عاشقان رمان

رمان شیطونک 3

رمان شیطونک 3

قسمت16
روبروی دیوار شیشه ای اتاق اهورا ایستادم بهش چشم دوختم.

احساس
خوبی نسبت بهش پیدا کردم با همه ی اذیت ها.سربه سر گذاشتن .مغرور بودنش به
زبون خودمون چس کلاس گذاشتناش هاش…..خیلی…خیلی دوسش دارم

با گفتن: بسته خوردیم اهورا رویم به سمتش که در فاصله 1 قدمی من با چشمای شیطونش نیش همیشه بازش به صورتم چشم دوخته بود برگرداندم.

اهورا-اگه میدونستم اینقدر دوسم داری 2 ساعت با احساس بهم زل زدی اینقدر اذیتت نمیکردم..

اخمامو در هم کشیدم گفتم:دیگه چی اعتماد به نفست به سقف نچبه روسرمون خراب شه….بیشتر شبیه میمونی ….نه اصلا حیف میمون..

اهورا به میان حرفم اومد گفت:
-حرف گفته شنیده شده نمیشه پس گرفت پس اکیدا انکار ممنوع
-اون اب ریختست که نمیشه پس گرفت…
با صدای بچه گانه ای که می گفت-هیکدوم ابرو رفته نمیشه جمش کرد نه پس گرفت.

همزمان سر من.اهورا به سمت دختر بچه 6.7ساله ای که با فاصله نه چندان دور از من اهورا ایستاده بود برگرداندیم
دختر بچه روبه من گفت-خانوم من مامانمو گمش کردم کمکم میکنی پیداش کنم…. نمیدونم چرا امروز هیچکس بهم توجه نمیکنه.
با فک 2متر باز شده گفتم-منو..یعنی مارو میبینی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
دختر بچه با تعجب گفت-مگه قراره نبینم!!!
اهورا یک قدم به سمت دختر بچه رفت با خم شدن روی زانوراستش صورتشو متمایل به صورت دخترک کرد با لحن مهربون
گفت-عمو جون مامانتو کجا گمش کردی؟؟؟

دختره
که از فاصله کمش با اهورا یا شایدم خجالت ازش باعث شد کمی عقب بره بالحن
کمی مغذب گفت-داشتم جلو تر از مامانم از پله ها میومدم پایین که پام پیچ
خورد افتادم زمین وقتیم که برگشتم مامانم نبود…

نههههههههههههههههه یعنی اینم…… این که خیال بچست صدای درونم گفت-نکه خودت 160 سالته همش 16 ساله ایی
به سمت دختره رفتم گفتم-عزیزم بیا دنبالم تا مامانتو پیدا کیم

بی حرف به دنبالم راه افتاد که با دیدن دختر بچه ای که روی این تخت چرخ دارا خوابیده بود روبه دختره
گفتم-روی صندی بشین تا من برگردم وبه صندلی گوشه سالن اشاره کردم سری تکون داد به طرف طندلی راه افتاد..

سریع
خودمو به دختر بچه روی تخت که حدسم درست از اب درومد خود دختره که حالا از
فریاد های زنی که احتمالا مادرش بود فهمیدم اسمش شیده ست نگاهمو از صورت
پر از خون شیده گرفتم به اون خانومه که حالا از شدت گریه غش کرده بود
انداختم به سمت صندلیی که شیده رویش جای گرفته بود نشستم با مرور چندمین
بار حرفهایم روبه شیده گفتم-مامانت همون خانومیه که روسری سرمه ای داشت بود
دیگه بی معطی سرس تکون داد [اینم که روزه سکوت گرفته]ادامه دادم-خوب پس
گفتش یه کاری داره یکی 2 ساعتی پیش من بمونی تا کارش توم بشه

شیده-مگه شیفتش تموم نشده[ا پس مامانش پرسونل بیمارستان]

-چرا دیگه تموم شده ولی یه چند ساعتی جای همکارش وایستاده گفتشم که مزاحم کارش نباشی
شیده که انگاری این موضوع براش عادی تا حدودی تکراریه سرشو به دیوار تکیه داد چشمهایش به امید خوابید بست..
ادامه دارد..

 

بانشستن اهورا روی صندلی کناریم چشم از شیده گرفتم به
اهورا که بلافاصله از برگشتن من باچشم ابرو پرسید چی شد مثل خودش جواب دادم
بعدا میگم

اهورا از روی صندلی بلند شد به
منم اشاره زد به دنبالش برم نگاهی به شیده که هنوزم با سماجت چشمایش روی هم
فشار میداد اصرار به خواب داشت انداختم از روی صندلی بلند شدم.

به طرف اهورا که با فاصله خیلی دوری از من بود راه افتادم بد از راهپیمایی 2 نفره ای باخره حاضر به ایستادن شد روبه من
گفت-خوب
-خوب که خوب مبخواستی چی بشه تازه شده عین ما
اهورا-یعنی اونم..
-اره
اهورا مثل اینکه چیزی یادش اومده باشه یهو گفت-از بس این دختره…
-شیده
اهورا-خوب حالا …همین شیده ذهنمو مشغول کرده بود به کل یادم رفت بهت بگم..
-چیو
اهورا-اگه بزاری میگم
-خوب بگو چی کارت دارم
اهورا-کاریم نداری فقط عین ی چی هی میپری وسط حرفم…داشتم میگفتم نبودی دکتر ومد بالا سرت گفتش….
پریدم میان حرفش گفتم-چی گفت
اهورا-اوا به خدا اگه ه بار دیگه بپری وسط حرفم اصلا نمیگما
-خوب نگو انگار نوبرشو اورده
وعقب گرد کردم که برم ولی اگه برم از فضولی مردم ازاری نمیتونم بکنم برگشتم با لبخند پهنی گفتم-خوب چی گفتش دکتر
اهورا یکی از ابروانش انداخت بالا گفت- خیلی پرویی به خدا
-لطف داری پرویی از خودته …داشتی میگفتی
اهورا-هیچی بابا گفتش 70 در صد هوشیاریت برگشته
-چیییییییییییییی
اهورا-الا ناراحت شدی
-نه خوشحال شدم پیدا نیست
اهورا-نهههههه تو خوشهالیت ناراحتیت یه واکنش نشون میدی
-اینکه خوبه خندهامو ندیدی عین گریه هامه نمیشه تشخیص داد
اهورا بلند زد زیر خنده گفت-خلی به خدا
-عین توام
اهورا-یه چیز دیگهام هست ولی اگه بپری تو حرفم نمیگم
با اشاره گفتم باشه بگو وبا چشمهایی منتظر چشم به اهورا دوختم
اهوراسرشو
پاین انداخت تو همون حال گفت-خوب….خیلی وقته میخوام بگم ولی موقعیتش پیش
نمیاد…..اخه نمیتونم….ولی الا میخوام بگم….میخوام بگم….

 

قسمت18

اهورا-بگم که…
سرشو
بالا اورد نگاه شیطونشو بهم دوخت ادامه داد-اوا…..دماغت خیلی افساید جون
من برو عملش کن حالا من هیچی به جوون مردم رحم که شب کابوس میبینه…

شک
زده به جای اهورا که 30 ثانیه پیش ایستاده بود نگاه کردم… نگاهمو
چرخوندم که بادیدن اهورا که باسرعت از من دور میشد پی به عمق فاجعه بردم
ودرکثری از ثانیه شروع کردم به دویدن

بیشعور..انتر درست دست گذاشت دست روی نقطه ضعفم….
تا
حالا دقت نکرده بودم چقدر حال میده یه جایی مثل بیمارستان که باید مثل
مورچه بریم.بیایم بدویی بدون اینکه به کسی بخوردی بلند بلند جیغ بزنی ..

با
رد شدن این فکر از ذهنم ولوم جیغام رفت روی 10 هزار همین جوری که دنبال
اهورا که هر از گاهی نگاهی به پشت سرش در حقیقت به من می انداخت میخندید
میدویدم که با ایستادن بی هوا اهوراترمز گرفتم ولی دیر بود محکم بهش که
نههههههههه نخوردم ازش رد شدم.

دستمو مشت
کردم که محکم بزنم به بازوش که دوباره از از بازوش رد شد اهههههه به این
شانس حالا من چه جوری به این بزنم اون موقم که دنبالش میکردم به اینی که
مثل حالا گیرش بیارم چی کارش کنمچطور فکر نکرده بودم!!!

نگاهمو
بالا اوردم به اهورا که به یه جایی میخ شده بود نگاهی کردم رد نگاهشو
گرفتم که رفت تو چشم یه دختر خوشمل سانتان. مانتان قدش بلنده ابروش کمنده
موهاش بلنده …نه چاخ اینو واسه قافیش گفتم موهاش مشکی بود ودستی گلی در
دست با کفش پاشنه بلندی که تق تق کفشهایش روی سرامیک های سفید میکشید از
جلوی چشم هایم رد شد ولی قبلش از اهورا رد شده بود [اخه تو که قدت اندازه
چنار کفش پاشنه بلند واسه چیت بود دیگه]

اهورا زیر لب گفت-یا خدا مادر بزرگ فولاد زره سر رسید..
نگاه از سرامیک های سفید که برای اولین بار سایم تویش نمیدیدم گرفتم به اهورا دوختم گفتم-کیو میگی!؟
اهورا-همین دختره که الا رد شد
-همین خوشگله؟؟؟
اهورا سری تکون داد گفت-این دیگه واسه چی اومده اینکه سایمو که سهله خودمو با تیر میزنه..
-حتما اومده با تیر بزندت دیگه از این بلا تکلیفی در بیای!
اهورا-ازش بعید یست بعد جور به خونم تشنه است!!!
-اونوقت چرا؟؟؟
چشمهایش
برق زد وبا گفتن حالا راه اومده با هم برگشتیم و بادیدن دختره که با صورت
خیس از اشک دختره یه چیزی ته دلمو چنگ انداخت بدون اینکه حتی نیم نگاهی بهش
بیندازم

گفتم-مشخصه به خونت تشنست
اهورا با صدایی که تعجب ازش میبارید گفت-باورم نمیشه
حق داشت مگه من باورم میشه..
ادامه دارد…

 

قسمت19

نگاهمو
از اهورا میگیرم به زیر پام می ندازم نمیدونم از کی از این موجود نا
شناخته خوشم اومد شاید از موقعیکه 2تا دختر.پسر باهم مسخرشون میکردیم اخرش
باهم سر دفاع از همجنسامون دعوا شد که اومد منت کشی

شاید
از زمانی که..که بهم دلداری میداد از سقت بچه اسا یا شایدم…نمیدونم از
کی. کجا شروع شود فقط اینو میدونم که الا تو وجودمه کم کم داره همه روح
روانمه در خودش تسخیر میکنه منی که یه زمانی عاشقش بودم ..

ولی
یادمه یه چند سال پیش یه اهنگ ضد دختر خوند که واقعا باتمام وجودم ازش
متنفر شدم یه بار م که بحثش پیش اومد خودش گفتش که فقط یه اهنگ بود منظور
خاصی نداشته

ولی الا فهمیدم 2.3 سال پیش که
همچین موضوعی پیش اومد که من اینو نمیدونستم حتی وقتی عکسشو میدیدم چندشم
می شد نه از قیافش از تصویری که از فکری که نسبت به دخترا داره ازش بدم
میومد فقط اینو فهمیدم که این عشق از چند سال پیش الا داره تو وجودم رشد
میکنه

اما یه ماه از وقتی که مانیتور کنار
تخت شیده یه خط صاف نشون میداد گذشته یه ماه از سقت بچه اسا گذشته یه ماه
از سکته بابا که حالا حالش روبه بهبودی گذشته 3 ماه از بلا تکلیفیمون گذشته
خیلی سخت گذشته خیلی خوبه که ادم بعضی چیزارو نمیتونن بینن…

ایستادم روی جدول کنار خیابون نشستم سرمو بین دستانم گرفتم.
اهورا-خوبی
حوصله نداشتم بدون اینکه سرمو از حصار دستام بیرون بکشم گفتم-سرم درد میکنه
اهورا بلند خندید گفت-مثل لینکه یادت رفته خیلی وقته که سرت که هیچ .هیچ جای دیگت درد نمیکنه [ولی من دروغ نگفتم]
خندش قطع شد دستمو برداشتم یه وری نگاهی به قیافه جدی اش انداختنم
اهورا-باشه حوصلمو نداری میرم ولی قبلش یه چیزیو باید بگم…خیلی وقته که میخوام بهت بگم..
به میان حرف اومدم-اره…اره میدونم بینیم نیاز به عمل داره ولی الا که نمیتونم عمل کنم..
تک
خنده ای کرد گفت-چه جدیم گرفته بابا شوخی کردم بینیت خیلیم به صورتت
میاد….من مثل همه مردا مقدمه چینی بلد نیستم….اینو فقط بگم بهت که
….[به صورتم به چشمهایم نگاه کرد] ادامه داد-خیلی دوست دارم ….خیلی
زیاد…

دوباره شد همون شد دوباره از شک بهش زل
زدم نه به جاش به خودش که نگاهم میکرد زبونم چرخوندم مثل همه ادمها
گفتم-منم همین طور اون جمله معروف از ذهنم گذشت[ ادما 2 دستتن دوست دارما
منم همین طور ها]

ادامه دارد…

 

 

قسمت20

اهورا- میدونم که به من بی میل نیستی فقط اگه خدا خواست برگشتیم یادت نره منو… قول میدی.

از
روی جدول بلند شدم لب از لب باز کردم تا بگم قول میگم ولی سرم دردش 2
برابر شد….گیج رفت…اخی گفتم….همه چیز تار شد…اخرین صدایی که به
گوشم خورد صدای چی شد اهورا بود بعدصدای یه چیزی مثل زنگ ..یا بوق…
نمیدونم بعدش …..سکوت…سکوت…سکوت…سکو…

نه یه چیزی
میشنوم مثل زمزمه انگار کسی داشت اروم حرف میزد صدا از حالت گنگی خارج
واضح واضح تر شد….یکی داره قران میخونه اروم…. یه زن…

اروم
لای پلکامو باز کردم هیچی نمی دیدم به جز هجوم نور سفیدی که به شدت چشمم
زد مجبور به دوباره بستنش شدم. دستمو بالا اوردم با احساس چیزی که به دستم
وصل شده اینبار اروم تر
لای پلکهایم باز کردم .
سرمو به سمت دستم که چیزی مثل گیره به دستم وصل بود برگرداندم.

صدای
زن قظع شده بود سرمو برگردوندم نگاهم به نگاه متعجب تا حدودی شگفتزده اذی
دوختن اذی بعد از مدت زمان زیادی که بهم زل زده بود یهو مثل اینکه نفسش
بالا اومده باشه با تمام وجود فریاد زد

اذی-پرستااااااااااااااااااااا ااااااااااااااااااااااااا ااااااااااااااااااااااااا ااااااااااااااااااااااار


***

نگاهمو بین ادمهایی که دور تختم با خوشحالی حلقه زده
بودن چرخوندم خیر سرم مریضم 3ماه تو کما بودم .تو فیلما که یه خط در میون
پرستار بخش میاد تذکر میده ولی به من که رسید کفگیر خورد ته دیگ….. درستش
همینه دیگه!!!! ولی خیلی عجیبه 3ماه من هیچی یادم نیست جز صدای برخورد
ماشینم با ماشین روبرویی که بعدش خودمو روی تخت دیدم انقدر گیج که گچ دستم
ندیدم ولی گیره کوچیکی که حتی نمیدنم واسه چی به دستم وصل بود دیدم.

انگاهمو به اسا که درد سنگینیو به دوش میکشه ولی با خوشحالی میخنده انداختم دیروز وقتی حال بچشو پرسیدم همه ساکت شدن
هیچکس حرفی نمیزد اساهم در حالی که بغض داشت خفش میکرد گفتش..
اسا- دیگه بچه ای نیست

حتی
بد تر از اون اینکه فهمیدم بابا بخاطر من سکته کرده …..بخاطر من یه چیز
کاملا غیر ممکنه همه بخاطر من خوشحالن….چقدر خوب میشه 3 ماه. 3 ماه
میرفتم تو کما اونوقت محبت بقیه فوران میکرد…..ولی نه اونجوری عادت میشد
همه میگفتن [ولش کن بابا 3 ماه دیگه خودش بهوش میاد] که 100% از خانواده من
بعید نیست….از خبر کلاغ شعبه اسا خبر اورده رخساره نامزد ارتام منو یه
جورایی بهونه کرده که اتام صبح تا شب بیمارتانه از ارتام جداشده ولی حق
داشت رخساره .ارتام از سر اجبار دوستی مامان .شیرین خاانوم مامان رخساره
باهم نامزد کردن ارتامم که باکش نیست بیخیال داره میخنده…

با
صدای مامان که کنار تختم روی صندلی نشسته بود نگاهمو از بقیه گرفتم به
مامان بعد پیش دستیی که پرتقالی درش پر پر شده بود انداختم اگه بگم توی این
2 روز136789 میوه ای که مامان به زور تو حلقم کرده دروغ نگفتم

مامان- اوا جان بخور عزیزم [یه چیز دیگه مامان.بابا عزیزم صدام میکنن البته یه استثنا هایی هم هست.جلل خالق!!!!!!!!!!!]
-مامان به خدا سیرم
مامان-چی چیو سیرم 3 ماه غذا نخوردی هیم میگه سیرم بخور مادر جون بگیری
اسا-مامان خانوم بیخیال بچمون رفته اون دنیا خوشگذرونی یه چیزی لومبونده که اشتها نداره..
ارتام-اوا…جون من چه خبر خوش گذشت اون دنیا
-اوه چقدرم حالید اتفاقانم جا رزرو کردم دفعه بعد باهم بریم جون دادش بی تو صفای نداره
مامان-اوا تو باز این مدلی حرف زدی {اهان این الا از اون استثنا ها بود}
بعدش روبه اسا.ارتام ادامه داد-این حرفا بالا سر بچم نزنید شگون نداره

اسا- مامان چه مهربون شدی قبلنا بچم.بچم نمیکردی
ارتام
به دنباله حرفش گرفت- راست میگه اسا عقده ای شدیم ما …کاری میکنید که
ماشین بابا برداریم بزنیم بیرون خودمونو با ماشین کلهم اجمعین درب داغون
کنیم

مامان- این حرفا چیه میزنید من هر3تاتون به یه اندازه دوست دارم
ارتام-اون که صد البته چشمکی به اسا زد هردو ریز خندیدن
معلوم
ینست این 2تا مارمولک چه کلکی سوار کردن بزارید گچ دست .پامو باز کنم
نشونتوم میدم.توطئه{درسته}بر علیه من درست کردن یعنی چی!!!

با صدای اروم اذی رویم به سمتش برگرداندم
اذی-ولی خوب عزراییل پیچوندیا
-….
اذی-نه مثل اینکه رفتی یه سر گوشی اون دنیا اب بدی زبونتو اون جا .جا گذاشتی
– نه کی گفته جا گذاشتم سلا مشو گفت برسونم بهت نوبت خودمو روی تو دایورت کردم
اذی خندید گفت-خداروشکر سر جاشه

 

قسمت21

میشد همه این اتفاقات بیفته.میشد بشه خوشبختی چیزی که داشتم حالا فقط ازش یه حسرت مونده.
میگن که تا ادم چیزیو از دست نده قدرشو نمیدونه..

میشد
بشه ولی نشد..شد یه خط راست روی مانیتور کنار تختم ..جیغ پرستار گفتن
اذی…منو دوره کردن پرستارا.دکترا..گذاشتن دستگاهی روی قفسه سینمو دوباه
بالا پایین رفتن خط های داخل مانیتور صدای تو ذهنم

گفت -ولی به فراموش کردن اهورا می ارزید…
-نه نمی ارزید به نبودنش..
صدا-می ارزه به این ویلونی
– نمیدونم …شاید…شایدم نه
این سوال جوابارو پس زدم فکرم به مسله مهمتری به چیزی که فکر میکردم شوخی ولی نبود..نیست ..
فهمیدوم که خدا با کسی شوخی نداره میدونستم شوخی نیست ممکنه نباشم.بمیرم ولی نمیخواستم نمیخوام قبول کنم

اینم فهمیدم که نمیشه از واقعیت فرار کرد بلاخره یه جا یقتو میگیره همین حالا نزدیک بود دیگه نباشم..نباشم…نباشم
نمیخوام
که نباشم هیچکس دلش نمی خواد که نباشه خیلی سخته وقتی هستی
…میفهمی…ارزو داری… بدونی که تا چند وقت دیگه ممکنه نباشی…

نگاهمو
از خودم که بی حرکت روی تخت خوابیده بوم گرفتم از icu .بعد از بیمارستان
بیرون اومدم توی محوطه بیمارستان قدم میزدم که مردی با سرعت ازم رد شد با
عصبانیت بر گشتم

گفتم-هوووووووووووی کوری نمیبینی بی…
بیخیال
ادامه حرفم شدم چه فایده اون که نمیشنوه فقط خودم خسته میکنم…..ولی نه
تخلیه انرزی که میشه… میشه فکر کرد که هستم با رد شدن این فکر از ذهنم
بلند تر داد زد

– هویییییییی مگه کری نمیشنوی انتر بی شعور هوووووووی با توام تخم جن..قزمیت{درسته}
با
دادن چند تا فحش 18+نفس راحتی کشیدم که دوباره 2 تا خانوم با این تفاوت که
مامان.اسا بودن ازم رد شد وااااااااای نکنه اون پسرا ارتام بوده
باشه….پس تکلیف اون فحش خوار.مادریا چی میشه….

بیخیال فحشایی که غیر مستقیم به خودم داده بودم شدم به سمت در خروجی بیمارستان راه افتادم که با صدا اهورا ایستادم ولی بر نگشتم
اهورا-چته توهم چه با ناراتیم راه میرهین ابن نه نه مردها اتفاقی نیافتاده که..
با عصبانیت برگشتم گفتم- اتفاقی نیافتاده دیگه میخواستی چی بشه داشتم می مردم میفهمییییییییییییی
اهورا-خوب بابا توهم خودشو اذیت نکن مهم الا که 50 در صد سالمی
سری با تاسف با عصبانیت تکون دادم قدم زدنمو از سر گرفتم ولی این بار با گام هایی محکم .عصبی
ادامه دارد…

 

فصل2
قسمت1
دختر حوا

مثل همیشه بخاطر خستگی از به دست اوردن یه سوژه دیگه
البته دست اول کلی بی خوابی کشیدم روی کاناپه دراز کشیدم

چشمهایم بستم مچ دست راستمو روی پیشونیم گذاشتم
بلکه کمی از این خستگیم کم بشه شاید واسه شماهام پیش اومده باشه وقتی خیلی خسته باشیم از شدت کوفتگی بدنتون خوابتون نمی بره

الا دقیقا همین حس دارم اینقدر خستم که هیچی نمی تونه سر حالم بیاره
حتی بهارک دختر کوچولو اسا که دلم براش یه ذره شده

یه هفته ای میشه که اسا با همکارای هوتن رفتن شمال
با باز شدن یهویی در اتاقم اخمایم در هم شیدم از روی کاناپه بلند شدم تا فحشی نثار اون بی شعور بکنم

که بیتا دختری که از موقعی که اتلیه زده بدم باهام همکار بود شروع کرد به حرفیدن نگاهمو بهش دوختم
بیتا-خانوم ستوده خودشون یهویی اومدن داخل تقصیر من نبود
به گفتن مشکلی نیست کفایت کردم

با بسته شدن در نگاهمو به مردی که داخل شده بود هنوز حرفی نزده بود دوختم
نگاهم از کفشای اسپرتش بالا اومد شلوار جین ابی روشن پاره پورش
تیشرت جذب سفبد روی صورت صاف صوف 7 تیغش
لب های قلوه اییش.بینی کشیدش ..بعد روی یه جفت چشم مشکی تیله ی بهت زده اشناش…
چشمهایم روی هم فشار دادم دوباره باز کردم نه خودشه عین قبلناش

همونجوری خوش تیپ مثل 5 سال پیشش مثل همون موقهایی که دخترای دانشگاه عاشق دلباختش بودن

هیچ تغیری نکرده همون صدا همیشگی گفت- هان…چیه نکنه دلت میخواست بهم رخته باشه هنوزم عاشق…. هوووووووم…
اره چه توقعاتی…

اون زود تر به خودش اومد با پوزخندی گوشه لبش
گفت- پس خانوم حوا ستوده شماییت پارسال دوست امسال اشنا

عوضی میدونه من از اسم حوا بدم میاد از قصد میگه میدونه حرصم میگیره نگاهم رنگ بی تفاوتی به خود گرفت

مثل همیشه ..
مثل تمام این سال هایی که خودمو بی تفاوت نشون میدادم
مثل وقتی که عروسیش بود…
مثل وقتی که با عشقش تو رستوران دیدمش
اونم منو دید بی تفاوت بود منم از خودش یاد گرفتم که بی تفاوت باشم
مثل خودش…
مثل حالا …

رویم
برگردوندم نشستم روی کاناپه ..بدبختی جز یه دست کاناپه چیز دیگه یی نبود
اتاق استراحت بود ناسلامتی عین خر سر شو انداخته پایین اومده تو پایم رو
پام انداختم

گفتم- عرضی داشتید
ادامه دارد…

 

قسمت2
لیوان قهوه بین دستانم گرفتم چشم به بخار گرمی که از لیوان بلند میشد

دوختم نفسشوبا عصبانیت که حرصم چاشنی اش بود بیرود داد

با یک گام بلند خودشو به مه سمت کاناپه روبه رویم رسوند
من همچنان با سری پایین مشغول دیدن بخار قهوه یی که از لیوان بلند میشد هیچ جذابیتی نداشت بودم

با صدای کاغذی .پشت سرش صدای خودش اروم نگاهم از بخار قهوه گرفتم به چشمایش دوختم
؟- این مطلب قلم جنابعالی؟؟؟؟

نگاهمو روی روزنامه ای که با فاصله نه چندان نزدیکی از صورتم گرفته بود چرخوندم
عینکمو از روی میز برداشتم بعد از به چشم زدنم دوباره نگاهمو به روز نامه در دستش دوختم

با
کمی زیر رو کردن مطالب دیدن عکسهای یواشکی شاهکار من در کثری از ثانیه
عکسی.مطلبی که دیروز بخاطرش کلی زحمت 24 ساعت بی خوابی کشیدم تشخیص دادم

یه شرکت واردات دارو اسم رسم دار که توی بازارم یه برو بیای داشت که بیا ببین به قول معروف گاوشون خوب میره
که
بخاطر اشتباه یکی ازکارکنانشون دارو های تاریخ مصرف گذشته وارد کردن منم
از طریق یکی از دوستام اولین تنها ترین عکاسبی بودم که این خبر داشتم

نگاهی به اسم پایین صفحه انداختم اسم خودم بود {حوا ستوده }اسمی که به شدت ازش متنفر بودم فکر نمیکردم اسم خودمو بنویسن
اونم با خبر های دست پا شکسه اونم منی که خبر نگار نیستم از اقای سپهری{سر دبیر چابخونه} بعید!!!!!!
نگاهمو از روزنامه جدا کردم همزمان با برداشتن عینک از روی چشمان بهش نگاه کردم

گفتم- اینطور به نظر میاد

با این حرفم مثل قبلنا که عصبانی میشد ولی همه عصبانیتش روی صداش می ریخت

گفت-
اینطور به نظر میرسه گرفتی گند زدی به اسم شرکتم همه دارن جنسامو پس
میفرستم میلیاردی ضررم دادی یه مشت چرت پرت نوشتی اونوقت میگی اینطور به
نظر میرسه

با خونسری که میدونم عصبانی ترش میکنه گفتم-اولا درست حرف بزنید دوما من دروغ نمی نویسم هرچی بوده هست نوشتم؟

؟-گیرم
50 درصدش دست باشه ولی اشتباه یه نفر واسه همه که نمینویسن خودتون اگه
بودین یا هرکس که این عکسا گرفته دیده که داشتیم جمعشون میکردیم پس این
مطالب این عکسا واسه چیه ؟؟؟!!!!

راست میگفت داشتن جمع میکردن منم از بی خبری سوژشون کردم
با ادامه حرفش لیوان قهوه ای که حالاقهواه اش به نصفه رسیده بود روی میز گذاشتم
دست به سینه پای چپمو روی پای راستم انداختم به لب هایش که پشت سر هم تکون میخورد چشم دوختم
؟-24
ساعت وقت دارید خانوم حوا ستوده که یه متن معذرت خواهی توی روزنامه بدید
بگین این یه اشتباه بود یا هرچیز دیگه ای که رو کارت ماله بکشه میکنی افهم

با تمام عصبانیتی که داشتم ولی خونسردیمو حفظ کردم گفتم-عمراااااااا اااا
که با این حرفم عمق فاجهه.عصبانیتم نشون داد که باعث شد لبش کمی به طرف بالا متمایل بشه

ولی از اونجا که تو غدی لنگه نداره خودشو جمع جور کرد با اون اخم همیشگیش دست به سینه با چشمایی که از خنده می درخشید به من چشم دوخت

سلام بر بچ
یه چند نفری گفتن خیلی داستان پیچیده شده

بعضیام فکر میکنن داستان تموم شده حوا یه داستان دیگست
نه اوا همون حوا ستودست یه چند پست دیگه متوجه میشید
دیگم بیاد نقد دیگه به فک فامیل بگین بیان بخونن عقده شد واسم
هر کی رمان میده یه متر تشکر داره من 4.5
باز دم اونایی که تشکر میکنن گرم بیخیلی برید بخونید

قسمت3

؟-با شه مشکل خودته ولی فکر نکنم سپهری تورو به پول تر جیه بده!!

با حرص دندونهایم روی هم فشار دادم وبا چشمهایی به خون نشسته بهش چشم دوختم

گفتم-اقای سپهری عکاس خوب.ماهرشو نمیفروشه به یه مشت پول یامفت
{خودمم میدونستم اعتبار به این حرفا نیست سپهری پول دوست بخاطر پول من که هیچی خودشم میفروشه}
با یک قدم با اون پاهای بلندش رفته رو دست نه نه لنگ دراز روبه رویم ایستاد

منم
نگاهمون از یه جفت پا دراز روبه رویم گرفتم به چشمهایش زل زدم که کمی خم
شد خیلی سریع چونمو میان دستای مردونش گرفت انقدر محکم که مطمعنا بودم با
کوچیک ترین تکونی چونم بین دستای مردونش خورد میشه

صورت به صورتم قرار گرفت گفت-خودتم خوب میدونی سپهری ادم این حرفا نیست تو ادم معذرت خواهی نیستی چشماش برقی زد بعد مکثی کوتاه

ادامه داد-ولی یه راهی مونده…یه جور دیگم معذرت خواهیت قبوله هووووووووم

با نفرت اب دهنمو توی صورتش پاشیدم
گفتم-پس فطرت چه جوری به خودت اجازه میدی همچین پیشنهادی بدی

چونمو ول کرد با عقب رفتن با بی تفاوتی که بیشتر حرصمو در اورد

گفت- فقط یه پیشنهاد بود
با سرعت از روی کاناپه بلند شدم به طرف در رفتم بعد از باز کردن در
دستمو به سمت سالن گرفتم با صدا نسبتا بلندی
گفتم-بیروووووون
به طرفم اومد بعد از نیم نگاهی بهم پوزخندی

گفت -گفته بودی چشمات رنگی نیست ولی مشکی بودنشو فکر نمیکردم به نظرم همون لنزاتو بزاری قابل تحمل تر میشی !!!
این حرف یه بار دیگه شنیده بودم 7 سال پیش منم مثل همون موقع جواب دادم که باعث شد دوباره چشمهای بی نهایت مشکیش برقی بزنه

-کسی از جنابعالی نظر نخواست
؟-بخاطر خودت گفتم23.24 دیگه… نه… رو دست نه نه بابات میترشی
– توبرو به فکر خودت باش

خندید گفت- مثل لینکه یادت رفته یه دخترم دارم
اب دهنو از حرفش….
صحنه عروسیش …..
خندیدناش…
و زنش..
قورت دادم

گفتم-نه یادم نرفته منظورمو اشتباه متوجه شدید منم یه ماهی میشه ازدواج کردم…
پوزخند زد؟- ا چه جالب سپهری میگفت مجردی
{پس امار گرفته} -هنوز نامزدیم نیازی نیست سپهری بدونه تا 2 ماه دیگه میفهمه شمام تشریف بیارید با خانوم دخترتون

{خانوم.دخترتونه با طعنه گفتم از روی حسادت…. شاید…. نمیدونم …. ولی دست خودم نبود}
؟- خوشحالم نترشیدی خیلی دلم میخواد اون سوپر منو ببینم گرفتن یه دختر ترشیده البته زشت کار هر کسی نیست

هیسسسسسسسسس اروم باش اوا میخواد حرصتو در بیار هیسسسس فحش ندیا خوب حالا…
-باشه به شروین میگم اگه مایل بود
چشماشو گردوند گفت- پس اگه مایل بود…باش تا بعد
زیر لب گفتم-100 سال جهنم

نیم نگاهی بهم انداخت زیر لب گفت- خدا شفا بده

از در بیرون رفت در بستم بهش تکیه دادم عوض نشده هنوزم حاضر جوابه
هنوزم از حرص خوردنم لذت میبره نباید بهش فکر کنم اون مال یکی دیگست اره …میتونی فکر نکن!!!!!

واسه
یکی دیگه که نفسش به نفس اون بستست من یه زمانی دوسش داشتم ولی الا نباید
داشته باشم.خوشگل….خوشتیپ…..شاهزا ده سوار بر کوپه دانشگاه باید فراموش
بشه

نمیشه میدونم غیر ممکنه ولی به قول استادمون غیر ممکن غیر ممکنه که فکر کنم فرموش کردنم جزو یکی از همو غیر ممکن هاست….

بعد 5.6 سال نباید میومد اونم ایجوری داره تلافی میکنه اینکه تنهاش گذاشتم
ولی تقصیر اون بود تقصیر خیانت اون بود
اصلا چرا تو ضیح نداد چرا زود قبول کرد ازش بدم میاد از این زمین از این دنیا عوضی

اینجا زمین.قصه ادماش عجیبه!!!
اینجا وقتی گم میشوی ؟؟
بجای اینکه دنبات بگردن ؟1
برایت جایگزین پیدا میکنن…

 

قسمت4

پله ها را2 تا یکی بالا رفتم با سرعت وارد شرکت شدم
بدون سلام روبه منشی شرکت
گفتم-بگو من اومدم
چشمابرویی اومد گفت- الکه سلام
با دیدن بی توجهی من ادامه داد گفت- هیچکیو قبول …

بی تو به بقیه عرایضش در اتاق سپهری بدون در زدن باز کردم
پریدم تو اتاقش اون صحنه کلیشه ای منشی پشت سرم اومد
شروع کرد به توضیح دادن

سپهری که داشت باچشماش درسته غورتم میداد با دست به بیرون اشاره کرد
گفت-خانوم رهنما اشکالی نداره
رهنما با حرص نگاهی ازون خشم اژدهایی ها بهم انداخت در بست
فکر کنم گلوش بد جوری پیش سپهری گیر کرده

حقم داره سپهری یه مرد 32.33 ساله
خوشگل.فوق العاده خوش تیپ.پول دار البته یه عوضی تمام ..

سپهری-اوا جان مشکلی پیش اومده!؟
اخمهایم توی هم کشیدم گفتم-خانوم ستوده
تک خنده ای کرد گفت-اوه بله
جلوتر رفتم روزنامه روی میزش قرار دادم
گفتم-این چیه

نگاهشو به سختی البته میشد گفت به زور از سر اجبار از صورتم گرفت به روزنامه دوخت
گفت- خوب روزنامه
– ا من فکر کردم قاشق…این قسمت میگم
وبا انگشت متن عذر خواهی نشان دادم

سپهری نگاهشو دقیق کرد بعد از چند پانیه سرشو بالا اورد

گفت-متن عذر خواهی از شرکت اریا منش
– اونوقت عذر خواهی برای چی
سپهری چشمک بی موردی زد
گفت- بخاطر اون اشتباهی که پیش اومده بود
– اشتباه….بله اونم بخاطر سربه هوایی روزنامه نگارتون…بله دیگه

سپهری- سخت نگیر
– سخت نگیرم…واسه چی شما عذز خواهی فرستادید وقتی درست بوده وقتی راست بوده فقط بخاطر پول
سپهری-مهم نیست بهش فکر نکن بعد تر از این نمیشد که رئیس شرکت درخواست اخراجتو داشت

پوزخندی زدم رویم برگردوندم که محکم خوردم به کسی که احتمالا مرد بود
اینو از هیکل مردونش فهمیدم قدمی عقب گذاشتم
که با دیدنش اخمام بیش از قبل توی هم رفت
این کی اومد که من نفهمیدم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

؟-میگفتین خانوم ستوده
پوخندی نثار چهره اش که حالا واسم نحس ترین چهره بود زدم
که خودش فهمید معنی پوزخندهای من توی بد ترین موقع
توی اوج عصبانیم یعنی چی ؟!

گرفته گند زده به اولین متنم 5/2 غورتشم باقیه
با تنه محکمی که بهش زدم از اتاق سپهری بیرون اومد سرسیمه
پله هارا بدون توجه به صدا کردن های رهنما پایین رفتم

بخاطر
نفس تنگی واسه 2 بار بالا پایین کردن سریع راه پله 5 طبقه اونم در یک روز
نفس عمیقی کشیدم اروم شروع کردم در پیاده رو به قدم زدن

چه جوری میتونه این کارهاروبکنه….

تلافی به قیمت خراب کردن اسم من تو روزنامه اگه میشد این کارو کنار میگذاشتم هزار باره انجامش میدادم
خسته شدم همش24 سالمه یه دختر 24 ساله مگه چقدر ظرفیت داره
چقدر تحمل داره که تو فاصله چند سال با ور شکستگی ارتام به قیمت
ویلا هوتن.زمین های بابا و….
.خود بابا تموم شد
نه تموم نشده تازه شروع شده بابا رفت اخرین سکته زد ولی ارتام هنوز بدهکار منم مجبورم کار کنم

مجبورم خرج خودمو مامانو دربیارم اینبار دارم برای دومین بار تو زندگیم
حسرت چیزهایی را میخورم که یه روزی داشتمشون
دوست دارم چشمامو ببندم یه نفس عمیق بکشم

برم عقب… عقب عقب16سالگیم اوج خوش بختی وقت تمام غصم
توی خواب موندن صبح خلاصه میشد
وقتی همه باهم بودیم
وقتی بابا بود…
وقتی هیچ مشغله فکری نداشتم
دلم تنگ شده واسه اون موقع هام واسه بیخیالی هام
دلم تنگ شده ….
دیگه نمیخوام خنده هامو نذر کنم که گریه ام نگیرد اما شبها….

نمیشه نمیتونم صورتش میاد جلوی چشمام
صدا اواگفتنش
صدای خندههاش
نمیذاره بخوابم تهش یه بالشت خیس تا صبح بیداری
یاد مامان جونم میفتم که همیشه

میگفت- خاطرات مثل یه تیغ کند میمونند
که روی رگت میکشی نمی بره!
ولی تا میتونه زخمیت میکنه



رمان آپامه

از روی که دیدمش خیلی فکر میکنم… به گذشته… به گذشته ایی با عمر یک سال
نیم… از روی اولی که یه دست همراه برگه ایی روی میز کارم کوبیده شد تا
امروزی که صاحب اون دست توی ذهن و قلبم… این چند روز به سخت ترین شکل ممکن
میگذره تا بتونم بدون یادآوری حرف های پیرمرد، درست فکر کنم… تا با بیرون
کشیدن خاطرات و گذاشتنشون روی کفه ی مناسب ترازو، بار خاطراتمو بسنجم… دو
کفه ی ترازو برای دو نیمه ی داریوش و آینده ایی که میشه تصور کرد… برخلاف
تلاشم برای پر کردن کفه ایی که باب میلم نیست، هنوز راه به جایی نبردم… راه
به جایی نبردم چون خاطرات خوب امانمو بریده…
از جا بلند شدم و کنار
پنجره ایستادم… خیابان خلوت بود… گذشته رو مرور میکردم تا حداقل یه نشونی
پیدا بشه که بتونم حرف های جمشید خانو قبول کنم… پیرمرد با اطمینان گفت اگر
به روزهای سخت بخوریم، داریوش ممکنه منو مقصر بدونه… آهی از ته قلب کشیدم…
داریوش… مگه میشد؟! صورت خندون و شیطانش، پیش چشمم جون گرفت…

چند
ماه پیش بود… بازی بچه ها توی کوچه توجه مو جلب کرده بود… هفت الی هشت تا
بچه که با داد و فریاد دنبال یه توپ چهل تیکه ی درب و داغون میدویدن… لباس
اکثرشون کثیف یا حتی پاره بود… این صحنه برای من، یادآور کودکیم بود و همین
لبخندی شیرین، روی لبهام نشوند… چند دقیقه ایی میشد که داریوش با قول
گرفتن ازم بابته تکان نخوردن از جام، تنهام گذاشته بود… جایی تقریبا نیمه
شلوغ نزدیکی های ناصر خسرو… ازم خواست توی ماشین بمونم ولی با اصرارهای
زیادم مبنی بر سر رفتنه حوصله ام، موفق شدم توی خیابون به انتظار بمونم…
دیگه انقدر هام نا امنی نیست… اونم لنگه ظهر… نگاهم روشون ثابت مونده بود…
مخصوصا روی پسر بچه ی شیطونی که دائما جرزنی میکرد… انقدر ماهرانه که کسی
متوجه نمیشد… عجیب منو یاد پسر بچه ایی که این روزها قطعا نمیشه بهش لقب
بچه داد، می انداخت… دستی نشسته روی آرنجم، نگاهمو از بچه ها کند و دوخت به
چهره ش… سریع پرسیدم:
ـ گرفتی؟!
ـ نه…ولی دیدمش… گفت باید منتظر
بمونم و از این حرفا… منم نگرانت بودم و دیدم طول میکشه، باهاش صحبت کردم و
قرار شد بیست دقیقه دیگه بیاد اینجا بهمون بده…
سر بالا و پایین کردم… مستأصل دستی روی پیشانیم کشیدم:
ـ حالا داروهاش اصل هست؟!
ـ نمی دونم… از هر کی سراغ دارو رو گرفتم، گفتن اینجا میشه پیدا کرد… یعنی آدرس این آدمو دادن…
تلاشش
برای پیدا کردن دارو، اون هم برای بچه ایی مریض؛ قابل ستایش بود… مرد دوست
داشتنی این روزهام، ستودنی بود… نفس مضطربمو بیرون دادم و نگاهمو دوباره
دوختم به بچه ها:
ـ امیدوارم مشکلی پیش نیاد…
ـ نگران نباش…
و
نگاهش که توی اوج درماندگی هم میتونست آرومم کنه… مثل دقایق قبل تکیه زدم
به دیوار و حینی که داریوش داشت با تلفنش حرف میزد، سعی کردم دوران کودکیم
رو به همراه بازی هاش بیاد بیارم… مخصوصا بعد از ظهرهای تابستون که مامان
اصرار داشت بخوابم و من هر بار به طریقی از زیرش فرار میکردم… حالا اگر توی
این دفعات ساسانی هم بود که دیگه همه چیز عالی پیش میرفت… تا جایی که دعوا
یا حتی کتک مفصل بعدش هم نمی تونست لذت اون شیطنت رو کم کنه…
ـ آپــــامــــه؟!
نگاهش کردم… لبخند به لب پرسید:
ـ حواست کجاست؟!
به تعقیب ازش، لبخندی زدم… با مکثی کوتاه به جایی که دقایقی قبل خیره ش شده بودم نگاه انداختم:
ـ
یادمه بچه که بودم با ساسان و دوستهاش تو کوچه ی عمه ایران فوتبال بازی
میکردیم… فوتبال بازی کردنو دوست داشتم… بازیمم به همت ساسان و دوستاش، بد
نبود… خیلی کیف میداد… اما مامانم از اینکه سر ظهر با پسرها توپ بازی
میکردم و هر بار یه جای بدنم زخم میشد، شاکی بود… کلی سر این قضیه تنبیه
شدم… حتی ساسانم بخاطر من کتک میخورد ولی مگه حرف تو سرمون میرفت؟!
آستینمو
بالا زدم و دستمو چرخوندم… کتم کمی به پایین متمایل شد و تونستم پشت
آرنجمو نشونش بدم… با انگشت بر آمدگی دو سانتی رو لمس کردم و گفتم:
ـ اینم یه یادگاری از اون روزها…
لبخند
صدا داری زد… دستمو چرخوندم و خواستم آستینمو پایین بکشم که با گرفتن مچ
دستم، مانع شد… میدونستم چی توجه شو جلب کرده… من و اون هم یه نشان بزرگ،
از بدترین روز زندگیمون داریم… چهره ش گرفته شد و اخمی میان ابروهاش نشست…
شصتشو نوازشگرانه روی جای بخیه ام کشید ولی چیزی نگفت… دوست نداشتم صورت
گرفته شو ببینم… دوست نداشتم اون روزو بیاد بیاره… زدم به بی خیال و ادامه
حرفامو از پیش گرفتم:
ـ کلی بحث داشتیم سر فوتبال بازی کردنم… مامان به
بابام که همیشه حمایتم میکرد میتوپید و اونو مقصر میدونست… میگفت طرفداری
بی جایِ بابام باعث شده که من با تمام پسرهای اون کوچه دوستم ولی اسم یکی
از دخترها به گوشم آشنا نیست… عجب روزهایی بود…اما فاجعه ی اصلی وقتی شروع
شد که بابا با دیدن علاقه ام منو توی کلاس فوتسال ثبت نام کرد…
با یاد
قیافه ی مامان، خنده ی کوتاهی کردم که همین برای برگشتن چهره ی داریوش کافی
بود… دستش بالا اومد و لپمو کشید… از موقعیت استفاده کردم و با پایین
کشیدن آستینم، زخم رو پنهان کردم… تبسمش، به صدام انرژی داد:
ـ مامانم…
اگر بدونی تا چند وقت بحث راه انداخت… خلاصه با پا در میونی این و اون رفتم
کلاس… فکر میکردم یه روز بهترین فوتبالیست زن دنیا میشم… یعنی یکی از آرزو
هام بود…
سکوت کردم… چه روزهایی پر شور و شوقی قود… سر فرو افتاده ام، باعث شد برای دیدنم زانو خم کنه و بگه:
ـ خب؟!
شانه هامو با بی قیدی بالا انداختم:
ـ یه سال ادامه دادم و وقتی فهمیدم این ورزش برای زن ها آینده ایی نداره ولش کردم…
سری با تاسف تکان دادم:
ـ از اولم نباید بخاطر چیزی که عاقبت نداشت با مادرم میجنگیدم..
و
پوزخند پر دردی که روی لب هام نشست و از چشمش دور نموند… با یادآروی اون
همه عشقی که به این رشته ی ورزشی داشتم، چیزی جز حسرت خوردن ندارم… چه شب
هایی که تو عالم بچگی خودمو فوتبالیست تصورکردم… و جالب تر این بود که
همبازیام مرد بودن…فکر میکردم باید توی تیم مردا بازی کنم… لپ های پر شده
از بادم رو، آنی خال کردم… نمیدونم چقدر گذشت که گفت:
ـ پس گفتی فوتبالت خوبه؟!
نگاهم
از روی دستهای فرو رفته توی جیبش بالا اومد و رسید به چشهایی که رنگ شیطنت
داشت… لبهاش به زدن لبخندی باز شده بود… مردمک، میان چشم های پرهیجانش،
لغزاندم:
ـ دوستام اینطور میگفتن…
دست پیش آورد و مچم رو فشرد… حینی که به سمت بچه ها میکشیدم، گفت:
ـ ببینیم و تعریف کنیم…
از
بچه ها خواست توپ و زمینشونو که چیزی جز تکه سنگ هایی به عنوان تیرک
دروازه نداشت، بهمون قرض بدن… پسرهای شیطون و شیرین زبان که با دیدنمون و
جدال تارخی میان دخترها و پسرها به وجد اومده بودن، قبول کردن… کیفمو گرفت و
داد به یکی از بچه ها… توپ رو جایی وسط زمین، زیر پاش نگه داشت… ماتش شده
بودم… جدی جدی میخواست بازی کنیم… وسط کوچه؟!… پسری سریع اومد جلو و خودشو
به عنوان داور معرفی کرد… خواست شیر یا خط بندازه که داریوش مانع شد… با
نگاهی که رجز میخوند اعلام کرد توپ و زمین، هر دو در اختیار من… پنج گل
برای برد تعیین کردن…. و با فرستادن توپ سمت من پسرک، سوت بازی رو زد… اصلا
نفهمیدم چطور دو تا گل خوردم… هنوز گیج بودم… توپم که انگار به پاهاش
چسبیده بود لامصب… برای نخوردن سومین گل خیلی تلاش کردم ولی نگاه خیره ی
عابرین حواسمو پرت میکرد… چیزی که داریوش ازش استفاده کرد و من بهش اعتراض…
تنها خندید و تذکر داد که وقتی با اونم نباید نگران هیچ چیز باشم… بعد از
سه گل خورده تونستم دو تا گل بزنم که یکیش هم حاصل عشوه و لوس کردن خودم
برای داریوش بود… اینبار داد بچه ها بلند شد و دستهای بالا رفته ی داریوش
به عنوان تسلیم… بالاخره این ناز ریخته شده توی وجود بانوان باید یه جا به
کار بیاد دیگه… حالا میخواد نوزشی باشه روی قفسه ی سینه ایی که بشدت بالا و
پایین میشد… نتونستم جلوی گل چهارم رو بگیرم… صدای هیجان و دست بچه ها و
البته مسخره کردن من بلند شد… داریوش آخرین گل رو میزد، کار تمام بود و من
خوشحال از اینکه شرطی بابت باخت نبستم… دوباره رو در روی همدیگه قرار
گرفتیم… نگاه پر از اعتماد به نفسمو دوختم وسط چشمهای خندونش و توجهی به
آدمهای اطراف نشان ندادم… لبخندش، در عین دوست داشتنی بودن، لج در بیار هم
بود… کمی توپ رو زیر پاش حرکت داد و یهو مثل باد از کنارم گذشت… بخاطر
اشتباه حدس زدن مسیر رفتنش، فرصت نکردم تو پاش برم… چرخیدم و با لبهایی
برچیده رفتنش به سمت دروازه ام تماشا کردم… پسرها با هیجان دست زدن و
همدیگرو بغل کردن… چندتایی شونم “هو” کردنو شروع کردن…… یک قدمی دروازه
ایستاد… برگشت و نگاهی بامزه به صورت پکر من انداخت… لبخند توی صورتش پخش
شد و اینبار کاملا به طرفم چرخید… طلبکارانه، با سر پرسیدم ” چیه؟!” … سر
به چپ و راست تکون داد و بدون چشم برداشتن ازم، از همونجا توپ رو به طرف
دروازه ی خودش شوت کرد…گل به خودیش، داد پسرها رو در آورد اما نیش منو تا
بناگوش باز کرد… اومد و یک قدمیم ایستاد… نگاهش میخ شد و در چشم هام فرو
رفت…. دست به کمر زد و با نفس هایی نامنظم از دویدن، گفت:
ـ چشم هات… پدر در میارن
محو
حرفش بودم… لبخندم کش اومد…. صدای زن ذلیل گفتن بچه ها هم نتونست لبخندشو
پاک کنه… کیفمو گرفت…تعظیم کوتاهی کرد و بازوشو پیش آورد تا قبل از خورده
شدنمان توسط پسرها، محل رو ترک کنیم… اون روز خراب کردم ولی قول دادم که
ساسانو یک روز برای شهادت دادن، میارم…
ساسان… کسی که داریوش بی خود و
بی جهت روش حساس بود… شبی توی خاطرم اومد که قرار بود با ساسان شام بریم
بیرون… تا به داریوش گفتم، داغ کرد و الکی گیر داد تا بلکه منصرفم کنه…
گیرهایی مثل سخت جلوه دادنِ بعضی از درس هام و اصرار برای خونه موندن و
مرورشون… بیدار کردن احساساتم برای دیدن بچه های مهر ایزد و صرف نظر کردن
از بیرون رفتن…مثلا اینکه بگیرنمون و کار بالا بگیره… یا احتمال بارش بارون
که با توجه به آسمان صاف اون روز فقط تونست باعث خنده ی بی امانم بشه… هم
من و هم خودش میدونستیم حسودی میکنه ولی تا این کلمه رو میگفتم بیشتر آتیشی
میشد و در نهایت برای ثابت کردنِ نداشتنِ حس حسادت، کوتاه اومد تا برم… به
شرط اینکه هر جا رفتیم، جا و ساعت رفت و برگشت رو بهش خبر بدم… هنوزم
باورم نمیشه که نیم ساعت بعد از رسیدنمون پیداش شد و ماهرانه نقش بازی کرد
که ما رو اتفاقی دیده… و دو تا از اون نگاه های ترسناکی که قبل از دوستیمون
زیاد ازش میدیدم هم نثارم کرد… برای آتو ندادن دست ساسان اصلا دقت نکردم
ببینم کجا نشست… حضورشو تنها از اس ام اس هاش میفهمیدم که توش به بلند
نخندیدن و کمتر شوخی کردن با ساسان اشاره میکرد… نمی دونم چرا ساسان اون شب
چیزی راجع به حضور داریوش نگفت ولی مطمئنم اگر دوست دخترشو به قول خودش،
به طور ناگهانی دعوت نکرده بود، داریوش حالا حالا ها دست از سرش بر
نمیداشت…

توی مدت دوستیمون همه جوره کنارم بود… سعی میکرد همیشه قبل
از من حضور داشته باشه… روزهایی بود که کارشو بخاطر من رها میکرد تا دل
نگرانی اون روزمو برطرف کنه… حتی اگر این دلنگرانی ها کوچک و پیش پا افتاده
بود… چقدر توی برطرف کردن احتیاجات بچه های مهر ایزد و خانواده هاشون کمک
حالم بود… همیشه توی سایه، کنارم می ایستاد ولی کار اصلی رو خودش انجام
میداد و با جلو فرستادنم، همه چیز رو به پای من تموم میکرد… فرشته ایی شده
بود برای بچه های مرکز…

اون شبی که توی بیمارستان گذروندیم… وحید،
تازه شیمی درمانی شده بود و احتیاج به همراه داشت… مادرش از روز بستری
شدنش، مدام بالای سرش بود و احتیاج به کمی استراحت داشت… خانم دلربا هم که
از اون بدتر… از پیشنهادم برای موندن کنار وحید استقبال شد… بالای سرش
موندم… وحید ساعت ها بود که به خواب رفته بود… چشم های منم از شدت خواب
قرمز شده بود و میسوخت ولی تجربه ی تلخ گذشته اجازه نداد پلک هام روی هم
بیفته… داریوش که ترسمو فهمیده بود مدام بهم زنگ میزد و اس ام اس میداد تا
طبق خواسته ام بیدار بمونم… میگفت ترسم بی جاست چون شرایط بهداد خیلی فرق
میکرد… اون درمانی براش نمانده بود، در حالی که وحید خیلی بهتره و پر از
امید برای ادامه دادن زندگی… حرف هاش تونست کمی آرومم کنه… با نگاهی خیره
کنار وحید نشسته بودم و نفس های منظمش رو میشمردم که تلفنم زنگ خورد و اسم
کابوتاژ میان روشن و خاموش شدن صفحه، هک شد…
ـ هنوز نخوابیدی؟!
ـ بیا پایین…
متعجب گفتم:
ـ چی؟!
ـ بیا پایین… محوطه ی چمن کاری شده بیمارستان…
و
تلفن رو قطع کرد… لبخند روی لبشو به خوبی میشد از لذت بردنش، بابت شوکه
کردنم، حس کرد… با عجله از اتاق بیرون اومدم و بعد از خواهش از پرستار
جوانی مبنی بر سر زدن به وحید، رفتم پایین… حیاط بیمارستان تقریبا خالی بود
و جز چند تا مرد که مشغول سیگار کشیدن بودن و دو خانواده، کَس دیگه ایی
نبود… پا تند کردم و به جایی که خواست رفتم… دست در جیب، کنار یکی از
میزهای محوطه ایستاده بود و با تبسم مخصوص به خودش، نگاهم میکرد… احساسم با
دیدن شامی که برام حاضر کرده بود، قابل وصف نیست… توی آخرین تماس تلفنی که
تقریبا یکساعت پیش بود، گفتم بیدار موندن چند ساعته، گرسنه ام کرده و فکر
نمیکردم این حرفم به اینجا بکشوندش…
ـ بانو تشریف نمیارن؟!
شوکه، تک خنده ایی کردم و با اشاره به پارچه ی پهن شده روی میز،گفتم:
ـ اینجا بوفه داشت… چرا خودتو اذیت کردی؟!
قدمی به سمتم برداشت و با کشیدن بازوم، به سمت میز رفتیم… ایستاد تا اول من بشینم و حین باز کردن دستمال و گذاشتنش روی پام، گفت:
ـ تقریبا تمامی رستوران ها و فست فودها بسته بودن این ساعت…
چشم
هامو بستم و بوی کباب کوبیده و جوجه کباب رو استشمام کردم… اشتهام حسابی
تحریک شده بود… میدونستم برای محیا کردن این میز ساده، کلی وقت گذاشته…
روبه روم نشست… چشم های پر خوابم رو مالیدم که صداش به گوشم نشست:
ـ خیلی خوابت میاد؟!
نگاهم روی چشم های خودش که دست کمی از من نداشتن، س٘ر خورد… لبخند خسته ایی در پی خمیازه ام، زدم:
ـ نه زیاد…
واکنشش
به جوابم، پایین کشیده شدن روسریم بود… حرکتش، هشیارم کرد… میان اعتراض و
غرغرهام، ببخشیدی گفت و قاشق و چنگالی را بین انگشتهام جا داد… با دیدن
نگاه منتظرم، به ظرف های پلاستیکی روی میز اشاره کرد و پرسید:
ـ چرا شروع نمی کنی؟!
و بعد از باز کردن در ظرف ها، جلوی روم گذاشتشون…
ـ پس تو چی؟!
گوشه ی لبه ش بالا رفت و خط گونه ش نمایان شد:
ـ من سیرم…
قاشق و چنگال پلاستیکی رو بین انگشتهام چرخاندم:
ـ اینطوری از گلوم پایین نمیره…
چند
ثانیه ایی خیره ام شد و بعد خودشو جلو کشید تا همراهیم کنه… اونشب با وجود
گپ صمیمیمون و توجهات داریوش بابت غذا خوردنم، یکی از بهترین شب های
زندگیم رقم خورد… اینکه بود، خیلی دگرمم میکرد… تا دو ساعت بعد که آفتاب
طلوع کرد، کنارم موند… من هم تنها برای سر زدن به وحید، حاضر میشدم چند
ثانیه ایی تنهاش بذارم… سپاسگذاری های پی در پی ام به خنده انداخته بودش و
در آخر زدن بوسه ایی پر مکث به روی پیشونیم برای خداحافظی…
کاری که شاید من باید انجام میدادم…

دلتنگ،
دست روی شیشه ی خیس از بارون کشیدم… بارونی بی موقع و شدید… بارون و هوایی
دو نفره… آهی دیگر و فکر کردن به گذشته… روزهای دو تایی و پر آرامش زیاد
داشتیم… مثل روزی که منو برد تا جایی رو که خیلی بهش آرامش میده ببینم…
جایی در جاده ی لواسان… حوالی خانه شان… زیر درختی تنومند با سایه ایی بزرگ
نشأت گرفته از شاخ و برگ فراوانش… تخته سنگ بزرگی که میانه ی رودخانه قرار
داشت و جای مناسبی برای نشستن فراهم میکرد… به خصوص که در اطرافش، خبری از
خروشانی آب نبود و گویی عجله ایی برای رسیدن و دیدن انتهای رود نداشتن…
ساکن و آرام… وقتی کنارش نشستم، چشم بستم و پا توی آب فرو بردم، معنی
آرامشی که گفت رو فهمیدم… آرامشی که بعد از روزی شلوغ در دانشگاه، بهش
احتیاج داشتم…

دست روی پیشانی کشیدم… واقعا توی تمام این روزها، من
تونستم حداقل یک درصد از کارهایی که برام انجام داده رو انجام بدم؟! حالا
فقط از من اعتماد خواسته و این کمترین کاریه که در حال حاضر باید بکنم… ولی
اگر به ضررش تمام بشه؟!!!

قاشقمو بی هدف توی بشقابِ پر شده از قرمه
سبزی میچرخونم… نگاهم اما خیره شده به نمکدون روی میز… عمه که از میزان
نمک خوراکش مطمئنه، چرا نمکدون رو سر میز میذاره؟! یعنی به خودش و دست پختش
اعتماد نداره؟! مگه نه اینکه کار دستشه… حداقل چند بار ازش چشیده… یعنی
اعتماد کردن انقدر سخته؟! حتی اگر قرار باشه نسبت به خودت باشه… صدای عمه
مدام میان فکرم میاد و باهاش ادغام میشه… داره از دردی میگه که میدونم
درمونش خودمم… اوضاع بهم ریخته…
ـ ایکاش اون موقع که اصرار داشت از ایران بره، ما دلشو برای موندن قرص نمی کردیم… حقش نبود بعد این همه سال… یهو چی شد آخه؟!
چرا
دندون های بهم چفت شده ام تکون نمی خوره تا عمه هم در جریان قرار بگیره…
نوچی که با ناراحتی ادا میکنه، بغض این سه روزمو پررنگ تر میکنه… حتی تا
اومدن نوه ش هم دست نگه نداشت… تمام این پنج روز، حرف هاش مثل نواری ضبط
شده توی سرم میپیچه:
ـ خوب گوشاتو باز کن دختر… من این ثروتو الکی به
دست نیاوردم که راحت بندازمش جلوی هر کسی از راه رسید تا بخوره و بعد که
کِیفشو کرد، بره و به ریشه من و خانوادم بخنده… نمی دونم چطور تمومش میکنی…
تو این مورد ریش و قیچی دست خودته تا زودتر خرابکاریتو جمع کنی… داریوشم
بخاطر همین فرستادم بره… چون اشتباهت توی تصمیم گیری به ضررت تموم میشه بچه
جون…
خواستم دهان باز کنم که با نگاهش تو دهنی زد و ادامه داد:
ـ
ولی… ولی امان از روزی که بفهمم سر ناسازگاری برداشتی… آبروی من باد هوا
نیست… هر طور شده جلوی این رابطه ی مسخره و بی سر و تهو میگیرم و یادت باشه
که من اگر لازم باشه از نوه م هم میگذرم… به نفعته با پای خودت بری… اینو
بدون که وای به حالته اگر بخاطر تو کوچکترین آسیبی به هایده برسه… حتما از
علاقه ی شدیدش به داریوش خبر داری؟!
نگاهش ترسناکتر شد و ادامه داد:
ـ و از ناراحتی قلبیش…
معلوم بود دوست نداره بیشتر بگه… مثل داریوش، اینو به راحتی میشد از سخت شدن چهره ش فهمید:
ـ
اگر به هر دلیلی بلایی سر هایده بیاد من از چشم تو میبینم… اگر از دوری
داریوش یه آه بکشه، بلا میشم و میفتم روی زندگی تو و عزیزات… من بخاطر
هایده بی رحم میشم پس بهتره قبل از اینکه اتفاق بدی بیفته بری…
و ایکاش
من برای خالی کردن دلش دهانمو باز نمیکردم و از حمایت هایده اش نمی گفتم که
داغ کنه… تلخ بشه و آخرین خط و نشانش رو بکشه… انقدر عصبی بشه که از یاد
ببره من دختر تنها رو نباید توی بام تهران تنها بذاره… دستور پیاده شدن بده
و با گفتن” بازی بدی رو شروع کردی” دلمو بلرزونه…
توی سه روز اخیر به
مردِ عمل بودن و قدرتش اطمینان پیدا کردم… که اگر اراده کنه زندگی به آتش
میکشه… پیش لرزه ها به اندازه کافی نشون دادن که اگر کاری نکنم، زلزله ی
بزرگی در راه خواهد بود… زلزله…
و دوباره عمه ایی که اصرار داشت اتفاقات
رو هی مرور کنه… شاید برای اون هم خط خوردن ناگهانی بابا از بزرگترین تور
کنسرتی که آرزوش رو داشت، غیر قابل باوره… اینکه چطور یک شبه، یه آدم مبتدی
رو جایگزین می کنن که همه به بهتر بودن کارش، شک دارن… و این همه ی درد
نیست… کارشکنی در کارهای تأسیس شرکت کیوان… که یکی از بزرگترین عواقبش، عقب
افتاده تاریخ عروسی خواهرم بود… برای شروع دست گذاشت روی اعضای خانوادم و
همین منو از پایان میترسونه…
ـ تو چرا چیزی نمی خوری؟!
کلافه، قاشق رو توی بشقاب رها کردم… خودمو عقب کشید و نالیدم:
ـ میل ندارم…
عمه اخمی از سر اجبار کرد:
ـ مثلا شام نخوری همه چیز حل میشه؟!
میدونستم دهان باز کنم، لرزش صدام حتمیِ ولی نگاه منتظر عمه جواب میخواست… دل منم گریه:
ـ از گلوم پایین نمیره…
از
گلوم پایین نمیره وقتی میدونم همه چیز زیر سر خودمه… که من این بلاها رو
به جون خانواده ی آرومم انداختم… که من مسبب تمام اخم ها و دلشکستگی های
بابا هستم… که اگر پانیز آه میکشه و کیوان هر روز ده تا ساختمان رو بالا و
پایین میکنه، فقط یه دلیل داره و اونم منم… منم که دل دادم به چیزی که از
اول به شدنش اطمینان نداشتم… که من الان به نمکدونی به اسم داریوش احتاج
دارم و جمشید پاکزاد اونو از روی میز برداشته… میدونم دهان باز نکرده، همه
حق رو به بهار میدن و من محکومم که پریدم میون خوشبختیش… خطاکار از دید همه
منم… اگر نبودم، عمه با دونستن اصل ماجرا، اینطور سکوت نمی کرد تا بیشتر
گیج بمونم… هایده جان هم اگر موافقه بخاطر دردانه اشِ… دست عمه روی دستم
نشست و به خودم که اومدم، متوجه قطره اشک راه افتاده روی گونه ام شدم… چرا
داریوش زنگ نمیزنه؟!
ـ همه چیز درست میشه خانوم گل… الکی چرا با گریه خودتو عذاب میدی…
نگاهم به سر کج و خمیده ش افتاد که سعی داشت بتونه چشم هامو با توجه به سر پایین افتاده ام، ببینه…
ـ با وجود ناراحتی بابا و پانیز میشه آروم بود؟!
ـ از دست تو که کاری بر نمیاد قشنگم… مگه تو مقصری؟!
و
این همان جمله ایی بود که از شنیدنش هراس داشتم… که من لعنتی، خودِ خود
مقصر اصلیم… و من نگاه پر حرفم رو بهش دوختم و دهانی که باز و بسته شد اما
صدایی نبود که خارج بشه… عمه منو میشناخت… میشناخت که چشم تنگ کرد… سر جلو
آورد… و با ناباوری پرسید:
ـ چیزی هست که باید بدونم…
برخلاف دلی که
خواستار صحبت بود و عقلی که همفکری میخواست، لب روی هم فشردم و با تکان سر
به چپ و راست، خیالش رو هرچند ناقص، راحت کردم…

ایده ایی در مورد
اینکه چند بار اتاقو بالا و پایین کردم ندارم… خیره به تلفن توی دستم،
منتظرم… یه زنگ یه خبر… کار امروزم هم نیست… کلا این روزها مدام چشمم به
گوشیمه ولی داریوش زنگ نمیزنه… میدونم درگیره ولی با توجه به حرفهای جمشید
خان، میترسم این گرفتاریش از بابت چیز بدی باشه… اون که به یک اشاره ش،
آرامش و سکون زندگی مان بهم ریخت، کارهای نا خوشایندتری هم میشه ازش انتظار
داشت… دیگه نمی تونم اینطور آروم بمونم وقتی پدر و خواهرم تو روی من آه
میکشن… دستهای یخ کرده ام رو بالا آوردم و قفل صفحه رو باز کردم… شماره ش
از دو ساعت پیش که قصد زنگ زدن داشتم آماده روی صفحه بود…. به شنیدن صداش
نیاز داشتم… انگشت شصتمو روی صفحه کشیدم و به انتظار برقراری تماس موندم…
یه بوق… دو بوق… سه بوق… چهار بوق… پنج بوق… مگه همیشه با دیدن شماره م
سریع جواب نمیداد… براش اتفاقی نیفتاده باشه… صدای بوق های کوتاه و پشت سر
هم، گفت انتظار بی فایده ست… نه تنها دستم، بلکه دلم هم از دوباره زنگ زدن
امتناع میکرد… چیکار کنم؟! من تا ندونم اوضاع اونطرف هم به خرابیه اینطرف
هست یا نه، که نمی تونم کاری بکنم… نمی تونم آرامش داشته باشم… اینطوری
دلشوره ام صد برابره… نکنه برای داریوش همه چی طبق روال پیش میره و با این
زنگ بیشتر بهم بریزمش… شایدم بدتر باشه… باید بدونم… باید بفهمم… درسا… سرم
ناگهانی بالا اومد… اون بهترین گزینه ست… از زیر زبان کشیدن هیچ خوشم
نمیاد اما جمشید خان چاره ی دیگه ایی برام نذاشته… دوباره صفحه قفل شده رو
باز کردم… شماره ی درسا رو جایگزین شماره ی برادرش کردم… و از ته دل دعا
کردم همه چیز آروم باشه… تماس گرفتم و نذاشت به بوق دوم برسه…
ـ سلام خوبی؟!
صداش گرفته بود یا من دچار توهمات ناشی از اتفاقات چند روز گذشته بودم:
ـ سلام… بد موقع که زنگ نزدم؟!
ـ نه بابا…
ـ تو خوبی؟!
ـ نپرس… دارم میریم از زور خستگی و خواب…
قلب
منتظرم، همین یک جمله رو برای بیش فعالیش نیاز داشت… از کی انقدر ترسو
شدم… سر انگشتهای یخ کرده مو بهم چسباندم و نوک شصتم رو به رویشان ساییدم…
آروم باش:
ـ باز شبا میشینی با فریزر چت میکنی؟!
نفس عمیقی کشید و گفت:
ـ دلت خوشه ها مادر… کاشکی اون بود…
نمیدونم
چی تو صداش بود که دلم ریخت… دستمو کنار پام به حرکت در آوردم تا قبل از
فرو ریختن، لبه ی تخت رو لمس کنم… و نگاهی که از دیوار رو به رو برداشته
نمیشد… من دارم بزرگش مکنم؟!
ـ چیزی شده؟!
و در دل تکرار میکردم ” بگو نه…. بگو نه… بگو نه…”
ـ اتفاق که افتاده ولی موندم از کدومش بگم…
و سکوتی بی جا… بالا نرفتن صدام سخت بود… اما به مدد فشار پنجه هام به لبه ی تخت، تونستم کنترلش کنم:
ـ میگی چی شده؟! نگرانم کردی…
ـ اوضاع خونه مون یه ذره بهم ریخته ست… مادربزرگم دو روزِ بیمارستان بستریه…
فکر کنم، صدایِ وای گفتنه زمزمه وارمو شنید که نذاشت فاصله ایی بین جمله هاش بیفته:
ـ البته مشکل حادی نیست و دکتر گفته تا دو، سه روز آینده مرخصه… این چند روز مدام بیمارستان بودم…
آماده ی گریه کردن بودم… نفس های کوتاه و لرزانم اینو میگفت… پرسیدم:
ـ چرا حالش بد شده؟!
ـ
نمی دونم یهو چش شد… ما اینطرفیم و از ویلای بابا بزرگم خبر نداریم ولی
فکر میکنم… بی ربط به داریوش و شرکتی که میخواسته بی صدا تأسیس کنه نداشته…
آخه یکی نیست بگه پسر جان، تو که میخوای مستقل بشی، این موش گربه بازیا
چیه؟! چرا پنهونی؟! مثل بچه آدم میگفتی که اینطور شر نشه و دامــــ ….
دیگه
نمیشنیدم چی میگفت… بقدری شوکه بودم که حتی نمی تونستم موبایل رو از گوشم
دور کنم تا بفهمم پشت خطیم کیه… دهان بازمانده ام رو به زور بستم… انگشتهای
روی تیغه ی بینی نشسته ام به طرف پیشانیم سر خورد… اول بابا… بعد کیوان…
حالا هم داریوش و هایده جان… هایده جان… تهدیدم کرد به کشیدن یه آه… جزای
بستری شدن چیه؟! فهمید… قضیه ی شرکت رو هم فهمید… قبلا نمی دونست؟!… جلوش
رو میگیره… خودش گفت لازم باشه از نوه ش هم میگذره… داریوش بخاطر گذاشتن
آجرهای آخر رفت و وقتی برگرده باید ویرانه تحویل بگیره… به گوشش رسیده؟!
حتما رسیده که جواب نداد… حالش چطوره؟! میان کلام درسا که بی امان حرف میزد
و شکایت میکرد رفتم:
ـ به آریو و داریوش خبر دادین؟!
و با وسط کشیدن
اسم آریو، خواستم نگرانیم عادی جلوه کنه… درسا چرا امروز بی موقع حرف میزد
و بی موقع سکوت میکرد… میتونه تاثیراته بی خوابی باشه؟!…
ـ گفتم که…
شایدم تاثیر سوال بی جام… نشنیده بودم… نفسی عمیق کشیدم تا بتونم عادی باشم:
ـ نمی دونن؟!
ـ
نه… هنوز نمیدونن… پدربزرگمم دستور داده به هیچ وجه چیزی بهشون نگیم… گفتم
که حال هایده جون خوبه و مرخص میشه… اگر اونا بدونن با کله میان…
نمیدونم این پنهانکاری جمشید خان به نفعمه یا ضررم:
ـ خوب کاری کردین نگفتین… قضیه ی شرکت برادرت چی؟! اون میدونه؟!
ـ
بهار میدونه… ولی بهش گفتیم فعلا حرفی نزنه… همون شبی که مادربزرگم بستری
شد، بهار و گیسو به خواست جمشید خان رفتن پیش نامزداشون… جمشید خان شده
دایه ی عزیز تر از مادر… تو این اوضاع، نگران تفریحان نوه هاشه… انقدر براش
مهم بوده که تونسته به زحمت رضایت خانواده ی بهارو بگیره تا دردونه شونو
راهی کنن…
و من هنگام خالی شدن قلبم، به راحتی میتونستم طرح پوزخند روی
لبهای درسا رو تصور کنم… چطور تنهایی جلوی جمشید پاکزاد بایستم که با یک
اشاره ش، بهارِ همه چیز تمام رو برات پست میکنه… دیگه نمی خواستم بیشتر
بشنوم… الان فقط میخواستم گوشه ایی کز کنم شاید فکری یا راه چاره ایی پیدا
کنم…
ـ درسا جان پشت خطی دارم… مادربزرگت هر چه زودتر خوب میشه و میاد خونه… حتما تونستم بهت سر میزنم…
و
در دل به جمله ی آخر پوزخند زدم… درسا قطع کرد و من تونستم میس کال های
روی گوشیم رو ببینم… نباید بهش چیزی بگم… بهار به اندازه کافی روی اعصابش
هست و نمیذارم اضطراب بیشتری بهش وارد بشه… نه حتی در مورد شرکت… بذار به
هدفش از سفر برسه و بیاد… با هم حلش میکنیم… نفس عمیقی کشیدم و خواستم
شماره ش رو بگیرم که گوشی میان انگشت هام لرزید…گلومو صاف و ارتباط رو
برقرار کردم:
ـ سلام…
ـ سلام عزیزم… چرا جواب نمیدی؟!
دونسته هام، بغض به گلو مینداخت و چقد سخت بود جلوگیری از رها شدنش:
ـ داشتم تلفنی حرف میزدم… پشت خطم بودی…
ـ آها… خوبی؟! همین الان از حموم اومدم بیرون دیدم زنگ زدی…
حمام… بهار هم اونجا بود… چشم هام از روی عجز بسته شد و لبهام رو ثانیه ایی بین دندان کشیدم و رهاشون کرد:
ـ نه… خواستم صداتو بشنوم… دلم تنگ شده بود… کارهات چطور پیش میره؟! چقدر دیگه اونجایی؟! یعنی کشور دیگه ایی هم میری یا بر میگردی؟!
ـ صبر کن دختر جون… بذار منم دو کلمه حرف بزنم…
به راحتی میتونستم لبخند کش اومده، به روی لبش رو حس کنم… سکوتش کوتاه بود:
ـ
همه چی خوب و بدون مشکله… کارها… قرارداد ها… شراکت ها… خود سفر و نظمش…
فقط… فقط با قلبم به مشکل افتادم… بهونه گیری میکنه… بی قراره…
خواستن
توی تک تک کلمه هاش هویدا بود… کلماتی که از دهانش در نقطه ی بسیار دور
خارج میشد و درون کابل های ارتباطی میگشت و مستقیم به گوشم که نه، به قلبم
فرو میرفت… صدای نفس عمیقش توی گوشی پیچید:
ـ نمی دونی چقدر دلم میخواست تو اینجا بودی…
من
منظورشو از تو فهمیدم و اینکه نخواست بگه دلش میخواست جای بهار من اونجا
بودم… نخواست بگه بهار اونجاست… حق داره… با کولی بازی که سری قبل در آوردم
و به اولین دعوای جدیمون بعد از دوستی تبدیل شد؛ بایدم چشم هاش ترسیده
باشه… بغضم رو برای صدمین بار قورت دادم و زمزمه کردم:
ـ منم به بودنت نیاز دارم…
تیز بود… انقدری که صداش هوشیار بشه و نگرانی خرج کنه:
ـ چیزی شده؟! اونجا… اونجا همه چیز رو به راهه…
اگر
احتمال میدادم دونستنش دردی دوا میکنه، حتما بهش میگفتم… ولی حرف از حال
بد مادربزرگش که خدا رو شکر رفع شده و شرکتی که تا زمانی که داریوش حضور
داشت، بود و نبودش برام فرقی نمیکرد؛ تنها بهم می ریختش… نمی خواستم عصبی
وارد جدال بشه… قبل از اون هم باید خودم، آرام میگرفتم… باید مشکلات اینطرف
رو حل میکردم… هر گونه تغییر توی صدام رو که باعث مشکوک شدنش بشه، محو
کردم:
ـ معلومه که رو به راهه… نگران نباش… گفتم که فقط دلم برات تنگ شده بود…
ـ فکر منم همه ش پیش توِ… مدام فکر میکنم الان کجایی و چیکار میکنی…
و
آرامشی که دوباره به صداش برگشته بود… چشمه ی اشکم میجوشید و هراس از پی
بردن داریوش به حال نا مساعدم، وادارم کرد تا زودر به مکالمه پایان بدم…
ـ داریوش صدام میکنن… نگران من نباش… از پس خودم برمیام… بیشتر مواظب خودت باش…
ـ باشه خانوم گل… میدونم که قوی هستی و … خیلی دوست دارم…
به اون همه تمنای پاشیده شده درون کلامش، بی اضطراب، لبخند زدم و زمزمه کردم:
ـ منم دوست دارم…
ـ حالا چیکار کنم؟!… حالا چیکار… کنم؟! چطوری… مراقـ…بش باشم؟!
هق
هق گریه امانشو بریده بود اما همچنان اصرار داشت به ناله کردن… و دستمال
گوله گوله شده میان انگشت هاش که به دلیل محو کردن مقدار زیادی اشک، دیگر
کارآیی نداشت… در باز شد… پریسا با قدم هایی بلند، حینی که لیوان آبی رو به
هم میزد، خودشو به خانم دلربا و مادر بی رمقِ مینا رساند…
ـ اینو بخورین… از حال میرین… خوب نیست مینا با این حال ببینتتون…
انگار گوشهاش از کار افتاده بود که توجهی به پریسا و دست دراز شده ش نشان نداد و رو کرد به خانم دلربا:
ـ
شما بگو چیکار کنم؟!… یه راهی نشونم بده؟! این بچه تحت درمانه… من… غیر
از… اون کی رو دارم آخه… اون از شوهرم که… برق گرفتگی… از پا درش آورد…
اینم… از دخترکم… که بیماری…
دستشو جلوی دهان گرفت تا صدای گریه ش بلند
تر از اینی که هست، نشه… خانم دلربا لیوانی رو که حالا توی دستهای اون جا
گرفته بود رو، نزدیک دهان زن درمانده گرفت و سعی داشت حتی قطره ایی از
محتویاتش رو به خوردش بده:
ـ با گریه که چیزی درست نمیشه… من با چند نفر حرف زدم… درست میشه عزیزم… فقط تو آروم باش…
لیوان رو پس زد… اونم فهمیده بود که حرف های زنِ پیش روش، مثل همیشه قاطع نیست… نگاه مستاصلش اینو میگفت:
ـ
میشه آروم بود؟!… میشه… خانم دلربا جون؟!… بچه ی من… تحت درمانه… دکترش
گفت… حالش بهتره و… امید… به خوب شدنش داد… حالا … باید… درمانو قطع
کنیم؟!… حالا؟!
پاهام توان ایستادن نداشت… پاهام توان ایستادن در مقابل
ضربه ی سنگینی که بهم وارد شده رو نداشت… پاهام توانایی ایستادن و گوش
سپردن به این مویه های پر درد رو نداشت… چرا بهش اهمیت ندادم؟! چرا به
قدرتش شک کردم؟! اتاق رو میان صحبت های خانم دلربا که سعی داشت با جملات
آرامش دهنده کمی فضا رو آرام کنه ترک کردم به سمت تراس تا هوایی بخورم… این
اولین باره که خانم دلربا رو اینطور سردرگم میبینم… حتی خودشم به حرف هایی
که میزنه مطمئن نیست… نه تنها اون، بلکه باقی مددکارها… اون هام مثل من
میدونن که این قصه آخر خوشی نداره… این آوار خراب شده روی سر مهر ایزد، به
قدری یهویی اتفاق افتاد که هنوز از شوک حاصله بیرون نیومدیم… خیلی کثیف قدم
برداشت… ایکاش نهایت بد بودنش، توی به چنگ آورد ساختمان مهر ایزد خلاصه
میشد… نه بردن آبروی خانم دلربا که برای بچه ها کم از یک مادر نداشت… نه
بردن آبروی مرکز و نقل محفل کردنش… نه خوندن توی گوش خیرین و شایعه پراکنی
که هوار… این مرکز جز پول خوری و دزدی به هیچ دردی نخورده… بچاره خانم
دلربا، که نمیدونه از آبروش دفاع کنه یا بگرده دنبال یک ساختمان دیگه برای
اسکان بچه ها و خانواده هاشون… چشمام میسوخت… جلوی در شیشه ایی تراس
ایستادم… هنوز زمزمه های آرومی از مادر مینا به گوشم می رسید… دست بردم و
در رو باز کردم… بلکه کمبود هوای ورودی به شش هام جبران بشه… حتی اگر بدونم
مشکل از بغض گیر کرده میان گلومه…
همونطور که وعده داد، بلا شد و نزول
کرد وسط زندگیم… نشان داد چقدر میتونه مصمم باشه… چقدر میتونه بی رحم باشه…
میان ابروهام گره افتاد و اه محکمی به صدایی که دو روزه برای ذهنم فروغ
میخونه، گفتم… شعری که به واسطه ی تصمیمی آنی به سرم هجوم آورد و با وجود
برگشتن نظرم، همچنان اصرار به موندن داره…انگشت به گوشه ی چشم هام فشردم…
ایکاش میشد چشم بست و ندید… بابا رو با دل شکسته ش و افسوس خوردنش… پانیز
دلشکسته بابت گذاشتن دندان سر جگرش… کیوان شرمنده از دوباره نشدن… و نشونم
صدای به غم نشسته ی داریوش رو از پی بردن به نابودی آینده ی برنامه ریزی
کرده ش… دستهام روی نرده های تراس قفل شد… دیشب خیلی داغون بود… هر چقدر هم
که سعی میکرد آروم باشه، من از صداش میتونستم به راحتی، حال بدش رو بفهمم…
شاید
اگر فقط اینها بود میتونستم خوددار باشم… ولی با اینهمه بچه ی مریض و
محروم، راه چاره ایی هم برام مونده؟! طوبی جان دلگرمم کرد… به قدری که آنی
ماهیت اصلی این مرد فراموشم شد…
ـ همه چیز از کنترل خارج شده…
برگشتم
و صورت بی رنگ خانم دلربا رو تماشا کردم…نفس عمیقی کشید و با چند قدم شانه
به شانه ام ایستاد… رویی نداشتم تا بهش نگاه کنم یا حرفی بزنم…چشم از
نیمرخش برداشتم و مانند خودش خیره شدم به درخت های بلند خیابان…
ـ فکر میکردم روزی که از این بچه ها خداحافظی میکنم کمی باشکوه تر باشه…
چشم روی هم گذاشتم و آه بی صدایی کشیدم…صداش انگار توی سکوت باغ میپیچید:
ـ
سه شب پیش توی اتاق با یکی از خیر ها حرف میزدم…گفت برای بچه ها دوازده
میلیون در نظر گرفته…خدارو شکر کردم که بالاخره یک پول اضافه دستم رو گرفت
تا یک چیز اضافه برای بچه ها ترتیب بدم…
خندید یا پوزخند زد نمیدونم:
ـ
پرونده هارو مرتب کردم و رفتم خونه… با خودم گفتم تا آخر امسال ترتیب ساخت
یه پارک بزرگ و درست و حسابی ته باغ رو میدم…به آریانا قول یه الاکلنگ
داده بودم…خیلی وقت پیش ها…گفتم این خونه از این فضای رسمی هم در میاد هم
دل بچه ها شاد میشه…
چند ثانیه ساکت ماند… نگاهش کردم… گریه میکرد؟!… شک
دارم!!! خانم دلربا کم گریه میکرد… تا حالا چند بار اشکش رو دیده بودم؟!!
صدایش که به گوشم رسید فهمیدم نه بغضی در گلو داره نه ته مانده اشکی به چشم
اما لحنش درد داشت:
ـ صبحش که بیدار شدم تا ساعت ده صبح همه چیز خوب
بود… از کلیسا بر میگشتم که یکدفعه آقای فرهودی زنگ زد و یه کم با عصبانیت
صحبت کرد و گفت که نه تنها دوازده میلیون رو نمیده بلکه تمام حمایت خودش رو
پس میگیره…تا ساعت پنج بعد از ظهر هفت تا از این تماس ها داشتم… همه
حرفشون یکی بود…اختلاس من از مرکز…
دست روی شونه اش گذاشتم:
ـ خانم دلربا شما خیلی برای اینجا زحمت کشیدین… همه میدونیم …
سر فرو انداختم و اخم به چهره ام نشست:
ـ
حتی اونایی که انقدر راحت این قصه ی دروغو باور کردن…تک تک اعضای این مرکز
میدونن که شما حتی یه قرون از اون پولارو تو جیبتون نذاشتین…ما میدونیم…
سرش را تکان داد و لب برچید:
ـ
مهم تر از همه خدا میدونه… پیش خدا رو سفیدم و ایمان دارم عیسی مسیح کمکم
میکنه… مثل تمام این سالها… مهم نیست که بقیه چه فکری میکنن…اما میدونی
مشکل من چیه؟
پر سوال نگاهش کردم… بی منظور زل زد به چشمانم و انگار که جواب را از من میگیرد:
ـ
چرا یهو این اتفاق افتاد؟!!… از کجا شروع شد؟!! هوم؟!!.. آپامه به نظرت کی
میتونه با این بچه ها اینکارو بکنه؟!! کی دلش میاد؟!! اصلا چرا؟!!
سرم
رو پایین انداختم و در دل اسم جمشیدپاکزاد رو صد ها بار در دل خواندم… بازی
بدی را شروع کرده بود که من در خودم توان بردنش رو نمیدیدم… صدای پریسا و
مژگان که همزمان خانم دلربا رو صدا زدند نگاهمون رو به پشت سر کشاند… پریسا
بی مقدمه با صدایی خسته و دلسوز گفت:
ـ خانم دلربا راسته که میگن تا آخر این هفته باید اینجارو تحویل بدیم؟!!
چیزی توی دلم رو چنگ زد… تمام زحمات ده ساله ی این زن رو من یک شبه به باد دادم… چقدر توی این جمع بی گناه جلوه میکنم:
ـ خانم دلربا: بریم بشینیم… باید حرف بزنیم بچه ها…
همه رو به سمت میز چهار نفره ی روی تراس هدایت کرد… مژگان در حال نشستن گفت:
ـ
ولی آخه چه جوری؟!! با این همه دستگاه…این همه بچه…شصت درصدشون تحت
درمانن… بیست درصدشون از خانواده دورن… چه جوری آخه؟!! خیرهام که اونطور…
ـ پریسا: خدا لعنت کنه باعث و بانیـ…
خانم دلربا با همان آرامش همیشگیش حرف پریسا را برید:
ـ هیچوقت کسی رو لعنت نکن…
ـ پریسا: آخه…
ـ خانم دلربا: ما از چیزی خبر نداریم… هر کسی که بوده باید براش دعا کنیم…
ـ مژگان: آخه چه جوری انقدر آرومین خانم دلربا… زحماتتون داره به باد میره… بهتون دارن تهمت میزنن…
ـ
خانم دلربا:نگران خودم نیستم… تنها چیزی که تو این شرایط حالمو بد میکنه
شرایط این بچه هاست… بچه هایی که فقط خدا و بعد مارو دارن… هنوز موندم اگر
این اتفاق بیوفته چه جوری به خانواده ی سیمین که توی تبریزن خبر بدم… دختر
یازده سالشونو به ما سپردن…ما زیر برگه ی سلامتشون رو امضا کردیم… امیدشون
بعد خدا به ماست…
دستش رو به پیشونیش کشید… آرنجش رو روی میز گذاشت و
سرشو بین دستهاش گرفت… پوفی کشید…. همه نگاهی به هم کردیم و در چشمانمان
تنها نا امیدی موج میزد… اما شاید راه چاره ای وجود داشت… شاید با کمی دقت،
میشد توی این سیاهی مطلق، نور کوچکی دید… شاید میتونستم کاری بکنم… صدای
“آخ خدا” گفتن سوزناک خانم دلربا دل تک تکمان را لرزاند… مژگان طاقت نیاورد
و زد زیر گریه… پریسا دستش را پشت مژگان گذاشت و برای دلداری چند بار
تکانش داد اما چیزی نگفت و تنها به من نگاه کرد… چرا امروز همه منو اینطوری
نگاه میکنن؟!… خصمانه نیست بلکه کمک طلبانه ست…نکنه میدونن که گره بسته
شده با دست من باز میشه؟!… خودم را به کوچه ی علی چپ میزنم و نگاه به میز
شیشه ای می اندازم که تصویر تک تکمان درونش وارونه افتاده… اما تا کی
میتونم وانمود کنم از چیزی خبر ندارم؟!… این مدت بدون اینکه بخواهم مجبور
به پنهان کاری شدم… کافی نیست؟!.. نباید تکونی به خودم بدم؟! نباید بلند
بشم و بگم این گره ی کور عشقی ست که یک سر طنابش دست من و داریوش و سر
دیگرش دست جمشید پاکزاده و هر چه میکشیم فقط گره، کور تر میشه؟!… نه قدرت و
نای فریاد دارم و نه پای رفتن و ترک کردن… کاش داریوش بود… جمشید زمان
خوبی رو برای بازی انتخاب کرده…شقیقه هام رو ماساژ دادم و فکر کردم و فکر
کردم و فکر کردم…
ـ خانم دلربا: روزی که داشتم اینجارو تاسیس میکردم پنج
ملیون داشتم…اما الان هفت ملیون…این یعنی پیشرفت…خدا خیلی بزرگه… شاید
بتونم خریدارو کمی راضی نگه دارم…
ـ پریسا: دفعه ی قبلی که زنگ زدین چی گفت؟!
ـ خانم دلربا: با وکیلش حرف زدم… گفت الا و بلا باید تا دو هفته دیگه اینجا تخلیه باشه… حتی یه سوزن هم نباید بمون…
مژگان با اکراه و زیر لب “حیوون” ی گفت و بعد رو به همه بلند گفت:
ـ
میخوام بدونم اگه سر بچه ی خودش هم همین بلا بیاد اینطوری رفتار میکنه؟!
موقعی که اینجا رو خرید بهش نگفتن ملک اجاره ی مرکز درمانیه؟!… بعضی از
آدما هنوز خوی حیوانی دارن…اَه…
مژگان نمیدونست ….هرگز هم نمیفهمید که تنها مشکل بزرگ این مرد، نابودی عشقی بود که از نظرش وجود خارجی نداشت!
ـ پریسا: خدا کنه یه جوری کوتاه بیاد… حال مادر مینا را دیدین؟ بیچاره گناه داره…
راست
میگفت… گناه این بچه چی بود؟!… من اینقدرا هم خودخواه نبودم… بودم؟!..
دلخوش بودن و همگام شدن با داریوشم بدون اینکه ببینم چند نفر دارن زیر قدم
هام له میشن…باید کاری میکردم…باید کاری میکردم…این جمله صد ها بار توی
ذهنم رژه رفت تا اینکه با کمی تغییر روی زبانم سر خورد:
ـ باید یه کاری بکنیم… اینجوری نمیشه…
پریسا نگاه درمانده شو بهم دوخت:
ـ چیکار کنیم؟!
نفس تازه کردم:
ـ شماره ای از صاحب ملک دارین؟ صاحب اصلی…
باید باهاش حرف میزدم… خود من هم شماره ی جمشید پاکزاد رو نداشتم… و امیدوار بودم جوابم منفی نباشه… پریسا در کمال ناباوری گفت:
ـ من دارم… وکیلش داد…
نفس راحتی کشیدم و رو به خانم دلربا که با تردید نگاهم میکرد گفتم:
ـ اجازه میدین من زنگ بزنم؟
خانم دلربا کمی جا به جا شد… مردد لبی برچید و گفت:
ـ آپامه جان میدونم میخوای کمک کنی ولی این قضیه خیلی مهمه… بذار من خودم درستش میکنم….
این گره رو چند نفری بستیم اما فقط به دست من باز میشه… مصمم تر از دقایق پیش بلند شدم و گفتم:
ـ خانم دلربا من صاحب این ملکرو میشناسم… یعنی یه آشناییت دوری با هم دارین… شاید بتونم درستش کنم…
پریسا با هیجان میان کلامم پرید:
ـ جدی میشناسیش آپامه؟!
ـ اونقدر زیاد نه…
مژگان چشم های پرتردیدش رو بهم دوخت:
ـ از کجا میشناسیش؟!…
و من برای درست کردن قضیه باز دروغ گفتم:
ـ جمشید پاکزاد، صاحب بزرگترین شرکت کشتیرانی خصوصی ایرانه…اون سه ماهی که رفتم گمرک کیش، چند بار باهاشون کار کردم… گفتم شاید…
پریسا پوزخندی زد و با انزجار گفت:
ـ از نزدیک هم انقدر نفرت انگیزه؟
لبخند بی جونی زدم و باز دروغ گفتم:
ـ تا به حال ندیدمش… شمارشو میدی!؟
پریسا هم مثل من سرپا ایستاد… اما قبل از رفتن دوباره به خانم دلربا نگاه کردم تا از اجازه دادنش مطمئن بشم:
ـ بهم اعتماد کنید…
بعد از مکثی کوتاه، سری به نشانه ی تایید، تکان داد و لبخند آرامش بخشی زد…
همراه
پریسا راه افتادیم سمت دفتر… از لای برگه ها یک کارت سرمه ایی بیرون کشید و
جلوی روم گرفت… تردید رو کنار گذاشتم و کارت رو گرفتم و بدون هیچ حرفی سمت
در رفتم اما پریسا متوقفم کرد:
ـ آپامه
روی پاشنه ی پا چرخیدم و نگاهش کردم… اولین بار بود که پریسا را اینقدر ملتمس میدیدم:
ـ قول بده که همه تلاشتو میکنی… به خاطر این بچه ها… به خاطر خانم دلربا…
نگران بود… سرم رو پایین انداختم:
ـ قول میدم…
خواستم برگردم که دوباره صدایم کرد:
ـ آپامه… به خاطر بچه هایی شبیه بهداد…
بغض
راه گلوم رو گرفت…نگاهی به راهروی طولانی پیش روم انداختم… باید جای خلوتی
میرفتم…قدم اول را برداشتم… دلم میگفت نه اما توی سرم هزاران بله با دلیل
های محکم بود…نمیدونم این شعری که از صبح در مغزم خوانده میشود از دلم می
آیم یا از سرم:
<


ویدیو : عاشقان رمان

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Back To Top
free html hit counter