روشنی بخشی
شمیم شرربار نگاهت ، جوانه میگیرد
.
ز موجهای دل افروز بلند مژگانت
بیا که بند بند وجودم ، ترانه میگیرد
.
چو در برم هستی عاشقانه میخوانم
ببین که حال و هوا دلبرانه میگیرد
.
شبی میان آسمان ، که ماه خوابیدست
دلم ز مهر وجودت ، آشیانه میگیرد
.
منم نهفته میان دو چشم بیتابت
قسم به عشق ، که نقش جاودانه میگیرد
.
کسی میان عشق من و تو نیست ، اما
دلم همیشه از این ، زمانه میگیرد
.
به خود بناز ، کمی شبیه اطلسی هایی
چطور دلم ، میان دلت خانه میگیرد ؟
.
منم همان غریبه ی خاموش ، دختر پاییز
که در حضور عشق تو ، فسانه میگیرد
.
بگو چه آموخته ام از حریر چشمانت ؟
که دم به دم نفسم ، عاشقانه میگیرد
.
اشعار عاشقانه بسیار زیبا ، شعر عاشقانه قشنگ
:::تو را دوست میدارم:::
تو را به جای همه زنانی که نشناختهام دوست میدارم
تو را به جای همه روزگارانی که نمیزیستهام دوست میدارم
برای خاطر عطر گسترده بیکران و برای خاطر عطر نان گرم
برای خاطر برفی که آب میشود، برای خاطر نخستین گل
برای خاطر جانوران پاکی که آدمی نمیرماندشان
تو را برای خاطر دوست داشتن دوست میدارم
تو را به جای همه زنانی که دوست نمیدارم دوست میدارم.
….
جز تو، که مرا منعکس تواند کرد؟ من خود، خویشتن را بس اندک میبینم.
بی تو جز گستره بی کرانه نمیبینم میان گذشته و امروز.
از جدار آینه خویش گذشتن نتوانستم
میبایست تا زندگی را لغت به لغت فرا گیرم
راست از آنگونه که لغت به لغت از یادش میبرند
….
تو را دوست میدارم برای خاطر فرزانگیت که از آن من نیست
تو را برای خاطر سلامت
به رغم همه آن چیزها که به جز وهمی نیست دوست میدارم
برای خاطر این قلب جاودانی که بازش نمیدارم
تو میپنداری که شکی، حال آنکه به جز دلیلی نیستی
تو همان آفتاب بزرگی که در سر من بالا میرود
بدان هنگام که از خویشتن در اطمینانم
اثر پل الوار و ترجمه احمد شاملو
.
بقیه اشعار بسیار زیبای عاشقانه در ادامه مطلب
.
.
.
:::آن چشم آهو :::
دین راهگشا بود و تو گمگشتۀ دینی
تردید کن ای زاهد اگر اهل یقینی
….
آهو نگران است، بزن تیر خطا را
صیاد دل از کف شده! تا کی به کمینی؟
….
این قدر میاندیش به دریا شدن ای رود
هر جا بروی باز گرفتار زمینی
….
مهتاب به خورشید نظر کرد و درخشید
هر وقت شدی آینه، کافیست ببینی
….
ای عقل بپرهیز و مگو عشق چنان است
ای عشق کجایی که ببینند چنینی
….
هم هیزم سنگین سری دوزخیانی
هم باغ سبکسایۀ فردوس برینی
….
ای عشق! چه در شرح تو جز «عشق» بگوییم
در سادهترین شکلی و پیچیدهترینی
….
شاعر: فاضل نظری
.
.
.
.
:::مرگ من:::
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
در بهاری روشن از امواج نور
در زمستانی غبارآلود و دور
یا خزانی خالی از فریاد و شور
….
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
روزی از این تلخ و شیرین روزها
روز پوچی همچو روزان دگر
سایهای ز امروزها، دیروزها
….
دیدگانم همچو دالانهای تار
گونههایم همچو مرمرهای سرد
ناگهان خوابی مرا خواهد ربود
من تهی خواهم شد از فریاد درد
….
می خزند آرام روی دفترم
دستهایم فارغ از افسون شعر
یاد میآرم که در دستان من
روزگاری شعله می زد خون شعر
….
خاک می خواند مرا هر دم به خویش
می رسند از ره که در خاکم نهند
آه شاید عاشقانم نیمه شب
گل به روی گور غمناکم نهند
….
بعد من ناگه به یکسو می روند
پردههای تیرهٔ دنیای من
چشمهای ناشناسی می خزند
روی کاغذها و دفترهای من
….
در اتاق کوچکم پا می نهد
بعد من، با یاد من بیگانهای
در بر آیینه میماند به جای
تار مویی، نقش دستی، شانهای
….
میرهم از خویش و میمانم ز خویش
هر چه بر جا مانده ویران میشود
روح من چون بادبان قایقی
در افقها دور و پنهان میشود
….
میشتابند از پی هم بیشکیب
روزها و هفتهها و ماهها
چشم تو در انتظار نامهای
خیره میماند به چشم راهها
….
لیک دیگر پیکر سرد مرا
میفشارد خاکِ دامنگیر خاک
بیتو دور از ضربههای قلب تو
قلب من میپوسد آنجا زیر خاک
….
بعدها نام مرا باران و باد
نرم میشویند از رخسار سنگ
گور من گمنام میماند به راه
فارغ از افسانههای نام و ننگ
فروغ فرخزاد
.
.
.
.
:::کاشکی شعر مرا میخواندی:::
گاه می اندیشم
می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری
تو توانایی بخشش داری
دستهای تو توانایی آن را دارد
که مرا زندگانی بخشد
….
چشمهای تو به من می بخشد
شور عشق و مستی
و تو چون مصرع شعری زیبا
سطر برجسته ای از زندگی من هستی
….
دفتر عمر مرا
با وجود تو شکوهی دیگر
رونقی دیگر هست
می توانی تو به من
زندگانی بخشی
یا بگیری از من
آنچه را می بخشی
….
من به بی سامانی
باد را می مانم
من به سرگردانی
ابر را می مانم
من به آراستگی خندیدم
من ژولیده به آراستگی خندیدم
…
سنگ طفلی، اما
خواب نوشین کبوترها را
در لانه می آشفت
قصه ی بی سر و سامانی من
باد با برگ درختان می گفت
باد با من می گفت:
«چه تهیدستی مرد»
ابر باور می کرد
….
من در آیینه رخ خود دیدم
و به تو حق دادم
آه می بینم، می بینم
تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی
من به اندازه ی زیبایی تو غمگینم
….
چه امید عبثی
من چه دارم که تو را در خور؟
هیچ
من چه دارم که سزاوار تو؟
هیچ
تو همه هستی من، هستی من
تو همه زندگی من هستی
تو چه داری؟
همه چیز
تو چه کم داری؟
هیچ
….
بی تو در می یابم
چون چناران کهن
از درون تلخی واریزم را
کاهش جان من این شعر من است
آرزو می کردم
که تو خواننده ی شعرم باشی
….
راستی شعر مرا می خوانی؟
نه، دریغا، هرگز
باورم نیست که خواننده ی شعرم باشی
کاشکی شعر
مرا می خواندی
….
حمید مصدق
.
.
.
.
:::معنی جمال:::
ای عشق، ای ترنم نامت ترانهها
معشوق آشنای همه عاشقانهها
….
ای معنی جمال به هر صورتی که هست
مضمون و محتوای تمام ترانهها
….
با هر نسیم، دست تکان میدهد گلی
هر نامهای ز نام تو دارد نشانهها
….
هر کس زبان حال خودش را ترانه گفت:
گل با شکوفه، خوشه ی گندم به دانه ها
….
شبنم به شرم و صبح به لبخند و شب به راز
دریا به موج و موج به ریگ کرانه ها
….
باران قصیدهای است تر و تازه و روان
آتش ترانهای است به زبان زبانهها
….
اما مرا زبان غزلخوانی تو نیست
شبنم چگونه دم زند از بیکرانهها
….
کوچه به کوچه سر زدهام کو به کوی تو
چون حلقه دربهدر زدهام سربهخانهها
….
یک لحظه از نگاه تو کافی است تا دلم
سودا کند دمی به همه جاودانهها
….