رمان شفق قسمت آخر

رمان شفق-12-قسمت آخر

.
-خب؟
-و اون گفت که من…
مکث کردم….کامران بیقرار نگاهم میکرد:
-خب؟…قسطی حرف میزنی شفق؟
خنده م گرفت اما قیافمو سخت کردم…اخمی کردم و گفتم:
-اون گفت که من باردارم…
و
به سردی نگاهش کردم…کامران از حرفم و نگاه یخزده م وا رفت و به تلخی
خیره ام شد…سرمو انداختم پایین….به ظاهر مشغول بازی کردن با انگشتهام
شدم ولی زیر چشمی نگاهش میکردم….قیافه ش سخت در هم رفته بود..با صدایی
خشمگین گفت:
-که اینطور……حالا چند هفته میشی پس؟
با بیخیالی گفتم:
-دقیق نمیدونم….فکر کنم شش هفته…
تا اینو گفتم کامران به طرفم خیز برداشت و خودشو روم انداخت:
-نه…اشتباه حساب کردی….
و خندید….
داغ نگاهش کردم:
-چرا؟
با بد(جن**س**ی) لبمو گاز گرفت:
-چون امشب تازه ساخته میشه…..
یک گاز محکم دیگه از لبم گرفت:
-حالا منو سر کار میذاری وروجک…..
بلند خندیدم و سعی کردم از زیرش دربیام:
تو هم که خیلی غافلگیر شدی…
منو محکم گرفت و لبشو روی گردنم گذاشت…سعی کردم پسش بزنم:
-وای….کامران…نکن…..
ولی
کامران گردنمو توی دهن کردو به شدت مکید…دلم ضعف رفت…تو موهاش چنگ
انداختم و سرشو بالا آوردم….لبمو روی لبش گذاشتم…به شدت همدیگرو
بوسیدیم…خودمو بهش چسبوندم..بوی خوبش و حرارتش داشت دیوونم میکرد ولی
الان نه…..به زور از خودم جداش کردم…رفتم منتهی الیه تخت و ملافه رو
دور خودم پیچیدم …کامران با چشمان خمار و ملتهب نگاهم کرد:
-بیا اینجا….
سرمو تکون دادم:
-نه….
-بیا میگمت….
از همون فاصله گفتم:
-کامران…
نرم و عمیق جوابمو داد:
-شفق…..
و ادامه داد:
-جونم………..جونم عزیزم……
-چه اتفاقی افتاد اونروز؟
-کدوم روز؟
-اه اذیت نکن لطفا….
خودشو کشید طرفم و بی اینکه بهم نزدیک بشه کنارم دراز کشید:
-هیچی….هیچ اتفاقی نیفتاد….
-وقتی من بیهوش شدم…
حرفمو قطع کرد:
-بازم هیچ اتفاقی نیفتاد….
رومو کردم به پنجره و از ورای پرده به تاریکی شب چشم دوختم:
-پس اون خون….
کامران سرشو روی سینه م گذاشت:
-انگشتمو بریدم….اگر کمی دقت میکردی چسب رو دور انگشتم میدیدی….
نگاهمو از دنیای بیرون برگرفتم:
-پس چرا تمام بدنم درد میکرد؟
و ادامه دادم:
و چرا تو می لنگیدی؟
کامران خودشو کشید بالا و به پشتی تخت تکیه داد:
وقتی
که سرت به دسته ی مبل گرفت بیهوش شدی و از حال رفتی…من خیلی نگرانت شدم
شفق…هر چی صدات زدم جواب ندادی…یک لحظه دست و پامو گم کردم…بلندت
کردم که ببرمت طبقه ی بالا تو اطاق خواب…بغلت کرده بودم و داشتم از پله
ها میرفتم بالا که تعادلمو از دست دادم..از پله ی دوم یا سوم پرت شدم
پایین…تو هم افتادی روم…برای همین بدنت درد میکرد و پای منم می
لنگید…
خودمو کشیدم بالا و سرمو با سرش همسطح کردم…..توی چشمهاش زل زدم..وبا اندوه پرسیدم:
-چرا؟
-چرا چی عزیزم؟
-چرا اون رفتارو کردی……چرا خواستی من فکر کنم که…..
قبل از اینکه جواب بده بوسه ای سریع بر لبم زد:
-چون دوستت داشتم….چون میخواستمت…ولی نمیخواستم اعتراف کنم….
یک لحظه چشمانشو بست:
-نمیخواستم باور کنم….نمیخواستم بپذیرم که عاشق شدم…..فکر میکردم همین که بدستت بیارم کافیه…اما…اما….
نزدیک
هم بودیم…روبروی هم بودیم…بینمون بیشتر از یک گام فاصله نبود….کافی
بود نیم قدم من و نیم قدم اون برداره تا بهم برسیم ولی اون دوباره چشمهاشو
بازو بسته کرد و ادامه داد:
شفق همیشه فکر میکردم من از اون آدمهایی
هستم که هیچوقت عاشق نمیشند…شهپر همیشه توی گوشم از عشق میگفت و اینکه
آرزو داره من مزه ی عشق رو بچشم…..شاید یکی از دلایلی که اینقدر دوستت
داره همین باشه….
توی چشمهام خیره شد:
این که مزه ی عشق رو بهم چشوندی….
داغ شدم…قلبم وحشیانه خودشو به سینه م کوبوند و اون ادامه داد:
تو
آروم آروم در من نفوذ کردی….من اصلا نفهمیدم چه اتفاقی افتاد تا اینکه
از من دوری کردی و مریم گفت که خواستگار داری….همونشب با خودم خلوت
کردم…به خودم گفتم کامران چی میگی….این بار چی میگی…چی
میخوای….اینبار هم فکر میکنی اینم مثل بقیه ست یا نه….خیلی اونشب با
خودم کلنجار رفتم…..داشتم دیوونه میشدم…نمیخواستم حتی به خودم هم اقرار
کنم که ایندفعه فرق میکنه…که یکی پیدا شده که میتونه منو اسیر خودش کنه و
کرده….
نفس عمیقی کشید و منو به خودش چسبوند:
ولی عاقبت اونکه
پیروز شد تو بودی شفق….تو….تو توی تک تک سلولهای من نفوذ کرده
بودی…بی اینکه خودم بخوام…تو…..تو در واقع میهمان ناخوانده
بودی…..میهمانی که بی اجازه ی صاحبخانه میاد و ماندگار میشه…..
ناگهان صداش غمگین شد و آهی کشید:
اونشب
مجبور شدم بپذیرم که تو مالک روح و روانم شدی…..ولی شفق این برای من درد
بود…برای کامران مغرور…برای کامرانی که کافی بود اراده کنه تا
خوشگلترین زنها رو دوروبرش داشته باشه….شفق …عزیزم….درسته که من در
این مورد آدم خودخواهی بودم ولی اگر دیگران هم مثل تو بودند این حس در من
رنگ میباخت…..ولی افسوس…..افسوس که دیگران به این حس من دامان
زدند….با توجه شون…با کوششهایی که برای جلب توجه من میکردند….با حقیر
کردن خودشون……
حرفهای کامران برام خیلی ارزشمند بود….اون دریچه ی دلش رو وا کرده بود و داشت خودشو خالی میکرد:
-شفق…من…من…اونشب
خودمو قانع کردم که هم تو رو داشته باشم هم اینکه نذارم تو از حس من باخبر
شی….برای همین اون کارو کردم…چون با سرسختی که در تو سراغ داشتم
میدونستم این تنها راهیه که میتونم تو رو به ازدواج وادار کنم…….
-ولی کامران….به این فکر نکرده بودی که ممکنه منو از دست بدی…برای همیشه…..
دوباره صداش غمگین شد:
-چرا…به
اینهم فکر کرده بودم….که بر اساس اون حس لعنتیم ممکنه تو رو از دست
بدم….ولی تو…تو….ارزش ریسک کردن رو داشتی عزیزم…..
رفتم تو بغلش……سرمو گذاشتم روی شونه ش…توی گودی گردنش…..اونم سرشو به سرم تکیه داد…دستمو دورش حلقه کردم و گفتم:
-ولی من واقعا تو رو دوست داشتم……
-و؟
-و دارم….
-جان….عزیزم…….
و ادامه داد:
-پس تو همه چیزو میدونستی و وانمود میکردی که نمیدونی و جواب مثبت به خواستگاری من به علت اونروزه….نه؟
-خندیدم……..دستشو آورد بابا و دماغمو فشار داد:
-آره؟
باز خندیدم:
-اوهوم…….
-پس چرا هیچی نگفتی؟
-از من چه انتظاری داشتی……انتظار داشتی در حالیکه تو به من میگی پای کاری که کردی ایستادی من بهت بگم عاشق دلخسته ت هستم….آره؟
بی اینکه جواب سوالمو بده منو محکم در آغوش گرفت:
-شفق…عزیزم…..ما
هر دو اشتباه کردیم….ولی خوشحالم که این اشتباه ما رو بهم رسوند….من
تازه دارم میفهمم که عاشق شدن چه حس دلپذیریه که نصیب همه کس نمیشه….و من
چقدر خوشبختم که این شانس رو داشتم….
خودمو بهش چسبوندم:
-آره عزیزم……
کامران برگشت…اومد روم و تو چشمهام خیره شد:
-شفق…یه قول به من بده….میدی؟
سرمو تکون دادم…..
– هر چی که باشه؟
باز هم سرمو تکون دادم…اینبار بهش اعتماد داشتم آنقدر که هر چیزی ازم بخواد دریغ نکنم……..
به چشمانم بوسه زدو گفت:
قول بده….قول بده….همیشه به من ایمان داشته باشی…این چیزیه که قبلا هم ازت خواسته بودم…….
با خیال راحت قول دادم……و اون ادامه داد:
-و یه چیز دیگه هم ازت میخوام…..این توداریت…این توی خودریختن ها رو بذار کنار….من میخوام همه چیزو با من تقسیم کنی…..
سرمو تکون دادم……دوباره چشمانمو بوسید:
-و اون چیزی که خیلی برام مهمه شفق……عزیزم…….
-جونم…..بگو………
با صدایی لرزان گفت:
-بهم ابراز علاقه کن شفق……بهم بگو دوستم داری…..نوازشم کن شفق…..خیلی نیاز دارم…..خیلی….
قلبم
لرزید…به چشمانش خیره شدم….همیشه در ضمیرم فکر میکردم که تنها زنها
تشنه ی اظهار علاقه هستند ولی حالا……حالا در نگاه و صدای این مرد چیزی
بود که فریاد میزد…..ناگهان رعدو برق شدیدی پنجره رو لرزوند و نورش اطاق
رو روشن کرد…… تکون شدیدی خوردم ولی کامران با خونسردی منو محکم در
آغوش داشت ……به مژ گان بلند و سیاه چشمانش نگاه کردم و گفتم:
-میترسم…………
قلبم لرزید…به چشمانش خیره شدم….همیشه در ضمیرم فکر میکردم که تنها
زنها تشنه ی شنیدن اظهار علاقه هستند ولی حالا……ناگهان رعدو برق شدیدی
پنجره رو لرزوند و نورش اطاق رو روشن کرد……من تکون شدیدی خوردم ولی
کامران با خونسردی منو محکم در آغوش داشت ……به مژ گان بلند و سیاهش
نگاه کردم و گفتم:
-میترسم..
روم خم شد:
از چی عزیزم؟
تمام نگرانیمو بیرون ریختم:
-از نوازش کردن تو…از دوست داشتن تو نمیترسم…از اون چیز یا کسیکه ممکنه این حس رو ازمن یا تو بگیره میترسم کامران…
تو چشمهام خیره شد و برلبانم بوسه زد:
کی مثلا؟
به صراحت گفتم:
-آهو…..اون خیلی آدم خطرناکیه….یا امثال آهو….یا هر اتفاقی که تو رو تحت تاثیر قرار بده..
کامران بلند خندید:
عزیز دلم….شفق…
چرخید به پشت و منو رو خودش خوابوند:
هیچکس
خطرناک نیست تا زمانیکه ما خودمون به آدمها این اجازه و فرصت رو
ندیم….آهو هم همینطور…اون از خانمی و متانت توداره سواستفاده میکنه و
تو خودت این فرصت رو بهش میدی….ولی بهت حق میدم نگران باشی…رفتار این
اواخر من این حس رو در تو بوجود آورده….
یک لحظه عصبانی شدم:
جدا؟به زبون آوردنش خیلی ساده ست….
کامران همونطور که خوابیده بود دستهاشو برد بالای سرش:
-من تسلیم……..
و موذیانه خندید….دست بردم و بازوشو کشیدم طرف خودم….دندونهامو گذاشتم رو دستش و فرو بردم ….بی اینکه دستشو بکشه گفت:
-آخ……
و با خنده اضافه کرد:
-نوبت منم میشه خوشگل خانم…..
خندیدم
و خودمو روش بالا کشیدم و خیره اش شدم…..باورم نمیشد تو آغوش مرد
آرزوهام دراز کشیده باشم….باورم نمیشد عاقبت منهم جفت خودمو انتخاب کرده
باشم…همینطور که من نگاهش میکردم اونهم با عشق و علاقه توی چشمهام خیره
شد….همزمان حرکت دستشو روی کمرم حس میکردم…با سرانگشتش از بالا به نرمی
پشتمو نوازش داد تا به گودی کمرم رسید….دستشو همونجا نگه داشت….رفته
رفته داغ میشدم و حس میکردم داریم به اون لحظه ی موعود نزدیکتر
میشیم…نمیدونستم آمادگیشو دارم یا نه ولی دلم میخواست کامران همه ی
وجودمو فتح کنه…میخواستم کاملا مال اون بشم و اونم تمام وجودشو بهم
بده…خودمو روش کشیدم بالا و صورتمو روی صورتش گذاشتم……منو سخت در
آغوش گرفت
کامران….
و اون پشت سر هم تکرار کرد:
-جان….جان………جونم……
بی پروا گفتم:
-من اون تابلو رو میخوام…
تکون بدنشو بخوبی حس کردم:
-ولی اون….
نذاشتم ادامه بده:
-خواهش
میکنم….من میخوام اون تابلو مال من باشه…من میدونم تو چه نظری نسبت به
آزاد داری ولی خودتم خوب میدونی اون مثل خواهرش نیست…
و کمی خودمو لوس کردم:
-تازه تو چطور دلت اومد تابلو به اون زیبایی را لگد بزنی…..
کامران خندید و با سرخوشی گفت:
-باشه عزیزم…فردا میرم میارمش …..
خودمو محکم بهش چسبوندم:
-مرسی……
بی اینکه جواب بده دوباره چرخید و منو زیر خودش خوابوند:
-یه جور دیگه تشکر کن….
خودمو زدم به اون راه:
چه جوری مثلا؟
لبشو روی لبم گذاشت و نجوا کرد اینطوری…..
دستهامو دور گردنش حلقه کردم و سرشو آوردم پایین و چشمهاشو بوسیدم…..خودشو شل کرد و نجوا کرد:
-عزیز دلم…شفق…..شفقم…
دوباره چشمانشو بوسیدم و نجوا کردم:
-دوستت دارم…..
گوششو آورد کنار دهنم:
چی؟…نشنیدم…دوباره تکرار کن لطفا…
خندیدم و با مشت زدم تو بازوش:
نه دیگه ….
منو سفت چسبید و فشار داد:
-تا نگی همینطور فشارت میدم…
بلند گفتم:
-آخ…
فوری ولم کرد:
-چی شد؟کجات درد گرفت؟
دوباره خندیدم و زبونمو براش درآوردم…
دوستم داری؟
-معلومه …که…دوس..تت دارم…خوشگل من…..
-برای همیشه؟
منو کمی از خودش دور کرد و تو چشمهام خیره شد:
-بهم اطمینان نداری؟
لبهاشو به شدت مکیدم و گفتم:
-دارم…..میخوام بهم بگی…بیشتر…خیلی….
دوباره بهم پیچید و زمزمه کرد:
-میگم..هر چقدر که بخوای میگم….دوستت دارم…دوستت دارم….میخوای داد بزنم همه بشنوند…..
-اوهوم…داد بزن اما فقط کنار گوش من…… خودشو بهم چسبوند:
-برای همیشه………تا هستم….مال تو هستم……..
کنار گوشش زمزمه کرد:
-عزیزم…
جون دلم….
بسختی خودمو فشار دادم بهش:
اختیار
از دستم خارج شده بود…عشق و شهوت در هم آمیخته بود…..اونقدر میخواستمش
که میخواستم از خودم بگذرم….میخواستم یکی بشم باهاش…میخواستم هستیمو
تقدیمش کنم…..بهش آویختم و لبهاشو به شدت بوسیدم بطوریکه نفسم بند
اومد…کامران در من پیچید و زمزمه کرد:
-عشق من….
نفس نفس زدم:
-کامران….
جون دلم………خوشگل کامران…
داشتم دیوونه میشدم..کلافه بودم…اون از من بدتر بود
کامران
باز چرخید…منو خوابوند…کنارم دراز کشید و بی اینکه لمسم کنه سرشو بالا
آورد و توی چشمهام خیره شد…..نگاهمو در نگاهش دوختم….با زبان نگاه با
هم حرف زدیم….توی چشمهاش حرارت بود…زندگی بود…عشق بود….شور
بود….مستی بود…خوشی بود…لذت بود….آنچنان نگاهش جادو میکرد که خودمو
بدستش سپردم…
روم خم شد و به نرمی بوسه ای بر لبانم زد…..سرش رو بالا گرفت و دوباره توی چشمهایم خیره شد و زمزمه کرد:
-عشق من…..
با تمام وجودم جواب دادم:
-جون دلم…..
-آماده ای؟
میدونستم
منظورشو…..میدونستم چی میخواد…چیزی که خودمم میخواستم ولی از اینکه
ازم پرسید غرق لذت شدم…چشمهامو بازو بسته کردم و سرمو تکون دادم….به
گوشه ی لبم بوسه زد و باز نجوا کرد:
-مطمئنی عزیزم؟……..دلم میخواد با همه ی وجودت بخوای….نه اینکه این شورو حرارت من باعث شده باشه….
سرانگشتمو روی لبش گذاشتم:
-مطمئنم عزیز دلم….هیچوقت از چیزی اینقدر مطمئن نبودم…..
با حرف من چشمهاش نمناک شدند…دست چپمو توی دست گرفت…فشرد……بالا گرفت و بر پشت دستم بوسه زد:
-مرسی
عشق من….ممنون عزیزم ….از این حس زیبات….از این اعتمادت …از این
غروری که بهم دادی….هیچوقت یادم نمیره شفق…هیچوقت….
توی دلم فریاد کشیدم:
-اوه
خدایا……..ممنونم…..خدایا…خدایا….سپاسگزارتم…..خدایا… من
امشب خوشبخت ترین زن زمینم…..خدایا مرا همیشه در این حال نگه دار……
کامران روم خم شد:
بگو…منم بدونم……به چی فکر کردی…همین الان…..
با خلوص جوابشو دادم:
-از خدا خواستم همیشه منو مثل الان خوشبخت نگه داره……
منو تو آغوشش کشید…سخت به خودش فشرد و گفت:
-آمین…….
از
حضورش……گرمای وجودش….آغوشش….بودنش و داشتنش اشکهام سرازیر
شد……اشکهایی که روی صورت اونهم میریخت….منو خوابوند…صورتمو توی دو
دست گرفت و بر چشمانم بوسه زد:
-عزیز دلم….عزیزم….کامران فدای اشکهات…..
میان گریه نالیدم:
-کامران…..
-جونم……….جون دل کامران
-خیلی دوستت دارم……
گرم و عمیق جوابمو داد:
-منم دوستت دارم……خیلی خیلی دوستت دارم………..تمام زندگی منی……….
سوختم…آتش
گرفتم و به کامران آویختم.دوباره اون حس شدید در من جاری شد…احساس کردم
در تمام بدنم چیزی روان شد….چیزی که منو به اون پیوند میداد کامران با یک
حرکت ناگهانی منو از خودش جدا کرد….بلند شد دکمه ی ضبط رو زد..صدای اندی
ویلیامز و ترانه ی جاودانه اش قصه ی عشق توی اطاق پیچید:
where do I begin
to tell the story
کنار گوشم زمزمه کرد:
گفتن این قصه را از کجا شروع کنم….
روم دراز کشید…خودشو بهم چسبونددر حالیکه ویلیامز میخوند:
Of how grateful love can be
و باز کامران کنار گوشم نجوا کرد:
-چقدر عشق میتونه مطبوع باشه…اوه شفق……سرشارم…..سرشارم از تو…..
گرفتمش توی بغل…..به قلبم چسبوندمش:
-منم…..منم سرشارم از تو…….
توی چشمهام نگاه کرد:
She came into my life
And made a living fine
شفق…شفق…وارد زندگیم شدی…زندگی رو برام شیرین کردی
و ادامه داد:
She fills my heart
قلبمو پر کردی…..شفق…ش…..فق…..
خودم رو بهش چسبوندم:
لبمو بوسید….و با نگاهی که آتش میزد خیره ام شد و گفت:اگه ناراحتی تمومش کنم!
ولی من در عین درد نمیخواستم لذت وجودمو ازش دریغ کنم….نالیدم:
-نه……..
متعجب نگاهم کرد:
نه؟….ولی آخه درد داری…..
بی
حرف خودمو بهش فشردم گذاشتم کامران همه ی وجودمو تسخیر کنه مردم…زنده
شدم…………احساس کردم دوباره متولد شدم……شفق مرد…..اون دختر
دیروز……و بجاش زنی متولد شد……زنی که عاشق بود…معشوق
بود…….زنی که……..
کامران مرتب منو میبوسید و قربون صدقه م
میرفت…..و من در حالیکه از شدت درد لبمو گاز میزدم به عنوان آخرین چیز در
دنیا بهش آویختم…..خیس عرق شده بود…دنیا رو گم کرده بود…..زمان رو
گم کردیم…..فقط من موندم و او….فقط او بود و من……بسختی در هم
پیچیدیم….حالا که فتح شده بودم دردم کمتر شده بود ..دقیقه ها قرن شد و
قرن ثانیه ای….در وجود کامران گم شدم و شکفتم……و کم کم آروم گرفت
…..
آرام در آغوشم فرو رفت و به چشمانم بوسه زد:
-مرسی عزیزم…….دوستت دارم……خیلی دوستت دارم…..
بوسیدمش:
منم دوستت دارم…….مرد من…مرد تنهای من…….
صورتشو به صورتم چسبوند:
-مرد تو دیگه تنها نیست……..تو رو داره….نور خورشیدو….
She fills my soul
With soo much love
روح منو سرشار از عشق کردی….شفق……همیشه از این بابت ممنونتم……
دست
برد و از زیر تخت بسته ای رو درآورد…..لفافش رو باز کرد و جلوی چشمانم
گرفت……عکس قاب گرفته ای از من در غروب خورشید بود….لبهامو بوسید و
زمزمه کرد:
شفق در نور شفق………
و کنار گوشم شعری رو که روی قاب پایین تصویر نوشته شده بود نجوا کرد:
-در دل ندهم ره پس از این مهر بتان را
مهر لب او بر در این خانه نهادیم
چون می رود این کشتی سر گشته که آخر
جان در سر این گوهر یکدانه نهادیم
از
اینهمه حس….مهر….محبت…..غرق لدت و عظمت شدم…..و سخت در آغوشش
گرفتم….دقایقی در هم فرو رفتیم بی اینکه به چیزی جز خودمون فکر
کنیم…کامران باز بنرمی منو بوسید و به آرامی از روم بلند شد……چشمهامو
بستم و به لذت و مهرش فکر کردم…..وقتی چشمانمو باز کردم بالای سرم
ایستاده بود و با عطوفت نگاهم میکرد….نشست کنارم و صدام زد:
-شفق
-جانم……
-بیا…..
کجا؟
-پاشو…..
تنم
درد میکرد…برای همین کمکم کرد بلند شم…دورم پتوی نازکی
پیچید……بردم طرف تراس……وقتی پا در هوای لطیف و ترد صبحگاهی گذاشتیم
دیدیم خورشید تلاش میکنه که خودشو از پشت ابرها بیرون بکشه…….کامران
منو در آغوش گرفت…..سرمو روی شونه ش گذاشتم و بهش تکیه کردم…خم شد و
پیشونیمو بوسید…..و توی گوشم خوند:
با من بگو از عشق
ای آخرین معشوق
که برای رسوایی
دنبال بهونه ام
با بوسه ای آروم
خوابم رو دزدیدی
تو شدی تعبیر
رویای شبونه ام
و من ادامه اش دادم:
من تو نگاه تو
دنیامو می بینم
فردای شیرینم
و او زمزمه کرد:
نارنین من
چشمای تو
افسانه نیست
که تموم خواب و خیالم بود
تقدیر من
عشق تو شد
که همیشه فکر محالم بود….
خودمو
به آغوش گرمش سپردم و به این فکر کردم که گرچه در راهی که پیش گرفتیم
سختیهای بسیاری ممکنه اتفاق بیفته ولی عشقمون نجات دهنده ست….
کامران
دست برد …سرمو بلند کرد…توی چشمان هم خیره شدیم…..و قطرات اولین
باران پاییزی روی صورتمان نشست در حالیکه ویلیامز همچنان میخواند……
Where do i begin
To tell the story
گفتن این قصه را از کجا شروع کنم؟
Of how grateful love can be
که چقدر عشق می تواند مطبوع باشد
The sweet love story
از داستان شیرین عشق
That is older than the sea
که داستانیست قدیمی
That sings the truth about the love she brings to me
که حقیقتی از آن دختری را که عشق را برایم به همراه آورد توضیح می دهد
Where do I start
از کجا شروع کنم؟
With the first hello
She gave the meaning
با اولین سلامش معنا بخشید
To this empty world of mine
به این دنیای پوچ من
That never did
Another love another time
که هیچ عشق و هیچ زمان دیگری چنین کاری را نکرد
She came into my life
And made a living fine
او وارد زندگیم شد و زندگی را برایم شیرین کرد
She fills my heart
او قلبم را پر کرد
She fills my heart
او قلبم را پر کرد
With very special things
با تمام چیزهای استثنایی
With angel songs
با آواز فرشتگان
With wild imaginings
با تمام تصورات دیوانه کننده
She fills my soul
With soo much love
او روح مرا پر از عشق کرد
That anywhere i go
Im never lonely
بطوری که هر جا که می روم احساس تنهایی نمی کنم!
With her along who could b lonely
که میتواند تنها باشد وقتی که با اوست؟!
I reach for her hand
به دستانش می رسم
Its always there
همیشه آنجاست
How long does it last
چقدر طول خواهد کشید؟
Can love be measured by the hours in a day
ایا میشود عشق را با ساعات روز اندازه گرفت؟
I have no answers no
نه، من هیچ جوابی برای این سوال ندارم!
But this much i can say
ولی تنها میتوانم بگویم
I know ill need her till this love song burn away
که میدانم به او نیاز خواهم داشت، تا این نغمه عاشقانه بسوزد
And she;ll be there…
و او آنجا خواهد بود. . .

How long does it last
چقدر طول خواهد کشید؟
Can love be measured by the hours in a day
ایا میشود عشق را با ساعات روز اندازه گرفت؟
I have no answers no
نه، من هیچ جوابی برای این سوال ندارم!
But this much i can say
ولی تنها میتوانم بگویم
I know ill need her till this love song burn away
که میدانم به او نیاز خواهم داشت، تا این نغمه عاشقانه بسوزد
And she;ll be there…
و او آنجا خواهد بود

تموم شد


رمان عشق پاییزی – قسمت آخـــر

روز از اعترافم به نیما گذشته بود.
خودش که باهام قهر بود هیچی، موبایلمم ازم گرفته بود و اجازه نمیداد از خونه برم بیرون.
تا خاستگاری فقط 2 روز مونده بود و تمام فکر و ذکرم شده بود سامان و نیما.
به معنای واقعی کلمه گیج شده بودم و نمیدونستم باید چیکار کنم…
ساعت نزدیک 8شب بود. دقیقترش 2 دقیقه تا 8 مونده بود.
تقه ای به در خورد و نیما اومد تو. ازش خجالت میکشیدم. همون طور که سرم پایین بود گفتم سلام.
ن:جوابت به سامان چیه؟
ن:چرا جواب نمیدی؟
ن:نگین؟
آروم عکسا رو از تو کشو در آوردم و گذاشتم کنارش روی تخت. اشکای گرمم آروم آروم از رو گونم سرخ خوردند پایین.
ن:یعنی میخوای بگی ساما
حرفش تموم نشده بود که صدای حق حقم بلند شد…
ن:نگین چرا گریه میکنی؟
ن:تو رو خدا گریه نکن. ارزشش رو نداره
ن:نگین؟
طاقت نیاورد و بغلم کرد. همونطوری که گریه میکردم کنار گوشم زمزمه وار گفت: نگین؟ نگینم؟
وقتی گفت نگینم یاد سامان افتادم یاد اون روز توی پارک:
(روی
یه نیمکت سبز رنگ چوبی درست روبه روی وسایل بازی پارک کنار چند تا درخت
نشسته بودیم و به برگ زرد و نارنجی زیر پامون نگاه میکردیم و به صدای خنده و
جیغ و داد بچه های توی پارک گوش دادیم. تا اینکه سامان سکوت رو شکست و
گفت:

سامان:نگینم؟ اگه یه خواهشی بکنم قول میدی قبول کنی؟
-تا چی باشه؟
سامان:اول بگو قبوله
-تا نگی چیه نمیگم
سامان:جون سامان بگو قبوله؟
-باشه قبوله،حالا چی هست؟
سامان:پس فردا شب…
بعد چند لحظه که حرفش رو ادامه نداد گفتم:پس فردا شب چی؟
سامان:پس فرداشب من و…
-سامان عین آدم حرف بزن دیگه!
سامان خیلی سریع و پشت سر هم گفت:پس فردا شب من به همراه خانواده واسه یه امر خیر مزاحمتون میشیم.
اونروز خیلی حرف زدیم ولی…
سامان بیشتر حرفای عاشقانه میزد
حرف آخرش هنوزم تو گوشمه:
عشقی خوب عشقی شیرین مثل عشق پاییزی.)
ن:نگین این دو روز دانشگاه نمیری. همون روز خاستگاری هم جواب منفیت رو اعلام میکنی!
این و گفت و از اتاق رفت بیرون
دوباره صدای سامان توگوشم پیچید
عشقی خوب عشقی شیرین مثل عشق پاییزی

تو آشپزخونه نشسته بودم منتظر ندای مامان تا براشون چایی ببرم. یاد حرفای نیما افتادم:
(ن:وقتی اومدند بهش نگاه نمیکنی! لبخند نمیزنی! موقع صحبت کردن هم میبریش تو اتاق من در ضمن لباس تنگ هم نمیپوشی)
با صدای مامان به خودم اومدم: نگین دخترم نمیخوای چای بیاری؟
چایی
رو ریختم تو استکانا و یه نفس عمیق کشیدم وَ به دستور نیما سرم رو پایین
انداختم و رفتم بیرون. صداهاشون رو نمیشنیدم فقط حواسم به نیما بود.

وقتی رسیدم به سامان یه جوری که فقط من بشنوم گفت: چه خوشگل شدی!
ولی
نگاه تیز بین زنا اینقدری هست که بفهمم نگاش بیشتر به لبام بود. چیزی که
قبلا بهش فکر نمیکردم. یعنی قبلا فقط به حرفای قشنگ و عاشقانش گوش میدادم و
به چیزای دیگه فکر نمیکردم.

کنار نیما نشستم.
بابای سامان: خوب در مورد اصل مطلبی که امروز ما اینجاییم. آقا بیژن ما اومدیم که نگین خانومو برای سامان خاستگاری کنیم نظرتون چیه؟
بابا:من که حرفی ندارم تصمیم با نگینه!
مامان:نگین عزیزم برین با آقا سامان صحبتاتونو بکنیم
با سامان رفتیم اتاق نیما سامان در رو بست که البته از این کارش یکم ترسیدم.
س:عزیزم این لباس خیلی بهت میادا ولی لباس صورتیِ بهتر بود!!!
یاد مانتو صورتیم افتادم. یه مانتوی تنگ و کوتاه که کل اندامم و نشون میداد و من فقط یه بار جلوش پوشیده بودمش.
س:خوب نگینم جواب مثبت رو امشب میدی یا میخوای ما رو تو خماری بذاری؟!
-اولاً من نگین تو نیستم ثانیاً کی گفته جواب من مثبته؟
س:نگین چرا اینجوری حرف میزنی؟ میدونی که دوست دارم. اذیتم نکن
-به بقیه دوست دختراتم همینارو گفتی؟ نه؟
س:دوست دختر چیه نگی…
قبل از اینکه جملش کامل شه نگاش افتاد به عکسا که رو میز کنار تخت نیما بود.
اتاق
نیما یه جوری بود که وقتی از در میومدی تو اولین چیزی که میدیدی بالکن
بود. تخت خوابش نزدیک پنجره سمت چپ بود و میز دقیقه کنارش.

عصبانیت، شیطنت، هوس تنها چیزایی بود که تو چشاش موج میزد…
سامان نزدیک تراومد و گفت: همه سعیم رو کردم تا قبل از عقد بلایی سرت نیارم ولی خودت نخواستی نگین.
داشت نزدیک تر میومد آماده شده بودم واسه جیغ کشیدن که گفت: اگه جیغ بزنی ابروتو جلوی همشون میبرم نگین
هولم داد روی تخت. هنوز تو شک بودم. ترسیده بودم. ذهنم فرمان هیچ کاری رونمیداد.
قبل از اینکه بیوفته روم در اتاق باز شد و نیما اومد تو
از ترس دویدم سمت نیما و زدم زیر گریه
نیما:داشتی چه غلطی میکردی عوضی؟
دستش و آورد بالا و زد تو گوش سامان یه جوری که سامان پرت شد رو زمین.
نیما:خواهر من اینقدراهم بی کس و کار نیست، بفهم نامرد…
دست من و کشید و برد سمت دست شویی گفت صورتم رو بشورم تا بریم پایین.

چند روز از وقتی که مامان بهشون جواب منفی داده بود میگذشت ولی هنوز سوال جوابای مامان واسه رد کردن سامان تمومی نداشت.
با
نیما میرفتم دانشگاه و با خودشم برمیگشتم.سامان هم از ترس نیما زیاد نزدیک
نمیومد. هر وقت هم میدیدمش سرش رو مینداخت پایین و بی توجه رد میشد البته
یکی دو بار دیدم داره بهم نگاه میکنه ولی تا نگاه منو میدید به یه جای دیگه
نگاه میکرد…

هفته دیگه امتحانای ترم شروع میشد و منم به اجبار نیما کل جزوه ها رو دوره کرده بودم.
تو
حیاط دانشگاه با مریم و مهشید و شهاب و چند تا دیگه از بچه های کلاس نشسته
بودیم که موبایل مهشید زنگ خورد. رفت یکم دورتر تا موبایلش رو جواب بده.

مهشید
خواهر شهاب بود. یه دختر آروم ولی سر به هوا و یکمی شیطون. نه سبزه بود نه
سفیده چشماش قهوه ای بود و لبای قلوه ای خوردنیش تحریک کننده بود. در کل
قیافش معمولی بود مثل شهاب…

تو همین افکار بودم که مهشید برگشت و رو به شهاب گفت: داداشی یه کاری واسم پیش اومده زودتر میرم، خداحافظ همگی
همه با هم: خداحافظ
تقریباً یک ساعت بعد
شهاب:بچه ها با اجازه ما دیگه بریم
در همین حال موبایلش زنگ خورد:
ش:برادرش هستم
ش:چی؟
ش:کدوم بیمارستان
ش:یه ربع دیگه اونجام.
مریم:چی شده شهاب؟ کی بیمارستانه؟
شهاب:چیزی نیست
مریم: از رنگ و روت پیداست، منم میام
شهاب:کجا میخوای بیای؟ بمون ماشین بگیرم برگرد
-مهشید چیزیش شده آقا شهاب؟
شهاب:تصادف کرده!
مریم:مهشید تصادف کرده بعد میگی چیزی نیست؟ زود باش بریم بیمارستان
-منم میام

حالش زیاد هم بد نبود ولی یکم ترسیده بود و هنوز تو شک بود…
کسی که رسونده بودش میگفت ماشین زده و فرار کرده
شهاب:میخواین شما دو تا برین من میمونم
تا مریم رفت چیزی بگه سریع گفتم:من دوستم رو ول نمیکنم برم خونه
مریم:ولی بابا و مامانت که نمیدونند حتما تا حالا هم کلی نگران شدند تازه خواهر شوهر منه! تو میخوای بمونی؟
-اولا زنگ میزنم بهشون میگم دوما برم خونه هم فکرم اینجاست من میمونم شما برین!
شهاب:نیازی نیست گفتم که خودم میمونم اگه حال مامان مساعد بود بهش میگفتم ولی…
-ببینین!
شما گفتین که مهشید خونه مریمه! اون موقع وقتی مریم خونه نباشه که شک
میکنند. تازشم مگه نگفتید حال مامانتون خوب نیست؟ پس بهتره شما برین من
بمونم…

به هر جون کندنی بود فرستادمشون که برن و خودم بمونم.
آخه اگه راستش رو بگم بیشتر از مهشید بخاطر…
بخاطر اون دکتر خوشگله میخواستم بمونم!!!
ولی با فکر به این که شاید مثله سامان باشه به فکر فهموندم که من بعد سامان به هیچ کس اعتماد نمیکنم!
_______________
مهشید هنوز خواب بود. دکتره هم که فکر کنم فامیلش آریا بودیکی دو بار اومده بود بهش سر زده بود
فکرم هنوز دورو بر دکتر آریا میچرخید که به یه چیز عجیب که شاید دلیل جذابیتش برای من بوده باشه پی بردم ((چشماش))
چشماش واقعا شبیه استاد بود.
طوری که یکی دو باری هم فکر کردم که بچش باشه
ولی با چیزایی که از استاد میدونستم مطمئن بودم فقط یه دختر داره که ازدواج کرده! پس بچش نبود!
ولی یه چیز عجیب دیگه هم بود!
اونم شباهت بعضی از رفتارای دکتر آریا با استاد بود حتی یه جاهایی تو حرف زدن!

وقت ملاقات بود که نیما تلفن زد و گفت بگم الآن دوستم تو کدوم اتاقه تا بیاد اینجا. میگفت باهام کار مهم داره.
نشستم روی صندلی کنار تخت و منتظر نیما شدم.
بعد
چند دقیقه در زد و اومد توی اتاق. بعد سلام احوالپرسی شروع کرد به صحبت
کردن:ببین بابا فهمیده بود که رد کردن سامان بدون دلیل نبوده واسه همین هم
مجبور شدم همه چی رو براش تعریف کنم

-چی؟ یعنی همه چی رو گفتی؟ بابا چی گفت؟ چرا اینا رو به من میگی؟
ن:آره
همه چی رو گفتم! بابا هم گفت سعی میکنه رابطشو باهاشون کم کنه تا تو راحت
تر باشی. بابا هم درباره دوستیت با سامان یکم عصبانی شد واسه همین بهت گفتم
که نگی نگفتی!

تا اومدم به چیز دیگه ای فکر کنم دوباره تصویر آریا اومد تو ذهنم. حتی دیشب هم خواب دکتر رو میدیدم!
این افکار پوچ و مسخره رو از ذهنم بیرون کردم و به خودم گفتم:((هیچ مردی قابل اعتماد نیست))
ن:بیشتر بمونم دیرم میشه خواهری، خداحافظ و مراقب خودت باش
-خداحافظ
قرار بود تا ظهر مهشید مرخص بشه.
وسایلشو
جمع کردم و منتظر اومدن دکتر شدم تا مرخصش کنه هرچند ته دلم راضی نبودم که
برم خونه! خوب تو خونه که نمیتونستم آریا رو ببینم اما

از فکری که به سرم زد خندم گرفت. آخه من چجوری جلوی مهشید ازش عکس بگیرم!؟!؟
خوب شایدم بهتره برم از خودش هم عکسشو بگیرم هم شمارشو؟!؟!؟
وقتی اومد تو اتاق تا برگه ترخیص رو امضا کنه دوست داشتم زمان همونجا بایسته بتونم بیشتر ببینمش…
اینقدر ضایه ذل زده بودم به آریا که مهشید هم فهمید!!!
ولی!!!…
بالاخره حال مهشید خوب شده بود و نمیتونستم بمونم تا بیشتر ببینمش.
هرچند یکی دو بار دیگه باید میومدیم برای اینکه معاینش کنه
یه جوری راضیشون میکردم که خودم باهاش بیام…

شهاب
اومد دنبالمون تا برگردیم خونه. قرار شد اول بریم رستوران بعدش خونه ما تا
من رو برسونند بعدش هم با مریم و مهشید برن خونه خودشون.

با ورودم به خونه تازه یاد حرف نیما افتادم یعنی بابا همه چی رو میدونست؟؟؟
با ترس وارد اتاقم شدم و تصمیم گرفتم تا شب موقع شام بیرون نرم
وقتی رفتم تو اتاقم ناخداگاه فکرم رفت سمت دکتر آریا.
واسه منحرف کردن ذهنم رفتم حموم
ولی هرکاری کردم به یه چیز دیگه فکر کنم نتونستم آخه چشماش خیلی قشنگ بود(اِی دختره هیز!)
وقتی مامان برای شام صدام کرد تازه یادم افتاد هنوز با حوله حموم دراز کشیدم.
فوری لباس پوشیدم و با ترس رفتم پایین.
بابا خونه نبود و از قرار معلوم شرکت بود.
بعد از اینکه دید زدنام تموم شدو مطمئن شدم بابا نیست با خوشحالی سر میز نشستم
قرمه سبزی داشتیم. با ولع شروع کردم به خوردن
از مامان تشکر کردم و رفتم که بخوابم
ولی مگه میشد بخوابی؟
یا
تو فکر بابا بودم که چه جوری قضیه دوستیم با سامان رو براش توضیح بدم یا
تو فکر آریا، خیلی دوست داشتم اون لباش مال من باشه(خیلی منحرفی نگین!)

تو همین افکار قشنگ خودم بودم که خوابم برد.
فکر کنم آرزوم تو خواب براورده شد
خواب دیدم شب عروسیم با دکتر آریاست!!!!!!!
ولی از شانس بدم من از اون جاییکه با هم تنها شدیم رو یادم نیست
______
وقتی بیدار شدم ساعت 7 صبح بود. یه دوش گرفتم و با یکم تاخیر رفتم پایین مطمئن بودم بابا رفته ولی…
بابا:سلام دختر گل بابا کم پیدایی
-سلام
نیما و مامان:سلام
مونده بودم این رفتار بابا یعنی خطر رفع شده یا اینا آرامش قبل از طوفانه؟
آروم رفتم کنار نیما نشستم تا بتونم باهاش صحبت کنم.
-نیما؟ این رفتارای بابا یعنی چیه؟
نیما:تقریبا بخشیده شدی
یه نفس عمیق کشیدم و شروع کردم به صبحونه خوردن
تصمیمم رو گرفته بودم میخواستم سامان و نازنین و هر چیزی که به اونا مربوط میشه رو فراموش کنم و چه جانشینی بهتر از دکتر آریا؟!
و حالا هم باید میفهمیدم اسم کوچیک دکتر چیه
همونجا به خودم قول دادم دیگه به سامان فکر نکنم و سعی کنم حواسم رو بیشتر جمع کنم و اینکه هر مردی قابل اعتماد نیست!!!

دو سه روز بعد بود که مهشید میخواست بره دکتر
-مهشید میخوای باهات بیام؟
م:نه نگین جون اذیت میشی خودم میرم
-نه عزیزم تنهایی که نمیشه منم باهات میام
م:نگین راستشو بگو بخاطر چی اینقدر مهربون شدی؟
-اِ یعنی من بدم؟ واقعا که، منو بگه میخواستم باهات بیام که تنها نباشی!(آره جون خودت پدر سوخته)
م:باشه بیا ولی من که میدونم تو الکی مهربون نمیشی!
با مهشید راه افتادیم سمت مطبش
سوار تاکسی شدیم و از بس که خیابونا شلوغ بود راه 15 دقیقه ای رو بعد 52 دقیقه رسیدیم(چه با دقت)
رو طابلوی اون بالا نوشته بود ((پرهام آریا))
آخ جون چه اسم باحالی هم داره!!!(حالا بذار بیاد خاستگاریت بعد از این فکرا بکن)
قلبم
داشت در حد المپیک تند میزد و بدیش این بود که نزدیک 20 نفر جلوی ما بودن و
ما باید تقریبا 2-3 ساعت دیگه میموندیم تا وقتمون بشه…

و من کل این مدت رو به خودم نهیب میزدم که هر مردی قابل اعتماد نیست…
_____
وقتی وارد اتاقش شدیم به جز میز و صندلی خودش که مشکی بود همه چی سفید بود البته به جز قاب عکس روی دیوار که از یه منظره بود…
بعد سلام کردن همینجور که سرم پایین بود روی یکی از صندلی ها نشستم.
چقدر با این لباس سفید خوشگل میشد
-مگه با لباس دیگه ای هم دیدیش؟
-اه وجدان جون یه امروزو بیخیال شو دیگه!
-موندم تو خجالت نمیکشی اینقدر راحت به برادرت میگی دیگه تکرار نمیشه ولی نمیذاری دو روز هم از بخشیده شدنت بگذره؟
-مگه من میخوام باهاش دوست بشم؟
-پ ن پ واسه اینکه میخوای بری خاستگاریش دو ساعته ذل زدی بهش!
تازه یادم افتاد از اون موقع که اومدیم میخ جناب دکتر شدم.
با شرم!!!! سرم رو انداختم پایینه شروع کردم زیر چشمی دید زدن!
با مهشید از مطب اومدیم بیرون
عجیب هوس کل کل کردن زده بود به سرم
با مهشید که نمیشد کل کل کرد، پسرا هم که نیما میکشتم باهاشون حرف بزنم
میمونه نیما!!! وقتی رسیدم خونه به حسابش…
-خانومی شماره بدم؟
وجدان جون شاهد باش خودش شروع کرد!
-مگه قول ندادی به پسرا محل ندی؟
-ولی حوصلم سر رفته
-یه این بارو به حرفم گوش کن! سرتو بنداز پایینو راتو بکش برو
-چشم

نیما:دِ پاشو دیگه نگین
-نیما تورو جون عشقت بذار بخوابم
ن:نگین پا میشی یا نه؟
-نه!
ن:خودت خواستی!
و با احساس چیزی که روی دستم راه میرفت از خواب پریدم و چشمام رو باز کردم
-سوووووووووووووووووووووووو وسککککککککککککک
ن:چرا داد میزنی عزیزمممممم؟
-میکشمتتتتتتتتتتتتتتتتتت!
بعد از پاره کردن بالشهای دورو بر با داد مامان که به معنی خفه خون گرفتن ما دو تا بود ساکت شدیم
اَهههه یعنی این سوسکه رو دسته من بود؟؟؟؟
-پ ن پ تو دهنت بود
-خفه شو حالم بد شد!
سریع پریدم تو حموم و بعد از ضد عفونی کردن کامل دستم و هر جای دیگه ای که با دستم تماس داشت رفتم پاین پیش مامان
_____
نوبت دکتر مهشید تموم شده بود و من داشتم در فراق یار میسوختم!
-از کجا میدونی زن نداره نگین خانوم؟
-نداره
-مگه تو میشناسیش؟ هان؟؟؟
-نه ولی خوب…
-خب چی؟
هر چی فکر کردم دیدم ممکنه راست بگه
اگه زن داشت چی؟
پس من چی؟
چرا از هر کی خوشم میاد اینجوری میشه؟
_____
تقریبا هفته بعدش بود که مامان گفت قراره برام یه خاستگار بیاد
میگفت اسمش مازیاره
((مازیار اسدی))
بر عکس اسم پرهام که گفتم با مزس، این یکی خیلی جذبه داره
ولی هر دوتاشون فامیلشون با ا شروع میشه!!!
-نگین جان برای مهموونامون چای بیار
با سرعت نور چای ریختم و رفتم سمت پذیرایی
سرمو انداختم پایینو چایی رو تعارف کردم
کنار نیما نشستمو شروع کردم زیر چشمی دید زدن
-وااااای چقدر ترسناکه!
-کجاش ترسناکه؟!
-چشماش
-حالا چه رنگی هست؟
-مشکی!
-خوبه داری قایمکی دید میزنی وگرنه فکر کنم رنگ شورتشم میفهمیدی!
-اِ بی ادب
مامان:نگین با آقا مازیار برین اتاقت صحبت کنین
با این حرف مامان دوباره یاد سامان افتادم
نیما:نگران نباش، تحقیق کردم و گذاشتم بیاد
با مازیار رفتیم تو اتاقم
اول من وارد شدم بعدشم مازیار
ولی برعکس سامان درو باز گذاشتو نشست روی یکی از صندلیها
با اینکه قیافش معمولی بود ولی هیکلش ورزشکاریو ورزیده بود
و همینطور که گفتم: پر جذبه!!!
مازیار:نگین خانوم، اگه اجازه بدین اول من شروع کنم!
-بله بفرمایین
م:من
مازیار اسدی هستم. 25 سالمه. تو نیروی انتظامی کار میکنمو سروانم! تو 10
سالگی مادرمو از دست دادمو اون خانمی هم که اون بیرون نشسته مادر بزرگمه.
از نظر مالی هم یه آپارتمان 200 متری تو… دارم و یه ماشین

-منم نگین سعیدی هستم. 20 سالمه. دانشجوی روانشناسیم! خونوادمم که دیدین…
وقتی رفتیم پایین قرارشد من یه هفته فکر کنم و بعد جواب بدم
نمیدونم چرا ولی هنوز به اومدن پرهام امیدوار بودم
ولی از اونجا که دختر منطقی بودم
قبول کردم
خب مازیار برعکس چیزی که روز اول ازش دیدم مهربون بود
ولی یه خورده جدی که با در نظر گرفتن شغلش عادی بود
دو هفته بعد عقد کردیمو ماه بعدشم عروسی. دقیقا توی بهار…

-خب بهار خانومم اینم از ماجرای ازدواج من و بابا. حالا میریم سر موضوع اصلی!
بهار:چه موضوعی؟
-خودتو نزن به اون راه کلک. جوابت به خاستگاری فرشید چیه؟
بهار:هر چی شما و بابا بگین
-من موافقم عزیزم باباتم که وقتی اجازه داده بیان یعنی موافقه. نظر خودتو بگو…
بهار:اگه شما بگین باشه منم قبول دارم!
-من که گفتم مووافقم
بهار:اینو نگفتم!
-پس چی رو گفتی؟
بهار:اینکه از خاطراتتون یه رمان بنویسم!!!
-با اینم موافقم ولی خواهشن سانسور شده بنویس بابات زیاد نمیدونه
بهار:چی؟؟؟ یعنی بابا نمیدونه؟
-نه
بهار:پس لازم شد اول بدم به خودش بخونه!!!


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Back To Top