عشق در اشعار فارسی

عشق در اشعار پارسی5

مازهر روشندلي يك رشته فن آموختيم         عقل ازمجنون وعشق ازكوهكن آموختيم

صابر همداني

 

به غير سينه   دربا    دلان نگنجد عشق         براي بحر  ، خدا     آفريد   طوفان    را

فرج‌اله شبستري

 

عشق هرچندكه درپرده بودمشهور است         حسن هرچندكه درپرده بودمستوراست

صائب تبريزي

 

عشق آمد و   صبر از دل ديوانه برون رفت         صدشكركه بيگانه ازاين خانه برون رفت

ضميري اصفهاني

 

عشق   داريـــــم   و سينـــــة ســـوزاني         دردي   داريــــم   و  ديدة    گـــرياني

عشقي و چه عشق، عشق عالم‌ سوزي         دردي  و چه درد؟     درد بي درماني

شاهكي اصفهاني

 

عشق در دنيا نبودي اگر نبودي روي زيبا         ورنه گل بودي نخواندي بلبلي برشاخساري

سعدي

 

در   معركة   عشـــــق  ستيز دگر است         فتح    دگر    آنجا   و   گريز   دگر است

فرياد  و   فغان   و    گریه   و    ناله و آه          اينها هوس  است وعشق چيزدگراست

واله داغستاني

 

ازعشقمنبه هرسودرشهرگفتگوئياست     منعاشقتو هستم،اينگفتو گون دارد

شهريار

 

گر بداند لذّت جان  باختن در  راه عشق          هيچعاقل زندهنگذارد بهعالمخويشرا

قاآني

 

گر عــــاشق صـــادقي ز كشتن مهراس         مــــردار بود هر آنكه او  را  نكشد

سرور كاشاني

 

خاك  اگر  گردم و  گردم همه بر باد رود         حاش للّه كه مرا عشق تو از ياد رود

تويسركاني

 

اي  شمع  مسوزان تو زپروانه پرو بال         در عشق از او چند قدم پيشترم من

فروغي بسطامي

 

تا شوم حلقه به گوش در ميخانه عشق         هر دم آيد غمي از نو به مبارك بادم

حافظ

 

کمان کشیده  به قتل من آن کمان ابرو         زهی سعادت اگر تیر او  خطا نکند

سحاب همدانی

 

اندیشه نمودم که کشم ابروی آن شوخ         اندیشه چو کج بود کمان وار کشیدم

فرصت شیرازی

 

برون  آی  از  دلم  تــــرسم بســــــوزی         از این آتش که در جـــان دارم از تــــو

هلالی همدانی

 



عشق در شعر فارسی – عماد خراسانی

از تو ای عشق در این دل چه شررها دارم
یادگار از تو چه شبها، چه سحرها دارم
با تو ای راهزن دل چه سفرها دارم
گرچه از خود خبرم نیست خبرها دارم
تو مرا واله و آشفته و رسوا کردی
تو مرا غافل از اندیشه فردا کردی
آری ای عشق تو بودی که فریبم دادی
دل سودا زده ام را به حبیبم دادی
بوسه ها از لب یارم به رقیبم دادی
داروی کشتن من یاد طبیبم دادی
ورنه اینقدر مَهم جور و جفا یاد نداشت
هیچ شیرین سر خونریزی فرهاد نداشت
حسن در بردن دل همره و همکار تو بود
غمزه دمساز تو و عشوه مددکار تو بود
وصل و هجران سبب گرمی بازار تو بود
راست گویم دل دیوانه گرفتار تو بود
گر تو ای عشق نه مشّاطه خوبان بودی
ترک آن ماه جفاپیشه چه آسان بودی
چون نکو می نگرم شمع تو، پروانه توئی
حرم و دیر توئی کعبه و بتخانه توئی
راز شیرینی این عالم افسانه توئی
لب دلدار توئی، طرّه جانان توئی
گرچه از چشم بتی بیدل و دینم ای عشق
هرچه بینم همه از چشم تو بینم ای عشق
گرچه ای عشق شکایت ز تو چندان دارم
که به عمری نتوانم همه را بشمارم
گرچه از نرگس او ساخته ای بیمارم
گرچه زان زلف گره ها زده ای در کارم
باز هم گرم از این آتش جانسوز توام
سرخوش از آه و غم و درد شب و روز توام
باز اگر بوی مئی هست
ز میخانه تست
باز اگر آب حیاتی است به پیمانه تست
باز اگر راحت جانی بود افسانه تست
باز هم عقل کسی راست که دیوانه تست
شکوه بیجاست مرا کشتی و جانم دادی
آنچه از بخت طمع داشتم آنم دادی
خواهم ای عشق که میخانه دلها باشم
بی خبر از حرم و دیر و کلیسا باشم
گرچه زین بیشتر از دست تو رسوا باشم
بی تو یک لحظه نباشد که بدنیا باشم
بعد از این رحم مکن بر دل دیوانه من
بفرست آنچه غمت هست به غمخانه من
من ندیدم سخنی خوشتر از افسانه تو
عاقلان بیهده خندند بدیوانه تو
نقد جان گرچه بود قیمت پیمانه تو
آه از آندل که نشد مست ز میخانه تو
کاش دائم دل ما از تو بلرزد ای عشق
آندلی کز تو نلرزد بچه ارزد ای عشق
عماد خراسانی


ویدیو : عشق در اشعار فارسی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Back To Top
free html hit counter