خودآگاهی و خود پنداره چیست؟

خودآگاهی و خود پنداره چیست؟

چگونگی رفتار ما ریشه در نگاهمان نسبت به خودمان دارد. شخص معلول هم از این
قاعده مستثنا نیست. اگر نگاهی که اجتماع و خانواده به او دارند متمرکز بر
ناتوانایی هایش باشد، تصویر او نیز از خود منفی خواهد بود.
اما باید براین نکته تاکید کرد که چنین تصویری می تواند با افزایش سطح
خودآگاهی فرد نسبت به توانایی هایش، به تصویری مثبت و کارآمد تبدیل شود و
درپی آن رضایت و لذت او – با وجود تفاوت جسمی با دیگران – افزایش یابد.
نگاه کن ببین من چه کار کردم…
من این کارها را خوب بلدم…
آیا به درد دانشگاه رفتن می خورم؟
آیا پدر و مادر خوبی هستم؟
آیا از این کار لذت خواهم برد؟
ما به طور مداوم و پیوسته در معرض پرسش هایی در مورد خودمان هستیم. هنگامی
هم که نسبت به طرح این سوالات ناآگاهیم، باز هم با طرح چنین پرسشهایی از
خود، کارهای مختلف را امتحان و از بعضی کارها اجتناب می کنیم. به عبارتی،
پاسخ ما به این پرسشها، به سوالی بزرگتر و کلی تر باز می گردد، “من
کیستم؟”.
پاسخ به این سوال روشن می کند که انسان می تواند درباره خود، توانایی ها و
ویژگی هایش به دانش و آگاهی دست یابد و نسبت به خویشتن به عنوان وجودی
متمایز از دیگری و فاعل عمل، شناخت دارد.
گرچه هر یک از ما پاسخ های متفاوتی به این سوال می دهیم، اما، پاسخ به سوال
“من کیستم؟” محور بسیاری از رفتارها و احساسات ماست. به عنوان مثال، اگر
من خود را کسی بدانم که علاقه ای به درس ندارد، شکست در کنکور، اهمیتی
برایم نخواهد داشت اما اگر خود را فرد با استعداد و علاقمند به درس بدانم،
شکست در کنکور احساس ناکامی و ناراحتی را در من ایجاد خواهد کرد.
به تعبیر روانشناسانه، توانایی فرد در شناخت خود و آگاهی از خود به عنوان
موجودی متمایز را “خودآگاهی” و پاسخ به سوال “من کیستم؟”، همان چیزی است که
خودپنداره نامیده می شود. هر چه پاسخ افراد به سوال “من کیستم؟” دقیق تر
باشد، فرد از توانایی خودآگاهی بیشتری برخوردار خواهد بود.
چگونگی برداشتی که ما از خود داریم، نقشی مهم و زیربنایی در احساس رضایت از
زندگی دارد. بنابراین، تقویت توانایی خودآگاهی و به تبع آن داشتن “خود
پنداره”ای دقیق، می تواند فرد را در جهت مقابله با مشکلات و حل آنها یاری
دهد.
● خودآگاهی
خودآگاهی دانش و ادراکی است که فرد از خود دارد. به عبارتی، خودآگاهی شامل
شناخت ما از خودمان است و توانایی داشتن خودآگاهی و افزایش آن به معنای
آنست که فرد تصویری روشن از ویژگیها، ارزشها، نگرشها، علائق و نیازهایش
داشته باشد.
خودآگاهی پیشنیاز دیگر مهارتهای زندگی است زیرا افراد برخوردار از کارکرد
سالم، دید دقیقی از خود دارند. اگرچه گاه دشوار است، ما آنچه را که واقعا
هستیم ببینیم و باز هم نسبت به آن صبور و شکیبا باشیم.
● خودآگاهی عمومی- خصوصی
افرادی که خودآگاهی عمومی دارند، از دیدگاه دیگران نسبت به خودشان آگاه
هستند و افرادی که خودآگاهی خصوصی دارند، از احساسات درونی خود آگاه هستند و
می توانند خود را به خوبی تحلیل کنند.
افرادی که خودآگاهی عمومی بالاتری دارند، بیشتر نگران استقلال و هویت خود
هستند و به احتمال بیشتری خود را با معیارهای بیرونی هماهنگ می کنند.
افرادی که خودآگاهی خصوصی بالاتری دارند، خود پنداره دقیق تر و مفصل بندی
شده تری دارند و بیشتر بر اهداف و استانداردهای درونی متمرکز هستند.
● خودپنداره
خودپنداره، تصویری است که ما از خود داریم. ما نظریه هایی درباره جهان می
سازیم که به ما کمک می کنند با موقعیت هایی که روبه رو می شویم، کنار
بیاییم. مهمتر از آن، ما به خلق نظریه هایی درباره خودمان نیز دست می
زنیم. این نظریه ها را نظریه خویشتن می نامیم و در اینجا آن را معادل
خودپنداره فرض می کنیم.
چند دیدگاه در مورد چگونگی شکل گیری خودپنداره وجود دارد:
۱) دیدگاه اجتماعی:
در این دیدگاه خود محصولی اجتماعی است. گروهی از روانشناسان اجتماعی که
خود را “تعامل گران نمادین” می نامند، معتقدند که افراد براساس اینکه
دیگران درمورد آنها چه نظری دارند یا با آنها چگونه رفتار می کنند، درمورد
خود اظهارنظر می کنند. هر فرد آگاهی می یابد که حوزه ای در ادراک دیگری است
و با درونی سازی آن بر خود نیز به عنوان موضوعی در حوزه ادراکی خویشتن
آگاه می شود. به عنوان مثال، اگر دیگران به من بگویند که فردی باهوش و
بالیاقت هستم، من خود را فردی باهوش خواهم دانست و اگر اطرافیان مرا فردی
کند ذهن و ناتوان بدانند، من نیز خود را ناتوان می پندارم.
در این دیدگاه، آنچه اهمیت دارد نظر دیگران درمورد ماست. محیط بیرونی،
ساختار کلان اجتماعی، همانندسازی، تعاملات بین فردی و ایفای نقش از عوامل
اصلی شکل دهنده خود هستند. شاید بتوان با اغماض چنین گفت که دراین دیدگاه،
تصویری که دیگران از ما دارند، همان خودپنداره ماست.
“ما گرایش داریم خود را چنان ببینیم که دیگران ما را می بینند.”
۲) دیدگاه شناختی:
در این دیدگاه، چنین مطرح می شود که در ارزشیابی هایی که دیگران در مورد ما
دارند، انتخابها و تفسیرهای ما نیز نقش دارند. به عبارتی، هر تصویر بیرونی
از خلال صافی درون می گذرد.
در این دیدگاه خودپنداره، تفسیری است که ما از خودمان داریم. آنچه در این
دیدگاه محور اصلی شکل گیری خودپنداره است، خود به عنوان یک ساختار شناختی
است. در واقع، برخلاف دیدگاه اجتماعی که خودپنداره هر فردی فقط و فقط حاصل
تصاویر و تعبیرهای دیگران از او بود، در اینجا، این خود فرد است که با
بازسازی و تفسیر تصاویر دیگران، خودپنداره اش را شکل می دهد.
۳) دیدگاه شناختی-اجتماعی:
همانطور که از نام این دیدگاه برمی آید، ترکیبی از نظریات شناختی و
اجتماعی است. در این دیدگاه، خود، حاصل تفسیری است که فرد از تصاویر دیگران
از خودش دارد. به عبارتی، علاوه بر آنکه دیدگاه دیگران در مورد ما اهمیت
دارد، تفاسیری که ما نیز از دیدگاه ایشان داریم حائز اهمیت است.
در اینجا، خودپنداره نه محصول فرد به تنهایی و نه محصولی اجتماعی است، که ترکیبی از هر دو می باشد.
دیدگاه ما در اینجا، دیدگاه شناختی-اجتماعی است.
● اهمیت و کاربرد خودپنداره:
تصور کنید که پاسخ به سوال “من کیستم؟” را نمی دانید، آنگاه برای تصمیم
گیری هیچ اصل و مبنایی ندارید. بنا به اعتقاد بسیاری از روانشناسان، میزان
شناختی که ما از خودمان داریم و نیز نحوه نگریستن ما به خودمان، مبنای
بسیاری از تصمیم ها و رفتارهای ماست. به عنوان مثال، اگر کنسرتی در سالن
بزرگ شهر در حال اجرا باشد، ما براساس شناختی که از خودمان داریم، درباره
نرفتن یا رفتن به آن کنسرت تصمیم می گیریم. از این رو، خودپنداره می تواند
نقش یک راهنما و نقشه را برای ما بازی کند. به همین دلیل دقت، صحت و واقع
بینی آن از اهمیت بسیاری برخوردار است. دقت خودپنداره به ما کمک می کند تا
نسبت به اشتباهات خود واقع بین باشیم. مسوولیت رفتارهایمان را بپذیریم و
بی آنکه بین مسوولیت پذیری و سرزنش خود در حال نوسان باشیم، عملکرد خود را
دقیقا ارزیابی کنیم. در مجموع، خودپنداره دقیق به ما کمک می کند تا عملکرد
بهتری داشته باشیم.
برای ترسیم خودپنداره دقیق می توانیم آن را در چهار سطح زیستی، روانی، اجتماعی و فرهنگی بررسی کنیم.
ـ سطح زیستی:
تصویری است که از جسم خود داریم. قد، وزن، رنگ مو و… تمام ویژگیهای فیزیکی و جسمانی ما در این حوزه قرار می گیرند.
ـ سطح روانی:
شامل ویژگیهای روحی و حالات روانی ما هستند. خوشحالی، لجاجت، پشتکار و…
دیگر صفاتی که شخصیت ما را شکل می دهند، در این بخش جای می گیرند.
ـ سطح اجتماعی:
نقش های متفاوتی که ما در اجتماع بازی می کنیم مثل دانشجو بودن، فرزند
خانواده بودن، معلم بودن، همسایه بودن و… در این حوزه قرار می گیرند.
بدیهی است که به ازای هر نقش، رفتار متفاوتی داریم و کسانی در ارتباطات
موفق هستند که بتوانند از عهده نقشهای متفاوت برآیند و برای هر نقش رفتار
ویژه آن را تعریف کنند.
ـ سطح فرهنگی:
خودپنداره فرد در سطح فرهنگی پاسخی است که به سوال “چرا زنده ای؟” یا “هدف از زندگی چیست؟” می دهد.
برای ترسیم خودپنداره ای دقیق، بهتر است که به جای استفاده از صفتهای مثبت و
منفی، از عبارات توصیفی و رفتاری استفاده کنیم. به عنوان مثال، به جای
آنکه بگوییم “قد من کوتاه است.” بگوییم، “قد من ۱۶۰ سانتیمتر است.” یا در
سطح روانی، به جای آنکه بگوییم “من پرخاشگرم”، از عبارت “من وسایل خانه را
می شکنم” استفاده کنیم.
● ویژگی های خودپنداره کارآمد
خودپنداره ای از کارکرد لازم و مفید برخوردار خواهد بود که:
۱) داده های حاصل از تجربه را کسب کند و به عبارتی، منطبق بر واقعیت باشد.
مثلا اگر ما تصور کنیم که دانشجوی خوبی هستیم اما در بسیاری از امتحانات
موفق نبوده ایم، به معنای آنست که خودپنداره ما مبتنی بر واقعیت نیست و
شاید ما در حال خودفریبی باشیم. علاوه بر این، بهتر است که به جای کلی
گویی، از ویژگی های اختصاصی خود آگاه باشیم. مثلا به جای آنکه بگوییم: “من
فردی فرهنگ دوست هستم.” یا “من از فعالیتهای فرهنگی خوشم می آید.” بگوییم:
“من از نمایشنامه نویسی خوشم می آید.”
۲) تعادل لذت – درد را به حداکثر خود برساند. اگر فردی تصور کند که می
تواند مشکلات زناشویی اش را به تنهایی حل کند اما هر روز دعوا داشته باشند،
خودپنداره اش از کارکرد ضعیفی برخوردار خواهد بود. زیرا برخلاف تصویری که
از خود دارد، در واقعیت به جای آنکه از روابط زناشویی اش لذت ببرد، در آن
رنج می کشد. مثالی دیگر، اگر فرد تصور کند از سینما رفتن لذت می برد، و بعد
لحظات خوبی را در سینما تجربه کند، چنین فردی از خودپنداره ای کارآمد
برخوردار خواهد بود. درواقع منظور این است که فعالیت هایی را که از آن لذت
می بریم یا باعث رنجش و ناراحتی مان می شود، بشناسیم و به این ترتیب، به
گونه ای رفتار خواهیم کرد که با خودمان در تضاد نخواهیم بود.
۳) عزت نفس ما را به سطح بهینه برساند. این نظریه باید تا حد امکان به ما
احساس خوب بودن ارزانی کند. اگر خودپنداره ما فقط شامل صفات منفی ما باشد،
در این حالت عزت نفس پایینی را تجربه خواهیم کرد. از این رو، خودپنداره ای
کارآمد خواهد بود که ترکیبی از صفات خوب و بد باشد.
اگر این سه ویژگی همزمان حضور داشته باشند، خودپنداره فرد از کارایی لازم
برخوردار خواهد بود. اما اگر فردی، به عنوان مثال، تصور کند که مدیر خوبی
است (در ظاهر چنین تصوری احساس خوب بودن به ما می دهد) اما، پروژه هایش طبق
برنامه اجرا نشود و همکارانش از او ناراضی باشند، خودپنداره چنین فردی
فاقد ویژگی نخست – جذب داده های ناشی از تجربه – است. همین طور تعادل لذت –
درد نیز برقرار نیست.
به خاطر داشته باشیم که خودپنداره، نه خوب است و نه بد. تصویری که ما از
خود داریم، به خودی خود بار ارزشی ندارد. این ما هستیم که آن را ارزشگذاری
می کنیم. به واسطه ارزشی که به آن می دهیم، احساس ارزشمندی یا بی ارزشی می
کنیم.


هدف‌های ما باید ویژگی‌های خاص داشته باشند

روان‌شناسان می‌گویند هدف‌های ما باید ویژگی‌های خاصی داشته باشند تا در طولانی مدت بتوانیم موفقیت‌هایمان را حفظ کنیم.

«هدف من در زندگی خدمت به مردم و جامعه است.»، «می‌دونی هدفم
چیه؟ می‌خوام سر 5سال بتونم گرون‌ترین ماشین تهرون رو بخرم؛ جوری که همه
چشا تو خیابون طرفم باشه.»، «هدف من توی زندگی‌ام داشتن یه آرامش همیشگیه»،
«هدفم اینه که بشم عضو هیات علمی دانشگاه آکسفورد»، «هدف من اینه که فقر
رو از جامعه ریشه‌کن کنم.»

حالتان از کلیشه‌ای بودن این هدف‌ها به‌هم خورد؛ نه؟ واقعیت این است که
بیشتر ما تا یک میکروفون تلویزیونی بیاید جلوی دهانمان و از ما هدفمان را
بپرسند، همین حرف‌های کلی و بلندپروازانه را می‌زنیم. روان‌شناس‌ها کاری
ندارند که این هدف‌ها زیادی متعالی یا زیادی مبتذلند؛ آنها ویژگی‌هایی را
برای یک هدف خوب تعریف کرده‌اند که دانستن‌شان شما را به تامل در مورد
هدف‌هایتان وا می‌دارد.

هیچ‌وقت از یادم نمی‌رود؛ استاد برای پروژه عملی درس «روان‌شناسی
تیزهوشان» تکلیف کرده بود که بی‌خیال تعاریف سنتی تیزهوشی بشویم و برویم با
هر دانشجویی که حس می‌کنیم کمی از دیگران سر است مصاحبه کنیم. یکی از
طرف‌های مصاحبه که یکی از دانشجوهای خوش‌مشرب رشته زیست بود و حسابی از
اینکه «سرآمد» حسابش کرده بودیم سر کیف آمده بود، وسط‌های مصاحبه یکدفعه
گفت: «بنویس من و دوستم توی بچگی تصمیم گرفتیم که فقر رو از ایران ریشه‌کن
کنیم و هنوز هم پای حرفمون هستیم».

شاید به نظر شما این هدف خیلی خوب و مقدس است اما روان‌شناسان معتقدند
هدفی که این‌قدر بلندپروازانه بوده و از طرفی این‌قدر به گام‌هایی که فرد
تا به حال برداشته – یعنی رفتن به رشته زیست‌شناسی – بی‌ربط باشد، تقریبا
به درد لای جرز هم نمی‌خورد!

البته خوشبختانه یا بدبختانه شما دیگر جوان شده‌اید و از این قبیل
رؤیاپردازی‌ها دیگر کمتر به کله‌تان می‌زند. مخصوصا در فضای فعلی، جوان‌های
ایرانی آن‌قدر غرق واقعیت هستند که بدانند آرمانشهرهای ذهنی دوره
نوجوانی‌شان را بهتر است فقط به عنوان کلمات دفتر خاطرات‌شان کنار بگذارند و
دیگر هیچ.

البته در واقع ما دوره‌ای را پشت سر گذاشته‌ایم که اسمش رویش است؛
«نوجوانی». در همه جای دنیا هم نوجوانی پر است از آرمان‌های جور واجور
سیاسی و اجتماعی و فرهنگی و حتی هنری؛ آرمان‌هایی که شنیدن‌شان خیلی دلچسب
است اما رسیدن به آنها فقط در دنیای ذهنی نوجوان‌ها ممکن است.

در واقع نوجوانی آخرین دوره رؤیاپردازی لجوجانه آدمی است. بعد از آن
کم‌کم ذهن تنه به تنه واقعیت می‌زند و روزگار، حسابی گوشه‌های بزرگ
آرمان‌ها را می‌ساید و البته زندگی همین است دیگر.

اما یادتان باشد که ملموس بودن به تنهایی ویژگی یک هدف خوب نیست؛ شاید
لازم باشد که دوباره از بالا نگاهی به هدف‌هایمان بیندازیم تا مطمئن شویم
از این طرف بام هم نیفتاده‌ایم. پرتگاه این طرف بام هم که می‌دانید پر است
از روزمرگی و سرمای واقعیت. روان‌شناس‌ها میانه بام را پیشنهاد می‌کنند؛
چطوری؟

هدف‌ها و آدم‌ها
روان‌شناس‌ها قبل از
آنکه خیلی ریز وارد بحث ویژگی‌های یک هدف خوب شوند، شیوه‌های هدف انتخاب
کردن آدم‌ها را توی 3 دسته کلی تقسیم کرده‌اند؛ 3 دسته‌ای که وقتی
بخوانیدشان خیلی برایتان آشنا به نظر می‌آیند و می‌بینید که دور و برتان پر
است از آدم‌هایی که از یکی از این 3شیوه «هدف گزینی» بیشتر استفاده
می‌کنند.

البته ناگفته پیداست که از این 3 تا، یکی خوب و 2تا بد هستند. خوب یعنی
اینکه در بلندمدت بیشتر جواب می‌دهد و بد یعنی اینکه در بلندمدت یا خودتان
را ذله می‌کند یا دیگران را و البته معمولا هردو را! این 3 شیوه هدف‌گزینی و
این قضاوت خود شما.

1 – هدف من کلا عرض‌اندام جلوی دیگران‌است
کسانی
که این شیوه را دارند، برای انتخاب هدف‌هایشان خیلی متکی به ارزیابی‌های
دیگرانند؛ اینکه «نکند مردم فکر کنند من آدم خنگی هستم» یا «همیشه باید آدم
جذابی به نظر بیایم» و… اینها می‌شود ملکه ذهن این آدم‌ها و هدف‌های
کوچک و بزرگ زندگی‌شان را بر اساس همین ارزیابی‌ها می‌سازند.

تلاش برای داشتن یک مدرک فقط به خاطر پرستیژ اجتماعی، تلاش برای چیدن یک
سفره مفصل از ترس قضاوت منفی میهمان، تلاش برای داشتن یک ماشین مدل بالا
برای توی چشم‌بودن در خیابان و… آن‌قدر دور و برمان زیاد است که نیاز به
مثال زدن نیست.

روان‌شناسان به این هدف‌ها می‌گویند هدف‌های «خودگرا»؛ چون که هدف در
نهایت بر اساس عرضه کردن خود جلوی دیگران انتخاب می‌شود. مطالعات نشان
داده‌اند که این آدم‌ها در مجموع چندان موفق نیستند و در درازمدت زمین
می‌خورند.

2 – هدف من کلا دودره کردن است
افراد
تنبل و در عین حال باهوش این دسته، می‌خواهند با کمترین زحمت به نتیجه
برسند. آنها در تمام جنبه‌های زندگی‌شان – از انجام‌دادن پروژه‌های دانشگاه
گرفته تا خریدکردن برای خانه – دودره‌بازند.

اگر هدفشان پولدار‌شدن است، نوعی از پولدار شدن را می‌خواهند که کمترین
زحمت را داشته باشد. آنها احتمالا بهترین طعمه‌های شرکت‌های تجارت هرمی
هستند. به هر حال، جمیع انسان‌های سمبل‌کار و دودره‌باز دور و برتان جزو
این دسته هستند.

روان‌شناسان به این شیوه انتخاب هدف می‌گویند «هدف‌های کارگریز» و
مطالعات‌شان نشان داده که این شیوه هم در درازمدت لو می‌رود و بهداشت روانی
آدم‌های دودره‌باز به گند کشیده خواهد شد. به امید آن روز!

3 – من از فرایند رسیدن به هدف لذت می‌برم
چند
سال پیش، توی نمایشگاه کتاب از مرحوم عمران صلاحی خواستم اول یکی از
کتاب‌هایم چند خطی شعر بنویسد. استاد یک رباعی نوشت که مصرع آخرش فراموش
ناشدنی است؛ «مقصد، خود راه می‌تواند باشد».

خردمندی و تجربه عمران باعث شده بود خودش در زندگی شخصی‌اش به این نتیجه
برسد که خود راه هم می‌تواند به آدم حال بدهد. لذتی که در مسیر کوه وجود
دارد، کمتر از لحظه رسیدن به قله نیست؛ فقط بستگی دارد به دید ما.

روان‌شناسان به این‌گونه اندیشیدن می‌گویند «هدف‌های تکلیف‌گرا». آنها
معتقدند کسانی که هدف‌های تکلیف‌گرا دارند، هدفشان خوب‌انجام دادن کاری است
که شروعش کرده‌اند و چون در این مسیر بیشتر و بیشتر یاد می‌گیرند، در
طولانی‌مدت آنها هستند که هم سلامت روان بیشتری دارند و هم سکه موفقیت را
به‌نام زده‌اند.

غیر از این، روان‌شناس‌ها معتقدند کلا بعضی آدم‌ها بیشتر هدف‌گرا هستند و برعکس بعضی توی فاز بی‌خیالی و بلاتکلیفی به‌سر می‌برند.

ویژگی‌های آدم‌های هدف‌گرا اینها هستند؛ همیشه برای خودشان هدف‌های
کوتاه‌مدت و بلندمدت دارند، هدف‌هایشان نه سهل‌الوصولند و نه خارق‌العاده،
برای کارهای خودشان ضرب‌الاجل دارند و معمولا پیش از موعد کارشان تمام شده
است، زیر فشار روانی هم هدف‌هایشان یاد‌شان نمی‌رود، همیشه حواسشان هست که
چقدر به هدفشان نزدیک شده‌اند، کلا آدم‌های بلاتکلیف و باری به هر جهتی
نیستند و از این قبیل ویژگی‌ها که با خواندن ستون کناری، بیشتر دست‌تان
می‌آید.

بیشتر جواب می‌دهند هدف چه‌جورش خوبه؟
قبل
از هر چیزی تاکید می‌کنم که توصیه روان‌شناسان اصلا این نیست که شیفت +
دیلیت بگیرید و همه رؤیاهای شخصی و آرزوهای بلندمدت‌تان را برای همیشه از
ذهنتان بریزید بیرون؛ اتفاقا آنها معتقدند که اگر شما این ویژگی‌های
چهارگانه را رعایت کنید، احتمال بیشتری دارد که به هدف‌های بزرگی که در
ذهنتان می‌پرورانید برسید.

آنها هم با ذهن ضرب‌المثل‌ساز پیشینیان ما موافقند که «آرزو بر جوانان
عیب نیست» اما بشرطها و شروطها. این داستان‌ها را سر هم کردیم که برسیم به 4
ویژگی یک هدف درست و درمان.

1 – هدف کوچک زیباست
وقتی که ما یک هدف
بزرگ و بلندمدت 20ساله برای خودمان تعریف می‌کنیم، هر چقدر هم که صبور
باشیم، زندگی کم‌کم برایمان کسالت‌بار می‌شود. اما اگر همین هدف بزرگ را
لقمه لقمه کنیم و تبدیلش کنیم به هدف‌های هفتگی یا حتی روزانه، از روزمرگی
بی‌معنایمان نجات پیدا می‌کنیم.

هدف‌های کوچکی مثل خواندن یک فصل از یک کتاب درسی دانشگاهی در این هفته،
باعث می‌شود که هم هدف نیمه‌بزرگ پاس کردن درس و هم هدف تقریبا بزرگ گرفتن
مدرک تحصیلی راحت‌تر به دست بیاید و دیگر اینکه شما هفته بی‌هدفی را طی
نکرده باشید. پس فعلا تراول بزرگ را بگذار گوشه ذهنت و به اسکناس‌های کوچکی
که به زودی می‌رسند دل خوش کن.

2 – هدف مبهم، بلاتکلیف‌تان می‌کند
هی
نگویید «می‌خواهم در زندگی‌ام موفق شوم»؛ معلوم کنید که در چه جنبه‌ای،
کجا، کی و با چه امکاناتی؟ خلاصه اینکه هدفتان را مشخص و عینی و قابل
اندازه‌گیری کنید. به قول علما به هدفتان یک «تعریف عملیاتی» بدهید؛ مثلا
به جای «موفق شدن در تحصیل»، می‌توانید بگویید «هدفم این است که معدل این
ترمم الف شود». اصلا این کتاب‌های بازاری که کلا برای «موفقیت» مبهمشان چند
روش مبهم‌تر دارند را بریزید دور و به هدف‌هایتان رنگ و بوی «مشخص» بودن
بدهید.

3 – هدف منعطف، آرامتان می‌کند
 خیلی
از مواقع در زندگی، لااقل به صورت مشروط، به ما حق انتخاب بیش از یک هدف را
می‌دهند؛ مثلا در انتخاب رشته دانشگاهی یا انتخاب واحد، وقتی که ما داریم
مربع‌های خالی انتخاب رشته را پر می‌کنیم، بنا به شیوه هدف‌گزینی‌مان ممکن
است فقط یک رشته را بخواهیم و ممکن است چندین رشته را به عنوان چندین هدف
در برگه انتخاب رشته وارد کنیم.

نمی‌گویم همه اما بیشتر کسانی که فقط و فقط به یک رشته یا یک هدف فکر
می‌کنند، از شکست بیشتر می‌ترسند و اضطراب و استرس بیشتری را تحمل می‌کنند.
گاهی ما در راه رسیدن به یک هدف، ممکن است با هدف‌های متفاوت اما نزدیک به
هدف قبلی‌مان آشنا شویم و به آنها علاقه بیشتری پیدا کنیم.

انعطاف‌پذیری در انتخاب هدف، هم ذهنمان را خلاق‌تر و باز‌تر نگه می‌دارد
و هم باعث می‌شود در موقعیت‌هایی مثل انتخاب رشته یا انتخاب واحد، پل‌های
دیگر پیش‌رو را خراب نکنیم و همیشه راهی را برای ادامه دادن داشته باشیم؛
پس می‌بینید که این جمله خوش آب و رنگ آنتونی رابینز که «هدف را باید روی
سیمان نوشت و نه روی ماسه»، از یک لحاظ‌هایی چندان هم درست نیست.

4 – هدف باید به شما حال بدهد
اصلا اگر
قرار باشد که شما با هدف‌های ریز و درشت زندگی‌تان حال نکنید، هیچ‌کدام از
این توصیه‌ها  به درد سبزی پیچ‌شدن هم نمی‌خورند. خیلی مسخره است که هدف
یک دکترای فیزیک، حل یک مسئله کتاب فیزیک2 دبیرستان باشد. هدف‌ها باید
آن‌قدر مهیج باشند که رسیدن به آنها نیاز به تلاش و حتی کمی ریسک داشته
باشد؛ نه آن‌قدر غیرواقعی و شور و نه آن‌قدر دم‌دستی و بی‌نمک.



دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Back To Top