قصه های حکیمانه کوتاه

شاهکار

به ابوسعید ابوالخیر، گفتند :
فلانی شاهکار می کند، چرا که قادر است پرواز کند،
گفت: این که مهم نیست، مگس هم می پرد.

گفتند :فلانی را چه می گویی؟
که روی آب راه می رود!
گفت:اهمیتی ندارد،
تکه ای چوب نیز همین کار ﺭا می کند،

گفتند :پس از نظر تو شاهکار چیست؟

گفت: این که در میان مردم زندگي کنی، ولی هیچ گاه به کسی زخم زبان نزنی،

دروغ نگویی، کلک نزنی و سوءاستفاده نکنی،
این شاهکار است.
ﻻﺯﻡ ﻧﻴﺴﺖ ﻳﮑﺪﻳﮕﺮ ﺭﺍ
          ” ﺗﺤﻤﻞ”
ﮐﻨﻴﻢ،
ﮐﺎفی است ﻫﻤﺪﻳﮕﺮ ﺭﺍ
        “ﻗﻀﺎﻭﺕ ”
ﻧﮑﻨﻴﻢ .

ﻻﺯﻡ ﻧﻴﺴﺖ ﺑﺮﺍﻱ
         “ﺷﺎﺩﮐﺮﺩﻥ ”
ﻳﻜﺪﻳﮕﺮ ﺗﻼﺵ ﮐﻨﻴﻢ، ﮐﺎفی است به هم
           “ﺁﺯﺍﺭ ”
ﻧﺮﺳﺎنیم .

ﻻﺯﻡ ﻧﻴﺴﺖ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﺭا
        “ﺍﺻﻼﺡ”
ﮐﻨﻴﻢ،
ﮐﺎفی است ﺑﻪ
        ” ﻋﻴﻮﺏ ”
ﺧﻮﺩ ﺑﻨﮕﺮﻳﻢ .

ﺣﺘﻲ ﻻﺯﻡ ﻧﻴﺴﺖ
ﻳﮑﺪﻳﮕﺮ ﺭﺍ
        “ﺩﻭﺳﺖ “
ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻴﻢ،
ﻓﻘﻂ ﮐﺎفی است
            ” ﺩﺷﻤﻦ”
ﻫﻢ ﻧﺒﺎﺷﻴﻢ .

ﺁﺭﻱ، ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﻫﻢ ﺷﺎﺩ ﺑﻮﺩﻥ ﻭ ﺑﺎ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺯﻳﺴﺘﻦ،
       * شاهکار *
است.



بازگو کردن راز دوست و دزدیده شدن کیسه پولها

در یک دهکده ای دور افتاده دو تا دوست زندگی می کردند. یکی از اونها جانسون
و دیگری پیتر بود. این دو تا از کودکی با هم بزرگ شده بودند. آنقدر این دو
دوست رابطه خوبی با هم داشتند که نصف اهالی دهکده فکر می کردند که ِاین دو
نفر با هم برادرند. با این حال که هیچ شباهتی به هم نداشتند. اما این حرف
اهالی نشان از اوج محبتی بود که بین این دو نفر وجود داشت.
همیشه پیتر و جانسون راز دلشون رو به همدیگه می گفتند و برای مشکلاتشون با
همدیگه همفکری می کردند و بالاخره یه راه چاره براش پیدا می کردند. اما
اکثر اوقات جانسون این مسائل رو بدون اینکه پیتر بدونه با دوستای دیگه اش
در میان می گذاشت.
وقتی پیتر متوجه این کار جانسون می شد ناراحت می شد اما به روش هم نمی
آورد. چون آنقدر جانسون رو دوست داشت که حاضر نبود حتی برای یک دقیقه تلخی
این رابطه رو شاهد باشه. به خاطر همین احترام جانسون رو نگه می داشت و باز
هم مثل همیشه با اون درد دل می کرد.
سالها گذشت و پیتر ازدواج کرد و رفت سر خونه زندگیش، اما این رابطه همچنان
ادامه داشت و روز به روز عمیق تر می شد. یه روز پیتر می خواست برای یه کار
خیلی مهم با خانواده اش بره به شهر. به خاطر همین اومد و به جانسون گفت من
دارم می رم به طرف شهر، اما اگه امکان داره این کیسه پول رو توی خونت
نگهدار تا من از شهر برگردم.
جانسون هم پول رو گرفت و رفیقش رو تا دروازه خروجی بدرقه کرد. وقتی داشت به
خونه برمی گشت، سر راه رفت پاتوق خودش و شروع کرد با دوستاش تفریح کردن.
هوا دیگه داشت کم کم تاریک می شد و جانسون با دوستاش می خواست خداحافظی
کنه. اما دوستاش گفتن هنوز که زوده چرا مثل هر شب نمی ری؟ اونم گفت که
پولهای پیتر توی خونست و باید زودتر بره خونه و از پولها مراقبت کنه. خلاصه
خداحافظی کرد و رفت. وقتی رسید خونه سریع غذاشو خورد و رفت توی اتاقش.
پولها رو هم گذاشت توی صندوقش و گرفت تخت تخت خوابید. بی خبر از اتفاقی که
در انتظارش بود.
بله درست حدس زدید. چند نفر شبونه ریختن توی خونه و پولها رو با خودشون
بردند! جانسون صبح که از خواب بیدار شد متوجه این موضوع شد و از ناراحتی
داشت سکته می کرد! تمام زندگیش رو هم اگه می فروخت نمی تونست جبران پولهای
دزدیده شده رو بکنه. از ناراحتی لب به غذا هم نزد.
دم دمای غروب بود که دید صدای در میاد. در رو که باز کرد دید پیتر اومده تا
پولها رو با خودش ببره. وقتی جانسون ماجرا رو براش تعریف کرد، پیتر به جای
اینکه ناراحت بشه و از دست جانسون عصبانی باشه، شروع کرد به خندیدن و گفت
می دونستم، می دونستم که بازم مثل همیشه نمی تونی جلوی زبونت رو بگیری. اما
اصلاً نترس. چون من فکرشو می کردم که این اتفاق بیافته. به خاطر همین چند
تا سکه از آهن درست کردم و توی اون کیسه ریختم و اصل سکه ها رو توی خونه
خودم نگه داشتم و چون می دونستم که کسی از این موضوع با خبر می شه و تو به
همه می گی که سکه ها پیش تو بوده، خونه من امن تر از تو بود. الآن هم اصلاً
نگران و ناراحت نباش شاید از دست من و این رفتارم ناراحت بشی، اما این
درسی برات می شه که همیشه مسائلی رو که دیگران با تو در میون می گذارند توی
قلبت محفوظ نگه داری و به شخص ناشناسی راز دلت رو بازگو نکنی.


ویدیو : قصه های حکیمانه کوتاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

Back To Top
free html hit counter