داستان کوتاه: مونتاژ دوچرخه به وسیله همسایه بیسواد

داستان کوتاه: مونتاژ دوچرخه به وسیله همسایه بیسواد

مردی از روی کاتالوگ، یک دوچرخه برای پسر
خود سفارش داده بود. هنگامی که دوچرخه را تحویل گرفت، متوجه شد که قبل از
استفاده از دوچرخه خودش باید چند قطعه آن را سوار کند. با کمک دفترچه
راهنما تمام قطعات را دسته‌بندی کرد و در گاراژ کنار هم چید. با وجود اینکه
بارها دفترچه راهنما را به دقت مطالعه کرد ولی موفق نشد که قطعات دوچرخه
را به درستی سوار کند. متفکرانه به همسایه‌اش نگریست که مشغول کوتاه کردن
چمن‌های حیاط منزل خود بود. تصمیم گرفت از او کمک بخواهد که در مسائل فنی
بسیار ماهر بود.

مرد همسایه کمی به قطعات دوچرخه نگاه کرد که
در گاراژ چیده شده بود. بعد با مهارت شروع به سوار کردن آن کرد. بدون
اینکه حتی یک بار به دفترچه راهنما نگاه کند. پس از مدت کوتاهی تمام قطعات
به درستی سوار شدند.

مرد گفت: «واقعاً عجیب است! چطور موفق شدید بدون خواندن دفترچه راهنما این کار را انجام دهید؟»

مرد همسایه با کمی خجالت گفت: «البته این موضوع را افراد معدودی می‌دانند اما من خواندن و نوشتن بلد نیستم.»

بعد با حالتی سرشار از اعتماد به نفس، لبخندی زد و اضافه کرد: «و آدمی که نوشتن بلد نیست باید حداقل بتواند فکر کند.»

 



داستان آموزنده بز را بکش !

روزگاری مرید و مرشدی خردمند در سفر
بودند. در یکی از سفر هایشان در بیابانی گم شدند وتا آمدند راهی پیدا کنند
شب فرا رسید. نا گهان از دور نوری دیدند وبا شتاب سمت آن رفتند. دیدند زنی
در چادر محقری با چند فرزند خود زندگی می کند.آن ها آن شب را مهمان او
شدند. واو نیز از شیر تنها بزی که داشت به آن ها داد تا گرسنگی راه بدر
کنند.

روز بعد مرید و مرشد از زن تشکر کردند و به راه خود ادامه
دادند. در مسیر، مرید همواره در فکرآن زن بود و این که چگونه فقط با یک بز
زندگی می گذرانند و ای کاش قادر بودند به آن زن کمک می کردند،تا این که به
مرشد خود قضیه را گفت.مرشد فرزانه پس از اندکی تامل پاسخ داد:”اگر واقعا می
خواهی به آن ها کمک کنی برگرد و بزشان را بکش!”.

مرید ابتدا بسیار متعجب شد ولی از آن جا که به مرشد خود ایمان داشت چیزی نگفت وبرگشت و شبانه بز را در تاریکی کشت واز آن جا دور شد.

سال های سال گذشت و مرید همواره در این فکر بود که بر سر آن زن و بجه هایش چه آمد.

روزی
از روزها مرید و مرشد قصه ما وارد شهری زیبا شدند که از نظر تجاری نگین آن
منطقه بود.سراغ تاجر بزرگ شهر را گرفتند و مردم آن ها را به قصری در داخل
شهر راهنمایی کردند.صاحب قصر زنی بود با لباس های بسیار مجلل و خدم و حشم
فراوان که طبق عادتش به گرمی از مسافرین استقبال و پذیرایی کرد، و دستور
داد به آن ها لباس جدید داده  و اسباب راحتی و استراحت فراهم کنند. پس از
استرا حت آن ها نزد زن رفتند تا از رازهای موفقیت وی جویا شوند. زن نیز چون
آن ها را مرید و مرشدی فرزانه یافت، پذیرفت و شرح حال خود این گونه بیان
نمود:

 سال های بسیار پیش من شوهرم را از دست دادم و با چند فرزندم و
تنها بزی که داشتیم زندگی سپری می کردیم. یک روز صبح دیدیم که بزمان مرده و
دیگر هیچ نداریم. ابتدا بسیار اندوهگین شدیم ولی پس از مدتی مجبور شدیم
برای گذران زندگی با فرزندانم هر کدام به کاری روی آوریم.ابتدا بسیار سخت
بود ولی کم کم هر کدام از فرزندانم موفقیت هایی در کارشان کسب کردند.فرزند
بزرگ ترم زمین زراعی مستعدی در آن نزدیکی یافت. فرزند دیگرم معدنی از فلزات
گرانبها پیدا کرد ودیگری با قبایل اطراف شروع به داد و ستد نمود. پس از
مدتی با آن ثروت شهری را بنا نهادیم و حال در کنار هم زندگی می کنیم.

مرید که پی به راز مسئله برده بود از خوشحالی اشک در چشمانش حلقه زده بود.

 



دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Back To Top