عکس شخصیت های رمان ازدواج اجباری

thumbnail

عکس شخصیت های رمان ازدواج اجباری:

 

1438649100407743
بالاخره چند روزم تموم شد و از بیمارستان مرخص شدم
در خونه که رسیدیم بچه ها با یک مردی که احتمالا قصاب بود واستاده بودن اون یاروم یک گوسفند تپل دستش بود
با کامران از روی خونش رد شدیم ورفتیم داخل
خاله با آرش داخل بود با شوق آرش و از بغلش گرفتم و بوسیدمش
بعد دو سه هفته بالاخره بغلش کردم
-الهی مامان قربونت بره قند عسلم
بهم نگاه کرد و مانتوم و مشتای کوچولوش فشار داد و خودش و بهم چسبوند
تو اغوشم فشارش دادم بوسیدمش
با کمک کامران رفتم بالا تا لباسامو عوض کنم
فعلا نباید میرفتم حمام
از خودم حالم بهم میخورد احساس میکردم نجسم
آرش و روی تخت گذاشتم و لباسایی که کامران بهم داد و به کمک خودش پوشیدم
اونم لباساش و پوشید
روی تخت دراز کشیدم و آرش و تو بغلم گرفتم
-فدات بشم ،چرا اینقدره ضعیف شدی ،مامان و میبخشی کوچولوی من؟قول میدم دیگه هیچوقت تو رو از خودم جدا نکنم
دهنش و باز کرد و بهم نگاه کرد
پسر کوچولوی من گرسنش با عشق بهش شیر دادم اونم خورد
کامران رفته بود پایین پیش بقیه
وقتی آرش خوابید اهسته از پله ها رفتم پایین
همه داشتن باهم حرف میزدن با رفتن من پیششون ساکت شدم
با شک بهشون نگاه کردم که کامران گفت
-چرا اومدی پایین؟
اهسته جواب دادم
-از بس خوابیده بودم حالم بهم میخوره از خوابیدن
خودشو کشید کنار و بهم اشاره کرد کنارش بشینم
رفتم و کنارش نشستم
دستش و انداخت دورم
به باران نگاه کردم که کنار بابا نشسته بود و با مظلومیت بهم نگاه میکرد
بهش لبخند زدم و اشاره کردم بیاد پیشم
با خوشحالی دویید طرفم
روی پام نشوندمش و گفتم
-خوشگل من چطوره؟
-خوبم ابجی ،تو حالت خوب شد؟
-اره خوشگلم خوب شدم
-یعنی دیگه از پیشمون نمیری؟
-نه فدات شم همیشه پیشتونم
بعد انگار چیز مهمی یادش اومده باشه برگشت طرفم و گفت
-ابجی عمو کامران مارو برد شهربای اینقدر خوش گذشت
صورتشو بوسیدم وگفتم
-تنهایی رفتی ؟بدون من
ناراحت گفت
-خوب ابجی تو اون موقع حالت خوب نیود ببخشید
-اشکالی نداره فدات شم
-خوبی مادر؟
برگشتم طرف خاله و گفتم
-بهترم ممنون
سرشو تکون داد و رو به بقیه گفت
-بهتره بریم این دوتا جوونم خستن بهتره برن استراحت کنن
خواستم اعتراض کنم که گفت
-مادر جان تو خسته نیستی ولی این شوهرت و نگاه چشاش سرخه سرخه چند روزه اصلا نخوابیده
با شرمندگی برگشتم طرف کامران و بهش نگاه کردم
لبخندی تحویلم داد و رو به خاله گفت
-این چه حرفیه تشریف داشته باشین
-نه مادر مام بر یم دیگه
خودش بلند شد و بقیم پشت سرش بلند شدن
باران-بابا میشه من اینجا بمونم؟
-نه عزیزم تو دلت برای بابایی تنگ نشده میدونی از کیه بغلت نکردم
باران تسلیم شد و چیزی نگفت
باباشون که رفتن دوباره اهسته رفتم بالا و روی تخت دراز کشیدم
کامرانم دوش گرفت اومد کنارم
طوری که بهم فشار وارد نشه بغلم کرد و گردنمو بوسید
چشمام و بستم و تلاش کردم بخوابم ولی خوابم نمیومد از طرفیم کامران کنارم خوابیده بود هر تکون من مساوی بود با بیدار شدنش
دلم نمیخواست بیدار بشه عزززیزم معلوم بود خیلی خستس
—-
یک سال بعد
امروز باغ کیاناشون دعوت بودیم
قرار بود بیان ایران و واسه همیشه اینجا زندگی کنن
گل پسرم تازه یاد گرفته بود چند قدمی راه بره
همه بودن از خانواده من گرفته تا خانواده علی و نوشین
آرش با باران بازی میکرد
منم کنار خانوما نشسته بودم و مشغول گپ زدن بودیم
اقایونم مشغول برپا کردن کباب برای نهار
هوا توپ توپ بود
آرش هنوز چند قدمی نرفته بود که یهووو یه صدایی اومد و آرش افتاد روی زمین
سریع از جام بلند شدم و دوییدم طرفش
روی زمین دراز کششیده بود و گریه میکرد بغلش کردم و تو بغلم تکونش میدادم
-ارم عزیزم هیس مامانی هیچی نیست گریه نکن فدات شم
ولی صدای گریش اوج میگرفت
کامران و بقیم اومدن طرفمون
کامران سعی داشت آرش و از بغلم بگیره ولی اون محکم من و گرفته بود و ولم نمیکرد
داشت خفم میکرد

 

1451725223195452
رو به کامران گفتم
-نمیاد بیخیال شو دیگه
به دماغم چینی دادم و در گوشش اروم گفتم
-چقدر بو میدی
با چشای گشاد شده بهم نگاه کرد
موقع ناهار آرش و رو پای کامران نشوندم و خودمم کنارش نشستم
هرکی یه جایی نشسته بود و منظر بود تا پسرا کبابارو بیارن
کامران واسم یه تیکه کباب گذاشت
ولی بوی کباب و کامران باهم پیچید تو بینیم و باعث شد اولین عق و بزنم
همه برگشتن و با تعجب بهم نگاه کردم
کامران نزدیکم شد که سریع پسش زدم و دوییدم طرف دستشویی که تو باغ بود
حسابی عق زدم
ای کامران خدا بگم چیکارت کنه هی بهت گفتم مراقب باش گفتی مراقبم اینم دست گلی که به اب دادی جناب
یاد روزی افتادم که کامران از شرکت زنگ زد و با ناله بهم گفت
-بهار تورو خدا خودت اماده کن دارم میاام خونه دیگه طاقت ندارم
با نگرانی گفتم
-چی شده کامران
وقتی قضیه رو بهم گفت خندیدم و بهش گفتم
-باشه منتظرتم
اونم خوشحال شد و گفت الان راه میفته خونه
رفتم دوش گرفتم و خودم و خوشگل کردم
اخر این اقا کامران اومد از هولی بودنش زد دوباره مارو بدبخت کرد
از فکر اومد بیرون کنارش نشستم
با خشم و عصبانیت نگاش کردم
همه نگاشون به ما بود
با تعجب و بهت و چشمایی که از حدقه زده بود بیرون گفت
-نهههههههههههههه
همه از حالتش زدن زیر خنده
سرمو انداختم پایین و با شرم گفتم
-ارههه
با خوشحالی از جاش بلند شدو ارش و انداخت بالا و دوباره گرفتش و گفت
-بابایی داری یا خواهر دار یا برادر دار میشی
آرش میخندید و کامران همراهیش میکرد
بیا من و عزا گرفته تو یکیش موندم دومیش و میخوام چیکار اونوقت اقا داره واسه خودش حال میکنه
همه بلند شدن و بعد از روبوسی و اینا بهم تبریک گفتن

87637883694541661385

الان ماه اخر بارداریم پسر کوچولومون قراره تا چند وقته دیگه به دنیا بیاد
دکترا گفتن امروز باید برم بیمارستان و سزارین بشن
بعد چند ساعت که بهوش اومدم
کامران و ارش و پسر دیگم و بابا و خلاصه بقیه رو دیدم
آرش با دیدنم خودشو انداخت تو بغلم
بوسیدم

236x355_1421308924196193 500x751_1447754407364147 1346243893
ویدیو : عکس شخصیت های رمان ازدواج اجباری

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

Back To Top
free html hit counter