رمان مهناز

فصل اول تا دهم رمان مهناز زنی 16 ساله

فصل اول
به نام خدا و بایاری او فصل اول را شروع می کنیم.

رفته بودم تو چهار ده سال و تازه دوم راهنماییی رو تموم کرده بودم
امتحان های ترم دوم رو داده بودم و با معدل ۲۰ قبول شده بودم بابامم گفته
بود جایزم اینه که سفر اون سال رو من انتخاب کنم اسم بابام مهدی بود اسم
مادرم مینا اسم من مهناز و اسم برادر بزرگم که سه سال از من بزرگتر بود
میلاد.

من پیشنهاد دادم که بعد از مدت ها بریم مشهد زیارت اقا بابامم به خاطر
من و نمرم قبول کرد و قرار شد که بره برای خرید بلیط هواپیما اقدام کنه ۳
تیرماه بود که بابام اومد خونه دنبال مامانم و برای رزرو بلیط باهم از خونه
خارج شدن یه خونه نقلی تو پیروزی داشتیم و شغل بابام ازاد بود و تو بازار
ابزار فروشی داشت مامانم هم خونه دار و جوون بود ۳۵ سالش بود و بابامم ۴۰
سال بیشتر نداشت.اونا رفتن بیرون و قرار شد من و میلاد تو خونه بمونیم من و
میلاد بر خلاف اون چه که دوستام از برادراشون تعریف می کردن با هم خیلی
خیلی مچ و جور بودیم درسته که مثل بقیه خواهر برادرا گاهی با هم دعوا می
کردیم اما میلاد رو خیلی دوست داشتم چون به نظرم پسر متفاوتی بود دیر عصبی
میشد و زیاد هم گیر نمی داد خلاصه قرار بود ما تو خونه بمونیم اما دلمون
طاقت نیاورد میلاد بهم گفت پاشو یه تیپ بزن تا مامان اینا نیومدن بریم یه
چرخی تو خیابونا بخوریم و بیایم منم از خداخواسته قبول کردم اون موقع ها
خیلی تو فکر داشتن یه دوست پسر بودم اما با وجود میلاد………..هم خوشش نمیومد
هم من در کنارش احساس ارامش می کردم و نیازی به داشتن یه بی اف نمیدیدم.

خلاصه رفتیم بیرون تو خیابون و تو ی پار ک باهم قدم میزدیم و با هم حرف
میزدیم در باره ی داشتن یه دوست دختر واسه اون و یا یه دوست پسر برا من اون
از اخلاق پسرا برام میگفت و من از دخترا برای اون تعریف می کردم.بالاخره
دیدیم که کم کم داره دیر میشه و بر گشتیم خونه من سریع ارایشمو پاک کردم و
اونم ژل موهاشو پاک کرد و نشستیم سر تلویزیون تا مامان اینا با قیافه های
وارفته اومدن خونه.بهون گفتم چی شد جور نشد اشکال نداره بابا میریم یه جای
دیگه بابام گفت نه گلم ولی برای اول شهریور بلیط داشت و ماهم اجبارا واسه
اون موقع گرفتیم من سریع گفتم اشکالی نداره من به همینم راضیم بابام منو تو
بغل گرفت و بوسید و من لبریز از حس دخترونه ای شدم که خیلی دوسش داشتم حسی
که یه دختر میتونه به باباش داشته باشه و ارامشو در کنار اون پیدا کنه…….

تیر تموم شد اوایل  مرداد بود که من خونه ی یکی از دوستام تولد دعوت
بودم و ۵ مرداد رفتم تولدش تو مهمونی همه از دوستاشون حرف می زدن و من اصلا
ناراحت نبودم که چرا دوستی ندارم و تازه همشونو ارشاد هم میکردم.اخرای
مهمونی بود و من زنگ زدم به مامانم و گفتم بیاد دنبالم اما اونا تو ترافیک
گیر کرده بودن و همه ی دوستام رفته بودن و منو صاب خونه مونده بودیم همین
موقع بود که برادر بزرگ دوستم اومد خونه من قیافم تو دوستام خوب بود یعنی
بهتر از همه بود داداشش وارد شد یه نگاه عمیق به من کرد و یه سلام و بعد
رفت تو اتاقش بالاخره مامانم اومد و من هم رفتم خونه اما از اون نگاه چیزی
نفهمیدم……..

۱۲ مرداد دوستم زنگ زد و با من حرف زد و تو گوشم قصه خوند که داداشش از
من خوشش اومده و از این حرفا من قبول نکردم و گوشیو گذاشتم اما در این مورد
چیزی به کسی نگفتم دوستم خیلی پاپیچ شد و منم یه روز خالی بستم دارم میرم
پیش دوستم اما رفتم که اونو ببینم پسر خوبی بود ۱۷ سالش بود اسمشم علی بود
باهم دوست شدیم ۱۹ مرداد یه قرار داشتیم و من از خونه خارج شدم میلادم خونه
دوستش بود خونه دوستشم دقیقا رو به روی پارکی که ما اونجا بودیم اون مارو
دید و فقط جلومون وایساد و هیچی نگفت داشتم از خجالت اب میشدم دستمو گرفت و
رفتیم خونه اومدم باهاش حرف بزنم گفت حرف نزن هیچی نگو من به مامان بابا
چیزی نمیگم اما اما اگه بخوای پای یارو وایسی و برا من تیریپ عاشقونه
براداری …………منم که دلم گیر نبود حرفشو قبول کردم و با علی بهم زدم داشتیم
به سفر نزدیک میشدیم اما مریضی مادر بزرگ همه چیو بهم زد……..

و همین اتفاق بود که ……………..پدرمو…………………………….ازم————-كرفت

فصل دوم

چهار شهریور باید میرفتیم مشهد ۷ صبح پرواز داشتیم. اما ۳۰ مرداد مامان
بزرگ مریض شد عمو خبر داد که مامانی بیمارستانه عمو گفت قلب مامانی گرفته و
۲ از رگاش بسته شده حال بابا خیلی خیلی بد شد .و با این تفاصیل ما
نمیتونستیم چهارم بریم سفر چون مامانی عمل داشتروز ۶ شهریور روز عمل مامانی
بود و ما همه دست به دعا و اماده که جواب نوار قلب جدیده قبل از عمل همه
چی رو عوض کرد و ………………

مامانی هیچیش نبوده یعنی بوده ولی اوضا به خیر گذشته و به خواص خدا همه
چی برطرف شده وقتی خیال بابا از این جهت راحت شد گفت من از امام رضا شفای
مادرمو خواسته بودم حالا هر جوری که هست باید بریم مشهد که من از اقا تشکر
کنم.

شوق سفر دوباره حال و هوای منو عوض کرد اما برای قبل از مهر دیگه بلیطی
برای هواپیما وجود نداشت و درضمن مامان من تو اتوبوس خسته میشد و پاش درد
میگرفت و به اصرار بابا قرار شد ۱۵ شهریور عازم مشهد بشیم که به خواست امام
رضا به اون جا رفتیم بابام اون جا حس و حال غریبی داشت وقتی دعا میکرد
تمام مدت از خدا می خواست که گناهانشو ببخشه فکر کنم می دونست که
رفتنیه…………

۱۹ می خواستیم صبح زود برگردیم روز شوم روزی که خستگی سفرو به تنمون گذاشت خلاصش می

کنم بین را لاستیک ماشین ترکید و ……………

دیگه هیچی نفهمیدم نه فهمیدم کجام بیدارم یا خوابم ماشین چپه شد و …………

من سرم ضربه دیده بود میلاد جلو پیش بابانشسته بود و کمربند بسته بود
اما بابا………مامان عقب بود و شانس اورده بود که از شیشه شکسته پرت نشده بود
بیرون………

هیچ کس از بین مردم حاضر نبود به داد ما برسه چون مسئولیت داشت بابام از
بین رفته بود و من و مامانم هم بیهوش بودیم و نمی تونستیم کاری بکنیم و
نمی دونستیم اطرافمون چی می گذره

میلاد هم بیهوش شده بود ماشین دقیقا واژگون بود میلا  گیج و منگ به هوش اومده بود و برای نجات

خودش تقلا کرده بود و بالا خره تو نسته بود با کمک انبولانس بیاد و مارو
نجات بده من توی آنبولانس به هوش اومدم مامان بغلم به خوابی عمیق فرو رفته
بود و داداشم بالا سرم نشسته بود و اشک می ریخت و من گیج گیج سراغ بابایی
رو می گرفتم که از بین رفتنش خبری نداشتم میلاد مثل یه مرد ۴۰ ساله پخته و
قدرتمند که کوه دردو تو خودش ریخته بود می گفت خوبه با یه انبولاس دیگه رفت
مامان بیهوش بود و سر منم شکسته بود هر چند و قت یه دفعه از حال می رفتم
تا اینکه یه بار چشامو باز کردم و دیدم که دو روزه خوابم خواب خواب خواب
خواب خواب………..

مادرم تخت بغل دستی بود گیج بهش سلام کردم گفتم مامان من
کجام؟؟؟؟؟؟؟؟بابا کجاست داداشیم کجا رفته با تعجب منو نیگاه کرد و گفت
مامان؟؟؟؟ دختر جون من مگه مامانتم؟؟؟؟؟؟؟؟

چی میگی مامان حالت خوب نیست؟؟؟؟؟بابا بابا کجایی بیا ببین حال مامان
بده……….پرستار اومد تو دستمو گرفت و بلندم کرد و منو از اتاق بیرون برد تا
شرایطو برام توضیح بده ادم صبور و مهربونی بود اما خبراش خیلی خیلی درداک
بود خیلی……………

جریان پدرمو فهمیدم و حتی ۱ قطره اشک هم نریختم کپ کرده بودم کپ به معنای واقعی اما جریان داغ

تر شد وقتی که فهمیدم مادرم هم هیچ چیز از گذشتش یادش نمیاد چی کار
میتونستم بکنم شما اگر جای من بودید چی کار می کردید داد میزدید؟ گریه
میکردید؟ چی کار می کردید؟؟؟؟؟؟

من از حال رفتم بغضم تو گلوم خشک شد وقتی بهوش اودم میلاد با بلوز مشکی بالاسرم بود و همین طور که موهامو ناز می کرد اشک میریخت….

چشمامو باز کردم و وارد مرحله ی دردناک زندگیم شدم دوران خوشی من تموم شده بود.تموم تموم تموم

دیگه مامانو بغل دست خودم ندیدم از میلاد پرسیدم مامان کو خوبی مهنازم؟؟؟؟؟؟

مامان کو میلاد؟؟؟؟؟؟؟؟

همین طررررررررررر…………..رفته…..

چی می گی کجا/؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

منتقلش کردن….

عین ادم حرف بزن کجا میلاد کجا

سکوت می کرد و اشک میریخت

جوووون ابجی بگو تو رو خدا….

خودمو میزدم……

نزن نزن تو رو خدا اروم باش می گم میگم

بردنش

بردنش……………..

بردنش آسایشگاه…….

چیچیییییییی؟؟؟؟؟میگی جون مهناز میلاد تو رو خدا جووووون مامان درست حرف بزن؟؟؟؟؟؟؟؟

باشه باشه به شرطی که قول بدی اروم باشی عصبی نشی و ……..حرفشو قطع
کردمباشه باشه بگو دارم میمیرمصداش گرفته بود بغض کرده بود اخه یه پسری که
تازه رفته بود تو ۱۸ سال چی میفهمید از زندگی؟از

کوله بار غم از این که دیگه باید به جای درس خودن و نمره اوردن و شرکت
کردن تو بثای مختلف باید مرد خونه بشه نان اور خونه بشه چی میفهمید؟من چی
؟؟؟؟؟؟؟؟

کپ کرده بود اما مثل یه مرد که دردشو پنهان میکنه گفت مامان هیچی یادش
نمیومد پرخاشگر شده بود طرفش میرفتم سرم داد میکشید بیمارستانو گذاشته بود
رو سرش مجبور شدن مجبور شدن

ببرنش .

فقط تو چشماش نگاه کردم اشک از چشماش سرازیر شد یهو انگار ی که فهمیده
باشم چه بلایی سرم اومدم زدم زیر گریه صدام اون قدر بلند بود که یه دکتر از
۲ طبقه بالا تر اومده بود پایین ببینه چی شدهمیلاد ترسیده بود خواست ارومم
کنه اما پرستارا به زور میفرستادنش بیرون که به من یه مسکن بزنن میلاد به
زور اومد تو سر منو گرفت تو دستاش بدنش یخ یخ یخ یخ یخ یخ یخ یخ یخ بود مثل
قطب اما چون اون موقع من به یه گرمای روی نیاز داشتم بدن سرد اون بود که
میتونست ارومم کنه پرستارا کنار کشیدن و پا به پا ی منو میلاد تو اتاق اشک
ریختن……..

فصل سوم
گریه کردن دیگه فایده ای نداشت هر چه قدر که اشک می ریختی پدرت برنمی گشت
از مراسم تدفین نمی گم چون خیلی دردناکه خیلی دردناکه که چندیدن نفر بیان
بالای سر قبر پدرت وایسن و فقط به خاطر اینکه دلشون واسه تو میسوزه اشک
بریزن و بخوان هی دل داریت بدن.. والا اگه نمیومدن کمتر اعصابم خورد
میشد…….من در تمام طول مراسم سر خاک و ….. اروم بودم و گریه نمی کردم بیشتر
از اینکه فکر کنم چی شده فکر می کردم چی قراره بشه نمیدونم می تونین
بفهمینم یا نه چون فهمیدنش خیلی سخته….

تا مراسم چهلم خونه مامان بزرگ بودیم گاهی می رفتیمو میومدیم من خودمو مقصر میدونستم..

اگه من نمی گفتم بریم مشهد اگه اینجوری بود اگه اون جوری بود ای کاش
نمرم بد میشد و هزارو یک مدل از این حرفا که هنوزم نفهمیدم درست فکر می
کردم یا نه تا ۴۰ ما هر روز به اسایشگاه سر میزدیم اما حال مامان فرقی نمی
کرد.

هر روز که میدیدمش حالم بد تر میشد گاهی برای رفتن به میلاد التماس می
کردم اما اون به خاطر خودم منو با خودش نمی برد اولین باری که نزدیک بود
نزدیک بود نزدیک بود رو من دست بلند کنه سر همین قضایا بود با اصرار من
عصبی شده بود دستشو اورد بالا و لی بعد بغلم کردولی راستشو بگم از اون به
بعد فهمیدم که باید یه جور خاصی ازش حساب ببرمچون دیگه شده بود مادرم پدرم
بزرگترم پناهم همه چیزم همه چیزم۴۰ روز گذشت و حال مادر تغییری نکرد نوبت
ما بود که تصمیم بگیریم چی کار کنیم دو راه بیشتر نداشتیم من ۱ عمو و ۱ عمه
داشتم مادرم هم تک فرزند بوده از بین مادربزرگ و پدربزرگ هامم فقط مادر
پدرم زنده بود که پیش عموم که مجرد بود زندگی میکرد اگه همین جوری
میخواستیم تصمیم بگیریم درست این بود که بریم پیش مامانی اینا اما…..اما
میلاد نذاشت و دلیلش هم کاملا واضحه چون عموم با بد بختی خرج مامانی رو
میداد میلاد گفت ما میریم خونه ی خودمون مامانی خیلی اصرار کرد و لی عمو نه
اصلا بعد از چند بار که میلاد نه و نو کرد دیگه اصلا به روی خودش نیورد.و
با تمام بحثایی که انجام شد ما روانه ی خونه ی خودمون شدیم خیلی حس غریبی
بود مرگ از سر و روی خونه میبارید وای باورم نمیشد من من چه زود بزرگ شده
بودم……….

نشستیم روی صندلی ۱ ساعت ساکت بودیم و به هم نگاه میکردیم یهو میلاد داد
زد بسه تو رو خدا بسه حرف بزن دارم خل میشم.چی بگم بگو چی بگم

تو نگو من میگم

باشه من میشنوم

من با چند تا از دوستام حرف زدم بابای یکی از دوستام تو بازار فرش فروشی
داره و یه پادو میخواد تازه یه مدرسه ی شبونم پیدا کردم که میتونم اون جا
درس بخونم از از از نننظر من همه چی حله ولی میمونه تنهایی های تو که باید
یه جورایی باهاش کنار بیای.چی چیداری میگی خل شدی میلاد من برم مدرسه بعد
بذارم تو کار کنی شب بیدار بمونی که پول در بیاری که من راحت باشم؟؟؟؟

ما چاره ای نداریم بعدم من از کاری که می خوام بکنم کاملا راضیم

من ناراضیم من نمیخوام تو خودتو فدای من بکنی

من قرار نیست خودمو فدای کسی بکنم

اسم این کارو چی میذاری دلسوزی حس ترحم چی میلاد چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

جوابی ندارم چرا چرا یه جوابی دارم مجبوووووووریم………

اجبار نه مجبور نیستیم

به سمت اش پز خونه رفتم.یه چهقوی گوشت خوری برداشتم و اومدم بیرون گذاشتم در رگ دست خودم ترسیده بود

چچچچچی کار میکنی احمق داری چی کار میکنی؟؟؟؟؟

بلف نمیزدم واقعا خر شده بودم و داشتم ترتیب خودمو میدادم نه نه …. نه
نه ببین من بدون تو تنها میشم نمیتونم زندگی کنمبه بجای حرف زدن گوش کن
صیتمه دهنتو میبندی میتمرگی سر جات.گوووش کن دستم میلرزید بهش گفتم من اگه
نباشم برای عمو کاری نداره خرجتو بده زندگیت اروم میشه و ……راحت درس می
خونی تو شاگرد خوبی هستی……..دیگه از فحش داد ن افتاد به التماس ببین تو رو
خدا خواهش کردم اونو بده به من

جلو نیا با تو ام جلو نیا دوست دارم

زنگ در همه چیو بهم زد……………………………….

دقیقا مثله فیلمای اکشن شاید باورتون نشه ولی واقعیه من به سمت در
برگشتم که یهو با مخ او مدم زمین با مخ خوردم زمین دستای میلاد بود که بعد
از کلی تمرین بکس و والیبال رو شونه هام سنگینی میکرد. خوب میدونست که کی
باید چی کار کنه……………منو فرستاد تو اتاق چاقو رو گرفت و اروم درو باز کرد
یکی از همسایه ها بود که بی چاره می خواسته فقط یه تسلیت کوچولو بگه
نمیدونست که یکی رو از مرگ نجات داده…….بعد از چند دقیقه صحبت داداشیم درو
بست و  اومد تو اتاق من درو باز کرد و نگاهم کرد داشتم داشتم از خجالت اب
میشدم.چی کار داشتی می کردی؟/؟

مم ممم ممننن من من من ……..

تو چی؟

من خخخخستم میلاد خستم من من میترسم از تنهایی اگه تو بری و کار کنی و
بدی من بخورم نمیتونم اروم باشم اگه تو بری سر کار من که از مدرسه میام از
تنهایی و ترس دق میکنم.

الهی بمیرم برات من سعی میکنم زود بیام خونه برو اشکاتو پاک کن از فردا زندگیمون عوض میشه میلاد؟؟؟؟

جانم دیگه چیه دیگه نه و نو نکنی ها

نه نه داداشی…..

خواستم بگم مادر یکی از دوستای من خیاط خو نه داره من اگه…….

حرفمو قطع کرد

داری میری رو نرو من داری پیاده روی و دو میدانی هاتو رو مخ من……….دلم رضا نمیده تو هنوز خیلی کوچیکی بذار چند سال دیگه خب ابجی

اخه

اااااااااااااااا اخه نداره همین که گفتم

باشه باشه عصبی نشو

یه سوال کی میری کی میای

۸ صبح تا ۷ شب تو ساعت ۱ و نیم میای و باید تا ۷ و نیم ۸ تنها باشی

مهناز جایی بدون اجازه ی من چی ؟

نمیرم داداشی

کاری داشتی به من چی

به تلفن محل کارت زنگ میزنم

خوبه

یه چیز اگه بیام خونه بو ببرم بیرون بودی و به من نگفتی

بابا این چه حرفیه به خدا گوش میدم

اون موقع ها من داغ بودم و فکر نمی کردم محیط  بیرون خونه میتونه این همه خطر ناک باشه

فصل چهارم
۱۴ ۱۵ روز از اول مهر گذشته بود و من تازه به فکر مدرسه رفتن افتاده بودم
اول دبیرستان……. نمیدونستم با چه انرژی باید درس بخونماصلا برا چی درس
بخونم بابام که دیگه نبود بهم جایزه بده و ببرتم مشهد……

ولی باید میرفتم لااقل واسه دل میلاد…..

میترسیدم دل کوچولوش که مثله دریا بزرگ بود زیر بار تصمیمش و مشکلاتمون له و لورده شه…….

واسه همین تصمیم خودمو گرفتم….تصمیم گرفتم علاوه بر مدرسه بیافتم دنبال کار و به میلاد چیزی نگم

اون موقع ها قرار بود ماهی ۲۸۰ تومن البته با کلی مروت و انصافی که طرف به خرج داده بود حقوق بگیره…

۱۶ روزی بود که من میرفتم مدرسه و اون سر کار………

صبح شد شیش و نیم صبحونه خورید حس بدی داشتم میلاد منو تا دم در مدرسه رسوند نگاهش

نگاهش اتیش بجونم میزد و خودش رفت مدرسه وضعیت منو میدونست اما بچه ها
نه یعنی خودم خواستم ندونن.آخه اخه بدم میومد………حس ترحم ولی خیلی بد بود که
جلو ی من از خانوادهاشون حرف میزدن و تازه از من سوال میکردن

بابات چند سالشه؟صدام میلرزید چچچهل

مامانت چی بابا به مامان بابام چی کار دارین خودم اینم که هستم

میخندیدنهمین بدون اینکه چیزی بدونن باید نمره بالا میاوردم میلاد خیلی پیگیر کارام شده بود

یکی از دوستام یه روز گفت که نمایشگاه میزنه ازش پرسیدم چه نمایشگاهی گفت کارت پستال و چیزای تزیینی

کلی ذوق کردم گفتم منم هستم

گفت باید چند بار بیای خونمونو کار یاد بگیری خیلی پول توش نیست اما بدکم نیست اسمش نازنین بود

به میلاد گفتم  ۲۸تم باید برم خونه یکی از دوستام با هم درس بخونیم پرسید

مطمئن؟؟؟؟؟

اررررررره ارررررررررررررررررررررره به خدا

قسم نخور چرا قسم میخوری

باشه باااااااشه

من خیلی احساس تنهایی می کردم ساعت ۸ میومد تا نه و نیم بیدار بود یه چیزی می خوردیم و یه رب

ب ده میخوابید از خستگی و ۲ نصفه شب صورتمو میبوسید می رفت دوباره ۵ صبح میومد کلاساشو

فشرده برداشته بود البته اون موقع ها پیش بود گاهی هم زود پا میشد اشک میریخت و درس می خوند

خلاصه سرش اون قدر شلوغ بود که نگو و نپرس

اولین خالی رو بعد از از دست دادان پدرم برای بزرگترم بستم.به اسم درس خوندن رفتم خونشون و کلی

کار یاد گرفتم برای خرید مقوا ی اولیه و وسایل باید ۱۵ هزار تومن میاوردم بعد کار اصلی شروع میشد

ازش خداحافظی کردم و اومدم خونه شب که داداشم اومد همش بهم میگفت تو چیزی می خوای بگی

نه/؟؟؟چییییزی نیست.

چرا یه چیزی هست…..

نه نه……

دروغ میگی بد تابلو میشی

منو دروغ میییییییییییییلاد/

خیله خب دروغ نمیگی داری پنهان میکنی

اررررره اررررررره یه چیزی هست

فهمیدم مدرسه پول می خواد اره؟

هان مدرسه؟

چه قدر

اره اره پوپونزده تومان

بیا

پول میخای باید بی رو در واسی به خودم بگی

باشه؟

باشه مطوئنی الان خودت لازم نداری

قرار نیست تو به این کارا کار داشته باشی

باشه هر چی تو بگی

مرسی داداشی

فردا بعد از مدرسه پولو بردم با دوستم رفتیم خرید کردیم بعد رفتیم خونشونو کارو شروع کردیم

اولاش خیلی ازش خوشم نمیومد و لی زندگیه ساده ای داشتن اون روز بی هوا رفتم تو اتاق مامان

باباش ودیدم کنار عکس باباش که لباس رزمی تنشه ربان مشکی زدن همون موقع از پشتم اومد تو و

گفت شیمیایی بود جنگیده بود پارسال شهید شد و زد زیر گریه اینجا بود که نازنین بهترین دوست من

شد و منم تونستم دردامو با یکی قسمت کنم……………..

فصل پنجم
حالم بهتر شده بود حس میکردم رنج کشیده ای رو پیدا کردم که هم سنه خودمه  و میتونه درکم کنه.

در کنارش احساس ارامش داشتم از مامانش پخت و پز یاد گرفتم و برای میلاد که خسته میومد خونه غذا

درست میکردم اولش بد میشد اما به مرور زمان غذاهام بهتر شد .

به میلاد گفتم من در هفته ۲ روز میرم پیش یکی از دوستام و ازش درس و این جور چیزا رو یاد میگیرم.

پرسید

چه جور ادماین؟برادر نداره؟

دختر خوبیه فرزند شهیده……تک بچس

خیالم راحت شد…..باشه اشکالی نداره

به برادرم گفته بودم ۲ روز در هفته اما این ماجرا تا ۲۰ ابان کار هر روزم بود.

اونم به خونه که زنگ میزد منو چک کنه و من بر نمیداشتم بهش میگفتم داشتم درس میخونم

از برق کشیده بودم

اصلا زنگ نخورد و از این خالی بندیا

اول اذر روز نمایشگاه بود و چون از ۶ بعد از ظهر بود نتونستن برم ۵ روز این نمایشگاه ادامه داشت و من از

شغل جدیدم ۴۵ تومن پول دراورده بودم که با لطف مادر دوستم ۵۰ تومن گرفتیم مامانش خودش یه پای

قضیه بود دوستم بهم گفت ادامه ی کار ما واسه  ی بعد امتحانات ترم اوله و من هم به ناچار قبول کردم

پولا رو گذاشتم تو کشو

شب شد و میلاد اومد

سر شام گفتم مییییییییییییلاد؟؟؟

چیه

من یه کاری کر……

نذاشت حرفم تموم شه

چی کار

ببین تو ۱۵ تومن به من دادی؟

خب گمش کردی

نه ….. نه

منو دوستم تو این مدت با هم کار می کردیم یعنی….کارت پستال درست کردیم و فروختیم و یه ۵۰

تومنی ازش دراوردیم

یه لحظه صبر کن

سکوت کرده بود

دوییدم تو اتاق و پولا رو اوردم و گذاشتم رو میز بیا داداشی……

نگاهم میکرد چیه چرا نیگا میکنی

برش دار دیگه….

و سکوت

لااقل ۱۵ تومنش که مال توست

دستشو اورد بالا و زد تو صورتم زد تو گوشم انگار دنیا رو سرم خراب شد

صورتمو گرفتم و شروع کردم به گریه کردن گریه کردن و گریه کردن

دهنم داشت خون میومد گوشه لبم بریده بود

چته چرا میزنی…….ه ه ه ه

مگه من چیکار کردم؟؟؟؟

تا وقتی بابا بود از این جرئتا نداشتی؟؟؟؟؟بده به فکرتم؟؟؟اره؟خیلی کثافتی خیلی…..

صداشو برد بالا خفه شو تا دومی رو نزدم

بذار اعصابم راحت باشه به من درو میگی اره

تو که رفته بودی درس بخونی

۱۵ تومنو واسه مدرسه میخواستی اره…اره با توام کری؟

بهت گفته بودم خوشم نمیاد کار کنی

مگه ما با هم قرار نذاشته بودیم

گریه کنان راهمو به سمت اتاق کج کردم

صبر کن کجا داری میری مگه بهت گفتم برو مگه بهت اجازه دادم

بهش گفتم

منو بگو که میخواستم به تو کمک کنم

مگه من از تو کمک خواسته بودم باتوام جواب بده مگه از ت کمک خواستم

اوی نمیشنوی؟

باز اومدم برم سمت اتاقم هق هق گریه میکردم ازش ترسیده بودم

جلو مو گرفت…….

صداشو اروم تر کرد

وایسا این که گفتی دوستم فرزند شهیده هم دروغ بوده اره؟این که خوانواده ی خوبین و تک فرزنده و

برادرم نداره هم خالی بندی بوده اره؟

نه ه ه ه ههههه اون دروغ نبود

خوبه میتونی از جلو ی چشمام دور شی وای به حالت اگه فردا زنگ بزنم و خونه نباشی…..

و من خون گوشه ی لبمو پاک کردم و رفتم رو تختم دراز کشیدم………اشکام بی اختیار رو گونه هام

جاری میشد….با خودم فکر کردم مهر تنها کسم رو هم از دست دادم ………دوستمو از دست دادم……

اون شب خوابم نبرد ساعت یک و نیم نصفه شب که میخواست از خونه خارج شه اروم در اتاقو باز کرد

چشمامو بستم

مثله هر شب دوباره جلو اومد و صورتمو بوسید و موهامو ناز کرد کمی بالا سرم موند و رفت

اونجا دوباره خیالم راحت شد فهمیدم که بازم دوستم داره………….

وبازهم احساس گم شدمو پیدا کردم

بعدا که بزرگ تر شدم فهمیدم خیلی از مهر ها و مبت ها ممکنه توی یه سیلی خلاصه بشه

واین جوری بود که من باید فکر مشغول بودن و کار کردنو از سرم بیرون میکردم….

فصل ششم
با ماجرای اون روز دیگه نتونستم وقت های تنهاییمو بانازنین پر کنم.

دیگه اجازه نداشتم از خونه بیرون برم و نمیتونستم اونو ببینم مادش هم نمیذاشت که

اون به خونه ی ما بیا د چون پدر و مادرم نبودن…….

روزی که میلاد منو از خودش ترد کرد ۴ شنبه بود و جمعه طبق معمول باید میرفتیم

اسایشگاه و مادرو میدیدم

من و میلاد ۲ روز تماام فقط با هم سلاملیک میکردیم.

تو این دو روز من تمام مدت از طرف اون چک میشدم .

جمعه که خواستیم بریم اسایشگاه مجبور شدیم با هم اشتی کنیم بهم گفت برو

لباساتو بپوش کم کم باید راه بیفتیم.

رفتم تو اتاق و لباسامو پوشیدم. جلو ی اینه بودم و داشتم موهامو شونه میکردم.

که اون کبودی رو رو صورتم دیدم و لمس کردم.

همون موع اومد تو و از پشت سرم به وسیله ی اینه تو چشمام خیره شد .

نمیدونم چرا اما سرمو انداختم پایین با این که کار بدی نکرده بودم البته به نظر خودم.

جلو تر اومد و بادستش صورتمو برگردوند

-خیلی دردت اومد…….؟؟؟؟

-ساکت بودم بغض گلومو گرفته بود………..

-ببخشید عصبی شده بودم

-زدم زیر گریه اینجا بود که سرمو گرفت تو بغلش و مثله همیشه با اون صدای

قشنگش ارومم کرد….

-گریه نکن دیگه من که معذرت خواستم

-میلاد به خدا من به تو دروغ گفتم چون میخواستم یه کاری کنم که تو هم راحت تر

باشی خب ناراحت میشم وقتی که شبا خورد میای خونه  و نصفه شب خورد میری درس میخونی…..

-من که بهت گفته بودم خودم می خوام خودم راضیم نگفته بودم

-چرا ولی…

-ولی نداره خانمی اشکاتو پاک کن بیا بریم…..

به حرفش گوش دادم

با اتوبوسو تاکسی به بدبختی رسیدیم.

مامان حالش از قبل بد تر شده بود و حتی به ما اجازه ندادن که بریم تو اتاقشو ببینیمش.

حالم طبق معمول بد شد اما چشمای داداشم اتیش به جونم میزد

دخترای الان تو ۳۰ سالگی هم نمیدونن که کی باید خودشونو کنترل کنن ولی من تو

۱۵ سالگی باید اینو میدونستمو و درکش میکردمو بهش جامه عمل میپوشوندم….

سخت بود اما شرایط اونقدر سخت تر از این میشد که دیگه به چشم نمیومد

برگشتیم ..

در تمام راه میلاد سعی میکرد منو بخندونه  و بهم امید واری بده منم مجبور بودم اون

تبسم پر از غم مسخررو رو لبم حفظ کنم

میلاد دوباره اطمینانشو به من به دست اورد

دیگه داشتم میپکیدم.

مجبور شدم لااقل تو مدرسه از لاک خودم بیام بیرون.

یه دختری تو کلاسمون بود که خیلی از بچه های کلاس دوستش داشتن من باهاش

اشنا نشده بودم یه روز به نازنین گفتم تو چرا با پریناز اینا دوست نیستی؟

-مهناز اونا رو کامل بیخیال شو هم نشینی با اونا بد بختی میاره

-اگه بد بختی میاورد که این همه مرید نداشت

– خیلی از ادمای بد مرید دارن دلیل نشد که

-باشه بابا چه قدر گیر میدی

فردای اون روز زنگ تفریح تنها تو لاک خودم یه گوشه نشسته بودم که پریناز و دارو

دستش از بغلم رد میشدن

-چیه جوجو تو لاک خودتی..

-جوجو هم شد اسم اگه من جوجوام لابد تو هم گاوی

-خندید تو هر جور دوست داری صدام کن خر گاو مهم نیست من تو رو جوجو صدا میکم با ما نمیپری جوجو؟

-کی من؟/؟؟

– نه عمه ی مرحوم من…….

-من به تنهایی بیشتر عادت دارم تا شلوغی

-غمت نباشه خودم عادت میدم میای با هم یه فری تو حیاط بخوریم

– باشه اشکالی نداره

-نه تورو خدا میخوای اشکالم داشته باشه

-خندیدم

دستشو اورد جلو که دستمو بگیره استینش یکم رفت بالا و دستش…دستش پر از

خط و خطوط بود

وهمین منو به اشتباه انداخت و من فکر کردم از اون دخترای رنج کشیده ی بد بخته

اون روز تو حیاط همه چیو بهش گفتم و وقتی که دیدم اشک تو چشاش حلقه زده بیشتر بهش اطمینان کردم.

این اولین و بزرگ ترین خریت زندگیم من بود……

گفت

-بیخیال دنیا اگه بشی راحت تری

-ببینم جوجو یعنی تو الان تنهای تنهایی

-اره تنهای تنها

-دوست پسرت چی ارومت میکنه یا نه اصلا داری یا نه؟

-نه ندارم

-دختر تو خلی من دوتا برادر بزرگ تر از خودم دارم که مدام خونن و چکم میکنن و

همیشه باید از زیر لگدهاشون در برم باز دست از این کارا بر نمی دارم بعد تو که صبح تا شب تنهایی با کسی دوست نیستی/

-نه اخه خوشم نمیاد

-ول کن این امل بازیارو منم خوشم نمیومد

-ببین من یه پسر عمو دارم ۱۸ سالشه خوش تیپه تو هم که قیافت خوبه اوکیش کنم/

-نه بابا

-نه نداره همین که گفتم

و من وارد مرحله ی جدیدی شدم……

فصل هفتم
زندگیم داشت رو به خوشی میرفت که پوشالی بود اما الان که فکر میکنم میبینم

برای اون موقع بد نبود واسم حتی حالا که میدونم خراب کردن بخشی از زندگیم دور

افتادن از همه هستی زیر سر این خوشی پوشالی بوده.

پریناز حرفاشو زد ……

مشخصات طرفو گفت……

بهم روش بر خورد درست رو گفت……..

اما …..

اما

من خیلی دودل بودم……

هر چی باشه تو یه خانواده نیمه مذهبی متولد شده بودم

وای ….هنوزم وقتی یاد بدبختی های سهیل که برا من میکشید میفتم تمام وجودم ..

…………..میلرزه

خر شدم بالا خره قبول کردم اما به پریناز گفتم اگه ازش خوشم نیاد دیگه دنبال کیس

دیگه ای نمیگردم.

گفت”

خوشت میاد مطمئن باش

شب میلاد اومد خونه میخواستم باهاش حرف بزنم

اما اما اون قدر داغون بود که با کفش و بدون سلام رفت تو تشک

اگه تردید داشتم دیگه مطمئن شدم که تنهام

فردا که رفتم مدرسه پریناز گفت فردا روز قراره و جای قرارو معلوم کرد

و ادامه داد

اسمش حسینه شوخه و کمی پررو ولی مایه دارنو واست خرج میکنه

باشه تو همونن پارکی که گفتی باید ببینمش

-اره جوجو ولی

-ولی چی

-یادت باشه خیلی به پروپاش نپیچی

– چطور؟

-خیلی اعصاب نداره

-مسخره کردی مارو؟

– نه بابا گفتم اگه خیلی بهش پیله کنی وگر نه که بچه باحالیه….

– ببینیم و تعریف کنیم

– میبینی و تعریف میکنی

-خندیدم

وبالاخره روز قرار فرا رسید

سر صبحانه به میلاد گفتم که ممکنه امروز واسه ی کلاس فوق العاده تا ساعت۵ مدرسه بمونیم اونم قبول کرد.

بعد از مدرسه رفتم سر قرار

انصافا خوش گل بود…..

زود تر از من رسیده بود و یه ۱۰ دقیقه ای منتظر شده بود رفتم جلو

– سلام اقای……

-حرفمو قطع کرد

-خوبی مهناز خانم نه بابا اون قدرام که فکر می کردم بچه نمیزنی

-قیافه تو هم اون جوری که من فکر میکردم بد نیست

-بابا چی فکر کردی با یه خوش تیپ طرفی.

-ولی همون طور که فکر میکردم حسابی بچه پررویی

-تو همچین دختر نجیب ارومه نیستی که پر پر میگفت

-پرپر؟

-اره پرینازو میگم

-اهان

-راه بریم یا بشینیم

پر از استرس بودم

-هاااان نمیدونم راه بریم

-چرا صدات میلرزه نخوردمت که…

سکوت کردم و اخم تلخ

-اه اه به دختر خوشگله بر خورد باشه بابا شرمنده

-نه بر نخورد

-راستی یه سورپرایز دارم واست

-چی

-من ا ز تو خوشم اومده تو چی؟

-باید فکر کنم

-به هر حال من فکرامو کردم اینم سورپرایز جنابالی

تو دستش یه کادو کوچیک بود

-این چیه

-بازش نمیکنی؟

-نه من که نوز فکرامو نکردم

-اوووووه کی میره این همه راهو

-خیله خب بازش میکنم اما…….

-اما چی

-نمیتونم ببرمش خونه میدونی که بفهمن بد میشه

-نترس میشه یه جا جاش داد

وبازش کردم یه عروسک مسخره خنده دار

ازش تشکر کردم و کلی با هم خندیدیم

اون روز از علایقمون گفتیم و از زندگی هامون

فهمیدم بچه ای یه که تا حالا حتی یه رنج کوچیک هم تو زندگیش نکشیده

و

حرفو

حرفو

۰

حرفو

۰

۰حرف

۰

بهم گفت که یه خواهر کوچیکتر داره که هم سنه منه وباهاش خیلی وره

و یه برادر که ۲۲ سالشه و خیلی با خواهرش و اون جور نیست و معمولا به همه چی  گیر میده

ازش پرسیدم تا حالابا چند نفر دوست بوده

گفت

-راستشو بگم؟

-نمیتونی دروغ بگی

-چرا؟

-چون من هر کی بهم دروغ بگه میفهمم

-نه بابا علم غیب هم که داری

-پس چی فکر کردی

-باشه میگم به طور علنی تو سومیشونی

-تو چی من اولیم

– نه خیر

– پس چندمیم

-دومی اقا حسین

-نه بابا حیف شد میخواستم اولی و اخری باشم

-حالا که نه اولیه نه اخری

-او او قرارمون نبودااااااااااا

-ما که با هم قراری نذاشته بودیم

– نه خیر کم کم داری منو به هم میریزی مهناز خانوووووم کتک میخوای

-بزن ببین می خوری یا نه

وخلاصه کلی با هم گفتیم و خندیدیم و قرار بدی رو هم برای ۴ روز دیگه تو همون پار ک گذاشتیم

شب رفتم خونه و کلی واسه خودم شاد بوودم میلاد که اومد من هنوز داشتم درس میخوندم

سلام داداشی

-سلام چیه خوشحالی؟

-هیچی همین جوری

-عوض تو من کلی ناراحتم

-چرا عزیز دلم چی شده داداشی

-از سر اون کار اومدم بیرون

-چی؟؟؟؟؟؟چیییییییییییییی می گی؟

مجبور شدم.

-چرا حالا چیکار کنیم

-طرف حروم خور بود منم اومدم بیرون

-بابا بیخیال میشدی یه قرون دو زار که دیگه این حرفا رو نداره

-یعنی چی تو که اینجوری نبودی

چرا کپ کردی نترس منو به یکی از دوستای دیگش معرفی کرد

من که بهش نگفتم چرا میخوام برم اونم فکر کرد واسه حقوقه

منو برد پیش یکی دیگه

– خب اون چه جوری بود

-بشین تا برات بگم

-بگو

– من که دیپلوممو گرفتم خیلی ها دیپلوم دارن و دانشگاه نرفتن

این یکی کاره تا ساعت ۱۰ شبه و لی در عوض بهتر از اون دفه حقوق میده

تازه من تصمیم گرفتم دیگه درس نخونم خسته شدم نمیخوام برم دانشگاه

دیر تر میام خونه اما در عوض …..

-صدامو بردم بالا

بغض کرده بودم

اولین باری بود که بهش فحش میدادم

تو خیلی بی جا کردی

تو خیلی گه می خوری

مثلا واسه من مرد شدی

برا من داری فداکاری می کنی

د…..کثافت…..اشغال من که داشتم کار میکردم که تو راحت تر باشی

نذاشتی

زدی تو گوشم که حالا به خاطر اینکه ونه منو بدی نری دانشگاه

جواب بده

چته چرا خفه شدی؟

با تو ام چرا ساکتی

میلاد به روح بابا

به جان مامان

به جان خودم

به جان خودت که برام از همه عزیز تری

بخوای درس خوندنو به خاطر کار کردن بذاری کنار

میرم گم و گور میشم یه جایی که پیدام نکنی

فهمیدی؟؟؟؟اوووووووووووووووووی با تو ام

صداشو برد بالا

چنان دادی زد که نزدیک بود خودمو خیس کنم

صداتو …..ببر

دختره ی پر رو تو فکر کردی میتونی به من به داداش بزرگت امر و نحی کنی

به تو ربطی نداره که من چیکار میکنم چی کار نمیکنم

خفه میشی می تمرگی سر جات

یک بار دیگه فقط یک بار دیگه صداتو رو من بلند کنی

می می …………

-چی چیکار میکنی

میگیرمت به باد کتک که نتونی از جات بلند شی

-چی از این جرئتام داری؟هر هر منم میشینم نگات میکنم……

می خوای شروع کنم ببینی زورت بهم میرسه یا نه ببینی جرئت دارم یا نه میخوای؟

نمی تونی هنوز اون قدر وجدان داری که دست رو خواهر یتیمت بلند نکنی ….

خجالت نمیکشی تو الان مادر من هستی پدرم هم هستی تمام سر پناهم امیدم ارزوهام تویی

اینو که گفتم صداشو اورد پایین و بغض کرد

با یه صدای لرزون گفت برو تو اتاقت نمی خوام ببینمت

نمیرم هنوز بهم قول ندادی که درستو ادامه میدی یا نه

گم شو از جلوووی چشمم گم شو لعنتی

نمیرم حتی اگه تا صبح قرار باشه مشت و لگداتو تحمل کنم نمیرم تا بهم قول بدی

اومد جلو خیلی ترسیدم فکر کردم الانه که کتکرو بخورم

اما

ارووووم

۰۰اروم

۰

۰اروم جلو اومد و بغلم کرد و های های زد زیر گریه

وادامه داد

چرا منو اینقدر عصبی میکنی میخوم کی گفته من درس نمی خونم عزیزکم

میخونم ولی یه سال دیگه

بذار امسال پول جمع کنم کارامو جفت و جور کنم میرم میخونم به خدا

منم زدم زیر گریه

جوووون داداشی گریه نکن دیگه جووون میلاد

گریم بند نمیومد

قول دادی میلاد

اره خانووم قول قول قول قول مردونه ی مردونه

یه سوال ازت بپرسم مهناز

بپرس

منو میبخشی/

تو ببخش نمی خواستم اون حرفا رو بزنم

نه اشکالی نداره

منم هیچ وقت نمیتونم رو تو دست بلند کنم عزیز دلم هیچ وقت

و این جوری بود که فهمیدم باید مدت تنها تری تنها بمونم

کاش ازش کتک خورده بودم

کاش مثل سگ زده بودم و من ………………..زیر دستاش مرده بودم ای کاااااش

فصل هشتم
بد دردیه تنهایی وقتی که میدونی باید به اجبار اونو تحمل کنی…….

وقتی میلاد بیخیال درس خوندن شد و منو تو ی زندان خونه توی انفرادی خودم بیشتر حبس کرد منم

تصمیم گرفتم تنهاییامو با حسین پر کنم.

به نظر خودم اشکالی نداشت و تازه هم تنهایی من پر میشد هم میلاذ بویی نمیبرد هم حسین برا من

خرج میکرد.

سر میلاد حسابی شلوغ شده بود ……..وقتی فهمیدم اون اشغالی که میلاد تو حجرش کار میکرد چه

بلایی سرش اورده کلی گریه کردم……

وقتی میومد خونه خسته و کوفته بود منم داشتم به امتحانات ترم اول نزدیک میشدم و کلا درس خوندنو

گذاشته بودم کنا و بی خیال همه چی …بی خبر از همه جا واسه خودم ول میچرخیدم هر ۲ روز یه بار

حسینو میدیدم ما که گوشی نداشتیم پریناز این وسط موبایل ما بود.

راستش یکم میترسیدم از اینکه نمره هام بد بشه میلاد از اون بچه مخاااااااا بود و رو درس خوندن

حساس و اگه امتحانا رو خراب میکردم باید گوشه ها و کنایه ها و ضرب دستاشو تحمل میکردم.

کم کم ازش میترسیدم……………………….

بیخیال

با حسین کل کا زیاد داشتیم قهر میکردیم اشتی میشدیم ول می چرخیدیم و از این حرفاااااااا

تا این که یه روز ساعت ۵ با هم قرار داشتیم و من از ساعت ۴ رفتم سر قرار…….

ساعت ۴ تو پارک بود و داشت با یه دختره حرف میزد از حرکاتش معلوم بود که داره خودشو واسه دختره لوس میکنه….

حتی حاضر نشدم باهاش حرف بزنم فردا تو مدرسه پیش پری ناز کلی گریه کردم و بهش گفتم اسمشو

دیگه جلوم نیار و از این حرفا ….

نازنین به خاطر رابطه ای که با پریناز پیدا کرده بودم باهام قهر کرده بود ۵ روز تا امتحانا مونده بود که یه روز

میلاد خسته و کوفته اومد خووووووووووووووووونه

-سلام

-سلام ابجی چیه شل و ولی حالت خوب نیست؟

-نه چرا خوبم چایی میخوری؟

-اره مرسی

و نشست رو صندلی

چایی رو بردم جلوش

-بفرمائید اااااااااااااااااااااااااااااااااااا وایسا ببینم گردنت چی شده داداشی بذار ببینم

-دستتو بردار چیزی نشده…………

-یعنی چی ؟ بذار ببینم خووون اومده مث که…

-گفتم چی زی نیست دستتو بکش دیگه

– باشه چر ا داد میزنی ….

-خیله خب ناراحت نباش اخم نکن دیگه

– پس بگو گردنت چی شده دیگه

– پیله کردیاااااااا

– تو رو روح بابا

– چرا قسم می خوری باشه میگم

– بگو

– دعوا کردم

– چی دعوا؟تو و دعوا ؟با کی ؟واسه چی؟

-بی خیال برو بخواب

-با شه مارو از سر خودت باز کن

رفتم خوابیدم یعنی رو تخت دراز کشیدم

تلفنو برداشت و به اوستا کارش زنگ زد

پشت تلفن گریه میکرد صداش میلرزید

اونجا بود  که فهمیدم اوستا کارش مثله سگ باهاش برخورد میکنه…

کتکش میزد……………………………….

با یه پسر بالغ هجده ساله مثل سگ برخورد میکرد و اونم به خاطر من و خودش ساکت بود هنوز وقتی

فکر میکنم چه بلاهایی به سرش اوردم قلبم میسوززه…………….

امتحان های ترم شروع شد و من اصلا حال خوندن نداشتم اون ترمو با معدل ۱۷ سپری کردم میلاد یکم

ناراحت شد اخه من درسم خیلی بهتر از اینا بود و لی گذاشت به حساب اینکه زخم دیدمو از این حرفا

بعد از یکم نصیحت بیخیال همه چی شد.

وقتی امتحانا تموم شد به فکر این افتادم که دوباره بیفتم رو دوست و دوست بازی تو این مایه ها بودم ک

ه از پری ناز پرسیدم کیس جدید چی داری؟

-کییییییییییییییییییییییس جدید بذار فکر کنم چرا یکی هست بذار امروز بهش بزنگم ببینم چی میشه

– باشه خبرشو زود بهم بده

نازنین هر روز حالش بیشتر از من بهم میخورددددددددد

منم کامل بیخیال همه چی شده بودم

اون روز داشتم تو خیابونا پرسه میزدم که یهو یه پسر هم سن داداشم اومد جلوووووووووووم

من و میلاد خیلی شبیه هم بودیم و اون دوست میلاد بود و من از همه جا بیخبر

-خانووووم کجا میرین؟پیاده برسونمتون

-برو کنار بابا الاف

-من الاف تو چرا ول میچرخی

-خندیدم به تو چه پسره ی فضول

-اوووووووووووووووووووووووووووووه اوکی بابا من ارمینم

-به من چه؟

-شماخودتونو معرفی نمیکنید؟

-نه ……………..

-اول اسمتو بگو…/.

-باشه میگم م

-خب مهناز

-وااااااااااااااااااااااااااااااااااای چه زود زدی به هدف از کجا فهمیدی/

-حدس زدم همه ی حدسای من درست در میان یه فری تو پارک بخوریم؟

-نه من کار دارم

-ناز نکن دیگه یه رب

-باشه ولی یه رب ها

و در پارک شروع به قدم زدن کردیم پسر شوخی بود منو مهی صدا می کرد من

فکرشم نمیکردم که یه

روز این یه ادم لم پن اشغال عوضی هیچی ندار بی پدر و مادر  هم…….رم بشه و منو

به خاک سیاه بشونه…..

من و ارمین خیلی خیلی زود با هم اشنا شده بودیم و خیلی خیلی هم زود با
هم صمیمی شدیم میدونم چرا بهش شک نکردم اخه من هر چی که میگفتم اون تا تهشو
میخوند و من اصلا بهش شک نمیکردم …

تو مدرسه شده بودم عزیز دردونه ی این و اون……….

همه رو هم مسخره میکردم افتاده بودم رو لم پسر بازی اما نه عاشق میشدم
نه به کسی دل میبستم ولی ولی… هر روز که میومدم مدرسه باید اشکای یه سری از
بچه هارو تحمل میکردم

-احمقاااااااا…….اخه مگه میشه با یه نگاه عاشق شد بی چاره باید از بغلشون بخوری و حرف نزنی چقدر ساده لوحین بابا

اینا حرفایی بود که با یکم گشتن با پریناز ایدم شده بود همیشه گفتم و
میگم ادم اگر بخواد یه کار خوبو یاد بگیره خیلی طول میکشه تا اونو باور کنه
اما واسه ی یاد گیریه کارا ی بد همیشه امادس و سرعت عملش هم بالاست……

یه چند وقتی هم با ارمین ول چرخیدیم ولی این ول زدنااا دیگه از اون ول زدنااااااا نبود

نه نبود اصلا اشنایی با اون از بیخ و بن اشتباه بوووووووووووووود

صبحا که از خواب بلند میشدم یا بالشم خیس بود از گریه هام یا تشکم از
ترس و کار هایی که داشتم میکردم و انگاری ته ته ته دل خودمم احساسات بدی
داشتم.

یه جوووووووووووووووووووووووووری بودم انگاری………

بی خیال همه چی شده بودم و فقط میخواستم با یکی وقتمو پر کنم یکی که همه تنهایی ها رو بشه باهاش جبران کنم.

میدونید از دوستای مدرسه ایم یعنی دوستای دخترم خیری ندیده بودم یه
اشتباه کوچولو واسشون بس بود که همه ی دل گرمی هاتو از ت بگیرن و تو تنهایی
خودت تنهات بذارن.

با یکم رفت و امد از ارمین خوشم اومد بچه شوخی بود

خیلی گیر نمیداد

با یه کار خطا زود معذرت خواهی میکرد

زود عصبی نمیشد

و البته گاهی چندین  برابر میلاد غیرتی و تعصبی میشد……..

نمیدونم چرا بهش شک نکردم اسممو همون اول تشخیص داد…..اگر عصبی میشد
سریع عذر خواهی میکرد اصلا کاراش مرموز بود ولی من که اون موقع چیزی از عشق
نمیفهمیدم…….من چه میدونستم ابراز احساسات یعنی چی……..

یه روز با هم از خودمون و خانوادهامون صحبت کردیم ازم پرسید/

-بابا نداری نه؟؟؟؟؟؟

-از کجا فهمیدی؟؟؟؟

-اگه داشتی الان اینجا پیش من نبودی

-صدام لرزیدددددددد اره من و داداشم تنها زندگی میکنیم

-مامانتو چی/

-مریضه اسایشگاها

-فکر نکن فقط تویی که بد بختی من با پدر مادرم تو یکی از شهرای خارج از
تهران زندگی میکردیم(اسمشو یادم نیست) بابام ادم متحجری بود از اینا که به
ریش زدن و این جور چیزا گیر میداد و منو حسابی دیوانه کرده بود یه شب
خوابیدیم و نصفه شب زلزله بود که مادرمو ازم گرفت بعد از اون نتونستم دیگه
بابامو تحمل کنم گذاشتم اومدم تهران ویلون و سرگردون خیابونیه خیابونی با
یکم پولی که از پس انداز های بابای بدبختم زدم به زور خونه اجاره کردم و از
۲ دبیرستان مشغول کار شدم….زندگیمو به بدبختی میگرد


ویدیو : رمان مهناز

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Back To Top
free html hit counter