رمان عشق اطلسی

عشق اطلسی

خیلی وقت بود دلم گرفته بود و هیچ جوری آروم نمیشد وقتی روزهای گذشته ام رو یادم می اومد دلم

 

می خواست چشمهامو برای همیشه ببندم چون یاد آوری تلخکامی هاش جز رنج و عذاب چیزی برام ن

داشت دردم از همه ی دنیا این بود که کسی دردم و نمی فهمید هر موقع تو خودم بودم لقب افسرده رو

بهم میدادند و هر موقع شاد بودم و میخندیدم میشدم جلف !

نمیدونستم ادامه ی زندگی برام میسر هست یا نه؟!

به قول عمو پیمان که می گفت : اگه اینجوری ادامه بدی چه بخوای چه نخوای دیگه ادامه دادنم میسر

نمیشه و یه جایی تابلو ایت و میزارن جلوت و میگن خوش اومدی سفر به سوی آخرت .

تنها کسانی که دردمو میفهمیدند عمه پونه بود و عمو پیمان دوقلوهای بیست و هفت ساله ای که اونا

هم از دست زور گویی های آقابزرگ یه خونه ی مجردی واسه خودشون گرفته بودند و تنها زندگی میکردند

تو خونه ی خودمون غریب نبودم اما از غریبی میترسیدم مامان که یکی بود از خودم غریبتر و نیاز به

محبت و دلجویی دیگران داشت من هم بخاطر تنهایی و سکوت مطلق خونمون دلم نمی اومد تنهاش

بزارم و زیاد پیش پونه و پیمان برم داداش احمد هم که طفلک از همه جا بی خبر دور از ما داشت برای

گرفتن فوق لیسانس توی انگلیس تحصیل میکرد ، داداش احمد با سی سال سن درست ده سال از من

بزرگتر بود به همین خاطر احساس امنیت خاصی با وجود اون بهم دست میداد اون حس مردسالاری  ای

که توی همه ی مردهای خاندان ما بود و به ارث نبرده بود و همین باعث میشد حس نزدیکی بیشتری رو

باهاش داشته باشم هرچند دور بود اما ایمیل ها و نامه هایش همیشه راهنما و راهگشام بودن هر وقت

میخاستم برم خونه ی عمو پیمان و عمه پونه باید کلی دعا میکردم و صلوات میفرستادم تا آقا بزرگ باخبر

نشه آخه گفته بود ما حق نداریم پا تو خونه ی اونا بزاریم چونکه مثلا از دست اونا بخاطر جدا کردن

خونشون ناراحت بود اون اوایل که حتی توی خونه ی خودشونم راشون نمیداد ، چند وقتی بود که به

نوعی اجازه رفت و آمد رو به اونا داده بود و تازه به قول خودش بزرگواری کرده که اجازه داده دختر و پسرش

به خونش برن. غصه های دلم اونقدر زیادن که نمیدونم از کجا باید شروع کنم فقط میدونم قشنگ ترین و

اولین خاطره ی خوش زندگیم برگشتن متین از انگلیس بود . متین و داداش احمد در یک رشته و یک

دانشگاه درس میخوندن هرچند انتخاب رشته و محل تحصیلشون هم بنا به صلاحدید آقابزرگ بود!

متین  پسر عمو پرویز و دو سال از احمد کوچیکتره که هر دو باهم تو انگلیس در رشته ی شیمی تحصیل

کرده بودن  هوش متین توی فامیل سرآمد همه بود و به همین دلیل در بیست سالگی با بورسیه ای که

عمو پرویز با هزار دنگ و فنگ براش ردیف کرده بود و گرفت و برای تحصیل به لندن رفت و تا مقطع فوق

لیسانس ادامه داد داداش احمد دو سال از متین دیرتر برای تحصیل  به اونجا رفت آخه قبل از اون باز هم به

صلاحدید آقابزرگ  رشته ی متالوژی رو در دانشگاه تهران تا مدرک لیسانس به اتمام رسونده بود و بعد بنا

به خواست آقابزرگ مجبور به رفتن به لندن شد و همین باعث شد تا همکلاسی  عزیزشو که گهگداری

توی دفتر خاطراتش اسمشو دیده بودم و برای همیشه از دست بده گلناز بعد از رفتن داداش احمد با

همکلاسی دیگرشون ازدواج کرد و داداش احمد من با یه شکست اونم از نوع عشقی مواجه شد.اینها

همش از لطف بیکران و محبت بیش از حد آقابزرگ بود که شامل تک تک ما شده بود

امتحانات پیش دانشگاهیمو داده بودم و باید خودمو برا کنکور آماده میکردم  داداش دائم باهام تماس

میگرفت و ازم میخواست تمام تلاشمو برای موفق شدن بکنم انتخاب رشته ام بیشتر از همه مورد قبول

متین قرار گرفته بود و این از همه چیز برام مهمتر بود خوب میدونستم که متین دوست داشت تو رشته

فیزیک تحصیل کنه اما آقابزرگ اجازه نداده بود و من هم برای خوشحال کردن اون شایدم برای جلب توجه

اون بود که اولین انتخاب رشته ام رو فیزیک کاربردی زدم توی اتاق بودم و خودمو حسابی سرگرم درس

خوندن کرده بودم که صدای در اتاق رو شنیدم :

– اجازه هست بیام تو ، خانم خر خون؟

از هیجان جیغ کوتاهی کشیدمو به سمت در دویدم و خودمو انداختم بغل عمو پیمان ، کنارم زد و با اخم

گفت :

– بکش کنار خانم ، این کارا چیه ؟ بجای سلام کردنته؟

سلام کردمو گفتم : وای عمو نمیدونی چقدر به موقع رسیدی ؟ اینقد بهت نیاز داشتم که نگو و نپرس

با درماندگی سرشو خاروند و گفت : وای نکنه می خوای بگی باز  توی ریاضی اشکال داری؟

بوسیدمشو گفتم : دقیقا زدی تو هدف!

کنارم زد و گفت : بابا بزار حداقل بیام تو  اتاق

پشت سرش در و بستمو پرسیدم : راستی عمه کجاس؟

-خونه ی گله نوجاس! چه میدونم کجاس؟ حتما مدرسه اس دیگه

عمه پونه معلم زبان انگلیسی یک دبیرستان دخترونه اس و عمو پیمان معلم ریاضی یه دبیرستان

پسرونه و هر دو برای من به درد بخور.

– بیا ، بیا بشین یه فکری به حال این مسئله های مسخره بکن

اخمی کرد و گفت : مسخره خودتی و هفت جدو آبادت ، بار آخرت باشه به مسئله های شیرین ریاضی

توهین میکنی ها تو کودنی به این طفلکها چه ربطی داره؟

– اصلا باشه من کودن ! آقای مخ لطفا بیا این مسئله های شیرین و حل کن

داشتیم باهم ریاضی کار میکردیم که سر و صدای پونه رو از بیرون شنیدم بی اراده مثه فنر از جام پریدمو

رفتم بیرون پیمانم پشت سر من .تا همدیگرو دیدیم پریدیم بغل همو با هم چرخیدیم صدای پیمان در اومد

و گفت :

– بسه بابا خیلی دوس دارید بچرخید برین پارک سوار چرخ فلک شین سرمون گیج رفت بابا بشینین

پونه گفت : چیه زورت میاد؟

– آره خیلی زورم میاد  اونقد که الاناس بالا بیارم

– اه عمو حالمون بهم خورد لوس نشو دیگه

صدای تلفن بلند شد و مامان جواب داد:

سلام احوال شما ، خوب هستید؟…ممنون همه خوبن سلام دارن  زری جون چطورن؟ آقا مهرداد

خوبن؟…. بله ، بله ، حتما … خواهش میکنم … هستیم بله … قدمتون سر چشم آقا بزرگ هم

همراهتون تشریف میارن؟…خواهش میکنم سلام برسونید خدانگهدار

 

هر سه تامون وا رفتیم مامان نگاه نگرانی به عمو و همه انداخت و گفت : اینم از شانس ما !

پیمان خندید و گفت : مهم دیدن شما بود دوست داشتیم داداشم ببینیم که قسمت نشد !

عمه پا شد و قصد رفتن کرد ، با درموندگی و ناراحتی گفتم : تورو خدا یه خورده دیگه بمونید همین الان

که نمیان !

پونه در جوابم گفت : نه عمه جون بزار بریم اینجوری مطمئن تره به قول زن داداش اینم از شانس ما !

این قانونی بود که آقابزرگ وضع کرده بود که تا آقابزرگ اجازه نداده کسی حق نداره با اونا ارتباط  داشته

باشه هر چند توی این مورد بابا به حرف آقابزرگ نبود و نهونی با اونا ارتباط داشتیم .

نزدیکهای نه شب بود که مهمونامون رسیدن

همراه با مهراد برای چیدن میز شام به کار افتادیم ، مهراد پسر عمو پرویز و برادر کوچکتر متین بود که

بیست و چهار سالداشت و به خواست آقابزرگ کامپیوتر خونده بود و توی یه شرکت کامپیوتری مشغول به

کار بود چهره ی بامزه ای داشت ولی نه به جذابیت چهره ی متین از کنارش بودن راضی بودم چون برادر

متین بود عمو و زن عمو رو هم دوس داشتم اما بیش از حد به حرف آقابزرگ بودن و کمی با ما که به قول

آقابزرگ آستین سر خود بودیم ، کج خلقی میکردند البته بیشتر عمو چون زن عمو زن ساده و خوبی بود

توی خودم بودم که صدای مهراد بیرونم آورد

– به جای فکر کردن نوشابه ها رو بریز توی پارچ و ببر سر میز تنبل خانوم !

خیلی با من احساس راحتی میکرد و این هم تا حدودی منو عذاب میداد در جوابش خندیدم و گفتم : تا

تو غذا رو ببری من هم نوشابه ها رو میارم

وقتی همزمان از آشپزخونه به میز ناهار خوری رسیدیم آقابزرگ برامون کف زد و با خنده گفت :

– الحق که جفتتون کدبانوهای خوبی هستین !

مهراد اخمی کرد و گفت : داشتیم آقابزرگ ؟!

آقابزرگ خندید و گفت : خب من اینو میگم تا به تو بر بخوره و دیگه پا نشی به زن ها کمک کنی !

توی دلم به آقابزرگ خندیدم  آخه اون از اینکه مردها توی کار خونه به خانومها کمک کنن بدش می اومد و

می گفت : مردی گفتن زنی گفتن

تا آخر شام مهراد صحبتی نکرد ولی آقابزرگ تا تونست از برتری مرد صحبت کرد و فخر فروشی کرد

شام رو که خوردیم تا مهراد یه بشقاب رو گذاشت رو یه بشقاب دیگه آقابزرگ صداش زد و گفت :

– مهراد جان بیا بشین پیش ما آقایون !

با ناراحتی نگاهی کرد و گفت : بخشید دلم می خواست کمک کنم تا زودتر بری و به درسات برسی

اما …- نه تو برو من خودم جمشون میکنم برو دیگه ! الانه که محمد شاه قاجار عصبانی بشه ها

خندید و چشمکی زد و رفت دوست داشتنی بود اون هم مثه احمد و عمو پیمان و متین با بقیه مردای

فامیل فرق داشت فقط به قول خودش اون و متین کمی از ما بیشتر در مورد آقابزرگ کوتاه می اومدن و

سعی می کردند احترامشو نگه دارن به قول متین اگه اونام مثه ما باشن آقابزرگ افسرده می شه و

سکته میکنه چون دیگه از پسرا کسی نمیمونه تا تحویلش بگیره . مهراد رفت و من میزو جمع کردمو بردم

آشپزخونه خوشبختانه زحمت ظرفارو مامان و زن عمو کشیدن و منم با خیال رحت رفتم اتاقم تا شروع

کنم به درس خوندن آخه تا کنکور سه روز فرصت داشتم به مامان و عمو و عمه و متین و احمد قول قبولی

رو داده بودم  با درسام درگیر بودم که صدای درو شنیدم مهراد بود اجازه گرفت و وارد شد و روی تخت

نشست و گفت : میدونم درس داری ولی مأمورم و معذور!

نگاهی با تعجب بهش کردم و گفتم : چطور مگه ؟

– آقابزرگ صدات میکنه کارت داره .

وارفتم ، به حال من خندید و گفت : ببخش ولی من بی تقصیرم !

– میدونه دارم تو اتاق درس میخونم ؟

با ناراحتی سرشو تکون داد ، با صدای لرزون گفتم : وای دوباره یه دعوای دیگه !

دستش رو به سمتم گرفت و گفت : پاشو من پشتتم!
به کمکش بلند شدم و به پذیرایی رفتم به سالن که رسیدیم روبه روی آقابزرگ
روی مبل نشستم و آماده ی یه دعوای حسابی شدم تنم از نگرانی می لرزید می
دونستم آقابزرگ چی میخواد بگه با تنی لرزون و صورتی برافروخته به آقابزرگ
نگاه میکردم که ناگاه نگام به مامان افتاد اونم نگران بود ولی میدونستم از
دستش کاری ساخته نیست تمام امیدم به مهراد بود و بس . صدای آقابزرگ بود که
اسممو صدا میزد و این صدا زدن بیشتر به وحشتم دامن میزد !     –
اطلس؟ اطلس؟                                                                                                                   

نگاه ناگهانی که به آقابزرگ انداختم باعث شد همه به حال داغونم پی ببرند                                      

  – چیه اطلس ؟ از چیزی میترسی؟                                                                                            

  با من من جواب دادم : نه آقابزرگ                                                                                              

  – اما ظاهرت که چیز دیگه ای رو نشون میده نکنه از من میترسی؟                                                  

  بدون رودربایستی سکوت کردم یعنی اینکه آره ، مهراد لبخند زد و سرجاش جابه جا شد و بهم فهموند کمی آرومتر برخورد کنم !

 

همه ی ما از حرف زدن با آقابزرگ واهمه داشتیم
چون هر وقت صدامون میزد و چیزی می گفت حرفش چیزی جز زورگویی نبود بازهم
آقابزرگ بود که صدام
میزد                                                             

    – اطلس مگه با تو نیستم ؟ چه چیز من ترس داره ؟ مگه من لولوخورخوره ام ؟                                 

   با ترس بهش نگاه کردم و گفتم : اختیار دارید آقابزرگ منظور من این نبود !                                  

        – پس از چه چیز من
میترسی؟                                                                                                  
– آخه نمیدونم چی می خواین بهم بگین
!                                                                              

     – مگه کار خطایی کردی که اینقدر میترسی؟                                                                         

       با صدایی لرزون جواب دادم : نه آقابزرگ                                                                                   

    – ولی از نظر من کار خطایی کردی اونم خیلی بزرگ !                                                                  

   رنگ از صورتم پرید آقابزرگ ادامه داد : حالا دیگه بدون اجازه ی من درس میخونی؟                           

     چیزی نداشتم بگم اما به هزار زحمت گفتم : آقابزرگ شما که میدونستید من امسال کنکور دارم          

  صداش رو بلندتر کرد و گفت : خودتو به خریت
نزن خوب منظور منو میفهمی ! آخه دختر چرا اینقدر خیره سری میکنی؟ من بهت
گفتم به شرطی حق داری کنکور بدی که یا معلمی باشه یا خیاطی ، جز این دو
هرگز! گفتم یا نگفتم
؟!؟                                                                                                          

به گریه افتاده بودم با هق هق گفتم : اما آقابزرگ …..                                                                   

  – اما و زهر مار حالا منو گول میزنی؟ تو بچه ای اما من از پدر و مادرت انتظار نداشتم که بهم دروغ بگن     

بابا به دروغ گفت : آقابزرگ من هم مثه شما بی اطلاع بودم و الان موضوع رو فهمیدم                         

   آقابزرگ نگاهی به بابا و مامان انداخت و گفت : برای هردوتون متاسفم با این بچه تربیت کردنتون !        

   مامان و بابا ساکت بودن اما بابا با
عصبانیت تمام بهم نگاه میکرد میدونستم ازم چی میخاد ، میخاست سکوت کنم و
چیزی نگم اما من نمیتو.نستم ساکت بشینم و هیچی نگم پس جواب دادم
:                  

– آخه آقابزرگ نمی شه که همه معلم و خیاط بشن این مملکت به دکتر و مهندس هم نیاز داره         

     – دکتر و مهندس این مملکت چه ربطی به تو داره مگه تو مردی  که میخای دکتر مهندس بشی ؟ هان؟ 

  – آقا بزرگ این رشته ی خیلی خوبیه من بخاطرش خیلی زحمت کشیدم                                         

   – کشیدی که کشیدی میخاستی نکشی من فدا با
عمت اینا قرار برم شمال ویلای سولقان شما ها هم مجبورین با من بیاین تا تو
نتونی کنکور بدی
فهمیدی؟                                                                

    با همه ی غرورم شکستم دست و پام به لرزش افتاد و با ترس اما قاطع گفتم : آقابزرگ من نمی….       

  – چشم آقابزرگ ما هم همراه شما میایم هر جور شما امر کنید ! اطلس تو هم تمومش کن !            

    اینبار هم بابا بود که نذاشت حرف رو بزنم !                                                                                

   اشک توی چشام حلقه زده بود با عصبانیت بلند شدم تا به اتاقم برم که باز آقابزرگ مانع شد و گفت :  

   – یادم نمیاد بهت اجازه داده باشم بدون اجازی من پاشی بری !                                                      

مجبور به اطاعت شدم و نشستم چند دقیقه بعد
مامان که فهمیده بود خیلی بهم ریخته ام ازم خواست تا چای بریزم و بیارم منم
از خدا خواسته بلند شدم و به آشپزخونه رفتم داشتم میترکیدم داغون داغون
بودم  تنها چیزی که به ذهنم رسید کمک گرفتن از عزیز دردونه ی آقابزرگ متین
بود آروم طوری که کسی متوجه نشه شماره داداشو گرفتم و بهش گفتم
:                                                                         

– من قطع میکنم تو خودت زنگ بزن و بگو گوشی رو بدید اطلس                                                     

  همین کارو هم کرد وقتی چای هارو تعارف کردم
و نشستم صدای تلفن بلند شد بابا گوشی رو جواب داد و بعد از کلی خوش و بش
گوشی رو داد به مامان بعد از اون هم نوبت من بود سریع گوشی رو گرفتم و بعد
از یه احوالپرسی و خداحافظی فرمالیته رفتم اتاقم و از اونجا گوشی رو
برداشتم و تمام ماجرارو تعریف کردم از اونجایی که صدام روپخش بود متین هم
از همه چیز مطلع شد و وقتی ازش کمک خواستم بهم قول داد با آقابزرگ صحبت کنه
اونم نه امشب بلکه شب قبل از کنکور احمد هم بهم گفت آروم باشم و فردا
باهاشون به سولقان برم و وضعیت رو از این بدتر نکنم  اون شب کذایی با تموم
دردها و غصه هاش تموم شد ولی نمیدونستم که تازه این اولین شب مصیبت های منه
و تازه بد بیاری هام شروع شده

صبح روز بعد هر کدوم جدا جدا به ویلای
آقابزرگ رفتیم ما آخرین خانواده بودیم که رسیدیم از شانس بد    من عزیز
دردونه های لوس آقابزرگ هم اونجا بودند  منظورم فریبا و فرزانه دختر های
عمه پریدخت بودند که فرزانه یک سال از من کوچیکتر بود و قول داده بود تا
دیپلم بیشتر نخونه البته حقم داشت چون بیشتر به شوهر داری علاقه داشت تا
درس و مدرسه ، فریبا هم دو سال از من بزرگتر بود و به خواست آقابزرگ طراحی
دوخت می خوند هیچکدوم از همدیگه خوشمون نمی اومد .

 

قیافه درهمی داشتم که حال درونمو به همه نشون میداد همه روی تراس نشسته
بودیم و هرکسی با همپای خودش مشغول بود آقابزرگ با دامادش آقای دلجو صحبت
میکرد بابا و عمو پرویز داشتند شطرنج بازی میکردن و خانوما با اون دو تا
خاله زنک هم یه گوشه مشغول صحبت بودن تنها کسایی که تو جمع ساکت بودن من و
مهراد بودیم توی خودم بودم که صدای زن عمو از خودم بیرونم آورد :

– اطلس جان ؟

– جانم زن عمو ؟

– چیه گلم ؟ نبینم عروس نازم تو خودش باشه !

عادت خودش و عمو بود که گهگداری منو به لفظ عروس خطاب کنن البته کسی هم
اعتراضی نمیکرد فقط دخترعمه های نازنینم بودند که پا روی پا می انداختند و
ابرو کج میکردند !

با لبخند جوابشو دادمو و گفتم : نه زن عمو خوبم فقط کمی خسته ام آخه دیشب خوب نخوابیدم

– چرا عزیزم ؟ موضوع خاصی نبود که خودتو بخاطرش ناراحت کنی

هیچ نگفتم اما از شدت ناراحتی لرزش دستام شروع شده بود ادامه داد : گفته
باشم ما تو رو همینجوری هم دوست داریم و میخایمت درضمن ما دوست نداریم
عروسمون بیشتر از دیپلم بخونه ها گفته باشم کفرم داشت درمی اومد که فریبا
ادامه داد : شنیدم آقابزرگ بد جور ناک اوتت کرده آخه تو رو چه به درس
خوندن؟حتما باید همیشه خودتو تو چشم کنی؟

با عصبانیت گفتم : لابد فقط تو به درد درس خوندن میخوری؟ اونم چه درسی دوخت و دوز !

غمزه ای اومد و گفت : نه اما من به حرف بزرگترم گوش میکنم و پررویی نمیکنم که مثلا بگم من درسم خوبه !

با کفر و صدایی لرزون جواب دادم: کار خوبی میکنی اونقد بکن تا دندونات از شیرینی زیادی شکرک بزنن!

اینو گفتم و پا شدم و به سمت رودخونه دویدم نمیخاستم اشکامو ببینن تا
جلو رودخونه رسیدم بغضم ترکید ربع ساعتی گذشت تا آروم شدم ناگهان دست کسی
رو روی شونه ام حس کردم برگشتم غیر قابل باور بود ولی آرامبخش دلم بود اونی
که بودنش اون لحظه و اونجا محال بود یا آرزو بود اونم چه آرزوی شیرین و
غیر ممکنی !دوباره بغضم ترکید سرمو رو سینه ی پیمان گذاشتم و شروع کردم به
گریه !چقدر آرومم میکرد ، چقدر بی بهونه میشد آروم شد و گریه کرد نه اون
چیزی می گفت نه من یه ربعی می شد که ساکت بودم و سرمو به سینه اش فشار
میدادم تا بالاخره صدای پیمان دراومدو گفت : 

– خوبه عمو جون توهم ، هی هیچی نمیگم تو هم هی فشار بده درد گرفت این سینه ی صاحب مرده !

سرمو از سینه اش برداشتمو بهش نگاه کردم اما هیچی نگفتم صداشو آروم کرد و
گفت : قربون اون چشمها اینجوری نگام نکن دلم آب می شه باشه بذار ، بذار
عمو جون بذار!اینو گفت و سرمو گذاشت رو سینه اش اما سرمو بلند کردم و تا
خواستم حرفی بزنم دوباره سرمو گذاشت رو سینه اش و گفت بذار عمو جون بذار
راحت باش اینقدر فشار بده تا از کمرم بزنه بیرون !

سرمو بلند کردم اما دو.باره سرمو گذاشت رو سینه اش و گفت : بذار عمو جون بذار!

عصبانی شدم و گفتم : اه  نکن عمو تو هم گیر دادی ها

خودشو عقب کشید و گفت : زهرمارخیلی هم دلت بخواد چرا پاچه میگیری؟

– دلم میخاد اما تو د یگه شورشو در نیار ، تو اینجا چیکار میکنی؟

قیافه ای حق به جانب به خودش گرفت و گفت : ویلای بابامه از تو باید اجازه بگیرم !

با خنده ای زورکی گفتم : عمو اصلا حوصله ی شوخی ندارم ها !!!!

– یعنی می گی حواسم رو جمع کنم  یه وقت ممکنه پاچمو بگیری؟

– عمو تورو خدا

جدی شد و گفت : اول تو بگو دو روز قبل کنکور اینجا چیکار میکنی و تنها لب رودخونه چرا گریه می کنی تا من هم جوابتو بدم

یاد بدبختی خودم افتادم و با گریه جریان شب قبل رو براش توضیح دادم با محبت گفت :

– بخاطر این خودتو ناراحت نکن اولا فریبا غلط کرده به تو اونجوری گفته
دوما آخه فریبا خودش کیه که تو بخاطر حرفش خودتو ناراحت می کنی؟تویی که
عزیز عمویی سوما متین قبل از تو ماجرای دیشب و برام تعریف کرده و من هم به
همین دلیل اومدم اینجا ، اومدم و خودمو کوچیک کردم و سردست آقابزرگ خم شدم و
بوسیدمش تا فعلا من و پونه رو از خونه بیرون نندازه ببینیم چیکار میشه کرد
حالا هم فکرشو نکن دو روز تا کنکور مونده با هیجانی از عشق بوسه بارانش
کردم از متین هم ممنون بودم که به قولش عمل کرد و عمو رو برای کمکم فرستاد
کمکی که خودم اصلا بهش فکر نکرده بودم

با پیمان به سمت خونه برگشتیم مامان نگران بهم نگاه میکرد مهراد هم یعنی
از برگشتن من خوشحال بود ولی من اصلا حوصله اشو نداشتم و بهش محل نمیدادم
عمع پونه به استقبالم بلند شد ولی جلوی دیگران یه احوال پرسی معمولی کردیم و
سر مبل نشستیم که آقابزرگ دوباره نطقش گرفت :

-خب آقا پیمان حالا که دلت هوای مارو کرده و خواب مادر خدابیامرزتو دیدی و اومدی دست بوس ما چرا نصف وقتتو با اطلس میگذرونی؟

پیمان خیلی قدتر از این حرفها بود که جلوی آقابزرگ کوتاه بیاد منتها
بخاطر من سعی در آرامش خودش کرد و گفت : اختیار دارید آقابزرگ دیدم توی جمع
نیست گفتم بیاد دور هم باشیم

– برای بودن در جمع ما باید منت هم کشید کسی که ناز میکنه رو بذار بکنه ما کاری بهش نداریمجمع ما بدون حضور اطلس هم کامل بود .

دلم شکست نمیدونم چرا از بچگی پیش آقابزرگ عزیز نبودم و شانس نیاوردم
خنده های ریز و زیرزیرکی فریبا و فرزانه بیشتر بغض رو تو گلوم نشوند پیمان
به دفاع از من گفت :

– خب اگه بدون حضور اطلس هم جمعتون کامل بود دیگه واسه چی بنده ی خدارو
زابه راه کردید آوردید اینجا خب میذاشتید به کارو زندگی خودش برسه !

از جوابی که پیمان داده بود خیلی خوشم اومد اما آقابزرگ از اون هم پرروتر بود

– دختر حق انتخاب نداره هر جا پدر و مادرش رفتن اون هم باید بره حتی اگه
جهنم باشه مثه فریبا و فرزانه که مثله  دوتا خانوم همیشه حرف گوش میکنن

فخر فروشی و ناز فروختن فریبا و فرزانه توی اون لحظه خیلی دیدنی بود آقابزرگ حرفشو ادامه داد :

– خب هرچند اطلس اصلا قابل مقایسه با فریبا و فرزانه و در حد اونا نیست !

اشک توی چشمام لغزید دلم به حال مامانم سوخت که مجبور بود سکوت کنه و
خورد شدن دخترشو  در مقابل جاری و خواهر شوهرش ببینه فریبا در جواب به
آقابزرگ با طعنه گفت :

– نه آقابزرگ اختیار دارید اطلس جون افتخار نمیدن با ما دم خور شن آخه میخوان مهندس فیزیک بشن !

آقاقابزرگ عصبانی شد و جواب داد : اطلس غلط کرده با همه ی اون کسایی که توی اینکارتشویقش کردن

منظورش با پیمان و پونه بود و این رو همه خوب
می دونستند پونه که مثه یه موش یه گوشه نشسته بود و حرفی نمی زد مهراد هم
که خیرسرش گفته بود من پشتتم هیچ غلطی نکرد اما پیمان جواب داد :

 

– کسی اطلس و تشویق نکرده آقابزرگ این خواسته ی خودشه و اطلس به
عنوان یه دختر عاقل و بالغ که نسبت به خیلی از دوروبری ها و همسن و سال هاش
بیشتر میفهمه ،این حق رو داره که واسه ی آینده ی خودش تصمیم بگیره و راه
خوشبختی خودش رو هموار کنه نه مثه بعضی از خاله زنک ها که فقط با لوس کردن
خودشون سعی در جلب توجه اطرافیان داشته باشن و خیالشون راحت باشه هرچی از
اونا بخوان چه از لحاظ پول و ….در اختیارشون می ذارن اطلس می خواد نشون
بده آدمه و همونطور که خدا خواسته از آدمیتش استفاده میکنه و تن پرور و
سوسول نیست مثه خیلی ها که فقط می خورندو می خوابندو و از زندگی کردن چیزی
جز آرایش های آنچنانی و لارج خرج کردن پول و پوشیدن لباسهای مد روزی که
اصلا در شان یک خانواده اصیل مثل ما نیست ، خودشو پخش و پلا نکرده فرق اطلس
با بقیه اینه و من هم ستایشش میکنم !

چشم همه گرد شده بود هیچکس حرفی نمیزد حتی صدای نفس های فریبا و فرزانه
هم شنیده نمیشد داشتم بال در می آوردم اما نگرانی عجیبی توی دلم موج می زد و
اون هم نگرانی برای پیمان بود

آقابزرگ با اون همه هیبتش سکوت رو شکست و با صدای آروم و من و من گفت : پیمان منظورت از اونایی که گفتی فریبا و فرزانه نیستن که؟!

پیمان با جدیت جواب داد : حقیقت تلخه آقابزرگ !

صدای آقابزرگ بلند شد و گفت : من اجازه نمیدم کسی در مورد دخترام اینطوری صحبت کنه

– آقابزرگ بهتره قبل از اینکه عصبانیتتونو به رخ اطرافیان بکشید یه نگاه
به دورو برتون بندازید اونی که از خون شماست و اگر که به خونتون خیلی
افتخار میکنید پری و پونه دختراتونن و بعد هم اطلس که نوه ی پسریتونه نه
فریبا و فرزانه که از خون خانواده دلجوهان ، فریبا و فرزانه برای من هم
عزیز هستند اما بهتره کمی فکر کنیم و با عقل و منطق حرف بزنیم نه با زور و
استبداد آقابزرگ دیکتاتور مطلق بودن جوابگوی نسل جاهلیت هم نبود چه برسه به
عصر تکنولوژی توی قرت بیست و یک !

همه ساکت بودیم که پیمان ادامه داد : میدونم حضور من اینجا عذابتون میده
و از حضور من و پونه خوشحال نیستین اما ازتون عاجزانه خواهشمندم به روح
مادرکمی واقع بین باشین و به دنیا اطرافتون بدون حس بزرگ خاندان بودن نگاه
کنید و اجازه بدید اطلس کنکورش رو بده فریبا و فرزانه که عزیزدردونه شمان 
شدن همونی که شما می خواستین اطلس که طبق گفته ی خودتون براتون هیچ اهمیتی
نداره  پس این یه دونه رو هم مثه من و پونه  به حال خودش بزارین

آقابزرگ ساکت بود و هیچ نمی گفت دلم به حال بلایی که قرار بود سر پیمان
بیاد می سوخت اما خیلی خوشحال بودم که یکی همه ی حرفهای من و به آقابزرگ
زده بود . آرامشی که در آقابزرگ بنظر می اومد مطمئنا آرامش قبل از طوفان
بود و همین هم شد :

– اطلس هیچ غلطی نمیکنه همون کاری رو میکنه که من صلاح بدونم دیگه هم
نمیخوام در این مورد چیزی بشنوم پیمان تو هم اگه دلت نمی خواد دوباره از
خونه بندازمت بیرون دیگه در این مورد حرفی نزن

– بله آقابزرگ حق با شماست همیشه همونی باید باشه که شما می خواید همون
کاری رو باید کرد که شما صلاح می دونید باید به روح مامان خندید و هیچ
ارزسی براش قایل نشد چون شما نمی خواید باید زندگی کرد و سئوخت و ساخت و
آخرش هم دق کرد و مرد درست مثه مادر چون شما صلاح میدونید . باید همه اونی
باشن که شما می خواید آخه انگار شما دارید به جای همه زندگی میکنید حق با
شماست باید پسر و دختر از خونه ی پدر شون بیرون انداخته بشن چون نمی خوان
ناحق بشنون آره همش درسته باید تنها بود و تنها موند چون شما همسران آینده
مون رو انتخاب می کنید و اگرم نخواین از خونه بیرونمون میکنید و از ارث
محروم میشیم اینا همش شمایید آقابزرگ شما حقید شما درستید باشید آقابزرگ ان
شاالله  همیشه سالم و سرحال باشید و بتونید به قلدریتون ادامه بدید

سکوت کرد و رو به پونه اشاره داد و ازش خواست بلند شه تا برن پیمان و
پونه رفتند و هیچکس هم مانع رفتنشون نشد اونا رفتند و دل و امید من هم رفت
آقابزرگ دست روی سینه اش گذاشت و نگرانی اطرافیان رو برانگیخت تنها کسی که
از جاش تکون نخورد من بودم همه به هول و ولا افتاده بودن  به کمک بابا و
عمو آقابزرگ رو به بیمارستان بردند . بعد از رفتنشون وقتی که فقط خانومها
موندیم تازه نگاه ها به سمت من جلب شد که همونطور اونجا نشسته بودم عمه
پریدخت که لنگه ی دختراش بود رو به من کرد و گفت  : راحت شدی اطلس خانم ؟
ببین میتونی بکشیش!

فریبا ادامه داد : اصلا هر جا اطلس باشه نحسه ! اگه نمی اومد چی میشد الکی سفرمونو هم خراب کرد

مامان که چشم بابارو دور دیده بود گفت : فریبا خانم بهتره قبل از اینکه
متلک گویی کنی بری و دنبال علت همه ی این بدبختی ها بگردی که کسی نیست جز
خودت که از سر حسودی اون دهن لقت رو جمع نکردی و ماجرای کنکوراطلس رو به
آقابزرگ گفتی

از مامان خوشم اومد فریبا کپ کرد تا عمه خواست چیزی بگه زن عمو وارد
معرکه شد و گفت :               – بس کنید توروخدا به جای اینکه به جون هم
بی افتین بشینید و برای سلامتی آقابزرگ دعا کنید           با گفته ی زن
عمو جو آروم شد و همه ساکت شدند دوباره به کنار رودخونه رفتم و نشستم زیر
درخت بید مجنون ، همون جایی که تو عالم بچگی می شد خونه ی من ومتین ، اونجا
میشد خونه ی ما و ماهم که زن و شوهر بی اختیار گریه ام گرفته بود که صدای
آهنگی منو از خودم بیرون آورد                                 

چشمای من میل به گریه داره میخاد بباره                     دل نمیدونی
که چه حالی داره چه حالی داره   از درو دیوار واسه دل میباره خدا
میباره                          زندگی آی زندگی خسته ام خسته ام ……

به سمت صدا برگشتم اما کسی رو ندیدم چشمم به دستگاه صوت مهراد افتاد که
پشت سرم بود دستگاه رو برداشتم و به آهنگ گوش کردم و به حال خودم زار زدم

هرچی تو دنیا غمه مال منه روزی هزار با دل من
میشکنه                                                                دل
دیگه اون طاقتارو نداره خدا نداره                        پشت سر هم داره
بد میاره خدا میاره                    از درو دیوار واسه دل میباره خدا
میباره                    زندگی آی زندگی خسته ام خسته ام ……….

چندبار این آهنگ و از اول گذاشتم و باهاش خوندم و گریه کردم که صدای مهراد من متوجه خودش کرد

– نمی خوای بس کنی ؟ آخه چقدر میخای گریه کنی؟                      

به سمتش برگشتم و اشکامو پاک کردم تا نبینه و گفتم : از کی اینجایی؟

– من هیچ وقت تنهات نذاشتم !

دستگاه صوت رو به سمتش گرفتم و تشکر کردم ، مانع شد و گفت : باشه پیشت آهنگ هاش قشنگه

تشکر کردم و نگاهم و به سمت رودخونه برگردوندم

– تورو خدا اینقدر غصه نخور توکلت به خدا باشه همه  چی درست می شه !

با عصبانیت بهش گفتم : تو یکی نمیخواد تو گوش من یا سین بخونی !

طفلک انتظار چنین برخوردی رو نداشت خودشو جمع و جور کرد و گفت : نمی خواستم ناراحتت کنم آخه نگرانت بودم .

– آره جون خودت تو نگران خودت باش!

– اطلس خواهش میکنم ! مگه من چی گفتم که ناراحت می شی ؟

– اگه میخای اینجا بشینی  ساکت باش و چیزی نگو !

آروم بلند شد و رفت دلم خیلی براش سوخت آخه اونکه تقصیری نداشت پیمان که
پسر آقابزرگ بود اونجور ناک اوت شد چه برسه به این بنده خدا، اما دلم می
خواست داغ دلم رو سر یکی خالی کنم و چه  دیواری کوتاهتر از دیوار مهراد
،آقا سر به زیر متین ، آخ گفتم متین ! چقدر دلم می خواست اینجا بود !
نمیدونم چرا تازگی ها حضورش و فکرش برام دائمی شده بود

خبردادن آقابزرگ شب رو بیمارستان میمونه و فردا صبح میاد شاید بد جنس
بودم ولی از نبودنش خوشحال شدم چون شب رو با آرامش می خوابیدم…



بغض غزل

خب بعد برو حالا برو استراحت کن

 

گفتم که نيازي به استراحت نيست حالم خوبه

به اصرار هاي ما توجهي نشان نداد و کنار دريا رفت نيما که هنوز قانع
نشده بود رو به پيام گفت جلوي خودش نخواستم بگم ولي تو راستش رو نگفتي سهيل
چه اش شده ؟دکتر چي گفت؟ از ساعت سه ظهر رفتيد و ساعت هفت بعد از ظهر
برگشتيد هم هاش به خاطر يه ضعف؟

پيام گفت : پيله نکن نيما دروغ ندارم که بگم

نيما سکوت کرد اما به هيچ وجه راضي نشده بود بعد از حدود يک ربع پيام به من گفت: غزل برو دنبال سهيل نزار تنها باشه

مادر هم گفته ي پيام رو تصديق کرد من هم از خدا خواسته به کنار سهيل
رفتم به کنار دريا که رسيدم اثري از او نديدم به دور دست ها نگاه کردم اما
نبود ترسيده بودم بلند صداش کردم و گفتم:

سهيل!سهيل!

اما جوابي نشنيدم و دوباره با گريه صدا کردم :توروخدا سهيل کجايي؟

از پشت تخته سنگ بزرگي دستش را بالا اورد سريع به سمتش دويدم و کنارش نشستم دوباره خون دماغ شده بود با گريه گفتم:

چرا قايم شدي؟

با صداي لرزون وضعيف گفت:خواستم پيدا کني قايم موشک بازي بلدي؟

اشک از چشمام سرازير شد و گفتم:دوباره خون دماغ شدي؟

خنديد و گفت:تو بايد عادت کرده باشي اين که شده نقل و نبات زندگيمون

نه خير تو نبايد حالت بد بشه

اروم چشماش رو برهم گذاشت و اهسته گفت:غزل احساس ارامش ميکنم انگار دارم نفس ميکشم

ساکت بودم و گريه ميکردم اهسته چشماش رو باز کرد و دو قطره اشک از چشماش سرازير شد و با گريه گفت

دلم برات تنگ ميشه

نگاهش کردم و حرفي نزدم و دوباره گفت: مراقب کوچولومون باش

گريه کردم و گفتم:هستم

مراقب خودت هم باش

هستم

خم شد و سرش رو پايين اورد و روي پاهام گذاشت و دوباره چشماش رو بست و
با چشمهاي بسته گفت: برام لالايي بگو غزل ميخوام بخوابم خيلي خوابم مياد

زدم زير گريه و سرم و بر سرش گذاشتم و به سکوتم ادامه دادم و با گريه گفت:

برام حرف بزن ميخوام صدات رو بشنوم

با گريه گفتم:دوست دارم !دوست دارم!

لبخندي زد و گفت:ما بيشتر

سهيل زوده الان خيلي زوده

تازه ديرم شده بيست و شش ساله که منتظرم مادرم برام لالايي بگه

من برات ميگم

تو براي بچمون بگو هميشه براش بگو و بهش بخند نزار مثل من حسرت لالايي و خنده ي مادر به دلش بمونه

با گريه گفتم:توروخدا سهيل

به همه بگو که دوستشون دارم اما اين طور ارومتر شدم

مکث کرد و دوباره گفت: غزلم يه قول بهم بده

توروخدا

قول ميدي يا نه؟

ميدم

قول بده زندگي کني غزل زندگي کن بخند و بزار به ارزوم برسم توروخدا بعد
از من تارک دنيا نشو که دلم ميگيره زندگي کن غزلم زندگي کن و بزار منم اون
طرف راحت زندگي کنم

دستم رو تو موهاش بردم و و نوازش کردم وگفتم: من با تو زندگي ميکنم

بدون من هم ميشه زندگي کرد تو به من قول دادي که هميشه بخندي پس بخند به
خاطر بچمون بخند نذار رنگ غم رو ببينه نذار هيچ وقت گريه کنه غزل تورو خدا
نزار بدون پدر بزرگ بشه نزار به درد من دچار بشه بهم قول بده هيچ وقت تنها
نموني قول بده غزل

با گريه داد زدم:بس کن سهيل محض رضاي خدا بس کن

چند سرفه ي پشت سر هم کرد و با التماس و صدايي ضعيف گفت: قول بده غزل بزار راحت چشمام رو ببندم

نميخواستم چنين قولي بدم ولي وقتي ديدم داره چشماش رو ميبنده سرم رو به سمت اسمان بلند کردم و با گريه فرياد زدم:

قول ميدم قول ميدم به خدا قول ميدم سهيلم قول ميدم تورو خدا چشمات رو نبند

لبخندي زد و گفت:خيالم راحت شد راستي به نيما بگو سهيل گفت خيلي با معرفتي هيچ کس نميتونه يه برادر مثل تو داشته باشه

با گريه گفتم: ميگم

به پدر و مادرت بگو دنيا بزرگه غم دنيا روي دل هيچ کس نميمونه غم بي پدر و مادر بودن رو ازم گرفتن و هميشه مديونشونم

داد زدم: ميگم

پلکهاش رو باز و بسته کرد و نفس عميقي کشيد و گفت:اخ که نميدوني چه قدر
احساس راحتي ميکنم انگار رو ابرها دارم راه ميرم هيچ وقت اين حال رو نداشتم
راستي غزل شب اول قبر تنهام نذاري حتما برام نماز بخون

هميشه اروم باش

به شرطي که تو هم اروم باشي

با پلک زدن خيالش رو راحت کردم و دوباره گفت:ديگه وقته رفتنه دوستتون
دارم هم تورو هم خوشگل کوچولومون رو بزرگ که شد بهش بگو بابات گفت خيلي
دوست داشتم ببينمت اما نشد بهش بگو از اينکه تنهاش گذاشتم منو ببخشه

با گريه نگاهش کردم به سختي نفس کشيد و ادامه داد: غروب دلگيريه اما با
اين غروب هم ميشه اروم شد عززکم خاله ريزه ي من همسرخوبم غزل زندگيم هميشه
دوستت دارم و براي ابد دوستت دارم اميدوارم تو دنيايي که هيچ کس غمي نداره
دوباره ببينمت هنوز نرفتم ولي دلم برات تنگ شده دوستت دارم و….

صداش خوابيد با وحشت نگاهش کردم و دوباره به سختي و با صدايي اهسته گفت:

زندگي کن غزل زندگي کن

چشماش رو ارو بر هم گذاشت و سرش رو بر پام خم کرد صداش کردم و گفتم:

نخواب سهيل توروخدا نخواب

سرش رو از رو پام بلند کردم و رو زمين گذاشتم و به او نگاه کردم چه قدر
قشنگ و اروم خوابيده بود سرم رو بر سينه اش گذاشتم و چشمام رو بستم و گفتم:

رفتي بي معرفت؟باشه خدا به همرات برو سفر به سلامت خدا پشت و پناهت رفتي
و تنهام گذاشتي باشه هرچي تو بخواي برو برو اروم بگير شايد با اروم گرفتن
تو منم اروم شدم

سرم رو بلند کردم مثل ديوانه ه اشده بودم به چشماش رو نگاه کردم و گفتم:

يه بار ديگه چشمات رو باز کن يه بار ديگه بذار فقط يه بار ديگه نگاهت کنم تورو خدا مگه با تو نيستم؟ميگم چشمات رو باز کن

يقه ش رو گرفتم و کشيدم و گفتم:کجا گرفتي خوابيدي؟ الان که وقت خواب
نيست غروب شده بايد نماز بخوني هيچ وقت نميزاشتي من اين موقع بخوابم اون
وقت خودت خوابيدي؟ مگه نميشنوي چي ميگم با تو هستم سهيل

صدايي نشنيدم و اروم از سرجام بلند شدم و خواستم بنا به خواسته ي سهيل
بخندم با پاهايي لرزون به سمت خونه رفتم و با اون چهره ي غمگين که مثل
ديوانه ها شده بود و چشمهاي پر اشک و لباسم که از بيني سهيل خوني شده بود
از در وارد شدم همه مات و مبهوت و نگران به من نگاه کردند شوکه شده بودم
مامان به سمتم دويد اما پيام جلوش رو گرفت و نگذاشت بياد پيام مستقيم به من
نگاه کرد با بغض گفت: تموم شد؟

سرم رو انداختم پايين و با گريه گفتم: رفت

يام داشت از ناراحتي ميترکيد اينو راحت ميشد متوجه شد بي اختيار صداش رو بلند کرد و گفت:

سرت رو بگير بالا نبايد ناراحتش کني

سرم رو بلند کردم و با چشماني که از شدت اشک مقابلش رو نميديد به او نگاه کردم و گفتم: اروم شد دايي

پيام دستاش رو برام باز کرد و با پاهايي نا توان به سمتش رفتم و خودم رو
توي بغلش انداختم و با هم زديم زير گريه همه دور ما جمع شده بودند و مادر و
مادربزرگ و عسل از ناراحتي گريه ميکردند نيما که خيلي ترسيده بود با
نگراني گفت:

چرا نميگيد اينجا چه خبره؟ سهيل کجاست؟چرا تنها برگشتي؟

سرم رو از روي شانه هاي پيام بلند کردم و گفتم: رفت

يعني چي که رفت؟

يعني منو تنها گذاشت

درست رف بزن ببينم چي ميگي؟

گفت به تو بگم خيلي دوستت داره و خيلي با معرفتي و هيچ کس يه داداش مثل تو نداره

نيما بغض کرده بود شانه هاي من رو گرفت و به سمت خودش برگردوند و گفت:

ميگي چي شده يا نه؟

چيزي نشده چشماش رو بسته خودش گفت خوابش مياد خوابيده اخه ميگفت مادرش
بعد از بيست و شش سال ميخواد واسه ش لالايي بگه چه فدر عاشقونه درست روز
تولدش بيست و شش سال پيش بود که غروب چنين روزي به دنيا اومده بود و امروز
بعد از بيست و شش سال چشماش رو با يه غروب ديگه بست

نيما عصباني شد و داد زد:چرا مثل ادم حرفي نميزني؟اين چرت و پرت ها چيه که ميگي؟

با من درست حرف بزن سهيل ناراحت ميشه

نيما خواست حرفي بزند که پيام با صداي بلند و عصبانيت گفت: بس کن نيما راحتش بذار

نيما با چشماني پر اشک به سمت در رفت تا به دنبال سهيل برود که پيام صداش کرد و گفت:نيما صبر کن

نيما برگشت و به پيام نگاه کرد و پيام با گريه گفت:غزل راست ميگه سهيل
رفته اما واسه هميشه نه از پيش ما بلکه از دنيا رفته ميفهمي چي ميگم؟سهيل
مرده مرده

روي زانوهاش نشست و سرش رو به دستاش گرفت و بلند گريه کرد نيما حتي توان
راه رفتن نداشت نفس توي سينه همگي حبس شده بود هيچ کس حرفي نميزد به سختي
گفتم :

سهيل حدود يکسال بود که سرطان داشت و نميزاشت کسي بفهمه و فقط من و
ارمان و مهرشاد ميدونستيم و امروز هم پيام فهميد به هم قول داده بوديم هيچ
کس تا وقتي زنده ست اين موضوع رو نفهمه اخه دوست نداشت کسي رو نگران کنه
الان هم کنار اون تخته سنگ بزرگ کنار ساحل واسه هميشه چشماش رو بسته

مادربزرگ و مادر غش کردند بابا به سرش زد و همگي ضجه زدند و نيما و ارش
به سمت ساحل دويدند همگي با پاهايي که ياري رفتن نميکرد و با قلبي گرفته به
سمت ساحل رفتيم نيما سهيل رو بغل کرده بود و گريه ميکرد تنها برادرش رو از
دست داده بود هيچ کس حرفي نميزد و همه بي صدا گريه ميکردند همه از داخل
داغون شده بودند نيما با سهيل حرف ميزد انگار سالها بود با هم حرف نزده
بودند:

کجا رفتي بي معرفت ؟چرا بي خبر رفتي؟مگه ما دست برادري به هم نداده
بوديم؟ پس چرا منو محرم رازت ندونستي ؟اخه چرا رفتي؟من بي تو چه کار
کنم؟چرا اينقدر غريب رفتي؟يعني ارزش اينکه توي غصت شريک باشم رو هم
نداشتم؟سهيل کجايي؟کجايي پسر که بازم سربه سرم بزاري و بگي دارم فيلم بازي
ميکني؟کجايي که بگي همه اينا يه خوابه؟بگيتو هيچ وقت نميري جون نيما چشمات
رو باز کن و بگو اينا همش دروغه چرا حرف نميزني؟تو که هيچ وقت از حرف کم
نمياوردي پس چرا الان هيچي نميگي؟تنها تنها عشق و صفا ميکني و مارو خبر
نميکني؟ پاشو سهيل نزار بگن چه قدر بي معرفت و بي مرام بود بابا تو که خودت
اخر مرام و معرفتي پس چرا تنهايي رفتي؟

پيام راست ميگفت حال ديگران هم از من بهتر نبود کنار نيما نشستم و گفتم:

ديدي داداش؟ديدي دويتت چه طور تنهام گذاشت و رفت؟

نيما بغلم کرد و هردو با هم گريه کرديم اخ که هيچ کس اروم نميگرفت اشک
تو چشم هيچ کس بند نبود عسل با پاهايي لرزون کنار ما نشست و روبه من گفت:

واقعا رفت؟

با چشماني غمگين نگاهش کردم و گفتم:هميشه دوستت داشت اما تو هيچ وقت نفهميدي!

با چشماني که قرمز شده بود نگاهم کرد و گفت: دروغ ميگي اون هيچ وقت منو دوست نداشت او تورو دوست داشت

به جاي من نيما جواب داد :اين اشتباهي بود که همه ي ما کرديم او عاشق تو
بود نه غزل اما هيچ کدوم نفهميديم و او هم سکوت کرد و با درد خودش ساخت و
تنها کسي که درکش کرد غزل بود بعد از تو عاشق غزل شد

عسل نميتونست نفس بکشه نگاهي به سهيل کرد و به حال خودش گريه کرد ارش دست عسل رو گرفت و بلند کرد و گفت:

چون دوستت داشت پا جلو نذاشت نا خوشبخت بشي چون ميدونست چه سرنوشتي در انتظارشه

عسل در اغوش ارش اروم گرفت اما من چه طور ارو مميشدم؟ من ديگه سرم رو بر
سينه ي کي ميگذاشتم؟ بابا گريه ميکرد اما شانه هاي من رو گرفت و بلندم کرد
و به بغلش انداخت و گفت:

اروم باش غزل بابا اروم باش

سرم رو بلند کردم و گفتم: بابا بچه ام چي ميشه؟

نيما دستش رو شانه ام گذاشت و گفت:اون بچه تنها بچه ي تو نيست بچه ي سهيله يعني بچه ي همه ي ما!

سرم رو بر روي شانه هاش گذاشتم و گريه کردم شانه هاي مردونه اش ياد سهيل
مي انداختم اما هيچ شانه اي مثل شانه ي سهيل ارومم نميکرد به کنار سهيل
رفتم و سرش رو بر پاهام گذاشتم و موهاش رو نوارش کردم پيام همه ي بچه هارو
از اطراف ما دور کرد و من موندم و سهيل به او گفتم:

سهيل نگاه کن که هوا تاريک شده يادته شبهاي دريا رو چه قدر دوست داشتي
پاشو ببين چه قدر دريا قشنگه داره صدامون ميکنه پاشو سهيل هيچ کس اينجا
نيست فقط منو و تو هستيم پاشو با هم حرف بزنيم ميخوام دستت رو دور کمرم
حلقه کني و بهم بگي دوستم داري پاشو ببين سرنوشت چه قدر بد ذاته ببين جدايي
چه به روزمون اورده نگاه کن خوب نگاه کن از اون بالا نگاه کن و ببين چه
قدر همه دوستت دارند کوچولومون داره صدات ميکنه ميگه بابا هرجا که باشي
دوستت دارم داره ميگه افتخار ميکنم که تو پدرمي گوش کن سهيل همه دارن صدات
ميکنن بابا و مامان و نيما همه صدات ميکنن حتي درختها و دريا و زمين هم
صدات ميکنن اره زمين هم برات دلتنگ شده هرچند خاکش ميخواد به تصرف در
بيارتت اما اون هم دوستت داره

سرم رو خم کردم و بر سينه اش گذاشتم و گفتم:اخه چرا گفتي گريه نکنم؟ چه
طور ميشه بي تو گريه نکرد چه طور ميشه؟راستي ببينم الان ارومي؟به پدر و
مادرت سلام برسون وبگو از نوه شون خوب نگه داري ميکنم

سرم رو به سمت اسمان بلند کردم و دستم رو بالا اوردم و براش دست تکون
دادم خوشحال و با خنده و لباس سفيد ديدمش که برام دست تکون داد لبخندي زدم و
گفتم:دوستت دارم

دستي بر شانه ام قرار گرفت به پشت سر برگشتم پيام بلندم کرد و چند سفيد
پوش شهيلم رو بردند گريه نميکردم چون دوست نداشت اشکهام روببينه سهيل رو به
سردخونه بردند و من هم همراه پيام به غمکده مادر بزرگ برگشتم

__

17

 

 

با پاهايي بي جان به سمت سرنوشت نامعلوم حرکت مي کردم ، نيما و پيام و
بابا و آرش و همه ي دوستان زير تابوت رو گرفته بودند و با اشهدان لا اله
الاالله گفتن ، به سمت خونه ابدي سهيل حرکت مي کردند . اشک براي لحظه اي از
چشمان نيما دور نشده بود ، به بالاي خونه ي فوق العاده کوچک ايستاده بودم
که مي خواست سهيلم رو از من بگيرد ، ازدحام جمعيت باعث مي شد بيشتر رفتنش
رو باور کنم سهيل رو کنار خونه اش گذاشته بودند ، با پارچه اي سفيد که
اجازه نمي داد چهره مهربانش رو ببينم ، همه گريه مي کردند به جز من ، با
چشماني متورم و بغض در گلو شاهد پرپر شدنش بودم و اون لحظه هم شاهد به خاک
سپردنش . ساکت ايستاده بودم و با حسرت به اون گله جا و به پارچه سفيد نگاه
مي کردم . در بهت واشک همه ، وارد خونه اش کردن ، قلبم ايستاد ، تازه
فهميدم چي شده بود ، سنگ رو بر سرش گذاشتند و در مقابل فريادها و گريه ها
به هوا بلند شد ، عسل بي حال بود ، مادر غش کرده بود و نيما روي خاک نشسته
بود و با حسرت به سهيل سفيد پوش که درون قبر بود نگاه مي کرد ، باقي سنگ
هاي لحد رو بر سرش گذاشتند ، نفسم ياريم نمي کرد . کنار قبر روي زمين نشسته
بودم و با خاکها بازي مي کردم و ذره ذره با دستام خاک رو به درون قبر مي
ريختم . ازدحام خاک سنگ هاي لحد رو پوشوند . سرم رو بلند کردم و به کساني
که با بيل خاک بر سرش خالي مي کردند نگاه کردم ، چه قدر خشک بودن مثل سنگ ،
سهيل رو ديدم باورم نمي شد کنارشون ايستاده بود و به من نگاه مي کرد و مثل
هميشه با نگاهش به من مي خنديد ، سرم رو پايين دوختم اثري از سهيل و سنگ
ها نبود بي اختيار به درون قبر رفتم و فرياد زدم :

– نريزيد خاک نريزيد ، مي خوام ببينمش او نمرده ، من مي دونم نمرده .

خاکها رو کنار زدم ، تا به سنگها رسيدم قدرت برداشتن اونا رو نداشتم با فرياد گفتم :

– نترس سهيل ، الان مي گم بيارنت بيرون ، نترس !

ديگه نتونستم طاقت بيارم و زدم زير گريه و با گريه گفتم : پاشو ديگه مگه
با تو نيستم پاشو به همه بگو حالت خوبه . پاشو بگو نمردي ، بگو اينا ديگه
روت خاک نريزن ، بگو مي خواي برگردي .

نيما وپيام بزور بلندم کردند و از قبر خارجم کردند ، گورکن ها دوباره
خاک رو بر سرش ريختند ، نيما در بغلش نگه ام داشته بود و نمي گذاشت حرکت
کنم تا خاک خونه ي سهيل تا بالا اومد و کاملاً پوشاندنش .

همه فاتحه اي خوندند و يکي يکي رفتند ، مامونديم و جوان زير خاک خوابيده
مون ، من ونيما و مادر و عسل به همراه بابا و پيام و مادربزرگ دور تا دور
قبر نشسته بوديم و گريه مي کرديم هيچ کس ناي بلند شدن نداشت دلم نمي خواست
از کنارش بلند شوم ، مجتبي وآرش و امير ، بچه ها رو از سر جاشون بلند کردند
و رها هم خواست منو بلند کند که زير دستش زدم وگفتم :

– من نمي يام شما بريد .

نيما رو به من کرد و با گريه گفت : پاشو غزل اينجا بموني که چي بشه ؟

– من تنهاش نمي ذارم دلم نمي خواد تنها بمونه ، خودش گفت شب اول قبرم
تنهام نذار ، خودش گفت برام نماز بخون ، مي خوام بمونم ، حداقل امشب رو
بمونم امشب شب سختيه براش ، نبايد تنهاش بذارم .

کنارم نشست و گفت : خواهر خوبم ، مي ريم خونه اونجا براش نماز مي خوني .

– نه تنهاش نمي ذارم .

نيما خواست حرفي بزند که امير گفت : ولش کن نيما من با حراست صحبت مي کنم تا بذارن امشب رو اينجا بمونه .

نيما گفت : يعني امشب رو قبرستون بمونه ؟

امير گفت : تنهاش نمي ذاريم ، من وتو مي مونيم پيشش .

من گفتم : من مي خوام تنها باشم .

پيام رو به من گفت : امشب رو پيشش بمون ، اما هيچ کس مزاحمت نمي شه ، اون طرف تر مي ايستيم .

خواستم حرفي بزنم اما دوباره سهيل رو ديدم که دستش رو به علامت سکوت
بالا آورد و لبخند زد ، ساکت شدم و حرفي نزدم ، سرم رو بر خاکش گذاشتم و
گفتم :

– شما بريد فقط برام سجاده و چادر نماز بياريد .

همه با گريه رفتند و من موندم و سهيل ، امير ونيما و پيام کمي عقب تر
نشسته بودند ، وقتي هوا تاريک شد ، چادرم رو بر سرم کردم و شروع به نماز
خوندن کردم و تا صبح مدام يا نماز مي خوندم يا قرآن تا که شب راحتي براش
بگذره هر چند که اين قدر پاک وخوب بود که هيچ عذابي نمي کشيد انصاف نبود در
اون شب سخت تنهاش بگذارم دلم مي خواست مثل هميشه در هر حالي کنارش باشم ،
صبح که شد اين قدر اشک ريختم و از خدا براش طلب مغفرت کردم تا روي خاکش
خوابم برد .

نمي دونم چقدر گذشته بود که پرستو از خواي بيدارم کرد و جانمازم رو جمع
کرد . بلند شدم و ديدم همگي براي ختم سهيل به مزارش اومدند ، از کنارش بلند
شدم و همون جل نشستم ، آروم گرفته بودم از اين که احساس مي کردم ديگه الان
راحت خوابيده و به آرامش واقعي رسيده ، آروم شده بودم . اين بار مجبور
بودم به همراه بقيه به خونه برگردم . در اين دو روز نيما اجازه نداده بود
به خونه ي خودمون برم اما اون روز رو به خونه ي خودم رفتم وياد با سهيل
بودن رو زنده کردم . تمام وسايل و جاي جاي خونه مرا به يادش مي انداخت .
روي تختمون نشستم ، بغض کرده بودم ، هيچ کس همراهم نيومده بود ، همه تنهام
گذاشته بودند تا با سهيل آروم باشم ، سرم رو بر بالش سهيل گذاشتم و چشمام
رو بستم و احساس کردم مثل گذشته سرم رو بر سينه اش گذاشتم و خوابيدم .

لحظات سختي بود که به هيچ کس نگذشته بود انگار يه چيز مي دونست که مي
گفت نريم شمال . درست روز دوم فروردين بود که با مرگش نوروز رو با غم به
همه ي ما هديه کرد، نوروزي که هيچ وقت بي سهيل معناي نو بودن نداد.

***

يک هفته از رفتن سهيل مي گذشت ، همه حاضر شدند تا براي مجلس هفتم به
بهشت زهرا بروند ، دلم آروم نشده بود ، نيما با هيچ کس جز من حرف نمي زد ،
او هم دست کمي از من نداشت حال هم رو خوب مي فهميديم . در بين راه سکوت بر
لبان همه بود و جز گريه کسي کاري نداشت که بکند ، به بابلاي مزارش که رسيدم
هفت گل رز صورتي رو که در اين هفت روز بالاي سرش گذاشته بودم دسته کردم و
به گوشه اي گذاشتم . دور تا دورش رو از گل مريم پر کرده بودند اون اطراف
بوي مريم ها پيچيده بود ، نمي دونستم کي آنها رو گذاشته بود اما بوي خوشش
تمام وجودم رو به سمت سهيل کشوند ، انگار بال داشتم و توي آسمونها کنارش
پرواز مي کردم . مثل دو تا کبوتر ، کبوترهايي که هيچ وقت به لانه شان
نرسيدند . کنارش نشستم و بهش سلام کردم ، همه يکي يکي بالاي سرش فاتحه اي
خوندند و با گفتن تسليت از کنارمون بلند شدند . کاش همه چيز به همين سادگي
بود که اينها مي ديدند ، کاش همه چيز يه تسليت بود ، خانواده ي عاشق سهيل ،
با گريه فاتحه اي خوندند و بلند شدند و به سمت زندگي خودشون راه افتادند ،
امير به نيما گفت :

– شما بريد من وپرستو بعداً مي ياريمش .

همه رفتند و دوباره من وسهيل با هم تنها شديم ، امير وپرستو در ماشين منتظرم نشستند . دلم مي خواست باهاش حرف بزنم با بغض گفتم :

– ببخشيد که زير قولم زدم ، به خدا نتونستم گريه نکنم ، همه ي اين
آدمهايي که اومدن و رفتن هيچ کدوم با همدرديشون نتونستن آرومم کنن .

کسي ميان حرفم پريد و از پشت سر گفت : همه رفتن همه ي اونا که مثلاً
گريه کردن ، راه افتادن دنبال زنديگيشون . از نظر اونا همه چيز تموم شد و
در ازاي کسي که دنيا مي ياد يه نفر مرد ، اما کاش يک نفر پيدا مي شد که
واقعاً مِن بعد از اين هم هفته اي يه بار هم که شده براي آمرزش گناهش فاتحه
اي بخونه ، هيچ کس پيدا نمي شه که بفهمه اين کسي که زير خاک خوابيده کي
بوده ؟ چي بوده ؟ ديدي غزل همه چيز تموم شد ؟ همه رفتن اما واقعيت يه عمر
زندگي کردن اينه ؟

سرم رو به سمت صدا برگردوندم و مستقيم به چشماش نگاه کردم . هر دو کنارم نشستن و آرمان با چشماني پر اشک ادامه داد :

– اين قانون جنگله ، يکي مي ياد و همه شاد مي شن اما وقتي يکي مي ره همه به اندازه يه هفته غمگين مي شن .

با اشک نگاهش کردم ادامه داد : خيالم راحته از اين که مي بينم آروم
خوابيده و اين همه خفقان اين جنگل رو نمي بينه . خوش به حال اون کسي که
بميره و در اين دنياي به ظاهر آبي زندگي نکنه .

با بغض گفتم : بالاخره اومدي ؟

– مي دونم دير اومدم اما …

– نه دير نيومدي همون بهتر که نبودي ببيني .

– راحت رفت ؟

– آره خيلي راحت ، مي خنديد و مي گفت احساس آرامش و راحتي مي کنه .

– اين مدت دعا مي کردم راحت بميره نه اين که زنده بمونه ، چون ارزش راحت
مردن خيلي بيشتر از زنده موندنه ، اونايي که فرصت توبه دارن و خدا آروم و
راحت جونشون رو مي گيره ، هميشه بنده هاي مخلص خدا بودن ، پس خوش به حال
اون فرد ، خوش به حال سهيل .

با بغض گفتم : رفته آرمان ، براي هميشه رفته .

دستش رو به خاک گذاشت و شروع به فاتحه خوندن کرد ، تسبيح سهيل رو دور دستش پيچيده بود ، با گريه گفتم :

– تسبيح سهيله ؟

– آره هيچ وقت از خودم دورش نکردم .

مهرشاد رو به من گفت : هيچ وقت حاضر نبود غم تو رو ببينه پس غمگين نباش .

– زماني که با سهيل بودم هيچ وقت غمگين نبودم .

مهرشاد: تو بدون سهيل هم تنها نيستي سهيل برادر ما بود ، تو هم خواهر ما
، هيچ وقت فکر نکن دنيا به پايان رسيده ، قبول دارم بي سهيل سخته ، يعني
واقعاً نمي شه ، من خودم دارم ديونه مي شم چي برسه به تو اما اين سرانجام
يه عشق واقعيه ، مثل عشق ليلي و فرهاد و شيرين ومجنون .

لبخندي از غم زدم و گفتم : سهيل هر کاري کرد تو اسم اين چهار نفر رو درست بگي ، آخر سر ياد نگرفتي .

لبخندي با بغض زد وگفت : سهيل خيلي چيزها به من ياد داد اما خيلي چيزها رو هر چي سعي کرد بهم ياد بده نتونست و موفق نشد .

آرمان با بغض گفت : واسه خاطر اينه که اصولاً تو هيچ چيز رو نمي فهمي و
پدر آدم رو در مي ياري تا يه چيز رو بفهمي ، اون سهيل بيچاره رو هم تو جوون
مرگ کردي .

لبخندي با بغض و از درد دوري و جدايي بر لب هر سه ي ما نشست و همگي با
هم همراه امير وپرستو به خونه برگشتيم ، با دلي پر غم و ذهني پر درد.

بعد از گذشت روزها از پي هم ، هنوز هم جاي خالي سهيل احساس مي شد ، هم در دل من و هم نيما و هم همگي .

 

 

18

 

 

يکسال از رفتن سهيل مي گذشت و سهيل پنج ماهه بود ، چشماي قشنگش هم رنگ
چشمهاي سهيل بود هر چند بعد از يک سال هيچ کس آروم نگرفته بود اما ديدن
چشمهاي قشنگ سهيل به همه اميد زندگي مي داد ، احساس مي کردم خدا دوباره
سهيل رو به ما برگردونده ، خيلي غريبانه بود زماني که پا به دنيا گذاشت ،
اشکهاي شوق پدرش رو از پشت شيشه ي اتاق انتظار نديده بود ، دلتنگي پدري رو
مي کرد که هيچ وقت نديده بودش ، غزل در تمام دوراني که بهترين همراه و
هميار زندگي يک زن ، همسرش هست بدون وجود سهيل سختيهاي دوران بارداري رو
گذرونده بود .

عيد نوروز بود و اولين سالگرد رفتنش . عسل باردار بود و به زودي مادر مي شد .

سهيل پيش نيما وعسل بيشتر از هر کسي آروم بود ، انگار مثل پدرش به عسل
علاقه داشت و نيما رو مثل برادرش دوست داشت خيلي شيرين بود . سوگلي فاميل
شده بود ، همه براي ديدنش سرو دست مي شکستن مثل پدرش پيش همه عزيز بود .

سه روز قبل از سالگرد سهيل ، بنا به خواسته غزل همگي به رامسر رفتيم مي
گفت ، دلش مي خواد کنار دريا باشه ، جايي که عاشق سهيل شده بود و جايي که
سهيل رو از دست داده بود . غزل خيلي آروم شده بود و کمتر حرف مي زد و خودش
رو با سهيل سرگرم مي کرد ، دلش رو به اون زيرزمين که ياد و خاطره ي سهيل رو
براش زنده مي کرد خوش کرده بود ، کسي کاري به کارش نداشت و به حال خودش
گذاشته بوديمش تا خودش آروم بگيره . از دور ايستاده بودم و به خلوتش نگاه
مي کردم کنار دريا ايستاده بود دلم نمي خواست خلوتش رو به هم بزنم و از دور
نگاه کردن رو اکتفا کرده بودم ، سهيل در بغلم خواب بود ، درست شبيه پدرش
مظلوم بود با چهره اي مهربون ! خندهاش آدم رو ياد خنده هاي سهيل مي انداخت ،
سرم رو پايين گرفته بودم و با خودم فکر مي کردم به روزهايي که بعد از سهيل
و از جدايي بر غزل گذشته بود و به سرنوشت نامعلومش به آينده اي که در
انتظار خودش و بچه اش بود فکر مي کردم ، سرم که بلند کردم کنار آب نبود ،
به همه طرف نگاه کردم اما نديدمش به سمت آب دويدم پيام رو ديدم که هراسان
به داخل آب مي رفت ، داد زدم و پرسيدم :

– غزل کجاست ؟

جوابي نشنيدم پيام به زير آب رفت و بيرون نيومد ترسيده بودم سهيل بغلم
بود کمي اونطرف تر روي زمين گذاشتمش و سريع به داخل آب رفتم که پيام رو
ديدم که سرش رو از آب بيرون آورد و شنا کنان به سمتم مي اومد ، نزديکتر شد
با گريه گفت :

– نيستش .

– کي رو ؟

– غزل رفت تو آب ، هر چي مي گردم نيستش .

دنيا دور سرم تاب خورد ، چشمام سياهي مي رفت ، به دور تا دور نگاه کردم ،
آخه چه طور مي شد توي اون آب پيداش کرد ؟ اشک به چشمامم دويده بود . سرم
رو به چپ برگردوندم به جايي که غزل به کنار سهيل رفته بود و جايي که سهيل
مرده بود ، شناکنان به اون سمت رفتم سرم رو که از آب بيرون آوردم دورتر
چيزي رو ديدم به سمتش رفتم ، روسري اش بود ، بغض کرده بودم دلم مي خواست
گريه کنم . دوباره به زير آب رفتم آب شفاف نبود و رو به روم رو نمي ديدم .
دستم رو حرکت مي دادم تا شايد دستم بهش بخوره ، عمق آب زياد شده بود پايين
تر رفتم نفسم داشت بند مي اومد زير آب نمي تونستم نفس بکشم . خواستم بيرون
بيام اما دستم به تسبيح گردنم خورد و به ياد سهيل افتادم . او هيچ وقت منو
نمي بخشيد . غزل رو به من سپرده بود دوباره دستانم رو حرکت دادم و ناگهان
احساس کردم دستم با چيزي برخورد کرد و به سمت خودم کشيدمش و به بالا آوردم .
چشماش بسته بود بغلش کردم و با دست محکم نگهش داشتم و با دست ديگه ام به
سمت ساحل شنا کردم خيلي تا ساحل فاصله بود ، بي اختيار زدم زير گريه ،
نگاهم رو به ساحل انداختم همه جمع شده بودند سهيل رو بغل عسل ديدم دستم
توان نگه داشتنش رو نداشت اما وقتي سهيل رو ديدم قوت گرفتم و با توان
بيشتري شنا کردم آگر غزل زماني سهيل رو از دست داده بود اين بار سهيل غزل
رو از دست مي داد ، نيما تا وسطهاي آب اومده بود و خودش رو به من رسوند و
غزل رو از دستم گرفت و به بيرون از آب برد ، ديگه توان اين که پايان راه رو
برم نداشتم خودم رو سبک کردم و بر آب خوابيدم و به آسمان چشم دوختم ، يه
غروب دلگير ديگه مثل غروبي که سهيل چشمانش رو بسته بود .

به بيرون از آب رفتم و کنار ساحل نشستم پيام ونيما به همراه پدر و مادرش
غزل رو به بيمارستان برده بودند چشم به دريا دوخته بودم . دلم مي خواست
هيچ کس اطرافم نبود تا مي تونستم راحت گريه کنم ، صداي گريه ي سهيل رو
شنيدم بلند شدم و از عسل گرفتمش و ساکتش کردم و راه افتادم تا کمي قدم بزنم
.

دلم گرفته بود . دلم نمي خواست بلايي سر غزل مي اومد ، نگاهي به آسمان
کردم و عاجزانه از خدا کمک خواستم ، آب زيادي وارد معده اش شده بود و مدت
زيادي زير آب و بدون اکسيژن بود ، اين دفعه دوم بود که به خاطر سهيل خودش
رو به اين روز انداخته بود ، سهيل گريه مي کرد و مسلماً مادرش رو مي خواست
آخه غزل چه طور دلش اومده بود اين بدي رو در حق اين بچه بکنه ؟ سهيل رو در
بغلم فشردم و به ياد روزهايي که گذشته بود و به ياد سهيل و به عشق غزل زدم
زير گريه ، توي اون مدت هر چقدر سعي کرده بودم محبتم رو به اون نشون بدم و
علاقه ام رو به او ثابت کنم ، فايده اي نداشته بود و هيچ عکس العملي رو
نشون نمي داد تا پنج ماه قبلش به خودم مي گفتم بارداره و حق رو بهش مي دادم
اما بعد از گذشت پنج ماه از تولد سهيل هنوز نسبت به من بي تفاوت بود ، ياد
زماني افتادم که سهيل حاضر به ازدواج با غزل نبود و غزل از طبقه دوم خودش
رو به پايين انداخته بود و سهيل به اصرار من و با صحبتهاي امير حاضر به
ازدواج شده بود ، يادم مي اومد که حاضر نبود با ازدواج خودش و به آرزوي
خودش رسيدن بخواد غزل رو بدبخت کنه ،هميشه مي گفت من مي ميرم و غزل اگربا
من ازدواج کنه هرگز زير بار اين شکست طاقت نمي ياره ، يادمه به من مي گفت
نمي خوام عذابي که خودم براي از دست دادن عسل کشيدم تو براي از دست دادن
غزل بکشي ، سهيل زودتر از هر کسي فهميده بود که من با نگاه اول در شب
مهماني صفورا عاشق غزل شده بودم ، عشقي که شرم و شايد ترس ، هميشه ساکت
نگهش داشته بود ، زماني که غزل عاشق سهيل شده بود ، خوب حال سهيل رو موقع
از دست دادن عسل درک مي کردم . چه قدر دلم مي خواست براي يک بار هم که شده
به چشام نگاه مي کرد و با نگاهش به من مي فهموند دوستم داره ، کاري که من
هميشه با نگاهم کردم و او هيچ وقت نفهميد که چه قدر دوستش دارم . لحظه اي
بله گفتنش بر سر سفره ي عقد با سهيل لحظه اي بود که هر چند به خاطر سهيل
خوشحال بودم و هر غمي به خوشحالي سهيل ارزش داشت اما براي اولين بار بغض
عشق به گلوم نشسته بود با اونکه آرزو داشتم براي يک بار هم کنارم باشه اما
هميشه آرزو مي کردم کاش سهيل زنده مي موند و با غزل خوشبخت مي شد . من غزلي
رو دوست داشتم که شاد بود نه اين غزل که صدايي از او در نمي اومد و خنده
اي بر لبانش پيدا نمي شد . دلم از اينکه غزل کنارم نبود مي سوخت . به خونه
برگشتم و منتظر بازگشتشون شدم . نيما وديگران برگشتند اما بدون غزل ،
مادربزرگ با نگراني جوياي حال غزل شده و نيما گفت که فردا مرخص مي شه ، نفس
راحتي کشيدم و خدا رو از اين که غزل زنده بود شکر کردم . بي اختيار سهيل
رو بغل کردم و با گريه گفتم :

– خوب شد جلوي دو تا سهيل ها رو سياه نشدم .

آقاي مهرباني دست بر شانه ام گذاشت و گفت : غزل از همون اول هم قسمت تو
بود ، قسمت دو تا رفيق تو وسهيل . حالا هم اگر خودت بتوني راضي اش کني
مبارکته ، ما همه خوب مي دونيم که تو بهش علاقه داري اما خوب مي دوني که
غزل به همين راحتي ها دوباره حاضر به ازدواج نمي شه .

با بغض گفتم : دو ساله که سعي مي کنم علاقه ام رو بهش ثابت کنم اما او هيچ وقت متوجه ي من نشده .

– دليلش اينه که از بچگي عاشق سهيل بوده .

سکوت کردم و شب را تا صبح کنار ساحل قدم زدم و به انتظار غزل ترانه هام
با خودم فکر کردم و امروز دفتر خاطرات غزل رو در خونه ي سهيل يعني زيرزمين
سهيل پيدا کردم با خودم به آپارتمان سهيل آپارتماني که در اون زندگي مي
کرديم بردم و باقي سرنوشت غزل رو به قلم در آوردم سرنوشتي که بعد از پنج
سال از دست دادن سهيل ، کنار سهيلي چهارساله بالاي قبر سهيل در حاليکه مثل
هميشه گريه مي کرد ، کنارش نشستم و باقي خاطرات رو هماني نوشتم که خودش گفت
:

– بنويس بغض غزل پاياني نداره ، مثل هر بچه اي که موقع دنيا اومدن گريه
مي کنه ، هميشه گريه در کمين زندگيمونه بنويس غزل مي گه هنوزم بغض تو گلومه
، بنويس غزل بيت وپنج ساله بعد از گذشت حدود شش سال از اولين اتفاق ناگوار
زندگيش امروز به سهيل ياد داده که با پدرش حرف بزنه . بنويس امروز که اين
دفتر بسته مي شه ، سهيل زير خروارها خاک کنار قبر پدر ومادرش خوابيده ،
مادر وپدرم دلواپس باقي موندن . عسل گريه مي کنه و حسرت مي خوره . نيما
افسوس با سهيل بودن رو داره . رئوف آواره غربت شده و آرمان کنار عشقش بالاي
قبر رقيب رفيقش ايستاده و براش فاتحه مي خونه ، بنويس مهرشاد بالاخره با
آرزو ازدواج کرد و نيما وعسل هم طعم پدر و مادر شدن رو چشيدن ، بنويس خدا
خيلي منو و تو رو دوست داره که سهيل رو بهمون داد و من از سهيل باردار شدم
چون اگر سهيل نبود من وتو هيچ وقت قادر به بچه دار شدن نبوديم ، بنويس من
به عشق منتظر بودن ، همه ي صبر و قرارم رفت بهارم رفت عشقم مرديارم رفت
بنويس سهيل راحت خوابيد و با خنده خوشبخت شدن غزل و آرمان و سهيل رو مي
بينه و سهيل الان بالاي قبر پدرش ايستاده و مي گه : باباي پنهون رو دوست
دارم .

بنويس مثل هميشه بي سهيل نمي شه ، چه سهيل بزرگ چه سهيل کوچک ، هر دو
غريب بودن ، سهيل من غريب دنيا اومد و غريب مرد و سهيل کوچکم غريب دنيا
اومد و با پدر ومادر آشنا شد ، مهم اينه که هر دو شيريني و شادي زندگي من
بودند ، بنويس غزل عاشق بود و عاشق ماند . بنويس که گلبرگ هاي رز صورتي بر
مزار سهيل هيچ وقت پر پر نشدند و بعد از پنج سال هنوز ، هر روز بر سر مزارش
مي رم و فراموشش نکردم ، بنويس حلقه ي ازدواج سهيل به انگشت آرمانه و
گردنبند سهيل رو به گردن پسرش بستم و حلقه ي مادرش رو هنوز به دست دارم .
بنويس غزل بغض کرد وگريه کرد اما با حس غريبي خوشبخت شد با عشقي ازجنس بلور
از عطر ياس و به رنگ اطلسي و اين مجموعه ره به کسي تقديم مي کنم که تنهام
گذاشت ورفت :

 

« بغض غزل»

در اين بي راهه ي غربت دلم خسته است و ماتم زا

عزيز دل به جون تو ، دلم خسته ست و بي فردا

دلم خواهد که هر لحظه نگاهت را کنم پيدا

چه ها بر من شدست افسوس بدون تو ، بدون ما

به ابديت سپردم آنکه دل را عاشق مي کند و به تبعيت مي کشانم آنکه دل

را شناسايي کند اي آبي آبي کرانه هاي آسمان بايد که برگردي !

خوابيدي بدون لالايي وقصه

بگير آسوده بخواب بي درد وغصه

ديگه کابوس زمستون نمي بيني

توي خواب گلاي حسرت نمي چيني

ديگه خورشيد چهره تو نمي سوزونه

جاي سيلي هاي باد روش نمي مونه

ديگه بيدار نمي شي با نگروني

يا با ترديد که بري يا بموني

رفتي و آدمکا رو جا گذاشتي

قانون جنگل رو زير پا گذاشتي

اينجا قهرن سينه ها با مهربوني

تو ، تو جنگل نمي تونستي بموني

دلتو بردي با خود به جاي ديگه

اونجا که خدا برات لالايي مي گه

مي دونم مي بينمت يه روز دوباره

توي دنيايي که آدمک نداره

« فرخنده موحدراد



ویدیو : رمان عشق اطلسی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Back To Top
free html hit counter