داستان های مثنوی به نثر – دکتر محمود فتوحی .
دفتر اول
***
1.
پادشاه و كنیزك
پادشاه قدرتمند و توانایی, روزی
برای شكار با درباریان خود به صحرا رفت, در راه كنیزك زیبایی دید و عاشق او
شد. پول فراوان داد و دخترك را از اربابش خرید, پس از مدتی كه با كنیزك بود.
كنیزك بیمار شد و شاه بسیار غمناك گردید. از سراسر كشور, پزشكان ماهر را
برای درمان او به دربار فرا خواند, و گفت: جان من به جان این كنیزك وابسته
است, اگر او درمان نشود, من هم خواهم مرد. هر كس جانان مرا درمان كند, طلا
و مروارید فراوان به او میدهم. پزشكان گفتند: ما جانبازی میكنیم و با
همفكری و مشاوره او را حتماً درمان میكنیم. هر یك از ما یك مسیح شفادهنده
است. پزشكان به دانش خود مغرور بودند و یادی از خدا نكردند. خدا هم عجز و
ناتوانی آنها را به ایشان نشان داد. پزشكان هر چه كردند, فایده نداشت.
دخترك از شدت بیماری مثل موی, باریك و لاغر شده بود. شاه یكسره گریه میكرد.
داروها, جواب معكوس میداد. شاه از پزشكان ناامید شد. و پابرهنه به مسجد
رفت و در محرابِ مسجد به گریه نشست. آنقدر گریه كرد كه از هوش رفت. وقتی به
هوش آمد, دعا كرد. گفت ای خدای بخشنده, من چه بگویم, تو اسرار درون مرا به
روشنی میدانی. ای خدایی كه همیشه پشتیبان ما بودهای, بارِ دیگر ما اشتباه
كردیم. شاه از جان و دل دعا كرد, ناگهان دریای بخشش و لطف خداوند جوشید,
شاه در میان گریه به خواب رفت. در خواب دید كه یك پیرمرد زیبا و نورانی به
او میگوید: ای شاه مُژده بده كه خداوند دعایت را قبول كرد, فردا مرد
ناشناسی به دربار میآید. او پزشك دانایی است. درمان هر دردی را میداند,
صادق است و قدرت خدا در روح اوست. منتظر او باش.
فردا صبح هنگام طلوع خورشید, شاه بر بالای قصر خود منتظر نشسته بود, ناگهان
مرد دانای خوش سیما از دور پیدا شد, او مثل آفتاب در سایه بود, مثل ماه میدرخشید.
بود و نبود. مانند خیال, و رؤیا بود. آن صورتی كه شاه در رؤیای مسجد دیده
بود در چهرة این مهمان بود. شاه به استقبال رفت. اگر چه آن مرد غیبی را
ندیده بود اما بسیار آشنا به نظر میآمد. گویی سالها با هم آشنا بودهاند.
و جانشان یكی بوده است.
شاه از شادی, در پوست نمیگنجید. گفت ای مرد: محبوب حقیقی من تو بودهای نه
كنیزك. كنیزك, ابزار رسیدن من به تو بوده است. آنگاه مهمان را بوسید و دستش
را گرفت و با احترام بسیار به بالای قصر برد. پس از صرف غذا و رفع خستگی
راه, شاه پزشك را پیش كنیزك برد و قصة بیماری او را گفت: حكیم، دخترك را
معاینه كرد. و آزمایشهای لازم را انجام داد. و گفت: همة داروهای آن پزشكان
بیفایده بوده و حال مریض را بدتر كرده, آنها از حالِ دختر بیخبر بودند و
معالجة تن میكردند. حكیم بیماری دخترك را كشف كرد, امّا به شاه نگفت. او
فهمید دختر بیمار دل است. تنش خوش است و گرفتار دل است. عاشق است.
عاشقی پیداست از زاری دل نیست بیماری چو بیماری دل
درد عاشق با دیگر دردها فرق دارد. عشق آینة اسرارِ خداست. عقل از شرح عشق
ناتوان است. شرحِ عشق و عاشقی را فقط خدا میداند. حكیم به شاه گفت: خانه
را خلوت كن! همه بروند بیرون، حتی خود شاه. من میخواهم از این دخترك
چیزهایی بپرسم. همه رفتند، حكیم ماند و دخترك. حكیم آرام آرام از دخترك
پرسید: شهر تو كجاست؟ دوستان و خویشان تو كی هستند؟ پزشك نبض دختر را گرفته
بود و میپرسید و دختر جواب میداد. از شهرها و مردمان مختلف پرسید، از
بزرگان شهرها پرسید، نبض آرام بود، تا به شهر سمرقند رسید، ناگهان نبض دختر
تند شد و صورتش سرخ شد. حكیم از محلههای شهر سمر قند پرسید. نام كوچة
غاتْفَر، نبض را شدیدتر كرد. حكیم فهمید كه دخترك با این كوچه دلبستگی خاصی
دارد. پرسید و پرسید تا به نام جوان زرگر در آن كوچه رسید، رنگ دختر زرد شد،
حكیم گفت: بیماریت را شناختم، بزودی تو را درمان میكنم. این راز را با كسی
نگویی. راز مانند دانه است اگر راز را در دل حفظ كنی مانند دانه از خاك میروید
و سبزه و درخت میشود. حكیم پیش شاه آمد و شاه را از كار دختر آگاه كرد و
گفت: چارة درد دختر آن است كه جوان زرگر را از سمرقند به اینجا بیاوری و با
زر و پول و او را فریب دهی تا دختر از دیدن او بهتر شود. شاه دو نفر دانای
كار دان را به دنبال زرگر فرستاد. آن دو زرگر را یافتند او را ستودند و
گفتند كه شهرت و استادی تو در همه جا پخش شده، شاهنشاه ما تو را برای زرگری
و خزانه داری انتخاب كرده است. این هدیهها و طلاها را برایت فرستاده و از
تو دعوت كرده تا به دربار بیایی، در آنجا بیش از این خواهی دید. زرگر جوان،
گول مال و زر را خورد و شهر و خانوادهاش را رها كرد و شادمان به راه افتاد.
او نمیدانست كه شاه میخواهد او را بكشد. سوار اسب تیزپای عربی شد و به
سمت دربار به راه افتاد. آن هدیهها خون بهای او بود. در تمام راه خیال مال
و زر در سر داشت. وقتی به دربار رسیدند حكیم او را به گرمی استقبال كرد و
پیش شاه برد، شاه او را گرامی داشت و خزانههای طلا را به او سپرد و او را
سرپرست خزانه كرد. حكیم گفت: ای شاه اكنون باید كنیزك را به این جوان بدهی
تا بیماریش خوب شود. به دستور شاه كنیزك با جوان زرگر ازدواج كردند و شش
ماه در خوبی و خوشی گذراندند تا حال دخترك خوبِ خوب شد. آنگاه حكیم دارویی
ساخت و به زرگر داد. جوان روز بروز ضعیف میشد. پس از یكماه زشت و مریض و
زرد شد و زیبایی و شادابی او از بین رفت و عشق او در دل دخترك سرد شد:
عشقهایی كز پی رنگی بود
عشق نبود عاقبت ننگی بود
زرگر جوان از دو چشم خون میگریست. روی زیبا دشمن جانش بود مانند طاووس كه
پرهای زیبایش دشمن اویند. زرگر نالید و گفت: من مانند آن آهویی هستم كه
صیاد برای نافة خوشبو خون او را میریزد. من مانند روباهی هستم كه به خاطر
پوست زیبایش او را میكشند. من آن فیل هستم كه برای استخوان عاج زیبایش
خونش را میریزند. ای شاه مرا كشتی. اما بدان كه این جهان مانند كوه است و
كارهای ما مانند صدا در كوه میپیچد و صدای اعمال ما دوباره به ما برمیگردد.
زرگر آنگاه لب فروبست و جان داد. كنیزك از عشق او خلاص شد. عشق او عشق صورت
بود. عشق بر چیزهای ناپایدار. پایدار نیست. عشق زنده, پایدار است. عشق به
معشوق حقیقی كه پایدار است. هر لحظه چشم و جان را تازه تازهتر میكند مثل
غنچه.
عشق حقیقی را انتخاب كن, كه همیشه باقی است. جان ترا تازه میكند. عشق كسی
را انتخاب كن كه همة پیامبران و بزرگان از عشقِ او به والایی و بزرگی
یافتند. و مگو كه ما را به درگاه حقیقت راه نیست در نزد كریمان و بخشندگان
بزرگ كارها دشوار نیست.
***
2. طوطی و بقال
یك فروشنده در دكان خود, یك طوطی
سبز و زیبا داشت. طوطی, مثل آدمها حرف میزد و زبان انسانها را بلد بود.
نگهبان فروشگاه بود و با مشتریها شوخی میكرد و آنها را میخنداند. و
بازار فروشنده را گرم میكرد.
یك روز از یك فروشگاه به طرف دیگر پرید. بالش به شیشة روغن خورد. شیشه
افتاد و نشكست و روغنها ریخت. وقتی فروشنده آمد, دید كه روغنها ریخته و
دكان چرب و كثیف شده است. فهمید كه كار طوطی است. چوب برداشت و بر سر طوطی
زد. سر طوطی زخمی شد و موهایش ریخت و كَچَل شد. سرش طاس طاس شد.
طوطی دیگر سخن نمیگفت و شیرین سخنی نمیكرد. فروشنده و مشتریهایش ناراحت
بودند. مرد فروشنده از كار خود پیشمان بود و میگفت كاش دستم میشكست تا
طوطی را نمیزدم او دعا میكرد تا طوطی دوباره سخن بگوید و بازار او را گرم
كند.
روزی فروشنده غمگین كنار دكان نشسته بود. یك مرد كچل طاس از خیابان میگذشت
سرش صاف صاف بود مثل پشت كاسة مسی.
ناگهان طوطی گفت: ای مرد كچل , چرا شیشة روغن را شكستی و كچل شدی؟
تو با این كار به انجمن كچلها آمدی و عضو انجمن ما شدی؟ نباید روغنها را
میریختی. مردم از مقایسة طوطی خندیدند. او فكر میكرد هر كه كچل باشد.
روغن ریخته است.
***
3. طوطی و بازرگان
بازرگانی یك طوطی زیبا و شیرین سخن در قفس داشت. روزی كه آمادة سفرِ به
هندوستان بود. از هر یك از خدمتكاران و كنیزان خود پرسید كه چه ارمغانی
برایتان بیاورم, هر كدام از آنها چیزی سفارش دادند. بازرگان از طوطی پرسید:
چه سوغاتی از هند برایت بیاورم؟ طوطی گفت: اگر در هند به طوطیان رسیدی حال
و روز مرا برای آنها بگو. بگو كه من مشتاق دیدار شما هستم. ولی از بخت بد
در قفس گرفتارم. بگو به شما سلام میرساند و از شما كمك و راهنمایی
میخواهد. بگو آیا شایسته است من مشتاق شما باشم و در این قفس تنگ از درد
جدایی و تنهایی بمیرم؟ وفای دوستان كجاست؟ آیا رواست كه من در قفس باشم و
شما در باغ و سبزهزار. ای یاران از این مرغ دردمند و زار یاد كنید. یاد
یاران برای یاران خوب و زیباست. مرد بازرگان, پیام طوطی را شنید و قول داد
كه آن را به طوطیان هند برساند. وقتی به هند رسید. چند طوطی را بر درختان
جنگل دید. اسب را نگهداشت و به طوطیها سلام كرد و پیام طوطی خود را گفت:
ناگهان یكی از طوطیان لرزید و از درخت افتاد و در دم جان داد. بازرگان از
گفتن پیام, پشیمان شد و گفت من باعث مرگ این طوطی شدم, حتماً این طوطی با
طوطی من قوم و خویش بود. یا اینكه این دو یك روحاند درد دو بدن. چرا گفتم
و این بیچاره را كشتم. زبان در دهان مثل سنگ و آهن است. سنگ و آهن را
بیهوده بر هم مزن كه از دهان آتش بیرون میپرد. جهان تاریك است مثل
پنبهزار, چرا در پنبهزار آتش میاندازی. كسانی كه چشم میبندند و جهانی
را با سخنان خود آتش میكشند ظالمند.
عالَمی را یك سخن ویران كند روبهان مرده را شیران كند
بازرگان تجارت خود را با دردمندی تمام كرد و به شهر خود بازگشت, و برای هر
یك از دوستان و خدمتكاران خود یك سوغات آورد. طوطی گفت: ارمغان من كو؟ آیا
پیام مرا رساندی؟ طوطیان چه گفتند؟
بازرگان گفت: من از آن پیام رساندن پشیمانم. دیگر چیزی نخواهم گفت. چرا من
نادان چنان كاری كردم دیگر ندانسته سخن نخواهم گفت. طوطی گفت: چرا پیشمان
شدی؟ چه اتفاقی افتاد؟ چرا ناراحتی؟ بازرگان چیزی نمیگفت. طوطی اصرار كرد.
بازرگان گفت: وقتی پیام تو را به طوطیان گفتم, یكی از آنها از درد تو آگاه
بود لرزید و از درخت افتاد و مرد. من پشیمان شدم كه چرا گفتم؟ امّا پشیمانی
سودی نداشت سخنی كه از زبان بیرون جست مثل تیری است كه از كمان رها شده و
برنمیگردد. طوطی چون سخن بازرگان را شنید, لرزید و افتاد و مُرد. بازرگان
فریاد زد و كلاهش را بر زمین كوبید, از ناراحتی لباس خود را پاره كرد, گفت:
ای مرغ شیرین! زبان من چرا چنین شدی؟ ای دریغا مرغ خوش سخن من مُرد. ای
زبان تو مایه زیان و بیچارگی من هستی.
ای زبان هم آتـشی هم خرمنی چند این آتش در این خرمن زنی؟
ای زبان هم گنج بیپایان تویی ای زبـان هم رنج بیدرمان تویی
بازرگان در غم طوطی ناله كرد, طوطی را از قفس در آورد و بیرون انداخت,
ناگهان طوطی به پرواز درآمد و بر شاخ درخت بلندی نشست. بازرگان حیران ماند.
و گفت: ای مرغ زیبا, مرا از رمز این كار آگاه كن. آن طوطیِ هند به تو چه
آموخت, كه چنین مرا بیچاره كرد. طوطی گفت: او به من با عمل خود پند داد و
گفت ترا به خاطر شیرین زبانیات در قفس كردهاند , برای رهایی باید ترك
صفات كنی. باید فنا شوی. باید هیچ شوی تا رها شوی. اگر دانه باشی مرغها ترا
میخورند. اگر غنچه باشی كودكان ترا میچینند. هر كس زیبایی و هنر خود را
نمایش دهد. صد حادثة بد در انتظار اوست. دوست و دشمن او را نظر میزنند.
دشمنان حسد و حیله میورزند. طوطی از بالای درخت به بازرگان پند و اندرز
داد و خداحافظی كرد. بازرگان گفت: برو! خدا نگه دار تو باشد. تو راه حقیقت
را به من نشان دادی من هم به راه تو میروم. جان من از طوطی كمتر نیست.
برای رهایی جان باید همه چیز را ترك كرد.
***
4. شیر بیسر و دم
در شهر قزوین(1) مردم عادت داشتند
كه با سوزن بر پُشت و بازو و دست خود نقشهایی را رسم كنند, یا نامی
بنویسند، یا شكل انسان و حیوانی بكشند. كسانی كه در این كار مهارت داشتند
“دلاك” نامیده میشدند. دلاك , مركب را با سوزن در زیر پوست بدن وارد
میكرد و تصویری میكشید كه همیشه روی تن میماند.
روزی یك پهلوان قزوینی پیش دلاك رفت و گفت بر شانهام عكس یك شیر را رسم
كن. پهلوان روی زمین دراز كشید و دلاك سوزن را برداشت و شروع به نقش زدن
كرد. اولین سوزن را كه در شانة پهلوان فرو كرد. پهلوان از درد داد كشید و
گفت: آی! مرا كشتی. دلاك گفت: خودت خواستهای, باید تحمل كنی, پهلوان
پرسید: چه تصویری نقش میكنی؟ دلاك گفت: تو خودت خواستی كه نقش شیر رسم
كنم. پهلوان گفت از كدام اندام شیر آغاز كردی؟ دلاك گفت: از دُم شیر.
پهلوان گفت, نفسم از درد بند آمد. دُم لازم نیست. دلاك دوباره سوزن را فرو
برد پهلوان فریاد زد, كدام اندام را میكشی؟ دلاك گفت: این گوش شیر است.
پهلوان گفت: این شیر گوش لازم ندارد. عضو دیگری را نقش بزن. باز دلاك سوزن
در شانة پهلوان فرو كرد, پهلوان قزوینی فغان برآورد و گفت: این كدام عضو
شیر است؟ دلاك گفت: شكم شیر است. پهلوان گفت: این شیر سیر است. عكس شیر
همیشه سیر است. شكم لازم ندارد.
دلاك عصبانی شد, و سوزن را بر زمین زد و گفت: در كجای جهان كسی شیر بی سر و
دم و شكم دیده؟ خدا هرگز چنین شیری نیافریده است.
شیر بی دم و سر و اشكم كه دید این چنین شیری خدا خود نافرید
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1) قزوین, شهری تاریخی است در 150 كیلومتری غرب تهران.
***
5. كشتیرانی مگس
مگسی بر پرِكاهی نشست كه آن پركاه
بر ادرار خری روان بود. مگس مغرورانه بر ادرار خر كشتی میراند و میگفت:
من علم دریانوردی و كشتیرانی خواندهام. در این كار بسیار تفكر كردهام.
ببینید این دریا و این كشتی را و مرا كه چگونه كشتی میرانم. او در ذهن
كوچك خود بر سر دریا كشتی میراند آن ادرار، دریای بیساحل به نظرش میآمد
و آن برگ كاه كشتی بزرگ, زیرا آگاهی و بینش او اندك بود. جهان هر كس به
اندازة ذهن و بینش اوست. آدمِ مغرور و كج اندیش مانند این مگس است. و ذهنش
به اندازه درك ادرار الاغ و برگ كاه.
***
6. خرس و اژدها
اژدهایی خرسی را به چنگ آورده بود و
میخواست او را بكشد و بخورد. خرس فریاد میكرد و كمك میخواست, پهلوانی
رفت و خرس را از چنگِ اژدها نجات داد. خرس وقتی مهربانی آن پهلوان را دید
به پای پهلوان افتاد و گفت من خدمتگزار تو میشوم و هر جا بروی با تو
میآیم. آن دو با هم رفتند تا اینكه به جایی رسیدند, پهلوان خسته بود و
میخواست بخوابد. خرس گفت تو آسوده بخواب من نگهبان تو هستم مردی از آنجا
میگذشت و از پهلوان پرسید این خرس با تو چه میكند؟
پهلوان گفت: من او را نجات دادم و او دوست من شد.
مرد گفت: به دوستی خرس دل مده, كه از هزار دشمن بدتر است.
پهلوان گفت: این مرد حسود است. خرس دوست من است من به او كمك كردم او به من
خیانت نمیكند.
مرد گفت: دوستی و محبت ابلهان, آدم را میفریبد. او را رها كن زیرا خطرناك
است.
پهلوان گفت: ای مرد, مرا رها كن تو حسود هستی.
مرد گفت: دل من میگوید كه این خرس به تو زیان بزرگی میزند.
پهلوان مرد را دور كرد و سخن او را گوش نكرد و مرد رفت. پهلوان خوابید مگسی
بر صورت او مینشست و خرس مگس را میزد. باز مگس مینشست چند بار خرس مگس
را زد اما مگس نمیرفت. خرس خشمناك شد و سنگ بزرگی از كوه برداشت و همینكه
مگس روی صورت پهلوان نشست, خرس آن سنگ بزرگ را بر صورتِ پهلوان زد و سر مرد
را خشخاش كرد. مهر آدم نادان مانند دوستی خرس است دشمنی و دوستی او یكی
است.
دشمن دانا بلندت میكند بر زمینت میزند نادانِ دوست
***
7. كَر و عیادت مریض
مرد كری بود كه میخواست به عیادت
همسایة مریضش برود. با خود گفت: من كر هستم. چگونه حرف بیمار را بشنوم و با
او سخن بگویم؟ او مریض است و صدایش ضعیف هم هست. وقتی ببینم لبهایش تكان
میخورد. میفهمم كه مثل خود من احوالپرسی میكند. كر در ذهن خود, یك گفتگو
آماده كرد. اینگونه:
من میگویم: حالت چطور است؟ او خواهد گفت(مثلاً): خوبم شكر خدا بهترم.
من میگویم: خدا را شكر چه خوردهای؟ او خواهد گفت(مثلاً): شوربا, یا سوپ
یا دارو.
من میگویم: نوش جان باشد. پزشك تو كیست؟ او خواهد گفت: فلان حكیم.
من میگویم: قدم او مبارك است. همة بیماران را درمان میكند. ما او را
میشناسیم. طبیب توانایی است. كر پس از اینكه این پرسش و پاسخ را در ذهن
خود آماده كرد. به عیادت همسایه رفت. و كنار بستر مریض نشست. پرسید: حالت
چطور است؟ بیمار گفت: از درد میمیرم. كر گفت: خدا را شكر. مریض بسیار
بدحال شد. گفت این مرد دشمن من است. كر گفت: چه میخوری؟ بیمار گفت: زهر
كشنده, كر گفت: نوش جان باد. بیمار عصبانی شد. كر پرسید پزشكت كیست. بیمار
گفت: عزراییل(1). كر گفت: قدم او مبارك است. حال بیمار خراب شد, كر از خانه
همسایه بیرون آمد و خوشحال بود كه عیادت خوبی از مریض به عمل آورده است.
بیمار ناله میكرد كه این همسایه دشمن جان من است و دوستی آنها پایان یافت.
از قیـاسی(2) كه بـكرد آن كـر گـزین صحبت ده ساله باطل شد بدین
اول آنـكس كـاین قیـاسكـها نـمود پـیش انـوار خـدا ابـلیس بـود
گفت نار از خاك بی شك بهتر است من زنـار(3) و او خاك اكـدًر(4) است
بسیاری از مردم میپندارند خدا را ستایش میكنند, اما در واقع گناه
میكنند. گمان میكنند راه درست میروند. اما مثل این كر راه خلاف میروند.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1) قیاس: مقایسه
2)عزراییل: فرشتة مرگ
3) نار: آتش
4) اَكدر: تیره, كِدر
***
8. رومیان و چینیان (نقاشی و آینه)
نقاشان چینی با نقاشان رومی در حضور
پادشاهی, از هنر و مهارت خود سخن میگفتند و هر گروه ادعا داشتند كه در هنر
نقاشی بر دیگری برتری دارند. شاه گفت: ما شما را امتحان میكنیم تا ببینیم
كدامشان, برتر و هنرمندتر هستید.
چینیان گفتند: ما یك دیوار این خانه را پرده كشیدند و دو گروه نقاش , كار
خود را آغاز كردند. چینیها صد نوع رنگ از پادشاه خواستند و هر روز مواد و
مصالح و رنگِ زیادی برای نقاشی به كار میبردند.
بعد از چند روز صدای ساز و دُهُل و شادی چینیها بلند شد, آنها نقاشی خود
را تمام كردند اما رومیان هنوز از شاه رنگ و مصالح نگرفته بودند و از روز
اول فقط دیوار را صیقل میزدنند.
چینیها شاه را برای تماشای نقاشی خود دعوت كردند. شاه نقاشی چینیها را
دید و در شگفت شد. نقشها از بس زیبا بود عقل را میربود. آنگاه رومیان شاه
را به تماشای كار خود دعوت كردند. دیوار رومیان مثلِ آینه صاف بود. ناگهان
رومیها پرده را كنار زدند عكس نقاشی چینیها در آینة رومیها افتاد و
زیبایی آن چند برابر بود و چشم را خیره میكرد شاه درمانده بود كه كدام
نقاشی اصل است و كدام آینه است؟
صوفیان مانند رومیان هستند. درس و مشق و كتاب و تكرار درس ندارند, اما دل
خود را از بدی و كینه و حسادت پاك كرده اند. سینة آنها مانند آینه است. همه
نقشها را قبول میكند و برای همه چیز جا دارد. دل آنها مثل آینه عمیق و صاف
است. هر چه تصویر و عكس در آن بریزد پُر نمیشود. آینه تا اَبد هر نقشی را
نشان میدهد. خوب و بد, زشت و زیبا را نشان میدهد و اهلِ آینه از رنگ و بو
و اندازه و حجم رهایی یافته اند. آنان صورت و پوستة علم و هنر را كنار
گذاشتهاند و به مغز و حقیقت جهان و اشیاء دست یافتهاند.
همة رنگها در نهایت به بیرنگی میرسد. رنگها مانند ابر است و بیرنگی
مانند نور مهتاب. رنگ و شكلی كه در ابر میبینی, نور آفتاب و مهتاب است.
نور بیرنگ است.
***
9. وحدت در عشق
عاشقی به در خانة یارش رفت و در زد.
معشوق گفت: كیست؟ عاشق گفت: “من” هستم. معشوق گفت: برو, هنوز زمان ورود
خامان و ناپُختگان عشق به این خانه نرسیده است. تو خام هستی. باید مدتی در
آتش جدایی بسوزی تا پخته شوی, هنوز آمادگی عشق را نداری. عاشق بیچاره برگشت
و یكسال در آتش دوری و جدایی سوخت, پس از یك سال دوباره به در خانة معشوق
آمد و با ترس و ادب در زد. مراقب بود تا سخن بیادبانهای از دهانش بیرون
نیاید. با كمال ادب ایستاد. معشوق گفت: كیست در میزند. عاشق گفت: ای دلبر
دل رُبا, تو خودت هستی. تویی, تو. معشوق در باز كرد و گفت اكنون تو و من
یكی شدیم به درون خانه بیا. حالا یك “من” بیشتر نیست. دو “من”در خانة عشق
جا نمیشود. مانند سر نخ كه اگر دو شاخه باشد در سوزن نمیرود.
گفت اكنون چون منی ای من درآ نیست گنجایی دو من را در سرا
دفتر دوم
10. خر برفت و خر برفت
یك صوفی مسافر, در راه به خانقاهی
رسید و شب آنجا ماند. خرش را آب و علف داد و در طویله بست. و به جمع صوفیان
رفت. صوفیان فقیر و گرسنه بودند. آه از فقر كه كفر و بیایمان به دنبال
دارد. صوفیان, پنهانی خر مسافر را فروختند و غذا و خوردنی خریدند و آن شب
جشن مفّصلی بر پا كردند. مسافر خسته را احترام بسیار كردند و از آن
خوردنیها خوردند. و صاحب خر را گرامی داشتند. او نیز بسیار لذّت میبرد.
پس از غذا, رقص و سماع آغاز كردند. صوفیان همه اهل حقیقت نیستند.
از هزاران تن یكی تن صوفیاند باقیان در دولت او میزیند
رقص آغاز شد. مُطرب آهنگِ سنگینی آغاز كرد. و میخواند: ” خر برفت و خر
برفت و خر برفت”.
صوفیان با این ترانه گرم شدند و تا صبح رقص و شادی كردند. دست افشاندند و
پای كوبیدند. مسافر نیز به تقلید از آنها ترانة خر برفت را با شور
میخواند. هنگام صبح همه خداحافظی كردند و رفتند صوفی بارش را برداشت و به
طویله رفت تا بار بر پشت خر بگذارد و به راه ادامه دهد. اما خر در طویله
نبود با خود گفت: حتماً خادم خانقاه خر را برده تا آب بدهد. خادم آمد ولی
خر نبود, صوفی پرسید: خر من كجاست. من خرم را به تو سپردم, و از تو
میخواهم.
خادم گفت: صوفیان گرسنه حمله كردند, من از ترس جان تسلیم شدم, آنها خر را
بردند و فروختند تو گوشت لذیذ را میان گربهها رها كردی. صوفی گفت: چرا به
من خبر ندادی, حالا آنها همه رفته اند من از چه كسی شكایت كنم؟ خرم را
خوردهاند و رفتهاند!
خادم گفت: به خدا قسم, چند بار آمدم تو را خبر كنم. دیدم تو از همه شادتر
هستی و بلندتر از همه میخواندی خر برفت و خر برفت, خودت خبر داشتی و
میدانستی, من چه بگویم؟
صوفی گفت: آن غذا لذیذ بود و آن ترانه خوش و زیبا, مرا هم خوش میآمد.
مر مرا تقلیدشان بر باد داد ای دو صد لعنت بر آن تقلید باد
آن صوفی از طمع و حرص به تقلید گرفتار شد و حرص عقل او را كور كرد.
ـــــــــــــــــــــــــــــ
1) خانقاه: محلی كه صوفیان در آن زندگی میكردند.
2) سماع: رقص صوفیان
3) دولت: سایه, بخت, اقبال
***
11. زندانی و هیزم فروش
فقیری را به زندان بردند. او بسیار
پرخُور بود و غذای همة زندانیان را میدزدید و میخورد. زندانیان از او
میترسیدند و رنج میبردند, غذای خود را پنهانی میخوردند. روزی آنها به
زندانبان گفتند: به قاضی بگو, این مرد خیلی ما را آزار میدهد. غذای 10
نفر را میخورد. گلوی او مثل تنور آتش است. سیر نمیشود. همه از او
میترسند. یا او را از زندان بیرون كنید، یا غذا زیادتر بدهید. قاضی پس از
تحقیق و بررسی فهمید كه مرد پُرخور و فقیر است. به او گفت: تو آزاد هستی,
برو به خانهات.
زندانی گفت: ای قاضی, من كس و كاری ندارم, فقیرم, زندان برای من بهشت است.
اگر از زندان بیرون بروم از گشنگی میمیرم.
قاضی گفت: چه شاهد و دلیلی داری؟
مرد گفت: همة مردم میدانند كه من فقیرم. همه حاضران در دادگاه و زندانیان
گواهی دادند كه او فقیر است.
قاضی گفت: او را دور شهر بگردانید و فقرش را به همه اعلام كنید. هیچ كس به
او نسیه ندهد، وام ندهد، امانت ندهد. پس از این هر كس از این مرد شكایت
كند. دادگاه نمیپذیرد…
آنگاه آن مرد فقیر شكمو را بر شترِ یك مرد هیزم فروش سوار كردند, مردم هیزم
فروش از صبح تا شب, فقیر را كوچه به كوچه و محله به محله گرداند. در بازار
و جلو حمام و مسجد فریاد میزد: “ای مردم! این مرد را خوب بشناسید, او فقیر
است. به او وام ندهید! نسیه به او نفروشید! با او دادوستد نكنید, او دزد و
پرخور و بیكس و كار است. خوب او را نگاه كنید.”
شبانگاه, هیزم فروش, زندانی را از شتر پایین آورد و گفت: مزد من و كرایة
شترم را بده, من از صبح برای تو كار میكنم. زندانی خندید و گفت: تو
نمیدانی از صبح تا حالا چه میگویی؟ به تمام مردم شهر گفتی و خودت
نفهمیدی؟ سنگ و كلوخ شهر میدانند كه من فقیرم و تو نمیدانی؟ دانش تو,
عاریه است.
نكته: طمع و غرض, بر گوش و هوش ما قفل میزند. بسیاری از دانشمندان یكسره
از حقایق سخن میگویند ولی خود نمیدانند مثل همین مرد هیزم فروش.
***
12. تشنه بر سر دیوار
در باغی چشمهایبود و دیوارهای
بلند گرداگرد آن باغ, تشنهای دردمند, بالای دیوار با حسرت به آب نگاه
میكرد. ناگهان , خشتی از دیوار كند و در چشمه افكند. صدای آب, مثل صدای
یار شیرین و زیبا به گوشش آمد, آب در نظرش, شراب بود. مرد آنقدر از صدای آب
لذت میبرد كه تند تند خشتها را میكند و در آب میافكند.
آب فریاد زد: های, چرا خشت میزنی؟ از این خشت زدن بر من چه فایدهای
میبری؟
تشنه گفت: ای آب شیرین! در این كار دو فایده است. اول اینكه شنیدن صدای آب
برای تشنه مثل شنیدن صدای موسیقی رُباب(1)است. نوای آن حیات بخش است, مرده
را زنده میكند. مثل صدای رعد و برق بهاری برای باغ سبزه و سنبل میآورد.
صدای آب مثل هدیه برای فقیر است. پیام آزادی برای زندانی است, بوی خداست كه
از یمن به محمد رسید(2), بوی یوسف لطیف و زیباست كه از پیراهنِ یوسف به
پدرش یعقوب میرسید(3).
فایدة دوم اینكه: من هر خشتی كه بركنم به آب شیرین نزدیكتر میشوم, دیوار
كوتاهتر میشود. خم شدن و سجده در برابر خدا, مثل كندن خشت است. هر بار كه
خشتی از غرور خود بكنی, دیوار غرور تو كوتاهتر میشود و به آب حیات و حقیقت
نزدیكتر میشوی. هر كه تشنهتر باشد تندتر خشتها را میكند. هر كه آواز آب
را عاشقتر باشد. خشتهای بزرگتری برمیدارد.
ــــــــــــــــــــــــــــ
1) رُباب: یك نوع ساز موسیقی قدیمی است به شكل گیتار.
2) یك چوپان به نام اویس قرنی در یمن زندگی میكرد. او پیامبر اسلام حضرت
محمد را ندیده بود ولی از شنیدهها عاشق محمد(ص) شده بود پیامبر در بارة او
فرمود:” من بوی خدا را از جانب یمن میشنوم”.
3) داستان یوسف و یعقوب.
***
13. موسی و چوپان
حضرت موسی در راهی چوپانی را دید كه
با خدا سخن میگفت. چوپان میگفت: ای خدای بزرگ تو كجا هستی, تا نوكرِ تو
شوم, كفشهایت را تمیز كنم, سرت را شانه كنم, لباسهایت را بشویم پشههایت
را بكشم. شیر برایت بیاورم. دستت را ببوسم, پایت را نوازش كنم. رختخوابت را
تمیز و آماده كنم. بگو كجایی؟ ای خُدا. همة بُزهای من فدای تو باد.های و
هوی من در كوهها به یاد توست. چوپان فریاد میزد و خدا را جستجو میكرد.
موسی پیش او رفت و با خشم گفت: ای مرد احمق, این چگونه سخن گفتن است؟ با چه
كسی میگویی؟ موسی گفت: ای بیچاره, تو دین خود را از دست دادی, بیدین شدی.
بیادب شدی. ای چه حرفهای بیهوده و غلط است كه میگویی؟ خاموش باش, برو
پنبه در دهانت كن تا خفه شوی, شاید خُدا تو را ببخشد. حرفهای زشت تو جهان
را آلوده كرد, تو دین و ایمان را پاره پاره كردی. اگر خاموش نشوی, آتش خشم
خدا همة جهان را خواهد سوخت,
چوپان از ترس, گریه كرد. گفت ای موسی تو دهان مرا دوختی, من پشیمانم, جان
من سوخت. و بعد چوپان, لباسش را پاره كرد. فریاد كشید و به بیابان فرار
كرد.
خداوند به موسی فرمود: ای پیامبر ما, چرا بندة ما را از ما دور كردی؟ ما
ترا برای وصل كردن فرستادیم نه برای بریدن و جدا كردن. ما به هر كسی یك
خلاق و روش جداگانه دادهایم. به هر كسی زبان و واژههایی دادهایم. هر كس
با زبانِ خود و به اندازة فهمِ خود با ما سخن میگوید. هندیان زبان خاص خود
دارند و ایرانیان زبان خاص خود و اعراب زبانی دیگر. پادشاه زبانی دارد و
گدا و چوپان هر كدام زبانی و روشی و مرامی مخصوصِ خود. ما به اختلاف زبانها
و روشها و صورتها كاری نداریم كارِ ما با دل و درون است. ای موسی, آداب
دانی و صورتگری جداست و عاشقی و سوختگی جدا. ما با عشقان كار داریم. مذهب
عاشقان از زبان و مذهب صورت پرستان جداست. مذهب عاشقان عشق است و در دین
عشق لفظ و صورت میسوزد و معنا میماند. صورت و زبان علت اختلاف است. ما
لفظ و صورت نمیخواهیم ما سوز دل و پاكی میخواهیم. موسی چون این سخنها را
شنید به بیابان رفت و دنبال چوپان دوید. ردپای او را دنبال كرد. رد پای
دیگران فرق دارد. موسی چوپان را یافت او را گرفت و گفت: مژده مژده كه
خداوند فرمود:
هیچ ترتیبی و آدابی مجو هر چه میخواهد دل تنگت, بگو
***
14. مست و محتسب
محتسب(1) در نیمة شب, مستی را دید
كه كنار دیوار افتاده است. پیش رفت و گفت: تو مستی, بگو چه خوردهای؟ چه
گناه و جُرمِ بزرگی كردهای! چه خوردهای؟
مست گفت: از چیزی كه در این سبو(2) بود خوردم.
محتسب: در سبو چه بود؟
مست: چیزی كه من خوردم.
محتسب: چه خوردهای؟
مست: چیزی كه در این سبو بود.
این پرسش و پاسخ مثل چرخ میچرخید و تكرار میشد. محتسب گفت: “آه” كن تا
دهانت را بو كنم. مست “هو” (3) كرد. محتسب ناراحت شد و گفت: من میگویم
“آه” كن, تو “هو” میكنی؟ مست خندید و گفت: “آه” نشانة غم است. امّا من
شادم, غم ندارم, میخوارانِ حقیقت از شادی “هو هو” میزنند.
محتسب خشمگین شد, یقة مست را گرفت و گفت: تو جُرم كردهای, باید تو را به
زندان ببرم. مست خندید و گفت: من اگر میتوانستم برخیزم, به خانة خودم
میرفتم, چرا به زندان بیایم. من اگر عقل و هوش داشتم مثل مردان دیگر سركار
و مغازه و دكان خود میرفتم.
محتسب گفت: چیزی بده تا آزادت كنم. مست با خنده گفت: من برهنهام , چیزی
ندارم خود را زحمت مده.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1) محتسب : مأمور حكومت دینی مردم را به دلیل گناه دستگیر میكند.
2) سبو: (jar) كوزه كه شراب در آن میریختند.
3) هُو: در عربی به معنی “او”. صوفیان برای خدا به كار میبردند, هوهو زدن
یعنی خدا را خواندن.
***
15. پیر و پزشك
پیرمردی, پیش پزشك رفت و گفت:
حافظهام ضعیف شده است.
پزشك گفت: به علتِ پیری است.
پیر: چشمهایم هم خوب نمیبیند.
پزشك: ای پیر كُهن, علت آن پیری است.
پیر: پشتم خیلی درد میكند.
پزشك: ای پیرمرد لاغر این هم از پیری است
پیر: هرچه میخورم برایم خوب نیست
طبیب گفت: ضعف معده هم از پیری است.
پیر گفت: وقتی نفس میكشم نفسم می گیرد
پزشك: تنگی نفس هم از پیری است وقتی فرا میرسد صدها مرض میآید.
پیرمرد بیمار خشمگین شد و فریاد زد: ای احمق تو از علم طب همین جمله را
آموختی؟! مگر عقل نداری و نمیدانی كه خدا هر دردی را درمانی داده است. تو
خرِ احمق از بیعقلی در جا ماندهای. پزشك آرام گفت: ای پدر عمر تو از شصت
بیشتر است. این خشم و غضب تو هم از پیری است. همه اعضای وجودت ضعیف شده صبر
و حوصلهات ضعیف شده است. تو تحمل شنیدن دو جمله حرق حق را نداری. همة
پیرها چنین هستند. به غیر پیران حقیقت.
از برون پیر است و در باطن صَبیّ خود چه چیز است؟ آن ولی و آن نبی
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1) صبی: كودكی
2) ولی : مرد حق
3) نبی: پیامبر
16. موشی كه مهار شتر
را میكشید
موشی, مهار شتری را به شوخی به
دندان گرفت و به راه افتاد. شتر هم به شوخی به دنبال موش روان شد و با خود
گفت: بگذار تا این حیوانك لحظهای خوش باشد, موش مهار را میكشید و شتر
میآمد. موش مغرور شد و با خود گفت: من پهلوانِ بزرگی هستم و شتر با این
عظمت را میكشم. رفتند تا به كنار رودخانهای رسیدند, پر آب, كه شیر و گرگ
از آن نمیتوانستند عبور كنند. موش بر جای خشك شد.
شتر گفت: چرا ایستادی؟ چرا حیرانی؟ مردانه پا در آب بگذار و برو, تو پیشوای
من هستی, برو.
موش گفت: آب زیاد و خطرناك است. میترسم غرق شوم.
شتر گفت: بگذار ببینم اندازة آب چقدر است؟ موش كنار رفت و شتر پایش را در
آب گذاشت. آب فقط تا زانوی شتر بود. شتر به موش گفت: ای موش نادانِ كور چرا
میترسی؟ آب تا زانو بیشتر نیست.
موش گفت: آب برای تو مور است برای مثل اژدها. از زانو تا به زانو فرقها
بسیار است. آب اگر تا زانوی توست. صدها متر بالاتر از سرِ من است.
شتر گفت: دیگر بیادبی و گستاخی نكنی. با دوستان هم قدّ خودت شوخی كن. موش
با شتر هم سخن نیست. موش گفت: دیگر چنین كاری نمیكنم, توبه كردم. تو به
خاطر خدا مرا یاری كن و از آب عبور ده, شتر مهربانی كرد و گفت بیا بر كوهان
من بنشین تا هزار موش مثل تو را به راحتی از آب عبور دهم.
***
17. درخت بی مرگی
دانایی به رمز داستانی میگفت: در
هندوستان درختی است كه هر كس از میوهاش بخورد پیر نمی شود و نمیمیرد.
پادشاه این سخن را شنید و عاشق آن میوه شد, یكی از كاردانان دربار را به
هندوستان فرستاد تا آن میوه را پیدا كند و بیاورد. آن فرستاده سالها در
هند جستجو كرد. شهر و جزیرهای نماند كه نرود. از مردم نشانیِ آن درخت را
میپرسید, مسخرهاش میكردند. میگفتند: دیوانه است. او را بازی میگرفتند
بعضی میگفتند: تو آدم دانایی هستی در این جست و جو رازی پنهان است. به او
نشانی غلط میدادند. از هر كسی چیزی میشنید. شاه برای او مال و پول
میفرستاد و او سالها جست و جو كرد. پس از سختیهای بسیار, ناامید به
ایران برگشت, در راه میگریست و ناامید میرفت, تا در شهری به شیخ دانایی
رسید. پیش شیخ رفت و گریه كرد و كمك خواست. شیخ پرسید: دنبال چه میگردی؟
چرا ناامید شدهای؟
فرستادة شاه گفت: شاهنشاه مرا انتخاب كرد تا درخت كمیابی را پیدا كنم كه
میوة آن آب حیات است و جاودانگی میبخشد. سالها جُستم و نیافتم. جز تمسخر
و طنز مردم چیزی حاصل نشد. شیخ خندید و گفت: ای مرد پاك دل! آن درخت, درخت
علم است در دل انسان. درخت بلند و عجیب و گستردة دانش, آب حیات و جاودانگی
است. تو اشتباه رفتهای، زیرا به دنبال صورت هستی نه معنی, آن معنای بزرگ
(علم) نامهای بسیار دارد. گاه نامش درخت است و گاه آفتاب, گاه دریا و گاه
ابر, علم صدها هزار آثار و نشان دارد. كمترین اثر آن عمر جاوادنه است.
علم و معرفت یك چیز است. یك فرد است. با نامها و نشانههای بسیار. مانند
پدرِ تو, كه نامهای زیاد دارد: برای تو پدر است, برای پدرش, پسر است, برای
یكی دشمن است, برای یكی دوست است, صدها, اثر و نام دارد ولی یك شخص است. هر
كه به نام و اثر نظر داشته باشد, مثل تو ناامید میماند, و همیشه در جدایی
و پراكندگی خاطر و تفرقه است. تو نام درخت را گرفتهای نه راز درخت را. نام
را رها كن به كیفیت و معنی و صفات بنگر, تا به ذات حقیقت برسی, همة
اختلافها و نزاعها از نام آغاز میشود. در دریای معنی آرامش و اتحاد است.
***
18. نزاع چهار نفر بر
سر انگور
چهار نفر, با هم دوست بودند, عرب,
ترك, رومی و ایرانی, مردی به آنها یك دینار پول داد. ایرانی گفت: “انگور”
بخریم و بخوریم. عرب گفت: نه! من “عنب” میخواهم, ترك گفت: بهتر است
“اُزوُم” بخریم. رومی گفت: دعوا نكنید! استافیل میخریم, آنها به توافق
نرسیدند. هر چند همة آنها یك میوه، یعنی انگور میخواستند. از نادانی مشت
بر هم میزدند. زیرا راز و معنای نامها را نمیدانستند. هر كدام به زبان
خود انگور میخواست. اگر یك مرد دانای زباندان آنجا بود, آنها را آشتی
میداد و میگفت من با این یك دینار خواستة همه ی شما را میخرم، یك دینار
هر چهار خواستة شما را بر آورده میكند. شما دل به من بسپارید، خاموش
باشید. سخن شما موجب نزاع و دعوا است، چون معنای نامها را میدانم اختلاف
شماها در نام است و در صورت, معنا و حقیقت یك چیز است.
دفتر سوم
19. شغال در خُمّ رنگ
شغالی به درونِ خم رنگآمیزی رفت و
بعد از ساعتی بیرون آمد, رنگش عوض شده بود. وقتی آفتاب به او میتابید
رنگها میدرخشید و رنگارنگ میشد. سبز و سرخ و آبی و زرد و. .. شغال مغرور
شد و گفت من طاووس بهشتیام, پیش شغالان رفت. و مغرورانه ایستاد. شغالان
پرسیدند, چه شده كه مغرور و شادكام هستی؟ غرورداری و از ما دوری میكنی؟
این تكبّر و غرور برای چیست؟ یكی از شغالان گفت: ای شغالك آیا مكر و حیلهای
در كار داری؟ یا واقعاً پاك و زیبا شدهای؟ آیا قصدِ فریب مردم را داری؟
شغال گفت: در رنگهای زیبای من نگاه كن, مانند گلستان صد رنگ و پرنشاط هستم.
مرا ستایش كنید. و گوش به فرمان من باشید. من افتخار دنیا و اساس دین هستم.
من نشانة لطف خدا هستم, زیبایی من تفسیر عظمت خداوند است. دیگر به من شغال
نگویید. كدام شغال اینقدر زیبایی دارد. شغالان دور او جمع شدند او را ستایش
كردند و گفتند ای والای زیبا, تو را چه بنامیم؟ گفت من طاووس نر هستم.
شغالان گفتند: آیا صدایت مثل طاووس است؟ گفت: نه, نیست. گفتند: پس طاووس
نیستی. دروغ میگویی زیبایی و صدای طاووس هدیة خدایی است. تو از ظاهر سازی
و ادعا به بزرگی نمیرسی.
***
20. مرد لاف زن
یك مرد لاف زن, پوست دنبهای چرب در
خانه داشت و هر روز لب و سبیل خود را چرب میكرد و به مجلس ثروتمندان میرفت
و چنین وانمود میكرد كه غذای چرب خورده است. دست به سبیل خود میكشید. تا
به حاضران بفهماند كه این هم دلیل راستی گفتار من. امّا شكمش از گرسنگی
ناله میكرد كه ای درغگو, خدا , حیله و مكر تو را آشكار كند! این لاف و
دروغ تو ما را آتش میزند. الهی, آن سبیل چرب تو كنده شود, اگر تو این همه
لافِ دروغ نمیزدی, لااقل یك نفر رحم میكرد و چیزی به ما میداد. ای مرد
ابله لاف و خودنمایی روزی و نعمت را از آدم دور میكند. شكم مرد, دشمن سبیل
او شده بود و یكسره دعا میكرد كه خدایا این درغگو را رسوا كن تا بخشندگان
بر ما رحم كنند, و چیزی به این شكم و روده برسد. عاقبت دعای شكم مستجاب شد
و روزی گربهای آمد و آن دنبة چرب را ربود. اهل خانه دنبال گربه دویدند ولی
گربه دنبه را برد. پسر آن مرد از ترس اینكه پدر او را تنبیه كند رنگش پرید
و به مجلس دوید, و با صدای بلند گفت پدر! پدر! گربه دنبه را برد. آن
دنبهای كه هر روز صبح لب و سبیلت را با آن چرب میكردی. من نتوانستم آن را
از گربه بگیرم. حاضران مجلس خندیدند, آنگاه بر آن مرد دلسوزی كردند و غذایش
دادند. مرد دید كه راستگویی سودمندتر است از لاف و دروغ.
***
21. مارگیر بغداد
مارگیری در زمستان به كوهستان رفت
تا مار بگیرد. در میان برف اژدهای بزرگ مردهای دید. خیلی ترسید, امّا
تصمیم گرفت آن را به شهر بغداد بیاورد تا مردم تعجب كنند, و بگوید كه اژدها
را من با زحمت گرفتهام و خطر بزرگی را از سر راه مردم برداشتهام و پول از
مردم بگیرد. او اژدها را كشان كشان , تا بغداد آورد. همه فكر میكردند كه
اژدها مرده است. اما اژدها زنده بود ولی در سرما یخ زده بود و مانند اژدهای
مرده بیحركت بود. دنیا هم مثل اژدها در ظاهر فسرده و بیجان است اما در
باطن زنده و دارای روح است.
مارگیر به كنار رودخانة بغداد آمد تا اژدها را به نمایش بگذارد, مردم از هر
طرف دور از جمع شدند, او منتظر بود تا جمعیت بیشتری بیایند و او بتواند پول
بیشتری بگیرد. اژدها را زیر فرش و پلاس پنهان كرده بود و برای احتیاط آن را
با طناب محكم بسته بود. هوا گرم شد و آفتابِ عراق, اژدها را گرم كرد یخهای
تن اژدها باز شد، اژدها تكان خورد، مردم ترسیدند، و فرار كردند، اژدها
طنابها را پاره كرد و از زیر پلاسها بیرون آمد, و به مردم حمله بُرد. مردم
زیادی در هنگام فرار زیر دست و پا كشته شدند. مارگیر از ترس برجا خشك شد و
از كار خود پشیمان گشت. ناگهان اژدها مارگیر را یك لقمه كرد و خورد. آنگاه
دور درخت پیچید تا استخوانهای مرد در شكم اژدها خُرد شود. شهوتِ ما مانند
اژدهاست اگر فرصتی پیدا كند, زنده میشود و ما را میخورد.
***
22. فیل در تاریكی
شهری بود كه مردمش, اصلاً فیل ندیده
بودند, از هند فیلی آوردند و به خانة تاریكی بردند و مردم را به تماشای آن
دعوت كردند, مردم در آن تاریكی نمیتوانستند فیل را با چشم ببینید. ناچار
بودند با دست آن را لمس كنند. كسی كه دستش به خرطوم فیل رسید. گفت: فیل
مانند یك لولة بزرگ است. دیگری كه گوش فیل را با دست گرفت؛ گفت: فیل مثل
بادبزن است. یكی بر پای فیل دست كشید و گفت: فیل مثل ستون است. و كسی دیگر
پشت فیل را با دست لمس كرد و فكر كرد كه فیل مانند تخت خواب است. آنها وقتی
نام فیل را میشنیدند هر كدام گمان میكردند كه فیل همان است كه تصور
كردهاند. فهم و تصور آنها از فیل مختلف بود و سخنانشان نیز متفاوت بود.
اگر در آن خانه شمعی میبود. اختلاف سخنان آنان از بین میرفت. ادراك حسی
مانند ادراك كف دست, ناقص و نارسا است. نمیتوان همه چیز را با حس و عقل
شناخت.
***
23. معلم و كودكان
كودكان مكتب از درس و مشق خسته شده
بودند. با هم مشورت كردند كه چگونه درس را تعطیل كنند و چند روزی از درس و
كلاس راحت باشند. یكی از شاگردان كه از همه زیركتر بود گفت: فردا ما همه به
نوبت به مكتب میآییم و یكی یكی به استاد میگوییم چرا رنگ و رویتان زرد
است؟ مریض هستید؟ وقتی همه این حرف را بگوییم او باور میكند و خیال بیماری
در او زیاد میشود. همة شاگردان حرف این كودك زیرك را پذیرفتند و با هم
پیمان بستند كه همه در این كار متفق باشند، و كسی خبرچینی نكند.
فردا صبح كودكان با این قرار به مكتب آمدند. در مكتبخانه كلاس درس در خانة
استاد تشكیل میشد. همه دم در منتظر شاگرد زیرك ایستادند تا اول او داخل
برود و كار را آغاز كند.او آمد و وارد شد و به استاد سلام
داستان هاي مثنوي به نثر دکتر محمود فتوحی دفتر چهارم
درويشي در كوهساري دور از مردم زندگي ميكرد و در آن خلوت
به ذكر خدا و نيايش مشغول بود. در آن كوهستان، درختان سيب و گلابي و انار
بسيار بود و درويش فقط ميوه ميخورد. روزي با خدا عهد كرد كه هرگز از درخت
ميوه نچيند و فقط از ميوههايي بخورد كه باد از درخت بر زمين ميريزد.
درويش مدتي به پيمان خود وفادار بود، تا اينكه امر الهي، امتحان سختي براي
او پيش آورد. تا پنج روز، هيچ ميوهاي از درخت نيفتاد. درويش بسيار گرسنه و
ناتوان شد، و بالاخره گرسنگي بر او غالب شد. عهد و پيمان خود را شكست و از
درخت گلابي چيد و خورد. خداوند به سزاي اين پيمان شكني او را به بلاي سختي
گرفتار كرد.
قصه از اين قرار بود كه روزي حدود بيست نفر دزد به كوهستان
نزديك درويش آمده بودند و اموال دزدي را ميان خود تقسيم ميكردند. يكي از
جاسوسان حكومت آنها را ديد و به داروغه خبر داد. ناگهان مأموران دولتي
رسيدند و دزدان را دستگير كردند و درويش را هم جزو دزدان پنداشتند و او را
دستگير كردند. بلافاصله، دادگاه تشكيل شد و طبق حكم دادگاه يك دست و يك پاي
دزدان را قطع كردند. وقتي نوبت به درويش رسيد ابتدا دست او را قطع كردند و
همينكه خواستند پايش را ببرند، يكي از مأموران بلند مرتبه از راه رسيد و
درويش را شناخت و بر سر مأمور اجراي حكم فرياد زد و گفت: اي سگ صفت! اين
مرد از درويشان حق است چرا دستش را بريدي؟
خبر به داروغه رسيد، پا برهنه پيش شيخ آمد و گريه كرد و از
او پوزش و معذرت بسيار خواست.اما درويش با خوشرويي و مهرباني گفت : اين
سزاي پيمان شكني من بود من حرمت ايمان به خدا را شكستم و خدا مرا مجازات
كرد.
از آن پس در ميان مردم با لقب درويش دست بريده معروف بود.
او همچنان در خلوت و تنهايي و به دور از غوغاي خلق در كلبهاي بيرون شهر به
عبادت و راز و نياز با خدا مشغول بود. روزي يكي از آشنايان سر زده، نزد او
آمد و ديد كه درويش با دو دست زنبيل ميبافد. درويش ناراحت شد و به دوست
خود گفت چرا بي خبر پيش من آمدي؟ مرد گفت: از شدت مهر و اشتياق تاب دوري
شما را نداشتم. شيخ تبسم كرد و گفت: ترا به خدا سوگند ميدهم تا زمان مرگ
من، اين راز را با هيچكس نگويي.
اما رفته رفته راز كرامت درويش فاش شد و همة مردم از اين
راز با خبر شدند. روزي درويش در خلوت با خدا گفت: خدايا چرا راز كرامت مرا
بر خلق فاش كردي؟ خداوند فرمود: زيرا مردم نسبت به تو گمان بد داشتند و
ميگفتند او رياكار و دزد بود و خدا او را رسوا كرد. راز كرامت تو را بر
آنان فاش كردم تا بدگماني آنها بر طرف شود و به مقام والاي تو پي ببرند.
***
31. خرگوش پيامبر ماه
گلهاي از فيلان گاه گاه بر سر چشمة زلالي جمع ميشدند و
آنجا ميخوابيدند. حيوانات ديگر از ترس فرار ميكردند و مدتها تشنه
ميماندند. روزي خرگوش زيركي چاره انديشي كرد و حيلهاي بكار بست. برخاست و
پيش فيلها رفت. فرياد كشيد كه : اي شاه فيلان ! من فرستاده و پيامبر ماه
تابانم. ماه به شما پيغام داد كه اين چشمه مال من است و شما حق نداريد بر
سر چشمه جمع شويد. اگر از اين ببعد كنار چشمه جمع شويد شما را به مجازات
سختي گرفتار خواهم كرد. نشان راستي گفتارم اين است كه اگر خرطوم خود را در
آب چشمه بزنيد ماه آشفته خواهد شد. و بدانيد كه اين نشانه درست در شب
چهاردهم ماه پديدار خواهد شد.
پادشاه فيلان در شب چهاردهم ماه با گروه زيادي از فيلان بر
سر چشمه حاضر شدند تا ببينند حرف خرگوش درست است يا نه؟ همين كه پادشاه
خرطوم خود را به آب زد تصوير ماه در آب به لرزش در آمد و آشفته شد. شاه
پيلان فهميد كه حرفهاي خرگوش درست است. از ترس پا پس كشيد و بقية فيلها به
دنبال او از چشمه دور شدند.
***
32. زن بد كار و كفشدوز
روزي يك صوفي ناگهاني و بدون در زدن وارد خانه شد و ديد كه
زنش با مرد كفشدوز در اتاقي دربسته تنهايند و با هم جفت شدهاند. معمولا
صوفي در آن ساعت از مغازه به خانه نميآمد و زن بارها در غياب شوهرش
اينكار را كرده بود و اتفاقي نيفتاده بود. ولي صوفي آن روز بيوقت به خانه
آمد. زن و مرد كفشدوز بسيار ترسيدند. زن در خانه هيچ جايي براي پنهان كردن
مرد پيدا نكرد، زود چادر خود را بر سر مرد بيگانه انداخت و او را به شكل
زنان درآورد و در اتاق را باز كرد. صوفي تمام اين ماجرا را از پشت پنجره
ديده بود، خود را به ناداني زد و با خود گفت: اي بيدينها! از شما كينه
ميكشم ولي به آرامي و با صبر. صوفي سلام كرد و از زنش پرسيد: اين خانم
كيست؟ زنش گفت: ايشان يكي از زنان اشراف و ثروتمند شهر هستند، من در خانه
را بستم تا بيگانهاي ناآگاهانه وارد خانه نشود. صوفي گفت : ايشان از ما چه
خدمتي ميخواهند، تا با جان و دل انجام دهم؟ زن گفت: اين خانم تمايل دارد
با ما قوم و خويش شود. ايشان پسري بسيار زيبا و باهوش دارد و آمده تا دختر
ما را ببيند و براي پسرش خواستگاري كند، اما دختر به مكتبخانه رفته است.
صوفي گفت: ما فقير و بينوا هستيم و همشأن اين خانوادة بزرگ و ثروتمند
نيستيم، چگونه ميتوانيم با ايشان وصلت كنيم. در ازدواج بايد دو خانواده با
هم برابر باشند. زن گفت: درست ميگويي من نيز همين را به خانم گفتم و گفتم
كه ما فقير و بينوا هستيم؛ اما او ميگويد كه براي ما اين مسأله مهم نيست
ما دنبال مال وثروت نيستيم. بلكه دنبال پاكي و نيكي هستيم. صوفي دوباره
حرفهاي خود را تكرار كرد و از فقيري خانوادة خود گفت. زن صوفي خيال ميكرد
كه شوهرش فريب او را خورده است، با اطمينان به شوهرش گفت: شوهر عزيزم! من
چند بار اين مطلب را گفتهام و گفتهام كه دختر ما هيچ جهيزيهاي ندارد ولي
ايشان با قاطعيت ميگويد پول و ثروت بي ارزش است، من در شما تقوي و پاكي و
راستي ميبينم.
صوفي، رندانه در سخني دو پهلو گفت: بله ايشان از همة چيز
زندگي ما باخبرند و هيچ چيز ما بر ايشان پوشيده نيست. مال و اسباب ما را
ميبيند و ميبيند خانة ما آنقدر تنگ است كه هيچ چيز در آن پنهان
نميماند. همچنين ايشان پاكي و تقوي و راستي ما را از ما بهتر ميداند.
پيدا و پنهان و پس و پيش ما را خوب ميشناسد. حتماً او از پاكي و راستي
دختر ما هم خوب آگاه است. وقتي كه همه چيز ما براي ايشان روشن است، درست
نيست كه من از پاكي وراستي دخترم بگويم و از دختر خود تعريف كنم!!
***
33. تشنه صداي آب
آب در گودالي عميق در جريان بود و مردي تشنه از درخت گردو
بالا رفت و درخت را تكان ميداد. گردوها در آب ميافتاد و همراه صداي زيباي
آب حبابهايي روي آب پديد ميآمد، مرد تشنه از شنيدن صدا و ديدن حباب لذت
ميبرد. مردي كه خود را عاقل ميپنداشت از آنجا ميگذشت به مرد تشنه گفت :
چه كار ميكني؟
مرد گفت: تشنة صداي آبم.
عاقل گفت: گردو گرم است و عطش ميآورد. در ثاني، گردوها
درگودال آب ميريزد و تو دستت به گردوها نميرسد. تا تو از درخت پايين
بيايي آب گردوها را ميبرد.
تشنه گفت: من نميخواهم گردو جمع كنم. من از صداي آب و
زيبايي حباب لذت ميبرم. مرد تشنه در اين جهان چه كاري دارد؟ جز اينكه دائم
دور حوض آب بچرخد، مانند حاجيان كه در مكه دور كعبه ميگردند.
شرح داستان: اين داستان سمبوليك است. آب رمز عالم الهي و
صداي آب رمز الحان موسيقي است. مرد تشنه، رمز عارف است كه از بالاي درخت
آگاهي به جهان نگاه ميكند. و در اشياء لذت مادي نميبيند.بلكه از همه چيز
صداي خدا را ميشنود. مولوي تشنگي و طلب را بزرگترين عامل براي رسيدن به
حقيقت ميداند.
***
34. شاهزاده و زن جادو
پادشاهي پسر جوان و هنرمندي داشت. شبي در خواب ديد كه پسرش
مرده است، وحشتزده از خواب برخاست، وقتي كه ديد اين حادثه در خواب اتفاق
افتاده خيلي خوشحال شد. و آن غم خواب را به شادي بيداري تعبيركرد؛ اما فكر
كرد كه اگر روزي پسرش بميرد از او هيچ يادگاري ندارد. پس تصميم گرفت براي
پسرش زن بگيرد تا از او نوهاي داشته باشد و نسل او باقي بماند. پس از
جستجوهاي بسيار، بالاخره پادشاه دختري زيبا را از خانوادهاي پاك نژاد و
پارسا پيدا كرد، اما اين خانوادة پاك نهاد، فقير و تهيدست بودند. زن پادشاه
با اين ازدواج مخالفت ميكرد. اما شاه با اصرار زياد دختر را به عقد پسرش
در آورد. در همين زمان يك زن جادوگر عاشق شاهزاده شد، و حال شاهزاده را
چنان تغيير داد كه شاهزاده همسر زيباي خود را رها كرد و عاشق اين زن جادوگر
شد. جادو گر پير زن نود سالهاي بود مثل ديو سياه و بد بو. شاهزاده به پاي
اين گنده پير ميافتاد و دست و پاي او را ميبوسيد. شاه و درباريان خيلي
نارحت بودند. دنيا براي آنها مثل زندان شده بود. شاه از پزشكان زيادي كمك
گرفت ولي از كسي كاري ساخته نبود. روز به روز عشق شاهزاده به پيرزن جادو
بيشتر ميشد، يكسال شاهزاده اسير عشق اين زن بود. شاه يقين كرد كه رازي در
اين كار هست. شاه دست دعا به درگاه خدا بلند كرد و از سوز دل دعا كرد.
خداوند دعاي او را قبول كرد و ناگهان مرد پارسا و پاكي كه همة اسرار جادو
را ميدانست، پيش شاه آمد و شاه به او گفت اي مرد بزرگوار به دادم برس.
پسرم از دست رفت. مرد ربّاني گفت: نگران نباش، من براي همين كار به اينجا
آمدهام. هرچه ميگويم خوب گوش كن! و مو به مو انجام بده.
فردا سحر به فلان قبرستان برو، در كنار ديوار، رو به قبله،
قبر سفيدي هست آن قبر را با بيل و كلنگ باز كن، تا به يك ريسمان برسي. آن
ريسمان گرههاي زيادي دارد. گرهها را باز كن و به سرعت از آنجا برگرد.
فردا صبح زود پادشاه طبق دستور همة كارها را انجام داد. به
محض اينكه گرهها باز شد شاهزاده به خود آمد و از دام زن جادو نجات يافت. و
به كاخ پدرش برگشت. شاه دستور داد چند روز در سراسر كشور جشن گرفتند و
شادي كردند. شاهزاده زندگي جديدي را با همسر زيبايش آغاز كرد و زن جادو نيز
از غصه، دق كرد و مرد.
***
35. پرده نصيحتگو
يك شكارچي، پرندهاي را به دام انداخت. پرنده گفت: اي مرد
بزرگوار! تو در طول زندگي خود گوشت گاو و گوسفند بسيار خوردهاي و هيچ وقت
سير نشدهاي. از خوردن بدن كوچك و ريز من هم سير نميشوي. اگر مرا آزاد
كني، سه پند ارزشمند به تو ميدهم تا به سعادت و خوشبختي برسي. پند اول را
در دستان تو ميدهم. اگر آزادم كني پند دوم را وقتي كه روي بام خانهات
بنشينم به تو ميدهم. پند سوم را وقتي كه بر درخت بنشينم. مرد قبول كرد.
پرنده گفت:
پند اول اينكه: سخن محال را از كسي باور مكن.
مرد بلافاصله او را آزاد كرد. پرنده بر سر بام نشست.. گفت
پند دوم اينكه: هرگز غم گذشته را مخور.برچيزي كه از دست دادي حسرت مخور.
پرنده روي شاخ درخت پريد و گفت : اي بزرگوار! در شكم من يك
مرواريد گرانبها به وزن ده درم هست. ولي متأسفانه روزي و قسمت تو و
فرزندانت نبود. و گرنه با آن ثروتمند و خوشبخت ميشدي. مرد شگارچي از شنيدن
اين سخن بسيار ناراحت شد و آه و نالهاش بلند شد. پرنده با خنده به او
گفت: مگر تو را نصيحت نكردم كه بر گذشته افسوس نخور؟ يا پند مرا نفهميدي يا
كر هستي؟پند دوم اين بود كه سخن ناممكن را باور نكني. اي ساده لوح ! همة
وزن من سه درم بيشتر نيست، چگونه ممكن است كه يك مرواريد ده درمي در شكم من
باشد؟ مرد به خود آمد و گفت اي پرندة دانا پندهاي تو بسيار گرانبهاست. پند
سوم را هم به من بگو.
پرنده گفت : آيا به آن دو پند عمل كردي كه پند سوم را هم بگويم.
پند گفتن با نادان خوابآلود مانند بذر پاشيدن در زمين شورهزار است.
***
36. مور و قلم
مورچهاي كوچك ديد كه قلمي روي كاغذ حركت ميكند و نقشهاي
زيبا رسم ميكند. به مور ديگري گفت اين قلم نقشهاي زيبا و عجيبي رسم
ميكند. نقشهايي كه مانند گل ياسمن و سوسن است. آن مور گفت: اين كار قلم
نيست، فاعل اصلي انگشتان هستند كه قلم را به نگارش وا ميدارند. مور سوم
گفت: نه فاعل اصلي انگشت نيست؛ بلكه بازو است. زيرا انگشت از نيروي بازو
كمك ميگيرد. مورچهها همچنان بحث و گفتگو ميكردند و بحث به بالا و بالاتر
كشيده شد. هر مورچة نظر عالمانهتري ميداد تا اينكه مسأله به بزرگ
مورچگان رسيد. او بسيار دانا و باهوش بود گفت: اين هنر از عالم مادي صورت و
ظاهر نيست. اين كار عقل است. تن مادي انسان با آمدن خواب و مرگ بي هوش و
بيخبر ميشود. تن لباس است. اين نقشها را عقل آن مرد رسم ميكند.
مولوي در ادامه داستان ميگويد: آن مورچة عاقل هم، حقيقت
را نميدانست. عقل بدون خواست خداوند مثل سنگ است. اگر خدا يك لحظه، عقل را
به حال خود رها كند همين عقل زيرك بزرگ، نادانيها و خطاهاي دردناكي انجام
ميدهد.
***
37. مرد گِلْْْْْْْْْْْْْخوار
مردي كه به گل خوردن عادت داشت به يك بقالي رفت تا قند
سفيد بخرد. بقال مرد دغلكاري بود. به جاي سنگ، گل در ترازو گذاشت تا سبكتر
باشد و به مشتري گفت : سنگ ترازوي من از گل است. آيا قبول ميكني؟ مرد
گلخوار با خود گفت : چه بهتر!. گل ميوة دل من است. به بقال گفت: مهم نيست،
بكش.
بقال گل را در كفّه ترازو گذاشت و شروع كرد به شكستن قند،
چون تيشه نداشت و با دست قند را ميشكست، به ظاهر كار را طول داد. و پشتش
به گلخوار بود، گلخوار ترسان ترسان و تندتند از گل ترازو ميخورد و
ميترسيد كه بقال او را ببيند، بقال متوجه دزدي گلخوار از گل ترازو شده بود
ولي چنان نشان ميداد كه نديده است. و با خود ميگفت: اي گلخوار بيشتر
بدزد، هرچه بيشتر بدزدي به نفع من است. چون تو ظاهراً از گل من ميدزدي ولي
داري از پهلوي خودت ميخوري. تو از فرط خري از من ميترسي، ولي من ميترسم
كه توكمتر بخوري. وقتي قند را وزن كنيم ميفهمي كه چه كسي احمق و چه كسي
عاقل است.مثل مرغي كه به دانه دل خوش ميكند ولي همين دانه او را به كام
مرگ ميكشاند.
***
38. دزد و دستار فقيه.
يك عالم دروغين، عمامهاش را بزرگ ميكرد تا در چشم مردم
عوام، او شخص بزرگ و دانايي بنظر بيايد. مقداري پارچه كهنه و پاره، داخل
عمامة خود ميپيچيد و عمامة بسيار بزرگي درست ميكرد و بر سر ميگذاشت.
ظاهر اين دستار خيلي زيبا و پاك و تميز بود ولي داخل آن پر بود از پارچه
كهنه و پاره. يك روز صبح زود او عمامة بزرگ را بر سر گذاشته بود و به مدرسه
ميرفت. غرور و تكبر زيادي داشت. در تاريكي و گرگ و ميش هواي صبح، دزدي
كمين كرده بود تا از رهگذران چيزي بدزدد. دزد چشمش به آن عمامة بزرگ افتاد،
با خودش گفت: چه دستار زيبا و بزرگي! اين دستار ارزش زيادي دارد. حمله كرد
و دستار را از سر فقيه ربود و پا به فرار گذاشت. آن فقيهنما فرياد زد: اي
دزد حرامي! اول دستار را باز كن اگر در آن چيز ارزشمندي يافتي آن را ببر.
دزد خيال ميكرد كه كالاي گران قيمتي را دزديده و با تمام توان فرار
ميكرد. حس كرد كه چيزهايي از عمامه روي زمين ميريزد، با دقت نگاه كرد،
ديد تكه تكههاي پارچه كهنه و پاره پارههاي لباس از آن ميريزد. با
عصبانيت آن را بر زمين زد و ديد فقط يك متر پارچة سفيد بيشتر نيست. گفت: اي
مرد دغلباز مرا از كار و زندگي انداختي.
***
39. گوهر پنهان
روزي حضرت موسي به خداوند عرض كرد: اي خداي دانا وتوانا !
حكمت اين كار چيست كه موجودات را ميآفريني و باز همه را خراب ميكني؟ چرا
موجودات نر و مادة زيبا و جذاب ميآفريني و بعد همه را نابود ميكني؟
خداوند فرمود : اي موسي! من ميدانم كه اين سؤال تو از روي
ناداني و انكار نيست و گرنه تو را ادب ميكردم و به خاطر اين پرسش تو را
گوشمالي ميدادم. اما ميدانم كه تو ميخواهي راز و حكمت افعال ما را بداني
و از سرّ تداوم آفرينش آگاه شوي. و مردم را از آن آگاه كني. تو پيامبري و
جواب اين سؤال را ميداني. اين سؤال از علم برميخيزد. هم سؤال از علم بر
ميخيزد هم جواب. هم گمراهي از علم ناشي ميشود هم هدايت و نجات. همچنانكه
دوستي و دشمني از آشنايي برميخيزد.
آنگاه خداوند فرمود : اي موسي براي اينكه به جواب سؤالت
برسي، بذر گندم در زمين بكار. و صبر كن تا خوشه شود. موسي بذرها را كاشت و
گندمهايش رسيد و خوشه شد. داسي برداشت ومشغول درو كردن شد. ندايي از جانب
خداوند رسيد كه اي موسي! تو كه كاشتي و پرورش دادي پس چرا خوشهها را
ميبري؟ موسي جواب داد: پروردگارا ! در اين خوشهها، گندم سودمند و مفيد
پنهان است و درست نيست كه دانههاي گندم در ميان كاه بماند، عقل سليم حكم
ميكند كه گندمها را از كاه بايد جدا كنيم. خداوند فرمود: اين دانش را از
چه كسي آموختي كه با آن يك خرمن گندم فراهم كردي؟ موسي گفت: اي خداي بزرگ!
تو به من قدرت شناخت و درك عطا فرمودهاي.
خداوند فرمود : پس چگونه تو قوة شناخت داري و من ندارم؟ در
تن خلايق روحهاي پاك هست، روحهاي تيره و سياه هم هست. همانطور كه بايد
گندم را از كاه جدا كرد بايد نيكان را از بدان جدا كرد. خلايق جهان را براي
آن ميآفرينم كه گنج حكمتهاي نهان الهي آشكار شود.
*خداوند گوهر پنهان خود را با آفرينش انسان و جهان آشكار كرد پس اي انسان تو هم گوهر پنهان جان خود را نمايان كن.
***
40. روي درخت گلابي
زن بدكاري ميخواست پيش چشم شوهرش با مرد ديگري همبستر
شود. به شوهر خود گفت كه عزيزم من ميروم بالاي درخت گلابي و ميوه ميچينم.
تو ميوه ها را بگير. همين كه زن به بالاي درخت رسيد از آن بالا به شوهرش
نگاه كرد و شروع كرد بهگريستن. شوهر پرسيد: چه شده؟ چرا گريه ميكني ؟ زن
گفت: اي خود فروش! اي مرد بدكار! اين مرد لوطي كيست كه بر تو افتاده است؟ و
تو مانند زنان در زير او خوابيدهاي؟
شوهر گفت: مگر ديوانه شدهاي يا سرگيجه داري؟ اينجا غير من
هيچكس نيست. زن همچنان حرفش را تكرار ميكرد و ميگريست. مرد گفت: اي زن
تو از بالاي درخت پايين بيا كه دچار سرگيجه شدهاي و عقلت را از دست
دادهاي. زن از درخت پايين آمد و شوهرش بالاي درخت رفت. در اين هنگام زن
بلافاصله مرد فاسق را در آغوش كشيد و با او به عشقبازي پرداخت.
شوهرش از بالاي درخت فرياد زد: اي زن بدكاره! آن مرد كيست
كه تو را در آغوش گرفته و مانند ميمون روي تو پريده است؟ زن گفت: اينجا غير
من هيچكس نيست، حتماً تو هم سر گيجه گرفتة ! حرف مفت ميزني. شوهر دوباره
نگاه كرد و ديد كه زنش با مردي جمع شده. همچنان حرفهايش را تكرار ميكرد
و به زن پرخاش ميكرد. زن ميگفت: اين خيالبافيها از اين درخت گلابي است.
من هم وقتي بالاي درخت بودم مثل تو همه چيز را غير واقعي ميديدم. زود از
درخت پايين بيا تا ببيني كه همه اين خيالبافيها از اين درخت گلابي است.
*سخن مولوي: در هر طنزي دانش و نكتة اخلاقي هست. بايد طنز
را با دقت گوش داد. در نظر كساني كه همه چيز را مسخره ميكنند هر چيز جدي،
هزل است و برعكس در نظر خردمندان همه هزلها جدي است.
درخت گلابي، در اين داستان رمز وجود مادي انسان است و عالم
هوا و هوس و خودخواهي است. در بالاي درخت گلابي فريب ميخوري. از اين درخت
فرود بيا تا حقيقت را با چشم خود ببيني.
***
41. دباغ در بازار عطر فروشان
روزي مردي از بازار عطرفروشان ميگذشت، ناگهان بر زمين
افتاد و بيهوش شد. مردم دور او جمع شدند و هر كسي چيزي ميگفت، همه براي
درمان او تلاش ميكردند. يكي نبض او را ميگرفت، يكي دستش را ميماليد، يكي
كاه گِلِ تر جلو بيني او ميگرفت، يكي لباس او را در ميآورد تا حالش بهتر
شود. ديگري گلاب بر صورت آن مرد بيهوش ميپاشيد و يكي ديگر عود و عنبر
ميسوزاند. اما اين درمانها هيچ سودي نداشت. مردم همچنان جمع بودند. هركسي
چيزي ميگفت. يكي دهانش را بو ميكرد تا ببيند آيا او شراب يا بنگ يا حشيش
خورده است؟ حال مرد بدتر و بدتر ميشد و تا ظهر او بيهوش افتاده بود. همه
درمانده بودند. تا اينكه خانوادهاش باخبر شدند، آن مرد برادر دانا و زيركي
داشت او فهميد كه چرا برادرش در بازار عطاران بيهوش شده است، با خود گفت:
من درد او را ميدانم، برادرم دباغ است و كارش پاك كردن پوست حيوانات از
مدفوع و كثافات است. او به بوي بد عادت كرده و لايههاي مغزش پر از بوي
سرگين و مدفوع است. كمي سرگين بدبوي سگ برداشت و در آستينش پنهان كرد و با
عجله به بازار آمد. مردم را كنار زد، و كنار برادرش نشست و سرش را كنار گوش
او آورد بگونهاي كه ميخواهد رازي با برادرش بگويد. و با زيركي طوري كه
مردم نبينند آن مدفوع بد بوي را جلو بيني برادر گرفت. زيرا داروي مغز بدبوي
او همين بود. چند لحظه گذشت و مرد دباغ بهوش آمد. مردم تعجب كردند وگفتند
اين مرد جادوگر است. در گوش اين مريض افسوني خواند و او را درمان كرد.
دفتر پنجم
42. اشك رايگان
يك مرد عرب سگي داشت كه در حال مردن بود. او در ميان راه
نشسته بود و براي سگ خود گريه ميكرد. گدايي از آنجا ميگذشت، از مرد عرب
پرسيد: چرا گريه ميكني؟ عرب گفت: اين سگ وفادار من، پيش چشمم جان ميدهد.
اين سگ روزها برايم شكار ميكرد و شبها نگهبان من بود و دزدان را فراري
ميداد. گدا پرسيد: بيماري سگ چيست؟ آيا زخم دارد؟ عرب گفت: نه از گرسنگي
ميميرد. گدا گفت: صبر كن، خداوند به صابران پاداش ميدهد.
گدا يك كيسة پر در دست مرد عرب ديد. پرسيد در اين كيسه چه
داري؟ عرب گفت: نان و غذا براي خوردن. گدا گفت: چرا به سگ نميدهي تا از
مرگ نجات پيدا كند؟
عرب گفت: نانها را از سگم بيشتر دوست دارم. براي نان و
غذا بايد پول بدهم، ولي اشك مفت و مجاني است. براي سگم هر چه بخواهد گريه
ميكنم. گدا گفت : خاك بر سر تو! اشك خون دل است و به قيمت غم به آب زلال
تبديل شده، ارزش اشك از نان بيشتر است. نان از خاك است ولي اشك از خون دل.
***
43. پر زيبا دشمن طاووس
طاووسي در دشت پرهاي خود را ميكند و دور ميريخت.
دانشمندي از آنجا ميگذشت، از طاووس پرسيد : چرا پرهاي زيبايت را ميكني؟
چگونه دلت ميآيد كه اين لباس زيبا را بكني و به ميان خاك و گل بيندازي؟
پرهاي تو از بس زيباست مردم براي نشاني در ميان قرآن ميگذارند. يا با آن
باد بزن درست ميكنند. چرا ناشكري ميكني؟
طاووس مدتي گريه كرد و سپس به آن دانشمند گفت: تو فريب رنگ
و بوي ظاهر را ميخوري. آيا نميبيني كه به خاطر همين بال و پر زيبا، چه
رنجي ميبرم؟ هر روز صد بلا و درد از هرطرف به من ميرسد. شكارچيان بي رحم
براي من همه جا دام ميگذارند. تير اندازان براي بال و پر من به سوي من تير
مياندازند. من نميتوانم با آنها جنگ كنم پس بهتر است كه خود را زشت و بد
شكل كنم تا دست از من بر دارند و در كوه و دشت آزاد باشم. اين زيبايي،
وسيلة غرور و تكبر است. خودپسندي و غرور بلاهاي بسيار ميآورد. پر زيبا
دشمن من است. زيبايان نميتوانند خود را بپوشانند. زيبايي نور است و پنهان
نميماند. من نميتوانم زيبايي خود را پنهان كنم، بهتر است آن را از خود
دور كنم.
***
44. آهو در طويله خران
صيادي، يك آهوي زيبا را شكار كرد واو را به طويلة خران
انداخت. در آن طويله، گاو و خر بسيار بود. آهو از ترس و وحشت به اين طرف و
آن طرف ميگريخت. هنگام شب مرد صياد، كاه خشك جلو خران ريخت تا بخورند.
گاوان و خران از شدت گرسنگي كاه را مانند شكر ميخوردند. آهو، رم ميكرد و
از اين سو به آن سو ميگريخت، گرد و غبار كاه او را آزار ميداد. چندين روز
آهوي زيباي خوشبو در طويلة خران شكنجه ميشد. مانند ماهي كه از آب بيرون
بيفتد و در خشكي در حال جان دادن باشد. روزي يكي از خران با تمسخر به
دوستانش گفت: اي دوستان! اين امير وحشي، اخلاق و عادت پادشاهان را دارد،
ساكت باشيد. خر ديگري گفت: اين آهو از اين رميدنها و جستنها، گوهري به
دست آورده و ارزان نميفروشد. ديگري گفت: اي آهو تو با اين نازكي و ظرافت
بايد بروي بر تخت پادشاه بنشيني. خري ديگر كه خيلي كاه خورده بود با اشارة
سر، آهو را دعوت به خوردن كرد. آهو گفت كه دوست ندارم. خر گفت: ميدانم كه
ناز ميكني و ننگ داري كه از اين غذا بخوري.
آهو گفت: اي الاغ! اين غذا شايستة توست. من پيش از اينكه
به اين طويلة تاريك و بد بو بيايم در باغ و صحرا بودم، در كنار آبهاي زلال
و باغهاي زيبا، اگرچه از بد روزگار در اينجا گرفتار شدهام اما اخلاق و
خوي پاك من از بين نرفته است. اگر من به ظاهر گدا شوم اما گدا صفت نمي شوم.
من لاله سنبل و گل خوردهام. خر گفت: هرچه ميتواني لاف بزن. در جايي كه
تو را نميشناسند ميتواني دروغ زياد بگويي. آهو گفت : من لاف نميزنم. بوي
زيباي مشك در ناف من گواهي ميدهد كه من راست ميگويم. اما شما خران
نميتوانيد اين بوي خوش را بشنويد، چون در اين طويله با بوي بد عادت كرده
ايد.
***
45. پوستين كهنه در دربار
اياز، غلام شاه محمود غزنوي (پادشاه ايران) در آغاز چوپان
بود. وقتي در دربار سلطان محمود به مقام و منصب دولتي رسيد، چارق و پوستين
دوران فقر و غلامي خود را به ديوار اتاقش آويزان كرده بود و هر روز صبح اول
به آن اتاق ميرفت و به آنها نگاه ميكرد و از بدبختي و فقر خود ياد
ميآورد و سپس به دربار ميرفت. او قفل سنگيني بر در اتاق ميبست.
درباريان حسود كه به او بدبين بودند خيال كردند كه اياز در اين اتاق گنج و
پول پنهان كرده و به هيچ كس نشان نميدهد. به شاه خبر دادند كه اياز طلاهاي
دربار را در اتاقي براي خودش جمع و پنهان ميكند. سلطان ميدانست كه اياز
مرد وفادار و درستكاري است. اما گفت: وقتي اياز در اتاقش نباشد برويد و همه
طلاها و پولها را براي خود برداريد.
نيمه شب، سي نفر با مشعلهاي روشن در دست به اتاق اياز
رفتند. با شتاب و حرص قفل را شكستند و وارد اتاق شدند. اما هرچه گشتند چيزي
نيافتند. فقط يك جفت چارق كهنه و يك دست لباس پاره آنجا از ديوار آويزان
بود. آنها خيلي ترسيدند، چون پيش سلطان دروغزده ميشدند.
وقتي پيش شاه آمدند شاه گفت: چرا دست خالي آمديد؟ گنجها
كجاست؟ آنها سرهاي خود را پايين انداختند و معذرت خواهي كردند.سلطان گفت:
من اياز را خوب ميشناسم او مرد راست و درستي است. آن چارق و پوستين كهنه
را هر روز نگاه ميكند تا به مقام خود مغرور نشود. و گذشته اش را هميشه به
ياد بياورد.
***
46. روز با چراغ گرد شهر
راهبي چراغ به دست داشت و در روز روشن در كوچه ها و
خيابانهاي شهر دنبال چيزي ميگشت. كسي از او پرسيد: با اين دقت و جديت
دنبال چه ميگردي، چرا در روز روشن چراغ به دست گرفتهاي؟
راهب گفت: دنبال آدم ميگردم. مرد گفت اين كوچه و بازار پر
از آدم است. گفت: بله، ولي من دنبال كسي ميگردم كه از روح خدايي زنده
باشد. انساني كه در هنگام خشم و حرص و شهوت خود را آرام نگهدارد. من دنبال
چنين آدمي ميگردم. مرد گفت: دنيال چيزي ميگردي كه يافت نميشود.
«ديروز شيخ با چراغ در شهر ميگشت و ميگفت من از شيطانها
وحيوانات خسته شدهام آرزوي ديدن انسان دارم. به او گفتند: ما جستهايم
يافت نميشود، گفت دنبال همان چيزي كه پيدا نميشود هستم و آرزوي همان را
دارم.
***
47. ليلي و مجنون
مجنون در عشق ليلي ميسوخت. دوستان و آشنايان نادان او كه
از عشق چيزي نميدانستند گفتند ليلي خيلي زيبا نيست. در شهر ما دختران
زيباتر از و زيادند، دختراني مانند ماه، تو چرا اينقدر ناز ليلي را ميكشي؟
بيا و از اين دختران زيبا يكي را انتخاب كن. مجنون گفت: صورت و بدن ليلي
مانند كوزه است، من از اين كوزه شراب زيبايي مينوشم. خدا از اين صورت به
من شراب مست كنندة زيبايي ميدهد.شما به ظاهر كوزة دل نگاه ميكنيد. كوزه
مهم نيست، شراب كوزه مهم است كه مست كننده است. خداوند از كوزة ليلي به شما
سركه داد، اما به من شراب داد. شما عاشق نيستيد. خداوند از يك كوزه به يكي
زهر ميدهد به ديگري شراب و عسل. شما كوزة صورت را ميبينيد و آن شراب ناب
با چشم ناپاك شما ديده نميشود. مانند دريا كه براي مرغ آبي مثل خانه است
اما براي كلاغ باعث مرگ و نابودي است.
***
48. گوشت و گربه
مردي زن فريبكار و حيلهگري داشت. مرد هرچه ميخريد و به
خانه ميآورد، زن آن را ميخورد يا خراب ميكرد. مرد كاري نميتوانست بكند.
روزي مهمان داشتند مرد دو كيلو گوشت خريد و به خانه آورد. زن پنهاني
گوشتها را كباب كرد و با شراب خورد. مهمانان آمدند. مرد به زن گفت: گوشتها
را كباب كن و براي مهمانها بياور. زن گفت: گربه خورد، گوشتي نيست. برو
دوباره بخر. مرد به نوكرش گفت: آهاي غلام! برو ترازو را بياور تا گربه را
وزن كنم و ببينم وزنش چقدر است. گربه را كشيد، دو كيلو بود. مرد به زن گفت:
خانم محترم! گوشتها دو كيلو بود گربه هم دو كيلو است. اگر اين گربه است پس
گوشت ها كو؟ اگر اين گوشت است پس گربه كجاست؟
***
49. باغ خدا، دست خدا، چوب خدا
مردي در يك باغ درخت خرما را با شدت تكان ميداد و بر
زمين ميريخت. صاحب باغ آمد و گفت اي مرد احمق! چرا اين كار را ميكني؟ دزد
گفت: چه اشكالي دارد؟ بندة خدا از باغ خدا خرمايي را بخورد و ببرد كه خدا
به او روزي كرده است. چرا بر سفرة گستردة نعمتهاي خداوند حسادت ميكني؟
صاحب باغ به غلامش گفت: آهاي غلام! آن طناب را بياور تا جواب اين مردك را
بدهم. آنگاه دزد را گرفتند و محكم بر درخت بستند و با چوب بر ساق پا و پشت
او ميزد. دزد فرياد برآورد، از خدا شرم كن. چرا ميزني؟ مرا ميكشي. صاحب
باغ گفت: اين بندة خدا با چوب خدا در باغ خدا بر پشت خدا ميزند. من
ارادهاي ندارم كار، كار خداست. دزد كه به جبر اعتقاد داشت گفت: من اعتقاد
به جبر را ترك كردم تو راست ميگويي اي مرد بزرگوار نزن. برجهان جبر حاكم
نيست بلكه اختيار است اختيار است اختيار.
***
50. جزيرة سبز و گاو غمگين
جزيرة سرسبز و پر علف است كه در آن گاوي خوش خوراك زندگي
ميكند. هر روز از صبح تا شب علف صحرا را ميخورد و چاق و فربه ميشود.
هنگام شب كه به استراحت مشغول است يكسره در غم فرداست.آيا فردا چيزي براي
خوردن پيدا خواهم كرد؟ او از اين غصه تا صبح رنج ميبرد و نميخوابد و مثل
موي لاغر و باريك ميشود. صبح صحرا سبز و خُرِّم است. علفها بلند شده و تا
كمر گاو ميرسند. دوباره گاو با اشتها به چريدن مشغول ميشود و تا شب
ميچرد و چاق و فربه ميشود. باز شبانگاه از ترس اينكه فردا علف براي خوردن
پيدا ميكند يا نه؟ لاغر و باريك ميشود. ساليان سال است كه كار گاو همين
است اما او هيچ وقت با خود فكر نكرده كه من سالهاست از اين علفزار
ميخورم و علف هميشه هست و تمام نميشود، پس چرا بايد غمناك باشم؟
*تفسير داستان: گاو، رمزِ نفسِ زياده طلبِ انسان است و صحرا هم اين دنياست. آدميزاد، بيقرار و ناآرام و بيمناك است
***
51. دستگيريِ خرها
مردي با ترس و رنگ و رويِ پريده به خانهاي پناه برد.
صاحبخانه گفت: برادر از چه ميترسي؟ چرا فرار ميكني؟ مردِ فراري جواب داد:
مأموران بيرحم حكومت، خرهاي مردم را به زور ميگيرند و ميبرند. صاحبخانه
گفت: خرها را ميگيرند ولي تو چرا فرار ميكني؟ تو كه خر نيستي؟ مردِ
فراري گفت: مأموران احمقاند و چنان با جديت خر ميگيرند كه ممكن است مرا
به جاي خر بگيرند و ببرند.
***
52. خواجة بخشنده و غلام وفادار
درويشي كه بسيار فقير بود و در زمستان لباس و غذا نداشت.
هر روز در شهر هرات غلامان حاكم شهر را ميديد كه جامههاي زيبا و گران
قيمت بر تن دارند و كمربندهاي ابريشمين بر كمر ميبندند. روزي با جسارت رو
به آسمان كرد و گفت خدايا! بنده نوازي را از رئيس بخشندة شهر ما ياد بگير.
ما هم بندة تو هستيم.
زمان گذشت و روزي شاه خواجه را دستگير كرد و دست و پايش را
بست. ميخواست بيند طلاها را چه كرده است؟ هرچه از غلامان ميپرسيد آنها
چيزي نميگفتند. يك ماه غلامان را شكنجه كرد و ميگفت بگوييد خزانة طلا و
پول حاكم كجاست؟ اگر نگوييد گلويتان را ميبرم و زبانتان را از گلويتان
بيرون ميكشم. اما غلامان شب و روز شكنجه را تحمل ميكردند و هيچ
نميگفتند. شاه آنها را پاره پاره كرد ولي هيچ يك لب به سخن باز نكردند و
راز خواجه را فاش نكردند. شبي درويش در خواب صدايي شنيد كه ميگفت: اي مرد!
بندگي و اطاعت را از اين غلامان ياد بگير.
***
دفتر ششم
53. دزد بر سر چاه
شخصي يك قوچ داشت، ريسماني به گردن آن بسته بود و دنبال
خود ميكشيد. دزدي بر سر راه كمين كرد و در يك لحظه، ريسمان را از دست مرد
ربود و گوسفند را دزديد و برد. صاحب قوچ، هاج و واج مانده بود. پس از آن،
همه جا دنبال قوچ خود ميگشت، تا به سر چاهي رسيد، ديد مردي بر سر چاه
نشسته و گريه ميكند و فرياد ميزند: اي داد! اي فرياد! بيچاره شدم بد بخت
شدم. صاحب گوسفند پرسيد: چه شده كه چنين ناله ميكني ؟ مرد گفت : يك كيسة
طلا داشتم در اين چاه افتاد. اگر بتواني آن را بيرون بياوري، 20% آن را به
تو پاداش ميدهم. مرد با خود گفت: بيست سكه، قيمت ده قوچ است، اگر دزد قوچم
را برد، اما روزي من بيشتر شد. لباسها را از تن در آورد و داخل چاه رفت.
مردي كه بر سر چاه بود همان دزدي بود كه قوچ را برده بود. بلافاصله لباسهاي
صاحب قوچ را برداشت و برد.
***
54. عاشق گردو باز
در روزگاران پيش عاشقي بود كه به وفاداري در عشق مشهور
بود. مدتها در آرزوي رسيدن به يار گذرانده بود تا اينكه روزي معشوق به او
گفت: امشب برايت لوبيا پختهام. آهسته بيا و در فلان اتاق منتطرم بنشين تا
بيايم. عاشق خدا را سپاس گفت و به شكر اين خبر خوش به فقيران نان و غذا
داد. هنگام شب به آن حجره رفت و به اميد آمدن يار نشست. شب از نيمه گذشت و
معشوق آمد. ديد كه جوان خوابش برده. مقداري از آستين جوان را پاره كرد به
اين معني كه من به قوْلَم وفا كردم. و چند گردو در جيب او گذاشت به اين
معني كه تو هنوز كودك هستي، عاشقي براي تو زود است، هنوز بايد گردو بازي
كني. آنگاه يار رفت. سحرگاه كه عاشق از خواب بيدار شد، ديد آستينش پاره است
و داخل جيبش چند گردو پيدا كرد. با خود گفت: يار ما يكپارچه صداقت و
وفاداري است، هر بلايي كه بر سر ما ميآيد از خود ماست.
***
55. پيرزن و آرايش صورت
پيرزني 90 ساله كه صورتش زرد و مانند سفرة كهنه پر چين و
چروك بود. دندانهايش ريخته بود قدش مانند كمان خميده و حواسش از كار
افتاده، اما با اين سستي و پيري ميل به شوهر و شهوت در دل داشت. و به شكار
شوهر علاقة فراوان داشت. همسايهها او را به عروسي دعوت كردند. پيرزن، جلو
آيينه رفت تا صورت خود را آرايش كند، سرخاب بر رويش ميماليد اما از بس
صورتش چين و چروك داشت، صاف نميشد. براي اينكه چين و چروك ها را صاف كند،
نقشهاي زيباي وسط آيهها و صفحات قرآن را ميبريد و بر صورتش ميچسباند و
روي آن سرخاب ميماليد. اما همينكه چادر بر سر ميگذاشت كه برود نقشها از
صورتش باز ميشد و ميافتاد. باز دوباره آنها را ميچسباند. چندين بار چنين
كرد و باز تذهيبهاي قرآن از صورتش كنده ميشد. ناراحت شد و شيطان را لعنت
كرد. ناگهان شيطان در آيينه، پيش روي پيرزن ظاهر شد و گفت: اي فاحشة خشك
ناشايست! من كه به حيلهگري مشهور هستم در تمام عمرم چنين مكري به ذهنم
خطور نكرده بود. چرا مرا لعنت ميكني تو خودت از صد ابليس مكارتري. تو
ورقهاي قرآن را پاره پاره كردي تا صورت زشتت را زيبا كني. اما اين رنگ
مصنوعي صورت تو را سرخ و با نشاط نكرد.
*مولوي با استفاده از اين داستان ميگويد: اي مردم دغلكار!
تا كي سخنان خدا را به دروغ بر خود ميبنديد. دل خود را صاف كنيد تا اين
سخنان بر دل شما بنشيند و دلهاتان را پر نشاط و زيبا كند.
***
56. خياط دزد
قصهگويي در شب، نيرنگهاي خياطان را نقل ميكرد كه چگونه
از پارچههاي مردم ميدزدند. عدة زيادي دور او جمع شده بودند و با جان و دل
گوش ميدادند. نقال از پارچه دزدي بيرحمانة خياطان ميگفت. در اين زمان
تركي از سرزمين مغولستان از اين سخنان به شدت عصباني شد و به نقال گفت: اي
قصهگو در شهر شما كدام خياط در حيلهگري از همه ماهرتر است؟ نقال گفت: در
شهر ما خياطي است به نام «پورشش» كه در پارچه دزدي زبانزد همه است. ترك
گفت: ولي او نميتواند از من پارچه بدزدد. مردم گفتند : ماهرتر و زيركتر از
تو هم فريب او را خوردهاند. خيلي به عقل خودت مغرور نباش. ترك گفت:
نميتواند كلاه سر من بگذارد. حاضران گفتند ميتواند. ترك گفت: سر اسب عربي
خودم شرط ميبندم كه اگر خياط بتواند از پارچة من بدزدد من اين اسب را به
شما ميدهم ولي اگر نتواند من از شما يك اسب ميگيرم. ترك آن شب تا صبح از
فكر و خيال خياط دزد خوابش نبرد. فردا صبح زود پارچة اطلسي برداشت و به
دكان خياط رفت. با گرمي سلام كرد و استاد خياط با خوشرويي احوال او را
پرسيد و چنان با محبت برخورد كرد كه دل ترك را به دست آورد. وقتي ترك
بلبلزباني خياط را ديد پارچة اطلس استانبولي را پيش خياط گذاشت و گفت از
اين پارچه براي من يك لباس جنگ بدوز، بالايش تنگ و پاينش گشاد باشد. خياط
گفت: به روي چشم! صدبار ترا با جان و دل خدمت ميكنم. آنگاه پارچه را
اندازه گرفت، در ضمن كار داستانهايي از اميران و از بخششهاي آنان ميگفت. و
با مهارت پارچه را قيچي ميزد. ترك از شنيدن داستانها خندهاش گرفت و چشم
ريز بادامي او از خنده بسته ميشد. خياط پارهاي از پارچه را دزديد و زير
رانش پنهان كرد. ترك از لذت افسانه، ادعاي خود را فراموش كرده بود. از خياط
خواست كه باز هم لطيفه بگويد. خياط حيلهگر لطيفة ديگري گفت و ترك از شدت
خنده روي زمين افتاد. خياط تكة ديگري از پارچه را بريد و لاي شلوارش پنهان
كرد. ترك براي بار سوم از خياط خواست كه بازهم لطيفه بگويد. باز خياط لطيفة
خنده دارتري گفت و ترك را كاملاً شكارخود كرد و باز از پارچه بريد. بار
چهارم ترك تقاضاي لطيفه كرد خياط گفت: بيچاره بس است، اگر يك لطيفة ديگر
برايت بگويم قبايت خيلي تنگ ميشود. بيشتر از اين بر خود ستم مكن. اگر
اندكي از كار من خبر داشتي به جاي خنده، گريه ميكردي. هم پارچهات را از
دست دادي هم اسبت را در شرط باختي.
***
57. خواب حلوا
روزي يك يهودي با يك نفر مسيحي و يك مسلمان همسفر شدند.در
راه به كاروانسرايي رسيدند و شب را در آنجا ماندند. مردي براي ايشان مقداري
نان گرم و حلوا آورد. يهودي و مسيحي آن شب غذا زياد خورده بودند ولي
مسلمان گرسنه بود. آن دو گفتند ما سير هستيم. امشب صبر ميكنيم، غذا را
فردا ميخوريم. مسلمان گفت: غذا را امشب بخوريم و صبر باشد براي فردا.
مسيحي و يهودي گفتند هدف تو از اين فلسفه بافي اين است كه چون ما سيريم تو
اين غذا را تنها بخوري. مسلمان گفت: پس بياييد تا آن را تقسيم كنيم هركس
سهم خود را بخورد يا نگهدارد. آن دو گفتند اين ملك خداست و ما نبايد ملك
خدا را تقسيم كنيم.مسلمان قبول كرد كه شب را صبر كنند و فردا صبح حلوا را
بخورند. فردا كه از خواب بيدار شدند گفتند هر كدام خوابي كه ديشب ديده
بگويد. هركس خوابش از همه بهتر باشد. اين حلوا را بخورد زيرا او از همه
برتر است و جان او از همة جانها كاملتر است.
يهودي گفت: من در خواب ديدم كه حضرت موسي در راه به طرف من
آمد و مرا با خود به كوه طور برد. بعد من و موسي و كوه طور تبديل به نور
شديم. از اين نور، نوري ديگر روييد و ما هر سه در آن تابش ناپديد شديم. بعد
ديدم كه كوه سه پاره شد يك پاره به دريا رفت و تمام دريا را شيرين كرد يك
پاره به زمين فرو رفت و چشمهاي جوشيد كه همة دردهاي بيماران را درمان
ميكند. پارة سوم در كنار كعبه افتاد و به كوه مقدس مسلمانان (عرفات) تبديل
شد. من به هوش آمدم كوه برجا بود ولي زير پاي موسي مانند يخ آب ميشد.
مسيحي گفت: من خواب ديدم كه عيسي آمد و مرا به آسمان چهارم
به خانة خورشيد برد. چيزهاي شگفتي ديدم كه در هيچ جاي جهان مانند ندارد.
من از يهودي برترم چون خواب من در آسمان اتفاق افتاد و خواب او در زمين.
مسلمان گفت: اما اي دوستان پيامبر من آمد و گفت برخيز كه همراه يهوديات با
موسي به كوه طور رفته و مسيحي هم با عيسي به آسمان چهارم. آن دو مرد با
فضيلت به مقام عالي رسيدند ولي تو ساده دل و كودن در اينجا ماندهاي. برخيز
و حلوا را بخور. من هم ناچار دستور پيامبرم را اطاعت كردم و حلوا را
خوردم. آيا شما از امر پيامبر خود سركشي ميكنيد؟ آنها گفتند نه در واقع
خواب حقيقي را تو ديدة نه ما.
***
58. شتر گاو و قوچ و يك دسته علف
شتري با گاوي و قوچي در راهي ميرفتند. يك دسته علف شيرين و
خوشمزه پيش راه آنها پيدا شد. قوچ گفت: اين علف خيلي ناچيز است. اگر آن را
بين خود قسمت كنيم هيچ كدام سير نميشويم. بهتر است كه توافق كنيم هركس كه
عمر بيشتري دارد او علف را بخورد. زيرا احترام بزرگان واجب است. حالا
هركدام تاريخ زندگي خود را ميگوييم هركس بزرگتر باشد علف را بخورد. اول
قوچ شروع كرد و گفت: من با قوچي كه حضرت ابراهيم بجاي حضرت اسماعيل در مكه
قرباني كرد در يك چراگاه بودم. گاو گفت: اما من از تو پيرترم، چون من جفت
گاوي هستم كه حضرت آدم زمين را با آنها شخم ميزد. شتر كه به دروغهاي
شاخدار اين دو دوست خود گوش ميداد، بدون سر و صدا سرش را پايين آورد و
دستة علف را به دندان گرفت و سرش را بالا برد و در هوا شروع كرد به خوردن.
دوستانش اعتراض كردند. او پس از اينكه علف را خورد گفت: من نيازي به گفتن
تاريخ زندگي خود ندارم. از پيكر بزرگ و اين گردن دراز من چرا نميفهميد كه
من از شما بزرگترم. هر خردمندي اين را ميفهمد. اگر شما خردمند باشيد نيازي
به ارائة اسناد و مدارك تاريخي نيست.
** *
59. صياد سبزپوش
پرندهاي گرسنه به مرغزاري رسيد. ديد مقداري دانه بر زمين
ريخته و دامي پهن شده و صيادي كنار دام نشسته است. صياد براي اينكه پرندگان
را فريب دهد خود را با شاخ و برگ درختها پوشيده بود. پرنده چرخي زد و آمد
كنار دام نشست. از صياد پرسيد: اي سبزپوش! تو كيستي كه در ميان اين صحرا
تنها نشستهاي؟ صياد گفت: من مردي راهب هستم از مردم بريدهام و از برگ و
ساقة گياهان غذا ميخورم. پرنده گفت: در اسلام رهبانيت و جدايي از جامعه
حرام است. چگونه تو رهبانيت و دوري از جامعه را انتخاب كردهاي؟ از رهبانيت
به در آي و با مردم زندگي كن. صياد گفت: اين سخن تو حكم مطلق نيست؟ زيرا
اِنزوايِ از مردم هرچه بد باشد از همنشيني با بدان بدتر نيست. سنگ و كلوخ
بيابان تنهايند ولي به كسي زياني نميرسانند و فريب هم نميخورند. مردم
يكديگر را فريب ميدهند. پرنده گفت: تو اشتباه فكر ميكني؟ اگر با مردم
زندگي كني و بتواني خود را از بدي حفظ كني كار مهمي كردهاي و گرنه تنها در
بيابان خوب بودن و پاك ماندن كار سختي نيست. صياد گفت: بله، اما چه كسي
ميتواند بر بديهاي جامعه پيروز شود و فريب نخورد؟ براي اينكه پاك بماني
بايد دوست و راهنماي خوبي داشته باشي. آيا در اين زمان چنين كسي پيدا
ميشود؟ پرنده گفت: بايد قلبت پاك و درست ب